جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [شعاب قیرگون] اثر «منصوره.م کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط ؛)Lunika با نام [شعاب قیرگون] اثر «منصوره.م کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 3,849 بازدید, 110 پاسخ و 21 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [شعاب قیرگون] اثر «منصوره.م کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع ؛)Lunika
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط ؛)Lunika

نظرتون در مورد شعاب قیرگون چیه؟ روند داستان خوب پیش میره؟

  • خوب

    رای: 8 100.0%
  • معمولی

    رای: 0 0.0%
  • بد

    رای: 0 0.0%
  • افتضاح

    رای: 0 0.0%

  • مجموع رای دهندگان
    8
موضوع نویسنده

؛)Lunika

سطح
0
 
همیار سرپرست کتاب
پرسنل مدیریت
همیار سرپرست کتاب
ناظر کتاب
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Nov
433
2,480
مدال‌ها
2
صدای گام‌هایش که به من نزدیک می‌شد، مثل صدای زنگ خطر در گوشم طنین‌انداز بود. با صدایی که انگار تازه از خواب بیدار شده‌باشد و کمی خسته به‌نظر می‌رسید، گفت:
- قرار بود سر ده دقیقه اینجا باشی!
سرم را بالا گرفتم و تصادفا با نگاه خیره‌ی او برخورد کردم. در کلامم تردید بود:
- خب... خب... همین که برات آوردم... هنر کردم.
او چند قدم جلوتر آمد و من ناچار به عقب رفتم. ناگهان پایم به لبه‌ی کاناپه گیر کرد و در آن لحظه، در حالی که سینی غذا در دستانم بود، به روی کوسن‌های نرمش افتادم. صدای نازک و خمش می‌توانست تنش فضایی را که در آن بودیم به خوبی القا کند. درخشان بودن کوسن‌ها در کنتراست با تاریکی اتاق، به‌نوعی احساس سرگیجه را به من منتقل می‌کرد. به‌آرامی دستش را بر لبه‌ی کاناپه گذاشت و با سبکی سرد و طعنه‌ای صحبت کرد:
- حالا همینی رو که آوردی ریختی!
نگاهی به سینی غذای در دستم کردم که محتوای خورشت بادمجان و سالاد، همراه با لیوان آبی که برایم حکم آزادی داشت، روی کاناپه ریخته‌بود. حالا این غذای معطر که انتظار داشتم با خوردن لیوان آب، مهرداد به خواب هفت پادشاه برود، به بی‌ارزشی تبدیل شده‌بود. وحشت‌زده هینی کشیدم؛ قلبم به تندترین حالت ممکن می‌تپید و احساس می‌کردم چقدر در این معرکه آسیب‌پذیرم. مهرداد دستش را از لبه‌ی کاناپه برداشت و با لحن تمسخرآمیز گفت:
- دست و پا چلفتی!
نمی‌دانم چرا چشمانم خیس شدند! برعکس هر تلاشی که برای حفظ آرامش کردم، اشک‌ها به صورت ناخواسته بر روی گونه‌هایم سرازیر شدند. به‌سرعت به چشمان مشکی‌اش خیره شدم و با صدای لرزانی که هر کلمه‌اش به سختی از گلوی خشکیده‌ام عبور می‌کرد، گفتم:
- اگه... اگه اون کار رو نمی‌کردی که اینطوری نمی‌شد!
شکست در نگه‌داشتن غرورم، بیشتر از هر چیز دیگری دردناک بود. چشمان مهرداد در آن لحظه درخشان‌تر از همیشه به‌نظر می‌رسیدند؛ فراق عمیق از تعجب و لذت در آن‌ها موج می‌زد. او بعد از شنیدن نتفه‌ای که از دهانم خارج شد، با یک لبخند گیج و دلنشین، به تنگنایم پی برد و جواب داد:
- خوشم میاد کلاََ کم نمیاری!
لحن او هم‌زمان تهدید و تحسین را به‌همراه داشت و من را به چالش می‌کشید. بی‌اختیار به عقب نشستم، فضای اتاق بار دیگر شروع به فشردن و محاصره کردن تنم کرد. احساس سنگینی بر روی سی*ن*ه‌ام پیدا شده‌بود، طوری که گویی هیچ راهی برای فرار از این موقعیت دشوار وجود ندارد.
 
موضوع نویسنده

؛)Lunika

سطح
0
 
همیار سرپرست کتاب
پرسنل مدیریت
همیار سرپرست کتاب
ناظر کتاب
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Nov
433
2,480
مدال‌ها
2
با همان چشمانی که رگه‌های اشک، همچون شبنم بر گلبرگ‌های پژمرده در آن‌ها می‌درخشیدند، لب زدم:
- وقتی که حق با منه، چرا باید به قول تو کم بیارم؟
پوزخندی تمسخرآمیز مانند زخمی کهنه بر لبانش شکفت. سعی کردم سریع‌تر از کاناپه بلند شوم و اتاقش را ترک کنم؛ می‌خواستم اشک‌هایم را پنهان کنم و غرورم را از این شکست بیشتر حفظ کنم. اما گویا تقدیر به بازی دیگری با من برخاسته‌بود. وقتی بلند شدم، ظرفی که محتوای آن همچون جوهری رنگین، بر کاناپه ریخته‌بود و کمی از لباس‌هایم را هم لکه‌دار کرده‌بود، با صدایی رنج‌آور بر زمین افتاد. درست مثل اینکه خشم زمین‌ خورده باشد. قدم بعدی که برداشتم، متصادف شد با فرو رفتن تکه‌ی شیشه‌ای تیز و برنده در کف پایم. دردی حس نکردم، انگار که پاهایم یخ زده باشند. چشمانم را به پای برهنه‌ام دوختم. خون همچون رودی سرخ، جورابم را رنگ‌آمیزی کرده‌بود. فریز شده ‌بودم، مثل مجسمه‌ای که ناگهان زمان در آن متوقف شده‌باشد.
صدای خورد شدن ظرف همچون شکستن استخوان، در فضا پیچید. مهرداد بدون چرخاندن کمرش، گردنش را به‌سمتم چرخاند. نگاهی بهت‌زده و مات به جوراب آغشته به خونم دوخت. نمی‌دانم چرا، اما اخم غلیظی بر چهره‌اش نشست و گوشه‌های لبانش، به طرز مسخره‌ای بالا رفت. صدایش را بلند کرد و با لحنی آمیخته به تحکم و عصبانیت، داد زد:
- توی کدوم عالم سیر می‌کنی؟ فقط بلدی جلوی من زرنگ‌بازی دربیاری؟ نمی‌تونی جلوی چشم‌هات رو ببینی؟
یک‌باره مثل ببری خشمگین به‌سمتم خیز برداشت. دستش را زیر زانوهایم گذاشت و بدون آنکه فرصت عکس‌العملی به من بدهد، بلندم کرد. حس کردم پر کاهی هستم که در دستان طوفان گرفتار شده‌ام.
- هی، منو بذار زمین! داری چه غلطی می‌کنی؟
صداهایم در دهانم می‌پیچید و نمی‌دانستم چگونه فریادم را به گوشش برسانم. بوی تند خون و عطر خورشت، در هم آمیخته‌بود و حس غریبی به وجودم می‌داد. نگاهش همچون تیغی برنده، بر پوست تنم می‌نشست و در میان ترس و سردرگمی، حسی از تسلیم را در خود حس می‌کردم. دستانش مانند آهن سرد، زیر زانوهایم سفت شده‌بود و قدرت هر گونه مقاومتی را از من گرفته‌بود. حس می‌کردم در میان دنیای خودم و دنیای او معلق شده‌ام.
 
موضوع نویسنده

؛)Lunika

سطح
0
 
همیار سرپرست کتاب
پرسنل مدیریت
همیار سرپرست کتاب
ناظر کتاب
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Nov
433
2,480
مدال‌ها
2
بی‌اعتنا به مشت‌های کم‌جانی که مثل ضربه‌های پروانه به بازویش می‌کوبیدم، مسیرش را ادامه داد. دست‌هایم انگار که یخ زده باشند، دردی نداشتند ولی به بازوی سفت و سختش برخورد می‌کردند و هیچ تأثیری نداشتند. مرا به‌آرامی روی تخت گذاشت. چرا مرا روی تخت گذاشت؟ این سؤال مثل خوره به جانم افتاد. کم‌کم ترسم بیشتر شد، اما نه از اینکه قرار است به طرز دردناکی بمیرم؛ بلکه از این می‌ترسیدم که رفتارش متناقض بود با دیگر حرکاتش! انگار که در هزارتوی ذهن او، گم شده‌بودم. در یک لحظه خشن و بی‌رحم و در لحظه‌ای دیگر، آرام و محتاط.
با صدایی که رگه‌هایی از نگرانی را در آن می‌دیدم، لب زد:
- جُم نخور تا برگردم!
گام‌هایش سریع و بلند، همچون تیک‌تاک ساعتی که زمان را به جلو می‌برد، در اتاق اکو شد. ناگهان به‌سمت دری شیشه‌ای رفت که موقع ورودم به اتاقش، آن را ندیده‌بودم. انگار که در میان هزارتوی آیینه‌ها پنهان شده‌بود. کمی بعد با یک جعبه‌ی سفید‌رنگ برگشت. جعبه کمک‌های اولیه؟ این سؤال با تعجب در ذهنم چرخید.
- ملیحه‌خانم؟
صدای مهرداد، لحنی مضطرب و در عین حال مصمم داشت. دوباره او را صدا زد که ملیحه‌خانم در اتاق را باز کرد. چهره‌ی ملیحه‌‌خانم همیشه مهربان بود، اما در این لحظه رگه‌هایی از نگرانی در آن دیده می‌شد.
- جانم پسرم؟
نگاهش که به شیشه‌های شکسته‌ی روی زمین افتاد، رنگ از رخش پرید. خون همچون لکه‌های شرم بر کفپوش نقش بسته‌بود. قطره‌های بعد از آن، نگاهش را به جوراب خونی من رساند. با هول و ولا پرسید:
- خدا مرگم بده! چی شده دخترم؟!
با انگشتانش بازی می‌کرد و لب‌های باریک و صورتی‌رنگش، اکنون کمی می‌لرزید. نگران من بود؟ چرا خودم هیچ دردی احساس نمی‌کردم؟ انگار که پایم بخشی از وجودم نبود.
مهرداد رو به ملیحه‌خانم گفت:
- بتادین رو بیارین. باید پاش رو ضدعفونی کنم.
ملیحه‌خانم تند‌تند سرش را بالا و پایین کرد و به‌سرعت از اتاق خارج شد. من گیج و سردرگم به جورابم خیره شدم. رنگ سفیدش اکنون قرمزِ‌قرمز شده‌بود. انگار که تمام خشم و خشونت اتاق، در آن رنگ خلاصه شده‌بود. یعنی اوضاع پایم انقدر وخیم بود؟ حالا چرا مهرداد نگرانم شده‌بود؟ رفتارش معمایی بود که حل کردنش، فراتر از توان من بود. درکش نمی‌کردم! انگار که در مقابل دوگانگی شخصیتش، کاملا ناتوان و درمانده شده‌بودم.
 
موضوع نویسنده

؛)Lunika

سطح
0
 
همیار سرپرست کتاب
پرسنل مدیریت
همیار سرپرست کتاب
ناظر کتاب
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Nov
433
2,480
مدال‌ها
2
مهرداد، جعبه‌ی سفید‌رنگ را باز کرد و بله؛ جعبه‌ی کمک‌های اولیه بود! بوی ملایم مواد ضدعفونی‌کننده و گاز استریل از درون جعبه به مشامم رسید، رایحه‌ای که یادآور مراقبت و در عین حال درد بود. ناگهان سرش را بالا آورد و صورتم را برانداز کرد. در چهره‌ی من به دنبال چه بود؟ آیا لرزش لب‌هایم را می‌دید؟ یا التهاب چشمانم را؟ حس نگاهش مانند لمس تیغی سرد، روی پوستم احساس شد.
- تو... تو دقیقاً چرا داری به من کمک می‌کنی؟
صدایش مانند زمزمه‌ای بود که به‌سختی شنیده می‌شد اما تأثیرش عمیق بود. آرام پچ زد اما من شنیدم! کلماتش مانند تیری از کمان رها شده به قلبم اصابت کرد.
- نمی‌خوام توی جهنمی که من برات درست کردم، آسیب بیشتری ببینی.
دست‌هایم با شنیدن این جمله گزگز کرد و گیجی چون ابری غلیظ، ذهنم را فرا گرفت. مگر می‌شود؟ خودش جهنم را می‌سازد و خودش هم از آسیب دیدن من در آن نگران است؟ این شخص روبه‌رویم، دیوانه‌ای است که در هزارتوی افکارش گم شده یا کسی که گذشته‌ای شوم، روحش را زخمی کرده‌است؟ حسی ناخوشایند مثل خارش درونی در دلم ریشه دواند.
با حرکت انگشتان کشیده‌اش به‌سمت جوراب غرق در خونم، حسی شبیه برق گرفتگی در کل تنم پیچید. انگار جریان کوتاهی در عصب‌هایم رخ داد. یاد چاقوی میوه‌خوری‌ای افتادم که در جورابم پنهان کرده‌بودم. با یک حرکت سریع، دستم را روی جورابم گذاشتم و گفتم:
- دستت رو بکش اون ور!
موهای تیره و لختش که بر روی پیشانی‌اش ریخته‌بود، اجازه نداد چشمان نافذ و مشکی‌اش را کامل ببینم. اما در همان لحظه، حس کردم که سنگینی نگاهش را بر روی دستم احساس می‌کنم. صدای فرشته‌ی نجاتم از این وضعیت، همچون نوای آرامش‌بخشی به گوشم رسید. ملیحه‌خانم با بتادین در دستش، با چهره‌ای نگران و مضطرب، به طرف ما آمد.
- بتادین رو آوردم.
مهرداد آرام لب زد:
- لطفاً بذارینش اینجا و برین بیرون.
چه می‌گفت برای خودش؟ یعنی چه که از اتاق بیرون برود؟ گلویم را صاف کردم و نجوا کردم، صدایی که از ترس می‌لرزید:
- ملیحه‌خانم؛ لطفاً نرین.
مهرداد محکم اما شمرده‌شمرده لب زد، صدایش همچون طوفانی در سکوت بود:
- ملیحه‌خانم... لطفاً... برین... بیرون!
استرس و فشاری سخت، وجودم را فرا گرفت. نباید مهرداد متوجه چاقو می‌شد. ملیحه‌خانم با گام‌های آرام و لرزان از اتاق خارج شد، درحالی‌که نگاه نگرانش بر روی من ثابت مانده‌بود. با حس خنکی ناگهانی در پایم، نگاه از درب گرفتم و به پایم دوختم. دیگر جورابی نبود که پوشش دهد و زخم را بپوشاند. خون مانند رودی قرمز، بر روی پوستم جاری بود و نبض می‌زد. سرم را آرام بالا آوردم و نگاهم در چشمان مشکی و پر رمز و راز مهرداد گره خورد.
او با خونسردی و آرامش، چاقوی میوه‌خوری را که از زیر جورابم بیرون کشیده‌بود، بالا آورد. نور کم اتاق، تیزی لبه‌ی چاقو را بیشتر به رخ می‌کشید. با لحنی سرد و پر معنا گفت:
- خوب بلدی وسیله کش بری!
آب دهانم را به‌سختی قورت دادم، انگار که گلویم خشک شده‌بود. شالم را جلوتر کشیدم تا بیشتر در حصار آن پنهان شوم.
- ازش چشم‌پوشی می‌کنم.
کلمه‌ای ناخودآگاه از دهانم پرید، صدایی که از تعجب می‌لرزید:
- ها؟
مهرداد از داخل جعبه، گاز استریلی را برداشت. شیشه‌ی بزرگی که در پایم فرو رفته‌بود، با کشیدن آرام دستش، از پایم بیرون آمد. درست در همان لحظه، دردی ناگهانی و جانکاه در پایم پیچید و آخی از ته گلویم خارج شد.
- یکم تحمل کن. بتادین که بریزم بیشتر می‌سوزه.
صدایش آرام بود اما انگار اخطار می‌داد. و بعد بتادین را روی زخم ریخت. درد همچون آتشی زنده، در وجودم زبانه کشید و من روتختی سفید‌رنگ را در دستانم فشردم تا صدای جیغم در اتاق نپیچد. دردی که مانند شعله‌ای سوزان در وجودم می‌دوید.
بعد از ریختن بتادین، گاز استریل را روی زخم گذاشت.
- این رو نگه دار.
با اشاره به گاز استریل، دستم را به‌سمت کف پایم بردم و گاز استریل را نگه داشتم. او باندی از جعبه بیرون آورد و شروع به بستن دور کف پایم کرد. در سکوت اتاق، صدای نرم و آهسته‌ی کشیده‌شدن باند، مثل موسیقی‌ای بود که به‌آرامی نواخته می‌شد. من دستم را برداشتم و فقط به چهره‌ی او نگاه کردم. چهره‌ای که در نور کم اتاق، نرم و آرام به‌نظر می‌رسید که کاملاً با رفتار‌هایش در تضاد بود.

( نقد آثار کاربران - [شعاب قیرگون] اثر «منصوره.م کاربر انجمن رمان بوک»)
 
موضوع نویسنده

؛)Lunika

سطح
0
 
همیار سرپرست کتاب
پرسنل مدیریت
همیار سرپرست کتاب
ناظر کتاب
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Nov
433
2,480
مدال‌ها
2
***
(کارآگاه)
دو روز نفس‌گیر از بازپرسی رضا می‌گذشت و من هنوز در انتظار تصویری بودم که او چهره‌نگاری کرده‌بود. هر بار که عقربه ثانیه‌شمار را می‌دیدم که بی‌رحمانه به جلو می‌تاخت، خنجری از جنس استرس در قلبم فرو می‌رفت. پاهایم ناآرام در عرض اتاق قدم می‌زدند، ریتم ناموزون ضربات آن‌ها بر کف‌پوش سرد، مانند پتکی بود که بر اعصابم می‌کوبید. این اتاق، این چهار دیواری بی‌روح، انگار محفظه‌ای بود که مرا در خود محبوس کرده‌بود، مملو از سؤالات بی‌پاسخی که مانند خوره به جانم افتاده‌بود. زمان در اینجا بی‌رحمانه کش می‌آمد و هر ثانیه‌اش، طولانی‌تر از یک سال به‌نظر می‌رسید.
ناگهان صدای تق‌تق ضربات انگشت بر درب، رشته افکارم را از هم گسست. قلبم همچون پرنده‌ای وحشت‌زده، در سی*ن*ه‌ام بال‌بال زد. آیا این صدای حامل خبر بود؟ یا فقط طعم تلخ یک شکست دیگر؟ با صدایی محکم و رسا، که سعی داشت اضطراب درونی‌ام را پنهان کند، گفتم:
- بیا تو.
سرگرد محسنی با چهره‌ای که برقِ ذوق از آن می‌بارید، وارد شد. برگه سفید‌رنگی در دستش بود، مانند پرچم صلحی که بعد از نبردی طولانی به اهتزاز درآمده‌باشد. لبخند پهن او کورسوی امیدی بود در تاریکی این روزهای پر تلاطم.
- بالاخره پیداش کردیم!
لب‌هایم بی‌اختیار، به لبخندی کش آمد. این خبر مانند بارانی در کویر وجودم بود. استرس و اضطراب همچون ابری سبک، از قلبم رخت بر بست و جای خود را به شوق و هیجانی تازه داد. با حرکتی آرام، خود را بر صندلی چرمی مقابل میز کوچک وسط اتاق رها کردم و با اشاره دست، به سرگرد گفتم:
- بشین.
او با ذوق نشست و دست‌های زمختش را بر زانوهایش کشید. صدایش که معمولا به محکمیِ یک فرمان نظامی بود، این بار آرام و نجواگونه به گوش می‌رسید:
- خب... از کجا بگم براتون؟ آها! چهره‌ای که رضا توصیف کرده‌بود، ما رو به چند نفر رسوند.
 
موضوع نویسنده

؛)Lunika

سطح
0
 
همیار سرپرست کتاب
پرسنل مدیریت
همیار سرپرست کتاب
ناظر کتاب
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Nov
433
2,480
مدال‌ها
2
مانند صیادی که منتظر شنیدن صدای به دام افتادن شکارش است، بادقت تمام به حرف‌هایش گوش سپردم. زمان برایم به اندازه یک ضربان قلب، ارزشمند شده‌بود. هر لحظه در انتظار شنیدن نامی بودم که سرنخ این کلاف سردرگم را به دستم بدهد.
- دو نفرشون سابقه دارن و مشخصاتشون کمتر به توصیفات رضا همخوانی داره. می‌مونه سه نفر دیگه که دو نفرشون تو حبسن و امکان نداشته زمانی که خانم خسروی دزدیده شدن، اونجا حضور داشته‌باشن.
گوش‌هایم تیزتر شد. انگار در تاریکی مطلق، روزنه‌ای از نور پدیدار شده‌بود. امید همچون بذری که جوانه زده‌باشد، در دلم ریشه دواند.
- می‌مونه فقط یه نفر دیگه... که به‌سختی پیداش کردیم. چون نه سابقه‌دار بود و نه تا حالا پاش به کلانتری باز شده‌بود، تا زمانی که از بخش سایبری، اومدن اینجا و اسم یه شرکت کوچیک توی همین رامسر خودمون رو دادن. اونجا بود که این مشخصات با سام رادش، کسی که توی اون شرکت کار می‌کرد، همخوانی داره.
ضربان قلبم شدت گرفت. کلمات مانند قطرات باران، بر کویر ذهنم می‌بارید و غبار ابهام را کنار می‌زد. «سام رادش»... نامی که مانند کلیدی جادویی، قفل معما را باز می‌کرد. با خوشحالی وصف‌ناپذیری، دستم را بلند کردم و با ضربه‌ای آرام بر شانه سرگرد کوبیدم:
- کارت حرف نداشت! برای اعضای تیم هم شیرینی بگیر و بینشون پخش کن. اینم کارتم.
لبخند محوی بر لبم نشست. این سرگرد با آن هیکل تنومند و چهره‌ای مصمم، نقطه ضعفی به شیرینی یک شکلات داشت! این تضاد، برایم هم خنده‌دار بود و هم دوست‌داشتنی.
لحظاتی بعد سکوت سنگینی در اتاق حکمفرما شد. صدای ضربان قلبم در گوشم می‌پیچید. «سام رادش»... چه ارتباطی با گم‌شدن ساره داشت؟ آیا او مهره‌ای در بازی پیچیده باند ققنوس بود؟ ذهنم مانند ماشینی بی‌قرار، این سؤالات را بی‌وقفه مرور می‌کرد.
در لحظاتی سکوت، تمرکز کردم و دم و بازدم های عمیقی کشیدم. این عمل مرا در دنیای درونم آرام می‌کرد. ولی هنوز شوق کلام و دقت در لغات سرگرد محسنی، من را نگه می‌داشت تا به‌سمت حل این معما بروم. دنیای زیرین آرام رامسر به‌سان دریایی متلاطم بود که همواره منتظر یک فرصت برای فوران کردن است.
 
موضوع نویسنده

؛)Lunika

سطح
0
 
همیار سرپرست کتاب
پرسنل مدیریت
همیار سرپرست کتاب
ناظر کتاب
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Nov
433
2,480
مدال‌ها
2
دقایقی در دریای افکارم غرق شده‌بودم، گویی ذهنم صحنه نبردی بود که در آن فرضیات و تردیدها با هم در ستیز بودند. زمان مانند دزدکی بی‌رحم، در غیبت ذهنم می‌گذشت و من همچون شناگری در گردابی عمیق، در میان امواج سؤالات و ابهامات دست و پا می‌زدم. ناگهان صدای نازک و زنگ‌دار خانم‌زارعی، مرا از این رخوت ذهنی بیرون کشید و به دنیای واقعی پرتاب کرد. سرم را بلند کردم و چهره‌ی مضطرب او را دیدم، چهره‌ای که نشان از خبری داشت که می‌توانست مانند تیری به قلبم فرو رود.
- کاری دارین خانم‌زارعی؟
صدایم با وجود تلاش برای آرام بودن، اندکی خش دار شده‌بود و قلبم بی‌قرار می‌کوبید.
او با کمی مکث و نگاهی به زمین که نشان از تردید و نگرانی داشت، زمزمه کرد:
- آدرس سام رادش رو پیدا کردیم جناب سرهنگ!
امیدی ناگهانی در دلم جوانه زد، اما بلافاصله سایه‌ای از تردید بر آن سایه انداخت. با صدایی محتاط و جدی پرسیدم:
- حس می‌کنم یه امای بزرگی قرار بعد جمله‌ت بیاد!
نگاهش را از زمین گرفت و به چشمانم خیره شد. انگشتانش که انگار با هم درگیر بودند، شروع به پیچ و تاب خوردن کردند. سرانجام با صدایی که انگار از ته چاه بیرون می‌آمد، زمزمه کرد:
- اما...
نفسم را با تأسف بیرون دادم، انگار که می‌دانستم چه خبر ناخوشایندی در راه است. با لحنی تلخ و پر از ناامیدی گفت:
- اما... رامسر نیست!
ابروهایم به‌سرعت بالا پریدند، گویی مغزم تا آستانه‌ی انفجار پیش رفته‌بود. شوکی ناگهانی تمام وجودم را فرا گرفت.
- چ... چی؟!
صدایم شکسته و بی‌رمق بود.
او با اضطراب ادامه داد:
- سام‌رادش فقط تو رامسر معاون یه شرکت کوچیکه. کل زندگیش تهران بوده و هست. نمی‌دونم چجوری با پرونده‌ی خانم‌خسروی ارتباط داره!
حس کردم خون در رگ‌هایم یخ زد و بدنم همچون تکه چوبی خشک، بی‌حس شد. مغزم انگار دچار فلج موقت شده‌بود و نمی‌توانست این خبر را هضم کند. اگر به شخص اشتباهی رسیده باشیم چه؟ اگر تمامی تلاش‌هایمان بیهوده بوده‌باشد؟ زمانی برای از دست دادن نداشتیم! این نباید حقیقت داشته باشد!
سکوت سنگینی اتاق را فرا گرفت، سکوتی که تنها با صدای تیک‌تاک ساعت دیواری شکسته می‌شد. هر ثانیه‌ای که می‌گذشت، بار سنگینی از ناامیدی بر دوشم می‌افتاد. ذهنم مانند ماشین حساب دیوانه‌ای، مشغول پردازش اطلاعات بود. آیا ممکن بود این مرد، که به ظاهر هیچ ارتباطی با پرونده نداشت، کلید حل این معما باشد؟ چه چیزی او را به این بازی پیچیده کشانده‌بود؟
احساس کردم باید حرکتی انجام دهم. از جا بلند شدم و به‌سمت پنجره رفتم. هوای سرد رامسر مثل پتکی به صورتم خورد و کمی از رخوت بدنم کاست. نگاهی به خیابان‌های شلوغ و پر از هیاهوی شهر انداختم، گویی به دنبال نشانی از حقیقت می‌گشتم. احساس می‌کردم که در وسط یک هزارتوی پیچیده گیر افتاده‌ام و باید راهی برای بیرون آمدن از آن پیدا کنم.
با قدم‌های محکم به‌سمت میز برگشتم، حس عجیبی در من شعله‌ور شد. نباید تسلیم می‌شدم! باید به این پرونده با دیدی عمیق‌تر و دقیق‌تر نگاه می‌کردم. سام‌رادش شاید تنها یک مهره در این بازی باشد، اما هر مهره‌ای ارزشمند بود. نگاهی به خانم‌زارعی انداختم، چهره‌اش پر از نگرانی و ابهام بود. باید به او و تیمم انگیزه می‌دادم. با صدایی محکم و قاطع گفتم:
- باید برم تهران!
صدایم در سکوت اتاق پیچید، صدایی که نشان از عزم راسخ و اراده‌ای تسلیم‌ناپذیر داشت.
با نفس عمیقی که کشیدم، به خودم گفتم: «هرگز تسلیم نمیشی جناب سرهنگ! تو باید ساره رو پیدا کنی و عدالت رو اجرا کنی.»
 
موضوع نویسنده

؛)Lunika

سطح
0
 
همیار سرپرست کتاب
پرسنل مدیریت
همیار سرپرست کتاب
ناظر کتاب
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Nov
433
2,480
مدال‌ها
2
***
(ساره)
چاقوی میوه‌خوری هنوز در دستان مهرداد بود، اما حالا دیگر تیزی لبه‌اش مثل لحظه‌ای قبل تهدید نمی‌کرد. به‌نظر می‌رسید حالا بیشتر شبیه به یک شی بی‌جان بود تا ابزاری برای آسیب رساندن. نور کم اتاق روی فلز سرد چاقو می‌رقصید و سایه‌هایی تیره بر روی دیوار می‌انداخت. صدای نفس‌هایم در سکوت اتاق مثل طبل می‌زد و هر دم و بازدم، ترسی را در دلم برمی‌انگیخت.
نگاه مهرداد به زخم پایم بود. در سکوت، صدایی از درون ذهن خودم را می‌شنیدم، صدایی که مثل نجوا بود: «چرا داری بهش اعتماد می‌کنی؟ چرا به کسی که می‌تونه بهت آسیب بزنه، اجازه دادی انقدر نزدیکت بشه؟»
قطره‌های بتادین مثل آتشی کوچک روی زخم باز شده‌ام می‌سوخت. دردی گزنده که از پوست به درون استخوان نفوذ می‌کرد. این درد فقط یک درد فیزیکی نبود. درد زخمی قدیمی بود که دوباره سر باز کرده‌بود. زخمی که در تاریکی روحم دفن شده‌بود و حالا با هر بار لمس کردنش، درد آن به جانم می‌افتاد.
ذهنم مثل یک فیلم قدیمی شروع به نمایش صحنه‌هایی از گذشته کرد. صورت مادرم که در سایه‌ها گم شده‌بود، صدای پدرم که مثل وزش باد در گوشم می‌پیچید و بعد... بعد چهره‌ای مبهم که حالا دیگر به یاد نمی‌آوردم. هر چه بیشتر تلاش می‌کردم تا خاطرات را واضح کنم، بیشتر در مه گم می‌شدم. انگار این گذشته مثل یک راز سر به مهر بود که هرگز نمی‌توانستم به آن دست پیدا کنم.
نگاهی به مهرداد انداختم. در چشمانش چیزی شبیه به درد دیدم، یا شاید هم تصور من بود. شاید من فقط در چشمان او به دنبال انعکاس درد خودم بودم. با خودم فکر کردم: «شاید اون هم مثل من تو اعماق وجودش، یه درد از گذشته داره!»
او باند را دور پایم می‌پیچید. انگشتانش بادقت و آرامش کار می‌کردند. حس گرما و نرمی انگشتانش روی پوستم، تضادی عجیب با سردی چاقو داشت. لحظه‌ای حس کردم که شاید در این تاریکی، کورسویی از امید وجود دارد. شاید در میان این ابهام و تردید، یک راه پیدا بشود.
به چشمانش خیره شدم و زمزمه کردم، صدایی که تقریباً شنیده نمی‌شد:
- تو... تو واقعاً کی هستی؟ چرا کمکم می‌کنی؟
سکوت بود و باز هم سکوت، فقط صدای نفس‌های تند و نامنظمم در اتاق می‌پیچید.
مهرداد از جایش بلند شد. قدم‌هایش آرام و بی‌صدا بود. به طرف پنجره رفت و به بیرون نگاه کرد. نور ماه بر روی صورتش تابید، چهره‌ای که در این نور مرموزتر به‌نظر می‌رسید. انگار که از دنیایی دیگر آمده‌بود.
- توی این دنیا همه‌مون گم شدیم، به جز کسایی که دنبال چیزی باشن.
صدایش آرام بود، مثل یک اعتراف.
- همه‌ی ما دنبال یه چیزی می‌گردیم، یه دلیل واسه ادامه دادن. تو اون دلیل رو تو وجودم زنده کردی!
 
موضوع نویسنده

؛)Lunika

سطح
0
 
همیار سرپرست کتاب
پرسنل مدیریت
همیار سرپرست کتاب
ناظر کتاب
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Nov
433
2,480
مدال‌ها
2
قلبم به تلاطم افتاده و به دیواره‌های سی*ن*ه‌ام می‌کوبید، گویی در اعماق خود درحال جنگی نابرابر بود. مهرداد چه گفت؟! دیگر نمی‌توانستم در این اتاق دلگیر بمانم. آرام و با احتیاط پای زخمی‌ام را بر روی پارکت سرد زمین گذاشتم. سردی از لای پاهایم به سایر اعضای بدنم منتقل شد و لرز خفیفی همچون رعد و برقی در کالبد بی‌رمق و مضطربم پیچید. آلرژی‌ام داشت به‌طرز وحشتناکی برمی‌گشت؛ چون داروهایم در دستانم نبودند. داغی پیشانی‌ام را به‌وضوح احساس می‌کردم. پشت دستم را بالا آوردم تا از این گرمای سوزان پیشانی‌ام مطمئن شوم و حقیقتاً، بله... داغ بود.
برنگشتم تا چهره دوگانه و خطرناک مهرداد را ببینم. نمی‌خواستم زمان بیشتری را در آن نگاه سرد و سنگینش غرق شوم. با قدم‌های آرام و مطمئن، به‌سوی درب اتاق حرکت کردم. گلویم مثل خط سیری از گرد و غبار شروع به خارش کرده‌بود. حالا پس از ترک این اتاق، چه تقدیری در انتظارم بود؟ آیا باید به اتاقی که آن گربه لعنتی در آن بود برگردم؟ یا به آشپزخانه پناه ببرم؟ نه! هرگز نباید در اینجا بمانم! فرار اکنون اولویت اصلی من است. حالا که نتوانستم لیوان آبی را که قرص دیازپام در آن غوطه‌ور شده‌بود به آن مرد قاتل بدهم، دیگر او بی‌هوش نمی‌شود و نقشه‌ام به راستی نابود شده‌است!
اکنون چگونه می‌توانم خود را از این مخمصه رهایی ببخشم؟ چطور می‌توانم به آغوش گرم مادرم، آن پناهگاه مطمئن و امن بازگردم؟ با این وضعیت جسمانی، روحم نیز خسته و آسیب‌دیده است. اشک‌های داغ و سوزان که با سردی صورتم در تضاد است، بر گونه‌هایم جاری می‌شود. دیگر نمی‌خواهم خود را کنترل کنم! بگذارند بیایند و کمی از این بار سنگین را از دوش من بردارند.
همانطور که اشک می‌ریختم، دست‌هایم را بالا بردم و دستگیره در را گرفتم. صدای درب که به‌آرامی باز می‌شد، با صدای کفش‌های سنگین مهرداد به‌سمتم ترکیب شد و قبل از آنکه فرصتی برای برگشت و دیدن چهره‌اش پیدا کنم، ناگهان روی هوا معلق شدم. او مرا بلند کرده‌بود؛ اکنون در دستان او به مانند یک عروسک بی‌جان آویزان بودم. دستان کسی که لحظاتی پیش به من گفته‌بود دلیل زنده‌ماندنش هستم! باورم نمی‌شد، اما سخنانش در ذهنم چرخ می‌زد و قلبم به‌شدت به تپش افتاده‌بود، در‌حالی‌که ذهنم به یک‌باره خالی و سرد شد. اما اکنون... اکنون فقط او را نفرت‌انگیز می‌دیدم! او کسی بود که مرا ربود و تباهی را بر سرم نازل کرد.
صدایش بم و خشن، همچون زنگ خطر از افکارم بیرونم کشید:
- برای چی بلند شدی؟ مگه من گفتم حق داری بری؟
با تمام قدرت، مچ ظریف دستانم را بالا بردم و یقه‌ی پیرهنش را محکم گرفتم و تقریباً فریاد زدم:
- چی از جونم می‌خوای لعنتی؟ مگه من اسباب‌بازیتم که وقتی دلت بخواد بگی برم و بیام؟
 
موضوع نویسنده

؛)Lunika

سطح
0
 
همیار سرپرست کتاب
پرسنل مدیریت
همیار سرپرست کتاب
ناظر کتاب
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Nov
433
2,480
مدال‌ها
2
تحملم به سر آمده‌بود و تمام فشارهایی که بر شانه‌هایم سنگینی می‌کرد، به یکباره منفجر شد و کلماتی که از دهانم خارج می‌شد، همچون آتشی بود که می‌سوخت.
- هر کاری خواستی تا الان کردی، قاتل دو قطبی! بیا همین الان من رو بکش و از این وضعیت نجاتم بده!
چشمانش به رنگی سرخ درآمد و ابروهایش با گره‌های عمیق و متشنج درهم آمیخت. چروکی بر پیشانی‌اش افتاد که یک لحظه حس پشیمانی را در وجودم به راه انداخت. از مرگ می‌ترسیدم و نمی‌خواستم خانواده‌ام عذاب بکشند. او چیزی نگفت و دوباره به‌سمت تخت رفت. ترس در وجودم مانند آتش شعله‌ور شد؛ خیلی بیشتر از آنچه که تصورش را می‌کردم، می‌ترسیدم! او یا من را می‌کشت یا… فقط فکر کردن به این موضوع سخت بود و عذابی مداوم به من می‌داد.
او مرا بر روی تخت گذاشت و با صدای آرامی که در آن نشانه‌ای از خنکای وحشت بود، پچ‌ زد:
- تب داری دخترک چشم قهوه‌ای!
چگونه مرا نام برد؟ به اطراف نگریستم، بلافاصله پرسید:
- برای آلرژیت از چه دارویی استفاده می‌کنی؟ زودباش اسمش رو بگو.
نگاهم به چشمان سرخش گره خورده‌بود که پلک‌هایم آرام‌آرام بسته می‌شدند. آخرین تصویری که در ذهنم حک شد، چهره او بود؛ چهره‌ای قاتل و وحشتناک که روبه‌رویم نشسته‌بود و کم‌کم به دنیای بی‌خیالی فرو رفتم.

***
(مهرداد)
وقتی ساره بی‌هوش روی تختم افتاد، تازه متوجه وخامت آلرژی‌اش شدم. چرا انقدر بی‌توجه بودم؟ چرا فقط در خیال به او اهمیت می‌دادم و در واقعیت از او غافل بودم؟ این بی‌خبری از خودم، آتشی در درونم شعله‌ور کرد. با خشم از کنار تخت بلند شدم و سراسیمه از پله‌ها پایین دویدم تا سام را پیدا کنم. چرا خبری ازش نبود؟ وارد آشپزخانه شدم، آنجا هم نبود. موبایلم را از جیب شلوار پارچه‌ایم بیرون کشیدم و روی آیکون تماس ضربه زدم. اسم سام را که همیشه در صدر لیست مخاطبینم بود، پیدا کردم. روی شماره‌اش کلیک کردم و چند نفس عمیق کشیدم تا ذهنم کمی آرام بگیرد. آهنگ پیشواز عاشقانه و بی‌احساس شادمهر در گوشم پیچید. بعد از چند لحظه سام گوشی را جواب داد:
- الو؟
- کجایی سام؟ چرا خبری ازت نیست؟ ساره حالش خوب نیست. به داروی آلرژیش نیاز داره.
تپش قلبم را که شدت گرفته‌بود، حس می‌کردم. سام با خونسردی جواب داد:
- حدس می‌زدم وقتی گفتی گربه رو بذارم تو اتاقش، یه همچین اتفاقی بیفته. برای همین داروی مخصوص آلرژیش رو از داروخونه گرفتم و گذاشتم توی کابینت آشپزخونه، کنار بقیه داروها.
انگار آبی روی آتش ریخته باشند، بخار از سرم بلند شد و قلبم آرام‌تر گرفت. سام این بار خیلی سنجیده عمل کرده‌بود و مرا از این نگرانی رهانده‌بود.
- ممنون سام!
 
آخرین ویرایش:
بالا پایین