جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [شعاب قیرگون] اثر «منصوره.م کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط ؛)Lunika با نام [شعاب قیرگون] اثر «منصوره.م کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 2,736 بازدید, 105 پاسخ و 18 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [شعاب قیرگون] اثر «منصوره.م کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع ؛)Lunika
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط ؛)Lunika

نظرتون در مورد شعاب قیرگون چیه؟ روند داستان خوب پیش میره؟

  • خوب

    رای: 7 100.0%
  • معمولی

    رای: 0 0.0%
  • بد

    رای: 0 0.0%
  • افتضاح

    رای: 0 0.0%

  • مجموع رای دهندگان
    7
موضوع نویسنده

؛)Lunika

سطح
0
 
همیار سرپرست کتاب
پرسنل مدیریت
همیار سرپرست کتاب
ناظر کتاب
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Nov
427
2,232
مدال‌ها
2
فصل دوم (خط ارتباطی)
***
(سه سال قبل)
با حالی خراب و دلی شکسته، از خانه بیرون زدم و به‌سمت خانه مینا راه افتادم. صدای رعد و برق و ضربه‌ی قطره‌های درشت باران بر شیشه‌ی ماشین، اجازه نمی‌داد صدای سام را که مدام مرا صدا می‌زد، نادیده بگیرم. با عجله ماشین را روشن کردم.
- مینا... مینا من رو اینجوری ول نکن... من بدون تو می‌میرم.
هیچ‌وقت گریه نمی‌کردم و حتی حالا هم قطره‌های اشک را پشت سد چشمانم پنهان کردم. اما از درون، تمام قلبم از اشک خیس بود. از روزی که مینا مرا در کافه رها کرد، دیگر نتوانستم درست بخوابم. اگر الان زنده هستم هم به خاطر قرص‌های خواب است. بعد از ردیف کردن تمام کلماتی که می‌خواستم به مینا بگویم، زمان از دستم در رفت و خودم را مقابل در خانه‌ی مینا دیدم. بدون چتر و پالتو، با همان پیراهنی که دکمه‌ی اولش هم باز بود، از ماشین پیاده شدم و با گام‌هایی سست، زنگ خانه‌شان را زدم. باران صورتم را خیس کرده‌بود، اما بدنم از درون می‌سوخت؛ در پی مینا می‌سوخت. صدای نازک و دلبرانه‌اش از پشت آیفون به گوش‌هایم رسید و لبخند کم‌رنگی بر لبانم نشاند.
- بله؟
- منم مینا... مهرداد.
دیگر صدایی نشنیدم تا اینکه درب خانه با صدای جیرجیر لولای درب باز شد و مینا با آن لباس راحتی گشاد و بلند و شالی که بی‌وسواس روی موهایش انداخته‌بود، روبه‌رویم ظاهر شد. لبخندی زدم که می‌دانستم عاشق این لبخندم است.
- مینا... من اومدم پیشت.
با بغضی که سعی داشت پنهانش کند، اما من مثل کف دست او را می‌شناختم، گفت:
- تو... نباید می‌اومدی اینجا مهرداد.
- می‌دونم که دلت برام تنگ شده‌بود آسمونم.
بغضش شکست و صدایش لرزید:
- مهرداد تو خوب می‌دونی که داداشم پلیسه... من... من خیلی اتفاقی فهمیدم که کارت چیه... تو بهم دروغ گفتی و پشت اون شرکت با ظاهر معتبر و شیک... .
گریه امانش را برید و من... قلبم لرزید. پاهایم سست شد و دیگر توان ایستادن نداشتم. دستم را به دیوار گرفتم و قدمی به مینا نزدیک شدم. زیر باران ایستاده‌بود و خیس شده‌بود. انگشت شستم را بالا آوردم و قطره‌های اشکش را که با باران در هم آمیخته‌بود، از روی صورت زیبایش پاک کردم و لب زدم:
- آسمونم... من غلط کردم... توروخدا من رو ول نکن. قول میدم کارم رو کنار بذارم و تمام وقتم رو بذارم روی همون شرکت... دیگه کار خلاف نمی‌کنم، قول میدم. فقط تو ولم نکن... می‌دونی که من بدون تو می‌میرم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

؛)Lunika

سطح
0
 
همیار سرپرست کتاب
پرسنل مدیریت
همیار سرپرست کتاب
ناظر کتاب
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Nov
427
2,232
مدال‌ها
2
گریه‌اش شدت گرفت و روی آسفالت سرد و خیس نشست. دستش را دور صورتم گرفت و چند لحظه فقط به من خیره شد. سپس گفت:
- می‌دونم که نمی‌تونی کارت رو کنار بذاری. مهرداد... تو رو بیشتر از خودم دوست دارم و خودت خوب می‌دونی. مهرداد... تا داداشم نیومده از اینجا برو.
دستش را روی صورتم نگه داشتم و گفتم:
- آسمونم من رو ببخش... دیگه خلاف نمی‌کنم.
مینا دستش را از زیر دستانم بیرون کشید و آرام از روی زمین بلند شد و من هم پشت بندش بلند شدم.
- برو مه... .
با افتادن نور ماشین روی صورتمان، مینا حرفش را خورد و هر دو سرمان را به‌سمت ماشین چرخاندیم.
مینا دستش را به نرمی پشت کمرم گذاشت و با همان توان اندک، به‌آرامی مرا به‌سمت مخالف خودرو هل داد. صدایش چون بیدی در طوفان، می‌لرزید:
- برو مهرداد... قبل از اینکه داداشم از ماشین پیاده بشه، برو.
لرزشی را در اعماق چشمانش حس کردم. اما پایم از رفتن عاجز بود. تصمیمم را گرفته‌بودم. مینا را به بهای جانم هم رها نمی‌کردم. شبحی سیاه با بارانی بلند و تیره از ماشین بیرون آمد. هجوم نور چراغ‌ها، امان دیدن را از چشمانم ربود، تا آنکه قامت استوارش نزدیک‌تر شد. نگاهش سرگردان میان من و مینا که چون گنجشکی خیس در باران به او چشم دوخته بودیم، چرخید.
محمد، با قدم‌هایی سنگین، پیش آمد و روبه‌روی ما ایستاد. صدایش مانند غرش آسمان بلند بود:
- مینا، این کیه؟ مزاحمت شده؟ چرا تو این بارون وایستادی؟
مینا قدمی پیش گذاشت و سپری شد میان من و برادرش. صدایش رنگ التماس داشت:
- داداش... نه، مزاحم نیست، فقط... .
محمد، فرصت اتمام جمله را به او نداد. رگ‌های گردنش متورم شد و از خشم بیرون زدند. مینا را به کناری راند و دستش را بالا برد. ناگهان ضربه‌ای سهمگین، پشتم را به دیوار کوبید. اما من بی‌حرکت ماندم. قصد دفاع نداشتم. فریادی از اعماق وجودم زبانه کشید:
- آسمونم... برو داخل، سرما می‌خوری.
ناگهان، مشتی سنگین بر صورتم نشست و فریاد مینا، سکوت شب را شکست. دستان ظریفش، بازوی برادر را چنگ زد و با التماس گفت:
- داداش، ولش کن! به خاطر من، ولش کن!
- برو کنار مینا... قبل از اینکه دندون‌هاش رو تو دهنش خرد کنم، برو کنار!
مینا همچنان دستان برادرش را رها نمی‌کرد.
- داداش، ولش کن، نزن... خواهش می‌کنم نزن. اون... اون عشق منه، جون منه. نزن!
قلبم بار دیگر به تپش افتاد. مینا در برابر برادرش، مهم‌ترین مرد زندگی‌اش، کسی که همیشه از او ستایش می‌کرد، کسی که او را از جان بیشتر دوست داشت، از من دفاع کرد!
- چی گفتی مینا؟! این لندهور عشقته؟ جونته؟
 
موضوع نویسنده

؛)Lunika

سطح
0
 
همیار سرپرست کتاب
پرسنل مدیریت
همیار سرپرست کتاب
ناظر کتاب
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Nov
427
2,232
مدال‌ها
2
محمد نقاب خشم را از چهره‌ی مینا برگرفت و نگاه آتشینش را به چشمان من دوخت. حالا که فهمیده‌بودم مینا از ترس برملا شدن رازهای پنهانم مرا از خود رانده، در این فکر غوطه‌ور بودم که آیا شانسی برای بازگشت وجود دارد؟ آیا می‌توان دوباره اعتمادش را جلب کرد؟ می‌دانستم که نباید دست روی دست بگذارم. باید کاری می‌کردم. با این تصمیم، دستانم را به نشانه تسلیم بالا بردم و روی دستان زمخت محمد گذاشتم. دستان محمد دور یقه‌ام حلقه زده‌بود و مرا همچون مجرمی محکوم به دیوار خیس کاه‌گلی چسبانده‌بود. با صدایی که به زحمت از میان لب‌هایم بیرون می‌آمد، زمزمه کردم:
- من مینا رو دوست دارم. قصد داشتم... قصد داشتم بیام خواستگاری.
احساس کردم لرزشی خفیف از دستان محمد به انگشتانم سرایت کرد. نمی‌دانستم این لرزش، ناشی از سرمای استخوان‌سوز باران است یا فوران آتشفشان خشم. ناگهان سکوت شب با نعره‌ای از جانب محمد درهم شکست. محمد با صدایی که رگ‌های گردنش را متورم کرده‌بود، فریاد زد:
- تو غلط کردی! به چه حقی پاتو گذاشتی تو این خراب شده، لندهور؟
دستش را با خشونت از زیر دستانم بیرون کشید و انگشتانش را در هم گره کرد. عزمش را جزم کرد تا مشت سنگینش را بر صورتم فرود آورد. اما ناگهان... مینا، آسمان زندگی‌ام، با حالی زار و ناله‌ای جان‌سوز، روی آسفالت خیس خیابان نقش بر زمین شد. باران بی‌امان می‌بارید و آسمان با غرش رعد و برق، گویی به‌خاطر مینا می‌گریست. صدای افتادنش همچون پتکی بر قلبم کوبید و آن را از سی*ن*ه‌ام جدا کرد. بی‌درنگ دست محمد را با تمام توانم پس زدم و به‌سمت مینا دویدم. صدایی که از حنجره‌ام خارج می‌شد، می‌لرزید و گویی روحم در آن جریان داشت. نمی‌توانستم او را از دست بدهم. نمی‌خواستم. زانوانم را بر زمین خیس فشردم و با انگشتانی لرزان، دستم را زیر گردن ظریفش گذاشتم. دست دیگرم را به‌آرامی زیر زانوهایش سُر دادم. قطره‌های باران بر صورتم می‌غلتیدند قطره‌ای اشک در میان سیلاب باران گم شد. نگاهم را به‌سمت محمد چرخاندم. چهره‌اش از ترس و بهت، درهم شکسته‌بود. چشمانش دریچه‌ای به اعماق ناراحتی و وحشتش بودند. با تمام توانی که در وجودم باقی مانده‌بود، فریاد زدم:
- دِ یالا! در ماشینت رو باز کن! باید بریم بیمارستان!
مینا را با احتیاط در آغوش گرفتم و پشت سر محمد که با دستانی لرزان درب ماشین را باز می‌کرد، دویدم. مینا را به‌آرامی روی صندلی عقب گذاشتم. بوی خون از بینی مینا و بوی باران، در فضای ماشین پیچیده‌بود. با عجله سوار شدم و پشت فرمان نشستم و استارت زدم.
 
موضوع نویسنده

؛)Lunika

سطح
0
 
همیار سرپرست کتاب
پرسنل مدیریت
همیار سرپرست کتاب
ناظر کتاب
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Nov
427
2,232
مدال‌ها
2
نفس‌هایم به شماره افتاده‌بود، تپش قلبم آن‌قدر شدت گرفته‌بود که گویی هر لحظه می‌خواست از قفسه‌ی سی*ن*ه‌ام فرار کند. صدای غرش موتور ماشین با صدای رعد و برق درهم می‌آمیخت و سمفونی مرگ را می‌نواخت. دستانم از شدت استرس و خیسی باران، روی فرمان می‌لغزید. هر لحظه می‌ترسیدم کنترل ماشین را از دست بدهم و فاجعه‌ای بزرگ‌تر رخ دهد. نگاهی به صندلی عقب انداختم. آسمانم با چشمانی بسته، بی‌حرکت دراز کشیده‌بود. چهره‌اش همچون مومی سفید، رنگ‌پریده بود و قطره‌های باران بر گونه‌هایش می‌غلتیدند. این تصویر همچون خنجری زهرآلود، قلبم را نشانه می‌گرفت و مرا در گردابی از ترس و عذاب وجدان غرق می‌کرد.
- مینا... مینا، صدام رو می‌شنوی؟
صدایم در میان هیاهوی باران و غرش موتور، گم می‌شد. هیچ پاسخی نشنیدم. ترسم بیشتر شد. با تمام سرعتی که می‌توانستم، پدال گاز را فشار دادم. ماشین همچون تیری رها شده از کمان، در دل شب پیش می‌رفت. محمد در صندلی جلو سکوت کرده‌بود. اما می‌توانستم حس کنم که او نیز همچون من، غرق در اضطراب و پشیمانی است. نگاهش به جاده خیره بود، اما می‌دانستم که در ذهنش، طوفانی از افکار و احساسات در حال وزیدن است. پشیمانی از خشم بی‌جایی که به او اجازه داد کنترلش را از دست بدهد، و ترس از عواقبی که ممکن بود در انتظارش باشد. بالاخره نورهای رنگی بیمارستان در انتهای خیابان پدیدار شدند. نفس عمیقی کشیدم و پدال ترمز را فشار دادم. ماشین با صدایی گوش‌خراش، در مقابل درب ورودی بیمارستان متوقف شد. بدون معطلی از ماشین پیاده شدم و به‌سمت صندلی عقب دویدم. مینا را با احتیاط در آغوش گرفتم و او را به‌سمت ورودی بیمارستان حمل کردم.
صدای فریادم در فضای بیمارستان پیچید:
- کمک! کمک کنین!
پرستاران و پزشکان، به‌سرعت به‌سمتم آمدند و مینا را از آغوشم گرفتند. او را روی برانکارد گذاشتند و به‌سرعت به‌سمت بخش اورژانس بردند. من و محمد با گام‌هایی لرزان، به دنبالشان دویدیم. در مقابل درب اورژانس ایستادم. حس درماندگی و بی‌قراری، همچون زنجیری سنگین بر پاهایم گره خورده‌بود و مانع از حرکت کردنم می‌شد. به محمد نگاه کردم. چهره‌اش مانند نقاشی‌ای سیاه و سفید، بی‌روح و بی‌رنگ بود. در چشمانش ردی از اشک دیده‌می‌شد. می‌دانستم که او نیز همچون من، عمیقاً پشیمان و نگران است. منتظر ماندیم. ساعت‌ها همچون قرن‌ها، به کندی سپری می‌شدند. صدای تیک‌تاک ساعت در سکوت سالن انتظار، همچون پتکی بر سرم کوبیده می‌شد. هر لحظه بدترین سناریوها را در ذهنم مرور می‌کردم. می‌ترسیدم. می‌ترسیدم که مینا را از دست بدهم. می‌ترسیدم که زندگی‌ام برای همیشه در تاریکی فرو رود. بالاخره در باز شد و پزشکی با چهره‌ای خسته، از اتاق بیرون آمد. با دیدن ما لبخند کم‌رنگی زد و گفت:
- حال مریضتون خوبه. فقط یه کم ضعیف شده. باید یه روزی اینجا بستری بمونن.
با شنیدن این خبر، نفس راحتی کشیدم. باری سنگین از دوشم برداشته‌شد. احساس کردم دوباره متولد شده‌ام. محمد نیز با شنیدن این خبر، لبخندی زد. لبخندی که نشان از رهایی و آرامش داشت.
- می‌تونیم ببینیمش؟
پزشک سرش را تکان داد و گفت:
- بله، ولی فقط برای چند دقیقه. مریضتون باید استراحت کنه.
با قلبی لبریز از امید، وارد اتاق مینا شدیم.
 
موضوع نویسنده

؛)Lunika

سطح
0
 
همیار سرپرست کتاب
پرسنل مدیریت
همیار سرپرست کتاب
ناظر کتاب
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Nov
427
2,232
مدال‌ها
2
***
محمد با چشمانی سرخ و صورتی برافروخته، مانند شبحی از گذشته در آستانه در ظاهر شد. دیدن چهره‌اش، همچون باز کردن جعبه‌ای بود که سال‌ها در اعماق خاطراتم پنهان شده‌بود. تمام آن لحظات با همان تلخی و شیرینی، دوباره زنده شدند. لحظه‌ای سکوت سنگینی بر اتاق حاکم شد. سکوتی که با صدای نفس‌های نامنظم من و سام شکسته می‌شد. محمد با نگاهی سرشار از خشم و اندوه، به من خیره شده‌بود. نگاهش همچون تیغی بران، روحم را خراش می‌داد و مرا به اعماق گناهانم می‌برد.
سام، که از بهت ناشی از این ملاقات ناگهانی رها شده‌بود، با صدایی لرزان گفت:
- سرهنگ... تو اینجا چیکار می‌کنی؟
او بدون اینکه نگاهش را از من بردارد، پاسخ داد:
- اومدم... این رو ببرم جهنم!
صدایش مملو از کینه و انتقام بود. احساس کردم که زمین زیر پایم می‌لرزد. دستانم یخ کرده‌بود و قلبم، با سرعتی سرسام‌آور در سی*ن*ه‌ام می‌کوبید. می‌دانستم که این ملاقات، سرآغازِ فصلی جدید از زندگی‌ام خواهد بود. فصلی که ممکن بود با پشیمانی و حسرت به پایان برسد.
خواستم چیزی بگویم، اما زبانم قفل شده‌بود. کلمات در گلویم گیر کرده‌بودند و نمی‌توانستم هیچ حرفی بزنم. احساس می‌کردم که در مقابل محمد، هیچ دفاعی ندارم. گناهانم مانند کوهی سنگین بر شانه‌هایم سنگینی می‌کردند و مرا از هرگونه دفاعی باز می‌داشتند. محمد قدمی به جلو برداشت. فاصله‌اش با من هر لحظه کمتر می‌شد. می‌توانستم بوی تند ادکلن و عطر خشم را از او استشمام کنم. دستانش مشت شده‌بود و رگ‌های گردنش، متورم شده‌بودند. به‌نظر می‌رسید که هر لحظه ممکن بود منفجر شود.
- تو... تو زندگی من و مینا رو نابود کردی مهرداد!
صدای محمد همچون آواری بر سرم ریخت. حس کردم که تمام وجودم درحال فروپاشی است. نمی‌توانستم منکر این حقیقت شوم. می‌دانستم که او راست می‌گوید. من، با حماقت و خودخواهی، زندگی او و مینا را به تباهی کشانده بودم.
- من... متأسفم.
این تنها چیزی بود که می‌توانستم بگویم. کلماتی که از اعماق وجودم برمی‌آمدند، اما گویی هیچ ارزشی نداشتند. محمد دیگر به عذرخواهی من نیازی نداشت. او به دنبال انتقام بود.
محمد با صدایی بلند گفت:
- متأسفم؟ این تموم چیزیه که می‌تونی بگی؟ تو با احساسات مینا بازی کردی، من رو تحقیر کردی و زندگیم رو از هم پاشوندی. حالا فقط میگی متأسفم؟
سرم را پایین انداختم. نمی‌توانستم در چشمانش نگاه کنم. غم تمام وجودم را فرا گرفته‌بود. حق با او بود. من لایق هرگونه انتقامی بودم.
 
موضوع نویسنده

؛)Lunika

سطح
0
 
همیار سرپرست کتاب
پرسنل مدیریت
همیار سرپرست کتاب
ناظر کتاب
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Nov
427
2,232
مدال‌ها
2
ناگهان به‌سمتم حمله‌ور شد. مشت محکمی به صورتم خورد. طعم خون در دهانم پیچید. دنیا به دور سرم می‌چرخید. اما درد فیزیکی در مقایسه با دردی که از درون وجودم را می‌خورد، چیزی نبود. محمد با چشمانی پر از اشک، اما با خشم همچنان سوزان، بر سر من فریاد می‌کشید:
- مینا مُرده مهرداد! مینا مُرده! تو این رو نمی‌دونی؟ یا فقط نمی‌خوای بدونی؟
هر کلمه همچون چکش بر روح و روانم می‌کوبید. خاطره‌ی چهره‌ی بی‌جان مینا به یادم آمد. چشم‌های بسته، لب‌های بی‌رنگ و... سکوت مرگبار. سکوت مرگبار کسی که هرگز نمی‌توانستم دوباره صدای خنده‌اش را بشنوم. سام که از هول اتفاق، بی‌حرکت مانده‌بود، به‌سختی توانست خود را به من برساند. او مرا از روی زمین بلند کرد و سعی داشت آرامم کند، اما هیچ چیزی نمی‌توانست درد عمیق من را تسکین دهد. این بار قطره اشکی از گونه‌ام به پایین غلتید. اشکی از جنس پشیمانی، خشم، اندوه و عذاب وجدان. نه تنها به خاطر مرگ مینا، بلکه به خاطر کارم، خانواده‌ام و... به خاطر همه چیز. محمد با فریادی کوتاه به دیوار مشت کوبید. مشت‌هایش مظهر خشم فروخورده‌ای بود که سال‌هاست در اعماق وجودش پنهان شده‌بود. او به دنبال انتقام نبود، او به دنبال تسکین دردی بود که برای همیشه با او می‌ماند. در کلامش دردی عمیق‌تر از خشم نهفته‌بود. درد فقدان کسی که هرگز باز نخواهد گشت. من و محمد در این سکوتی سنگین، دو نفر زخمی بودیم، هر کدام به نحوی. مرگ مینا، زخمی بر روح هر دوی ما بود. و حالا این زخم، بار دیگر به شکل دردناکی باز شده‌بود. محمد با تردید به سام و سپس به من نگاه کرد. خشم او کم‌کم فروکش می‌کرد و جای خود را به انبوهی از اندوه عمیق می‌داد. اندوهی که حتی فریادهایش نیز نمی‌توانست آن را از بین ببرد. او با قدم‌های سنگینی به‌سمت درب رفت. قبل از خروج، بار دیگر به من نگاهی انداخت. نگاهی که همزمان مملو از نفرت و ترحم بود. قبل از آنکه از در خارج شود، انگار برق ناگهانی ذهنش را روشن کرده‌باشد. چشمانش گشاد شد و به‌طرز عجیبی، برق عجیبی در آن‌ها می‌درخشید. نگاهی به سام و سپس به من انداخت. در آن نگاه، فهمیدم که ارتباط پرونده‌ی ساره با من را درک کرده‌است. دهانش باز ماند، گویی کلمه‌ای بر زبانش جاری نبود. انگشت اشاره‌اش را بالا آورد و چند بار در مقابل چشمانم به بالا و پایین تکان داد. بدنم یخ کرد. خون در رگ‌هایم انگار به دستور استرس، درحال یخ زدن بود. محمد گرچه هیچ مدرکی علیه من نداشت، اما دیدن من در این محل همراه با سام، به خودی خود دردسر بزرگی بود. سریعاً سرم را از محمد که هنوز در شوک و بهت فرو رفته‌بود، چرخاندم و به سام نگاه کردم. آرام کنار گوشش زمزمه کردم:
- سریع بگو نگهبان بیاد ببرتش بیرون!
 
موضوع نویسنده

؛)Lunika

سطح
0
 
همیار سرپرست کتاب
پرسنل مدیریت
همیار سرپرست کتاب
ناظر کتاب
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Nov
427
2,232
مدال‌ها
2
سام با فهمیدن خطری که ما را تهدید می‌کرد، سری تکان داد و موبایلش را از جیب شلوارش بیرون کشید. با حرکات سریع انگشتانش، شماره‌ای را گرفت و نگهبان را خبر کرد. محمد با همان چشمان گشاد و نگاهی موشکافانه، از من چشم بر نمی‌داشت. انگار که نقشه‌ای جدید در سر می‌پروراند. بدنم از شدت استرس و ضعف ناشی از گرسنگی، کمی سست شد. اما این من سابق نبودم که در مقابل کوچک‌ترین تهدیدی تسلیم شوم. با تمام توان، ظاهری قوی و مصمم از خود نشان دادم و با چند گام کوتاه، خودم را روی صندلی نشاندم. با همان چهره‌ی جدی و خیره کننده‌ی همیشگی به محمد نگاه کردم. سکوت مملو از تنش و انتظار بر اتاق حاکم شد. نگاه ما، دو زنجیرِ نامرئی را به هم می‌پیچید. نگاهی که سرشار از راز و رمز و سرنوشتی نامعلوم بود. لحظه‌ها به کندی و آزاردهنده‌ای می‌گذشتند. هر لحظه ممکن بود اتفاقی غیرمنتظره رخ دهد. هر لحظه ممکن بود... ناگهان صدای آلارم موبایل سکوت را شکست. سام با عجله به تماس پاسخ داد و با لحنی آمرانه گفت:
- زود باشین... همین الان!
و گوشی را قطع کرد. نفس عمیقی کشید و رو به من گفت:
- الان میرسن.
نگاهم را از محمد برنداشتم. او هنوز هم با همان چشمان گشاد و نگاه خیره به من زل زده‌بود. حس می‌کردم دارد تمام حرکاتم را زیر نظر می‌گیرد و قصد دارد چیزی را از نگاهم بخواند. باید هوشیار می‌بودم. نباید می‌گذاشتم نقشه‌اش را عملی کند. چند ثانیه بعد، صدای قدم‌های سنگین و ضربه‌های محکم به در، سکوت را در هم شکست. دو مرد تنومند با لباس‌های سیاه و چهره‌های جدی وارد اتاق شدند. یکی از آن‌ها به‌سمت محمد رفت و با لحنی خشک گفت:
- آقا، باید تشریف ببرین.
محمد بدون هیچ مقاومتی تسلیم شد. انگار انتظار این لحظه را می‌کشید. قبل از اینکه از اتاق خارج شود، دوباره به من نگاه کرد. این بار در چشمانش چیزی فراتر از خشم و بهت دیدم. نوعی پیروزی و اطمینان در آن‌ها موج می‌زد. زمزمه کرد:
- تقاصش رو پس میدی!
و سپس به همراه نگهبان‌ها از اتاق خارج شد.
با رفتن او، نفس راحتی کشیدم، اما خیالم آسوده نشد. می‌دانستم که محمد دست بردار نیست و این تازه آغاز ماجراست. پرونده ساره… محمد… همه چیز داشت از کنترل خارج می‌شد. سام با نگرانی به من نگاه کرد.
- چی گفت؟ چی شده؟
با صدایی خسته گفتم:
- هیچی… فقط یه تهدید بی‌معنی.
اما در دل می‌دانستم که حقیقت چیز دیگری است. این یک تهدید ساده نبود. این اعلام جنگ بود. جنگی که عواقبش می‌توانست برای همه ما گران تمام شود. باید آماده می‌شدم. باید از خودم و کسانی که برایم مهم بودند محافظت می‌کردم. حتی اگر مجبور می‌شدم دست به کارهایی بزنم که هرگز فکرش را هم نمی‌کردم.
 
موضوع نویسنده

؛)Lunika

سطح
0
 
همیار سرپرست کتاب
پرسنل مدیریت
همیار سرپرست کتاب
ناظر کتاب
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Nov
427
2,232
مدال‌ها
2
***
(ساره)
با حس خنکی‌ای که در بازویم پیچید، پلک‌های خسته‌ام را به‌سختی باز کردم. در لحظه‌ای کوتاه امید در دلم شکوفا شد. آرزو کردم تمام این کابوس‌ها، فقط یک خواب طولانی باشند. خوابی که با صدای مهربان مادرم به پایان برسد: «گل دختر مامان، ساره خانوم، کدو تنبل خونه، پاشو دیگه لنگ ظهره.» تصور کردم با لبخندی شیرین و خمیازه‌ای دلنشین، پتوی گل‌گلی بنفش‌رنگم را کنار می‌زنم و پاهای برهنه‌ام را روی سرامیک سفید خانه می‌گذارم. سردی لذت‌بخشش، خواب را از چشمانم می‌پراند و با صدایی کش‌دار می‌گویم: «مامان! یه آخر هفته اومدم خونه که از زیر درس و کار و لباس شستن و هزارتا کارای دیگه که باید تو خوابگاه انجام بدم خلاص بشم و بتونم یه جمعه‌ای رو تا ظهر بخوابم. حالا شما نمی‌ذاری؟» و تصویر شیرین‌تری در ذهنم شکل می‌گیرد که مادر گلم با آن ملاغه‌ی آهنی زوار در رفته‌اش که همیشه خدا در دستش است، به دنبالم بدود و من هم با خنده از دستش به آغوش امن پدرم پناه ببرم. اما افسوس... پلک‌هایم که اتاق را رصد کرد، همه‌ی آن رؤیاهای شیرین رنگ باختند و با سیلی واقعیت مواجه شدم. واقعیت تلخ بود... سرد و جانکاه. نه مادری بالای سرم بود تا نوازشم کند، نه پدری که مرا در آغوشش گم کند. نه تنها اکنون کنارم نبودند، بلکه آن مردک قاتل جانشان را تهدید می‌کند تا مرا غلام حلقه‌به‌گوش خود کند. با اکراه و تنی خسته و پوستی ملتهب شده اما بهتر از دیروز، از روی تخت برخاستم. تازه متوجه دلیل خنکی بازویم شدم؛ سِرُم بود و سوزش خفیف ناشی از ورود سوزن به رگ. پلک‌هایم را محکم فشار دادم. درونم غوغایی برپا بود. نمی‌دانستم باید چه‌کار کنم و چگونه خود را از این اتاق و از این جهنم نجات دهم. اصلاً آیا زنده از این اتاق بیرون می‌رفتم؟ مهرداد قاتل مرا زنده می‌گذاشت؟ آن هم بعد از آن خراب‌کاری و پیدا کردن چاقو؟ انگار خونی سرد در رگ‌هایم تزریق شده‌بود. سوزن سرم را با خشم از دستم بیرون کشیدم. دردش در مقابل دردی که در قلبم ریشه دوانده‌بود، هیچ بود. نگاهم به اطراف چرخید. باز هم همان اتاق کذایی... دیوارهای خاکستری‌رنگ بی‌روح و دلگیر، بر سکوتم دهن‌کجی می‌کردند. هوای سنگین اتاق مانند پتکی بر سرم فرود می‌آمد. درون این قفس سرد، انگار نفس کشیدن هم جرم بود. با پاهای خسته و تنی خسته‌تر و جانی رمق‌گرفته، به‌سمت آینه کشیده‌شدم. تصویرم در آینه، بیگانه‌تر از همیشه به‌نظر می‌رسید. موهای فرفری قهوه‌ای‌ام، پریشان و درهم‌ریخته روی شانه‌هایم پخش شده‌بودند؛ تصویری که بیشتر از هرچیز، ریشه‌ی شلغم را در ذهنم تداعی می‌کرد.
 
موضوع نویسنده

؛)Lunika

سطح
0
 
همیار سرپرست کتاب
پرسنل مدیریت
همیار سرپرست کتاب
ناظر کتاب
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Nov
427
2,232
مدال‌ها
2
ناگهان خاطره‌ی شوم دوربین کاشته‌شده در اتاق، مانند پتکی بر سرم کوبیده‌شد. با حرکتی سریع و ناخودآگاه، همچون فشنگی رها شده از لوله، به‌سمت تخت هجوم بردم. شالم... شالم کجاست؟ نگاهی سراسیمه به اطراف انداختم. لعنت! زیر پتو خزیده‌بود و موهایم را بی‌دفاع رها کرده‌بود. با یک حرکت سریع و عصبی، شال را از زیر پتو بیرون کشیدم و با بی‌میلی روی موهایم انداختم. همان‌جا کنار تخت میخکوب شدم. تمام وجودم یخ زده‌بود. گویی زمان از حرکت ایستاده‌بود. ذهنم قفل کرده‌بود و بدنم، بی‌حس و بی‌جان، فرمان‌ناپذیر شده‌بود. احساسات مختلف همچون ارتشی شکست‌خورده به ذهنم هجوم آوردند. ترس... خشم... غم... ناامیدی... اضطراب... همه و همه در یک آشوب بی‌رحمانه، درونم می‌جنگیدند. نمی‌دانستم چه باید بکنم. چشمانم بی‌هدف به پارکت سرد و بی‌روح دوخته شده‌بود، ما افکارم، در جهنمی بی‌انتها سرگردان بودند. «چی‌کار کنم؟ چجوری فرار کنم؟ چجوری خودم رو به یه کلانتری برسونم؟ اصلاً چرا من باید تو لواسون باشم؟ خدایا کمکم کن! نذار بلایی سرم بیاد.» این جملات همچون وردی جادویی در ذهنم تکرار می‌شدند. کاش می‌دانستم قرار است چه اتفاقی بیفتد. کاش یک نفر بود که دستم را می‌گرفت و از این کابوس لعنتی نجاتم می‌داد. مغزم با صدایی آرام اما قاطع، فرمان داد: «برو سمت در. دستگیره رو بچرخون.» انگار نیرویی نامرئی، پاهایم را به حرکت واداشت. به‌آرامی اما با اراده‌ای محکم به‌سمت در قدم برداشتم. دستگیره را در دست گرفتم. با احتیاط و ترسی که در عمق وجودم لانه کرده‌بود، آن را چرخاندم. در کمال تعجب، صدای چرخش آرام دستگیره در سکوت اتاق پیچید و در باز شد! لبخندی گسترده روی لبانم نشست. چشمانم از شادی می‌درخشیدند. آهسته و پیروزمندانه، در را باز کردم و سرم را بین در و چهارچوب قرار دادم. با احتیاط به بیرون سرک کشیدم. راهرو با آن دکوراسیون زیبا و جذابش، در روشنایی لامپ می‌درخشید. خوشبختانه خالی بود. لبخند روی لبانم گسترده‌تر شد. با نوک انگشتانم، آرام‌آرام به‌سمت پله‌ها حرکت کردم. ناگهان صدای خفه‌ای مانند شبحی نامرئی، در پشت سرم پیچید صدای سرفه بود. بدنم سفت شد. انگار تمام خون در رگ‌هایم یکباره یخ بست. لبخندم در لحظه‌ای محو شد. هراسی عمیق و مُهلک، مرا در بر گرفت. صدای ملایم اما قاطع یک مرد، سکوت را در هم شکست:
- کجا به سلامتی؟
سکوت، سنگین‌تر از هر وزنه‌ای بر دوشم نشست. نمی‌توانستم حرف بزنم. زبانم گویی به کامم چسبیده‌بود.
 
موضوع نویسنده

؛)Lunika

سطح
0
 
همیار سرپرست کتاب
پرسنل مدیریت
همیار سرپرست کتاب
ناظر کتاب
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Nov
427
2,232
مدال‌ها
2
تنها توانستم به‌سختی به عقب برگردم و با چشمانی گردشده به مرد نگاه کنم. او در انتهای راهرو ایستاده‌بود. هیکل بلند و قامت استوارش در کنار هاله مرموزی که دورش را گرفته‌بود، که ناشی از سیگار در دستش بود، ترس را در وجودم به‌شدت افزایش داد. نمی‌شناختمش اما حضور او مانند مرگ بود. مرگی که بسیار نزدیک بود.
مرد، با همین لحن آرام و کنترل‌شده، اما این بار با غلظت بیشتری گفت:
- جایی تشریف می‌بری؟!
صدای او، حسی از قدرت و کنترل را منتقل می‌کرد. مثل اینکه قضاوت کننده‌ای بی‌طرف است، اما در همین حال بسیار خطرناک. نمی‌دانستم چه بگویم. تمام افکارم به هم ریخته‌بودند. کلمات در ذهنم به هم می‌پیچیدند و هیچ کدام جرئت نمی‌کردند از حصار ذهنم بیرون بیایند. تنها می‌توانستم به مرد نگاه کنم. نگاهی پر از ترس و بی‌چارگی. هراسی که به‌شدت در تمام اعضای بدنم سرایت کرده‌بود.
لحظه‌به‌لحظه که می‌گذشت، احساس می‌کردم که تنفسم سخت‌تر می‌شود. قلبم به‌سرعت می‌تپید. دستانم عرق کرده‌بودند. چشم‌های مرد به من خیره مانده‌بودند. چشم‌هایی که مانند کره‌ی یخ، سرد بودند. و من در برابر آن‌ها جز یک موجود کوچک و بی‌دفاع چیزی بیش‌تر نبودم. لحظه‌ای به خاطرات شیرین کودکی‌ام پناه بردم. اما حتی آن خاطرات نیز توان حمایت از من را نداشتند. به یکباره تصمیمی قاطع در ذهنم جای گرفت. ترس هنوز در رگ‌هایم جاری بود، اما تصمیم گرفتم فرار نکنم. فرار در این لحظه به معنای تسلیم بودن و قبول سرنوشت مظلومانه‌ای بود که منتظر من بود. در عوض، تصمیم گرفتم با این موقف روبرو شوم. با تمام ترسی که در وجودم لانه کرده‌بود. در این لحظه به جای اینکه از مرد فرار کنم، به‌آرامی و با قدم‌هایی سنگین، به‌سمت اتاق بازگشتم.
مرد نگاه مرا دنبال می‌کرد. هیچ کلامی از لبانش بیرون نمی‌آمد، اما چشم‌هایش هنوز آن گوی یخی را در خود حفظ کرده‌بودند. درحالی که به‌سمت اتاق برمی‌گشتم، احساس کردم که تمام بدنم می‌لرزد. با رسیدن به در اتاق، بدون نگاه کردن به مرد در را بستم. صدای کوبیده‌شدن در، در سکوت راهرو مانند یک بوم بزرگ به گوش می‌رسید. انگار این صدای کوبیده‌شدن در، تنها در را نمی‌بست، بلکه تمام درهای فرار را به روی من می‌بست. و من در این اتاق کوچک، تنها با ترسم به انتظار آنچه در پیش بود، نشستم.
 
بالا پایین