جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [شعاب قیرگون] اثر «منصوره.م کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط ؛)Lunika با نام [شعاب قیرگون] اثر «منصوره.م کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 2,791 بازدید, 105 پاسخ و 18 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [شعاب قیرگون] اثر «منصوره.م کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع ؛)Lunika
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط ؛)Lunika

نظرتون در مورد شعاب قیرگون چیه؟ روند داستان خوب پیش میره؟

  • خوب

    رای: 7 100.0%
  • معمولی

    رای: 0 0.0%
  • بد

    رای: 0 0.0%
  • افتضاح

    رای: 0 0.0%

  • مجموع رای دهندگان
    7
موضوع نویسنده

؛)Lunika

سطح
0
 
همیار سرپرست کتاب
پرسنل مدیریت
همیار سرپرست کتاب
ناظر کتاب
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Nov
428
2,236
مدال‌ها
2
با رفتنش، نفسی را که در سی*ن*ه‌ام حبس شده‌بود، با آرامشی نسبی رها کردم. صحبت با پلیس، بارقه‌ای از جسارت را در وجودم روشن کرده‌بود. اما ناگهان، هراسی جدید در دلم ریشه دواند.
- وای نه! گوشی رو تو سیفون انداختم. خدا کنه نسوخته باشه.
با شتابی وصف‌ناپذیر، خود را به سرویس بهداشتی رساندم. درپوش سیفون را با دستان لرزان برداشتم و گوشی خیس و از کارافتاده را، که آب تا مغز استخوانش نفوذ کرده‌بود، در آغوش گرفتم.
- خواهش می‌کنم، خواهش می‌کنم نسوخته باش!
با دلی پر از امید و ناامیدی، دکمه‌ی قدیمی گوشی را بارها فشار دادم و در دل، هر دعایی را که به یاد داشتم زمزمه کردم تا شاید معجزه‌ای رخ دهد و صفحه‌اش روشن شود.
چندین بار این کار را تکرار کردم، اما هیچ امیدی نبود. با چهره‌ای درهم‌شکسته و دلی آکنده از اندوه، گوشی خاموش را به درون چاه انداختم تا ردی از آن باقی نماند و کسی از کارم باخبر نشود. پس از اتمام این کار، نگاهی به گربه‌ی پشمالویی انداختم که کنار پاتختی کز کرده‌بود و بی‌آنکه از او چشم بردارم، به‌دنبال لباسی مناسب با شرایط فعلی، به سراغ کمد رفتم. کمد را زیر و رو کردم. میان انبوه لباس‌ها، شومیز آستین‌بلند سفیدرنگی، چون ستاره‌ای در دل تاریکی، نگاهم را به خود جلب کرد. این انتخاب، نمادی از پاکی و تازگی بود که با وضع اسفناک فعلی‌ام، تضادی آشکار داشت. در جست‌وجوی شلواری مناسب، ناگهان چشمم به شلوار جینی آبی‌رنگ افتاد. این لباس، به وضوح از لباس‌های خاکی و کثیف قبلی‌ام که بوی ترس و ناامیدی را با خود به همراه داشت، بهتر بود. با این حال، هنوز نمی‌خواستم از این لباس‌ها و امکانات حمام به‌طور کامل استفاده کنم، اما اکنون واقعاً به یک دوش گرم نیاز داشتم؛ دوشی که بتواند نه تنها آلودگی‌های فیزیکی را از تنم بشوید، بلکه بخشی از بار سنگین افکار و نگرانی‌هایم را نیز از شانه‌هایم بردارد. درحالی‌که به‌دنبال لباس مناسبی می‌گشتم که جای مانتو را بگیرد، به سویشرت لیمویی‌رنگی رسیدم که تا بالای زانوهایم می‌رسید. این لباس، احساس راحتی و سبکی را به من منتقل کرد و گویی امیدی تازه در دل تاریک و پر آشوبم می‌کاشت. باید خدا را شکر می‌کردم که ملیحه‌خانم حواسش به این موضوع بوده‌است. لباس‌ها را در آغوش کشیدم و به‌سمت حمام رفتم. زیر دوش آب گرم، دقایقی کوتاه را با آرامش سپری کردم. آب گرم چون مرهمی آرام‌بخش، بر روی پوستم سرازیر می‌شد و حس می‌کردم که بخشی از افکار و ترس‌هایم، با هر قطره آب، از وجودم شسته می‌شوند. این لحظه، فرصتی بود برای گریز از واقعیت‌های تلخ و به‌ دست‌ آوردن حس سبکی و رهایی. پس از آن، حوله کوچکی را از آویز حمام برداشتم و نم موهایم را تا حد ممکن گرفتم. لباس‌ها را بر تن کردم و شال مشکی‌ام را بر روی موهایم انداختم، گویی که این شال، چون سپری محکم، مرا از نگاه‌های کنجکاو محافظت می‌کند. با این احساس امنیت کاذب، از حمام خارج شدم. می‌دانستم که اتاق تحت نظر دوربین است؛ به دلیل اینکه مهرداد، آن قاتل بی‌رحم، نمی‌توانست به‌راحتی متوجه شود که من چه مقدار در سرویس بهداشتی وقت گذرانده‌ام. این فکر، ترسی عمیق را در اعماق وجودم زنده می‌کرد.
با این وجود، به زیر پتو خزیدم و سعی کردم چشمانم را کمی استراحت دهم. در این لحظه، تمام تلاشم را کردم تا از افکار آزاردهنده فاصله بگیرم و به خواب فرو روم. امیدوار بودم که این لحظات آرامش، گریزگاهی از واقعیت‌های هراسناک را برایم فراهم کند. در دل تاریکی و سکوت، به دنبال آرامشی بودم که در این شرایط سخت، به سختی می‌توانستم آن را بیابم.
 
موضوع نویسنده

؛)Lunika

سطح
0
 
همیار سرپرست کتاب
پرسنل مدیریت
همیار سرپرست کتاب
ناظر کتاب
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Nov
428
2,236
مدال‌ها
2
***
(مهرداد)
صدای تق‌تق خفیفی که به در می‌خورد، توجهم را از صفحه‌ مانیتور مقابلم ربود. با لحنی سرد و بی‌تفاوت گفتم:
- بیا تو.
سام با چهره‌ای درهم و پریشان، وارد اتاق شد. قدم‌هایش سنگین و نامطمئن بود و نگاهش سرگردان و آشفته. سکوت کردم و به چشمان مضطربش خیره شدم، منتظر بودم تا خود، لب به سخن باز کند.
- خب؟
- مهرداد، یه چیز مهمی هست که باید بهت بگم!
دندان‌هایش را روی هم می‌فشرد، خشم و نگرانی در چهره‌اش آشکار بود. با صدایی آرام‌تر، اما نافذ، دوباره پرسیدم:
- خب؟ می‌شنوم.
- قول بده عصبانی نشی!
نگاهی آرام، اما نافذ، به چهره‌ی ملتهبش انداختم و با لحنی هشداردهنده گفتم:
- خودت خوب می‌دونی که اگه تو نگی، یه نفر دیگه مجبور میشه این کارو بکنه؛ و اگه من از کسی غیر از خودت بشنوم، عواقبش رو هم خوب می‌دونی، نه؟
- خب... پلیس به شرکت اومده و همه سیستم‌ها رو برای بررسی با خودشون بردن. انگار از توی سیستم‌ها، چیزایی پیدا کردن و...
- خب، بقیه‌اش؟
- یه نفر از شرکت، اطلاعاتی ازمون لو داده!
چی؟ یعنی یک نفر از داخل شرکت به ما خ*یانت کرده؟ و نه تنها خ*یانت کرده، بلکه به پلیس هم خبر داده؟ چه جالب! خشمی سوزان در تمام وجودم زبانه کشید. دستم را بالا آوردم و روی شقیقه‌ام که حالا تیر می‌کشید، گذاشتم. متفکرانه لب زدم:
- پلیس هیچ کاری نمی‌تونه بکنه؛ اما اون کسی که جاسوسیمون رو کرده، تا شب توی انبار می‌مونه.
سام که سنگینی نگاه و خشم نهفته در کلامم را درک کرده‌بود، بدون هیچ حرفی، قدم‌های رفته را بازگشت. عصبی فنجان قهوه تلخ را، که همچون زهر برایم دست تکان می‌داد، یک‌نفس سر کشیدم. از گوشه‌ چشم، دختری را روی مانیتور دیدم که با قدم‌های آهسته از کنار گربه گذشت و وارد سرویس بهداشتی شد. نمی‌دانم چرا با دیدن چشمان قهوه‌ای‌اش، آتش خشم درونم شعله‌ورتر می‌شد. نیرویی ناشناخته، که نمی‌دانم از کجا و چگونه وارد زندگی‌ام شده‌است، مرا بی‌اختیار به‌سوی آن دخترک چشم قهوه‌ای هدایت می‌کرد... .
از چه زمانی به ندای درونم گوش می‌کردم؟ خسته از این تفکرات بی‌فایده، ساعت مچی گران قیمتم را بالا آوردم و به عقربه‌هایش خیره شدم. یک ربع از زمانی که دخترک وارد سرویس بهداشتی شده‌بود، می‌گذشت. با احساسی توأم با شک و تردید، قدم‌های بلند و محکمی به‌سوی اتاقش، که قبلاً اتاق خدمتکار بود، برداشتم. کلید را در قفل چرخاندم و وارد شدم. مقابل در سرویس بهداشتی ایستادم و با صدایی رسا و خشن گفتم:
- در رو باز کن، همین الان!
وحشت‌زده و دستپاچه، دستی به شالش که بی‌پروا روی موهایش افتاده‌بود، کشید.
- نیم ساعته اون تو چه غلطی می‌کنی؟
با خشمی که از به هم خوردن برنامه‌هایم درونم موج می‌زد، سرش فریاد کشیدم. او مقصر نبود، اما در آن لحظه، اهمیتی نداشت که او چه حسی دارد! با صدایی لرزان و نفس‌های بریده گفت:
- مگه دست... دستشویی رفتن هم... جرمه؟
- بیا بیرون!
ترسان و لرزان، قدم به بیرون گذاشت. ترس در چهره‌اش موج می‌زد، اما هنوز هم سعی داشت در مقابل من قوی به نظر برسد. در یک لحظه، گلویش را گرفتم و به دیوار پشت سرش چسباندم. لب‌هایش را گاز گرفت و من آرام پچ زدم:
- اگه بفهمم کاری کردی که مطابق میل من نبوده، کاری می‌کنم توی حیاط همین خونه، با دست‌های خودت قبرت رو بکنی!
قصد داشتم به او بفهمانم که فکر فرار را از سرش بیرون کند. دستی به موهای چنگ‌زده‌ام کشیدم و دکمه‌ اول پیراهنم را باز کردم تا هوا راحت‌تر به ریه‌هایم برسد. به‌آرامی، صورتم را به چشم‌های قهوه‌ای‌اش نزدیک کردم و کنار گوشش زمزمه کردم:
- مرگ عادلانه‌ترین چیز توی این دنیاست. هیچ‌ک.س تا حالا نتونسته ازش فرار کنه. زمین همه رو می‌گیره، مهربونا، ظالما، گناهکارا، همه رو. اما غیر از این، هیچ عدالتی روی زمین وجود نداره. پس خیلی به خودت سخت نگیر. اون عدالتی که دنبالشی، اینجا نیست!
چهره‌اش را درهم کشید و با صدایی مصمم گفت:
- همه می‌خوان بهم بگن که داستان زندگیم چطوری پیش میره. ولی نه، من راه خودمو میرم. حتی اگه آخرش مرگ باشه، نمی‌ذارم تو بدون جواب پس دادن کارات بمیری!
لبخندی از سر تحسین و تمسخر به شجاعتش زدم. درحالی‌که پشت به او به سمت اتاق قدم برداشتم، بشکنی زدم و گفتم:
- منتظرم.
سپس، بدون هیچ حرف دیگری، پشت به دخترک چشم قهوه‌ای کردم و راه اتاق را در پیش گرفتم. دستم را روی دستگیره طلایی رنگ در گذاشتم و وارد اتاق شدم. لحظه‌ای مکث کردم و به ستون در تکیه دادم. سکوت سنگین اتاق همچون پناهگاهی امن به استقبالم آمد. پاهایم روی کفپوش سرد و سنگی، حس ثبات و قدرتی را به من منتقل کرد که در دنیای بیرون هرگز نمی‌توانستم بیابم. دیوارها به‌آرامی در سایه‌ها محو شدند و در این فضای ساکت، هیچ صدایی جز صدای تنفس خودم شنیده نمی‌شد.
 
موضوع نویسنده

؛)Lunika

سطح
0
 
همیار سرپرست کتاب
پرسنل مدیریت
همیار سرپرست کتاب
ناظر کتاب
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Nov
428
2,236
مدال‌ها
2
میز بزرگ و سنگین، با گوشه‌های تیز و سطحی صیقلی، همچون یک سنگر در مرکز اتاق قد علم کرده‌بود. هر بار که نگاهم به آن می‌افتاد، یادآور تصمیماتی می‌شد که می‌توانستند سرنوشت‌ها را به بازی بگیرند. کامپیوتر پیشرفته‌ای که همیشه روشن بود، چون چشمی بیدار، همه چیز را تحت نظر داشت. دوربین‌هایی که در زوایای مختلف اتاق نصب شده‌بودند، حسی از نظارت دائمی و فراگیری را به من القا می‌کردند. حس می‌کردم هیچ چیز از دیدم پنهان نمی‌ماند.
صندلی چرمی با نشیمن نرم و خوش‌ساخت، مرا به آغوش می‌کشید و وسوسه‌ام می‌کرد تا در آن فرو رفته و ساعت‌ها در دریای افکارم غوطه‌ور شوم. مبل‌های راحتی چرمی، گاه به یادم می‌آوردند که اینجا فقط مکانی برای استراحت نیست، بلکه کارگاهی است که در آن ایده‌ها و نقشه‌ها جان می‌گیرند.
نور ملایم آباژور، رقص سایه‌ها را بر دیوارها به تصویر می‌کشید و در این بازی نور و تاریکی، حس می‌کردم که همیشه با خطر هم‌بازی هستم. کتابخانه‌ای که در کنار دیوار ایستاده‌بود، چون گنجینه‌ای، داستان‌های گذشته‌ام را در خود پنهان کرده‌بود. هر کتاب چون یادگاری از روزهای سپری شده، به من یادآوری می‌کرد که چه کسی بوده‌ام.
و در گوشه‌ای، مجسمه‌ای ظریف از کره زمین، با شکوه ایستاده‌بود. نگاه نافذش به من می‌گفت که دنیایی وسیع‌تر فراتر از این چهاردیواری وجود دارد و باید همیشه آماده مواجهه با آن باشم. اینجا، جایی بود که قدرت و آرزوهایم در هم تنیده شده‌بودند و من، در این پناهگاه امن، به دنبال کنترل بر هر آن‌چه برایم ارزشمند بود، بودم.
تکیه‌ام را از ستون گرفتم و پیراهنم را با بی‌حوصلگی از تن بیرون آوردم. روی مبل چرمی ولو شدم و دست‌هایم را بر شقیقه‌های دردناکم گذاشتم. پلک‌هایم را برای لحظه‌ای بستم تا کابوس‌های همیشگی، همچون سم، ذره ذره به جانم نفوذ کنند و مرا با خود به اعماق تاریکی ببرند.

***
درد شدیدی که در پیشانی‌ام پیچید، چشمانم را باز کرد و مرا به قلمرو خود بازگرداند. با قدم‌های محکم به‌سمت میزم رفتم و گوشی‌ام را برداشتم. پیامی از طرف سام بود! آن را باز کردم و محتوایش را خواندم. نوشته بود: «کَت بسته آوردمش انباری.»
بالاخره یک نفر در این عمارت کارش را به درستی انجام داده‌بود. پیراهنی از کمد برداشتم و به‌سرعت به‌سمت انباری انتهای باغ به راه افتادم. هنوز دستم به دستگیره در سالن نرسیده‌بود که ملیحه خانم برای صحبت کردن پیش قدم شد. او از کودکی جای مادرم را برایم پر کرده‌بود. سرم را برگرداندم و در نگاه ذوق‌زده‌اش خیره شدم. از چه چیزی این همه خوشحال بود؟ صبر کردم تا خودش سخن بگوید.
 
موضوع نویسنده

؛)Lunika

سطح
0
 
همیار سرپرست کتاب
پرسنل مدیریت
همیار سرپرست کتاب
ناظر کتاب
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Nov
428
2,236
مدال‌ها
2
- مهرداد جان، پسرم!
صدای مهربان ملیحه‌خانم در گوشم پیچید.
- اون دختری که چند روزه مراقبش هستی، دیگه خسته شده از بس این چهاردیواری رو دیده. می‌خواستم بگم اگه میشه روی منو زمین ننداز و یه کاری به اون طفلی بده.
حرفش بی‌راه نبود. مدتی بود که دخترک را اسیر کرده‌بودم و وقتش رسیده‌بود که امتحانش کنم. با خونسردی و طوری که بی‌تفاوتی از چهره‌ام می‌بارید، رو به ملیحه‌خانم گفتم:
- فقط ظهرها بیارش تا کمکت کنه؛ ولی اگه دست از پا خطا کرد... .
- نه پسرم.
با اطمینان جواب داد.
- دست از پا خطا کنه خودم برش می‌گردونم تو همون اتاق.
سری به نشانه تأیید تکان دادم و نگاهم را از چهره رنجور زن مقابلم دزدیدم. به راه افتادم و با هر قدمی که برمی‌داشتم، صدای خش‌خش برگ‌های خشکیده زیر پاهایم، چون ناله باد در گوشم می‌پیچید. ماه، نقره‌پاش نورش را بر زمین می‌گسترد و باد، چون همدمی، با ریتم قدم‌هایم می‌رقصید.
درب سنگین و زنگ‌زده انباری مقابلم را باز کردم. لولاهای فلزی با صدای ناهنجاری به حرکت درآمدند و مرا به دنیایی دیگر فراخواندند.
نور چراغ‌ها به زحمت فضا را روشن می‌کرد و سایه‌های بلند و ترسناک بر دیوارهای بتنی می‌رقصیدند. لکه‌های سیاه و قدیمی بر روی دیوارها، گویی قصه‌های ناگفته‌ای از گذشته‌های تاریک را فریاد می‌زدند. بوی رطوبت و فلز در فضا پیچیده‌بود و هر نفسی که می‌کشیدم، حس سنگینی بر دلم می‌نشاند. قفسه‌های چوبی پوسیده در گوشه‌ای از انباری، پر از جعبه‌های بزرگ و سنگین بودند. هر بار که به یکی از آن‌ها نگاه می‌کردم، یادآور محموله‌ها و اسلحه‌هایی می‌شدم که اینجا پنهان کرده‌بودم. با باز کردن یکی از جعبه‌ها، صدای خفه فلز، گوشم را پر می‌کرد. زمین انباری، مملو از گرد و خاک و زباله‌های پراکنده‌بود. اینجا نشان می‌داد که هیچ‌ک.س به این مکان اهمیت نمی‌دهد و این خود نشانه‌ای از خطر بود. میز کار قدیمی و زنگ‌زده‌ای در گوشه‌ای قرار داشت که ابزارهای خشن و مرگبار بر روی آن چیده شده‌بودند. چاقوها و سلاح‌های سرد، با لبه‌های تیز و درخشان، در کنار هم قرار داشتند و هر کدام از آن‌ها قصه‌ای از خشونت و ترس را در خود داشتند. این مکان فقط انبار محموله‌ها نبود؛ بلکه صحنه‌ای برای انجام کارهایم بود. مانند مردی که اکنون با دست و پای بسته در گوشه‌ای کز کرده‌بود.
آرام به‌سمت صندلی‌ای که روبه‌روی مرد جوان بود، قدم برداشتم. پا روی پا انداختم و به پشتی صندلی تکیه دادم. نگاه خیره‌ام را به سام دوختم تا وادارش کنم حرف کشیدن از این دلقک بی‌خاصیت را آغاز کند.

***
با مشت‌هایی که به خون آن مردک آغشته شده‌بود، دستم را روی دستگیره در گذاشتم. صدای قیژقیژ لولای در، سکوت را شکست. از سالن گذشتم و پیراهن خون‌آلودم را از تن عضلانی‌ام بیرون کشیدم. گام‌هایم را به‌سمت اتاقم روانه کردم و روی صندلی چرمی ولو شدم. قاب عکسی روی میز، خودنمایی می‌کرد. انگشتانم را نوازش‌گرانه بر چهره دخترک درون تصویر کشیدم.
- دلت برام تنگ نشده آسمونم؟
آهی بی‌اختیار از گلویم خارج شد. خاطرات گذشته رهایم نمی‌کردند. مگر می‌شد دختری را که به ناحق از زندگی‌ام محو کردند، فراموش کرد؟
از گوشه چشم، نگاهی به صفحه مانیتور انداختم. دختر چشم قهوه‌ای که به تازگی وارد زندگی‌ام شده‌بود و روزمرگی کسل‌کننده‌ام را به گونه‌ای شگفت‌انگیز، جذاب کرده‌بود؛ از خستگی و به ناچار پلک‌هایش را روی هم گذاشته و به خواب عمیقی فرو رفته‌بود. حسی در درونم جوانه زده‌بود. حسی که قبلاً فقط به واسطه دخترکی که در قاب عکس خودنمایی می‌کرد، در قلبم شکوفا شده‌بود.
 
موضوع نویسنده

؛)Lunika

سطح
0
 
همیار سرپرست کتاب
پرسنل مدیریت
همیار سرپرست کتاب
ناظر کتاب
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Nov
428
2,236
مدال‌ها
2
***
(کارآگاه)
پس از تماس با سرگرد، به‌سرعت سوار ماشین شدم و موتور را روشن کردم. صدای غرش موتور در گوشم مانند زنگ خطری بود که هر لحظه بیشتر و بیشتر به من فشار می‌آورد. خیابان‌ها در زیر چرخ‌های ماشینم به سرعت عبور می‌کردند؛ باران به‌آرامی شروع به باریدن کرده‌بود و قطرات آب بر روی شیشه‌های ماشین می‌خوردند و تصویر دنیا را به یک دنیای تاریک و غمگین تبدیل می‌کردند.
افکارم مانند طوفانی در سرم می‌چرخید. تصویر ساره با چشمان نگران و لبخندی که همیشه در ذهنم نقش بسته‌بود، هر لحظه در ذهنم واضح‌تر میشد. دلم به شدت می‌تپید و احساس می‌کردم که هر ثانیه‌ای که می‌گذرد، او در خطر بیشتری قرار می‌گیرد. باید هر چه زودتر به این ماجرا رسیدگی می‌کردم.
چهره‌ام در آینه ماشین، درخشش نور باران را منعکس می‌کرد. چشمانم پر از نگرانی و استرس بودند و لب‌هایم به‌شدت به هم فشرده شده‌بودند. با هر پیچ و خمی که می‌رفتم، احساس می‌کردم که فشار بر روی سی*ن*ه‌ام بیشتر می‌شود. صدای بوق ماشین‌ها و همهمه‌ی خیابان، به‌جای آرامش، بر اضطرابم می‌افزود.
در خیابان‌ها، مردم در حال عبور و مرور بودند، برخی با چترهایی که برای مقابله با باران باز کرده‌بودند و برخی دیگر با کلاه و شال‌گردن‌هایی که برای گرم ماندن به تن داشتند. اما من هیچ‌کدام از آن‌ها را نمی‌دیدم. ذهنم تنها به ساره و خطراتی که ممکن است او را تهدید کند، معطوف شده‌بود. وقتی به ترافیک رسیدم، عصبانیت در وجودم شعله‌ور شد. با هر ثانیه‌ای که می‌گذشت، حس می‌کردم زمان به کندی می‌گذرد و من باید هر چه زودتر به مقصد می‌رسیدم.
با تمام سرعتی که می‌توانستم، به‌سمت مرکز اطلاعات پلیس حرکت کردم. باران می‌بارید و شیشه‌ها را به‌طور مداوم خیس می‌کرد. در دل این روز بارانی و سرد، ذهنم تنها بر روی یک چیز متمرکز بود؛ نجات ساره.
به محض رسیدن به مرکز، با عجله به اتاق کنترل اطلاعات رفتم. فضای اتاق پر از نورهای فلورسنت بود که بر روی صورت‌های خسته و مضطرب همکارانم می‌تابید. صدای زنگ تلفن و کلیک‌های کیبورد به‌هم آمیخته شده‌بود و تنش در فضا حس میشد. دیوارها با نقشه‌های بزرگ و عکس‌های مشکوک پوشیده شده‌بودند و هر کدام از آن‌ها داستانی برای گفتن داشتند. علی، همکار خوبم با اشاره به صفحه‌ مانیتور روبه‌رویش لب زد:
- بچه‌ها! پلاک ماشین رو پیدا کردم.
با چشمانم به صفحه خیره شدم و گفتم:
- عالیه! حالا باید ببینیم این پلاک به کی تعلق داره. سریع اطلاعات رو چک کنین!
علی با سرعت به صفحه کلیدش ضربه می‌زد و در حالی که عرق بر پیشانی‌اش نشسته‌بود، گفت:
- این پلاک متعلق به رضا اخگرِ... اما هیچ سابقه‌ای نداره!
علی سرش را تکان داد و متأسف ادامه داد:
- این‌که هیچ سابقه‌ای نداره کار رو برامون سخت می‌کنه.
نگران و مضطرب، به‌سمت پنجره رفتم و به خیابان نگاه کردم. باران خیابان‌ها را خیس کرده‌بود. احساس می‌کردم زمان در حال گذر است و ساره در خطر است. در خیابان، ماشین‌ها با سرعت در حال عبور بودند و چراغ‌های رنگی آن‌ها در باران می‌درخشید. چشمانم را روی هم فشار دادم و گفتم:
- باید هرچی سریع‌تر اطلاعاتش رو پیدا کنیم و همین‌طور آدرس خونه و محل کارش رو.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

؛)Lunika

سطح
0
 
همیار سرپرست کتاب
پرسنل مدیریت
همیار سرپرست کتاب
ناظر کتاب
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Nov
428
2,236
مدال‌ها
2
(پارت‌های ۱ تا ۱۵ تغییر کردند.)

یکی از همکارانم، خانم مرتضوی، به‌سمتم آمد و با صدایی که از اضطراب و امید آکنده‌بود، گفت:
- من با چند تا از منابع قدیمیم تماس می‌گیرم. شاید چیزی درباره‌ش بدونن.
در‌حالی‌که به‌سمت میز شیشه‌ای می‌رفتم، لب زدم:
- خوبه، سریع این کار رو انجام بده که ما وقت زیادی نداریم!
هرکدام از ما در افکار خود غرق بودیم و به این فکر می‌کردیم که اگر نتوانیم ساره را پیدا کنیم، چه بلایی بر سر او خواهد آمد. صدای زنگ تلفن و همهمه همکاران، در فضای اتاق به هم آمیخته شده‌بود و تنش و اضطراب را در هوا حس می‌کردم. مشغول چک کردن دوباره محتوای دوربین شدم که ناگهان صدای علی توجه‌ام را جلب کرد:
- سرهنگ پیداش کردم؛ رضا اخگر! قبلاً به دلیل ضرب و شتم به اداره اومده‌بوده، ولی ظاهراً با وثیقه بیرونش آوردن و به همین دلیل، سابقه براش رد نکردن.
چشمانم از خوشحالی به اشک نشست. صدای بلند بچه‌ها که علی را تشویق می‌کردند، در فضای اتاق طنین‌انداز شد و حس پیروزی در دل همه‌مان جاری شد.
رو به همکارانم گفتم:
- این عالیه. دست بجنبونین حکم رو بگیرین تا برای دستگیری این رضا اخگر بی‌وجود زودتر اقدام کنیم.
صدای زنگ تلفن و مکالمات همکاران به هم آمیخته شده‌بود و هر کدام از ما در افکار خود غرق بودیم. در آن لحظه، فشار زمان بر روی شانه‌هایم سنگینی می‌کرد و احساس می‌کردم که هر ثانیه برای ما حیاتی است.
چند دقیقه بعد با صدای زنگ سوتی از شادمهر، گوشی را برداشتم و گزینه پاسخ را انتخاب کردم. سرگرد محسنی بود. باعجله به سرگرد پشت خط با صدای محکمی لب زدم:
- سرگرد هرچه سریع‌تر برای گرفتن حکم اقدام کن که وقت نداریم.
پس از قطع تماس، احساس امیدواری در وجودم پیچید. باید صبر می‌کردیم و در این فاصله، هر چه می‌توانستیم درباره رضا اخگر به‌دست می‌آوردیم. در‌حالی‌که باران بیرون همچنان می‌بارید و صدای قطراتش بر روی شیشه‌ها، مانند نغمه‌ای غمگین درحال نواختن بود، ما در اتاق کنترل نشسته‌بودیم و به انتظار حکم و اطلاعات درباره رضا اخگر بودیم. احساس می‌کردم که فشار زمان بر روی شانه‌هایم سنگینی می‌کند و باید هر چه زودتر ساره را پیدا کنم.
***
با قدم‌های محکم و مطمئن به‌سمت خانه رضا اخگر نزدیک می‌شویم. هوای سرد و نمناک شب، بوی رطوبت و خاک را در فضا پخش کرده و حس عجیبی به ما می‌دهد. درختان بلند حیاط، سایه‌های بلند و ترسناکی بر زمین می‌افکنند و صدای وزش باد، مانند ناله‌ای در دل شب می‌پیچد. این صداها، در کنار سکوت عمیق شب، به ما احساس تنهایی و عزم راسخ می‌دهند.
هر قدمی که به در ورودی نزدیک‌تر می‌شویم، قلبم به تپش می‌افتد. می‌دانم که این لحظه، نقطه عطفی در پرونده‌ام است. بادقت به اطراف نگاه می‌کنم و هر جزئیاتی را زیر نظر می‌گیرم. صدای زنگ زدن قلبم به گوش می‌رسد و به‌شدت احساس می‌کنم که این لحظه سرنوشت‌ساز است.
با دستم به در خانه می‌زنم و صدای در، به آرامی در سکوت شب می‌پیچد. لحظاتی بعد، در با صدای خشکی باز می‌شود و رضا اخگر با چهره‌ای خسته و متعجب در آستانه در ظاهر می‌شود. چهره‌اش در نور کم‌سوی حیاط، به‌وضوح نشان‌دهنده‌ی استرس و نگرانی است. چشمانش که به‌سرعت از ترس و نگرانی پر می‌شود، گویی می‌خواهد از واقعیت فرار کند. ابروهایش به‌هم نزدیک شده و لب‌هایش به آرامی لرزانده می‌شوند، گویی که در تلاش است تا کلمات را از دهانش بیرون بیاورد، اما هیچ چیزی نمی‌گوید. رنگ چهره‌اش به سفیدی می‌زند و عرق بر پیشانی‌اش نشسته است.
سرگرد که در کنارم ایستاده‌است، با صدای محکم و قاطع می‌گوید:
- رضا اخگر، شما تحت بازداشت هستید.
رضا لحظه‌ای بهت‌زده به او نگاه می‌کند و سپس به عقب می‌رود، گویی که در تلاش است تا از این واقعیت فرار کند. اما یکی از سرگردها با قاطعیت به او نزدیک می‌شود و دستبند را به دستانش می‌زند. صدای به‌هم خوردن زنجیر دستبند در گوشش طنین‌انداز می‌شود و در آن لحظه، احساس پیروزی و رضایت در دل من شکل می‌گیرد.
با احتیاط او را به‌سمت ماشین سفید و سبز پلیس که بر روی کاپوتش آرم اسب خودنمایی می‌کند، هدایت می‌کنیم. صدای موتور ماشین مانند غرشی در اطراف می‌پیچد و احساس پیروزی در دل من شکل می‌گیرد. به زودی ساره را در کنار خانواده‌اش مشاهده می‌کنیم. تصور آن لحظه، گرمایی در قلبم ایجاد می‌کند و به من نیرو می‌دهد تا در این مسیر ادامه دهم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

؛)Lunika

سطح
0
 
همیار سرپرست کتاب
پرسنل مدیریت
همیار سرپرست کتاب
ناظر کتاب
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Nov
428
2,236
مدال‌ها
2
پس از انتقال رضا اخگر به کلانتری، فضای اتاق بازجویی به‌شدت سنگین و پر از تنش بود. دیوارهای خاکستری اتاق، با نور مهتابی که از لامپ‌های سقفی می‌تابید، به‌طرز عجیبی سرد و بی‌روح به نظر می‌رسیدند. صدای زنگ تلفن‌های دور و نزدیک و همهمه‌های محو همکاران در بیرون، به‌نوعی به سکوت عمیق اتاق تضاد می‌زد. هر بار که درب اتاق باز می‌شد، صدای خش‌خش آن در سکوت طنین‌انداز می‌شد و احساس انتظار و نگرانی را در دل‌هایمان بیشتر می‌کرد.
رضا حالا در صندلی فلزی نشسته‌بود و دستانش به‌وسیله‌ی دستبند به میز متصل شده‌بود. چهره‌اش در نور کم‌سوی اتاق، به‌وضوح نشان‌دهنده‌ی استرس و نگرانی بود. عرق بر پیشانی‌اش نشسته و چشمانش به‌طرز عجیبی می‌درخشید، گویی در تلاش بود تا چیزی را پنهان کند. ابروهایش به هم نزدیک شده و لب‌هایش به آرامی لرزانده می‌شدند، گویی که در تلاش است تا کلمات را از دهانش بیرون بیاورد، اما هیچ چیزی نمی‌گوید.
من و سرگرد محسنی در مقابل او نشسته‌بودیم. سرگرد با چهره‌ای که به‌شدت جدی و مصمم بود با صدای محکم و قاطع آغاز کرد:
- آخرین بار با ماشینت کجا بودی؟
هر بار که او سرش را به‌سمت رضا می‌چرخاند، به‌نظر می‌رسید که سایه‌های تاریک موهایش، بر چهره‌اش عمق بیشتری می‌بخشند و بر جدیت نگاهش تأکید می‌کنند.
رضا با چشمانی گشاد شده در‌حالی‌که لب‌هایش را با زبانش تر می‌کرد، با صدای ضخیمش پاسخ داد:
- نمی‌دونم، یادم نیست.
در آن لحظه احساس خشم و ناامیدی در وجودم شعله‌ور شد. سرگرد‌ محسنی با نگاهی تیز و قاطع به او خیره شد. او به‌وضوح در تلاش بود تا به او بفهماند که هیچ راه فراری وجود ندارد. دستانم را محکم بر روی میز کوبیدم که باعث شد شانه‌های رضا بالا بپرد. با نگاهی که افکار را می‌خواند، به صورت پر ریشِ رضا چشم دوختم.
او لحظه‌ای سکوت کرد و سپس با صدایی لرزان نجوا کرد:
- زنم رو بردم پاساژ!
چهره‌اش نشان‌دهنده‌ی ترس و سردرگمی بود. احساس می‌کردم که او در تلاش است تا خود را از این موقعیت نجات دهد، اما ترس در چشمانش به‌وضوح نمایان بود. سرگرد محسنی ادامه داد:
- ما شواهدی داریم که نشون میده تو در ساعت هفت و نیم شب چهارشنبه، با ماشینت جلوی این دختر پیچیدی.
سپس عکس ساره را روبه‌رویش بر روی میز آهنی قرار دادم. سرگرد محسنی لب زد:
- اگه بخوای می‌تونیم این قضیه رو برات سخت‌تر کنیم.
رضا به‌شدت در صندلی‌اش جابه‌جا شد و از شدت تنش، دستانش را به میز فشار داد. صدای نفس‌هایش در اتاق به‌وضوح شنیده می‌شد. او به‌نظر می‌رسید که درحال تصمیم‌گیری است؛ آیا باید به ما حقیقت را بگوید یا همچنان دروغ را ادامه دهد؟ بالاخره با صدایی کم‌زور گفت:
- نمی‌... نمی‌شناسم!
احساس ناامیدی در دل من شکل گرفت. باید وقت زیادی را صرف بازجویی‌اش می‌کردم. سرگرد محسنی با نگاهی تردیدآمیز به او خیره شد و گفت:
- ما رو احمق فرض کردی یا خودتو رضا؟ ازت فیلم داریم! اگه الان خودت به جرمت اعتراف کنی، همه چی ساده‌تر میشه.
چهره رضا درهم پیچید و در چشمانش ترس و ناامیدی موج می‌زد. به‌نظر می‌رسید که در دلش درگیری شدیدی دارد. پس از چند لحظه سکوت، در نهایت با صدای آرامی گفت:
- من فقط با ماشینم راهش رو بستم! بقیه‌ش کار من نبود.
انگار که جمله آخرش از دهانش پریده‌بود؛ دهانش را در هم قفل کرد و سرش را پایین انداخت.
احساس خشم و انزجار در وجودم شعله‌ور شد. نمی‌توانستم باور کنم که او به سادگی در مورد این موضوع صحبت می‌کرد. با صدای خش‌دارم سرش داد زدم:
- همین؟ رضا کاری نکن تا ابد حبس بهت بدم تا اون‌ور آب خنک بخوری!
رضا با حرکات دستش سعی کرد خود را آرام کند، اما چهره‌اش به‌وضوح نشان‌دهنده‌ی ترس و اضطرابش بود. سرگرد محسنی لب زد:
- می‌دونی اسم این دختری که توی عکس دیدی چیه؟ اسمش ساره‌است. یه دختر جوون و بی‌حاشیه که سرش تو لاک خودش بود. تا اینکه یه شب اومد کلانتری! می‌دونی چرا اومد؟ چون شاهد ناخواسته‌ی یه قتل شده‌بود! اون دختر که از دختر خودت فقط پنج سال بزرگتره، الان جونش در خطره! اونم فقط به‌خاطر اینکه تو جلوی راهش پیچیدی!
سرگرد محسنی، با چهره‌ای که به شدت جدی و مصمم بود، به او خیره شد. رضا چند بار دهانش را باز و بسته کرد و درگیر افکار درونش شد. سرگرد محسنی بسیار تأثیرگذار سخن گفته‌بود. رضا سرش را پایین انداخت و با شرمندگی گفت:
- باور کنین من کار دیگه‌ای نکردم. فقط کسی که چندبار برای چندتا کار خرده‌ریزه به من زنگ زده‌بود، این بار هم با من تماس گرفت و گفت این کاری که الان ازت می‌خوام پولش خیلی بیشتر از قبلیاست. منم که محتاج بودم... .
وسط صحبتش پریدم و بریده بریده لب زدم:
- توهم که وضع مالیت خوب نبود، تصمیم گرفتی این کار رو هم انجام بدی؛ رفتی و با یه ماشین نقره‌ای دیگه ملاقات کردی. اون هم بهت گفت که فقط لازمه مسیر دختری رو ببندی!
رضا ملتمسانه ادامه داد:
- جون بچم قسم می‌خورم نمی‌دونستم زورگیریه! فکر کردم که دوست دخترشه که نمی‌خواد ببینتش.
انگشت اشاره‌ام را بالا آوردم و تهدیدوار جلویش حرکت دادم و گفتم:
- زورگیری؟ اون دختر جوون رو دزدیدن! گروگان گرفتن، می‌فهمی یعنی چی؟ جونش در خطره احمق!
رضا لحظه‌ای سکوت کرد و سرش را پایین انداخت. عرق روی ‌پیشانی‌اش بر زمین چکید و تنها همین صدا سکوت را شکست تا اینکه سرگرد با لحنی آرام‌تر از من گفت:
- چهره‌ی اون مرد رو دیدی؟
رضا فقط به بالا و پایین کردن سرش اکتفا کرد.
سرگرد محسنی با جدیت گفت:
- اسمش چی؟
- نه! اون هیچوقت اسمش رو نگفت.
در آن لحظه، احساس می‌کردم که زمان به‌شدت علیه ماست. هر ثانیه‌ای که می‌گذشت، ممکن بود به قیمت از دست رفتن ساره تمام شود. باید هر چه زودتر به حقیقت می‌رسیدیم و او را به آغوش خانواده‌اش برمی‌گرداندیم. پس با لحن قاطع گفتم:
- میریم برای چهره‌نگاری، فقط اگه قصدت گمراه کردن ما باشه، اون وقت توی زندون می‌پوسی!
 
موضوع نویسنده

؛)Lunika

سطح
0
 
همیار سرپرست کتاب
پرسنل مدیریت
همیار سرپرست کتاب
ناظر کتاب
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Nov
428
2,236
مدال‌ها
2
لحظات چون پتکی سنگین بر شانه‌هایم فرود می‌آمدند. هر ثانیه که می‌گذشت، گویی تیری به قلب ساره شلیک می‌شد. این احساس چون گردبادی در درونم غوغا می‌کرد و بی‌رحمانه یادآور می‌شد که هر لحظه غفلت، فرصتی برای نجات ساره را به تاراج خواهد برد. باید بی‌درنگ دست به کار می‌شدیم و پرده از این راز برمی‌داشتیم، چرا که هر دقیقه صبر، ساره را یک قدم به لبه پرتگاه نزدیک‌تر می‌کرد.
رضا با چهره‌ای درهم‌پیچیده از نگرانی و اضطراب، به صفحه‌نمایش خیره شده‌بود. نفس‌هایش همچون زنگ‌های خطری، در فضای اتاق می‌پیچید. نگاهش کردم، دستانش را دیدم که عصبی بر زانوهایش چنگ می‌زدند، گویی در پی گریز از این مخمصه بود، اما هم‌زمان می‌دانست که تنها کلید رهایی ساره، اعتراف به حقیقت است.
سرگرد محسنی با چشمانی نافذ و متمرکز، همچون شاهینی که شکار خود را می‌پاید، به اطلاعاتی که رضا ارائه می‌داد، گوش سپرده‌بود. چهره‌اش جدی و مصمم بود و انگشتانش، چون پروانه‌هایی سبک‌بال، بر روی کیبورد به رقص درآمده‌بودند. شاید تصویر چهره‌ای که رضا ترسیم می‌کرد، آخرین میخ تابوت ساره یا کلید نجاتش باشد.
رضا با صدایی که چون ساز شکسته، لرزان و غمگین بود، لب گشود:
- موهاش بلوند بود، خیلی روشن و نرم.
در آن لحظه، چشمانش برق زد و گویی با یادآوری آن چهره، لحظه‌ای از چنگال استرس رها شد. ادامه داد:
- چشم‌های درشت و گردی داشت. لب‌هاش هم به طرز اغواگرانه‌ای خوش‌فرم بودن.
این توصیفات در ذهنم تصویری مبهم از آن مرد پدید آورد. گویی نقاشی‌ای بی‌رنگ و رو در تاریکی نقش بسته‌بود. تصور می‌کردم که این چهره، با آن موهای طلایی و لبخند فریبنده، چه طلسمی بر جان ساره افکنده‌بود. آیا او هم گرفتار دام جذابیتش شده‌بود؟
با لحنی قاطع پرسیدم:
- رنگ چشماشو یادت هست؟
رضا لحظه‌ای مکث کرد و سپس، با صدایی که چون پر کاه در باد می‌لرزید، پاسخ داد:
- آره، چشم‌هاش قهوه‌ای روشن بود، مثل چوب سوخته.
سرگرد با دقت بیشتری به صفحه خیره شد و زمزمه کرد:
- حالا باید به ریزترین جزئیات هم توجه کنیم. نشونه‌ی خاصی داشت؟ مثلاً خالکوبی، جای زخم، لک یا هرچیز دیگه‌ای؟
رضا با چهره‌ای پریشان و درهم، پاسخ داد:
- نه، هیچ نشونه‌ی خاصی یادم نمیاد، هیچ چیز عجیب و غریبی نبود که توجهم رو جلب کنه.
این پاسخ همچون آتشی زیر خاکستر در درونم زبانه کشید و اراده‌ام را برای یافتن اطلاعات بیشتر مصمم‌تر کرد.
سرگرد با نگاهی راسخ و قاطع، به‌سمت میز چهره‌نگاری رفت و ابزارهای کار را آماده کرد. رو به رضا گفت:
- حالا چشم‌هاتو ببند و با دقت به اون چهره فکر کن. هر چیزی که یادت میاد رو بگو. مثل اینکه داری نقاشیش می‌کنی.
رضا با چشمان بسته و دستانش که از فشار عصبی به لرزه افتاده‌بودند، شروع به توصیف چهره‌ی آن مرد کرد. گویی ذهنش را شخم می‌زد تا هر خاطره‌ای را که در اعماق آن مدفون بود، بیرون بکشد. به یاد آورد که چگونه آن مرد، با موهای طلایی و چشم‌های قهوه‌ای روشن، همچون نقشی جادویی در حافظه‌اش حک شده‌بود. در این حین، نرم‌افزار چهره‌نگاری با الگوریتم‌های پیشرفته‌ی خود، به‌تدریج تصویر چهره‌ای را که رضا توصیف می‌کرد، بر روی صفحه‌نمایش پدیدار می‌کرد.
با تمرکز تمام لب گشودم:
- بینیش چطور بود؟ می‌تونی توصیف کنی؟
رضا بادقت به خاطراتش رجوع کرد و پاسخ داد:
- بینیش باریک و یکمی برجسته بود، مثل یه قله کوچیک که تو دل افق باشه. طوری بود که انگار با ظرافت با بقیه اجزای صورتش هماهنگ شده‌بود.
سرگرد در‌حالی‌که اطلاعات را با دقت وارد می‌کرد، پرسید:
- و لب‌هاش؟
رضا ادامه داد:
- لب‌هاش هم به شکل خاصی خوش‌فرم بودن، انگار پیکرتراشی ماهر اون‌ها رو تراشیده. چانه‌ش هم کمی گرد بود که بهش ظاهری جوون و جذاب می‌داد.
هر بار که رضا جزئیات جدیدی را بیان می‌کرد، نرم‌افزار به‌طور خودکار تغییراتی در تصویر ایجاد می‌کرد. موهای بلوند با ظرافت شکل می‌گرفتند و چشم‌های قهوه‌ای روشن در میان چهره، ظاهر می‌شدند. بینی باریک و لب‌های خوش‌فرم، به تدریج به تصویر افزوده می‌شدند. این فرآیند، هم هیجان‌انگیز و هم هراس‌آور بود. احساس می‌کردم که هر لحظه، به حقیقت نزدیک‌تر می‌شویم، گویی از پشت پرده‌ای تاریک به‌سوی نور قدم برمی‌داریم.
با نگاهی مصمم به رضا گفتم:
- ما نیاز به اطلاعات بیشتری داریم. تو حرکاتش یا نحوه صحبت کردنش نشونه‌ای بود که بتونه به ما کمک کنه؟
رضا با صدایی لرزان و غمگین پاسخ داد:
- آره، اون خیلی آروم و با اطمینان صحبت می‌کرد. هیچ وقت صداش بالا نمی‌رفت. مثل اینکه همیشه میدونه چی میگه.
در این لحظه، تصویر چهره به طور کامل بر روی صفحه‌نمایش شکل گرفت. چهره‌ای با موهای طلایی، چشم‌های قهوه‌ای روشن، بینی باریک و لب‌های خوش‌فرم. سرگرد محسنی با نگاهی عمیق به تصویر خیره شد و گفت:
- حالا این تصویر رو ذخیره می‌کنیم. این اطلاعات می‌تونه تو پیدا کردن ساره به ما کمک کنه.
احساس امیدی عمیق و جوشان در درونم شعله‌ور شد. حالا که تصویر چهره‌ای که رضا توصیف کرده‌بود در دستانمان بود، حس می‌کردم که ساره را یافته‌ایم. این امید همچون نوری در دل تاریکی، به من قوت قلب می‌داد و اطمینان داشتم که باید هر آنچه در توان دارم انجام دهم تا این امید را به واقعیت تبدیل کنم.
 
موضوع نویسنده

؛)Lunika

سطح
0
 
همیار سرپرست کتاب
پرسنل مدیریت
همیار سرپرست کتاب
ناظر کتاب
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Nov
428
2,236
مدال‌ها
2
***
(ساره)
در سکوت خفه‌کننده‌ی اتاق سرد، محبوس شده‌ام. دیوارهای سنگی مانند زندانبانانی بی‌رحم، بر روحم سنگینی می‌کنند و هر بار که نگاهم به آن‌ها گره می‌خورد، خاطره‌ی روزهای رهایی در دلم زنده می‌شود. نور کم‌جان و خاکستری، از شکاف باریک پنجره‌ به داخل خزیده و سایه‌هایی رقصان بر دیوارهای سنگی می‌اندازد. این سایه‌ها همچون ارواحی سرگردان، تنهایی و بی‌کسی‌ام را به رخم می‌کشند. در میان این سکوت مرگبار، صدایی آشنا همچون نغمه‌ای آرام، در فضا می‌پیچد:
- ساره جان، عزیزم، می‌خوای بیای تو آشپزخونه کمک کنی؟
صدای ملیحه‌خانم، گرم و صمیمی، همچون بارانی بهاری بر کویر روحم می‌بارد و مرا از سیاهی افکارم بیرون می‌کشد. قلبم میان تردید و امیدی لرزان، به تپش می‌افتد. آیا این کورسوی امیدی است که در تاریکی ظاهر شده یا سرابی فریبنده؟
با قدم‌هایی لرزان به‌سوی در چوبی سنگین حرکت می‌کنم. ملیحه‌خانم با چرخش قفل، درب را باز می‌کند. با باز شدن درب، ملیحه‌خانم را می‌بینم. چهره‌ی مهربانش با نگرانی‌ای آشکار، مرا نظاره می‌کند.
- بیا با هم غذا درست کنیم. شاید همین کار کمی حالتو بهتر کنه.
لحن کلامش مانند مرهمی بر زخم‌های دلم می‌نشیند. در اعماق وجودم، فکری جان می‌گیرد، فکری که همچون جرقه‌ای در دل تاریکی می‌درخشد. آیا این یک فرصت است، فرصتی برای گریز از این مخمصه؟ با صدایی که به سختی از گلویم خارج می‌شود، زمزمه می‌کنم:
- آقاتون اجازه دادن بیام بیرون از این اتاق؟!
ملیحه خانم، با لبخندی که گوشه‌ی لبش نقش می‌بندد، به‌آرامی به سمت آشپزخانه می‌رود. صدای قدم‌هایش بر روی کفپوش سنگی، همچون پژواکی در سکوت اتاق طنین می‌اندازد. درحالی‌که رفتنش را تماشا می‌کنم، پشت سرش قدم برمی‌دارم.
با ورود به آشپزخانه، هجومی از عطر تند ادویه‌ها و بوی خوش غذاهای درحال پخت، به مشامم می‌رسد. فضای گرم و دنج آشپزخانه، در تضادی آشکار با اتاق سرد و زیبا، احساس آرامشی نسبی در وجودم پدید می‌آورد. اما در اعماق قلبم، غمی سنگین و خشمی فروخورده همچون آتش‌فشانی خاموش، شعله‌ور است. دلتنگی برای روزهای خوشی که در کنار خانواده‌ام سپری کرده‌ام، چون سایه‌ای سنگین بر جانم سایه می‌افکند.
ملیحه‌خانم با صدایی مهربان می‌گوید:
- عزیزم بیا اینجا رو تمیز کن، من مواد اولیه رو آماده می‌کنم.
چشمانم با دقت حرکاتش را دنبال می‌کنند و در دلم امیدی تازه جوانه می‌زند. شاید این کار بهانه‌ای باشد برای رهایی از این دالان تاریک و سرد. حین تمیز کردن، نگاهم به اطراف می‌چرخد، سعی می‌کنم هر جزئیاتی را به خاطر بسپارم. آیا روزنه‌ای برای فرار وجود دارد؟ آیا ملیحه‌خانم به من کمک خواهد کرد یا این هم توهمی بیش نیست؟
با هر ثانیه‌ای که سپری می‌شود، حس می‌کنم باید گوش به زنگ باشم. این لحظه ممکن است تنها شانس من باشد. در روشنایی گرم آشپزخانه، جرقه‌ای از امید در دلم روشن می‌شود. اما هم‌زمان، خشم و ناامیدی درونم، همچون آتشی زیر خاکستر زبانه می‌کشد. آیا می‌توانم این احساسات سرکش را مهار کنم و از این مهلکه جان سالم به در ببرم؟
غرق در این افکار، به کارم ادامه می‌دهم، سعی می‌کنم حواسم را پرت کنم. اما در هر گوشه و کناری که چشم می‌گردانم، خاطرات روزهای گرم و صمیمی در کنار خانواده‌ام زنده می‌شوند. روزهایی که می‌توانستم آزادانه قهقهه بزنم و زندگی را به تمامی حس کنم، حالا به یادگاری تلخ و دردناک تبدیل شده‌اند. در این آشپزخانه‌ی گرم و دلنشین، جایی که بوی زندگی به مشام می‌رسد، تنها سایه‌های غم و اندوه مرا در بر گرفته‌اند.
 
موضوع نویسنده

؛)Lunika

سطح
0
 
همیار سرپرست کتاب
پرسنل مدیریت
همیار سرپرست کتاب
ناظر کتاب
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Nov
428
2,236
مدال‌ها
2
نگاهی کنجکاو و تیزبین به اطراف می‌اندازم. دیوارهای آشپزخانه با کاشی‌های سفید و آبی، همانند آسمانی ابری تزئین شده‌اند. نور آفتاب از پنجره‌های کوچک و بی‌پناه به داخل می‌خزد، اما در این روشنایی دلگیر، چشمان من تنها در پی روزنه‌ای برای فرار است. به‌آرامی به‌سمت میز گام برمی‌دارم. انبوه وسایل آشپزی نامرتب و سرگردان، بر محدودیت‌هایم مهر تأیید می‌زنند.
ملیحه‌خانم درحال آماده سازی مواد غذایی است. صدایش همچون نوای آرام یک رودخانه، ملایم و دلنشین است. حیف که در این خانه‌ی دلگیر کار می‌کند.
- عزیزم لطف کن این گوجه‌ها رو خرد کن.
نگاهش می‌کنم. چهره‌اش نقابی از مهربانی و نگرانی به چهره زده‌است. در این لحظه احساس غم و خشم همچون آتشفشانی خاموش، درونم فوران می‌کند. آیا او از حجم عطش من به آزادی بی‌خبر است؟
به‌سوی کشوهای میز، همچون گربه‌ای محتاط، قدم برمی‌دارم. با دقت درون آنها را وارسی می‌کنم. صدای آهسته باز و بسته شدن کشوها، در سکوت خفقان‌آور آشپزخانه، چون ضربان قلب تپنده‌ای می‌پیچد. دلتنگی و اضطراب چون دژخیمی بی رحم، سی*ن*ه‌ام را می‌فشارند و هر صدای کوچک، مرا به خود می‌خواند. ناگهان چشمانم به چاقوی کوچکی می‌افتد که در کنار دیگر ابزارها خودنمایی می‌کند. تیغه تیز و صیقل یافته‌اش، در نور آفتاب می‌درخشد، همچون جرقه‌ای از امید در سیاهی. این چاقو شاید آخرین شانس من باشد.
با گام‌هایی آرام و محتاط، به‌سویش می‌روم. آن را با دستان لرزان برمی‌دارم. حس سرد فلز در دستانم چون سیلی بی‌هوا، هشداری برای خطراتی است که ممکن است در پیش رو داشته باشم. ملیحه‌خانم بی‌خبر از اندیشه‌های من، پیاز خرد می‌کند. بوی تند آن در هوا می‌پیچد و اشک را از چشمانش جاری می‌‌کند. با احتیاط تمام، چاقو را در مشتم می‌فشارم و آهسته به‌سمت ملیحه‌خانم می‌چرخم. سنگینی عجیبی در دلم احساس می‌کنم، اما نمی‌توانم این فرصت را نادیده بگیرم.
سپس با نگاهی سریع به اطراف، چاقو را آرام و ماهرانه، درون آستین لباسم پنهان می‌کنم. حس سرد فلز بر روی پوستم، هشداری مداوم است که این چاقو می‌تواند تنها سلاح من باشد.
لبخندی تصنعی مانند ماسکی بر چهره‌ام می‌نشیند و در اعماق وجودم، تصمیم راسخ می‌گیرم که این فرصت را به هیچ قیمتی از دست ندهم. به‌آرامی به‌سمت میز برمی‌گردم و در حین خرد کردن گوجه‌ها، چشمانی تیزبین همچون عقابی، اطراف را زیر نظر می‌گیرم. هر صدای آرام و هر حرکت ناگهانی، توجه‌ام را جلب می‌کند. باید هوشیار باشم و در هر لحظه، آماده فرار. با چاقویی پنهان در آستینم، احساس قدرتی تازه در خود می‌یابم. دیگر یک دختر اسیر و ناتوان نیستم. اکنون یک مبارزم که برای رهایی خود می‌جنگد. غم و خشم در درونم، به نیرویی محرک تبدیل شده‌است و مصمم هستم، که هر طور شده، از این قفس تاریک رهایی یابم.
 
بالا پایین