- Nov
- 172
- 1,758
- مدالها
- 2
شریکمان، امیر، به آلاچیق آمد و با لبخند به ما سلام کرد. او مردی باهوش و زیرک بود که همیشه با خود اطمینان به جلسهها میآمد. بعد از احوالپرسی، به موضوع کارمان پرداختیم. ساعتها بهسرعت گذشت و در نهایت وقتی صحبتهایمان تمام شد، آفتاب بهآرامی در حال غروب بود. آسمان به رنگهای نارنجی و بنفش درآمدهبود و سایههای درختان در اطراف آلاچیق درازتر و تاریکتر میشدند. مردم دیگر بهسمت مرکز تفریحی برگشتهبودند و فضای اطراف به تدریج خالی میشد.
با صدای خشدار از گفتوگوی طولانی لب زدم:
- بیا، باید برگردیم.
و بهسمت ایستگاه تلهکابین حرکت کردیم. سام در کنارم بود و هنوز هم در حال صحبت درباره جزئیات جلسهمان بود. اما من به او گوش نمیدادم؛ ذهنم درگیر چیز دیگری بود. احساس میکردم که کسی ما را زیر نظر دارد.
تلهکابین را سوار شدیم و در طول مسیر، حواسم به اطراف بود. درختان بهسرعت از کنارمان میگذشتند و صدای چرخش قرچقرچ سیمها و وزش باد در فضا پیچیدهبود. اما در عمق وجودم، میدانستم که سه نفر ما را تعقیب میکنند. زیردستان هاتف، کسانی که برای کشتن من فرستاده شدهبودند.
وقتی از تلهکابین پیاده شدیم، تصمیم گرفتم بهسمت ایستگاه دورتر بروم. این ایستگاه خلوتتر و دور از چشم بود. در این لحظه، احساس میکردم که باید اقدام کنم.
- سام!
او به من نگاهی کرد و من به سه نفر پشت سرمان اشاره کردم. چهرهاش جدی شد و در چشمانش نگرانی و هیجان بهوضوح دیدهمیشد.
- چطوری؟
او پرسید و من میدانستم که همیشه آمادهبود، اما این بار باید همه چیز را بهدقت برنامهریزی میکردیم.
درحالیکه بهسمت ایستگاه دورتر میرفتیم، صدای پاهایمان بر روی زمین مرطوب و خیس از باران به گوش میرسید. درختان اطراف به آرامی در باد تکان میخوردند و صدای پرندگان در دوردست به گوش میرسید. اما من فقط به هدفم فکر میکردم.
وقتی به ایستگاه رسیدیم، سه مردی مه تعقیبمان میکردند را دیدم که در فاصلهای ایستادهبودند و به ما نگاه میکردند. چهرههایشان بهوضوح نشان میداد که قصد دارند به ما نزدیک شوند. یکی از آنها، مردی با موهای کوتاه و چهرهای خشن بود که نشان میداد در کارش تجربه دارد. دو نفر دیگر هم در کنار او ایستادهبودند؛ یکی از آنها با چهرهای جدی و دیگری با لبخند تمسخرآمیز، به ما نگاه میکرد. آرام کنار گوش سام پچ زدم:
- وقتشه سام.
سام با چهرهای مصمم به من نگاه کرد.
در آن لحظه، همه چیز بهسرعت اتفاق افتاد. سام بهطرف یکی از مردان حمله کرد و من هم بهسمت مرد دیگر رفتم. صدای فریادها و درگیری در فضای آرام ایستگاه و جنگل کناریاش پیچید. درختان بهآرامی در باد تکان میخوردند و صدای ضربات بر روی بدنها به گوش میرسید.
چهره سام در حال جنگ بهشدت متغیر بود؛ او با چشمان درخشان و جدی، بهسمت دشمنانش میتاخت. من هم با تمام قوا بهسمت مرد خشن حمله کردم. درگیری بهشدت ادامه داشت و صدای نفسهای سنگین و ضربات بهوضوح در فضا شنیدهمیشد. در نهایت، وقتی که همه چیز به اوج خود رسید، من توانستم مرد خشن را به زمین بیندازم. چهرهاش در حال تغییر بود؛ از خشم به وحشت. چشمانش از درد گشاد شدهبود. در آن لحظه، احساس قدرت و کنترل بر من غلبه کرد. با یک ضربه، کارش را تمام کردم. صدای آخرین نفسهایش در هوا پیچید و سکوتی سنگین بر فضا حاکم شد.
سام هم بهسرعت دو مرد دیگر را از پا درآورد و در نهایت، همه چیز به پایان رسید. بوی خون، مشامم را پر کرد و کفشهایم از لکه خونهای آن مرد الدنگ، رنگ گرفهبود. اما من و سام در آن لحظه، تنها به نتیجه کارمان فکر میکردیم.
سام چهرهاش پر از رضایت و آرامش بود.
- باید سریع از اینجا بریم.
- سام باید کسایی رو پیدا کنی که بتونن صحنه جرم رو تمیز کنن. جسدها رو از روی زمین بردارن و جایی خارج از شهر دفن کنن.
او به سرعت سرش را تکان داد.
- باشه، من همین حالا زنگ میزنم.
و بهسمت گوشیاش رفت. درحالیکه او در حال تماس با چند نفر بود، من به اطراف نگاه کردم. احساس میکردم که همه چیز تحت کنترل است، اما در عمق وجودم، یک حس نگرانی به وجود آمدهبود.
ناگهان متوجه دختری شدم که پشت یک تلهکابینی مخفی شدهبود و به ما نگاه میکرد. او بهوضوح ترسیدهبود و چهرهاش نشان میداد که در حال تماشای صحنهای است که نباید میدید. دختر جوان با موهای فر و قهوهای و قد متوسطش، بهشدت در حال لرزیدن بود. چشمان قهوهایاش گشاد شده و در آنها ترس و وحشت موج میزد. ابروهایش بهآرامی در هم گره خورده و بینیاش به خاطر ترس کمی چروکیده شدهبود. در آن لحظه، احساس کردم که قلبم سرعت تپشش بیشتر شد. آیا او همه چیز را دیدهبود؟ آیا او شاهد قتل بود؟
در آن لحظه، احساس خطر در وجودم به اوج رسید. نمیتوانستم اجازه بدهم که او شاهد این ماجرا باشد. بهآرامی بهطرف او نزدیک شدم و سعی کردم تا خودم را آرام نشان دهم اما میدانستم که ابروهایم با گرههای عمیق، وصلت کردهاست.
با صدای خشدار از گفتوگوی طولانی لب زدم:
- بیا، باید برگردیم.
و بهسمت ایستگاه تلهکابین حرکت کردیم. سام در کنارم بود و هنوز هم در حال صحبت درباره جزئیات جلسهمان بود. اما من به او گوش نمیدادم؛ ذهنم درگیر چیز دیگری بود. احساس میکردم که کسی ما را زیر نظر دارد.
تلهکابین را سوار شدیم و در طول مسیر، حواسم به اطراف بود. درختان بهسرعت از کنارمان میگذشتند و صدای چرخش قرچقرچ سیمها و وزش باد در فضا پیچیدهبود. اما در عمق وجودم، میدانستم که سه نفر ما را تعقیب میکنند. زیردستان هاتف، کسانی که برای کشتن من فرستاده شدهبودند.
وقتی از تلهکابین پیاده شدیم، تصمیم گرفتم بهسمت ایستگاه دورتر بروم. این ایستگاه خلوتتر و دور از چشم بود. در این لحظه، احساس میکردم که باید اقدام کنم.
- سام!
او به من نگاهی کرد و من به سه نفر پشت سرمان اشاره کردم. چهرهاش جدی شد و در چشمانش نگرانی و هیجان بهوضوح دیدهمیشد.
- چطوری؟
او پرسید و من میدانستم که همیشه آمادهبود، اما این بار باید همه چیز را بهدقت برنامهریزی میکردیم.
درحالیکه بهسمت ایستگاه دورتر میرفتیم، صدای پاهایمان بر روی زمین مرطوب و خیس از باران به گوش میرسید. درختان اطراف به آرامی در باد تکان میخوردند و صدای پرندگان در دوردست به گوش میرسید. اما من فقط به هدفم فکر میکردم.
وقتی به ایستگاه رسیدیم، سه مردی مه تعقیبمان میکردند را دیدم که در فاصلهای ایستادهبودند و به ما نگاه میکردند. چهرههایشان بهوضوح نشان میداد که قصد دارند به ما نزدیک شوند. یکی از آنها، مردی با موهای کوتاه و چهرهای خشن بود که نشان میداد در کارش تجربه دارد. دو نفر دیگر هم در کنار او ایستادهبودند؛ یکی از آنها با چهرهای جدی و دیگری با لبخند تمسخرآمیز، به ما نگاه میکرد. آرام کنار گوش سام پچ زدم:
- وقتشه سام.
سام با چهرهای مصمم به من نگاه کرد.
در آن لحظه، همه چیز بهسرعت اتفاق افتاد. سام بهطرف یکی از مردان حمله کرد و من هم بهسمت مرد دیگر رفتم. صدای فریادها و درگیری در فضای آرام ایستگاه و جنگل کناریاش پیچید. درختان بهآرامی در باد تکان میخوردند و صدای ضربات بر روی بدنها به گوش میرسید.
چهره سام در حال جنگ بهشدت متغیر بود؛ او با چشمان درخشان و جدی، بهسمت دشمنانش میتاخت. من هم با تمام قوا بهسمت مرد خشن حمله کردم. درگیری بهشدت ادامه داشت و صدای نفسهای سنگین و ضربات بهوضوح در فضا شنیدهمیشد. در نهایت، وقتی که همه چیز به اوج خود رسید، من توانستم مرد خشن را به زمین بیندازم. چهرهاش در حال تغییر بود؛ از خشم به وحشت. چشمانش از درد گشاد شدهبود. در آن لحظه، احساس قدرت و کنترل بر من غلبه کرد. با یک ضربه، کارش را تمام کردم. صدای آخرین نفسهایش در هوا پیچید و سکوتی سنگین بر فضا حاکم شد.
سام هم بهسرعت دو مرد دیگر را از پا درآورد و در نهایت، همه چیز به پایان رسید. بوی خون، مشامم را پر کرد و کفشهایم از لکه خونهای آن مرد الدنگ، رنگ گرفهبود. اما من و سام در آن لحظه، تنها به نتیجه کارمان فکر میکردیم.
سام چهرهاش پر از رضایت و آرامش بود.
- باید سریع از اینجا بریم.
- سام باید کسایی رو پیدا کنی که بتونن صحنه جرم رو تمیز کنن. جسدها رو از روی زمین بردارن و جایی خارج از شهر دفن کنن.
او به سرعت سرش را تکان داد.
- باشه، من همین حالا زنگ میزنم.
و بهسمت گوشیاش رفت. درحالیکه او در حال تماس با چند نفر بود، من به اطراف نگاه کردم. احساس میکردم که همه چیز تحت کنترل است، اما در عمق وجودم، یک حس نگرانی به وجود آمدهبود.
ناگهان متوجه دختری شدم که پشت یک تلهکابینی مخفی شدهبود و به ما نگاه میکرد. او بهوضوح ترسیدهبود و چهرهاش نشان میداد که در حال تماشای صحنهای است که نباید میدید. دختر جوان با موهای فر و قهوهای و قد متوسطش، بهشدت در حال لرزیدن بود. چشمان قهوهایاش گشاد شده و در آنها ترس و وحشت موج میزد. ابروهایش بهآرامی در هم گره خورده و بینیاش به خاطر ترس کمی چروکیده شدهبود. در آن لحظه، احساس کردم که قلبم سرعت تپشش بیشتر شد. آیا او همه چیز را دیدهبود؟ آیا او شاهد قتل بود؟
در آن لحظه، احساس خطر در وجودم به اوج رسید. نمیتوانستم اجازه بدهم که او شاهد این ماجرا باشد. بهآرامی بهطرف او نزدیک شدم و سعی کردم تا خودم را آرام نشان دهم اما میدانستم که ابروهایم با گرههای عمیق، وصلت کردهاست.
آخرین ویرایش: