جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [شعاب قیرگون] اثر «منصوره.م کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط درخشش سایه.م با نام [شعاب قیرگون] اثر «منصوره.م کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 2,274 بازدید, 101 پاسخ و 18 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [شعاب قیرگون] اثر «منصوره.م کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع درخشش سایه.م
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط درخشش سایه.م

نظرتون در مورد شعاب قیرگون چیه؟ روند داستان خوب پیش میره؟

  • خوب

    رای: 7 100.0%
  • معمولی

    رای: 0 0.0%
  • بد

    رای: 0 0.0%
  • افتضاح

    رای: 0 0.0%

  • مجموع رای دهندگان
    7
موضوع نویسنده
ناظر کتاب
ناظر کتاب
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Nov
172
1,758
مدال‌ها
2
شریکمان، امیر، به آلاچیق آمد و با لبخند به ما سلام کرد. او مردی باهوش و زیرک بود که همیشه با خود اطمینان به جلسه‌ها می‌آمد. بعد از احوالپرسی، به موضوع کارمان پرداختیم. ساعت‌ها به‌سرعت گذشت و در نهایت وقتی صحبت‌هایمان تمام شد، آفتاب به‌آرامی در حال غروب بود. آسمان به رنگ‌های نارنجی و بنفش درآمده‌بود و سایه‌های درختان در اطراف آلاچیق درازتر و تاریک‌تر می‌شدند. مردم دیگر به‌سمت مرکز تفریحی برگشته‌بودند و فضای اطراف به تدریج خالی می‌شد.
با صدای خش‌دار از گفت‌وگوی طولانی لب زدم:
- بیا، باید برگردیم.
و به‌سمت ایستگاه تله‌کابین حرکت کردیم. سام در کنارم بود و هنوز هم در حال صحبت درباره جزئیات جلسه‌مان بود. اما من به او گوش نمی‌دادم؛ ذهنم درگیر چیز دیگری بود. احساس می‌کردم که کسی ما را زیر نظر دارد.
تله‌کابین را سوار شدیم و در طول مسیر، حواسم به اطراف بود. درختان به‌سرعت از کنارمان می‌گذشتند و صدای چرخش قرچ‌قرچ سیم‌ها و وزش باد در فضا پیچیده‌بود. اما در عمق وجودم، می‌دانستم که سه نفر ما را تعقیب می‌کنند. زیردستان هاتف، کسانی که برای کشتن من فرستاده شده‌بودند.
وقتی از تله‌کابین پیاده شدیم، تصمیم گرفتم به‌سمت ایستگاه دورتر بروم. این ایستگاه خلوت‌تر و دور از چشم بود. در این لحظه، احساس می‌کردم که باید اقدام کنم.
- سام!
او به من نگاهی کرد و من به سه نفر پشت سرمان اشاره کردم. چهره‌اش جدی شد و در چشمانش نگرانی و هیجان به‌وضوح دیده‌می‌شد.
- چطوری؟
او پرسید و من می‌دانستم که همیشه آماده‌بود، اما این بار باید همه چیز را به‌دقت برنامه‌ریزی می‌کردیم.
در‌حالی‌که به‌سمت ایستگاه دورتر می‌رفتیم، صدای پاهای‌مان بر روی زمین مرطوب و خیس از باران به گوش می‌رسید. درختان اطراف به آرامی در باد تکان می‌خوردند و صدای پرندگان در دوردست به گوش می‌رسید. اما من فقط به هدفم فکر می‌کردم.
وقتی به ایستگاه رسیدیم، سه مردی مه تعقیبمان می‌کردند را دیدم که در فاصله‌ای ایستاده‌بودند و به ما نگاه می‌کردند. چهره‌هایشان به‌وضوح نشان می‌داد که قصد دارند به ما نزدیک شوند. یکی از آن‌ها، مردی با موهای کوتاه و چهره‌ای خشن بود که نشان می‌داد در کارش تجربه دارد. دو نفر دیگر هم در کنار او ایستاده‌بودند؛ یکی از آن‌ها با چهره‌ای جدی و دیگری با لبخند تمسخرآمیز، به ما نگاه می‌کرد. آرام کنار گوش سام پچ زدم:
- وقتشه سام.
سام با چهره‌ای مصمم به من نگاه کرد.
در آن لحظه، همه چیز به‌سرعت اتفاق افتاد. سام به‌طرف یکی از مردان حمله کرد و من هم به‌سمت مرد دیگر رفتم. صدای فریادها و درگیری در فضای آرام ایستگاه و جنگل کناری‌اش پیچید. درختان به‌آرامی در باد تکان می‌خوردند و صدای ضربات بر روی بدن‌ها به گوش می‌رسید.
چهره سام در حال جنگ به‌شدت متغیر بود؛ او با چشمان درخشان و جدی، به‌سمت دشمنانش می‌تاخت. من هم با تمام قوا به‌سمت مرد خشن حمله کردم. درگیری به‌شدت ادامه داشت و صدای نفس‌های سنگین و ضربات به‌وضوح در فضا شنیده‌می‌شد. در نهایت، وقتی که همه چیز به اوج خود رسید، من توانستم مرد خشن را به زمین بیندازم. چهره‌اش در حال تغییر بود؛ از خشم به وحشت. چشمانش از درد گشاد شده‌بود. در آن لحظه، احساس قدرت و کنترل بر من غلبه کرد. با یک ضربه، کارش را تمام کردم. صدای آخرین نفس‌هایش در هوا پیچید و سکوتی سنگین بر فضا حاکم شد.
سام هم به‌سرعت دو مرد دیگر را از پا درآورد و در نهایت، همه چیز به پایان رسید. بوی خون، مشامم را پر کرد و کفش‌هایم از لکه خون‌های آن مرد الدنگ، رنگ گرفه‌بود. اما من و سام در آن لحظه، تنها به نتیجه کارمان فکر می‌کردیم.
سام چهره‌اش پر از رضایت و آرامش بود.
- باید سریع از اینجا بریم.
- سام باید کسایی رو پیدا کنی که بتونن صحنه جرم رو تمیز کنن. جسدها رو از روی زمین بردارن و جایی خارج از شهر دفن کنن.
او به سرعت سرش را تکان داد.
- باشه، من همین حالا زنگ می‌زنم.
و به‌سمت گوشی‌اش رفت. در‌حالی‌که او در حال تماس با چند نفر بود، من به اطراف نگاه کردم. احساس می‌کردم که همه چیز تحت کنترل است، اما در عمق وجودم، یک حس نگرانی به وجود آمده‌بود.
ناگهان متوجه دختری شدم که پشت یک تله‌کابینی مخفی شده‌بود و به ما نگاه می‌کرد. او به‌وضوح ترسیده‌بود و چهره‌اش نشان می‌داد که در حال تماشای صحنه‌ای است که نباید می‌دید. دختر جوان با موهای فر و قهوه‌ای و قد متوسطش، به‌شدت در حال لرزیدن بود. چشمان قهوه‌ای‌اش گشاد شده و در آنها ترس و وحشت موج می‌زد. ابروهایش به‌آرامی در هم گره خورده و بینی‌اش به خاطر ترس کمی چروکیده شده‌بود. در آن لحظه، احساس کردم که قلبم سرعت تپشش بیشتر شد. آیا او همه چیز را دیده‌بود؟ آیا او شاهد قتل بود؟
در آن لحظه، احساس خطر در وجودم به اوج رسید. نمی‌توانستم اجازه بدهم که او شاهد این ماجرا باشد. به‌آرامی به‌طرف او نزدیک شدم و سعی کردم تا خودم را آرام نشان دهم اما می‌دانستم که ابروهایم با گره‌های عمیق، وصلت کرده‌است.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
ناظر کتاب
ناظر کتاب
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Nov
172
1,758
مدال‌ها
2
وقتی چشمم به او افتاد، حس عجیبی در درونم پیچید. دختر، به‌محض اینکه متوجه حضور من شد، به‌سرعت از محوطه خارج شد و به‌سمت تاریکی دوید. من و سام، با چشمانی گشاد و دل‌هایی پر از اضطراب، به دنبال او دویدیم. هوا سرد و تاریک بود و مرکز تفریحی، که روزگاری مملو از خنده و شادی بود، اکنون به مکانی غریب و خالی تبدیل شده‌بود. صدای پای ما بر روی سنگ‌فرش‌های خیس، در سکوت شب به گوش می‌رسید، گویی هر قدم، ندا دهنده‌ای‌ بود که در دل شب طنین‌انداز می‌شد.
دختر به‌سمت پارکینگ دوید و ناگهان در آنجا، گویی که در زمین فرو رفته باشد، ناپدید شد. من و سام، با دقت و احتیاط، اطراف را وارسی کردیم. تاریکی به‌شدت همه‌جا را در بر گرفته بود و تنها نور کم‌سوی چراغ‌های پارکینگ، سایه‌های بلند و عجیب را بر روی زمین می‌انداخت. صدای باد، مانند ناله‌ای خفیف و دردناک، در گوشم می‌پیچید و حس تنهایی را در دل من عمیق‌تر می‌کرد.
با هر قدمی که برمی‌داشتم، احساس می‌کردم که قلبم در سی*ن*ه‌ام به‌شدت می‌تپد. نگران بودم که مبادا او را گم کنیم. چهره‌اش، با آن ترس و وحشت، در ذهنم نقش بسته‌بود. چشمانش، مانند دو چراغ روشن در دل تاریکی، پر از اضطراب و نگرانی بودند. من نمی‌توانستم اجازه دهم که او از دست برود؛ او شاهد چیزی بود که نمی‌توانستم به سادگی فراموشش کنم.
آهسته به‌سمت پارکینگ پیش رفتم و گوش‌هایم را تیز کردم. صدای نفس‌های سام در کنارم شنیده می‌شد، اما من فقط به صدای قلب خودم توجه می‌کردم که در سی*ن*ه‌ام به تپش افتاده‌بود. هوا، بویی مرطوب و سرد داشت. دوباره به اطراف نگاه کردم و سایه‌ها را زیر نظر گرفتم. چهره‌ام که به‌آرامی در نور کم‌سوی پارکینگ نمایان می‌شد، به‌وضوح نشان می‌داد که درگیر افکارم هستم. سرد و خونسرد به‌نظر می‌رسیدم، اما در درونم، طوفانی از احساسات در حال شکل‌گیری بود. در آن لحظه، صدای خفیفی از گوشه‌ای به گوشم رسید. دلم به تپش افتاد و به‌طرف صدا چرخیدم. امیدوار بودم که او باشد، اما در عوض تنها سایه‌های بی‌هدف و تاریکی را دیدم. با این حال، عزمم را جزم کردم. نمی‌توانستم بگذارم که او از دست برود. سام با اشاره‌ای ناگهانی، توجهم را جلب کرد. نگاه من به‌سمت دخترک چرخید؛ او با چشمان مضطربش به شیشه ماشینی زل زده‌بود. در یک آن، گویی که تصمیمی ناگهانی گرفته باشد، در را باز کرد و سوار شد. دلشوره‌ای در سی*ن*ه‌ام شکل گرفت. مردی با فریادی بلند و پر از خشم، به‌سمت ماشین دوید و فریاد می‌زد: «دزد!» این صدا، مانند زنگ خطری در گوشم طنین‌انداز شد.
من و سام با تمام قوا، به‌سمت او دویدیم. هر قدمی که برمی‌داشتیم، زمین زیر پایمان به طرز عجیبی لرزان می‌شد. احساس می‌کردم که زمان به کندی می‌گذرد و هر ثانیه، مانند یک قرن طولانی می‌شود. صدای نفس‌های تند و نامنظم خودم در گوشم می‌پیچید و قلبم به‌شدت می‌تپید. در آن لحظه، همه چیز به یک نقطه متمرکز شده‌بود، باید او را متوقف می‌کردیم. اما قبل از اینکه به او برسیم، صدای روشن شدن موتور ماشین، مانند غرش یک حیوان درنده، در فضا پیچید. ماشین، با صدای زوزه‌ای دلخراش، حرکت کرد و من در دل خود فریاد زدم. نیرویم را جمع کردم و با تمام توان به‌سمت ماشینی که دخترک آن را کنترل می‌کرد، دویدم. احساس می‌کردم که هر لحظه، فاصله‌ام با او بیشتر می‌شود و عصبانیت در وجودم ریشه می‌زد.
چهره‌ام تحت فشار این لحظه، به‌شدت در هم رفته‌بود. نمی‌توانستم بگذارم که او به سادگی از دست برود. در تاریکی شب، سایه‌ها به طرز عجیبی به من نزدیک می‌شدند و احساس می‌کردم که همه چیز در حال فروپاشی است. صدای باد، مانند ناله‌ای غمگین، در گوشم می‌پیچید و من را به یاد خطراتی می‌انداخت که در کمین بودند. باید او را متوقف می‌کردم. باید هر چه سریع‌تر به او می‌رسیدم. با تمام وجودم، به‌سوی ماشین دویدم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
ناظر کتاب
ناظر کتاب
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Nov
172
1,758
مدال‌ها
2
بی‌وقفه به دنبال ماشین می‌دویدیم تا اینکه دخترک ناگهان از آن پیاده شد و به‌سمت کافه‌ای در کنار دانشگاه دوید. کافه‌ای که نورهای زرد ملایمش از پنجره‌ها به بیرون می‌تابید و صدای خنده و گفت‌وگوهای دوستانه در آن به گوش می‌رسید. من و سام با تمام قدرت، به دنبالش رفتیم، اما به خوبی می‌دانستیم که نمی‌توانیم وارد کافه شویم. این کار خطرناک بود و ممکن بود ما را لو بدهد.
دخترک به داخل کافه رفت و من از پشت درختی بزرگ و پرپشت، به پنجره‌های کافه خیره شدم. هر لحظه از او غافل نمی‌شدم؛ باید مراقب بودم که خطایی نکند. صدای قاشق‌ها و فنجان‌ها در کافه به گوش می‌رسید و بوی قهوه تازه دم، در هوا پیچیده‌بود. چند دقیقه بعد، دخترک با چهره‌ای ترسیده و مضطرب از کافه بیرون آمد. چشمانش که گشاد شده و پر از وحشت بودند، به اطراف می‌چرخیدند و لب‌هایش به‌آرامی لرزان می‌شدند. انگار که در جستجوی راهی برای فرار بود.
من نیز از پشت درخت بیرون آمدم و با چشمان عصبانی و ابروهای گره‌خورده‌ام، توجه او را جلب کردم. به‌محض اینکه او مرا دید، ترس در چهره‌اش عمیق‌تر شد و به‌سمت پارک داخل مرکز تفریحی دوید. تاریکی شب، دیدن او را برایم دشوار کرده‌بود و سایه‌ها به طرز عجیبی در اطرافم می‌رقصیدند. سام مانند یک گربه در حال شکار، به درختی نزدیک می‌شد و من از این اوضاع کنترل نشده، آشفته بودم.
ناگهان، توجه‌ام به توده‌ای براق جلب شد. آن چیزی که به‌نظر می‌رسید، کفش دخترک بود. به‌سمت درختی که نشانه برق کفش از آنجا می‌آمد، رفتم. در ذهنم، نقشه‌ای برای گرفتن دخترک چموش ترسیم کرده‌بودم. اما در لحظه‌ای که آماده شدم، صدای زنگ تماس بی‌کلام گوشی‌ام در جیبم به گوش رسید. این صدا، تمام تمرکز و هوشیاری‌ام را به‌هم ریخت و در یک‌آن، دخترک از دستم فرار کرد.
احساس می‌کردم که بخار از سرم بلند می‌شود، گویی که آتش گرفته‌ام. عصبانی و ناامید، به زمین کوبیدم. این دخترک فسقلی، وقت و انرژی‌ام را به هدر داده‌بود و این برای من غیرقابل تحمل بود. چهره‌ام که به‌شدت درهم رفته و پر از خشم بود، در برابر تاریکی شب نمایان می‌شد. هر لحظه‌ای که از دست می‌دادم، به معنای نزدیک‌تر شدن به خطر بود و برای من خطر ،خود آدرنالین خالص بود.
باران کم‌کم شروع به باریدن کرد و قطره‌های آب، مانند اشک‌های بی‌پایان، بر روی لباس و موهایم فرو می‌ریختند. هر قطره، اعصابم را بیشتر خدشه‌دار می‌کرد و به‌شدت احساس نارضایتی می‌کردم. پشت سر دخترک می‌دویدم و صدای باران که به زمین می‌خورد، مانند ضربات افکارم به ذهنم به گوش می‌رسید. سام در کنارم، با چهره‌ای متمرکز و نگران، مشغول تماس گرفتن بود. سنگی از جلوی پایم را با تحکم به سطل زباله، پرت کردم. صدای برخورد آن‌ها با فلز سطل، به طرز عجیبی در سکوت بارانی شب طنین‌انداز شد.
افرادم در باند، برای جمع کردن صحنه قتل آمده‌بودند و دیگر اثری از جنازه‌های خون‌آلود نبود. تنها این دخترک، به عنوان شاهد قتل، در حال فرار بود. درختان پرپشت جنگل پشت مرکز تفریحی، فضا را خوفناک و تاریک می‌کردند و سایه‌های آن‌ها، مانند موجودات زنده‌ای در حال حرکت بودند. دخترک به‌سمت جاده‌ی اصلی دوید و من با تمام قدرت به دنبالش دویدم. ناگهان، با صدای افتادن چیزی جلوی پایم، توقف کردم. گوشی دخترک بود! چقدر عالی که خودش راه رهایی را برایم باز کرده‌بود.
سام با صدای بلند لب زد:
- ماشین رسیده!
و چهره‌اش را با لبخندی پوشاند. ایستادم و دیگر دخترک را دنبال نکردم. به‌سمت ون نقره‌ای رنگ رضا حرکت کردم و سام هم پشت سرم آمد. احساسی از کنترل و تسلط بر اوضاع در وجودم جاری بود. درب سنگین ماشین را باز کردم و صدای گوش‌خراش آن، به سلول‌هایم نفوذ کرد.
سام، ماشین را از رضا گرفت و به‌طرف ماشین خودش راند. به همراه سام پیاده شدم و به‌سمت ماشینش رفتیم. رضا هم پشت سرمان حرکت کرد. در‌حالی‌که باران می‌بارید و صدای قطرات آب بر روی بدنه ماشین به گوش می‌رسید، به دنبال دخترک گشتیم. من گوشی‌اش را باز کردم و با خوشحالی متوجه شدم که قفل ندارد. این موضوع کارم را راحت‌تر کرده‌بود و می‌توانستم به‌سرعت به اطلاعاتش دسترسی پیدا کنم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
ناظر کتاب
ناظر کتاب
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Nov
172
1,758
مدال‌ها
2
مدتی در خیابان‌ها به دنبال دخترک بودیم. با فکر اینکه او چند دقیقه قبل به دانشگاه رفته‌بود، به سام گفتم که جلوی دانشگاه توقف کند، شاید دخترک برگردد. شیشه ماشین خیس شده‌بود و قطرات باران، مانند اشک‌هایی که بر روی شیشه می‌لغزیدند، افکارم را به‌هم می‌ریختند. ذهنم مانند درختچه‌ای در حال رشد، پر از شاخه‌های متنوع و نامنظم بود. هر فکر مانند برگی بر روی درخت، به‌سمت بالا می‌رفت و به دنبال پاسخی برای این مسئله بود.
مدتی گذشت و رعد و برق، آسمان را با نورهای خیره‌کننده‌اش رنگ می‌بخشید. صدای غرش آن، مانند صدای خشم طبیعت، در فضا طنین‌انداز می‌شد و بر لبم، لبخندی ایجاد می‌کرد. چشمانم در اطراف در حال گردش بود و سام، با چهره‌ای مضطرب و نگران به‌نظر می‌رسید. او نیز به‌شدت درگیر این وضعیت بود و هر لحظه به ساعتش نگاه می‌کرد. ناگهان، چشمم به لباس‌های خیس و آب‌کشیده دخترک افتاد که به‌آرامی به‌سمت دانشگاه قدم برمی‌داشت. او در میان باران، مانند یک روح گم‌شده به‌نظر می‌رسید. چهره‌اش درهم بود و گویی در افکارش غرق شده‌بود. چشمانش که به‌شدت از اشک و باران خیس شده‌بودند، به دوردست‌ها خیره شده و بی‌پروایی در آن‌ها موج می‌زد. هر قدمش، با صدای نرم و خفه‌ای بر روی سنگ‌فرش خیابان به گوش می‌رسید و احساس می‌کردم که باران، تنها چیزی است که در آن لحظه با او همدردی می‌کند.
احساسات متناقضی در وجودم شکل گرفت؛ همزمان با خشم، قلبم برایش به تپش افتاده‌بود که تا کنون سابقه نداشت مگر برای عشقم. باید او را متوقف می‌کردم، اما نمی‌دانستم چگونه. در آن لحظه، دنیای اطرافم به یک تصویر تاریک و مبهم تبدیل شده‌بود.
دخترک درب دانشگاه را باز کرد و وارد شد. در آن لحظه، احساس تردید و نگرانی در وجودم شکل گرفت. نمی‌دانستم که چگونه رفتار می‌کند و آیا خطری مرا تهدید می‌کند یا خیر. با این حال، منتظر لحظه‌ای ماندم تا دوباره دخترک از درب دانشگاه پا بیرون بگذارد و در تله‌ی من بیافتد. چند دقیقه بعد، او با همان لباس‌های خیس و آشفته، به‌سمت تلفن عمومی نزدیک دانشگاه رفت. شک نداشتم که مخاطب پشت تماسش، پلیس بود. این فکر، مانند شعله‌ای در وجودم زبانه کشید و خشم بر بدنم چیره‌شد.
سام با نگرانی نجوا کرد:
- نکنه چهره‌هامون رو واضح دیده باشه و پلیس بتونه
ما… .
نگذاشتم سخنش تمام شود و با خشم، در‌حالی‌که انگشتانم در موهای خیسم رژه می‌رفتند، لب زدم:
- نباید اتفاقی بیفته، من نمی‌ذارم.
سام آرام سرش را تکان داد و در چهره‌اش اطمینان خاطر حاصل شد. دخترک با چشمانی که عمق افکارش را به نمایش می‌گذاشت، به‌طرفی حرکت کرد. نتوانستم دنبالش بروم؛ اطراف دانشگاه مجهز به دوربین بود و هر حرکتی می‌توانست ما را لو بدهد. او وارد ساختمانی نزدیک دانشگاه شد که گویی خوابگاه بود. پس دخترک دانشجو بود و سنی نداشت.
رضا از ماشینش پیاده شد و تکیه‌اش را به کاپوت ماشین داد. سیگارش را روشن کرد و دود آن که در هوای بارانی می‌پیچید، به طرز آزاردهنده‌ای در فضا پراکنده می‌شد. از سیگار تنفر داشتم؛ بوی آن مانند سم، حالم را خراب می‌کرد. بدنم برایم ارزش بالایی داشت و نمی‌خواستم با کشیدن این معضلات به او آسیب برسانم. مدتی در ماشین منتظر بودیم تا دخترک خودش را نمایان کند. باران همچنان می‌بارید و صدای قطرات آب بر روی سقف ماشین، مانند ضربان قلب عصبانی‌ام، به گوش می‌رسید.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
ناظر کتاب
ناظر کتاب
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Nov
172
1,758
مدال‌ها
2
حدود بیست دقیقه‌ای گذشت تا اینکه دختری پوشیده از هودی مشکی که در تاریکی مانند شبحی به‌نظر می‌رسید، در نزدیکی خیابان ایستاد. باران به‌شدت می‌بارید و خیابان‌ها در نور ضعیف چراغ‌های خیابانی درخشان‌تر به‌نظر می‌رسیدند. آب‌های باران، مانند آینه‌ای نازک، سطح آسفالت را پوشانده و انعکاس نورها را به تصویر می‌کشیدند. با دقت بیشتری نگاه کردم و متوجه شدم که خودش است! همان دخترک چموش و شاهد قتل من. قلبم با سرعت تندتر می‌زد. او سوار تاکسی زردرنگی شد و در باران شروع به حرکت کرد.
سام با ظرافت زیادی ماشینش را که ملقب به آزورا بود و دردانه‌اش به حساب می‌آمد، به دنبالش حرکت داد. صدای موتور ماشین درهم آمیخته با رعد و برق‌هایی که در آسمان می‌غرید، فضا را پر کرده‌بود. در همین حال، رضا با آن ماشین قراضه‌اش به ما ملحق شد و در پشت سرمان قرار گرفت.
تاکسی زردرنگ مدتی در شهر گشت زد و خیابان‌های زیادی را پشت سر گذاشت. خیابان‌ها در نور نئون مغازه‌ها و چراغ‌های راهنمایی درخشان بودند و آب باران، درخشش خاصی به آن‌ها می‌داد.
ناگهان، تاکسی مقابل کلانتری ایستاد؛ تابلوی بزرگ «ایست» در کنار آن خودنمایی می‌کرد. ساختمان کلانتری، با دیوارهای بتنی و پنجره‌های کوچک، ترس‌هایم را زنده کرد. قلبم به درجه‌ای از خشم رسید که ناخودآگاه احساس لرزش چشمانم را حس کردم. عصبانیت زیادی درونم شکل گرفت و مانند آتشی که در دل زبانه می‌کشد، به‌شدت شعله‌ور بود.
این دخترک، با وجود تمام خطراتی که در پی داشت، به سمت پلیس می‌رفت. این فکر، مانند تیغی تیز بر روی اعصابم کشیده می‌شد و هر لحظه بیشتر از قبل عصبانی‌ام می‌کرد. سام در کنارم، با چهره‌ای نگران، به من نگاه می‌کرد و می‌توانستم تنش را احساس کنم. او نیز می‌دانست که این وضعیت چقدر خطرناک است.
با صدای خش‌داری گفتم:
- وقتی اومد بیرون، می‌گیریمش.
احساس کردم که خشمم به نقطه جوش رسیده‌است. سام با نگرانی سرش را تکان داد و رضا نیز در حال بررسی اوضاع بود. چند دقیقه‌ای گذشت و چند ماشین سفید با خط‌های سبزرنگ که نشان از پلیس‌ بودنشان می‌داد، با عجله به طرف خیابانی راهی شدند. دخترک هم در قاب درب نمایان شد. با قدم‌هایی به‌سمتی حرکت کرد. دختری که در آن هوای سرد، مانند یک گربه کوچک در خودش جمع شده‌بود. لباس‌هایش او را در برابر سرما محافظت نمی‌کرد و با هر وزش باد، لرزشی به تنش می‌افتاد. چهره‌اش رنگ‌پریده بود و چشمانش، که به اندازه‌ای بزرگ و درخشان بودند که گویی از وحشت می‌درخشیدند، در دل شب مانند دو چراغ کوچک می‌تابیدند. گویی که او نه تنها از سرما، بلکه از تنهایی و ناامیدی نیز می‌لرزید. قلبم به تپش افتاد؛ اما چرا قلبم این‌گونه می‌تپید؟ آیا این احساس، نشانه‌ای از همدردی بود یا نشانه‌ای از لذت ناشی از قدرتی که بر او داشتم؟
با اشاره به سام، او ماشین را به‌سمت دخترک منحرف کرد. صدای لاستیک‌ها که بر روی آسفالت کشیده می‌شد، در سکوت شب طنین‌انداز شد و مانند زنگی در گوشم طنین‌افکن بود. دخترک به عقب رفت و ترس در چشمانش مانند شعله‌ای می‌درخشید، شعله‌ای که به‌وضوح نشان می‌داد که او در برابر این خطر احساس ناامنی می‌کند. این احساس قدرت و تسلط بر او، برایم لذت‌بخش بود. قدم‌هایم را آرام و حساب‌شده برداشتم، مانند یک شکارچی که به طعمه‌اش نزدیک می‌شود و در دلش هیجان و شوقی غیرقابل کنترل می‌تپید. بادقت به او نزدیک شدم و دستمال حاوی مواد بیهوشی را بر روی دهانش گذاشتم. او کمی تقلا کرد، چشمانش گشاد شد و در آن لحظه، احساس کردم که درونم تضاد عجیبی وجود دارد؛ از یک سو، تمایل به تسلط و از سوی دیگر، حسی که درکش نمی‌کردم. اما می‌دانستم که این مقاومت تنها لحظه‌ای است. به زودی، او در آغوش من آرام می‌گرفت و این فکر، مانند باری سنگین بر دوشم نشسته بود.
حس کردم که بدنش مانند پَر سبکی در دستانم می‌رقصد. به‌آرامی او را بغل کردم و به‌سمت ماشین بردم. در حین این کار، نگاهی به صورتش انداختم.
چهره‌اش در نور کم‌سوی خیابان، از سرما رنگ باخته‌بود. لب‌هایش که به رنگ‌صورتی ملایم می‌درخشیدند، در تضاد با هوای سرد و بی‌رحم شب، گویی همچون گل‌های بهاری در دل زمستان به‌نظر می‌رسیدند. ابروهایش با نازکی و پرپشتی خاصی، خطی زیبا بر پیشانی‌اش کشیده‌بودند و به طرز عجیبی توجه را جلب می‌کردند. موهای فِر و مشکی‌اش که مانند پرده‌ای نرم بر روی صورتش افتاده‌بود، بخشی از چهره‌اش را پنهان کرده و به او حالتی معصوم و در عین حال جذاب بخشیده‌بود. این تضاد در چهره‌اش، به من احساس کششی عمیق می‌داد، گویی او در این دنیای سرد، تنها چیزی بود که می‌توانست گرما و زندگی را به اطرافش بیاورد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
ناظر کتاب
ناظر کتاب
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Nov
172
1,758
مدال‌ها
2
***
نگار در خوابگاه ایستاده‌بود و نگرانی در چهره‌اش مانند سایه‌ای سنگین نشسته‌بود. خوابگاه در سکوت شب، به دنیایی تاریک و بی‌رحم تبدیل شده‌بود. نور کم‌سوی لامپ‌های فلورسنت در گوشه‌های اتاق، سایه‌های بلند و عجیبی را بر دیوارها می‌افکند و احساس تنهایی را در دلش عمیق‌تر می‌کرد. ساعت از ده شب گذشته‌بود و صدای ساعت دیواری با هر تیک‌تیکش، در گوشش طنین‌انداز می‌شد. ساره هنوز برنگشته‌بود و این موضوع قلبش را فشرده‌ می‌کرد.
او به مسئول خوابگاه، خانم‌حسینی نگاهی انداخت. چهره خانم‌حسینی در نور سرد و بی‌روح خوابگاه، مانند سنگی بی‌احساس به‌نظر می‌رسید. ابروهایش به هم فشرده و لب‌هایش به خطی باریک تبدیل شده‌بودند که نشان‌دهنده‌ی بی‌تفاوتی‌اش به نگرانی‌های نگار بود. دیوارهای خوابگاه با رنگ‌های کمرنگ، گویی داستان‌های ناگفته‌ای از غم و تنهایی را در دل خود پنهان کرده‌بودند.
با صدای لرزانی که از دلش برمی‌خاست، گفت:
- ببخشید خانم‌حسینی؛ هنوز ساره برنگشته. ساعت داره از ده شب رد میشه و من نگرانم.
صدای خانم حسینی، مانند صدای زنگی بی‌احساس، به گوشش رسید:
- نگار می‌دونی که قوانین خوابگاه خیلی واضحن. ساعت ده شب، درها بسته میشن. اگه کسی دیر برگرده، مسئولیتش با خودشه.
نگار احساس کرد که دنیا دورش تیره و تار شده‌است. قلبش به‌شدت می‌تپید و اضطرابش به مرز انفجار نزدیک می‌شد. او با صدایی که از نگرانی بیشتر می‌لرزید، ادامه داد:
- اما ساره همیشه سروقت برمی‌گرده. امروز یه چیزی غیرعادیه. من نگرانم. ممکنه اتفاقی براش افتاده‌باشه و تلفنش هم خاموشه.
نگاه خانم‌حسینی به او، مانند نوری سرد و بی‌رحم، او را در بر گرفت. او به نگار نگاهی انداخت که گویی می‌خواست بگوید که «نگرانیت برای من اهمیتی نداره.»
- من نمی‌تونم به خاطر نگرانی‌های تو در رو باز بذارم. هرجایی قوانینی داره. اگه ساره دیر کرده، خودش باید با عواقبش رو‌به‌رو بشه.
نگار در درونش احساس یأس و ناامیدی می‌کرد. او به‌شدت مضطرب بود و احساس می‌کرد که دیوارهای خوابگاه به دورش تنگ‌تر می‌شوند. بوی کمرنگ مواد شوینده و عطرهای نامطبوع، فضای خوابگاه را پر کرده‌بود و هر لحظه، احساس خفگی بیشتری به او دست می‌داد.
- لطفاً خانم‌حسینی! می‌تونید فقط چند دقیقه دیگه صبر کنید؟
اما خانم‌حسینی با قاطعیت پاسخ داد:
- نگار من نمی‌تونم این کار رو کنم. اگه هرکَس دیر برگرده، همه می‌خوان اینجا بمونن. اینجا خوابگاهه، قوانین خودشو داره.
نگار با دلی پر از نگرانی و احساس عدم امنیت، به اتاقش رفت و در را به‌شدت بست. صدای بسته شدن در، مانند صدای زنگی در گوشش طنین‌انداز شد و او را در دنیای تاریک و سرد خوابگاه محبوس کرد. در آنجا، تنها صدای تپش قلبش و سکوت سنگین اطرافش بود که او را به یاد ساره می‌آورد. احساس می‌کرد که در این شب تاریک، هیچ‌ک.س نمی‌تواند به او کمک کند و تنها چیزی که در دلش باقی مانده، ترس و اضطراب بود.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
ناظر کتاب
ناظر کتاب
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Nov
172
1,758
مدال‌ها
2
نگاهش به فضای اتاق که پر از زندگی و احساسات بود، افتاد. جایی که هر گوشه‌اش داستانی برای گفتن داشت. دیوارها با رنگ‌های ملایم و روشن، به آرامش و دلپذیری فضا کمک می‌کردند، گویی هر کدام از آن‌ها به او می‌گفتند که اینجا خانه‌اش است. در یکی از دیوارها، تصاویری از روزهای خوب و لحظات شاد با ساره به نمایش درآمده‌بود. هر بار که به این عکس‌ها نگاه می‌کرد، احساس می‌کرد زندگی بدون ساره چقدر تلخ و بی‌معناست.
میز تحریر کوچک و چوبی، در گوشه‌ای از این دنیای کوچک، با کتاب‌ها و جزوه‌های درسی که به‌هم ریخته‌بودند، گواهی بر تلاش‌هایش برای رسیدن به آرزوهایش بود. نور ملایم چراغ مطالعه در شب‌های طولانی، حسی از آرامش و همراهی به او می‌بخشید. صدای آرام وزش باد از پنجره، به همراه این نور، فضایی دلنشین و آرامش‌بخش ایجاد کرده‌بود.
تخت‌خوابش در کنار پنجره، هر صبح با نور طلایی خورشید بیدار می‌شد و پرده‌های نازک و سفید، به‌آرامی نور را به داخل می‌آوردند. این نور، حس تازگی و زندگی را به فضا منتقل می‌کرد. ساره همیشه می‌گفت که باید به جزئیات بیشتری توجه کند، اما او به سادگی اینجا را دوست داشت. لحاف نرم و رنگی تختش، حس راحتی و امنیت را به او القا می‌کرد. در گوشه‌ای دیگر، کمدی با لباس‌هایی مرتب و منظم، بوی عطرهای مختلف و لباس‌های تازه شسته‌شده را به مشامش می‌رساند. این بوی آشنا، حس خوبی به او می‌داد و یادآور لحظاتی از دوستی و هم‌نشینی با ساره بود.
این فضا، هرچند کوچک، پر از زندگی و احساس بود. جایی که می‌توانست با ساره درباره همه چیز صحبت کند، از رویاها تا نگرانی‌ها. اینجا نه تنها مکانی برای خوابیدن، بلکه پناهگاهی بود که در آن می‌توانست خود را پیدا کند و با دوستی که همیشه در کنار او بود، لحظات زیبایی بسازد.
خسته از آن روز پر از تنش و نگرانی، نگاهی به ساعت انداخت. صدای تیک‌تیک ساعت، مانند زنگ خطری در گوشش طنین‌انداز می‌شد و او را به یاد گذر زمان می‌انداخت. قلبش با‌شدت می‌تپید. ساره هیچ وقت بدون اطلاع نمی‌رفت. همیشه به او می‌گفت که کجا می‌رود و چه زمانی برمی‌گردد. اما حالا، در این شب بارانی که صدای باران بر روی شیشه پنجره به‌آرامی می‌خورد، هیچ خبری از او نبود.
نگاه نگار که در آن لحظه غم و نگرانی را در خود داشت، به عکس‌های روی دیوار دوخته شده‌بود. چشمانش که در آن‌ها حس ناامیدی و انتظار دیده‌ می‌شد، در جستجوی نشانه‌ای از ساره بودند. او نمی‌توانست به سادگی از این احساس رها شود؛ انگار که هر قطره باران، هر تیک‌تیک ساعت، بار سنگینی از نگرانی را بر دوش او می‌گذاشت.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
ناظر کتاب
ناظر کتاب
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Nov
172
1,758
مدال‌ها
2
با دست لرزانش دوباره به گوشی‌اش نگاه کرد. صفحه نمایش تاریک و بی‌روح، گواهی بر بی‌پاسخی بود که چندین بار با دلهره به آن امید بسته‌بود. هر بار که صدای زنگ تلفن را می‌شنید، امیدی در دلش جوانه می‌زد، اما پس از هر بار ناامیدی، احساس می‌کرد که دنیا بر سرش خراب می‌شود. این احساس، مانند سنگینی بارانی که بر روی شانه‌هایش نشسته‌بود، او را خفه می‌کرد. هوا بارانی بود و صدای قطرات باران که به پنجره می‌خورد، در این تاریکی و تنهایی، افکارش را به‌هم می‌ریخت. صدای باران، مانند ناله‌ای در دل شب، او را به یاد ساره می‌انداخت. نکند اتفاقی برایش افتاده‌باشد؟ نکند در این باران، در جایی تنها و ترسان است؟
شب را به‌سختی به صبح رساند. زیر چشمانش از کم‌خوابی گود شده‌بود و چهره‌اش که همیشه با لبخند و شادابی می‌درخشید، حالا نشان‌دهنده‌ی نگرانی و اضطراب بود. احساس می‌کرد که هر لحظه، بار سنگینی بر روی سی*ن*ه‌اش نشسته و او را به زمین می‌کشد. از روی تخت بلند شد، دست و صورتش را شست و یکی دو لقمه صبحانه خورد. طعم غذا مانند طعمی تلخ و بی‌مزه، به او یادآوری می‌کرد که زندگی‌اش در حال از هم پاشیدن است. سریع آماده شد و بدون اینکه حواسش به چتری که روی تخت گذاشته‌بود باشد، به‌سمت کلانتری رفت. دلشوره زیادی در دلش داشت. نمی‌دانست آیا باید به خانواده ساره هم بگوید یا نه. اگر آن‌ها هم نگران شوند چه؟ اما نمی‌توانست بی‌تفاوت بماند.
در خیابان‌ها زیر باران راه می‌رفت. باران به‌آرامی می‌بارید و خیابان‌ها خیس و لغزنده بودند. هر قدمی که برمی‌داشت، دلشوره‌اش بیشتر می‌شد. صدای چک‌چک باران بر روی آسفالت، مانند صدای قلبش بود که به تندی می‌تپید. به یاد ساره می‌افتاد و اینکه همیشه چقدر قوی و شجاع بود. حالا چطور می‌تواند در این وضعیت باشد؟ او که همیشه با لبخند و روحیه‌ای مثبت، زندگی را به چالش می‌کشید، حالا در کجای این دنیا پنهان شده‌است؟
وقتی به کلانتری رسید، نفس عمیقی گرفت و با صدای لرزان به افسر نگهبان گفت:
- من باید در مورد دوستم گزارش بدم. اون از دیشب گم شده.
چشمانش پر از اشک شد و نتوانست جلوی خود را بگیرد. فقط می‌توانست با صدای لرزان بگوید:
- و هیچ وقت بدون اطلاع نمی‌رفت. من نگرانم… .
احساس می‌کرد که در آن لحظه، همه چیز به‌هم ریخته است؛ هم ذهن او و هم آسمان که به سرعت رعد و برق‌هایی سوزاننده را به اطرافش پخش می‌کرد. صدای رعد، مانند فریادی، او را به یاد خطراتی می‌انداخت که ممکن است ساره با آن‌ها روبه‌رو شده‌باشد. افسر پلیس او را به داخل اتاقی هدایت کرد و چند سوال دیگر در مورد ساره پرسید.
***
پنج روز از گمشدن ساره می‌گذشت. تا کنون او هیچ تماسی با نگار یا زهراخانم (مادر ساره) نگرفته‌بود. خیابان‌ها خالی و تاریک بودند و تنها صدای قلب نگار به گوش می‌رسید. از وقتی که خبر گمشدن ساره را به پلیس داده‌بود، زهراخانم همراه عمو محسن به رامسر آمده‌بودند و هر روز به کلانتری سر می‌زدند تا بلکه خبری از ساره بشنوند. نگار هم کمتر به کلاس‌هایش می‌رفت. هر روز به ساره فکر می‌کرد و یاد روزهایی می‌افتاد که تازه با هم آشنا شده‌بودند. سه سال پیش در چنین زمانی، او و ساره همدیگر را در سلف دانشگاه دیدند. نگار خیلی جذب ساره شد؛ دختری شجاع و نترس، کنجکاو و خوشگل و همچنین پرحرف. همین ویژگی‌ها او را بیشتر نگران می‌کرد. ساره با این خصوصیات، یعنی چه اتفاقی برایش افتاده‌است که پنج روز از ناپدید شدنش می‌گذرد؟! بسیار نگرانش بود.
دلش هم برای زهراخانم و عمو محسن می‌سوخت و با آن‌ها احساس همدردی می‌کرد. ساره برای او مانند یک خواهر بود. با برخورد دست شخصی بر شانه‌اش، از خاطرات گذشته بیرون آمد. به پشت سرش چرخید و چهره بانمک دختری گل به دست را دید. از بچه‌های کار بود. برای خوشحال کردنش، یک شاخه گل رز از دستش گرفت و پولش را در دستش گذاشت و گفت:
- ممنون عزیزم!
دختر بانمک لبخندی زد و رفت. نگار هم دوباره در فکرهای تمام نشدنی‌اش غرق شد. احساس می‌کرد که زمان به طرز عجیبی متوقف شده و او در دنیایی از نگرانی و اضطراب گرفتار شده‌است. صدای همهمه اطرافش، گویی در حال تمسخر او بودند، به او یادآوری می‌کردند که زندگی همچنان ادامه دارد، حتی اگر او در این لحظه در دنیایی از ناامیدی و ترس غرق شده‌باشد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
ناظر کتاب
ناظر کتاب
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Nov
172
1,758
مدال‌ها
2
***
(کارآگاه)
دست‌هایم را به‌آرامی بر روی سرم گذاشتم و درحالی‌که به دیوارهای سرد و بی‌روح اتاق خیره شده‌بودم، منتظر پاسخ سرگرد محسنی بودم. فضای ساکت اطرافم، گویی در حال بلعیدن صدای زنگ تلفن بود. صدای زنگ، مانند نغمه‌ای غمگین و پر از ابهام، به گوش می‌رسید و هر بار که به صدا درمی‌آمد، ضربان قلبم را تندتر می‌کرد.
ذهنم درگیر افکار متناقض بود؛ نگرانی برای سرنوشت خانم خسروی و عدم قطعیت در مورد آنچه ممکن است در انتظارم باشد. سرم به‌شدت سنگین شده‌بود و باری از اضطراب بر دوش‌هایم سنگینی می‌کرد. این احساس، گویی به من می‌گفت که در این تاریکی، تنها نیستم، اما هیچ نشانه‌ای از امید در افق نبود.
دست‌هایم، که به‌شدت می‌لرزیدند، نشان‌دهنده‌ی تنش درونی‌ام بودند. هر بار که صدای زنگ به گوش می‌رسید، امیدی در دل می‌جوشید، اما به سرعت جای خود را به ناامیدی می‌داد. در دلم، دعایی بی‌صدا برای یافتن ساره می‌کردم و در عین حال، به این فکر می‌کردم که آیا این بار هم مانند دفعات پیش، خبری از او نخواهد بود؟
- سرگرد محسنی؟ خبری از خانم خسروی نشد؟
- خیر قربان. تمام دوربین‌ها را چک کردیم. حتی دوربین‌های بزرگراه… اما تنها چیزی که تا الان دستگیرمون شده اینه که وقتی خانم خسروی از کلانتری بیرون اومدن، خیابان پایین‌تر از کلانتری تمام محتوای دوربین‌هاش پاک شده.
با شنیدن این خبر، تنم به لرزه افتاد. احساس می‌کردم که در دنیایی از ناامیدی غرق می‌شوم.
- دارم دیوونه می‌شم سرگرد. چرا هیچ سرنخی ازش پیدا نمی‌کنیم؟ یه حسی همش بهم می‌گه ممکنه این پرونده به همین سادگی‌ها که ما فکر می‌کنیم نباشه… .
سرگرد محسنی با لحنی دلگرم‌کننده ادامه داد:
- نگران نباشید سرهنگ. به زودی پیداش می‌کنیم.
- امیدوارم… .
سپس خداحافظی کرد و تماس قطع شد.
از ستون تکیه‌ام را گرفتم و به سمت اتاقم رفتم. در آستانه در، بی‌نظمی و شلوغی به‌وضوح خود را نشان می‌دهد. اینجا، فضایی است که در دل هرج و مرج، به جستجوی حقیقت‌ها پرداخته‌ام. اتاق کوچک و تنگ، گویی با انبوهی از پرونده‌ها، یادداشت‌ها و مدارک پراکنده پر شده‌است. هر گوشه‌اش نشان‌دهنده‌ی حجم عظیمی از اطلاعات و تلاش‌های بی‌پایان من برای حل معماهاست.
میز کارم بستر شلوغی است که بر روی آن، انبوهی از پرونده‌ها با برچسب‌های رنگی مختلف به‌هم ریخته‌اند. برخی از آن‌ها نیمه‌باز هستند و یادداشت‌های پراکنده‌ای از مشاهدات و سرنخ‌ها در اطرافشان پخش شده‌اند. در گوشه‌ای، فنجان‌های قهوه خالی و بسته‌های بیسکویت کهنه جا خوش کرده‌اند، گویی گواهی بر شب‌های طولانی و بی‌خوابی‌های مکرر من هستند. بوی تلخ و سرد قهوه در فضا پیچیده و یادآور زمان‌هایی است که در اینجا سپری کرده‌ام.
دیوارهای اتاق، گنجینه‌ای از عکس‌های مشکوک و نقشه‌های دست‌نویس هستند که با سنجاق به دیوار چسبانده شده‌اند. این تصاویر و نقشه‌ها، مانند شواهدی از پرونده‌های حل‌نشده و معماهای پیچیده‌ای هستند که در ذهنم در حال گردش‌اند. هر بار که به این دیوارها نگاه می‌کنم، حس می‌کنم که هر کدام از این تصاویر، داستانی برای گفتن دارند و رازهایی در دل خود نهفته‌اند. در کنار میز، صندلی قدیمی و چرمی وجود دارد که به شدت فرسوده شده و نشان‌دهنده ساعت‌ها نشستن و تفکر است. این صندلی، گاهی به من یادآوری می‌کند که باید از این شلوغی فاصله بگیرم و کمی استراحت کنم، اما همیشه کارهای ناتمام مرا به خود می‌خواند.
در این فضا، هر چیز به نوعی داستان خود را دارد و من در تلاش برای کشف حقیقت‌ها، در میان این هرج و مرج غرق شده‌ام.
بالاخره چشم از اتاق شلوغم گرفتم و کاغذ و حکم را برای چک کردن دوربین‌ها برداشتم.
باید خودم به سراغ دوربین‌ها بروم، حتی دوربین مغازه‌های خیابان پایین‌تر از کلانتری که محتوای دوربین‌هایش پاک شده‌است. سوار ماشین شدم و حرکت کردم. صدای موتور ماشین، مانند یک آهنگ آشنا، در گوشم طنین‌انداز می‌شد. اول به سراغ مغازه‌هایی رفتم که دوربین داشتند. وقتی داشتم دوربین یکی از مغازه‌ها را چک می‌کردم، ناگهان نگاهم به چهره ساره افتاد که درحال قدم زدن بود. قلبم به تندی می‌تپید و احساس کردم که نفس در سی*ن*ه‌ام حبس شده‌است. بعد از چند ثانیه، دو ماشین نقره‌ای‌رنگ جلوی ساره نگه داشتند. یک نفر که چهره‌اش مشخص نیست، او را سوار ماشین کرد. احتمالاً کار همان کسانی که ساره برای شهادت به قتلشان به کلانتری آمده‌بود.
با دستانی لرزان، به سرگرد زنگ زدم. یک بوق، دو بوق… جواب داد:
- بله جناب سرهنگ؟
- سرگرد، ازت می‌خوام سریع آدرس پلاکی که برات می‌فرستم رو پیدا کنی. این ماشین خانم خسروی رو دزدیده. فقط سریع باش که وقت نداریم.
- چشم جناب سرهنگ، سریع پیگیری می‌کنم. فعلاً خداحافظ.
و تماس قطع شد. عرق سردی بر پیشانی‌ام نشسته‌بود و احساس می‌کردم که زمان به‌سرعت درحال گذر است. خانم‌خسروی، تمام تلاشم را می‌کنم تا زود پیدایتان کنم. نمی‌گذارم مثل خواهرم، اتفاقی برایتان بیفتد. این فکر، مانند شعله‌ای درونم می‌سوخت و مرا به حرکت وا می‌داشت. هر لحظه‌ای که می‌گذشت، بیشتر به این نتیجه می‌رسیدم که باید هر چه سریع‌تر عمل کنم و این معما را حل کنم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
ناظر کتاب
ناظر کتاب
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Nov
172
1,758
مدال‌ها
2
***
(دو سال قبل)
برای اولین بار پس از مدت‌ها، توانستم سرنخی حیاتی از باندی که در قاچاق اسلحه تخصص داشت، پیدا کنم. یکی از اعضای آن‌ها را در زیر فشار سوالات به دام انداختم. او با ترس و لرز، پرده از راز خطرناک‌ترین محموله‌ای برداشت که قرار بود فردا شب از مرز سیستان و بلوچستان وارد ایران شود. در دل، احساس می‌کردم که این محموله برای آن‌ها حیاتی است.
پس از اینکه گزارش کامل را به مافوقم تحویل دادم، بلافاصله برای مأموریت به سیستان و بلوچستان اعزام شدم. می‌دانستم که این مأموریت خطرناک است و به همین خاطر تصمیم گرفتم هیچ اطلاعی به خانواده‌ام نرسانم. مینا، خواهرم همیشه برای مأموریت‌هایم نذر می‌کرد و نمی‌خواستم با خبر شدنش از این خطر، نگرانی‌اش را دوچندان کنم. بنابراین شب بدون سر و صدا، وسایلم را جمع کردم و به‌سمت سیستان و بلوچستان رفتم، البته همراه با هم‌تیمی‌هایم.
شب مأموریت بود و من آماده. با بیست نفر از بچه‌ها در کمین نشسته‌بودیم تا زمان رسیدن محموله. دلشوره‌ای در وجودم ریشه دوانده‌بود و استرس، مانند سایه‌ای تاریک، بر من سنگینی می‌کرد. حس می‌کردم این بار همه چیز متفاوت است. بعد از یک ساعت، آن‌ها رسیدند. تعدادشان از ما بیشتر بود، مشخص بود که این محموله برایشان بسیار حیاتی است و من هر لحظه ممکن بود به دنیای تاریکی فرو بروم.
با صدای فرمانده، دستور حمله صادر شد. به جلو رفتیم و خوشبختانه توانستیم همه‌شان را دستگیر کنیم، اما یک نفر فرار کرد. وقتی به رامسر برگشتم، به‌خاطر موفقیت در این مأموریت، ترفیع گرفتم و شدم سرهنگ محمد کریمی.
چند روز بعد، در کلانتری نشسته‌بودم که صدای زنگ گوشی‌ام مرا از دنیای پرونده‌ها بیرون آورد. مادرم بود. صدایش مانند زنگ خطری در دل شب، به گوشم رسید.
- جانم مادر مهربونم؟
صدای او، که با لرز و اضطراب آمیخته شده‌بود، مانند نغمه‌ای غمگین در فضای ساکت اتاق پیچید. چهره‌اش که در ذهنم نقش بسته‌بود، حالا به‌طرز عجیبی رنگ‌پریده و نگران به‌نظر می‌رسید. چشمانش که همیشه با محبت و آرامش می‌درخشید، اکنون غم و ناامیدی را در خود داشت.
- محمد، بدبخت شدیم… این چه بدبختیه که دامن‌گیر ما شده؟
صدای مادرم به گوشم رسید و قلبم را به تپش انداخت.
- مامان چی شده؟ درست بگو منم بفهمم… .
مادر ادامه داد:
- محمد… مینا… مینا از پیش ما رفت.
- یعنی… یعنی چی؟ یعنی چی که مینا از پیش ما رفت؟
صدای او، حالا به شدت لرزان و شکسته شده‌بود.
- از بیمارستان زنگ زدن. گفتن که از پشت سر به سر دخترتون ضربه وارد شده و احتمالا عمدی بوده. بعد از رسیدن به اورژانس… مینا مرد!
صدای گریه مادرم از پشت تلفن، مانند زوزه‌ای در دل شب، به گوشم رسید و قلبم از شدت شوک و ناراحتی به تپش افتاد. فریاد زدم:
- نه… نه، این امکان نداره! مینا… مینا‌جان تو که داداشت رو ول نکردی بری، مگه نه؟
با استرس و چشم‌های به اشک نشسته،
سریعاً به بیمارستانی که مادرم آدرسش را داده‌بود، رفتم. وقتی به بیمارستان رسیدم، فضای سرد و بی‌روح آن، احساس غریبی را در من ایجاد کرده‌بود. بوی ضدعفونی‌کننده و صدای زنگ‌های بی‌پایان، به همراه نورهای سرد فلورسنت، حس وحشتناکی را در من به وجود آورد. هر صدای زنگ، مانند ضربه‌ای بر قلبم می‌خورد و مرا به یاد لحظات شیرین گذشته می‌انداخت.
در بیمارستان، چهره‌ی مادرم را دیدم که در گوشه‌ای نشسته‌بود. چهره‌اش که اکنون با چین و چروک‌های عمیق غم و نگرانی آراسته شده‌بود، گویی داستانی از درد و رنج را روایت می‌کرد. چشمانش که همیشه با محبت و امید درخشیده‌بود، حالا غمگین و خسته به‌نظر می‌رسید. اشک‌ها بر گونه‌هایش می‌غلتید و هر بار که نفس می‌کشید، گویی دنیا بر دوشش سنگینی می‌کرد.
احساس می‌کردم که دنیا در اطرافم به‌آرامی فرو می‌ریزد و هر ثانیه، بار سنگینی از ناامیدی را بر دوش‌هایم می‌افزود. در آن لحظه، تنها چیزی که می‌توانستم احساس کنم، ترس و ناامیدی بود. مینا که همیشه در کنارم بود، حالا دیگر نبود. این واقعیت مانند یک زخم عمیق، در قلبم جا خوش کرده‌بود و هیچ چیزی نمی‌توانست آن را التیام بخشد.
 
آخرین ویرایش:
بالا پایین