- Nov
- 428
- 2,233
- مدالها
- 2
چند دقیقهای در خودم جمع شدهبودم و به این فکر میکردم که چگونه من از ماشین آن دختر، همان سیما، از اینجا سر درآوردهبودم؟ همه چیز درهم شدهبود. آخرین تصویر واضحی که به یاد میآوردم، چهرهی سیما بود؛ با آن نگاههای نگران و صدای آرامبخش اما مضطربش. «نکنه همش خوابه؟ آره، دارم کابوس میبینم! باید همینطور باشه!» افکارم مثل گردابی بیپایان در سرم میچرخیدند.
اما ناگهان صدای ترمز لاستیک ماشین رشته افکارم را پاره کرد. صدای باز شدن در آهنی به گوشم رسید و قلبم شروع به تپیدن سریعتری کرد. مثل اینکه دنیا میخواست معنی واقعی خود را به من نشان دهد. در آن لحظه کوتاه همهی اضطرابهای من به نقطه اوج رسید.
- یا خدا! بدبخت شدم که!
این فکر که واقعاً در یک کابوس گرفتار شدهام، همه وجودم را مهای دربر گرفت.
هوای سرد و بارانی شب به همراه بوی تازگیای که در فضا پیچیدهبود، ترسناکتر از هر چیزی بود. حس میکردم در جادهای که هیچ پایانی برای آن وجود ندارد، گیر افتادهام. خیابان تاریک و بارانی مثل یک دالان بیپایان و مجهول جلوه میکرد. چراغهای ماشینهای عبوری که در دور دستها میدرخشیدند، سایههای مبهمی روی زمین میانداختند. درختان دو طرف جاده همچون نگهبانان ساکت و خیره، نظارهگر عبور زمان بودند.
صدای باران روی شیشهها، همنوازیای با هجوم افکارم آغاز کردهبود. هر قطرهاش مثل نفسی سنگین، ترجمهای از حال و هوای من بود. صدای ترمز ماشین و باز شدن در، گوشهایم را پر کردهبود. نمیتوانستم تصور کنم که چه بر سرم خواهد آمد، و این بیاطلاعی مثل پتکی سنگین، روحم را میکوبید.
تصویر مهرداد با آن چشمان سرخ و نگاه پر از خشم و غضب، هر از گاهی در ذهنم میدرخشید. جملهاش، «دلت میخواد همینجا خفهت کنم؟» مثل یک مار گزنده در لابهلای ذهنم جا خوش کردهبود و من را از درون میخورد. باید به هر نحوی که شده، راهی برای فرار پیدا میکردم.
همه چیز در اطرافم بههم پیچیدهبود؛ صداهای نالهآور باران، نورهای لرزان، و سایههای سیاهی که روی زمین حرکت میکردند. در آن لحظات، حس میکردم در مرکز یک طوفان بیپایان و بیجهت گیر افتادهام. باید راهی برای نجات پیدا میکردم، و این تنها امیدی بود که مرا به جلو میکشید.
اما ناگهان صدای ترمز لاستیک ماشین رشته افکارم را پاره کرد. صدای باز شدن در آهنی به گوشم رسید و قلبم شروع به تپیدن سریعتری کرد. مثل اینکه دنیا میخواست معنی واقعی خود را به من نشان دهد. در آن لحظه کوتاه همهی اضطرابهای من به نقطه اوج رسید.
- یا خدا! بدبخت شدم که!
این فکر که واقعاً در یک کابوس گرفتار شدهام، همه وجودم را مهای دربر گرفت.
هوای سرد و بارانی شب به همراه بوی تازگیای که در فضا پیچیدهبود، ترسناکتر از هر چیزی بود. حس میکردم در جادهای که هیچ پایانی برای آن وجود ندارد، گیر افتادهام. خیابان تاریک و بارانی مثل یک دالان بیپایان و مجهول جلوه میکرد. چراغهای ماشینهای عبوری که در دور دستها میدرخشیدند، سایههای مبهمی روی زمین میانداختند. درختان دو طرف جاده همچون نگهبانان ساکت و خیره، نظارهگر عبور زمان بودند.
صدای باران روی شیشهها، همنوازیای با هجوم افکارم آغاز کردهبود. هر قطرهاش مثل نفسی سنگین، ترجمهای از حال و هوای من بود. صدای ترمز ماشین و باز شدن در، گوشهایم را پر کردهبود. نمیتوانستم تصور کنم که چه بر سرم خواهد آمد، و این بیاطلاعی مثل پتکی سنگین، روحم را میکوبید.
تصویر مهرداد با آن چشمان سرخ و نگاه پر از خشم و غضب، هر از گاهی در ذهنم میدرخشید. جملهاش، «دلت میخواد همینجا خفهت کنم؟» مثل یک مار گزنده در لابهلای ذهنم جا خوش کردهبود و من را از درون میخورد. باید به هر نحوی که شده، راهی برای فرار پیدا میکردم.
همه چیز در اطرافم بههم پیچیدهبود؛ صداهای نالهآور باران، نورهای لرزان، و سایههای سیاهی که روی زمین حرکت میکردند. در آن لحظات، حس میکردم در مرکز یک طوفان بیپایان و بیجهت گیر افتادهام. باید راهی برای نجات پیدا میکردم، و این تنها امیدی بود که مرا به جلو میکشید.