جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [شعاب قیرگون] اثر «منصوره.م کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط درخشش سایه.م با نام [شعاب قیرگون] اثر «منصوره.م کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 2,300 بازدید, 101 پاسخ و 18 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [شعاب قیرگون] اثر «منصوره.م کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع درخشش سایه.م
تاریخ شروع
پاسخ‌ها 0
بازدیدها 0
اولین پسند نوشته 0
آخرین ارسال توسط درخشش سایه.م

نظرتون در مورد شعاب قیرگون چیه؟ روند داستان خوب پیش میره؟

  • خوب

    رای: 7 100.0%
  • معمولی

    رای: 0 0.0%
  • بد

    رای: 0 0.0%
  • افتضاح

    رای: 0 0.0%

  • مجموع رای دهندگان
    7
موضوع نویسنده
ناظر کتاب
ناظر کتاب
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Nov
172
1,761
مدال‌ها
2
چشمانم در دل جمعیت شلوغ اورژانس می‌چرخید. پرستارها با عجله و اضطراب از کنار تخت‌ها می‌گذشتند، بیماران در انتظار بودند و همهمه‌ای در فضا موج می‌زد که همیشه از آن متنفر بودم، اما حالا این ناهمخوانی، بهترین پوشش ممکن بود. هیچ‌ک.س حتی نگاهی به من نمی‌انداخت. خیالم راحت شد. به‌آرامی به اتاق بازگشتم و در را با احتیاط بستم. نمی‌توانستم اجازه دهم کسی از آنچه در حال وقوع بود، باخبر شود.
ساره‌ هنوز بر روی تخت به خواب رفته‌بود؛ چهره‌اش بی‌جان و رنگ‌پریده‌تر از هر زمان دیگری در خاطرم بود. پلک‌هایش بسته مانده‌بود، گویی مدتی طولانی است در خواب عمیق و گنگی فرورفته، اما من می‌دانستم که این خواب معمولی نیست. آرام به او نزدیک شدم و به چهره‌اش خیره شدم. نمی‌دانستم که فرار از این وضعیت احمقانه است یا ایستادن و به زنی نگاه کردن که نمی‌دانم چرا تا این حد مرا به خود کشانده‌است. چرا هنوز فکرش در سرم می‌چرخید؟ اما دیگر زمانی برای تردید نبود.
آرام خم شدم و دستم را زیر زانوها و پشت کمرش گذاشتم. او بسیار سبک‌تر از آن چیزی بود که انتظار داشتم. این وزن نوعی اشتیاق برای نجات او بود یا فقط بار سنگینی جدید بر دوشم؟ کتم را که به او پوشانده‌بودم، کمی تکان دادم و نمی‌توانستم اجازه دهم که سرما، بدن ضعیفش را بیشتر از این نابود کند. کت را بر روی او سفت‌تر کردم.
به‌سمت در رفتم. نفس عمیقی کشیدم و برای آخرین بار نگاهی به سالن انداختم. هنوز کسی متوجه من نشده‌بود. قدمی، سپس قدمی دیگر. سعی می‌کردم قدم‌هایم طبیعی باشد؛ نه تند و نه کند. نمی‌خواستم کسی نگاهش را روی من بند کند. اگر کسی به من شک می‌کرد، کارمان تمام بود. صدای دستگاه‌ها و همهمه‌های ملایم در سرم می‌پیچیدند و تنها بر روی یک هدف متمرکز بودم؛ فرار.
وقتی به درب خروجی رسیدم، پاهایم ناگهان مکث کردند. هوای سرد پاییزی از شیشه بیرون به داخل می‌دوید و فضای بیرون به‌طرزی تاریک‌تر از آنچه تصور می‌کردم، به‌نظر می‌رسید. دیگر فقط من و ساره بودیم. هیچ‌ک.س نبود که مرا متوقف کند، اما نمی‌توانستم این جسد گرم و ضعیف را بر روی زمین بگذارم. گوشی‌ام در جیبم مثل آتش می‌سوخت، اما دستم آزاد نبود.
- لعنت به تو سام. نباید الآن منتظر می‌موندم.
چشم‌هایم در جستجوی خیابان بود. چند ماشین از کنارمان رد می‌شدند، هیچ‌کدام آن نبود که منتظرش بودم. باید به کوچه‌ی کناری می‌رفتم. با عجله پیش رفتم. بارها گفته‌بودم که وقتی وقتش رسید، تأخیر نکن، اما سام همیشه دیر می‌کرد. گام‌هایم بلندتر شدند و سنگینی نگاه‌های احتمالی را پشت سرم حس می‌کردم؛ اما به خودم اجازه ندادم حتی لحظه‌ای فکر کنم که کسی در پی من است.
وقتی به کوچه رسیدم، بالاخره ماشینش را دیدم. ترمز کرد، ولی از همان فاصله، نگاهش نشان می‌داد که مثل همیشه آماده نیست و همه‌چیز در نگاهش یک «مشکل دیگر» بود. دقیقاً همان چیزی که از او توقع داشتم. وقتی به درب ماشین نزدیک شدم، سام دستی بالا آورد و زیر لب چیزی را به شکل سرزنش بیان کرد:
- چند دقیقه بیشتر نمی‌تونستم تأخیر کنم. باید می‌فهمیدی...
قبل از آنکه حرف‌هایش را به پایان برساند، با صدای بلندتری از آنچه انتظار داشتم، بریدم:
- این چیزا رو بعداً بگیم، درو باز کن.
با دستانی که سرد و خشک شده‌بودند، درِ عقب ماشین را باز کردم. ساره که هنوز نفس می‌کشید اما بی‌حرکت و بی‌پناه خوابیده‌بود، آرام روی صندلی جا دادم. کت را دوباره بر روی بدنش مرتب کردم و سپس سریع خودم را روی صندلی جلو انداختم.
سام سکوت کرده‌بود. نمی‌دانستم سکوتش از ترس بود یا از عصبانیت. اما آخرین چیزی که می‌خواستم، بحث و توضیح بود. فقط گفتم:
- حرکت کن.
صدای استارت ماشین به گوش رسید. سام آهسته نجوا کرد:
- بهم بگو الآن می‌خوای چیکار کنیم. قضیه داره جدی‌تر از اون چیزی که فکر می‌کردم، میشه.
سرم را به شیشه تکیه دادم. کوچه‌های تاریک از جلوی دیدم می‌گذشتند. لحظه‌ای خستگی به جانم چسبید، اما نمی‌توانستم تسلیم شوم. زیر لب پچ زدم:
- میریم یه جای امن. خونه‌م!
سام چیزی نگفت، ولی حرکتی که فرمان را چرخاند، نشان می‌داد که هنوز آماده شنیدن عواقب این تصمیم نیست. چه اهمیتی داشت؟ حالا وقتش نبود که فکر کنیم مسیر بعدی چه خواهد شد. تنها می‌دانستم که این کار هر طور که باشد، باید انجام شود.
 
موضوع نویسنده
ناظر کتاب
ناظر کتاب
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Nov
172
1,761
مدال‌ها
2
آزورا، زانتیا نقره‌ای سام، در زیر بارانی بی‌وقفه و ساکت پیش می‌رفت. قطره‌های درشت باران با صدای ملایم بر شیشه می‌خوردند و مانند اشک‌هایی از آسمان می‌باریدند. سام با چهره‌ای درهم و سکوتی سنگین، فرمان را محکم در دستانش می‌فشرد. نگاهش تنها به جاده بود؛ گویی نه من و نه ساره، وجودمان معنایی نداشت. سکوت درون ماشین همچون پتوی خیس و سنگینی بود که هر چیزی را در خود خفه می‌کرد. صدای لاستیک‌ها روی آسفالت خیس و ضرب‌آهنگ آرام برف‌پاک‌کن‌ها، تنها صداهایی بودند که در این خلوت تیره و ترسناک به گوش می‌رسیدند. پنجره‌های ماشین بخار زده‌بودند و قطره‌های آب، تصویری مبهم و غبارآلود از دنیای بیرون به وجود آورده‌‌بودند.
از تهران که دور می‌شدیم، چراغ‌های شهر کم‌کم محو می‌شدند و جایشان را به تاریکی شب و سیاهی بی‌پایان آسمان می‌دادند. باران شدت گرفته‌بود و جاده به طرز خطرناکی پرپیچ‌وخم‌تر می‌شد. چراغ‌های ماشین‌های عبوری مانند شبح‌هایی در مه بارانی از کنارمان می‌گذشتند. خیره به بیرون بودم، اما هیچ چیز نمی‌دیدم. چشمانم بر منظره‌ی مبهم بارانی متمرکز شده‌‌بودند، ولی ذهنم در سرنخی از افکار به دور بود.
فکرم مدام به ساره برمی‌گشت. چرا نتوانستم این کار را همان‌جا تمام کنم؟ لحظه‌ای که او را بر روی تخت بیمارستان دیدم، تنها یک آرزو داشتم؛ خلاص شدن. اما نیرویی نامرئی، درست در زمانی که باید رها می‌کردم، مرا به خود کشید. این حس متوقف‌کننده‌ی عجیب از کجا آمده‌بود؟
چهره‌ی رنگ‌پریده و بی‌حال او، همراه با مژه‌های بسته‌اش در ذهنم حک شده‌بود. لب‌های خشک و بی‌رمقش، چهره‌ی خسته‌اش، در ذهنم مانند یک عکس محو و دور می‌ماند. آیا این ضعف او بود که من را بی‌حرکت کرد یا ضعف خودم؟ نمی‌دانستم. اما این افکار مثل خوره به جانم می‌افتادند.
چگونه می‌توانستم ساره را کنترل کنم؟ با این همه احساسات به‌هم ریخته و خشم و سردرگمی در دل؟ تا چه زمانی می‌توانستم او را در خانه نگه‌دارم؟ سام تا چه مدت می‌توانست این وضع را تاب بیاورد؟ آیا عملاً باید این کار را می‌کردم؟ و چرا این همه ریسک کرده‌‌بودم؟
همه سوالات به یک جا ختم می‌شدند. حسی که از هنگام در آغوش گرفتن ساره در دلم می‌جوشید، حسی که سال‌ها پیش، وقتی عاشق شخص دیگری بودم، تجربه کرده‌بودم. آن عشق تمام وجودم را آتش زد و رفت و من فکر می‌کردم که برای همیشه خاموش شده، اما حالا انگار دوباره شعله می‌کشید. این دلبستگی عجیب، نیاز به مراقبت و حس مالکیتی، چطور در دل من ریشه دوانده‌بود؟
دلواپسی و آشوب چون دریایی طوفان‌زده، مرا در خود می‌گرفت. عصبانیت، ترس، تردید و چیزی شبیه به همان حس لعنتی که فکر می‌کردم مرده، در دلم غوغا می‌کرد. نمی‌خواستم این احساس را بپذیرم، اما نمی‌توانستم هم انکارش کنم. چرا ساره؟ این کابوس از کجا شروع شده‌بود؟ چرا این حس بار دیگر فعال شده‌بود؟
لواسان نزدیک می‌شد و خانه‌ام در تاریکی و سکوت انتظارم را می‌کشید. وقتی سام آزورا را از جاده اصلی پیچاند، صدای باران به‌شدت بیشتری درآمد. قلبم به‌شدت می‌کوبید؛ گویی می‌دانست قرار است با چه واقعیتی مواجه شویم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
ناظر کتاب
ناظر کتاب
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Nov
172
1,761
مدال‌ها
2
***
(سه سال قبل)
در یک عصر پاییزی دل‌انگیز، خودم را در کافه همیشگی‌ام دیدم. کافه با سقف‌های بلند و بلورینش که لوسترهای کریستالی از آن آویزان بودند، می‌درخشید. دیوارها رنگ‌های ملایم و خاکی داشتند و مبل‌های نرم، در گوشه و کنار پراکنده بودند. میزهای مرمری براق و صیقلی با دقت و ظرافت خاصی جلا داده شده‌بودند و بوی غلیظ قهوه‌ی تازه دم شده، در کنار رایحه شیرینی‌های خوشمزه، به‌ویژه وانیل و دارچین، تمام فضا را پر کرده‌بود. موسیقی ملایمی در پس‌زمینه طنین‌انداز بود و زمزمه‌های آرام مشتریان و صدای ظریف برخورد قاشق‌ها با ظروف چینی، به فضایی دلنشین و آرام‌بخش تبدیل شده‌بود. نور ملایم عصرگاهی از پرده‌های نازک عبور می‌کرد و درخشش خاصی به محیط می‌بخشید.
لیوان لاته‌ام در دستانم گرم بود و لمس فنجان چینی‌اش، حس گرما و آرامش خاصی را منتقل می‌کرد، اما تلخی قهوه، بی‌قراری‌ام را بیشتر می‌کرد. دست‌هایم خشک و عرق کرده‌بودند و مدام یقه‌ام را مرتب می‌کردم. هر بار که به در کافه نگاه می‌کردم، احساسی از اضطراب بر من غلبه می‌کرد. نگاه‌های گذرا به ساعت دیواری، بی‌تابی‌ام را بیشتر آشکار می‌ساخت. در جیبم جعبه‌ی کوچک حلقه‌ی نگینی، سنگینی خاصی داشت؛ یادآوری آرزویی که در قلبم می‌جوشید.
امشب قرار بود سرنوشت را رقم بزنم. از زنی که برایش جان می‌دادم و برایش می‌مردم، خواستگاری کنم. یک سال پیش در همین کافه با هم آشنا شده‌بودبم. اولین نگاهمان در همین فضای دنج و آرام، آغاز داستان عاشقانه‌ای شد که حالا می‌خواستم برای همیشه به یادگار بگذارم. حالا منتظرش بودم؛ زنی که با حضورش، نور و شادی به زندگی‌ام بخشیده‌بود. یادآوری آن لحظات خاطره‌انگیز، لبخندی بر لبانم نشاند، اما بی‌قراری‌ام هرگز به پایان نرسید. ذهنم درگیر لحظه‌ای بود که بتوانم احساساتم را با او در میان بگذارم.
در آن لحظه، ناگهان در باز شد و دلبرکم وارد شد. نوری که از بیرون به داخل کافه می‌تابید، چهره‌اش را درخشان‌تر کرده‌بود. قلبم به تپش افتاد؛ همه‌ی آن استرس و اضطراب، وقتی او را در برابر خود دیدم، ناگهان رنگ باخت. او با لبخند همیشگی‌اش به‌سمت من آمد.
امیدوارم که بعد از این دیدار، دیگر هیچ از آرزوهایم دور نمانم. احساس می‌کردم که این لحظه سرآغاز زندگی جدیدی خواهد بود. با تمام وجودم آماده‌بودم که خواسته‌ام را به او بگویم؛ اما یکی از آن لحظات خوشایند زندگی، گاه می‌تواند با نوسانات زندگی تبدیل به درد و اضطراب شود... .
و در این میان، من فقط به او فکر می‌کردم، به عشق خالص و درخشان زندگی‌ام و اینکه چطور می‌توانستیم با هم دنیای خود را بسازیم. در آن لحظه که دلبرکم با زیبایی خارق‌العاده‌اش وارد کافه شد، قلبم تندتر به تپش افتاد. موهای مشکی و لختش زیر روسری بژ رنگش در مقابل نور ملایم کافه می‌درخشید. عینک آفتابی‌اش چهره‌اش را به‌خوبی پنهان کرده و فضایی از رمز و راز را به وجود آورده‌بود. به یاد می‌آوردم که چطور در ابتدا برای قرار ملاقات با من محتاط بود، اما حالا عشقش به من مانند تابش خورشیدی بود که تمام سایه‌های تردید را از بین می‌برد. وقتی به‌سمتم آمد و روی صندلی مقابلم نشست، دنیا تماماً برایم متوقف شد. لبخند دلبرانه‌اش که به من هدیه داد، تمام نگرانی‌هایم را به فراموشی سپرد. می‌خواستم با او به دوردست‌ها بروم و فراموش کنم که بیرون از در کافه، چه چالش‌هایی در انتظار ماست.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
ناظر کتاب
ناظر کتاب
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Nov
172
1,761
مدال‌ها
2
وقتی مینا روی صندلی نشست و عینکش را از روی چشمانش برداشت، لبخند از لبانش رفت و بغض در چشمانش واضح شد. قلبم فرو ریخت. چهره‌اش که همیشه پر از نور و شادی بود، حالا درهم و غمگین به‌نظر می‌رسید. آن لبخند دلفریبش که همیشه قلبم را به تپش می‌انداخت، ناپدید شده‌بود و جای آن را غمی عمیق گرفته‌بود.
ابروهایم در هم گره خورد و با نگرانی پرسیدم:
- چی شده مینا؟!
صدایم پر از اضطراب بود. نمی‌خواستم هیچ‌گاه او را این‌طور ببینم. تمام آرامش و اطمینانی که با زحمت برای این قرار به دست آورده‌بودم، در یک لحظه از بین رفت.
مینا به‌سختی بغضش را قورت داد و گفت:
- من از کارهات باخبر شدم مهرداد! تو اون مدیر شرکت بی‌حاشیه نیستی. می‌دونی که داداش محمد من پلیسه، به‌طور اتفاقی صحبت‌هاشو با مافوقش شنیدم. اون نمی‌دونه تو کی هستی، ولی من فهمیدم!
صدایش مثل پتکی بود که به سرم کوبیده‌شد. عصبانیت، شرم و ترس در دلم به‌هم آمیخت. احساس می‌کردم که زمین زیر پایم در حال لرزیدن است. نمی‌خواستم مینا از کارهای خلافم باخبر شود. تمام نقشه هایم برای آینده، به همراه آن حلقه نگین‌دار که در جیبم سنگینی می‌کرد، در یک لحظه دود شدند و به هوا رفتند.
سرم را بالا گرفتم و با صدایی محکم، سعی کردم خشمم را پنهان کنم، لب زدم:
- خب که چی؟ یعنی الان که فهمیدی می‌خوای ولم کنی؟
دلم می‌خواست بگویم اشتباه شنیده، دروغ است، اما نمی‌شد. مینا نگاهم می‌کرد و من در چشمانش غم و ناامیدی را می‌دیدم. آن چشم‌ها که همیشه برایم دریایی از عشق بودند، حالا پر از اشک و تردید بودند. احساس می‌کردم تمام رشته‌هایی که به هم بافته‌بودیم، در حال گسستن است. حس می‌کردم که در اعماق یک دره سقوط می‌کنم و راه نجاتی برایم نیست.
دلم می‌خواست زمان به عقب برگردد، به همان لحظه‌ای که مینا وارد کافه شد و لبخند زد، اما غیر ممکن بود. حالا همه چیز متفاوت شده‌بود. همه آن رویاها و امیدهایی که برای آینده‌مان داشتم، مثل یک حباب بزرگ، در حال ترکیدن بود. در یک لحظه تمام احساساتم درهم پیچید و فقط یک حس داشتم؛ اینکه ممکن است عشق زندگی‌ام را از دست بدهم.
 
موضوع نویسنده
ناظر کتاب
ناظر کتاب
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Nov
172
1,761
مدال‌ها
2
هنگامی که مینا با دقت گردنبند را از کیف مخمل کرم‌رنگش بیرون آورد و به‌آرامی آن را روی میز، درست مقابل لیوان لاته‌ام گذاشت، قلبم در سی*ن*ه‌ام مانند پرنده‌ای در قفس به تپش افتاد. آن گردنبند که نماد عشق و احساسی عمیق بود، حالا به نشانه‌ای از جدایی تبدیل شده‌بود. غم از چشمان مینا نمایان بود و در آن لحظه، دنیا برایم رنگ باخت. چشمانش که زمانی همچون دو دریا برایم پر از امید و شوق بودند، حالا به دریایی طوفانی و غمگین بدل شده‌بودند.
دلم می‌خواست او به من بگوید که این فقط یک لحظه است، که همه چیز درست خواهد شد، اما من می‌دانستم که او خودش هم در درونش می‌جنگد. مینا با آن شخصیت قوی و با طراوتش، حالا به‌نظر می‌رسید که زیر بار این آگاهی خم شده‌است. او عاشقانه مرا دوست داشت و من بارها این را در چشمانش دیده‌بودم، اما حالا غم و ناامیدی مانند سایه‌ای بر چهره‌اش نشسته‌بود.
به ناگاه، مینا از روی صندلی بلند شد و صدای کشیده‌شدن صندلی بر روی زمین، مثل زنگ خطری در اعماق وجودم طنین‌انداز شد. اعصابم به‌شدت خراب‌تر شد و در کمال سردرگمی، من هم از روی صندلی بلند شدم و به‌سمت او که رو به در کافه می‌رفت، دویدم. صدای پاشنه‌های کفشش به مانند زنگی تلخ در ذهنم طنین‌انداز می‌شد و این صحنه پلیدی بود که در عمیق‌ترین بخش وجودم جا داشت.
سرعت قدم‌هایم بیشتر از همیشه شد. تمام احساساتی که به مدت‌ها در قلبم پنهان کرده.بودم، به یکباره برمن ریخت و احساس می‌کردم که تمام خواب‌هایی که برای آینده‌مان ساخته‌ام، در حال فروپاشی هستند. در آن لحظه، فقط می‌خواستم دستش را بگیرم و بگویم که درست خواهد شد، اما واژه‌ها در گلویم گم شده‌بودند.
چشمانم به چشمان غمگین مینا دوخته شده‌بود و احساس شکستی عمیق در دلم به وجود آمد. دوباره آن چهره‌ی زیبا را دیدم، صورتش که اکنون در یک نمای غم‌انگیز به‌نظر می‌رسید، مثل نقاشی تاریک و غمگین بود. نمی‌توانستم اجازه دهم که این عشق را از دست بدهم. می‌خواستم به او ثابت کنم که عشق ما ارزش نبردن دارد و باید با هم بجنگیم.
اما در عوض، او به‌سرعت به‌سمت درب کافه می‌دوید، و من متوجه شدم که زمان به‌شدت در حال گذر است. هر قدمی که برمی‌داشتم، احساس می‌کردم که فاصله‌ام با او بیشتر می‌شود. آن لحظه مثل سقوط در یک چاه عمیق و تاریک بود. صدای قلبم در گوشم می‌تپید و در دل طوفانی از احساسات متناقض، سوالات بی‌پاسخی که در ذهنم می‌چرخید، آزارم می‌داد.
دوباره از خودم پرسیدم که آیا می‌توانم مینا را در آغوش بگیرم و به او بگویم که هنوز هم او را دوست دارم؟ با همه‌ی وجودم دویدم، هرچند که می‌دانستم ممکن است دیر شود. نمی‌خواستم عشق‌ام را از دست بدهم. به دنبال او دویدم، با تمام قوا و حس عجیب و ترسناکی که در دلم وجود داشت.
هرگز نمی‌خواستم به این نقطه بیفتم، اما اکنون باید می‌جنگیدم. باید می‌جنگیدم تا نشان بدهم که عشق واقعی در برابر چالش‌ها و سختی‌ها سرپا می‌ماند. زمان را از دست نمی‌دادم و تلاش می‌کردم تا به او برسیم؛ شاید هنوز فرصتی برای بازگشت داشتیم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
ناظر کتاب
ناظر کتاب
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Nov
172
1,761
مدال‌ها
2
وقتی مینا بی‌اعتنا به من که پشت سرش می‌دویدم و اسمش را صدا می‌زدم، سوئیچ ماشینش را بیرون آورد و به‌سرعت سوار دویست و هفت سفیدش شد، قلبم در سی*ن*ه‌ام فرو ریخت. صدای قفل شدن در ماشین، مثل پتکی بود که بر سرم کوبیده‌شد. با مشت‌هایی پی‌درپی به شیشه ماشینش می‌کوبیدم و خواهشانه می‌خواستم تا صبر کند، التماس می‌کردم تا فرصتی برای توضیح داشته باشم. میخواستم بگویم که تمام کارهایم از سر ترس بوده، نه بی‌توجهی به او. میخواستم به او بگویم که دوستش دارم.
او نگاهش را به چشمانم دوخت، نگاهی که دیگر نشانی از آن عشق و محبت همیشگی نداشت، و زیر لب گفت:
- فقط برو مهرداد! برو.
کلماتش مثل تیری زهرآلود، قلبم را نشانه گرفت. صدای غرش موتور ماشینش و حرکت ناگهانی آن، انگار قلبم را از سی*ن*ه‌ام بیرون کشید. زانوهایم دیگر توان ایستادن نداشتند و من همانجا وسط خیابان، روی زانوهایم افتادم. صدای بوق‌های مکرر ماشین‌های پشت سرم در گوشم می‌پیچید، مثل زوزه گرگ در شب تاریک، اما نمی‌توانستم بلند شوم. حس می‌کردم که تمام فکر و ذهنم، قلبم و روحم همراه عشقم در آن ماشین رفته‌بود.
چشمانم پر از اشک شده‌بود، ولی حتی یک قطره از آن هم به زمین نمی‌ریخت. انگار تمام احساساتم در درونم زندانی شده‌بود. هر لحظه‌ای که سپری می‌شد، بیشتر در عمق ناامیدی فرو می‌رفتم. سرم را پایین انداختم و به خیابان خیره شدم، به آسفالت سیاهی که زیر پاهایم بود، و انگار دنیا هم با من عزادار بود. احساس می‌کردم که تکه‌ای از وجودم کنده شده‌است و حفره‌ای بزرگ در قلبم ایجاد شده که هیچ چیز نمی‌تواند آن را پر کند.
صداهای بوق پشت سرم بیشتر می‌شد و فشار آن‌ها مرا آزار می‌داد. حس می‌کردم که در میان دو دنیا گیر افتاده‌ام؛ دنیای گذشته که در آن با مینا خوشبخت بودم، و دنیای حال که در آن از عشقم جدا شده‌بودم. این دو دنیا مثل دو قطب مخالف، مرا به‌سمت خود می‌کشیدند و من درمانده، نمی‌دانستم به کدام سو بروم.
تمام خاطرات شیرینی که با مینا داشتم، مثل فیلمی از جلوی چشمانم عبور می‌کرد. لبخندش، چشمان براقش، صدای خنده‌هایش، همه و همه مثل شکنجه‌ای دردناک، وجودم را فرا گرفته‌بود. هرچه بیشتر به گذشته فکر می‌کردم، بیشتر حسرت می‌خوردم و بیشتر خودم را سرزنش می‌کردم.
در آن لحظه، احساس می‌کردم که در اعماق یک چاه تاریک و بی‌انتها سقوط کرده‌ام و هیچ راه فراری وجود ندارد. قلبم با درد می‌تپید و مغزم پر از سوالات بی‌پاسخ بود. چرا این اتفاق افتاد؟ آیا هنوز شانسی برای بازگشت وجود دارد؟ چگونه می‌توانم مینا را قانع کنم تا به من فرصت دوباره‌ای بدهد؟
در همان حال که روی زانوهایم به زمین چسبیده‌بودم، احساس کردم که تمام وجودم در حال فروپاشی است. انگار هر چیزی که برایم ارزشمند بود، در یک لحظه از بین رفت. می‌خواستم فریاد بزنم، میخواستم گریه کنم، میخواستم تمام این کابوس را تمام کنم، اما صدایی از من خارج نمی‌شد. در نهایت تنها کاری که می‌توانستم انجام دهم این بود که همانجا، وسط خیابان، در میان این آشفتگی، زانو بزنم و برای عشقی که از دست داده‌بودم، اشک بریزم.
احساس می‌کردم که تکه‌ای از وجودم را در آن ماشین جا گذاشته‌ام و نمی‌دانستم چطور باید دوباره آن را به دست بیاورم. نمی‌دانستم چگونه باید با این درد کنار بیایم، با این احساس خلاء، با این شکست، فقط می‌دانستم که باید کاری بکنم، که نمی‌توانم تسلیم شوم، که هنوز امید وجود دارد.
 
موضوع نویسنده
ناظر کتاب
ناظر کتاب
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Nov
172
1,761
مدال‌ها
2
***
نگار با صورتی ظریف و چشمانی که همچون دو ستاره‌ی درخشان در آسمان شب می‌درخشیدند، سعی داشت آرامش خود را حفظ کند، اما دلهره‌ای عمیق در قلبش موج می‌زد. روسری نازکی که بر سر داشت، با رنگ ملایمی که با پوست سفیدش همخوانی داشت، زیبایی چهره‌ی او را دوچندان کرده‌بود، اما این زیبایی در آن لحظه زیر سایه‌ی نگرانی و اضطراب پنهان شده‌بود. از روزی که ساره گم شده‌بود، او دیگر آن نگار شاد و پرانرژی سابق نبود. دانشگاه که زمانی مکان مورد علاقه‌اش بود، حالا به مکانی خسته‌کننده و بی‌روح تبدیل شده‌بود و تمام فکر و ذکرش معطوف به یافتن دوستش بود.
زهرا‌خانم، مادر ساره که چهره‌ای مهربان و قلبی دلسوز داشت، در کنار نگار ایستاده‌بود. چین و چروک‌های ظریف صورتش که یادآور داستان سال‌ها زندگی و تجربه‌اش را روایت می‌کرد. اما در آن لحظه، خطوط نگرانی بر چهره‌اش سایه افکنده‌بود و دستانش به‌وضوح می‌لرزید. او سعی می‌کرد با لبخندی مهربان به نگار امید بدهد، اما خود نیز از درون نگران و مضطرب بود. این ده روز برای او به اندازه ده سال گذشته‌بود و هر لحظه اش با ترس و دلواپسی سپری شده‌بود.
آن دو، هر روز صبح با امید و ترسی آمیخته، راهی کلانتری می‌شدند. این مکان که زمانی برایشان غریب بود، حالا به میعادگاه هر روزه‌شان تبدیل شده‌بود. بوی ملایم مواد ضدعفونی‌کننده و صدای پچ‌پچه‌های افسران، بخشی از محیط همیشگی آنجا شده‌بود. آن‌ها می‌دانستند که پشت این دیوارهای سرد، امیدهایی وجود دارد که می‌توانند زندگی‌شان را دگرگون کنند.
پس از گذشت ده روز طولانی، بالاخره صدای تلفن، سکوت غم‌انگیز خانه را شکست. سرهنگ کریمی، مسئول پرونده ساره تماس گرفته‌بود. این خبر مانند جرقه‌ای در تاریکی بود. قلب نگار و زهرا خانم از شنیدن این خبر به‌شدت تپید و بلافاصله خود را به کلانتری رساندند. اضطرابشان در طول مسیر لحظه‌ای کم نمی‌شد و هر بار که صدای ترمز ماشینی شنیده می‌شد، با دلهره به اطراف نگاه می‌کردند.
وقتی به کلانتری رسیدند، افسری آن‌ها را به اتاق سرهنگ کریمی هدایت کرد. آن‌ها در سکوت، دقایقی را در انتظار گذراندند. صدای خش‌خش کاغذها و همهمه آهسته‌ی افسران در فضا می‌پیچید. هوا سنگین و پر از انتظار بود و هر لحظه به اندازه‌ی یک ساعت می‌گذشت. نگار با نگاهی که از انتظار و امید پر بود، به در چشم دوخته‌بود. دستانش یخ کرده‌بود و قلبش به‌شدت می‌زد.
ناگهان صدای باز شدن درب، سکوت را شکست. نگار و زهرا‌ خانم با چشمانی که از نگرانی و امید می‌درخشید، به درب چشم دوختند. سرهنگ کریمی با چهره‌ای جدی و آرام، وارد اتاق شد. نگاهش کمی متفاوت بود. نگار با تمام وجود حس می‌کرد که خبری در راه است، خبری که می‌تواند زندگی آنها را برای همیشه تغییر دهد.
زهراخانم با دستانی لرزان و قلبی پر از امید، به سرهنگ نگاه می‌کرد. چشمانش پر از اشک بود و نمی‌توانست چیزی بگوید. احساس می‌کرد در آستانه یک کشف بزرگ قرار گرفته‌است. این لحظه برای او مانند یک امتحان سخت بود و قلبش با هر ضربان، دعا می‌کرد که خبر خوبی بشنود.
در آن لحظه، همه چیز در اطرافشان متوقف شد. صدای قلبشان تنها صدایی بود که به گوششان می‌رسید. انتظار برای شنیدن حقیقت، مانند سنگی بزرگ بر سی*ن*ه آنها سنگینی می‌کرد و فقط امید به آینده بود که آن‌ها را استوار نگه‌ می‌داشت.
 
موضوع نویسنده
ناظر کتاب
ناظر کتاب
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Nov
172
1,761
مدال‌ها
2
سرهنگ کریمی درحالی‌که یونیفرم سبزرنگش با ستاره‌های درخشان روی شانه‌اش خودنمایی می‌کرد، روی صندلی چرمی پشت میزش نشست. نگار با نگاهی متمرکز بر چهره‌ی او، سعی می‌کرد آرامش خود را حفظ کند. زهرا خانم اما بی‌قرار به‌نظر می‌رسید و بلافاصله با صدایی لرزان پرسید:
- خبری از ساره شده جناب سرهنگ؟
این سوال مانند تیری بود که از کمان دل‌نگرانی‌اش رها شده‌بود.
سرهنگ کریمی با حرکتی آرام دستانش را به‌سمت چای روی میز اشاره کرد و گفت:
- بفرمایید یه چیزی بخورید تا براتون بگم.
انگار می‌خواست اندکی از تنش موجود در فضا بکاهد.
نگار با دلهره‌ای که در صدایش موج می‌زد، گفت:
- ممنون جناب سرهنگ. فقط لطفاً زودتر بگین چی شده تا سکته نکردم!
این کلمات، بازتابی از اضطراب عمیق و بی‌تابی‌اش برای شنیدن خبر بود.
سرهنگ کریمی کمی در جایش جابه‌جا شد و با لحنی آرام و مسلط گفت:
- از دخترتون تماسی دریافت کردیم، تقریباً دو سه روز پیش. تماس خیلی کوتاه بوده اما همین هم خبر خوبیه! یعنی حال دخترتون خوبه.
زهراخانم با چشمان ذوق‌زده و با صدایی که از شدت هیجان و امید می‌لرزید، گفت:
- خب... خب الان ساره کجاست؟
سرهنگ کریمی، چشمانش را از زهراخانم دزدید و با کمی تأسف در صدایش ادامه داد:
- ما هنوز نمی‌دونیم کجاست، فقط مطمئنیم حالش خوبه!
این خبر همچون تیغی بود که بر قلب امیدشان کشیده‌شد.
نگار که دیگر تحمل این ابهام را نداشت، با صدایی نازک و بی‌قرار پرسید:
- یعنی چی؟ چه بلایی سر ساره اومده؟ فقط برای اینکه بهمون بگین ساره حالش خوبه گفتین بیایم؟ اینو که منم مطمئن بودم!
سرهنگ کریمی، انگشتان دستانش را در هم چفت کرد، سرش را بالا آورد و به چشمان خرمایی رنگ نگار خیره شد. نگاهش نافذ و جدی بود و لحن صدایش اندکی تغییر کرد:
- بله، حق با شماست؛ فقط برای این نگفتم تشریف بیارین. متأسفانه خانم‌ خسروی توسط یه قاتل ربوده شده!
با شنیدن این جمله، گویی دنیا برای نگار و زهراخانم ایستاد. چهره‌هایشان رنگ باخت و قلبشان به‌شدت به تپش افتاد. نگار با چشمان گشاد شده، حس می‌کرد که تمام وجودش یخ زده‌است. زهراخانم با دستانی لرزان، روی صندلی افتاد و ناله‌ای خفه از گلویش خارج شد.
نگار با صدایی که به‌سختی از گلویش خارج می‌شد، پرسید:
- قاتل... ؟ ساره رو دزدیده؟ چرا؟
سوالات بی‌شماری در ذهنش به رژه درآمده‌بودند. چرا ساره؟ چه کسی می‌توانست چنین ظلمی در حق او کند؟
زهراخانم با چشمان اشک‌آلود و صدایی بریده‌بریده، نجوا کرد:
- سرهنگ... دخترم... دخترم کجاست؟ باید کاری بکنیم!
او دیگر نمی‌توانست احساسات خود را کنترل کند.
در آن لحظه، سکوتی سنگین بر اتاق حاکم شد. تنها صدای نفس‌های نامنظم و لرزان آنها شنیده می‌شد. هر دو زن احساس می‌کردند که در کابوسی بی‌پایان گرفتار شده‌اند. امیدهایشان برای یافتن ساره، اکنون به یأسی عمیق و بی‌انتها تبدیل شده‌بود.
سرهنگ کریمی با دیدن حال پریشان آن‌ها، اندکی در جایش جابه‌جا شد و با صدایی آرام اما جدی لب زد:
- متاسفم خانم‌ها، ما تمام تلاش‌مون رو برای پیدا کردن خانم‌ خسروی انجام می‌دیم. از شما هم می‌خوام که همکاری کنید. ما به کمک شما نیاز داریم.
نگار با صدایی که لرزش کمی داشت، گفت:
- چطور می‌تونیم کمک کنیم؟ هر کاری که از دستمون بر بیاد انجام میدیم.
زهرا خانم با نگاهی ناامید و دلی شکسته، به سرهنگ کریمی خیره شد. امیدهایش در حال رنگ باختن بود. او مصمم بود که دخترش را پیدا کند، به هر قیمتی که شده.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
ناظر کتاب
ناظر کتاب
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Nov
172
1,761
مدال‌ها
2
***
(ساره)
پلک‌هایم که باز شدند، انگار از دل تاریکی به روشنایی ناخوشایندی پا گذاشتم. سقف ماشین اولین چیزی بود که دیدم. صدای باران، مثل پتکی بر سرم کوبیده می‌شد. قطره‌های ریز بی‌وقفه به شیشه می‌خوردند و دنیای بیرون را تار و مبهم نشان می‌دادند. دلم می‌خواست دوباره چشم‌هایم را ببندم و به همان خواب بی‌خبری پناه ببرم، اما حس غریبی در درونم وول می‌خورد. بدنم بی‌حس بود و هنوز اثرات آلرژی لعنتی را حس می‌کردم. نفس کشیدن هم برایم سخت شده‌بود.
به‌آرامی سرم را چرخاندم. در صندلی عقب درست مثل یک اسیر جا خوش کرده‌بودم. دو مرد در صندلی‌های جلو نشسته‌بودند. سام با موهای بلوندش مثل فرشته‌ای سقوط کرده یا شاید هم شیطانی که تازه بال و پر درآورده بود. حالت چهره‌اش آرام بود، ولی نگاهش چیزی غیر قابل پیش‌بینی و خبیث داشت. کنارش مهرداد نشسته‌بود. چهره‌اش همیشه خنثی بود، انگار که هیچ احساسی در وجودش نیست. عرق سردی روی پیشانی‌ام نشست. استرس، مثل سمّی در رگ‌هایم جاری شد و قلبم مثل طبل به سی*ن*ه می‌کوبید.
«چه خبر شده؟» نباید می‌گذاشتم متوجه شوند که بیدار شده‌ام. آرام و بی‌صدا، چشم‌هایم را چرخ دادم تا اطرافم را بررسی کنم. باران همچنان می‌بارید و صدای خش‌خش آن، اعصابم را بیشتر خرد می‌کرد. حس خفگی تمام وجودم را پر کرده‌بود. انگار که در یک قفس تنگ و تاریک زندانی شده‌بودم.
دست بی‌حسم را به‌سمت دستگیره در بردم. «باید فرار کنم!» این فکر مثل یک مانترا در ذهنم تکرار می‌شد. انگار که راه دیگری نداشتم. دلم می‌خواست دستگیره را باز کنم و خودم را پرت کنم بیرون، وسط این باران سیل‌آسا. اما در قفل بود. حس کردم که تمام امیدهایم مثل قطره‌های باران، در حال شسته شدن هستند.
با ترس و تردید به چهره‌هایشان نگاه کردم. نمی‌فهمیدم چه چیزی در سرشان می‌گذرد. سعی کردم خودم را بالاتر بکشم تا بهتر ببینم، اما ترس مثل زنجیر به پاهایم بسته‌بود. صدای غرش ماشین، صدای باران، همه در هم آمیخته‌بودند و مثل یک کابوس ترسناک به‌نظر می‌رسیدند.
نفس کشیدن سخت‌تر شده‌بود. بدنم هر لحظه ضعیف‌تر می‌شد. انگار که تمام انرژی‌ام را از دست داده بودم. صدای نفس‌هایم بلند شده‌بود.
ناگهان مهرداد سرش را به سمت من چرخاند. رعد و برق در آسمان، تاریکی را کمی روشن کرد و توانستم چهره‌اش را بهتر ببینم. هیچ احساسی در چهره‌اش نبود، و این از هر چیز دیگری ترسناک‌تر بود.
با دیدن نگاهش، ترس جای خود را به خشم داد. «نمی‌ذارم به هدفشون برسن!» دستانم را روی در فشار دادم. با هر فشار، صدای قفل در گوشم می‌پیچید. احساس می‌کردم درحال فروپاشی هستم.
- کمک... !
اما صدایم ضعیف بود و انگار در فضای بارانی گم شد. قطرات باران بی‌رحمانه به شیشه‌ها می‌خوردند و صدای رعد و برق، تمام امیدهایم را در خود می‌بلعید. حس می‌کردم که وسط یک طوفان گیر افتاده‌ام و هیچ راه فراری ندارم.
چشم‌هایم را بستم و نفس عمیقی کشیدم. باید قوی می‌شدم. نباید اجازه می‌دادم ترس بر من غلبه کند. وقتی دوباره چشم‌هایم را باز کردم، با خودم گفتم: «این کابوس باید تموم بشه!»
 
موضوع نویسنده
ناظر کتاب
ناظر کتاب
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Nov
172
1,761
مدال‌ها
2
نگاه مهرداد مثل سیاه‌چاله‌ای بود که تمام وجودم را می‌بلعید. حس می‌کردم در آن غرق می‌شوم، بدون هیچ امیدی برای نجات. صدای غرش ماشین با صدای باران در هم آمیخته و فضایی سنگین و خفقان‌آور ایجاد کرده‌بود. وقتی با لحن خشن و غضب‌آلود گفت:
- دلت می‌خواد همین‌جا خفه‌ت کنم؟
نفسم بند آمد. ترس مثل ماری سمی دور قلبم پیچید و تمام وجودم را لرزاند. حس کردم قلبم در سی*ن*ه‌ام می‌ترکد و عرق سردی روی پیشانی‌ام نشسته‌است.
دلم می‌خواست خودم را در جایی پنهان کنم و از این کابوس لعنتی فرار کنم. ترس و اضطراب، تمام وجودم را در بر گرفته‌بود. با هر پلکی که می‌زدم، صدای هجوم قطره‌های بارون بر شیشه ماشین رو بیشتر می‌شنیدم و حس می‌کردم که قلبم درد می‌گیرد. کلمات به‌سختی در ذهنم کنار هم چیده شدند. با لکنت زبان، سعی کردم صدایی از گلوی خشک شده‌ام بیرون بیاورم. باید چیزی می‌گفتم، باید مقابله می‌کردم. با تمام توانم، گفتم:
- نمی‌دونستم انقدر بی‌رحمی! آها! البته که بی‌رحمی، وگرنه دست‌هاتو به خون کسی آلوده نمی‌کردی!
حس کردم که با این جمله، خودم رو به کشتن دادم.
لحظه‌ای سکوت بر ماشین حکمفرما شد. قبل از اینکه جمله‌ام را تمام کنم، چهره‌ی مهرداد که قبل از آن خنثی و بی‌تفاوت بود، تغییر کرد. چشمانش سرخ شد، مثل دو لکه خون که در سیاهی شب بدرخشند. شعله‌ای از خشم در مردمک‌های سیاهش زبانه کشید. نگاهش مثل یک آتشفشان خشمگین بود که هر لحظه ممکن بود فوران کند. با دیدن آن چشم‌های به خون نشسته، تمام بدنم یخ زد. ترس دوباره از اعماق وجودم به سطح آمد و تمام سلول‌هایم را به لرزه درآورد. انگار که هیولایی را بیدار کرده‌بودم.
بدون فکر کردن، زانوهایم را روی صندلی آوردم و خودم را گوشه‌ی ماشین جمع کردم. می‌خواستم تا جای ممکن از او دور شوم. پاهایم را محکم به بدنه ماشین چسباندم، انگار که می‌خواستم خودم را در آنجا پنهان کنم. اما می‌دانستم که فرار امکان‌پذیر نیست. دستانم از شدت ترس می‌لرزیدند. صدای تپش قلبم از صدای باران هم بلندتر بود و در گوشم صدا می‌کرد. حس کردم فشار درون گوشم زیاد می‌شود. سرم را پایین انداختم و به کف ماشین خیره شدم. سعی می‌کردم ذهنم را از آنچه در حال رخ‌ دادن بود، منحرف کنم، اما موفق نمی‌شدم. صدای چکیدن باران روی شیشه و صدای نفس های سنگینم در گوشم زنگ می‌زد.
می‌دانستم که مهرداد از این وضعیت لذت می‌برد. دندان‌های خود را روی هم فشار دادم و چنگ محکمی به لبم زدم. نمی‌خواستم اجازه دهم ترسم را ببیند، اما بدنم بی‌اختیار می‌لرزید. نفس کشیدن برایم سخت شده‌بود. انگار که وزنه سنگینی روی قفسه سی*ن*ه‌ام گذاشته بودند. حس می‌کردم در حال خفه شدن هستم. صدای سایش لاستیک ماشین روی آسفالت خیس جاده هم به این ترکیب ترسناک اضافه شده‌بود. مهرداد همچنان با نگاهی آتشین به من خیره شده‌بود. حس می‌کردم که در حال غرق شدن در تاریکی هستم و هر لحظه ممکن است نفس‌هایم برای همیشه قطع شوند. هیچ امیدی برای نجات نداشتم. از پنجره‌ی خیس ماشین، چراغ‌های مبهم ماشین‌ها و ساختمان‌های تاریک دیده می‌شد. سایه درخت‌ها مثل هیولاهایی بزرگ روی جاده می‌افتادند و حس ترس و دلهره را بیشتر می‌کردند. همه‌چیز مبهم و ترسناک به‌نظر می‌رسید. احساس می‌کردم در یک فیلم ترسناک بازی می‌کنم، جایی که هر لحظه ممکن است اتفاق وحشتناکی رخ دهد. نور ماشین‌هایی که از روبرو رد می‌شدند، مثل صاعقه‌ای بر صورتم می‌زد و از ترس پلک‌هام رو محکم‌تر به هم فشار می‌دادم.
«باید یه کاری بکنم.» این جمله مثل یک زمزمه در سرم تکرار می‌شد. با وجود ترسی که وجودم را گرفته‌بود، ته دلم امیدی جوانه زد. نباید تسلیم می‌شدم. نباید اجازه می‌دادم این مردها بر من غلبه کنند. باید قوی می‌شدم. باید راهی پیدا می‌کردم تا از این جهنم فرار کنم.
 
بالا پایین