- Nov
- 433
- 2,480
- مدالها
- 2
صدای گامهایش که به من نزدیک میشد، مثل صدای زنگ خطر در گوشم طنینانداز بود. با صدایی که انگار تازه از خواب بیدار شدهباشد و کمی خسته بهنظر میرسید، گفت:
- قرار بود سر ده دقیقه اینجا باشی!
سرم را بالا گرفتم و تصادفا با نگاه خیرهی او برخورد کردم. در کلامم تردید بود:
- خب... خب... همین که برات آوردم... هنر کردم.
او چند قدم جلوتر آمد و من ناچار به عقب رفتم. ناگهان پایم به لبهی کاناپه گیر کرد و در آن لحظه، در حالی که سینی غذا در دستانم بود، به روی کوسنهای نرمش افتادم. صدای نازک و خمش میتوانست تنش فضایی را که در آن بودیم به خوبی القا کند. درخشان بودن کوسنها در کنتراست با تاریکی اتاق، بهنوعی احساس سرگیجه را به من منتقل میکرد. بهآرامی دستش را بر لبهی کاناپه گذاشت و با سبکی سرد و طعنهای صحبت کرد:
- حالا همینی رو که آوردی ریختی!
نگاهی به سینی غذای در دستم کردم که محتوای خورشت بادمجان و سالاد، همراه با لیوان آبی که برایم حکم آزادی داشت، روی کاناپه ریختهبود. حالا این غذای معطر که انتظار داشتم با خوردن لیوان آب، مهرداد به خواب هفت پادشاه برود، به بیارزشی تبدیل شدهبود. وحشتزده هینی کشیدم؛ قلبم به تندترین حالت ممکن میتپید و احساس میکردم چقدر در این معرکه آسیبپذیرم. مهرداد دستش را از لبهی کاناپه برداشت و با لحن تمسخرآمیز گفت:
- دست و پا چلفتی!
نمیدانم چرا چشمانم خیس شدند! برعکس هر تلاشی که برای حفظ آرامش کردم، اشکها به صورت ناخواسته بر روی گونههایم سرازیر شدند. بهسرعت به چشمان مشکیاش خیره شدم و با صدای لرزانی که هر کلمهاش به سختی از گلوی خشکیدهام عبور میکرد، گفتم:
- اگه... اگه اون کار رو نمیکردی که اینطوری نمیشد!
شکست در نگهداشتن غرورم، بیشتر از هر چیز دیگری دردناک بود. چشمان مهرداد در آن لحظه درخشانتر از همیشه بهنظر میرسیدند؛ فراق عمیق از تعجب و لذت در آنها موج میزد. او بعد از شنیدن نتفهای که از دهانم خارج شد، با یک لبخند گیج و دلنشین، به تنگنایم پی برد و جواب داد:
- خوشم میاد کلاََ کم نمیاری!
لحن او همزمان تهدید و تحسین را بههمراه داشت و من را به چالش میکشید. بیاختیار به عقب نشستم، فضای اتاق بار دیگر شروع به فشردن و محاصره کردن تنم کرد. احساس سنگینی بر روی سی*ن*هام پیدا شدهبود، طوری که گویی هیچ راهی برای فرار از این موقعیت دشوار وجود ندارد.
- قرار بود سر ده دقیقه اینجا باشی!
سرم را بالا گرفتم و تصادفا با نگاه خیرهی او برخورد کردم. در کلامم تردید بود:
- خب... خب... همین که برات آوردم... هنر کردم.
او چند قدم جلوتر آمد و من ناچار به عقب رفتم. ناگهان پایم به لبهی کاناپه گیر کرد و در آن لحظه، در حالی که سینی غذا در دستانم بود، به روی کوسنهای نرمش افتادم. صدای نازک و خمش میتوانست تنش فضایی را که در آن بودیم به خوبی القا کند. درخشان بودن کوسنها در کنتراست با تاریکی اتاق، بهنوعی احساس سرگیجه را به من منتقل میکرد. بهآرامی دستش را بر لبهی کاناپه گذاشت و با سبکی سرد و طعنهای صحبت کرد:
- حالا همینی رو که آوردی ریختی!
نگاهی به سینی غذای در دستم کردم که محتوای خورشت بادمجان و سالاد، همراه با لیوان آبی که برایم حکم آزادی داشت، روی کاناپه ریختهبود. حالا این غذای معطر که انتظار داشتم با خوردن لیوان آب، مهرداد به خواب هفت پادشاه برود، به بیارزشی تبدیل شدهبود. وحشتزده هینی کشیدم؛ قلبم به تندترین حالت ممکن میتپید و احساس میکردم چقدر در این معرکه آسیبپذیرم. مهرداد دستش را از لبهی کاناپه برداشت و با لحن تمسخرآمیز گفت:
- دست و پا چلفتی!
نمیدانم چرا چشمانم خیس شدند! برعکس هر تلاشی که برای حفظ آرامش کردم، اشکها به صورت ناخواسته بر روی گونههایم سرازیر شدند. بهسرعت به چشمان مشکیاش خیره شدم و با صدای لرزانی که هر کلمهاش به سختی از گلوی خشکیدهام عبور میکرد، گفتم:
- اگه... اگه اون کار رو نمیکردی که اینطوری نمیشد!
شکست در نگهداشتن غرورم، بیشتر از هر چیز دیگری دردناک بود. چشمان مهرداد در آن لحظه درخشانتر از همیشه بهنظر میرسیدند؛ فراق عمیق از تعجب و لذت در آنها موج میزد. او بعد از شنیدن نتفهای که از دهانم خارج شد، با یک لبخند گیج و دلنشین، به تنگنایم پی برد و جواب داد:
- خوشم میاد کلاََ کم نمیاری!
لحن او همزمان تهدید و تحسین را بههمراه داشت و من را به چالش میکشید. بیاختیار به عقب نشستم، فضای اتاق بار دیگر شروع به فشردن و محاصره کردن تنم کرد. احساس سنگینی بر روی سی*ن*هام پیدا شدهبود، طوری که گویی هیچ راهی برای فرار از این موقعیت دشوار وجود ندارد.