- Jun
- 1,895
- 34,498
- مدالها
- 3
کمی تعلل کرد. هنوز با او راحت نبود، اما چارهای جز اطاعت امرش نداشت. هم به خواست عمهجانش، هم به حکم زنیت که او شوهرش بود، هم به حکم خونبس که او اربابش بود. ناچار کنار او سر روی بالش گذاشت. سعی کرد به کمر خوابیده و فقط چشم به سقف بدوزد. نگاه کردن از این فاصله نزدیک به صورت نوروز برای او دلهره ایجاد میکرد. نوروز همین که ماهنگار کنارش دراز کشید، دستش را از روی بدن او رد کرد و با یک حرکت دختر ظریف را روی بازوی دست دیگرش انداخت. خواست دست آزادش پهلوی دختر را بگیرد، که با پریدن یک دفعهای او و «آخ» آهستهای که زیر لب گفت، فهمید دست به محل اثر شلاق خان گذاشته. دلگیر دستش را از پهلوی دختر برداشت و بالا برد، به زلفهای کوتاه شده و پریشان دختر رساند، آنها را با انگشت نوازش کرد و به آرامی گفت:
- حق داری فکر کنی شوهر بیغیرتیم که گذاشتم خان دست رو زنم بلند کنه.
ماهنگار که از شرم نگاهش را روی پیراهن نوروز ثابت نگه داشتهبود، کمی سر بالا کرد و به نگاه قهوهایرنگ او که به نقطهای دیگر نگاه میکرد چشم دوخت.
- نه آقا من همچین فکری... .
نوروز که گویا حرفهای او را نمیشنید و فقط محو یک نقطه، انگشتانش را در موهای او میگرداند گفت:
- نمیتونم ماهی... من نمیتونم جلوی خان وایسم... دلم میخواد، اما نمیشه... اونا نریمان رو خیلی دوست داشتن... بیشتر از من.
ماهنگار محض دلداری گفت:
- خودتونو ناراحت نکنید، من طوریم نیست.
نوروز نگاهش را از حالت ماتزدگی بیرون کشید و به چشمان سیاه زنش نگاه کرد.
- هست! خوب میدونم... طوریت هست... من خودم بچه بودم مزهی شلاق خانو چشیدم، میدونم که الان تن و بدنت کبود شده!
- ایرادی نداره آقا... خوب میشه.
نوروز دوباره محو نقطهای شد و انگشتانش را آرام در موهای دختر گرداند و زمزمهوار گفت:
- نوروز بدبخت تنها بچهی نادرخان بود که مزهی اون شلاقو چشید، سر هر خطایی کتک خوردم... .
نوروز آهی کشید.
- بعد من نیر اومد، خب دختر بود و چشم و چراغ نادرخان، حرجی نیست، نیر رو که نباید کتک میزد، اما وقتی نریمان و نوذر اومدن و دیدم سهم من از نادرخان شلاق هست و اخم و سهم اون دوتا نوازش و مهر، فهمیدم نوروز رو هیچکـس نمیخواد، ده دوازده سالم بود که فهمیدم من خانزاده هستم، اما پسر نادرخان نیستم، فقط من از بین پسرهاش بودم که با اون شلاق بزرگ شدم. چون از من هیچوقت خوشش نمیاومد.
ماهنگار از اینکه نوروز غرق تلخیهای گذشته شده، غمگین شد و خواست او را از این غصهها بیرون بکشد. دستی را که به خاطر شرم و خجالت دور از بدن او نگه داشتهبود، برای دلداری دادن دور کمر او انداخت و صورتش را هم به بدن او رساند.
- آقا دیگه به هیچی فکر نکنید، هرچی بوده تموم شده، الان که دیگه نباید غصه گذشته رو بخورید.
نوروز که از حرکت ماهنگار غافلگیر شدهبود، با لبخند نگاه متعجبی به او انداخت و بعد دستش را که میان هوا ماندهبود به کمر دختر رساند و بیشتر او را به خود چسباند و با لذت فکر کرد.
-اصلاً مهم نیست اونا منو بخوان یا نه، همین که تو منو بخوای کافیه!
ماهنگار خبر از فکر نوروز نداشت؛ اما آغوش او برایش آرامش داشت، پس با لذت چشمانش را بست. مهم نبود بیرون این عمارت چه کسی با او چه میکرد، همین که آغوش این مرد را داشت کافی بود. نوروز با همهی تندی، بداخلاقی و اخمو بودنش و حتی موهای سفید شدهی سرش، باز تمام سهمش از این عمارت بود. باید هر طور شده او را برای خودش نگه میداشت.
- حق داری فکر کنی شوهر بیغیرتیم که گذاشتم خان دست رو زنم بلند کنه.
ماهنگار که از شرم نگاهش را روی پیراهن نوروز ثابت نگه داشتهبود، کمی سر بالا کرد و به نگاه قهوهایرنگ او که به نقطهای دیگر نگاه میکرد چشم دوخت.
- نه آقا من همچین فکری... .
نوروز که گویا حرفهای او را نمیشنید و فقط محو یک نقطه، انگشتانش را در موهای او میگرداند گفت:
- نمیتونم ماهی... من نمیتونم جلوی خان وایسم... دلم میخواد، اما نمیشه... اونا نریمان رو خیلی دوست داشتن... بیشتر از من.
ماهنگار محض دلداری گفت:
- خودتونو ناراحت نکنید، من طوریم نیست.
نوروز نگاهش را از حالت ماتزدگی بیرون کشید و به چشمان سیاه زنش نگاه کرد.
- هست! خوب میدونم... طوریت هست... من خودم بچه بودم مزهی شلاق خانو چشیدم، میدونم که الان تن و بدنت کبود شده!
- ایرادی نداره آقا... خوب میشه.
نوروز دوباره محو نقطهای شد و انگشتانش را آرام در موهای دختر گرداند و زمزمهوار گفت:
- نوروز بدبخت تنها بچهی نادرخان بود که مزهی اون شلاقو چشید، سر هر خطایی کتک خوردم... .
نوروز آهی کشید.
- بعد من نیر اومد، خب دختر بود و چشم و چراغ نادرخان، حرجی نیست، نیر رو که نباید کتک میزد، اما وقتی نریمان و نوذر اومدن و دیدم سهم من از نادرخان شلاق هست و اخم و سهم اون دوتا نوازش و مهر، فهمیدم نوروز رو هیچکـس نمیخواد، ده دوازده سالم بود که فهمیدم من خانزاده هستم، اما پسر نادرخان نیستم، فقط من از بین پسرهاش بودم که با اون شلاق بزرگ شدم. چون از من هیچوقت خوشش نمیاومد.
ماهنگار از اینکه نوروز غرق تلخیهای گذشته شده، غمگین شد و خواست او را از این غصهها بیرون بکشد. دستی را که به خاطر شرم و خجالت دور از بدن او نگه داشتهبود، برای دلداری دادن دور کمر او انداخت و صورتش را هم به بدن او رساند.
- آقا دیگه به هیچی فکر نکنید، هرچی بوده تموم شده، الان که دیگه نباید غصه گذشته رو بخورید.
نوروز که از حرکت ماهنگار غافلگیر شدهبود، با لبخند نگاه متعجبی به او انداخت و بعد دستش را که میان هوا ماندهبود به کمر دختر رساند و بیشتر او را به خود چسباند و با لذت فکر کرد.
-اصلاً مهم نیست اونا منو بخوان یا نه، همین که تو منو بخوای کافیه!
ماهنگار خبر از فکر نوروز نداشت؛ اما آغوش او برایش آرامش داشت، پس با لذت چشمانش را بست. مهم نبود بیرون این عمارت چه کسی با او چه میکرد، همین که آغوش این مرد را داشت کافی بود. نوروز با همهی تندی، بداخلاقی و اخمو بودنش و حتی موهای سفید شدهی سرش، باز تمام سهمش از این عمارت بود. باید هر طور شده او را برای خودش نگه میداشت.
آخرین ویرایش: