- Nov
- 172
- 1,761
- مدالها
- 2
چشمانم در دل جمعیت شلوغ اورژانس میچرخید. پرستارها با عجله و اضطراب از کنار تختها میگذشتند، بیماران در انتظار بودند و همهمهای در فضا موج میزد که همیشه از آن متنفر بودم، اما حالا این ناهمخوانی، بهترین پوشش ممکن بود. هیچک.س حتی نگاهی به من نمیانداخت. خیالم راحت شد. بهآرامی به اتاق بازگشتم و در را با احتیاط بستم. نمیتوانستم اجازه دهم کسی از آنچه در حال وقوع بود، باخبر شود.
ساره هنوز بر روی تخت به خواب رفتهبود؛ چهرهاش بیجان و رنگپریدهتر از هر زمان دیگری در خاطرم بود. پلکهایش بسته ماندهبود، گویی مدتی طولانی است در خواب عمیق و گنگی فرورفته، اما من میدانستم که این خواب معمولی نیست. آرام به او نزدیک شدم و به چهرهاش خیره شدم. نمیدانستم که فرار از این وضعیت احمقانه است یا ایستادن و به زنی نگاه کردن که نمیدانم چرا تا این حد مرا به خود کشاندهاست. چرا هنوز فکرش در سرم میچرخید؟ اما دیگر زمانی برای تردید نبود.
آرام خم شدم و دستم را زیر زانوها و پشت کمرش گذاشتم. او بسیار سبکتر از آن چیزی بود که انتظار داشتم. این وزن نوعی اشتیاق برای نجات او بود یا فقط بار سنگینی جدید بر دوشم؟ کتم را که به او پوشاندهبودم، کمی تکان دادم و نمیتوانستم اجازه دهم که سرما، بدن ضعیفش را بیشتر از این نابود کند. کت را بر روی او سفتتر کردم.
بهسمت در رفتم. نفس عمیقی کشیدم و برای آخرین بار نگاهی به سالن انداختم. هنوز کسی متوجه من نشدهبود. قدمی، سپس قدمی دیگر. سعی میکردم قدمهایم طبیعی باشد؛ نه تند و نه کند. نمیخواستم کسی نگاهش را روی من بند کند. اگر کسی به من شک میکرد، کارمان تمام بود. صدای دستگاهها و همهمههای ملایم در سرم میپیچیدند و تنها بر روی یک هدف متمرکز بودم؛ فرار.
وقتی به درب خروجی رسیدم، پاهایم ناگهان مکث کردند. هوای سرد پاییزی از شیشه بیرون به داخل میدوید و فضای بیرون بهطرزی تاریکتر از آنچه تصور میکردم، بهنظر میرسید. دیگر فقط من و ساره بودیم. هیچک.س نبود که مرا متوقف کند، اما نمیتوانستم این جسد گرم و ضعیف را بر روی زمین بگذارم. گوشیام در جیبم مثل آتش میسوخت، اما دستم آزاد نبود.
- لعنت به تو سام. نباید الآن منتظر میموندم.
چشمهایم در جستجوی خیابان بود. چند ماشین از کنارمان رد میشدند، هیچکدام آن نبود که منتظرش بودم. باید به کوچهی کناری میرفتم. با عجله پیش رفتم. بارها گفتهبودم که وقتی وقتش رسید، تأخیر نکن، اما سام همیشه دیر میکرد. گامهایم بلندتر شدند و سنگینی نگاههای احتمالی را پشت سرم حس میکردم؛ اما به خودم اجازه ندادم حتی لحظهای فکر کنم که کسی در پی من است.
وقتی به کوچه رسیدم، بالاخره ماشینش را دیدم. ترمز کرد، ولی از همان فاصله، نگاهش نشان میداد که مثل همیشه آماده نیست و همهچیز در نگاهش یک «مشکل دیگر» بود. دقیقاً همان چیزی که از او توقع داشتم. وقتی به درب ماشین نزدیک شدم، سام دستی بالا آورد و زیر لب چیزی را به شکل سرزنش بیان کرد:
- چند دقیقه بیشتر نمیتونستم تأخیر کنم. باید میفهمیدی...
قبل از آنکه حرفهایش را به پایان برساند، با صدای بلندتری از آنچه انتظار داشتم، بریدم:
- این چیزا رو بعداً بگیم، درو باز کن.
با دستانی که سرد و خشک شدهبودند، درِ عقب ماشین را باز کردم. ساره که هنوز نفس میکشید اما بیحرکت و بیپناه خوابیدهبود، آرام روی صندلی جا دادم. کت را دوباره بر روی بدنش مرتب کردم و سپس سریع خودم را روی صندلی جلو انداختم.
سام سکوت کردهبود. نمیدانستم سکوتش از ترس بود یا از عصبانیت. اما آخرین چیزی که میخواستم، بحث و توضیح بود. فقط گفتم:
- حرکت کن.
صدای استارت ماشین به گوش رسید. سام آهسته نجوا کرد:
- بهم بگو الآن میخوای چیکار کنیم. قضیه داره جدیتر از اون چیزی که فکر میکردم، میشه.
سرم را به شیشه تکیه دادم. کوچههای تاریک از جلوی دیدم میگذشتند. لحظهای خستگی به جانم چسبید، اما نمیتوانستم تسلیم شوم. زیر لب پچ زدم:
- میریم یه جای امن. خونهم!
سام چیزی نگفت، ولی حرکتی که فرمان را چرخاند، نشان میداد که هنوز آماده شنیدن عواقب این تصمیم نیست. چه اهمیتی داشت؟ حالا وقتش نبود که فکر کنیم مسیر بعدی چه خواهد شد. تنها میدانستم که این کار هر طور که باشد، باید انجام شود.
ساره هنوز بر روی تخت به خواب رفتهبود؛ چهرهاش بیجان و رنگپریدهتر از هر زمان دیگری در خاطرم بود. پلکهایش بسته ماندهبود، گویی مدتی طولانی است در خواب عمیق و گنگی فرورفته، اما من میدانستم که این خواب معمولی نیست. آرام به او نزدیک شدم و به چهرهاش خیره شدم. نمیدانستم که فرار از این وضعیت احمقانه است یا ایستادن و به زنی نگاه کردن که نمیدانم چرا تا این حد مرا به خود کشاندهاست. چرا هنوز فکرش در سرم میچرخید؟ اما دیگر زمانی برای تردید نبود.
آرام خم شدم و دستم را زیر زانوها و پشت کمرش گذاشتم. او بسیار سبکتر از آن چیزی بود که انتظار داشتم. این وزن نوعی اشتیاق برای نجات او بود یا فقط بار سنگینی جدید بر دوشم؟ کتم را که به او پوشاندهبودم، کمی تکان دادم و نمیتوانستم اجازه دهم که سرما، بدن ضعیفش را بیشتر از این نابود کند. کت را بر روی او سفتتر کردم.
بهسمت در رفتم. نفس عمیقی کشیدم و برای آخرین بار نگاهی به سالن انداختم. هنوز کسی متوجه من نشدهبود. قدمی، سپس قدمی دیگر. سعی میکردم قدمهایم طبیعی باشد؛ نه تند و نه کند. نمیخواستم کسی نگاهش را روی من بند کند. اگر کسی به من شک میکرد، کارمان تمام بود. صدای دستگاهها و همهمههای ملایم در سرم میپیچیدند و تنها بر روی یک هدف متمرکز بودم؛ فرار.
وقتی به درب خروجی رسیدم، پاهایم ناگهان مکث کردند. هوای سرد پاییزی از شیشه بیرون به داخل میدوید و فضای بیرون بهطرزی تاریکتر از آنچه تصور میکردم، بهنظر میرسید. دیگر فقط من و ساره بودیم. هیچک.س نبود که مرا متوقف کند، اما نمیتوانستم این جسد گرم و ضعیف را بر روی زمین بگذارم. گوشیام در جیبم مثل آتش میسوخت، اما دستم آزاد نبود.
- لعنت به تو سام. نباید الآن منتظر میموندم.
چشمهایم در جستجوی خیابان بود. چند ماشین از کنارمان رد میشدند، هیچکدام آن نبود که منتظرش بودم. باید به کوچهی کناری میرفتم. با عجله پیش رفتم. بارها گفتهبودم که وقتی وقتش رسید، تأخیر نکن، اما سام همیشه دیر میکرد. گامهایم بلندتر شدند و سنگینی نگاههای احتمالی را پشت سرم حس میکردم؛ اما به خودم اجازه ندادم حتی لحظهای فکر کنم که کسی در پی من است.
وقتی به کوچه رسیدم، بالاخره ماشینش را دیدم. ترمز کرد، ولی از همان فاصله، نگاهش نشان میداد که مثل همیشه آماده نیست و همهچیز در نگاهش یک «مشکل دیگر» بود. دقیقاً همان چیزی که از او توقع داشتم. وقتی به درب ماشین نزدیک شدم، سام دستی بالا آورد و زیر لب چیزی را به شکل سرزنش بیان کرد:
- چند دقیقه بیشتر نمیتونستم تأخیر کنم. باید میفهمیدی...
قبل از آنکه حرفهایش را به پایان برساند، با صدای بلندتری از آنچه انتظار داشتم، بریدم:
- این چیزا رو بعداً بگیم، درو باز کن.
با دستانی که سرد و خشک شدهبودند، درِ عقب ماشین را باز کردم. ساره که هنوز نفس میکشید اما بیحرکت و بیپناه خوابیدهبود، آرام روی صندلی جا دادم. کت را دوباره بر روی بدنش مرتب کردم و سپس سریع خودم را روی صندلی جلو انداختم.
سام سکوت کردهبود. نمیدانستم سکوتش از ترس بود یا از عصبانیت. اما آخرین چیزی که میخواستم، بحث و توضیح بود. فقط گفتم:
- حرکت کن.
صدای استارت ماشین به گوش رسید. سام آهسته نجوا کرد:
- بهم بگو الآن میخوای چیکار کنیم. قضیه داره جدیتر از اون چیزی که فکر میکردم، میشه.
سرم را به شیشه تکیه دادم. کوچههای تاریک از جلوی دیدم میگذشتند. لحظهای خستگی به جانم چسبید، اما نمیتوانستم تسلیم شوم. زیر لب پچ زدم:
- میریم یه جای امن. خونهم!
سام چیزی نگفت، ولی حرکتی که فرمان را چرخاند، نشان میداد که هنوز آماده شنیدن عواقب این تصمیم نیست. چه اهمیتی داشت؟ حالا وقتش نبود که فکر کنیم مسیر بعدی چه خواهد شد. تنها میدانستم که این کار هر طور که باشد، باید انجام شود.