- Nov
- 428
- 2,236
- مدالها
- 2
با رفتنش، نفسی را که در سی*ن*هام حبس شدهبود، با آرامشی نسبی رها کردم. صحبت با پلیس، بارقهای از جسارت را در وجودم روشن کردهبود. اما ناگهان، هراسی جدید در دلم ریشه دواند.
- وای نه! گوشی رو تو سیفون انداختم. خدا کنه نسوخته باشه.
با شتابی وصفناپذیر، خود را به سرویس بهداشتی رساندم. درپوش سیفون را با دستان لرزان برداشتم و گوشی خیس و از کارافتاده را، که آب تا مغز استخوانش نفوذ کردهبود، در آغوش گرفتم.
- خواهش میکنم، خواهش میکنم نسوخته باش!
با دلی پر از امید و ناامیدی، دکمهی قدیمی گوشی را بارها فشار دادم و در دل، هر دعایی را که به یاد داشتم زمزمه کردم تا شاید معجزهای رخ دهد و صفحهاش روشن شود.
چندین بار این کار را تکرار کردم، اما هیچ امیدی نبود. با چهرهای درهمشکسته و دلی آکنده از اندوه، گوشی خاموش را به درون چاه انداختم تا ردی از آن باقی نماند و کسی از کارم باخبر نشود. پس از اتمام این کار، نگاهی به گربهی پشمالویی انداختم که کنار پاتختی کز کردهبود و بیآنکه از او چشم بردارم، بهدنبال لباسی مناسب با شرایط فعلی، به سراغ کمد رفتم. کمد را زیر و رو کردم. میان انبوه لباسها، شومیز آستینبلند سفیدرنگی، چون ستارهای در دل تاریکی، نگاهم را به خود جلب کرد. این انتخاب، نمادی از پاکی و تازگی بود که با وضع اسفناک فعلیام، تضادی آشکار داشت. در جستوجوی شلواری مناسب، ناگهان چشمم به شلوار جینی آبیرنگ افتاد. این لباس، به وضوح از لباسهای خاکی و کثیف قبلیام که بوی ترس و ناامیدی را با خود به همراه داشت، بهتر بود. با این حال، هنوز نمیخواستم از این لباسها و امکانات حمام بهطور کامل استفاده کنم، اما اکنون واقعاً به یک دوش گرم نیاز داشتم؛ دوشی که بتواند نه تنها آلودگیهای فیزیکی را از تنم بشوید، بلکه بخشی از بار سنگین افکار و نگرانیهایم را نیز از شانههایم بردارد. درحالیکه بهدنبال لباس مناسبی میگشتم که جای مانتو را بگیرد، به سویشرت لیموییرنگی رسیدم که تا بالای زانوهایم میرسید. این لباس، احساس راحتی و سبکی را به من منتقل کرد و گویی امیدی تازه در دل تاریک و پر آشوبم میکاشت. باید خدا را شکر میکردم که ملیحهخانم حواسش به این موضوع بودهاست. لباسها را در آغوش کشیدم و بهسمت حمام رفتم. زیر دوش آب گرم، دقایقی کوتاه را با آرامش سپری کردم. آب گرم چون مرهمی آرامبخش، بر روی پوستم سرازیر میشد و حس میکردم که بخشی از افکار و ترسهایم، با هر قطره آب، از وجودم شسته میشوند. این لحظه، فرصتی بود برای گریز از واقعیتهای تلخ و به دست آوردن حس سبکی و رهایی. پس از آن، حوله کوچکی را از آویز حمام برداشتم و نم موهایم را تا حد ممکن گرفتم. لباسها را بر تن کردم و شال مشکیام را بر روی موهایم انداختم، گویی که این شال، چون سپری محکم، مرا از نگاههای کنجکاو محافظت میکند. با این احساس امنیت کاذب، از حمام خارج شدم. میدانستم که اتاق تحت نظر دوربین است؛ به دلیل اینکه مهرداد، آن قاتل بیرحم، نمیتوانست بهراحتی متوجه شود که من چه مقدار در سرویس بهداشتی وقت گذراندهام. این فکر، ترسی عمیق را در اعماق وجودم زنده میکرد.
با این وجود، به زیر پتو خزیدم و سعی کردم چشمانم را کمی استراحت دهم. در این لحظه، تمام تلاشم را کردم تا از افکار آزاردهنده فاصله بگیرم و به خواب فرو روم. امیدوار بودم که این لحظات آرامش، گریزگاهی از واقعیتهای هراسناک را برایم فراهم کند. در دل تاریکی و سکوت، به دنبال آرامشی بودم که در این شرایط سخت، به سختی میتوانستم آن را بیابم.
- وای نه! گوشی رو تو سیفون انداختم. خدا کنه نسوخته باشه.
با شتابی وصفناپذیر، خود را به سرویس بهداشتی رساندم. درپوش سیفون را با دستان لرزان برداشتم و گوشی خیس و از کارافتاده را، که آب تا مغز استخوانش نفوذ کردهبود، در آغوش گرفتم.
- خواهش میکنم، خواهش میکنم نسوخته باش!
با دلی پر از امید و ناامیدی، دکمهی قدیمی گوشی را بارها فشار دادم و در دل، هر دعایی را که به یاد داشتم زمزمه کردم تا شاید معجزهای رخ دهد و صفحهاش روشن شود.
چندین بار این کار را تکرار کردم، اما هیچ امیدی نبود. با چهرهای درهمشکسته و دلی آکنده از اندوه، گوشی خاموش را به درون چاه انداختم تا ردی از آن باقی نماند و کسی از کارم باخبر نشود. پس از اتمام این کار، نگاهی به گربهی پشمالویی انداختم که کنار پاتختی کز کردهبود و بیآنکه از او چشم بردارم، بهدنبال لباسی مناسب با شرایط فعلی، به سراغ کمد رفتم. کمد را زیر و رو کردم. میان انبوه لباسها، شومیز آستینبلند سفیدرنگی، چون ستارهای در دل تاریکی، نگاهم را به خود جلب کرد. این انتخاب، نمادی از پاکی و تازگی بود که با وضع اسفناک فعلیام، تضادی آشکار داشت. در جستوجوی شلواری مناسب، ناگهان چشمم به شلوار جینی آبیرنگ افتاد. این لباس، به وضوح از لباسهای خاکی و کثیف قبلیام که بوی ترس و ناامیدی را با خود به همراه داشت، بهتر بود. با این حال، هنوز نمیخواستم از این لباسها و امکانات حمام بهطور کامل استفاده کنم، اما اکنون واقعاً به یک دوش گرم نیاز داشتم؛ دوشی که بتواند نه تنها آلودگیهای فیزیکی را از تنم بشوید، بلکه بخشی از بار سنگین افکار و نگرانیهایم را نیز از شانههایم بردارد. درحالیکه بهدنبال لباس مناسبی میگشتم که جای مانتو را بگیرد، به سویشرت لیموییرنگی رسیدم که تا بالای زانوهایم میرسید. این لباس، احساس راحتی و سبکی را به من منتقل کرد و گویی امیدی تازه در دل تاریک و پر آشوبم میکاشت. باید خدا را شکر میکردم که ملیحهخانم حواسش به این موضوع بودهاست. لباسها را در آغوش کشیدم و بهسمت حمام رفتم. زیر دوش آب گرم، دقایقی کوتاه را با آرامش سپری کردم. آب گرم چون مرهمی آرامبخش، بر روی پوستم سرازیر میشد و حس میکردم که بخشی از افکار و ترسهایم، با هر قطره آب، از وجودم شسته میشوند. این لحظه، فرصتی بود برای گریز از واقعیتهای تلخ و به دست آوردن حس سبکی و رهایی. پس از آن، حوله کوچکی را از آویز حمام برداشتم و نم موهایم را تا حد ممکن گرفتم. لباسها را بر تن کردم و شال مشکیام را بر روی موهایم انداختم، گویی که این شال، چون سپری محکم، مرا از نگاههای کنجکاو محافظت میکند. با این احساس امنیت کاذب، از حمام خارج شدم. میدانستم که اتاق تحت نظر دوربین است؛ به دلیل اینکه مهرداد، آن قاتل بیرحم، نمیتوانست بهراحتی متوجه شود که من چه مقدار در سرویس بهداشتی وقت گذراندهام. این فکر، ترسی عمیق را در اعماق وجودم زنده میکرد.
با این وجود، به زیر پتو خزیدم و سعی کردم چشمانم را کمی استراحت دهم. در این لحظه، تمام تلاشم را کردم تا از افکار آزاردهنده فاصله بگیرم و به خواب فرو روم. امیدوار بودم که این لحظات آرامش، گریزگاهی از واقعیتهای هراسناک را برایم فراهم کند. در دل تاریکی و سکوت، به دنبال آرامشی بودم که در این شرایط سخت، به سختی میتوانستم آن را بیابم.