جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [شعاب قیرگون] اثر «منصوره.م کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط درخشش سایه.م با نام [شعاب قیرگون] اثر «منصوره.م کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 2,289 بازدید, 101 پاسخ و 18 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [شعاب قیرگون] اثر «منصوره.م کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع درخشش سایه.م
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط درخشش سایه.م

نظرتون در مورد شعاب قیرگون چیه؟ روند داستان خوب پیش میره؟

  • خوب

    رای: 7 100.0%
  • معمولی

    رای: 0 0.0%
  • بد

    رای: 0 0.0%
  • افتضاح

    رای: 0 0.0%

  • مجموع رای دهندگان
    7
موضوع نویسنده
ناظر کتاب
ناظر کتاب
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Nov
172
1,760
مدال‌ها
2
قلبم مانند طبلی در سی*ن*ه‌ام می‌کوبد. نگاهی بی‌قرار و پُر از اضطراب به ملیحه‌خانم می‌اندازم و با صدایی که به سختی کنترلش می‌کنم، می‌گویم:
- ببخشید ملیحه‌خانم، می‌تونم برم دستشویی؟
لبخند آرام و مهربانش، همچون مرهمی موقت بر التهاب درونم، اندکی از آشفتگی‌ام را می‌کاهد. با اشاره‌ای آرام به‌سمت چپ، می‌گوید:
- آره عزیزم، اونجا سمت چپه.
با گام‌هایی آهسته و لرزان، از آشپزخانه فاصله می‌گیرم و به‌سوی سرویس بهداشتی می‌روم. هر قدمی که برمی‌دارم، گویی طوفانی در اعماق وجودم شکل می‌گیرد. باید هر طور شده از این خانه بگریزم. وقتی به در سرویس بهداشتی می‌رسم، بی‌درنگ دستگیره را می‌چرخانم و به درون آن پناه می‌برم. در را به آهستگی می‌بندم و نگاهم در آیینه، به چهره‌ی آشفته‌ی خود خیره می‌شود. چشمانم از ترس و هیجان چون دو شعله‌ی فروزان، می‌درخشند اما در عمق آن‌ها غمی عمیق و خشمی فروخورده، چون آتش زیر خاکستر پنهان است.
نگاهی کنجکاو و تیزبین به اطراف می‌اندازم و از شکاف کوچک در، نگاهی دزدانه به سالن اصلی می‌اندازم. فقط ملیحه‌خانم و چند مرد دیگر در خانه حضور دارند. این لحظه فرصتی است که نباید از دست برود.
با احتیاط و سکوت، مانند سایه‌ای بی‌صدا، از سرویس بهداشتی خارج می‌شوم و به‌سمت سالن گام برمی‌دارم. هر صدای کوچکی را چون سمفونی ترس، با دقت زیر نظر می‌گیرم. به‌آرامی به در کوچک نزدیک می‌شوم. قلبم مانند پرنده‌ای اسیر در قفس، با شدت و هیجان در سی*ن*ه‌ام می‌تپد، گویی صدای آن در گوشم طنین‌انداز می‌شود. وقتی به دربی پشت ستون می‌رسم، نگاهی سریع و هوشیار به اطراف می‌اندازم و با اطمینان از اینکه کسی متوجه حضورم نشده‌است، دستگیره را می‌چرخانم و درب را به‌آرامی باز می‌کنم.
هوا در حیاط، سوزناک و سرد است و عطر خاک و باران، مشامم را نوازش می‌کند. با عجله وارد حیاط می‌شوم و در را پشت سرم می‌بندم. حیاط کوچک و محصور، با دیوارهای بلند و خشن، گویی مرا در آغوش گرفته‌است و حس محبوس بودن را دوباره درونم بیدار می‌کند. نگاهی نومیدانه به اطراف می‌اندازم و درمی‌یابم که هیچ راه گریزی از این حیاط وجود ندارد. دیوارها بلند و صیقلی هستند و به هیچ خیابان یا کوچه‌ای راه ندارند.
هوا کم‌کم تیره می‌شود و باران، نم‌نم شروع به باریدن می‌کند. قطرات باران با لطافتی فریبنده، بر روی زمین می‌نشینند و صدای ملایم آن‌ها در سکوت حیاط مانند لالایی غم‌انگیزی می‌پیچد. در دلم احساس ناامیدی چون باری سنگین، چنگ می‌اندازد اما نمی‌توانم تسلیم شوم. باید به هر قیمتی که شده، راهی برای رهایی بیابم.
در این لحظه نگاهم به دیوار بلند حیاط گره می‌خورد. دیوار با سنگ‌های سرد و خشن، چون سدی محکم در مقابلم قد علم کرده‌است.
- باید از دیوار بالا برم.
قدمی مصمم به جلو برمی‌دارم و به دیوار نزدیک می‌شوم. باران همچنان می‌بارد و حس می‌کنم که زمین زیر پایم، لغزنده و خطرناک است.
بادقت به دیوار خیره می‌شوم و به دنبال جای دستی مناسب می‌گردم. باران همچون سیلی سوزان بر صورتم می‌ریزد و مرا سرد و خیس می‌کند، اما هیچ چیز نمی‌تواند اراده‌ی پولادین مرا سست کند. با تمام وجودم حس می‌کنم که باید هرچه زودتر دست به کار شوم.
به‌آرامی دستانم را بر روی دیوار می‌گذارم و تلاش می‌کنم تا خود را بالا بکشم. صدای قطرات باران که بر روی سنگ‌ها فرود می‌آیند، چون ضربان قلبم در گوشم طنین‌انداز می‌شود. ترس و هیجان همچون دو نیروی قدرتمند، در وجودم درهم می‌آمیزند و به من نیرو می‌بخشند. نمی‌توانم به عقب برگردم؛ باید به جلو بروم.
با تمام توان و قدرتی که در وجودم دارم، خود را به‌سمت بالا می‌کشم. باران کار را سخت‌تر می‌کند و احساس می‌کنم که دستانم بر روی سنگ‌های لغزنده، سُر می‌خورند. هر لحظه ممکن است کسی مرا ببیند و باید سریع‌تر عمل کنم. قلبم با هیجان به‌شدت می‌تپد و حس می‌کنم که زمان برایم ارزشمند است.
به بالا می‌روم و در اعماق دلم، امیدی تازه جوانه می‌زند. شاید این بار، این تلاش به آزادی‌ام بینجامد. باران همچنان می‌بارد و من با تمام وجودم می‌دانم که باید به هر قیمتی از اینجا بگریزم. در این لحظه، تمام احساساتم، غم، خشم و ناامیدی، به نیرویی محرک تبدیل شده و مرا به پیش می‌برند.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
ناظر کتاب
ناظر کتاب
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Nov
172
1,760
مدال‌ها
2
با تمام نیرویی که در جان خسته‌ام داشتم، بالاخره توانستم از دیوار بلند حیاط بالا بروم. باران سیل‌آسا می‌بارید و قطرات درشت آن، چون سیلی بر صورتم می‌زدند. لباس‌هایم خیس و سنگین شده‌بودند و احساس می‌کردم آتش درون سی*ن*ه‌ام زبانه می‌کشد. نگاهی هراسان به اطراف انداختم. خیابان‌ها و مکان‌ها برایم غریب و آشنا به‌نظر می‌رسیدند، اما اینجا قطعاً رامسر نبود. در یک محله جدید و ناشناخته، رها شده‌بودم.
وقتم تنگ بود و نمی‌توانستم درنگ کنم. با تصمیمی قاطع و بی‌محابا، خود را از بالای دیوار به پایین پرت کردم. در لحظه فرود، دستانم بر روی سنگ‌فرش خیس و زمخت زمین ساییده شدند. درد تیزی چون خنجری بر دستانم نشست، اما این درد جانکاه هم نمی‌توانست جلودار فرارم شود. باید می‌گریختم.
به‌ محض اینکه پاهایم زمین را لمس کرد، بی‌درنگ شروع به دویدن کردم. باران بی‌امان می‌بارید و خیابان‌ها خالی و خاموش بودند. نمی‌دانستم به کدام سو پناه ببرم، اما تنها چیزی که در ذهنم رژه می‌رفت، یافتن پناهگاهی امن، کلانتری یا حتی رهگذری بود که دست یاری به‌سویم دراز کند. چشم‌هایم همچون عقابی تیزبین، به دنبال ماشینی می‌گشت که بتواند مرا به کلانتری برساند.
صدای باران که بر روی زمین و سقف‌ها می‌کوبید، همچون طوفانی خشمگین، گوشم را پر کرده‌بود. با تمام توانم می‌دویدم و احساس می‌کردم قلبم با ضرب‌آهنگی دیوانه‌وار در سی*ن*ه‌ام می‌کوبد. به هر طرف سرک می‌کشیدم و تلاش می‌کردم نشانه‌ای از حیات بیابم. هیچ چیز جز سایه‌های تاریک و باران بی‌رحم نمی‌دیدم.
در حین دویدن، ناگهان هوشیاری به سراغم آمد. نباید دوباره به دام می‌افتادم. حس می‌کردم هر لحظه ممکن است کسی از کمین درآید و مرا به آن قفس سرد بازگرداند. اما نمی‌توانستم به این ترس‌ها اجازه دهم تا عزمم را سست کنند.
ناگهان در دوردست، شعله‌ای لرزان از پنجره‌ای به چشمم خورد. همچون پروانه‌ای که به‌سوی نور پر می‌کشد، به‌سمت آن دویدم و با هر گامی که برمی‌داشتم، کورسوی امید در دلم زنده می‌شد. شاید این خانه، همان پناهگاهی باشد که به دنبالش هستم. باران همچنان بی‌وقفه می‌بارید و با دستان زخم خورده و لباس‌های خیس، به‌سمت خانه نزدیک می‌شدم.
به در ورودی خیره شدم. می‌دانستم که باید بی‌درنگ عمل کنم. این فرصت ممکن است تنها روزنه امیدی باشد که در مقابلم باز شده‌است. با تمام توانم مشت‌هایم را بر در کوبیدم و صدای ضربه‌هایم در سکوت مرگبار پیچید. در دلم دعا می‌کردم که کسی در این خانه باشد و به این مسافر خسته پناه دهد. باران، بی رحمانه بر سرم می‌بارید و احساس می‌کردم در این لحظه تنها چیزی که می‌خواهم، نجات از این کابوس هولناک است.
در این میان، موجی از غم و خشم درونم زبانه کشید. دلتنگی برای روزهایی که طعم آزادی را چشیده‌بودم، همچون باد سردی در قلبم وزیدن گرفت. آیا کسی در این خانه به صدای استمداد من پاسخ خواهد داد یا این تنها یک سراب دیگر است که در تاریکی محو می‌شود؟ با این افکار درهم تنیده، به انتظار پاسخ ایستادم و کورسوی امیدی را در دلم روشن نگه داشتم.
 
موضوع نویسنده
ناظر کتاب
ناظر کتاب
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Nov
172
1,760
مدال‌ها
2
هرچه دست‌های لرزانم را بر در چوبی کوبیدم، صدای ضربه‌های ناامیدم در سکوت گم شد. هیچ‌ک.س در را باز نکرد. گویی آن خانه خالی از سکنه بود. باران بی‌امان می‌بارید و آسمان با ابرهای تیره و سنگین، چهره‌ای عبوس و هراسناک به خود گرفته‌بود. کوچه‌ای که در آن ایستاده‌بودم، به واسطه باران و سایه‌های انبوه درختان، به دنیایی ساکت و ترسناک بدل شده‌بود. با چشمان نگران به اطراف نگریستم، اما هیچ نشانی از زندگی در آن حوالی به چشم نمی‌خورد. حس کردم در این روز سرد و بارانی، همچون تبعیدی تنها، در یک جزیره دورافتاده رها شده‌ام.
ناگهان تصویری از آن اتاق کوچک در ذهنم جان گرفت؛ اتاقی که در آن گربه‌ای بازیگوش به این سو و آن سو می‌پرید. لعنت به این آلرژی لعنتی! موهای آن گربه، مانند زهر در جانم نشست و حالا، دانه‌های ریز شبیه آبله بر روی پوستم نمایان شده‌بودند. این دانه‌ها با سرعت هولناکی بیشتر می‌شدند و حس سوزش و خارش طاقت‌فرسایی را به من القا می‌کردند. نفس‌هایم به شماره افتاده‌بود و سی*ن*ه‌ام همچون یک وزنه سنگین، فشار می‌آورد. با این وجود، نمی‌توانستم به این ضعف‌ها اجازه دهم که عزمم را سست کنند. باید فرار می‌کردم؛ فرار از این کابوس بی‌پایان.
با آخرین توان باقی‌مانده در پاهای خسته‌ام، به‌سمت کوچه‌ای تاریک‌تر و خلوت‌تر دویدم. باران بی‌رحم، همچون تیرهایی از آسمان شلیک می‌شد و هر قطره‌اش، بر پوستم فرود می‌آمد و مرا می‌گزید. با تمام وجودم به جلو حرکت می‌کردم، اما هر گامی که برمی‌داشتم، بیشتر احساس سردرگمی و حیرانی می‌کردم. اینجا هرگز شبیه رامسر دوست‌داشتنی نبود. در واقع بیشتر به لواسان تهران شبیه بود، جایی که خاطرات خوشی از گردش‌های خانوادگی در آن داشتم. اما حالا، آن مکان آشنا، به سرزمینی ناشناخته و هراس‌آور تبدیل شده‌بود.
از شدت استرس و ترسی که در جانم ریشه دوانده‌بود، احساس می‌کردم قلبم در سی*ن*ه‌ام چون طبل جنگی می‌کوبد. باران بی‌امان بر سرم می‌بارید و تنم را تا مغز استخوان خیس و سرد کرده‌بود. نمی‌دانستم به کدام سمت پناه ببرم، اما حسی غریب مرا به دور شدن از آنجا فرا می‌خواند. ناگهان احساس کردم که دیگر پاهایم توان ادامه دادن ندارند. با بی‌رمقی به‌سمت یک درخت کهن‌سال و تنومند خیز برداشتم و زیر سایه‌اش پناه گرفتم.
درخت با شاخه‌های درهم‌تنیده‌اش که به‌سوی آسمان چنگ انداخته‌بودند، احساس امنیتی موقت به من بخشید. بر روی زمین سرد نشستم و سرم را به زانوهایم چسباندم. باران بر روی برگ‌های درخت می‌بارید و صدای آرام آن، مانند لالایی‌ای تسکین‌بخش در گوشم طنین می‌انداخت. اما نمی‌توانستم از چنگال ترس و اضطرابی که بر جانم چنگ انداخته‌بود، رهایی یابم. هر بار که با چشمان نگران به اطراف می‌نگریستم، حس می‌کردم که سایه‌ها چون هیولاهایی نامرئی، هر لحظه به من نزدیک‌تر می‌شوند.
به واسطه آلرژی‌ام، نفس‌هایم به سختی بالا می‌آمد و سی*ن*ه‌ام همچون سنگی سنگین بر رویم فشار می‌آورد. تلاش کردم آرام شوم، اما افکارم چون طوفانی سهمگین در سرم می‌پیچیدند. آیا کسی صدای مرا خواهد شنید؟ آیا بار دیگر به آن قفس سرد و تاریک بازخواهم گشت؟ این سوالات مانند زنجیری سنگین، بر گردنم آویخته‌بودند.
به آسمان دلگیر خیره شدم. ابرهای تیره و متراکم، مانند پرده‌ای سیاه بر روی خورشید کشیده شده‌بودند و نور کمرنگ آن را نیز محو کرده‌بودند. باران با شدت بیشتری می‌بارید و احساس می‌کردم که دنیا به آهستگی به دورم تاریک‌تر می‌شود. با هر قطره بارانی که بر تنم می‌نشست، حس می‌کردم که به گذشته بازمی‌گردم؛ به روزهای شیرین کودکی، زمانی که در کنار خانواده‌ام، بی‌غم و آسوده زندگی می‌کردم و هیچ‌ک.س نمی‌توانست به من آسیبی برساند.
اما حالا در این روز بی‌انتها، تنها و بی‌پناه رها شده‌بودم. باید تصمیم می‌گرفتم که آیا به ناامیدی تسلیم شوم و بگذارم سرنوشت مرا به هر کجا که می‌خواهد بکشاند، یا با تمام وجودم برای رهایی تلاش کنم. با تمام وجودم، تصمیم گرفتم که تسلیم نشوم. باید به جلو می‌رفتم، حتی اگر این راه پر از خطر و ناشناخته باشد. با خود زمزمه کردم:
- من نمی‌تونم... اجازه بدم... که ترس من رو زمین‌گیر کنه. باید... فرار کنم... و نجات پیدا کنم.
با این فکر مصمم، دوباره از جا برخاستم و به‌سمت کوچه‌ای دیگر، که در دل تاریکی ابرها فرو رفته‌بود، قدم برداشتم. باران همچنان با تمام قوا می‌بارید و با هر قدمی که برمی‌داشتم، عزمم برای یافتن راه نجات، بیشتر و بیشتر می‌شد. در عمق این روز و هوای هولناک، امیدی کوچک در قلبم روشن شده‌بود و می‌دانستم که باید تا آخرین لحظه برای رسیدن به آن تلاش کنم.
 
موضوع نویسنده
ناظر کتاب
ناظر کتاب
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Nov
172
1,760
مدال‌ها
2
با گام‌هایی استوار و قلبی که همچنان تند می‌زد، به‌سمت کوچه‌ای باریک و تاریک قدم گذاشتم. باران دست‌بردار نبود و همچنان با سماجت می‌بارید. در همین حین، چراغ‌های درخشان یک خودروی لوکس، نگاهم را به خود خیره کرد. یک پورشه مشکی، با ظاهری براق و جذاب، به‌آرامی از پیچ کوچه ظاهر شد. فرصت را غنیمت شمردم و با تمام جسارتم، خود را جلوی ماشین انداختم. قلبم در سی*ن*ه می‌کوبید و دستانم را به علامت ایست بلند کردم.
لاستیک‌های ماشین با صدایی ناهنجار، بر روی آسفالت خیس کشیده شد و خودرو در چند قدمی من متوقف شد. شیشه دودی راننده پایین آمد و چهره‌ای جوان و مصمم، با چشمانی کنجکاو، مرا برانداز کرد. دختری با موهای مشکی بلند و چهره‌ای سبزه، با تعجب و کمی تردید به من خیره شد. لباس‌های خیس و گل‌آلودم و دانه‌های آبله‌مانند بر روی صورتم، قطعاً تصویری نامناسب از من ساخته‌بود.
با صدایی لرزان اما مصمم، گفتم:
- لطفاً کمکم کنین. باید به کلانتری برم.
دختر جوان که راننده بود، با نگاهی مردد به من خیره شد. اما انگار چیزی در چهره پریشان و مصمم من، او را مجاب کرد. دکمه‌ای را فشرد و قفل در ماشین باز شد.
- بیا بالا.
با شتاب سوار ماشین شدم و با احتیاط در را بستم. صندلی‌های چرمی و بوی خوشایند ماشین، برای لحظه‌ای مرا از وضعیت اسفبارم دور کرد. دختر راننده بدون هیچ سوالی، ماشین را به حرکت درآورد. با کنجکاوی پرسیدم:
- ببخشید، اینجا کجاست؟ رامسره؟
راننده با تعجب نگاهم کرد.
- رامسر؟ نه، اینجا لواسونه.
با شنیدن این کلمه، انگار پتکی بر سرم فرود آمد. لواسان؟ چگونه ممکن بود؟ چرا باید از رامسر به لواسان سر در‌می‌آوردم؟ این سوالات همچون خوره به جانم افتاده‌بود و نگرانی‌ام صدچندان شده‌بود. اما درونم آتش شجاعت زبانه می‌کشید و مصمم بودم تا خود را از این مخمصه نجات دهم.
در سکوت حاکم بر ماشین، دختر راننده با صدایی آرام پرسید:
- چی شده؟ چرا باید به کلانتری بری؟
نفس عمیقی کشیدم و تمام ماجرا را برایش تعریف کردم. از شبی که شاهد قتل شدم، از اینکه قاتل برای اینکه مرا ساکت کند، ربود، و حالا می‌دیدم که به‌جای رامسر، سر از لواسان درآورده‌ام. راننده با دقت به حرف‌هایم گوش می‌داد و با هر کلمه‌ای که می‌شنید، چهره‌اش بیشتر در هم می‌رفت.
سپس، دختر راننده کمی مکث کرد و گفت:
- خیلی متأسفم بابت اتفاقات بدی که برات افتاده. اسم من سیماست. حالا نوبت توئه، تو اسمت چیه؟
من که تا آن لحظه اسمش را نمی‌دانستم، با کمی مکث پاسخ دادم:
- من ساره‌م.
در مسیر رسیدن به تهران، ناگهان احساس ناخوشی شدیدی به من دست داد. آلرژی‌ام بدجوری عود کرده‌بود و نفس کشیدن برایم سخت شده‌بود. دانه‌های آبله مانند روی پوستم بیشتر می‌شد و احساس خارش و سوزش طاقت‌فرسایی داشتم. سرم گیج می‌رفت و چشمانم سیاهی می‌دید. دیگر چیزی نفهمیدم و درحالی‌که آخرین نگاهم به چهره نگران سیما بود، از هوش رفتم.
 
موضوع نویسنده
ناظر کتاب
ناظر کتاب
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Nov
172
1,760
مدال‌ها
2
***
(مهرداد)
نور ملایم خورشید که از لای پرده‌های ابریشمی خاکستری کنار زده می‌شد، روی صفحه براق ساعت مچی پاتک فیلیپم، بازتابی نقره‌ای انداخت. شش و نیم صبح بود و روز طبق روال همیشگی‌ام آغاز می‌شد. من همیشه زودتر از همه بیدار می‌شدم. برایم مهم بود که کنترل زمان را هم در دست داشته باشم، مثل بقیه‌ی ابعاد زندگی‌ام. از تختخواب بزرگ و نرمی که از چرم ساخته شده‌بود، پایین آمدم. صدای برخورد پاهای برهنه‌ام با کفپوش چوبی بلوط، در سکوت عمیق خانه انعکاس پیدا کرد.
وارد اتاق کارم که با یک در شیشه‌ای مات از اتاق خواب جدا می‌شد، شدم. به‌سمت دستگاه اسپرسو رفتم و دکمه را فشردم. عطر تند و تلخ قهوه در فضا پیچید.
پس از اتمام قهوه‌ام، به‌سمت کمد لباس‌هایم رفتم. دستم را روی ردیف کت و شلوارهای سفارشی‌ام کشیدم. یک کت و شلوار مشکی از برند برونی را انتخاب کردم. دقیقاً همان چیزی بود که برای حضور در شرکتم نیاز داشتم. جلوی آینه ایستادم و خودم را در آن بررسی کردم. موهای مشکی و مرتبم، خط فک قوی و چشمان نافذم را ورانداز کردم. چهره‌ام بازتابی از شخصیت سخت‌گیرم بود.
به ساعت نگاه کردم، هفت و ربع بود. از اتاق خارج شدم. در راهرو از کنار تابلوهای نقاشی‌هایی که با دقت انتخاب شده‌بودند، گذشتم. هر یک از این آثار هنری، داستان من را روایت می‌کردند. به طبقه پایین رفتم و سوار پورشه مشکی‌ام شدم که در پارکینگ منتظر من بود. صدای غرش موتور، در سکوت صبحگاهی حسی از قدرت و هیجان را در من بیدار کرد.
به‌سمت خیابان فرشته حرکت کردم. خیابانی که نامش با تجمل و ثروت گره خورده‌بود. ساختمان‌های بلند و سر به فلک کشیده‌ی این خیابان، نمادی از موفقیت و اعتبار بودند. ساختمان شرکت من هم از این قاعده مستثنی نبود.
وقتی به ساختمان شرکت رسیدم، از ماشین پیاده شدم. نمای شیشه‌ای و مدرن ساختمان که در میان بقیه ساختمان‌ها خودنمایی می‌کرد، با حروف نقره‌ای حک شده روی آن، «گروه ساختمانی پارسیان» توجه هر رهگذری را به خود جلب می‌کرد. این نام، پوششی برای فعالیت‌های پنهانی من بود. اما در پشت این ظاهر شیک و مرتب، معاملات غیرقانونی من انجام می‌شد.
وارد لابی شرکت شدم. دکوراسیون داخلی با طراحی مینیمال و رنگ‌های خنثی، حسی از آرامش و قدرت را به بازدیدکنندگان القا می‌کرد. نورپردازی هوشمندانه، جزئیات معماری را برجسته می‌کرد. از کنار میز پذیرش که کارمندان خوش‌پوشی در آن مشغول به کار بودند، گذشتم و به‌‌سمت آسانسور رفتم.
با فشردن دکمه‌ی طبقه آخر، آسانسور به‌آرامی حرکت کرد. در تمام مدت به این فکر می‌کردم که چطور می‌توانم پروژه‌های ساخت و سازم را گسترش دهم. نقشه بزرگ‌تری در سر داشتم. پروژه‌هایی که با هدف پول‌شویی و گسترش شبکه قاچاق اسلحه من طراحی شده‌بودند.
وقتی در آسانسور باز شد، وارد راهروی اختصاصی دفتر کارم شدم. بوی چوب و چرم تازه، حس خوبی را به من القا می‌کرد. اتاق کارم با یک میز بزرگ از چوب ماهون، صندلی چرمی لوکس و یک ویترین پر از جوایز بود، طراحی شده‌بود. یک پنجره‌ی قدی بزرگ، دید کاملی به شهر داشت.
به‌سمت میزم رفتم و پرونده‌های روی آن را بررسی کردم. به فکر پروژه‌ی جدیدم در شمال شهر بودم. پروژه‌ای که با استفاده از آن می‌توانستم مقادیر زیادی پول را وارد سیستم کنم.
در همین افکار غوطه‌ور بودم که
تلفن همراهم زنگ خورد... .
 
موضوع نویسنده
ناظر کتاب
ناظر کتاب
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Nov
172
1,760
مدال‌ها
2
صفحه گوشی روشن شد و شماره‌ای ناشناس روی آن نقش بست. ناگهان حسی ناخوشایند در دلم افتاد. انگار که تمام سلول‌های بدنم به یکباره منقبض شدند. مکثی کردم، ذهنم به‌سرعت مشغول بررسی احتمالات مختلف شد. چه کسی ممکن بود با شماره ناشناس با من تماس بگیرد؟ آیا این یک تهدید است؟ یا یک فرصت؟
نفس عمیقی کشیدم و دکمه پاسخ را لمس کردم. صدایی مضطرب و نفس‌زنان از پشت خط شنیده‌شد.
- آقا... اتفاق بدی افتاده!
این صدای بهرام بود. لحن صدایش نشان می‌داد که اوضاع خوب نیست.
با صدایی سرد و جدی پاسخ دادم:
- چی شده بهرام؟ درست صحبت کن!
سعی می‌کردم آرامش خودم را حفظ کنم، اما ضربان قلبم بی‌اراده، تندتر شده‌ بود.
بهرام با عجله گفت:
- این دختره... ساره... ساره فرار کرده! هرجا رو که فکرشو بکنید گشتیم، نیست. پیداش نکردیم.
تمام خون در رگ‌هایم یخ زد. ساره... فرار کرده؟ غیرممکن بود. چطور می‌توانست از چنگال ما فرار کند؟ این دخترک نحیف چطور چنین جرأتی به خودش داده‌بود؟
عصبی شدم. کنترلم را از دست دادم. با صدایی که فریاد می‌زد، گفتم:
- چی میگی بهرام؟ یعنی چی فرار کرده؟ مگه نگفتم مواظبش باشید؟ مگه نگفتم مثل سایه دنبالش باشید؟
صدایم به حدی بلند بود که کارمندانی که در دفتر کار می‌کردند، سرشان را بلند کردند و با چشمانی پر از ترس نگاهم کردند. دیگر برایم مهم نبود. این اتفاق، نشانه بی‌کفایتی بود و من به هیچ عنوان نمی‌توانستم آن را تحمل کنم.
با خشم ادامه دادم:
- شماها هیچکدومتون به درد نمیخورید! یه مشت آدم بی‌عرضه! چطوری گذاشتید فرار کنه؟
نگاهم را به دور دفتر چرخاندم. حس می‌کردم همه آن‌ها مقصر هستند. خشم و ناامیدی در وجودم شعله می‌کشید. تمام تلاش‌هایم برای کنترل، به یکباره از بین رفت. حس می‌کردم مثل آتشفشانی هستم که در حال فوران است.
با صدای بلندتری فریاد زدم:
- همتون برین بیرون! نمیخوام ببینمتون! برید گم شید!
کارمندان با ترس و عجله، از اتاق خارج شدند. فضای بزرگ دفتر کارم خالی شد. فقط صدای نفس‌های نامنظمم و ضربان قلبم بود که در سکوت طنین می‌انداخت.
سرم را بین دستانم گرفتم. ساره فرار کرده‌بود. این خبر مثل پتکی بر سرم فرود آمده‌بود. این دخترک، کل نقشه‌هایم را به هم ریخته‌بود. این یعنی خطر... خطر جدی.
صدای درونم با خروش، فریاد می‌زد: «باید پیداش کنم. هر طور شده باید پیداش کنم.»
با عصبانیت از جا بلند شدم و به‌سمت پنجره رفتم. به منظره‌ی شهر خیره شدم، اما دیگر چیزی نمیدیدم. فقط چهره ساره در ذهنم بود. چهره‌ی معصوم و در عین حال جسور او.
با صدایی که حالا آرام‌تر شده‌بود، اما همچنان خشم از آن می‌بارید، لب گشودم:
- بهرام! همه افراد رو جمع کن. هر جا که ساره رفته، دنبالش بگردید. هیچ جا رو جا نذارید. پیداش کنید و بیاریدش پیش من.
تلفن را قطع کردم. دستانم می‌لرزید. تمام وجودم پر از خشم و هیجان بود. دیگر هیچ چیز نمی‌توانست آرامم کند. ساره باید تاوان کاری را که کرده‌بود، پس می‌داد.
 
موضوع نویسنده
ناظر کتاب
ناظر کتاب
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Nov
172
1,760
مدال‌ها
2
پس از قطع تماس، خشم همچون آتشی زیر خاکستر درونم زبانه می‌کشید. خود را چون شیری خشمگین در قفسی تنگ می‌یافتم که بی‌قرار، این سو و آن سو می‌خرامید. می‌بایست کاری می‌کردم. این احساس ناآرام و سوزان را به طریقی فرو می‌نشاندم. اما پیش از هر اقدامی، لازم بود که اندکی از این التهاب رها شوم.
به‌سوی دستگاه اسپرسو که در گوشه‌ای از دفتر آرام گرفته‌بود، قدم برداشتم. دو فنجان اسپرسو ریختم و یکی را یک‌نفس سر کشیدم. عطر تلخ و گرم قهوه، اندکی از آن آتش درونم را فرو نشاند اما همچنان کم بود. هنوز چیزی کم بود.
درست در همان لحظه، صدای آرامی از پشت در به گوش رسید:
- اجازه هست بیام تو؟
طنین صدای سام، معاون و بازوی توانمندم، سکوت دفتر را در هم شکست. او تنها کسی بود که در این شرایط، جسارت نزدیک شدن به من را داشت.
با صدایی که هنوز اندکی خشونت داشت، گفتم:
- بیا تو سام.
در گشوده‌شد و سام وارد اتاق شد. چهره‌ی آرام و بی‌تفاوتش، با وجود اتفاقات اخیر، تغییری نکرده‌بود. او همیشه همین گونه بود، صبور و خونسرد. بر خلاف منِ آتش‌پاره.
سام با لبخندی صمیمی و حال و احوالی گرم، به‌سویم آمد و گفت:
- چی شده مهرداد؟ انگار جن زده شدی! این‌جوری که اخماتو کشیدی تو هم، آدم می‌ترسه بیاد طرفت!
به او نگریستم. سام تنها کسی بود که به او اعتماد داشتم. نه تنها معاونم بود، بلکه برادر و رفیق صمیمی‌ام نیز محسوب می‌شد. می‌دانستم که همواره پشتیبانم خواهد بود، چه در روزهای خوشی و چه در سختی‌ها.
با صدایی که می‌کوشیدم آرام باشد، ماجرای فرار ساره را برایش بازگو کردم. از تماس بهرام گرفته تا دستوراتی که به افرادم داده‌بودم. همه چیز را با جزئیات شرح دادم.
سام با دقت به سخنانم گوش فرا می‌داد. هیچ سخنی بر زبان نیاورد. تنها گاهی سر تکان می‌داد و با نگاهش، همدردی‌اش را ابراز می‌کرد. هنگامی که صحبتم به پایان رسید، لحظه‌ای سکوت کرد و سپس با لحنی آرام و دوستانه گفت:
- اوه اوه! مهرداد انگار حسابی کلافه شدی ها! ولی نگران نباش. ساره رو برمی‌گردونیم. مگه میشه کسی از دست ما در بره؟
حس کردم که سخنانش تا حدودی از بار خشم و ناامیدی‌ام کاست. حضور سام همیشه آرامش‌بخش بود. او همواره می‌دانست چه بگوید و چه کند.
گفتم:
- باید پیداش کنیم سام. اون دختره نباید فرار می‌کرد. می‌دونی که این اتفاق چه عواقبی می‌تونه داشته باشه.
سام سر تکان داد و لب زد:
- آره، کاملاً درسته. بذار من چند تا دستور به بچه‌ها بدم. فکر کنم بهتره یه کم برنامه بریزیم تا این دفعه ساره رو راحت از دست ندیم. به جای اینکه همین‌جوری بپریم وسط ماجرا.
از اینکه سام بدون هیچ اعتراضی همراه و هم‌قدم بود، احساس بهتری پیدا کردم. می‌دانستم که او بهترین گزینه برای این کار است.
لب زدم:
- دقیقاً همینه سام. من بهت اعتماد دارم. می‌دونم که از پسش برمیای.
سام چشمکی زد و نجوا کرد:
- قربون دهنت مهرداد! من همیشه از پس همه چی برمیام. فقط یه خواهشی دارم. خواهش می‌کنم شما هم یه کم آروم باش. این‌جوری بهتر می‌تونیم تصمیم بگیریم. بذار مغزت کار کنه، نه رگ گردنت!
سخنش درست بود. برای اینکه بتوانم اوضاع را کنترل کنم، می‌بایست آرام می‌شدم. نفسی عمیق کشیدم و کوشیدم تا خشمم را مهار کنم.
پچ زدم:
- باشه سام. حق با توئه. تو برو کارها رو انجام بده، من هم سعی می‌کنم خودم رو آروم کنم.
سام لبخندی زد و با گفتن «چاکریم رئیس!» از اتاق خارج شد.
پس از رفتن سام، بار دیگر به‌سوی پنجره رفتم و به شهر چشم دوختم. اما این‌بار احساسی متفاوت داشتم. آرام‌تر شده‌بودم و هنوز امیدی در دلم زنده بود. با یاری سام، بی‌گمان ساره را می‌یافتم و او سزای عملش را می‌دید.
اما این بار، با خشمی کمتر و برنامه‌ریزی بیشتر.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
ناظر کتاب
ناظر کتاب
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Nov
172
1,760
مدال‌ها
2
پس از رفتن سام، سکوتی نسبی بر دفترم حکمفرما شد. درونم اما همچنان غوغایی بود. افکار گوناگون چون امواجی متلاطم، ذهنم را درگیر کرده‌بودند. به این می‌اندیشیدم که ساره کجاست؟ چه کسی او را یاری کرده؟ و مهم‌تر از همه، چگونه چنین گستاخانه جرئت فرار را به خود داده‌است؟
ساعتی گذشت. سعی کردم با تمرکز بر روی پرونده‌های شرکت، ذهنم را از این افکار آزاردهنده دور کنم. اما بیهوده بود. گویی هر لحظه منتظر خبری بودم، خبری که می‌توانست آرامشی نسبی به من ارزانی دارد.
ناگهان درِ دفتر با شتاب باز شد و سام، بدون آنکه زحمت در زدن را به خود بدهد، با چهره‌ای آشفته وارد شد. این رفتارِ بی‌مقدمه، برای سام که همیشه مقید به رعایت ادب و احترام بود، عجیب می‌نمود.
با ابروهای در هم کشیده به او نگریستم و پرسیدم:
- چی شده سام؟ چرا این‌قدر هول کردی؟
سام نفس‌زنان به طرفم آمد و گفت:
- مهرداد یه اتفاقی افتاده... یه چیز عجیبی... نمی‌دونم چطوری بگم.
ابروهایم بیشتر در هم رفت. این لحنِ مبهم و نامفهوم، بیش از پیش مرا نگران کرد. گفتم:
- واضح حرف بزن سام. چی شده؟
سام نفسی عمیق کشید و گفت:
- سیما بهم زنگ زد، نامزدم... می‌دونی که.
به یاد آوردم که سام، نامزدی داشت که از قضا، دختری مهربان اما سبک‌سر بود. با تعجب پرسیدم:
- خب، چی شده؟ مگه اتفاقی افتاده؟
سام ادامه داد:
- آره، یه اتفاق عجیب... اولش گفت ببخشید که نتونسته بیاد پیشم و از این حرف‌های عاشقانه‌ای که به هم میگن... بعدش گفت که امروز یه دختر رو توی یکی از کوچه‌های لواسان دیده که حالش بد بوده... گفت سوارش کرده که ببرتش کلانتری ولی تو راه حالش بدتر میشه و بیهوش میشه و می‌برتش بیمارستان.
در این لحظه، قلبم به‌شدت به تپش افتاد. احساس کردم که چیزی در درونم به لرزه درآمده‌است. پرسیدم:
- مشخصات دختری که سیما دیده چی بود؟
سام با لحنی متعجب گفت:
- همون مشخصاتی که برای ساره گفته‌بودیم. همون قد و قواره، همون رنگ مو... انگار که خود ساره بوده.
بی‌اختیار از جایم برخاستم. این خبر باورکردنی نبود. امکان نداشت که سیما، نامزد سام، همان ساره را سوار کرده‌باشد. احساس می‌کردم که در گردابی از سردرگمی و تعجب گرفتار شده‌ام.
با صدایی که سعی می‌کردم آرام باشد، پرسیدم:
- مطمئنی سام؟ امکان نداره... چطور ممکنه؟
سام با نگاهی جدی گفت:
- خودم هم باورم نمی‌شه. ولی سیما که دروغ نمیگه. منم وقتی مشخصات رو گفت، شوکه شدم. واسه همینه که با عجله اومدم پیشت.
در این لحظه، افکار بسیاری در ذهنم در هم آمیخت. آیا این یک اتفاق تصادفی بود؟ باید هرچه سریع‌تر این موضوع را بررسی می‌کردم.
با صدایی محکم لب گشودم:
- باید هرچه زودتر بفهمیم چه خبره سام. باید بریم بیمارستانی که سیما گفته. باید ساره رو پیدا کنیم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
ناظر کتاب
ناظر کتاب
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Nov
172
1,760
مدال‌ها
2
پس از گفتگوی کوتاه اما پرتنش با سام، ذهنم درگیر برنامه‌ریزی برای قدم بعدی شد. باید هر چه سریع‌تر به بیمارستان می‌رسیدیم و از صحت و سقم ماجرا مطمئن می‌شدیم. اما نمی‌خواستیم سیما را در جریان بگذاریم، حداقل نه تا زمانی که از هویت دختر مطمئن نشده‌بودیم.
- سام، گوش کن.
با لحنی مصمم گفتم:
- نمی‌خوام سیما بفهمه ما داریم میایم. باید یه بهونه جور کنی تا آدرس بیمارستان رو ازش بگیری.
سام که هنوز تحت تأثیر اتفاقات اخیر بود، سر تکان داد و گفت:
- درسته، باید خیلی مراقب باشیم. نمی‌خوام سیما رو نگران کنم.
سام بلافاصله تلفن همراهش را برداشت و شماره سیما را گرفت. پس از چند بوق، صدای دلنشین سیما در گوشی پیچید. سام با لحنی آرام و دلتنگ گفت:
- سلام عزیزم، خوبی؟ خیلی دلم برات تنگ شده‌بود. امروز که نیومدی خیلی ناراحت شدم.
لحن سام آنقدر طبیعی و دلنشین بود که باورش برایم سخت بود که همین چند دقیقه پیش مضطرب و نگران بود. سیما با لحنی مهربان جواب داد:
- سلام عزیزم، منم دلم برات تنگ شده‌بود. ببخشید که نتونستم بیام. خیلی درگیر بودم، بعدش هم که دیگه می‌دونی که اومدم بیمارستان.
سام‌ ادامه داد:
- می‌دونم عزیزم، ولی می‌خواستم بدونم تو چه بیمارستانی هستی؟ یهو دلم خواست بیام ببینمت. آخه خیلی دلتنگم.
در این لحظه گوش‌هایم را تیز کردم. انتظار داشتم سیما شک کند، اما انگار نگرانی‌های خودش بیشتر از هر چیز دیگری بود. سیما با صدایی که کمی خسته به‌نظر می‌رسید، گفت:
- بیمارستان شریعتی، بخش اورژانس.
سام با لحنی مشتاق گفت:
- باشه عزیزم، الان میام پیشت. فقط یکم کار دارم، زود خودمو میرسونم.
مکالمه به پایان رسید. سام تلفن را قطع کرد و با نگاهی پیروزمندانه به من خیره شد.
- خب مهرداد، آدرس رو گرفتم. بریم؟
با سری تکان دادم و گفتم:
- عالیه سام! بزن بریم. فقط باید خیلی مراقب باشیم. اگه ساره اونجا باشه، باید بدون اینکه کسی متوجه بشه، ببینیمش.
از دفتر خارج شدیم و به‌سمت پارکینگ رفتیم. سام سوار آزورا شد و من هم در صندلی کنارش نشستم. استارت زد و ماشین با صدایی آرام روشن شد. با سرعت از پارکینگ خارج شدیم و به‌سمت بیمارستان حرکت کردیم.
در طول مسیر، سکوت سنگینی بین ما حکمفرما بود. هر دو غرق در افکار خود بودیم. من در این فکر بودم که آیا ساره واقعاً آنجاست؟ و اگر هست، چرا و چگونه سر از بیمارستان درآورده‌است؟ سام هم به‌نظر می‌رسید دلتنگ دیدن سیما بود، اما در عین حال نگران بود که مبادا اتفاقی افتاده‌باشد.
پس از حدود نیم ساعت، به بیمارستان رسیدیم. سام ماشین را در پارکینگ پارک کرد. پیاده شدیم و وارد محوطه بیمارستان شدیم. سام با نگاهی به من گفت:
- خب مهرداد؛ من میرم پیش سیما. تو هم یه کاری کن که کسی متوجه حضور تو نشه. تو بخش اورژانس دنبالش باش.
سری تکان دادم و گفتم:
- باشه، منم سعی می کنم مخفیانه ببینم چی میشه.
سام به‌سمت بخش اورژانس رفت و من هم به آرامی وارد سالن بیمارستان شدم. سعی می‌کردم تا حد امکان نامحسوس باشم. احساس عجیبی داشتم. قلبم تندتر از همیشه می‌تپید. گویی در انتظار یک کشف بزرگ بودم.
با دقت به اطراف نگاه می‌کردم. پرستاران و پزشکان با سرعت در حال رفت و آمد بودند. بیماران و همراهانشان در گوشه و کنار نشسته‌بودند. به دنبال نشانه‌ای بودم که
مرا به‌سمت ساره هدایت کند.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
ناظر کتاب
ناظر کتاب
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Nov
172
1,760
مدال‌ها
2
وارد بخش اورژانس شدم. بوی تند مواد ضدعفونی‌کننده و دارو، با نورهای بی‌روح فلورسنت، حس ناخوشایندی را در من ایجاد کرد. صدای آرام دستگاه‌ها و ناله‌های گه‌گاه بیماران، فقط باعث تشدید بی‌حوصلگی‌ام می‌شد. این مکان با تمام بی‌نظمی و درهم‌ریختگی‌اش، مرا بیشتر کلافه می‌کرد.
در میان راهروهای شلوغ و پرهیاهو، چشم چرخاندم. نمی‌دانستم دنبال چه چیزی هستم. فقط می‌خواستم کارم را هرچه زودتر تمام کنم و از این مکان لعنتی دور شوم. ساره مسبب تمام این اتفاقات بود. اگر او فرار نمی‌کرد، الان مجبور نبودم در این بیمارستان کثیف وقت تلف کنم.
در گوشه‌ای از اتاق، تختی توجهم را جلب کرد. دختری با چهره‌ای رنگ پریده روی آن خوابیده‌بود. موهای فر و قهوه‌ای‌اش روی بالش پخش شده‌بود. چشمان قهوه‌ای‌اش بسته‌بود و لب‌های باریک و خوش فرمش، بی‌رمق و آرام به‌نظر می‌رسید. خودم را گول نمی‌زدم. این ساره بود.
عصبانیت مثل آتشی در درونم شعله‌ور شد. اما این بار عصبانیتم با دفعه قبل فرق داشت. اوضاع ساره اصلأ خوب نبود. این دختر با فرارش، نه تنها کار مرا به خطر انداخته‌بود، بلکه خودش را هم به این روز انداخته‌بود. این بی‌عقلی و سرکشی، مرا بیشتر از قبل عصبانی می‌کرد.
قدم‌هایم را آهسته کردم و به تخت نزدیک‌تر شدم. نفس‌های ساره ضعیف و بریده‌بریده بود. این وضعیت اصلا برایم خوشایند نبود. با دیدن این وضعیت، عصبانیتم بیشتر می‌شد. چرا اینقدر ضعیف بود؟ چرا اینقدر احمقانه رفتار کرده‌بود؟
به چهره‌اش خیره شدم. با اینکه بیهوش و رنجور بود، باز هم نوعی زیبایی خاص در چهره‌اش موج می‌زد. دلم می‌خواست سرش فریاد بزنم و او را به خاطر تمام دردسرهایی که برایم درست کرده‌بود، سرزنش کنم. اما سکوت کردم. این حس برایم ناآشنا بود.
نگاهی به اطراف انداختم. کتم را درآوردم و بی‌آنکه فکر کنم، روی ساره انداختم. این کار را برای او نکردم. می‌خواستم این تصویر رقت‌انگیز را از بین ببرم. می‌خواستم این حس گناهکاری را که درونم جوانه زده‌بود، خفه کنم. این حس برایم بی معنی بود. من مسئول هیچکس نبودم.
از اتاق خارج شدم، درحالی‌که هنوز از دست ساره عصبانی بودم. اما این بار عصبانیتم فقط به خاطر فرارش نبود. حال بدش بیش از هر چیزی، مرا آزار می‌داد. این حس برایم ناآشنا بود. نمی‌خواستم این احساس را بپذیرم، اما نمی‌توانستم از آن فرار کنم.
 
آخرین ویرایش:
بالا پایین