- Jun
- 960
- 6,355
- مدالها
- 2
رو به من گفت:
- استغفرالله! من از زمانی که تو نوزاد بودی و تو را در آغوش گرفتم تو را به چشم دخترم میدیدم. اما ببین فرزند خودم چطور مرا سر پیری آواره کرد.
- آواره چیست؟! آنجا خانهی خودتان است. تو را به خدا اینطوری نگویید.
دستمال یزدیش را از جیب بیرون آورد و اشکهایش را پاک کرد و آه بلندی کشید و گفت:
- خدا را برای ما نگه دارد، الهی که خیر به جوانیت برسد.
دوباره آهی کشید و نگاهش خیس از اشک شد، او را دلداری دادم اما آنقدر از کرم دلچرکین بود که مدام آه و نفرینش میکرد و چهرهاش را غم پر کرده بود. به خانه برگشتیم. طبق معمول به شاهنشین پناه بردم و ساعتش را در دستم گرفتم، فردا روزی بود که بالاخره این انتظار تلخ تمام میشد. گوشه سالن کز کردم و به ساعتش زل زدم و در خیالم با او حرف میزدم. دلم پر از اندوه و درد شده و طاقتم را بریده بود. لحظهشماری میکردم هرچه زودتر آن پیرمرد روستایی را ببینم و نشانی از او بیابم شاید این دل تنگم آرام شود. ساعت او را به سی*ن*ه چسباندم، چشمانم خیس از اشک شد.
شب سر میز شام احمدآقا پکر بود، گویی صحبتهای عصر، هنوز اثرش را روی او ادامه داشت و قدری رنگ پریده نشان میداد که ما را نگران کرده بود. هرچه اصرار کردیم که به دکتر برویم مخالفت کرد و خستگی را بهانه کرد و عاقبت هم به بهانه خواب زودتر از ما جدا شد و به سوی رختخوابش رفت و از من خواست زود بخوابیم که فردا صبح زود عازم شویم.
با اشتیاق به رختخوابم پناه بردم اما تا دیروقت خواب به چشمانم راه نمییافت افکار مختلف در سرم میتاختند تا بالاخره خواب بر چشمانم نشست و مرا به دنیای خاموشی برد.
با صدای فریاد جگرخراشی به یکباره هول از خواب پریدم. سراسیمه از سر جایم نیمخیز شدم. سپیده صبح هنوز نزده بود و صدای فریاد بهجت تن و بدنم را لرزاند. با هول و ولا از رختخواب بیرون پریدم و لنگانلنگان سوی در دویدم. صدای فریاد بهجت که مرا با نامم میخواند ته دلم را خالی کرد. از بالای پلهها وحشتزده بهجت را صدا زدم. اما جز گریههایش چیزی عایدم نشد. با زحمت پلهها را پایین رفتم و سوی اتاق آنها دویدم. سراسیمه و وحشتزده در را باز کردم و بهجت را دیدم که سر احمدآقا روی پاهایش است و مثل ابر بهار بالای سر احمدآقا اشک میریزد. از دیدن آن حال تاب و توانم برید. وحشتزده خودم را به او رساندم و سر احمدآقا را در آغوش کشیدم و با رنگ و رویی پریده گفتم:
- چه شده؟
او درحالی که گریه میکرد و ترسیده بود نالید:
- نمیدانم فروغ! هرچه صدایش کردم و تکانش دادم جواب نمیدهد.
نفسنفسزنان درحالی که تن و بدنم از شدت هراس آشکارا میلرزید، دستی به صورت سرد و رنگ پریدهاش کشیدم و نالیدم:
- بابا احمد!
گویی که در آرامش در خواب عمیقی بود، سرم را روی قلبش گذاشتم اما صدای گریه بهجت نمیگذاشت بشنوم. خشمگین بر سرش فریاد زدم:
- ساکت باش! بگذار صدای قلبش را بشنوم.
سپس سرم را روی سی*ن*هاش فشار دادم. سر از سی*ن*هاش بلند کردم و چشمانش را باز کردم اما جز تخمسفید چشمانش چیزی دیده نمیشد.
- استغفرالله! من از زمانی که تو نوزاد بودی و تو را در آغوش گرفتم تو را به چشم دخترم میدیدم. اما ببین فرزند خودم چطور مرا سر پیری آواره کرد.
- آواره چیست؟! آنجا خانهی خودتان است. تو را به خدا اینطوری نگویید.
دستمال یزدیش را از جیب بیرون آورد و اشکهایش را پاک کرد و آه بلندی کشید و گفت:
- خدا را برای ما نگه دارد، الهی که خیر به جوانیت برسد.
دوباره آهی کشید و نگاهش خیس از اشک شد، او را دلداری دادم اما آنقدر از کرم دلچرکین بود که مدام آه و نفرینش میکرد و چهرهاش را غم پر کرده بود. به خانه برگشتیم. طبق معمول به شاهنشین پناه بردم و ساعتش را در دستم گرفتم، فردا روزی بود که بالاخره این انتظار تلخ تمام میشد. گوشه سالن کز کردم و به ساعتش زل زدم و در خیالم با او حرف میزدم. دلم پر از اندوه و درد شده و طاقتم را بریده بود. لحظهشماری میکردم هرچه زودتر آن پیرمرد روستایی را ببینم و نشانی از او بیابم شاید این دل تنگم آرام شود. ساعت او را به سی*ن*ه چسباندم، چشمانم خیس از اشک شد.
شب سر میز شام احمدآقا پکر بود، گویی صحبتهای عصر، هنوز اثرش را روی او ادامه داشت و قدری رنگ پریده نشان میداد که ما را نگران کرده بود. هرچه اصرار کردیم که به دکتر برویم مخالفت کرد و خستگی را بهانه کرد و عاقبت هم به بهانه خواب زودتر از ما جدا شد و به سوی رختخوابش رفت و از من خواست زود بخوابیم که فردا صبح زود عازم شویم.
با اشتیاق به رختخوابم پناه بردم اما تا دیروقت خواب به چشمانم راه نمییافت افکار مختلف در سرم میتاختند تا بالاخره خواب بر چشمانم نشست و مرا به دنیای خاموشی برد.
با صدای فریاد جگرخراشی به یکباره هول از خواب پریدم. سراسیمه از سر جایم نیمخیز شدم. سپیده صبح هنوز نزده بود و صدای فریاد بهجت تن و بدنم را لرزاند. با هول و ولا از رختخواب بیرون پریدم و لنگانلنگان سوی در دویدم. صدای فریاد بهجت که مرا با نامم میخواند ته دلم را خالی کرد. از بالای پلهها وحشتزده بهجت را صدا زدم. اما جز گریههایش چیزی عایدم نشد. با زحمت پلهها را پایین رفتم و سوی اتاق آنها دویدم. سراسیمه و وحشتزده در را باز کردم و بهجت را دیدم که سر احمدآقا روی پاهایش است و مثل ابر بهار بالای سر احمدآقا اشک میریزد. از دیدن آن حال تاب و توانم برید. وحشتزده خودم را به او رساندم و سر احمدآقا را در آغوش کشیدم و با رنگ و رویی پریده گفتم:
- چه شده؟
او درحالی که گریه میکرد و ترسیده بود نالید:
- نمیدانم فروغ! هرچه صدایش کردم و تکانش دادم جواب نمیدهد.
نفسنفسزنان درحالی که تن و بدنم از شدت هراس آشکارا میلرزید، دستی به صورت سرد و رنگ پریدهاش کشیدم و نالیدم:
- بابا احمد!
گویی که در آرامش در خواب عمیقی بود، سرم را روی قلبش گذاشتم اما صدای گریه بهجت نمیگذاشت بشنوم. خشمگین بر سرش فریاد زدم:
- ساکت باش! بگذار صدای قلبش را بشنوم.
سپس سرم را روی سی*ن*هاش فشار دادم. سر از سی*ن*هاش بلند کردم و چشمانش را باز کردم اما جز تخمسفید چشمانش چیزی دیده نمیشد.