- Nov
- 172
- 1,760
- مدالها
- 2
قلبم مانند طبلی در سی*ن*هام میکوبد. نگاهی بیقرار و پُر از اضطراب به ملیحهخانم میاندازم و با صدایی که به سختی کنترلش میکنم، میگویم:
- ببخشید ملیحهخانم، میتونم برم دستشویی؟
لبخند آرام و مهربانش، همچون مرهمی موقت بر التهاب درونم، اندکی از آشفتگیام را میکاهد. با اشارهای آرام بهسمت چپ، میگوید:
- آره عزیزم، اونجا سمت چپه.
با گامهایی آهسته و لرزان، از آشپزخانه فاصله میگیرم و بهسوی سرویس بهداشتی میروم. هر قدمی که برمیدارم، گویی طوفانی در اعماق وجودم شکل میگیرد. باید هر طور شده از این خانه بگریزم. وقتی به در سرویس بهداشتی میرسم، بیدرنگ دستگیره را میچرخانم و به درون آن پناه میبرم. در را به آهستگی میبندم و نگاهم در آیینه، به چهرهی آشفتهی خود خیره میشود. چشمانم از ترس و هیجان چون دو شعلهی فروزان، میدرخشند اما در عمق آنها غمی عمیق و خشمی فروخورده، چون آتش زیر خاکستر پنهان است.
نگاهی کنجکاو و تیزبین به اطراف میاندازم و از شکاف کوچک در، نگاهی دزدانه به سالن اصلی میاندازم. فقط ملیحهخانم و چند مرد دیگر در خانه حضور دارند. این لحظه فرصتی است که نباید از دست برود.
با احتیاط و سکوت، مانند سایهای بیصدا، از سرویس بهداشتی خارج میشوم و بهسمت سالن گام برمیدارم. هر صدای کوچکی را چون سمفونی ترس، با دقت زیر نظر میگیرم. بهآرامی به در کوچک نزدیک میشوم. قلبم مانند پرندهای اسیر در قفس، با شدت و هیجان در سی*ن*هام میتپد، گویی صدای آن در گوشم طنینانداز میشود. وقتی به دربی پشت ستون میرسم، نگاهی سریع و هوشیار به اطراف میاندازم و با اطمینان از اینکه کسی متوجه حضورم نشدهاست، دستگیره را میچرخانم و درب را بهآرامی باز میکنم.
هوا در حیاط، سوزناک و سرد است و عطر خاک و باران، مشامم را نوازش میکند. با عجله وارد حیاط میشوم و در را پشت سرم میبندم. حیاط کوچک و محصور، با دیوارهای بلند و خشن، گویی مرا در آغوش گرفتهاست و حس محبوس بودن را دوباره درونم بیدار میکند. نگاهی نومیدانه به اطراف میاندازم و درمییابم که هیچ راه گریزی از این حیاط وجود ندارد. دیوارها بلند و صیقلی هستند و به هیچ خیابان یا کوچهای راه ندارند.
هوا کمکم تیره میشود و باران، نمنم شروع به باریدن میکند. قطرات باران با لطافتی فریبنده، بر روی زمین مینشینند و صدای ملایم آنها در سکوت حیاط مانند لالایی غمانگیزی میپیچد. در دلم احساس ناامیدی چون باری سنگین، چنگ میاندازد اما نمیتوانم تسلیم شوم. باید به هر قیمتی که شده، راهی برای رهایی بیابم.
در این لحظه نگاهم به دیوار بلند حیاط گره میخورد. دیوار با سنگهای سرد و خشن، چون سدی محکم در مقابلم قد علم کردهاست.
- باید از دیوار بالا برم.
قدمی مصمم به جلو برمیدارم و به دیوار نزدیک میشوم. باران همچنان میبارد و حس میکنم که زمین زیر پایم، لغزنده و خطرناک است.
بادقت به دیوار خیره میشوم و به دنبال جای دستی مناسب میگردم. باران همچون سیلی سوزان بر صورتم میریزد و مرا سرد و خیس میکند، اما هیچ چیز نمیتواند ارادهی پولادین مرا سست کند. با تمام وجودم حس میکنم که باید هرچه زودتر دست به کار شوم.
بهآرامی دستانم را بر روی دیوار میگذارم و تلاش میکنم تا خود را بالا بکشم. صدای قطرات باران که بر روی سنگها فرود میآیند، چون ضربان قلبم در گوشم طنینانداز میشود. ترس و هیجان همچون دو نیروی قدرتمند، در وجودم درهم میآمیزند و به من نیرو میبخشند. نمیتوانم به عقب برگردم؛ باید به جلو بروم.
با تمام توان و قدرتی که در وجودم دارم، خود را بهسمت بالا میکشم. باران کار را سختتر میکند و احساس میکنم که دستانم بر روی سنگهای لغزنده، سُر میخورند. هر لحظه ممکن است کسی مرا ببیند و باید سریعتر عمل کنم. قلبم با هیجان بهشدت میتپد و حس میکنم که زمان برایم ارزشمند است.
به بالا میروم و در اعماق دلم، امیدی تازه جوانه میزند. شاید این بار، این تلاش به آزادیام بینجامد. باران همچنان میبارد و من با تمام وجودم میدانم که باید به هر قیمتی از اینجا بگریزم. در این لحظه، تمام احساساتم، غم، خشم و ناامیدی، به نیرویی محرک تبدیل شده و مرا به پیش میبرند.
- ببخشید ملیحهخانم، میتونم برم دستشویی؟
لبخند آرام و مهربانش، همچون مرهمی موقت بر التهاب درونم، اندکی از آشفتگیام را میکاهد. با اشارهای آرام بهسمت چپ، میگوید:
- آره عزیزم، اونجا سمت چپه.
با گامهایی آهسته و لرزان، از آشپزخانه فاصله میگیرم و بهسوی سرویس بهداشتی میروم. هر قدمی که برمیدارم، گویی طوفانی در اعماق وجودم شکل میگیرد. باید هر طور شده از این خانه بگریزم. وقتی به در سرویس بهداشتی میرسم، بیدرنگ دستگیره را میچرخانم و به درون آن پناه میبرم. در را به آهستگی میبندم و نگاهم در آیینه، به چهرهی آشفتهی خود خیره میشود. چشمانم از ترس و هیجان چون دو شعلهی فروزان، میدرخشند اما در عمق آنها غمی عمیق و خشمی فروخورده، چون آتش زیر خاکستر پنهان است.
نگاهی کنجکاو و تیزبین به اطراف میاندازم و از شکاف کوچک در، نگاهی دزدانه به سالن اصلی میاندازم. فقط ملیحهخانم و چند مرد دیگر در خانه حضور دارند. این لحظه فرصتی است که نباید از دست برود.
با احتیاط و سکوت، مانند سایهای بیصدا، از سرویس بهداشتی خارج میشوم و بهسمت سالن گام برمیدارم. هر صدای کوچکی را چون سمفونی ترس، با دقت زیر نظر میگیرم. بهآرامی به در کوچک نزدیک میشوم. قلبم مانند پرندهای اسیر در قفس، با شدت و هیجان در سی*ن*هام میتپد، گویی صدای آن در گوشم طنینانداز میشود. وقتی به دربی پشت ستون میرسم، نگاهی سریع و هوشیار به اطراف میاندازم و با اطمینان از اینکه کسی متوجه حضورم نشدهاست، دستگیره را میچرخانم و درب را بهآرامی باز میکنم.
هوا در حیاط، سوزناک و سرد است و عطر خاک و باران، مشامم را نوازش میکند. با عجله وارد حیاط میشوم و در را پشت سرم میبندم. حیاط کوچک و محصور، با دیوارهای بلند و خشن، گویی مرا در آغوش گرفتهاست و حس محبوس بودن را دوباره درونم بیدار میکند. نگاهی نومیدانه به اطراف میاندازم و درمییابم که هیچ راه گریزی از این حیاط وجود ندارد. دیوارها بلند و صیقلی هستند و به هیچ خیابان یا کوچهای راه ندارند.
هوا کمکم تیره میشود و باران، نمنم شروع به باریدن میکند. قطرات باران با لطافتی فریبنده، بر روی زمین مینشینند و صدای ملایم آنها در سکوت حیاط مانند لالایی غمانگیزی میپیچد. در دلم احساس ناامیدی چون باری سنگین، چنگ میاندازد اما نمیتوانم تسلیم شوم. باید به هر قیمتی که شده، راهی برای رهایی بیابم.
در این لحظه نگاهم به دیوار بلند حیاط گره میخورد. دیوار با سنگهای سرد و خشن، چون سدی محکم در مقابلم قد علم کردهاست.
- باید از دیوار بالا برم.
قدمی مصمم به جلو برمیدارم و به دیوار نزدیک میشوم. باران همچنان میبارد و حس میکنم که زمین زیر پایم، لغزنده و خطرناک است.
بادقت به دیوار خیره میشوم و به دنبال جای دستی مناسب میگردم. باران همچون سیلی سوزان بر صورتم میریزد و مرا سرد و خیس میکند، اما هیچ چیز نمیتواند ارادهی پولادین مرا سست کند. با تمام وجودم حس میکنم که باید هرچه زودتر دست به کار شوم.
بهآرامی دستانم را بر روی دیوار میگذارم و تلاش میکنم تا خود را بالا بکشم. صدای قطرات باران که بر روی سنگها فرود میآیند، چون ضربان قلبم در گوشم طنینانداز میشود. ترس و هیجان همچون دو نیروی قدرتمند، در وجودم درهم میآمیزند و به من نیرو میبخشند. نمیتوانم به عقب برگردم؛ باید به جلو بروم.
با تمام توان و قدرتی که در وجودم دارم، خود را بهسمت بالا میکشم. باران کار را سختتر میکند و احساس میکنم که دستانم بر روی سنگهای لغزنده، سُر میخورند. هر لحظه ممکن است کسی مرا ببیند و باید سریعتر عمل کنم. قلبم با هیجان بهشدت میتپد و حس میکنم که زمان برایم ارزشمند است.
به بالا میروم و در اعماق دلم، امیدی تازه جوانه میزند. شاید این بار، این تلاش به آزادیام بینجامد. باران همچنان میبارد و من با تمام وجودم میدانم که باید به هر قیمتی از اینجا بگریزم. در این لحظه، تمام احساساتم، غم، خشم و ناامیدی، به نیرویی محرک تبدیل شده و مرا به پیش میبرند.
آخرین ویرایش: