جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

حرفه‌ای [خاطرات وارونه] اثر «فاطمه ترکمان کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط ژولیت با نام [خاطرات وارونه] اثر «فاطمه ترکمان کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 7,887 بازدید, 602 پاسخ و 43 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [خاطرات وارونه] اثر «فاطمه ترکمان کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع ژولیت
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط ژولیت

نظرسنجی رمان "خاطرات وارونه": (لطفا فقط کسانی که بیشتر از ده پست خواندند در نظرسنجی شرکت کنند)

  • عالی

  • خوب

  • قلمت نیاز به پیشرفت داره

  • جالب نیست


نتایج فقط بعد از شرکت در نظرسنجی قابل رویت است.
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
960
6,355
مدال‌ها
2
رو به من گفت:
-‌ استغفرالله! من از زمانی که تو نوزاد بودی و تو را در آغوش گرفتم تو را به چشم دخترم می‌دیدم. اما ببین فرزند خودم چطور مرا سر پیری آواره کرد.
-‌ آواره چیست؟! آنجا خانه‌ی خودتان است. تو را به خدا این‌طوری نگویید.
دستمال یزدیش را از جیب بیرون آورد و اشک‌هایش را پاک کرد و آه بلندی کشید و گفت:
-‌ خدا را برای ما نگه دارد، الهی که خیر به جوانیت برسد.
دوباره آهی کشید و نگاهش خیس از اشک شد، او را دلداری دادم اما آنقدر از کرم دلچرکین بود که مدام آه و نفرینش می‌کرد و چهره‌اش را غم پر کرده بود. به خانه برگشتیم. طبق معمول به شاه‌نشین پناه بردم و ساعتش را در دستم گرفتم، فردا روزی بود که بالاخره این انتظار تلخ تمام می‌شد. گوشه سالن کز کردم و به ساعتش زل زدم و در خیالم با او حرف می‌زدم. دلم پر از اندوه و درد شده و طاقتم را بریده بود. لحظه‌شماری می‌کردم هرچه زودتر آن پیرمرد روستایی را ببینم و نشانی از او بیابم شاید این دل تنگم آرام شود. ساعت او را به سی*ن*ه چسباندم، چشمانم خیس از اشک شد.
شب سر میز شام احمدآقا پکر بود، گویی صحبت‌های عصر، هنوز اثرش را روی او ادامه داشت و قدری رنگ پریده نشان می‌داد که ما را نگران کرده بود. هرچه اصرار کردیم که به دکتر برویم مخالفت کرد و خستگی را بهانه کرد و عاقبت هم به بهانه خواب زودتر از ما جدا شد و به سوی رختخوابش رفت و از من خواست زود بخوابیم که فردا صبح زود عازم شویم.
با اشتیاق به رختخوابم پناه بردم اما تا دیروقت خواب به چشمانم راه نمی‌یافت افکار مختلف در سرم می‌تاختند تا بالاخره خواب بر چشمانم نشست و مرا به دنیای خاموشی برد.
با صدای فریاد جگرخراشی به یکباره هول از خواب پریدم. سراسیمه از سر جایم نیم‌خیز شدم. سپیده صبح هنوز نزده بود و صدای فریاد بهجت تن و بدنم را لرزاند. با هول و ولا از رختخواب بیرون پریدم و لنگان‌لنگان سوی در دویدم. صدای فریاد بهجت که مرا با نامم می‌خواند ته دلم را خالی کرد. از بالای پله‌ها وحشت‌زده بهجت را صدا زدم. اما جز گریه‌هایش چیزی عایدم نشد. با زحمت پله‌ها را پایین رفتم و سوی اتاق آن‌ها دویدم. سراسیمه و وحشت‌زده در را باز کردم و بهجت را دیدم که سر احمدآقا روی پاهایش است و مثل ابر بهار بالای سر احمدآقا اشک می‌ریزد. از دیدن آن حال تاب و توانم برید. وحشت‌زده خودم را به او رساندم و سر احمدآقا را در آغوش کشیدم و با رنگ و رویی پریده گفتم:
-‌ چه شده؟
او درحالی که گریه می‌کرد و ترسیده بود نالید:
-‌ نمی‌دانم فروغ! هرچه صدایش کردم و تکانش دادم جواب نمی‌دهد.
نفس‌نفس‌زنان درحالی که تن و بدنم از شدت هراس آشکارا می‌لرزید، دستی به صورت سرد و رنگ‌ پریده‌اش کشیدم و نالیدم:
-‌ بابا احمد!
گویی که در آرامش در خواب عمیقی بود، سرم را روی قلبش گذاشتم اما صدای گریه بهجت نمی‌گذاشت بشنوم. خشمگین بر سرش فریاد زدم:
-‌ ساکت باش! بگذار صدای قلبش را بشنوم.
سپس سرم را روی سی*ن*ه‌اش فشار دادم. سر از سی*ن*ه‌اش بلند کردم و چشمانش را باز کردم اما جز تخم‌سفید چشمانش چیزی دیده نمی‌شد.
 
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
960
6,355
مدال‌ها
2
ناباورانه انگشت لرزانم رگ گردنش را لمس کرد اما نبضش بی‌حرکت بود. او را تکان دادم و به سختی آب دهانم را قورت دادم و نالیدم:
-‌ بابا احمد... عمو... احمدآقا... تو را به خدا چشمانت را باز کن! تو را به مرگ فروغ بیدار شو!
گریه بهجت گوشم را می‌آزرد:
-‌ آه خدا... آخر بدون او چه کار کنم؟! چه به روز بخت سیاهم آمد.
از جا برخاستم و گفتم:
-‌ باید او را به بیمارستان ببریم، بلندشو و کمک کن.
به سختی و لنگان‌لنگان دویدم و شال و کلاه کردم. ماشین را روشن کردم و دوباره آمدم اما بهجت از سر جایش تکان نخورده بود و بالای سر احمدآقا اشک می‌ریخت. با خشم فریاد زدم:
-‌ چرا نشسته‌ای؟ بلندشو!
خم شدم تا از شانه احمدآقا بگیرم، بهجت مچ دستم را گرفت و درحالی که ضجه می‌زد ناامیدانه به چشمانم زل زد و سری به علامت تاسف تکان داد. حیران او را نگریستم. نگاهم روی چهره‌ی سفید و لب‌های رنگ‌پریده احمدآقا ماند. ناباورانه او را تکان دادم اما بهجت درحالی که اشک می‌ریخت نالید:
-‌ بدنش سردِ سرد است! او نفس نمی‌کشد فروغ!
سراسیمه و خشمگین تقلا زدم و فریاد زدم:
-‌ نه! نمی‌گذارم! نباید این اتفاق بیافتد. او باید زنده بماند.
دوباره تن احمدآقا را تکان دادم اما آنقدر سنگین بود که بلند کردن او در توانم نبود و روی زمین فروریختم و ضجه‌زنان گریستم و نالیدم:
-‌ دیگر نه! دیگر نمی‌توانم کسی را از دست بدهم. بلند شو بهجت! اگر او بمیرد دیگر این زندگی را نمی‌... .
مستاصل جسد او را در آغوش کشیدم و به سی*ن*ه چسباندم ملتمس نالیدم:
-‌ تو را به خدا تو دیگر مرا تنها نگذار! تو هم بروی دیگر فروغ بهانه‌ای برای ماندن در این دنیا ندارد. خودت قول دادی برایم پدری کنی. من تازه یک پدر مهربان پیدا کرده بودم. قول دادی امروز مرا به آن روستا ببری و گفتی کمکم می‌کنی. بیدار شو! به خدا که این بار رفتن تو مرا از پا می‌اندازد!

***
یک ماه از آن روز شوم گذشت. هنوز هم باورم نمی‌شد احمدآقا ما را ترک گفته بود. بعد از خاکسپاری او در دنیای ماتم و درد خودم بار دیگر فرورفتم. از زنده ماندن خودم بیزار بودم، از این دنیای زشت بیزار بودم. هر بار به هر کسی دل‌خوش می‌کردم آن را از دستم می‌ربود و در دریایی از اندوه غوطه‌ور می‌ساخت. پشت هم نامه‌هایی از فروزان و خاله برایم می‌رسید که التماس می‌کر‌دند به لندن برگردم. برادر بهجت هم پی بردن او چند باری به فرحزاد آمده بود تا او را با خودش به روستایشان ببرد اما بهجت او را رد کرده بود و کنار من مانده بود. رنج و اندوه از دست دادن احمدآقا آنقدر گلویم را می‌فشرد که دیگر خیال پیدا کردن حمید هم از سرم افتاد. چه فایده‌ای داشت؟ به قول فروزان اگر هم نشانی از او بیابم قطعاً خبر زنده ماندن او نبود. اگر او زنده بود سراغی از من می‌گرفت. آنقدر در این مدت درد کشیده بودم که دیگر کمرم خم شده بود. دیگر آه نداشتم که با ناله‌ام سودا کند. هر روز و هر شبم در دنیایی از ماتم غرق شده بود، آنقدر که دیگر همه چیز را از یاد برده بودم. راه رفتنم، غذا خوردنم، زندگی کردنم، حتی خواب و خیالم را هم فراموش کرده بودم. چون جسم مفلوک توخالی در دردهایم غرق شده بودم و در سکوت تلخم برای از دست دادن عزیزانم سوگواری می‌کردم. به زور بهجت و التماس‌ها و گریه‌هایش یک روز در میان لب به غذای اندکی می‌زدم که با نخوردنم فرقی نداشت.
 
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
960
6,355
مدال‌ها
2
پشت‌ پنجره ماتم‌زده کز کرده بودم و به نقطه نامعلومی زل زده بودم. بهجت با سینی حاوی غذا آمد. لباس‌های او هم مثل من حالا دیگر سیاه بود. هردو در فراق عزیزانمان در تاریکی‌های اندوه و فراق غرق بودیم. او سینی را کنارم گذاشت و آه بلندی کشید و گفت:
-‌ فروغ!
بی‌‌آنکه نگاهم را از دوردست‌ها جدا کنم دردمند نالیدم:
-‌ نمی‌خورم.
او آهی کشید و گفت:
-‌ تو را به خدا این‌طوری با خودتان نکنید!
سپس بغضش سر باز کرد و آهسته‌آهسته گریست. دردمند نالیدم:
-‌‌ دیگر خسته شدم! مرا به حال خودم رها کن و تو هم برو!
با گریه نالید:
-‌ به کجا بروم بدون شما!
-‌ بگذار در این تنهایی بمیرم بهجت! دیگر از رنج از دست دادن عزیزانم خسته شدم. دیگر نمی‌خواهم چشمم به فردا باز شود. از این دنیای زشت و کریه بیزارم. شاید این‌طوری هرچه زودتر مرگ هم به سراغ من بیاید.
او دستم را گرفت و درحالی که کنارم اشک می‌ریخت با صدای لرزانی نالید:
-‌ تو را به خدا نکن! تو هنوز جوان هستی! می‌دانم روزهای سختی داشتی اما چاره‌ای نیست جز اینکه تقدیرمان را بپذیریم.
چهره‌ی دلگیر و دلخورم را سوی او چرخاندم و گفتم:
-‌ دیگر نمی‌خواهم بیش از این زیر بار این تقدیر له شوم. خسته شدم از بس که تحمل کردم. به هر کَس که تکیه کردم به سوی آن دست درازی کرد.
پشت هم اشک ریخت و مرا در آغوش فشرد و با صدای بلند گریست و گفت:
-‌ تو را به خدا به خودتان بیایید! هنوز سنی ندارید. احمد همیشه از این حال شما غصه می‌خورد، نمی‌خواهید که روح او در رنج باشد.
چشمانم را اشک پوشاند و غم سنگینی‌اش را روی سی*ن*ه‌ام انداخت. بهجت مرا از خودش جدا کرد و نالید:
-‌ می‌دانم که بر شما سخت گذشته اما اگر از خودتان دست بکشید هم فایده ای ندارد. این سرنوشت ما بوده که مقدر شده و گریزی از این نیست. خواهرتان مدام نامه می‌فرستد و می‌خواهد به پیش او بروید. بهتر است اینجا را ترک کنید و کمی از این دردها رها شوید. خودتان می‌دانید که دیگر ماندنتان در اینجا فایده‌ای ندارد. او راست می‌گوید! اگر شوهر مرحومتان زنده بود هرطور شده سراغی از شما می‌گرفت. الان بیش از شش ماه از آن واقعه‌ی دردناک گذشته است.
بغضم سر باز کرد و های‌های در آغوشش گریستم. او با مهربانی پشتم را نوازش کرد و گفت:
-‌ وقتش شده که هر دوی ما بپذیریم که عزیزان ما دیگر برنمی‌گردند. اگر مدام در خیال و روزهای گذشته سر کنیم عمرمان سخت و دردناک می‌گذرد.
صدای سوز گریه‌ام در گریه‌های بهجت می‌آمیخت. دردمند نالیدم:
-‌ نمی‌توانم! نمی‌خواهم رفتن آن‌ها را قبول کنم.
او با آرامش گفت:
-‌ می‌دانی که نمی‌توانی آن‌ها را زنده کنی پس در غم او سوختن برایت چه فایده‌ای دارد؟ باید زندگیت را از سر بگیری. حیف از جوانی شما نیست؟! بخدا حیف است جوانی‌تان را در سوگ و عزا تباه کنید. باز هم روزهای خوش برمی‌گردند و زندگیتان را زیر و رو می‌کند. بهتر است که این جا را ترک کنید و به سوی سرنوشت‌تان بروید. شما اینجا کسی را ندارید، باید به لندن پیش خواهرتان بروید و این زندگی غم‌زده را رها کنید. هنوز جوانید و فرصت زندگی کردن دارید، زندگی را اگر سخت بگیرید تلخ و سخت می‌گذرد، با این حال و روز، هزاران بار می‌میرید و زنده می‌شوید. وقتش است به خودتان بیایید. برگردید و فروغ چندسال پیش شوید. بپذیرید آن‌هایی که رفتند دیگر بازگشتی ندارند و شما هم توانایی برگرداندن آن‌ها را ندارید. وقتش است که دل به کسانی بسپارید که زنده هستند و نگران شما هستند و الا زمان کنار آن‌ها بودن را هم از دست می‌دهید.
 
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
960
6,355
مدال‌ها
2
در آغوش بهجت بی‌محابا اشک می‌ریختم. دیگر نمی‌دانستم باید با این زندگی تلخ و دردناکم چه کنم. چگونه رفتن او را قبول کنم در حالی که هیچ نشانی از آن‌ها نیافتم و هنوز گوشه‌ی دلم در انتظارش است. فکر مردن او مرا می‌کشد.
بهجت پشتم را نوازش کرد و دردمند نالید:
-‌ اگر زنده هست پس کجا است؟ زخم تیر بعد از یکی دو ماه خوب می‌شود و او سر پا می‌شود، باید نشانی از شما می‌گرفت. کما اینکه انقلاب شده است و دیگر نباید ترسی از کسی داشته باشد. آه! فروغ! من هم شوهرم را خاک کردم و می‌دانم درد از دست دادنش چه حالی دارد. فروغ‌جانم! خاک آدم را سرد می‌کند. بهتر است برای تسلی خودت هم که شده سنگ قبری برایش بخری ولو اگر این قبر خالی باشد. شاید گوشه‌ی دلت آرام شود.
صدای زار‌زار گریه‌هایم سکوت شاه‌نشین را شکست. بغض‌های این چند وقت سر باز کرده بودند و سیل اشک‌هایم به جوشش درآمده بود تا سوز درونم را تسکین دهد. در آغوش بهجت یک دل سیر گریستم.
چند روزی بهجت مرا نصیحت کرد و تلاش کرد تا مرا به خودم بیاورد. در آخرین نامه‌ای که فروزان برایم فرستاده بود آنقدر نگران بود که گفته بود هفته آینده بهروز به ایران برای بردن من می‌آید و من باید آماده رفتن شوم. با این که علاقه‌ای به جواب دادن به نامه‌هایش را نداشتم، بهجت را فرستادم به مخابرات برود و از حال من به او خبرهای دروغین بدهد تا نگرانم نشود. عاقبت طی اصرارها و تهدیدهای فروزان متقاعد شدم که دست از هر آنچه در این مدت مرا اسیر اندوه کرده بود؛ بشویم. دیگر خیال پیدا کردن حمید را از سر انداختم و به آن روستا نرفتم. بیش از این جستجو کردن چه فایده‌ای داشت؟ اگر هم می‌رفتم باز هم نشانی از او نمی‌یافتم یا خبر از قطعی شدن مرگش مرا دوباره از پای می‌انداخت. اگر او زنده بود سراغی از من می‌گرفت. دیگر تاب و توان درد کشیدن بیش از این را در خود نمی‌دیدم. وقتش رسیده بود تقدیرم را بپذیرم و با کوله‌باری از درد که مرا پیر کرده بود به سوی سرنوشت مه‌آلود خودم بروم.
بهجت هم قصد داشت به همراه برادرش به روستا برود و من هم باید بار و بندیل سفرم را می‌بستم و برای همیشه از این کشور می‌رفتم. حداقل در لندن کسی را داشتم که نگران و چشم‌ انتظار من است.
به جلوی آینه رفتم. خودم را دیدم که گویی صدها سال پیرتر شده بودم، تارهای سپید مو لابه‌لای موهای زیر نور چراغ می‌درخشیدند و چهره‌ام آن طراوت یکی‌دوسال قبل را نداشت. گویی دردهای این ماه‌های اخیر مرا پیرتر از سنم کرده بود. با نگاهی اندوه‌بار چهره‌ام را نگریستم. یک و نیم‌سال قبل آن زمان که با اشتیاق برای عروسی فریبرز آماده می‌شدم کجا و حالا کجا! آن چهره‌ی با نشاطی که در جوانی می‌درخشید و در جمع به رخ می‌کشید کجا و حالا کجا! من در عنفوان جوانی بیوه شده بودم و هنوز چند ساعتی از رویای شیرین وصالم نگذشته بود که در قهقرای سیاه‌بختی سقوط کرده بودم.
آهی سی*ن*ه‌سوزی کشیدم. روسری را بر سرم انداختم و دوباره با گام‌های کشیده تلو‌تلوخوران سوی ساعت حمید رفتم و نگاهم را به صفحه سورمه‌ای آن دوختم و مثل همیشه گلویم پر از بغض‌های فروخفته شدند.
به راه افتادم، با احتیاط پله‌ها را طی کردم و وارد سالن شدم. بهجت داشت پارچه‌های سفید را روی لوازم خانه می‌کشید و همه‌جا را مرتب می‌کرد. سوی من آمد و گفت:
-‌ همه‌جا را تمیز کردم فروغ‌جان! برویم موقع برگشتن بقیه را هم مرتب می‌کنم. باید چمدان شما را هم ببندیم.
با صدای ضعیفی نالیدم:
-‌ من ماشین را روشن می‌کنم تو هم بیا!
سوی در تلوتلوخوران رفتم. باغ در عصر دل‌انگیز تابستانی به زیبایی می‌درخشید. درست مثل همان روزهای کودکیمان زیبا و سحرانگیز بود اما دیگر در چشم من هیچ چیز زیبا نبود و جز درد و رنجی که نیشی به قلبم می‌زد. سوی ماشین کادیلاک رفتم و سوئیچ را چرخاندم و سر روی فرمانم فشردم. تار و پود گلویم از بغض‌های فروخفته متورم شده بودند. پیشانیم را فشردم و دردمند به کاری که می‌خواستم بکنم فکر کردم. حرف بهجت بر سرم مشت می‌کوفت:
《فروغ‌جان! خاک آدم را سرد می‌کند. بهتر است برای تسلی خودت هم که شده سنگ قبری برایش بخری ولو اگر این قبر خالی باشد. شاید گوشه‌ی دلت آرام شود.》
با باز شدن در ماشین به خودم آمدم. بهجت داخل ماشین نشست. به راه افتادیم و سوی بهشت‌زهرا رفتیم. ابتدا به سر خاک احمدآقا رفتیم و سنگ قبرش را روی خاک برآمده قبرش نهادیم. سپس به سوی قبر مادرم رفتیم. به چاله‌های خالی کنده شده کنار مزار مادرم خیره ماندم. دو مزار خالی بدون این‌که تن دو عزیزم را در آغوش داشته باشند، کنار مزار مادرم کَنده شده بودند تا درد بی‌انتهای مرا تسکین دهند و قصه فراق و جدایی ما را به انتها برسانند. این تنها کاری بود که می‌توانستم برای او بکنم. سنگ قبرها که گذاشته شدند روی آن‌ها فروریختم و از ته دل ضجه زدم. دیگر باید قبول می‌کردم که او رفته و جز ساعتش هیچ نشانی برای من نگذاشته است.
انتهای آن غروب دلگیر تابستانی را در فراق عزیزانم اشک ریختم و شاید دیگر هرگز به آنجا بازنمی‌گشتم تا سرنوشتم مرا به کجا ببرد.
به خانه که بازگشتیم حال و حوصله هیچ‌چیز را نداشتم، بهجت مشغول جمع کردن چمدانم شد و من مثل همیشه گوشه‌ی شاه‌نشین کز کرده بودم و به ساعت او زل زده بودم و خاطرات او را مرور می‌کردم.

***​
 
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
960
6,355
مدال‌ها
2
صدای مهماندار هواپیما افکارم را از هم درید که با زبان بریتانیایی داشت فرود ما را یادآور می‌شد. از شیشه هواپیما به زمین‌ها سرسبز لندن و بافت یکدست خانه‌های در جوار هم خیره ماندم.
بالاخره هواپیما با سوت کشیده‌های روی زمین نشست و تا چند دقیقه روی زمین حرکت کرد تا از توقف باز ایستاد. مسافران همه برای پیاده شدن به تب و تاب افتادند و مهمانداران تلاش می‌کردند تا حرکت آن‌ها را تسهیل کنند. از جا برخاستم و پشت صف طولانی ایستادم. از پله‌های هواپیما پایین رفتم، هوای شهر لندن گرفته و ابری بود. به سوی سالن ورودی فرودگاه رفتم و چمدانم را از بخش باربری تحویل گرفتم و گیج و سرگردان به دنبال راهی برای خروج می‌گشتم. از دور دست به شیشه‌های پشت سالن انتظار، چشم دوختم که جمعیت تنکی از پشت آن دیده می‌شدند که منتظر مسافرانشان بودند. بعد از چک شدن پاسپورت‌ها، از گیت فرودگاه رد شدم و از دور چهره‌ی آشنای ایرج و بهروز را دیدم که از پشت شیشه‌ها گیج و سرگردان به سالن نگاه می‌کردند و بهروز با دیدن من چهره‌اش شکفت و هیجان‌زده به بقیه اشاره کرد. طولی نکشید که از پشت‌ او سرهای کنجکاو و مشتاق بقیه به یکباره نمایان شد که به سوی شیشه هجوم آوردند. با دیدن سوسن و فروزان قلبم پر کشید. ضربان قلبم بالا و بالاتر رفت و دلتنگی عجیبی چون ریسمانی تنگ گلویم را فشرد. علارغم این‌که هنوز اندکی می‌لنگیدم و راه رفتنم به خوبی بهبود نیافته‌بود، به زور به گام‌هایم شتاب دادم و سوی آن‌ها رفتم. فروزان با دیدنم مثل ابر بهار اشک می‌ریخت و چون مرغ بال و پر کنده‌ای در جنب و جوش بود و برایم دست تکان می‌داد. دستم را بالا بردم و تکان دادم. سوی در رفتم. بالاخره از بین جمعیت گذشتم و آن‌ها را دیدم که با اشتیاق سوی من می‌دویدند. از دیدن آن‌ها قلبم پر کشید. فروزان بر آن‌ها پیشی گرفت. دیگر از آن دختر چاق و فربه خبری نبود و لاغر شده بود. او فرز و چابک زودتر از همه خودش را به من رساند و به آغوشم پرید و تنگ مرا در آغوش کشید. هردو یکدیگر را تنگ در آغوش گرفتیم و گریه‌کنان بوسیدیم و بوییدیم. فروزان صورتم را غرق در بوسه کرد و درحالی که می‌گریست گفت:
-‌ آه فروغ! خدا را شکر که چشمانم دوباره به دیدنت روشن شد.
او دوباره محکم مرا در آغوش گرفت تا جایی که نفسم بند آمد. بهروز غرید:
-‌ ای‌بابا! فروزان مجال بده ما هم فروغ را ببینیم.
فروزان به سختی از من جدا شد و تازه نگاهم به بهروز و سوسن و ایرج افتاد که با لبخندی مرا می‌نگریستند. بهروز پیش قدم شد و مرا در آغوش کشید و گفت:
-‌ چقدر از اینکه روی پای خودت راه می‌روی خوشحال هستم. خدا را شکر که سلامتیت را پیدا کردی.
لبخندی زدم و از او جدا شدم و گفتم:
-‌ از دیدن دوباره تو خوشحالم بهروز!
نگاهم سوی ایرج و سوسن چرخید. از آمدن سوسن قدری حیرت‌زده و خوشحال بودم. مات و حیران چهره‌ی سوسن را نگریستم، که زیباتر و جا افتاده‌تر شده‌بود. منتظر عکس‌العمل او بودم. دوست داشتم به سویش پر بکشم اما می‌ترسیدم. سوسن اشک چشمانش را پاک کرد و به سویم شتافت و بغض‌آلود گفت:
-‌ فروغ!
 
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
960
6,355
مدال‌ها
2
اشک‌هایم از چشمانم چکید و هر دو آغوشمان را به روی هم گشودیم. تنگ یکدیگر را در آغوش کشیدیم. از این‌که دوباره به سوی هم برگشته بودیم، از ته قلب خوشحال بودم. او صورتم را بوسید و از من جدا شد و به چهره‌ی خیسم زل زد و با نگاهی اندوه‌بار مرا برانداز کرد و گفت:
-‌ آه فروغ! مرا ببخش! آن روزها خیلی بی‌انصاف بودم.
لبخند محزونی به لب راندم و او را دوباره در آغوش فشردم و گفتم:
-‌ سوسن! فقط خدا می‌داند که چقدر از دیدن دوباره تو خوشحالم. تو مرا ببخش! خدا را شکر که باز هم سعادت دیدار تو را یافتم.
از او جدا شدم و با ایرج احوال‌پرسی گرمی کردم او ورودم را خوش‌آمد گفت. فروزان دست در گردنم نهاد و صورتم را بوسید و همگی به راه افتادیم. پرسیدم:
-‌ خاله و فردین و عمورحیم خوب هستند؟ دلم برای آن‌ها ضعف می‌رود.
فروزان درحالی که به من چسبیده‌بود گفت:
-‌ آن‌ها هم خوب هستند! از شوق دیدنت، هیچ‌کدام از ما دیشب پلک روی هم نگذاشتیم.
سوسن خنده‌‌ی دلنشینی کرد و گفت:
-‌ عزیز پیش رامین است. خیلی دلش می‌خواست بیاید اما وقتی دید من مشتاق دیدنت هستم؛ طفلی از حق خود گذشت تا رامین را نگه‌ دارد.
متعجب به سوسن نگریستم و تازه به خاطر آوردم کودکش را می‌گوید! با شرمندگی بسیار به آن‌ها تبریک گفتم و فروزان یک‌ریز از رامین و بامزگی‌هایش حرف می‌زد و من با اشتیاق گوش می‌دادم. سوسن با گرمی دستم را می‌فشرد و من از اینکه او مرا بخشیده‌بود خوشحال بودم.
همگی سوار ماشین ایرج شدیم و از فرودگاه خارج شدیم. در بین راه حرف‌های جمع مرا سرگرم کرده‌بود و من با اشتیاق به حرف‌هایشان دل سپرده‌بودم و گاهی گل خنده‌ای که مدت‌ها از لبم پر کشیده‌بود کنج لبم می‌نشست. فروزان محو تماشای من می‌شد و گاهی بغضش را فرو می‌داد و سرش را روی شانه‌ام می‌فشرد و سوسن با صمیمیتی که مدت‌ها آرزویش بر دلم مانده‌بود برایم از سختی مادر بودنش می‌گفت. بهروز با شوخی‌های گاه و بی‌گاهش همه را می‌خنداند و ایرج هم سر به سر همه می‌گذاشت. آنقدر که نفهمیدم کی به مقصد رسیدیم. ماشین جلوی یک خانه ویلایی با سقف شیروانی متوقف شد و همگی از آن پیاده شدیم. باد خنکی می‌وزید. خیابان‌های غریب آنجا با خانه‌های با فاصله از هم اندکی در چشمم عجیب و غریب جلوه می‌داد که هیچ‌گونه شباهتی به وطنم نداشت. هنوز دقایقی از آمدنم نگذشته‌‌بود که پنجه‌ی غربت گلویم را می‌فشرد.
بهروز چمدانم را بیرون آورد و همگی از حصار فلزی که اطراف خانه را احاطه کرده‌بود و با گیاهان سرسبز پوشیده شده‌بود؛ گذشتیم و داخل حیاطی چمن‌کاری شده و کوچکی شدیم. از راه باریک سنگفرش شده گذشتیم و سوسن با انداختن کلید و شنیدن صدای گریه کودکش از پشت در سراسیمه داخل شد. داخل خانه‌ای شدیم که کف آن پارکت چوبی بود و با مبلمانی ساده مزین شده‌بود. دیگر خبری از شکوه و جلال خانه‌ی ایرانی‌شان نبود. یک خانه ساده با سبک معماری کلاسیک انگلستان بود. خاله را دیدم که رامین گریان را با عجله به سوسن سپرد و با دیدن من سراسیمه سویم دوید و نالید:
-‌ فروغ!
از شنیدن طنین صدای او دل و روحم لرزید. قلبم چون پرنده‌ی اسیری با‌ل‌بال می‌زد تا او را در آغوش بگیرد. او به من رسید و با خوشحالی سر تا پایم را برانداز کرد و دردمند نالید:
-‌ آه فروغم، جان دلم، پاره‌ی قلبم!
 
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
960
6,355
مدال‌ها
2
سپس مرا تنگ در آغوش کشید و زار‌زار گریست. از من جدا شد و ناباورانه صورت خیس مرا در میان دو دستش گرفت و با دقت مرا نگریست و گفت:
-‌ خدا مرا بکشد که با این حال می‌بینمت! پوست و استخوان شدی، چشمانت گود رفته! آنجا تک و تنها ماندی و چه به روز خودت آوردی!
بهروز خاله را به خاطر حرف‌هایش سرزنش می‌کرد اما او گوشش بدهکار نبود. دوباره یکدیگر را در آغوش فشردیم. او را می‌بوئیدم و می‌بوسیدم. آغوش پر مهرش مدت‌ها بود که آرزویم شده‌بود. او درحالی که چون ابر بهار می‌گریست نالید:
-‌ آخ که چه بلاهایی بر سرت آمد! الهی که من پیش مرگت شوم . خدا می‌داند از اینکه روی پاهایت ایستادی چقدر خوشحالم.
فروزان نیز با چشمانی اشک‌آلود جلو آمد و ما را در آغوش گرفت و همگی در آغوش هم یک دل سیر گریستیم. به زور خودم را کنترل کردم و گفتم:
-‌ از اینکه سعادت دیدارتان مهیا شده؛ چقدر خوشحالم!
از آن‌ها جدا شدم و سوسن با کودک شش‌ماهه جلو آمد که لپ‌های سفید و تپلش دل می‌برد. از دیدنش دلم غنج رفت. با ذوق و شوق جلو رفتم که در آغوشش بگیرم اما سفت و سخت به گردن مادرش چسبید. صدای خنده همه مثل بمب در خانه ترکید.
روی مبل نشستم و فروزان چون کودکی به من چسبیده‌بود و مدام صورتم را می‌بوسید و قربان صدقه‌ام می‌رفت که عاقبت کلافه‌ام کرد و بهروز خطاب به او گفت:
-‌ فروزان تو را به خدا بس کن! مثل رامین که به سوسن می‌چسبد تو هم به فروغ چسبیدی و رهایش نمی‌‌کنی! قدری مجال بده بیچاره نفس بکشد.
فروزان خنده سرمستی کرد و گفت:
-‌ تو که می‌دانی از دوریش چه حالی داشتم! هر چه نزدیکش می‌شوم دلتنگیم تمام نمی‌شود.
لبخندی زدم و به سرش بوسه‌ای زدم و گفتم:
-‌ از این پس کنار تو هستم غصه نخور!
سپس خطاب به خاله گفتم:
-‌ از فردین و عمورحیم چه‌خبر؟
خاله با شنیدن نام فردین اندکی چهره‌اش در هم فرو رفت و گفت:
-‌ آن‌ها هم خوب هستند.
برای لحظه‌ای تعجب کردم. آن‌ها با آب و تاب مشغول صحبت شدند و من با صحبت‌های آن‌ها زمان را فراموش کردم. اندکی بعد سوسن از من خواست به اتاقی که در انتهای سالن بود، بروم و لباس‌هایم را عوض کنم. سوسن همراهم داخل شد و به سویم آمد. با تاثر تماشایم کرد و بعد مردد گفت:
-‌ فروغ! از این‌که روزهای تلخ و سختی داشتی بسیار متاثر شدم. از این‌که سلامتی‌ات را باز یافتی چقدر خوشحالم.
صورت محزونم سوی او برگشت که تلاش می‌کرد بغضش را فرو بخورد. گوشه‌ی لبش را گزید و گفت:
-‌ هنوز هم باورم نمی‌شود که حمید... .
 
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
960
6,355
مدال‌ها
2
برق اشک در چشمانش درخشید. چشمانم از اندوه لبریز شد و درحالی که خودم از آتش این غم می‌سوختم؛ برای تسلی‌اش او را در آغوش گرفتم. او در آغوشم به آرامی گریست و میان گریه نالید:
-‌ هنوز هم باورم نمی‌شود فروغ! چرا باید این اتفاق بیافتد و عمو و حمید را این‌گونه از دست بدهیم.
دردمند نالیدم:
-‌ چون فروغ یک آدم خودخواه بود! اگر همان‌زمان که همه می‌گفتند دست او را رها کن، طمع از این عشق و رسیدن به او می‌بریدم... .
بغضم ترکید و سیل اشک‌هایم به راه افتادند. سوسن مرا تنگ در آغوش کشید و نالید:
-‌ آه، فروغ! می‌فهمم که چه دردی کشیدی!
-‌ نمی‌دانی سوسن! نمی‌دانی بر من چه می‌گذرد. در جهنمی دست و پا می‌زنم که هرگز رهایی ندارد. هر روزم آرزوی مرگ است اما آن هم از من گریزان است. لحظه به لحظه در خاطراتش خاکستر می‌شوم و از نو زنده می‌‌شوم. کاش این اندوه مرا بکشد.
سوسن از من جدا شد و با چهره‌ی خیس از اشک نالید:
-‌ خدا نکند! می‌دانم بر تو سخت می‌گذرد. می‌دانم از رنج از دست دادنش طاقت از دست داده‌ای اما تقدیر این چنین بود و خودت را سرزنش نکن!
اشک‌هایم چون باران چکه کردند و در آغوشش از شدت گریه خم شدم زار زدم و گفتم:
-‌ دیگر این تقدیر بدون او را نمی‌خواهم. دیگر این زندگی پر از اندوه را نمی‌خواهم. فروغ هم آن روز با او مرد و تنها یک جسم تو خالی است که بعد از او به حیات اجباریش تن داده‌است. اگر به خاطر فروزان نبود تا به حال صدها بار این قالب پوچ تهی شده‌بود و زیر خروارها خاک پوسیده‌بود اما چه کنم که چاره‌ای جز زیستن ندارم. نمی‌خواهم با نبودنم قلب تنها و یگانه خواهرم را بیش از پیش بسوزانم.
او مرا در آغوش گرفت و پشتم را نوازش کرد و گفت:
-‌ خودت را سرزنش نکن فروغ! همه‌ی ما اینجا هستیم. اگرچه داغ از دست دادن آن‌ها برایمان سنگین است و همه‌ی ما از رنج آن درد می‌کشیم اما این اتفاقی است که افتاده‌است و گریزی از آن نیست جز این که سر تسلیم فرود بیاوریم. بالاخره گذر زمان آتش این داغ را سرد خواهد کرد.
بی‌هیچ حرفی در آغوش او گریستم. با باز شدن در، از آغوش او بیرون آمدم. فروزان بود که با دیدن صورت خیس از اشک من رنجیده گفت:
-‌ فروغ!
جلو آمد و ناراحت گفت:
-‌ الهی که من پیش مرگت شوم، چه شده که این همه اشک می‌ریزی؟!
اشک‌هایم تند با کف دست پاک کردم و سرسنگین جواب دادم:
-‌ چیزی نیست. دلم برای آغوش سوسن تنگ شده‌بود.
فروزان نیم‌نگاهی به سوسن کرد و دستم را گرفت و موهایم را کنار زد و گفت:
-‌ خدا می‌داند که چقدر از راه رفتن تو خوشحالم. وقتی تو را روی پاهایت دیدم انگار دنیا را به من بخشیده‌بودند. اگرچه هزاران بار پشت تلفن و نامه‌هایت آن را گفته‌بودی اما شنیدن کی بود مانند دیدن!
لبخند محزونی به لب راندم و گفتم:
-‌ تمام تلاشم را کردم تا به قولی که به تو داده‌بودم وفادار بمانم. از اینکه در این مدت تو را تنها گذاشتم، شرمنده و روسیاهم! می‌دانم آنقدر روزهای سختی بر تو گذشته که دیگر از آن دختر تپل و بامزه خبری نیست. وقتی تو را دیدم جا خوردم.
زهرخندی به لب راند و گفت:
-‌ خدا می‌داند که فکر و خیال تو بر من چه می‌کرد.
آه بلندی کشید و گفت:
-‌ پدر که مرد و تو هم نبودی! خدا می‌داند چه حالی داشتم.
سوی او رفتم و دردمند او را در آغوش کشیدم و بوسیدم. با صدای ایرج که سوسن را فرا می‌خواند، سوسن از اتاق بیرون رفت.
فروزان از آغوشم بیرون آمد و به کمک او شتافت و گفت:
-‌ حالا همه چیز تمام شده‌است. مدتی را در خانه خاله ساکن هستیم تا بتوانیم جایی را اجاره کنیم و هر دو با هم زندگی کنیم.
سری تکان دادم و سوی چمدانم رفتم. او گفت:
-‌ راستی از بهجت چه خبر؟ او بعد از رفتن تو کجا رفت؟
آهی کشیدم و گفتم:
-‌ او هم به روستایشان برگشت تا کنار برادر و زن‌ِ برادرش زندگی کند. خواستم در کلاه‌فرنگی بماند اما می‌گفت اینجا تک و تنها دق می‌کند. حق داشت بعد از احمدآقا هیچ کدام از ما دیگر دل و دماغ آنجا ماندن را نداشتیم.
 
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
960
6,355
مدال‌ها
2
او سری به علامت تاسف تکان داد و گفت:
-‌ بنده‌خدا! خدا بیامرزدش! بسیار مرد خوبی بود و چقدر او را دوست داشتم. وقتی خبر فوتش را بهجت داد تا چند روزی حالم خوش نبود و نگران تو بودم که با این غم چطور کنار خواهی آمد.
لب گزیدم و دردمند نالیدم:
-‌ روزهای سختی را پشت سر گذاشتم. آنقدر سخت و نفس‌گیر بودند که دیگر تاب و توانم را بریده‌بودند. خدا بهجت را خیر بدهد که از من پرستاری کرد و مراقبم بود و الا از رنج از دست دادن این همه عزیز؛ من هفت کفن پوسانده بودم!
پای چمدانم نشستم. فروزان آمد و دستم را فشرد و گفت:
-‌ دیگر تمام شده‌است. بگذار گذشته‌ها در پستوی گذشته‌ها بماند وقتش است همه‌چیز را از خاطر ببریم.
دردمند و با آهی جگرسوز نالیدم:
-‌ کاش بشود! خودت می‌دانی که چطور درد از دست دادن حمید روح و روانم را از هم پاشید.
مرا تسلی داد و سعی کرد آرامم کند. سپس گفت:
-‌ از اول هم ماندنت در آنجا ثمری نداشت، اگر او زنده‌بود به دنبال تو می‌آمد. اگر زودتر از آنجا دل می‌کندی شاید حال بهتری داشتی.
حرفی نزدم. به کمک فروزان کمی از وسایلم را درون اتاق چیدیم. کمی بعد از اتاق بیرون آمدم دوباره به جمع پیوستیم که عمورحیم هم آمد و از دیدن او بسیارخوشحال شدم. اما خبری از فردین نبود. از خاله دوباره حال او را جویا شدم که فروزان گفت:
-‌ فردین با یک زن فرانسوی ازدواج کرده‌است و یک ماه پیش لندن را به مقصد فرانسه ترک گفته‌است.
از شنیدن آن خبر بسیار خوشحال شدم اما خاله بنای شکایت گذاشت و می‌گفت دوست داشته عروسی ایرانی داشته‌باشد اما فردین زیر بار آن نرفته‌بود.
تا شب کنار جمع بودن، اندکی مرا از آن حال و هوای اندوه‌بار دور کرد و بودن در جمع عزیزانم مرا از آن خمودگی و افسردگی بیرون آورد. اگرچه فکر حمید و اندوهش لحظه‌ای از سرم جدا نشد و به هر بهانه‌ای بر سرم می‌افتاد و گلویم را می‌فشرد. گاهی به جایی می‌رسید که احساسی لحظه‌ای مرا از آمدن به لندن پشیمان می‌کرد و خودم را سرزنش می‌کردم که چرا بیشتر از آن به دنبالش نگشتم و در میانه راه پشیمان می‌شدم. عمورحیم و خانواده خاله تلاش می‌کردند حرفی از حمید و عمورضا به میان نیاورند، اگرچه در چهره‌ی عمورحیم هم مانند من، درد و رنج فراق دو عزیزش به چشم می‌خورد. آن‌ها با پرسیدن درباره وضعیت ایران و حکومت جدید تلاش می‌کردند مرا از حلقه‌ی اندوه خارج کنند. در تمام این مدت بحث در مورد ایران وضعیت سیاسی او گرم بود و زمزمه‌های تهدیدهای رژیم بعثی عراق و آغاز جنگ با ایران بحث گرم محفل ما شده‌بود. همه از شنیدن آن شایعات ناراحت بودند چرا که انقلاب نوپای ایران هنوز آمادگی یک جنگ دیگر را نداشت.
آخر شب سوسن و ایرج کودکشان را در آغوش گرفتند و با خداحافظی گرمی از ما جدا شدند. سوسن صورتم را بوسید و گفت:
-‌ فروغ یک دنیا حرف برایت دارم! امشب چون خسته‌ای به پر و بالت نپیچیدم اما بعد از این از دست من خلاصی نخواهی داشت.
از حرفش لبخند کم‌جانی بر لبم نشست و قلبم غرق در خوشی شد. چشمکی زد و صورتم را بوسید و از من خداحافظی کرد. صورت کودکش را بوسیدم و گفتم:
-‌ از الان به اشتیاق رسیدن فردا و دیدنت منتظرم.
آن‌ها رفتند و ما هم ساعتی به گفتگو نشستیم تا بالاخره برای خواب آماده شدیم. فروزان آن شب در اتاق کنارم ماند و از هر دری حرف زد. از اتفاقات تلخی که بعد از ترک ایران برایش افتاده‌بود و زندگی در لندن اتفاقاتی که در نبود من برایش افتاده‌بود؛ گفت. در این چند وقت با خانواده خاله زندگی کرده‌بود و گفت که بهروز توانسته برای ادامه تحصیلاتش در دانشگاه پذیرش بگیرد و از مهر امسال دوباره به آغوش درس و دانشگاه باز می‌گردد و هزار رویا برای من و خودش بافت تا آخرش دم‌دم‌های صبح خواب در سرش شکفت و خاموش شد.
برخلاف او من علارغم خستگی‌های زیاد در فکر حمید غرق شدم و باز هم در دنیای درد و اندوه گم شدم. ساعت او را از چمدان بیرون کشیدم و به آن زل زدم. باز ریسمان قطوری از درد گلویم را فشرد و راه نفسم را بست. مدام چهره‌ی او و خاطراتش جلوی چشمانم نقش می‌زد و قلبم را می‌فشرد، چاشنی‌اش همان قطرات اشکی شد که سعی داشتند آتش اندوهم را خاموش کنند. هنوز ساعاتی از آمدن من به این خاک غریب نگذشته‌بود که پشیمانی گلویم را می‌فشرد. من کشوری را ترک کرده‌بودم که تنها گمشده‌ام در آنجا جا مانده‌بود. چه افکار بیهوده‌ای داشتم که خیال می‌کردم اگر به غربت پناه ببرم، شاید بتوانم بر داغ سنگین او غلبه کنم. من این کوله‌بار درد را هرکجا که می‌رفتم با خود می‌بردم و هرگز از آن رهایی نمی‌یافتم.
 
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
960
6,355
مدال‌ها
2
سه ماه دیگر هم گذشت و کم‌کم یکسال از آن جریان شوم و نبودن حمید و عمورضا گذشت. هفته‌‌ی پیش علی‌رغم مخالفت خاله و فروزان به خاطر بحران جنگ ایران و عراق، با عمورحیم به ایران برگشتیم و به سر مزار آن‌ها رفتیم. به خواست من دوباره به آن روستا سر زدیم به دنبال آن پیرمرد رفتم اما خبر دادند که به جبهه جنگ در مناطق غربی رفته‌است. فرصت ماندن ما نیز محدود بود و دوباره یافتن نشانی از او داغی بر قلبم نشاند. عمورحیم نصیحتم کرد و می‌خواست بپذیرم جستجوی بیشتر جز مضاعف کردن اندوهم چیزی از پی نداشت و وقتش بود که همه‌ی ما بپذیریم آن‌ها برای همیشه از بین ما رفته‌اند، بی‌آنکه رد و نشانی از آن‌ها پیدا کنیم ناچار دوباره به لندن بازگشتیم.
ایران نیز درگیر جنگ تحمیلی علیه عراق بود و ارتش رژیم بعثی عراق توانسته‌بودند بخشی از خاک خوزستان را در تصرف خود دربیاورند. وضعیت نظامی ایران خوش‌بینانه نبود، همچنین تسلیحات نظامی و نیروهای ارتش نیز به اندازه کافی نبود؛ از این‌رو بسیاری از مردم داوطلبانه برای یاری نیروهای ارتش در قالب بسیج به مقابله با دشمن برخاسته‌بودند و تعداد شهدا هرروز بیشتر از پیش گزارش می‌شد. رسانه‌های بیگانه احتمال شکست ایران را در این جنگ تحمیلی دور از ذهن نمی‌دانستند. دیدن صحنه‌های تلخ و دردناک ویرانی‌های خوزستان قلبم را می‌فشرد و چند بار به خاطر تصمیم برگشتن به ایران و کمک به رزمندگان، مورد سرزنش بقیه قرار گرفتم و عاقبت با گریه‌های فروزان عقب‌نشینی کردم و به صرافت افتادم.
وضعیت راه رفتن من نیز تا حد زیادی بهبود پیدا کرده‌بود و این روزها کمتر از قبل پایم می‌لنگید. روزهایم در کنار فروزان و خاله و سوسن می‌گذشت، اگرچه چنگال غم فراق حمید هیچ لحظه‌ای گلویم را رها نکرد.
فروزان مشغول ادامه تحصیلش در کالج دانشگاه شد و ایرج نیز این اواخر توانست دوران طرحش را با موفقیت بگذراند و خاله نیز به این بهانه جشن بزرگی را ترتیب دید که بیشتر ایرانیانی که در لندن ساکن بودند و با آن‌ها ملاقات داشتند نیز دعوت شدند. خبر آمده بود که حمیرا نیز قصد آمدن به این جشن را دارد. از فکر روبه‌رو شدن با حمیرا حال خوشی نداشتم و می‌دانستم گناه از دست دادن دو عزیزش را برگردنم خواهد انداخت و مرا متهم و باعث مرگ آن‌ها خواهد دانست. با این‌حال حق با او بود؛ چرا که اصرار من برای رسیدن به این عشق سبب این سرانجام تلخ شده‌بود و هر آینه خودم را برای رفتار و سرزنش او آماده کرده‌بودم.
در این مدت فردین و همسر فرانسویش یکبار به خانه خاله سر زده‌بودند. به نظر می‌رسید تفاوت‌های فرهنگی میان فردین و همسرش کمی مشکل ساز شده‌بود و میان آن‌ها به خوبی پیش نمی‌رفت و عاقبت با اقامتی چند روزه بدون این‌که برای جشن خاله به مناسبت فارغ‌التحصیلی ایرج بمانند، به فرانسه برگشتند. خاله نیز از این مسئله دلگیر و ناراحت بود و مدام غصه تباه شدن زندگی پسرش را از چشم خودش می‌دید که زودتر آستین بالا نزده‌بود و یک زن اصیل ایرانی را به او تحمیل نکرده‌بود. سر این مسئله مدام به بهروز گوشزد می‌کرد که فکر دختران اجنبی را از سر بگذراند و خیالش را هم به سرش خطور ندهد.
سر میز صبحانه نشسته بودیم. بهروز جلوی آینه مشغول مرتب کردن موهایش بود و بعد اندکی در آینه فرورفت و به پیشانیش زل زد و گفت:
-‌ فروغ! هنوز جای شکستگی آن تیله‌ای که به پیشانیم زدی یه کمی معلوم است. خاطرت هست چطور سر مرا شکستی؟
سر چرخاندم و آهی کشیدم و گفتم:
-‌ خاطرم هست می‌خواستم حمید را بزنم چون سر تیله‌بازی مرا مسخره می‌کرد و می‌گفت هیچ استعدادی ندارم.
او خنده‌ای بر لب راند و با شیطنت به من زل زد و گفت:
-‌ او جای خالی داد و شکستگیش برای من ماند.
خاله فنجان چای مرا پر کرد و گفت:
-‌ بعد از بیست و چند سال خیال زخم کهنه کردی بهروز؟
بهروز خنده‌ای کرد و گفت:
-‌ نه، یک لحظه‌ نگاهم به خطِ پوست کشیده شده روی پیشانیم افتاد و یاد آن روزها افتادم. یادش بخیر! باغ فرحزاد چه خاطرات خوبی داشت.
 
بالا پایین