جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [شعاب قیرگون] اثر «منصوره.م کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط ؛)Lunika با نام [شعاب قیرگون] اثر «منصوره.م کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 2,768 بازدید, 105 پاسخ و 18 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [شعاب قیرگون] اثر «منصوره.م کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع ؛)Lunika
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط ؛)Lunika

نظرتون در مورد شعاب قیرگون چیه؟ روند داستان خوب پیش میره؟

  • خوب

    رای: 7 100.0%
  • معمولی

    رای: 0 0.0%
  • بد

    رای: 0 0.0%
  • افتضاح

    رای: 0 0.0%

  • مجموع رای دهندگان
    7
موضوع نویسنده

؛)Lunika

سطح
0
 
همیار سرپرست کتاب
پرسنل مدیریت
همیار سرپرست کتاب
ناظر کتاب
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Nov
428
2,234
مدال‌ها
2
در را که بستم، انگار تمام دنیا پشت آن دیوار چوبی جا ماند. دنیایی با تمام امیدها و آرزوهایش. حالا فقط من بودم و یک اتاق. یک قفس تنگ و تاریک که هر لحظه ممکن بود تبدیل به گورستانم شود. بی‌درنگ شروع به گشتن کردم. تمام وجودم پر از آدرنالین بود. ضربان قلبم آن‌قدر بالا رفته‌بود که حس می‌کردم هر لحظه ممکن است از سی*ن*ه‌ام بیرون بپرد. چشم‌هایم مثل دو ذره‌بین به دنبال کوچک‌ترین روزنه‌ای می‌گشتند. هر سوراخ و سمبه‌ای را با دقت بررسی می‌کردم. دستانم می‌لرزید، اما مصمم به لمس هر چیزی بودم. بوی نم با بوی تند سرم ترکیب شده‌بود و مشامم را پر می‌کرد. حسی ناخوشایند و خفقان‌آور. ابتدا سراغ کشوها رفتم. با ولع تمام، تک‌تکشان را بیرون کشیدم و محتویاتشان را زیرورو کردم. لباس‌های تا نشده، کاغذهای باطله، چند عدد دکمه‌ی اضافی و یک جفت جوراب. هیچ چیز به درد بخوری پیدا نکردم. احساس یأس و ناامیدی مثل سمی در رگ‌هایم پخش شد. بعد به سراغ تخت رفتم. ملحفه‌ی تمیز و مچاله شده را کنار زدم. زیر تخت، تار عنکبوت‌ها و گرد و خاک، یک لایه‌ی ضخیم تشکیل داده‌بودند. با اکراه دستم را زیر تخت بردم و هر سانتی‌متر را لمس کردم. قلبم تندتر می‌زد. یک تکه فلز سرد و زنگ‌زده. با امیدواری بیرونش کشیدم. یک پیچ گوشتی کهنه و شکسته. ناامیدی دوباره به سراغم آمد، اما این بار سریع‌تر از قبل دست به کار شدم. به‌سمت کمد رفتم. درهایش دررفته و لق بودند. با صدای گوش‌خراشی بازشان کردم. لباس‌های آویزان، بوی تاید می‌دادند. جیب‌هایشان را گشتم، خالی بود. چشمم به یک جعبه‌ی کوچک چوبی افتاد که در بالاترین طبقه‌ی کمد، پشت لباس‌ها پنهان شده‌بود. با تقلای زیاد، خودم را بالا کشیدم و جعبه را برداشتم. جعبه سنگین بود. وقتی درش را باز کردم، نفس در سی*ن*ه‌ام حبس شد. داخل جعبه، یک کانزانشی دخترانه‌ی ظریف و با نوک تیز قدیمی با دسته‌ی فلزی قرار داشت. تیغه‌اش زنگ زده‌بود، اما هنوز تیز و برنده به‌نظر می‌رسید. قلبم دوباره به تپش افتاد. بارقه‌ای از امید درونم زنده شد. بالاخره چیزی پیدا کرده‌بودم. چیزی برای دفاع، چیزی برای زنده ماندن. حالا دیگر آنقدرها هم احساس ضعف و درماندگی نمی‌کردم. کانزانشی را محکم در دست گرفتم. حس قدرت و اعتماد به نفس، کم‌کم جای ترس و ناامیدی را گرفت.
 
موضوع نویسنده

؛)Lunika

سطح
0
 
همیار سرپرست کتاب
پرسنل مدیریت
همیار سرپرست کتاب
ناظر کتاب
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Nov
428
2,234
مدال‌ها
2
نفس عمیقی کشیدم و کانزانشی را در جیبم گذاشتم. حالا باید به دنبال راهی برای فرار می‌گشتم، اما چیزی در اعماق وجودم، مرا به‌سمت جعبه‌ی چوبی برمی‌گرداند. کنجکاوی، حسی قوی‌تر از ترس در من زبانه می‌کشید. دوباره به جعبه نگاه کردم. درست زیر کانزانشی یک دفتر خاطرات کوچک و تمیز قرار داشت. دفتر با جلدی چرمی و قهوه‌ای‌رنگ کهنه و بوی کاغذ را به مشام می‌رساند. دستم را دراز کردم و دفتر را برداشتم. روی جلد، با خطی زیبا و خوش‌نویس، اسم «باران مشکات» نوشته شده‌بود. اسم عجیب برایم آشنا بود. حس غریبی از نزدیکی و همذات‌پنداری در وجودم شکل گرفت. کنجکاوی‌ام دوچندان شد. بی‌اختیار دفتر را باز کردم و شروع به خواندن کردم. «امروز هم مثل همیشه، روزم با دلتنگی شروع شد. دلتنگی برای مادرم. برای آغوش گرمش. برای لبخند مهربونش. دیگه هیچ‌ک.س رو ندارم. پدر و برادرم هم من رو طرد کردن. فقط به خاطر اینکه... فقط به خاطر اینکه اینجا کار می‌کنم.» خط باران در عین زیبایی، پر از غم و اندوه بود. انگار هر کلمه قطره‌ای از اشک‌هایش را در خود جای داده‌بود. با هر سطر، بیشتر و بیشتر با او احساس نزدیکی می‌کردم. «اینجا... این اتاق... تنها پناهگاه منه. این چهاردیواری، تنها جاییه که می‌تونم خودم باشم. می‌تونم گریه کنم. می‌تونم بخندم. می‌تونم خاطراتم رو مرور کنم. اما حتی اینجا هم... احساس تنهایی می‌کنم.» چشم‌هایم پر از اشک شد. باران چه دردهایی که تحمل نکرده‌بود. ناگهان جمله‌ای نظرم را جلب کرد: «مهرداد... صاحب این خونه... چه مرد جذابیه. هر وقت که می‌بینمش، قلبم تندتر میزنه. نمی‌دونم چرا، اما حس می‌کنم... عاشقش شدم. اما اون حتی من رو نمی‌بینه. من فقط یه خدمتکارم. یه کارگر ساده. عشقی یک‌طرفه... چه درد بزرگی.» دستم لرزید. باران، عاشق صاحب این خانه بود. عاشق مهرداد، عاشق کسی که من را در این خانه حبس کرده‌بود، خانواده‌ام را تهدید کرده‌بود! این نمی‌توانست اتفاقی باشد. همه چیز مثل یک پازل در حال کنار هم قرار گرفتن بود. «امروز سالگرد فوت مادرمه. دلم خیلی براش تنگ شده. رفتم سر خاکش. سنگ قبرش رو بوسیدم و کلی گریه کردم. هیچ‌ک.س جز اون من رو دوست نداشت. هیچ‌ک.س جز اون به من اهمیت نمی‌داد. چرا انقدر زود تنهام گذاشت؟» در صفحه‌ی بعد، باران از خاطرات کودکی‌اش نوشته‌بود. از بازی‌هایش با مادرش در حیاط خانه. از لالایی‌هایی که مادرش برایش می‌خواند. از بوی نان تازه که هر صبح، خانه را پر می‌کرد. اشک‌هایم بی‌اختیار روی گونه‌هایم سرازیر شدند. احساس می‌کردم تمام دردهای باران، دردهای من هم هستند. تمام خاطراتش، خاطرات من هم هستند. خاطراتش از طرد شدن توسط خانواده‌اش، مرگ مادر و عشق یک طرفه‌اش به مهرداد، دردی عمیق در دلم ایجاد کرد. احساس می‌کردم باران در این اتاق تنها نبوده، بلکه زنده بوده، عشق ورزیده، درد کشیده و امید داشته. و من حالا، وارث تمام آن احساسات بودم.
 
موضوع نویسنده

؛)Lunika

سطح
0
 
همیار سرپرست کتاب
پرسنل مدیریت
همیار سرپرست کتاب
ناظر کتاب
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Nov
428
2,234
مدال‌ها
2
***
نگار درمانده‌تر از هفته‌های قبل، زیر دوش ایستاده‌بود و آب سرد را به بدن خسته و نحیفش می‌رساند. قطرات آب مانند اشک‌هایی که بر روی صورتش جاری بودند، به‌آرامی بر روی پوستش سر می‌خوردند و حس سوزن‌سوزن کننده‌ی سرما را به تمام وجودش منتقل می‌کردند. مغزش داغ‌داغ و مملو از افکار پریشان بود، اما تنش، سرد و سوزناک مانند تکه‌ای یخ به‌نظر می‌رسید. موهای بلند و خیسش به چهره‌اش چسبیده‌بود و در عین حال که در آغوش آب جاری قرار داشت، هیچ راهی برای استفاده از شامپوی پرژک که همیشه پیش از این، به‌عنوان یک عطر خوشایند و آرامش‌بخش برایش عمل می‌کرد، نداشت. انگشتان باریک و کشیده‌اش را به‌آرامی بر روی فلز سرد دوش حمام گذاشت و آن را فشار داد، که صدای زنگ‌ فرسوده‌ی فلز، یادآور بی‌قراری‌اش در این روزهای بی‌هدف شد. با نرمی و دقت، حوله‌ی سفیدرنگ را دور تن خود پیچید و کلاهی که برای خشک کردن موهایش داشت، بر سرش گذاشت. در آن لحظه صدای زنگ دوش که به او شلوغی و آشفتگی فکری‌اش را یادآور شد، به طور غریزی حس عزم و اراده‌اش را به او بازمی‌گرداند. در حالی‌که آرام و با احتیاط از حمام خارج می‌شد، افکارش مانند ریسمانی بلند، ذهنش را احاطه کرده‌بودند. بعد از ملاقات با آن سرهنگ پلیس، دیگر شوق و اشتیاق سابقش را از دست داده‌بود. گرچه ساره حالا به‌ وضوح به‌عنوان کسی که ربوده شده‌بود، در ذهنش نقش بست اما در دلش، احساساتی متناقض درحال جنگ بودند. نیرویی که همیشه او را به جلو می‌برد، حالا به دست سرنوشت دچار تزلزل شده‌بود. دیگر آن نگار شاداب و پرجنب‌وجوشی نبود که بعدازظهرها با خنده و سرزندگی به دوستانش ملحق می‌شد. بی‌رمق و خسته، تن خود را بر روی تخت رها کرد. ذهنش بی‌اختیار به‌سمت سرهنگ کریمی کشیده شد. هر بار که چهره‌ی او را در ذهنش تداعی می‌کرد، لبخند کم‌رنگی بر روی لبانش می‌نشست. لبخندی که به‌آرامی از میان پرده‌ی غم و اندوهش سر برمی‌آورد. نمی‌دانست از چه زمانی، اما هر بار که به سرهنگ خوش‌سیما با آن صورت دلنشین و خط فک زاویه‌دارش فکر می‌کرد، دلش گرم می‌شد. این تصویر به او امیدی برای ادامه‌ی زندگی می‌داد، گرچه در عمیق‌ترین قعر دلش، ناامیدی درحال برکشیدن بود. با تکان دادن سرش و فشردن کف دستش بر پیشانی‌اش، به خود گفت:
- الان وقت فکر کردن به این موضوعه آخه؟ خودت رو جمع کن نگار!
چشمانش از شدت فکر کردن بسته شده‌بودند و با صدای بلندتری به خود گفت:
- باید برم پی ساره!
از روی تخت با آن ملافه‌ی سفیدرنگ بلند شد و لباسی گشاد و راحت بر تن کرد. او در آیینه‌ای که در گوشه‌ی اتاق قرار داشت، به چهره‌ی خود نگاهی انداخت و سعی کرد تا اثری از غم را بر چهره‌اش پنهان کند. بر روی آن، جلیقه‌‌ی مشکی کراپ را پوشید و کت چرمی مشکی‌اش را بر تنی که رگه‌هایی از برازندگی را حس می‌کرد، انداخت. شال سیاه و ابریشمی را به‌آرامی روی موهای خیسش رها کرد تا شاید بادی از رنگ تیره‌ی آن، با پیغام نشاط و امید به سی*ن*ه‌اش برسد. سپس با کمی تردید، عزمش را جزم کرد و از درب اتاق خوابگاه بیرون رفت. هر پله‌ی سنگی‌ای که پایین می‌آمد، به او یادآوری می‌کرد که این بار باید با عزم و اراده‌ای تازه به دنبال زهراخانم برود و در مورد روند پیدا کردن ساره از او سؤالی بپرسد. فکری در سر داشت که دیگر نمی‌توانست آن را به تعویق بیندازد.
 
موضوع نویسنده

؛)Lunika

سطح
0
 
همیار سرپرست کتاب
پرسنل مدیریت
همیار سرپرست کتاب
ناظر کتاب
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Nov
428
2,234
مدال‌ها
2
***
(مدتی قبل)
کاوه پس از رساندن مهرداد به خانه‌ی خودش در حاشیه‌ی شهر، نفسی تازه کرد. عطر باروت و اضطراب هنوز در جانش رخنه داشت. با نگاهی به ساعت، سرعتش را بیشتر کرد. فرصت زیادی برایش نمانده‌بود. باجه تلفن رنگ و رو رفته‌ای در انتهای خیابان منتظرش بود که چراغ کم‌نوری بالای سرش سوسو می‌زد. کاوه بی‌اعتنا به ظاهر کهنه و بوی نم‌گرفته‌ی درون باجه، وارد شد. انگشتانش با مهارت شماره‌ی ساده را که حفظ بود، شماره‌گیری کردند. صدای اپراتور پلیس از پشت خط با لحنی رسمی و عجول، شنیده شد:
- مرکز فوریت‌های پلیسی، بفرمایید؟
کاوه خونسرد و بدون مقدمه گفت:
- یه انبار پر از اسلحه غیرقانونی… حوالی جاده‌ی قدیم یه انبار متروکه… یه نفر به اسم هاتف هم اونجاست که مسلحه.
صدایش آرام و بی‌تفاوت بود، انگار داشت فهرست خرید روزانه‌اش را می‌خواند. اپراتور با جدیت بیشتری پرسید:
- اسم شما چیه آقا؟
کاوه پوزخندی زد. صدایش را در گلو خفه کرد و گفت:
- مهم نیست… فقط سریع‌تر اقدام کنید.
تماس را قطع کرد و گوشی را روی دستگاه گذاشت. صدای بوق ممتد، انعکاسی از بی‌تفاوتی‌اش بود. از باجه بیرون آمد. هوا گرگ و میش بود و سایه‌ها بلندتر شده‌بودند. کاوه دیگر به این بازی‌ها عادت کرده‌بود. دنیای او پر از معامله‌های پشت پرده و رازهای سر به مهر بود. ترسی به دل راه نمی‌داد، فقط می‌خواست ردش را پاک کند و به سراغ قدم بعدی برود.

***
در همان لحظات، آژیرهای پلیس از دوردست به گوش می‌رسید. نورافکن‌های رنگارنگ در میان درختان جنگلی، تلألو می‌کردند. هاتف با صورتی در خون غلتیده، روی زمین افتاده‌بود. درد تیزی از سی*ن*ه‌اش زبانه می‌کشید و نفسش به شماره افتاده‌بود. دندان‌هایش را به هم می‌فشرد تا ناله‌هایش را مهار کند. چند تن از نوچه‌هایش دورش جمع شده‌بودند و بی‌هدف سعی می‌کردند زخم عمیقش را ببندند.
- باید فرار کنیم… پلیس داره میاد!
هاتف با صدایی خسته و ناامید، جواب داد:
- دیگه فایده‌ای نداره… مهرداد عوضی نقشه... کشیده برام. شماها فرار کنید… خودتون رو نجات بدین.
ناگهان درهای انبار با صدایی مهیب شکسته شدند و چند مأمور مسلح با فریاد وارد شدند:
- همه سر جاتون وایستید! دست‌ها بالا!
افراد هاتف، غافلگیر و دستپاچه، بدون مقاومت تسلیم شدند. پلیس‌ها به‌سرعت آن‌ها را دستگیر کردند و سلاح‌ها را جمع‌آوری کردند. هاتف را نیز با احتیاط بلند کردند و به‌سمت آمبولانس بردند. کاوه از پشت بوته‌هایی دور از انبار، با خونسردی به‌سمت ماشینش قدم برداشت. لبخندی محو روی لب‌هایش نشست. یک مهره از صفحه شطرنج حذف شده‌بود و مهرداد حتماً از سر راه برداشتن هاتف خوشحال می‌شد.
 
موضوع نویسنده

؛)Lunika

سطح
0
 
همیار سرپرست کتاب
پرسنل مدیریت
همیار سرپرست کتاب
ناظر کتاب
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Nov
428
2,234
مدال‌ها
2
***
(مهرداد)
صدای خش‌دار سام مثل سوزن در گوشم فرو رفت:
- مهرداد، خبرهای خوبی ندارم. ظاهراً پلیس‌ها دارن میان سراغمون.
اخم غلیظی روی پیشانی‌ام نشست.
- چی داری میگی؟ مگه چی شده؟
سام با عجله کاغذی را روی میز کوبید:
- یکی از اون موش‌های کثیف اعتراف کرده. اسم شرکت رو داده و گفته که معاونش یه نفره به اسم سام رادش، یعنی من! حدس بزن دنبال چی می‌گردن؟
لحنم عصبی بود.
- ساره!
سام ادامه داد:
- همه چی، مخصوصاً تو. می‌خوان خونه‌ت رو بگردن.
خون در رگ‌هایم به جوش آمد. لعنتی! درست هنگامی که داشتم فکر می‌کردم همه چیز تحت کنترل است، این اتفاق افتاد. این آتش از زیر سر محمد بلند شده است.
- کی؟ کی قراره بیان؟
سام شانه‌هایش را بالا انداخت:
- معلوم نیست. ولی دیر یا زود میان. باید جمع کنیم بریم یه جای دیگه.
بدون معطلی از جا پریدم.
- بریم، همین حالا.
***
صدای غرش موتور ماشین، سکوت خیابان را شکست. دستم را روی داشبورد کوبیدم.
- لعنت به این شانس! درست وقتی داشتم به ساره امیدوار می‌شدم.
سام که کنارم نشسته‌بود، با نگرانی نگاهم کرد و آرام نجوا کرد:
- آروم باش، همه چیز رو درست می‌کنیم. فقط باید سریع دست بجنبونیم.
درهای آهنی خانه با صدای جیرمانندی باز شدند و ماشین وارد محوطه شد. حیاط بزرگ با آن درختان سر به فلک کشیده، زیر نور آفتاب بعدازظهر، رنگ و بویی دلگیر داشت. دلم می‌خواست زمان متوقف شود، دلم نمی‌خواست این آرامش ظاهری در هم شکسته شود.
- اول وسایل ضروری رو جمع می‌کنیم؛ بعد میریم سراغ ساره.
با این حرف، ماشین را جلوی در ورودی پارک کردم و با قدم‌های بلند وارد شدم. صدای قدم‌هایم روی سنگفرش‌های سرد، در سکوت خانه می‌پیچید. بوی همیشگی عطر تلخ من و گل ملیحه‌خانم، این بار تلخ و ناآشنا به‌نظر می‌رسید. خدمتکارها با دیدن من و سام، دستپاچه شدند و سلام کردند. سام برایشان چیزهای مختصری توضیح داد و در نهایت گفت:
- به کسی نگید کجا میریم. بگید رفتیم مسافرت.
صدایش جدی و آمرانه بود. نیازی نبود کسی بفهمد چه خبر است.
 
موضوع نویسنده

؛)Lunika

سطح
0
 
همیار سرپرست کتاب
پرسنل مدیریت
همیار سرپرست کتاب
ناظر کتاب
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Nov
428
2,234
مدال‌ها
2
به‌سرعت به‌سمت اتاقم رفتم. کشوها را باز کردم و مدارک، پول نقد و اسلحه‌ی کمری‌ام را برداشتم. سام هم پشت سرم وارد شد.
- اون تابلوی نقاشی رو یادت نره. پشتش یه گاوصندوقه.
حق با او بود. تابلوی قدیمی را از دیوار جدا کردم و با چرخاندن رمز، در گاوصندوق را باز کردم. بسته‌های پول نقد و چند گذرنامه جعلی را داخل ساک دستی ریختم.
- بریم سراغ اسلحه‌ها.
به‌سمت زیرزمین حرکت کردم. زیرزمین تاریک و نمور بود. بوی خاک و باروت، فضا را پر کرده‌بود. جعبه‌های حاوی اسلحه‌های قاچاق را با کمک سام و کاوه و دو سه نفر دیگر جابه‌جا کردیم و داخل یک وانت‌بار گذاشتیم. سام با نگرانی موهای بلوندش را از روی پیشانی‌اش کنار زد و دستی به کمرش کشید. نگاهی به اطراف و سپس به اسلحه‌ها انداخت و گفت:
- باید یه جای امن برای اینا پیدا کنیم.
- نگران نباش. یه انبار قدیمی تو جاده‌ی چالوس دارم. تا چند وقت اونجا قایمشون می‌کنیم.
سپس به‌طرف اتاقی که ساره در آن بود، قدم برداشتم. دستی به صورتم کشیدم. خونسردی؟ کدوم خونسردی؟ تمام وجودم پر از آشوب بود. نباید می‌گذاشتم بفهمد چه خبر است، مگرنه دور برش می‌داشت و کارم را سخت می‌کرد. البته که از آن روزی که بوسه‌ای دزدکی روی پیشانی‌اش نهاده‌بودم، رو در رویی با او برایم سخت شده‌بود. قلبم محکم خودش را به در و دیوار سی*ن*ه‌ام می‌کوبید. نفس عمیقی کشیدم و چند تار مشکی را از روی پیشانی‌ام به عقب راندم. در اتاق را باز کردم. ساره روی تخت نشسته‌بود، زانوهایش را بغل کرده‌بود و با چشم‌هایی که از ترس می‌درخشیدن، نگاهم می‌کرد. با دیدنم، رنگش پرید و بیشتر در خودش جمع شد.
- نزدیک نیا!
صدایش لرزید، اما لحنش مصمم بود. یک چیزی میان دستش برق زد. پوزخندی زدم. او به خیال خود می‌تواند مرا که دو برابر او جثه دارم را با آن چیز کوچک نوک‌تیز غافلگیر کند؟ این دختر چشم قهوه‌ای همیشه مرا شگفت‌زده می‌کند. با همان پوزخند گوشه‌ی لبم، گفتم:
- وقت بازی‌کردن نداریم، بلند شو. باید بریم.
دستی به شال مشکی روی سرش کشید و از روی تخت بلند شد. مقابلم قد علم کرد و با چهره‌ای که سعی داشت خود را جدی نشان دهد، بی‌محابا پچ زد:
- من هیچ‌جا با تو نمیام!
 
بالا پایین