جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.

در حال تایپ [شعاب قیرگون] اثر «منصوره.م کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط ؛)Lunika با نام [شعاب قیرگون] اثر «منصوره.م کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 4,748 بازدید, 116 پاسخ و 21 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [شعاب قیرگون] اثر «منصوره.م کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع ؛)Lunika
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط ؛)Lunika

نظرتون در مورد شعاب قیرگون چیه؟ روند داستان خوب پیش میره؟

  • خوب

    رای: 9 100.0%
  • معمولی

    رای: 0 0.0%
  • بد

    رای: 0 0.0%
  • افتضاح

    رای: 0 0.0%

  • مجموع رای دهندگان
    9
موضوع نویسنده

؛)Lunika

سطح
0
 
همیار سرپرست کتاب
پرسنل مدیریت
همیار سرپرست کتاب
ناظر کتاب
فعال انجمن
Nov
521
3,263
مدال‌ها
2
مچ پایم را که تیر می‌کشید، با هر دو دستم گرفتم و آرام شروع کردم به ماساژ دادن. صداهایی مبهم از بیرون به گوش می‌رسید؛ انگار کسی یا کسانی با جدیت به دنبال یافتن چیزی بودند. گوشه لبم بی‌اختیار بالا رفت و خنده‌ای کوتاه و عصبی از گلویم خارج شد.
- هه! خدایا، فقط همین کم بود که تو این اوضاع تیک عصبی بگیرم. اون هم چه تیکی؛ خنده عصبی!
نمی‌دانستم به حال زار خودم بخندم یا با این همه مصیبت، اشک بریزم. همچنان مچ پایم را می‌مالیدم تا شاید از شدت دردش کاسته شود. چند دقیقه‌ای گذشت و صداهای بیرون با شنیدن صدای آژیر پلیس اوج گرفت. نور سبز و قرمز ماشین پلیس که به داخل زیرزمین تاریک و پر از گردوغبار می‌تابید، ناگهان حس زندگی را به رگ‌هایم بازگرداند و بدنم داغ شد. گویی تازه علائم یک انسان زنده را در وجودم حس می‌کردم. همان‌طور که نشسته‌بودم، با زحمت و کشان‌کشان خودم را به جلوی پنجره کشاندم. موهایم را که بیرون ریخته‌بود، زیر شالم هدایت کردم و مرتبش کردم. نگاهم را با دقت به وقایع بیرون دوختم. انگار که تمام وجودم به آن پنجره و اتفاقات پشت آن میخکوب شده‌بود. انبوهی از پلیس و چهره‌های ناآشنا که از خانه قاتل زندگی‌ام بیرون می‌آمدند، پلک‌هایم را از تعجب گشاد کرد. شادی مانند سوزنی تزریقی که بی‌حس‌کننده باشد، به تمام بدنم نفوذ کرد. مردانی با یونیفرم‌های سبز و مشکی که جلیقه‌های مشکی روی آن پوشیده‌بودند، به داخل خانه سرازیر شدند. من که انگار تماشاگر یک فیلم اکشن نفس‌گیر بودم، با هیجان و شادی به بیرون این زیرزمین تاریک و مرطوب خیره شده‌بودم. ناگهان چشمانم به مردی قدبلند و چهارشانه افتاد که چهره‌اش برایم آشنا بود. خاطراتم مانند ورق زدن یک آلبوم قدیمی، یکی‌یکی از جلوی چشمانم گذشت تا ریشه این آشنایی را بیابم.
- خودشه! همونی که رفتم آگاهی پیشش!
در یک حرکت ناگهانی، انگار که نیرویی نامرئی مرا به بالا پرتاب کرده باشد، از جا پریدم. مغزم حالا قفل شده‌بود روی چهره آن سرهنگ. باید هرچه زودتر خودم را به او می‌رساندم.
 
موضوع نویسنده

؛)Lunika

سطح
0
 
همیار سرپرست کتاب
پرسنل مدیریت
همیار سرپرست کتاب
ناظر کتاب
فعال انجمن
Nov
521
3,263
مدال‌ها
2
آدرنالین در رگ‌هایم جاری شد. دیگر درد مچ پا، صدای نفس‌های بریده‌ام، یا حتی تاریکی و نموری زیرزمین، هیچ‌کدام اهمیتی نداشتند. تنها یک هدف در ذهنم بود؛ رسیدن به او.
با تمام توانی که در خود داشتم، به‌سمت پنجره زیرزمین که حالا نور کم‌رنگ سحر از آن به داخل می‌تابید، خزیدم. هوای خنک و لطیف سحرگاهی، از میان شکاف‌های پنجره به داخل می‌خزید و بوی خوش زندگی را با خود به این دخمه‌ی تاریک می‌آورد. پنجره تنها راه فرارم بود، تنها دریچه امید در این برزخ. با زحمت، لولاهای زنگ‌زده‌ی پنجره را باز کردم. صدای جیغ گوش‌خراش آن اکنون اصلاً اهمیتی نداشت.
با عجله خودم را از پنجره بیرون کشیدم. حس رهایی، مثل پرنده‌ای که از قفس آزاد می‌شود، تمام وجودم را گرفت. پاهایم روی آسفالت سرد خیابان فرود آمد. صدای آژیرها و فریاد پلیس‌ها حالا نزدیک‌تر و واضح‌تر به گوش می‌رسید. سرم را بلند کردم و نگاهم را در میان جمعیت سردرگم و هیاهوی پلیس‌ها چرخاندم. آنجا بود! در میان آن همه یونیفرم سبز و مشکی، او ایستاده‌بود؛ مرد چهارشانه، با قامتی برافراشته.
***
(سه ماه بعد)
در کشوی سفید چوبی را باز کردم. صدای نگار، که انگار از عمق دره‌ای عمیق به گوش می‌رسید، به‌سختی از پشت دیوار حمام به بیرون نشت می‌کرد و مانند زمزمه‌ای گنگ در گوشم می‌پیچید:
- ساره! اصلاً می‌شنوی من چی میگم؟ توی این اوضاع مجبور بودی تا ترم شروع شد بیای دانشگاه؟ آخه دختر شرایط تو با بقیه فرق داره! اون‌هایی که الان بلند شدن اومدن دانشگاه که مثل تو یه ماه خونه‌نشین نبودن، جونشون تو خطر نبوده! چرا گوش نمیدی به حرف من؟!
چشمانم را روی وسایل درهم‌ریخته‌ی داخل کشو چرخاندم. هر کدام گویی داستانی از آشفتگی درونی‌ام را روایت می‌کردند. بالأخره، بعد از کمی جستجو آن را پیدا کردم.
- ساره! می‌شنوی چی میگم؟
بعد از برداشتن اسپری فلفل با روکش قرمزرنگش آن را درون کیفم انداختم و زیپش را بستم. صدای آب قطع شد و ناگهان، نفس‌های تند و داغی را حس کردم که مثل پروانه‌های وحشت‌زده به گردنم می‌کوبیدند. برگشتم و چهره‌ی گلگون نگار را در پوستی سفید، براق و خیس دیدم؛ انگار نقاشی‌ای از خشم و نگرانی بود.
- من دو ساعته دارم با تو حرف می‌زنم، بعد تو عین خیالتم نیست؟ خوبه همش نگران توئم! انگار نه انگار خانم جونش تو خطره، مثل اینکه ده تا جون داری و شیش‌تاش مونده، راحت‌راحت واسه خودت می‌چرخی و تازه پلن تفریح هم می‌ریزی؟ تو به‌جای عقل یه تخته گچ داری باور کن!
 
موضوع نویسنده

؛)Lunika

سطح
0
 
همیار سرپرست کتاب
پرسنل مدیریت
همیار سرپرست کتاب
ناظر کتاب
فعال انجمن
Nov
521
3,263
مدال‌ها
2
شدت عصبانیت نگار و آن چهره‌ی مظلومش وقتی نگرانم می‌شد، ناخودآگاه لبخندی پر از ذوق بر لبانم نشاند. محکم او را در آغوش گرفتم، جوری که آرام شود و در گوشش زمزمه کردم:
- فدای تو بشم من که انقدر دوستم داری! اگه می‌دونستم انقدر برات عزیزم، زودتر برمی‌گشتم.
دستانم را از دور کمر باریکش رها کردم و روی شانه‌هایش گذاشتم. در چشمان مشکی و براقش که چون دو ستاره‌ی درخشان در تاریکی می‌سوختند، زل زدم و گفتم:
- خودت دیدی که بعد از اون اتفاقات چقدر داغون شدم نگار! یه ماه تو اتاقم بودم بدون اینکه حتی برای غذا خوردن بیام پیش مامان و بابام. افسرده شده‌بودم؛ مثل یه مرده‌ی متحرک همش رو تخت و زیر پتو بودم. اگه برای ترم جدید نمی‌اومدم دانشگاه و از تهران دور نمی‌شدم که الان حتی نمی‌تونستم برم سر کوچه و از سوپری حتی یه دونه شکلات بگیرم!
چشمان نگار پر از اشک شد، مثل ابرهایی که آماده‌ی باریدن بودند. بغضم گرفت. برایم خیلی سخت بود که خودم را از آن تاریکی بیرون بکشم. با صدایی که حالا بغضم در آن هویدا بود، لب زدم:
- می‌دونم که نگرانمی و همه این‌ها رو واسه خودم میگی، اما خودت خوب می‌دونی برای منم خیلی سخته تا پام رو از در این اتاق بذارم بیرون. تازه هم تو هستی هم تو جمعیت کسی نمی‌تونه بلایی سرم بیاره؛ پس نگران نباش.
زیپ کیفم را باز کردم و اسپری فلفل را در دستم گرفتم و روبه‌روی صورت نگار بالا آوردم؛ گویی آفتابگردانی بود که به‌سمت ماه می‌چرخید.
- تازه، اینم همیشه همراهم هست!
نگار خندید و دوباره بغلم کرد. دستش را روی موهایم کشید و نوازشم کرد و گفت:
- راست میگی؛ نمیشه همش بمونی تو خونه. من از سر نگرانی یه چی گفتم ولی ساره، بدون من هیچ‌جا نرو!
سری تکان دادم و گفتم:
- چشم نردبون من!
- یه کاری نکن همین اسپری فلفل رو بکنم تو چشمت!
خندیدم و رفتم سر کمد تا لباس‌هایم را تعویض کنم، آماده برای رفتن به دنیای بیرون.
 
موضوع نویسنده

؛)Lunika

سطح
0
 
همیار سرپرست کتاب
پرسنل مدیریت
همیار سرپرست کتاب
ناظر کتاب
فعال انجمن
Nov
521
3,263
مدال‌ها
2
چند دقیقه‌ای طول کشید تا آماده شوم. بعد از اینکه رژلب کالباسی‌رنگم را روی لب‌هایم کشیدم، گویی آفتابی تازه درونم دمیده‌بود. از مقابل آینه‌ی قدی کنار رفتم، جایی که انعکاس خودم را با لباس ساحلی به رنگ آبی آسمان که مثل بال‌های پرنده‌ای آماده‌ی پرواز بود، می‌دیدم. نگار، در شومیز و دامن مشکی‌قرمز که انگار رقصان در باد بود، بند کفش‌های مشکی کالجش را بست و سرش را بالا آورد، نگاهش مثل تیری نافذ به من خورد و گفت:
- خب بریم دیگه... .
اما با دیدن من، حرفش نیمه‌کاره ماند. چشمانش گرد شد و لبخندی از سر تعجب بر لبانش نشست:
- وای دختر! چقدر وقت بود اینجوری خوشگل و سرحال ندیده‌بودمت. رنگ آبی خیلی بهت میاد! مثل شکوفه‌های بهاری می‌مونی.
با شیطنت گفتم:
- به پای نردبون خودم که نمی‌رسم ولی آره؛ منم ماه شدم ماشاءالله.
نگار از خنده ریسه رفت و دستش را روی شکمش گذاشت، گویی از شدت خنده نمی‌توانست بایستد.
- وای خدا! تا حالا توی این چندسال عمری که داشتم، ندیدم هیچ‌ک.س مثل تو از خودش تعریف کنه. کم نیاری یه وقت!
پوزخندی زدم و با لحنی قاطع گفتم:
- بله دیگه، من از زیبایی و خوشگلی و ماه بودن خودم نگم کی بگه؟
همینطور که لبخند به لب داشتم، در را باز کردم و رو به نگار گفتم:
- اگه از نگاه کردن به خودت تو آیینه سیر شدی بیا تا بریم، دیرمون شد. بعد کلی وقت اومدم برم تفریح حالا همینم تو نذار!
- خیلی‌خب بابا! بریم.
از پله‌های سرامیکی سفید که مدتی بود دیدنشان برایم حکم دیدن صحرای کربلا را داشت، گذشتم و پایین رفتم. صدای برخورد کفش‌هایم با سرامیک‌ها، مثل چکیدن قطرات باران در سکوت بود. بعد از امضا کردن در دفتر خوابگاه که بوی کاغذ و جوهر کهنه می‌داد، نگار دستم را گرفت و گفت:
- اگه دیدی سختته بگو؛ همه چی رو کنسل می‌کنیم و برمی‌گردیم تو اتاقمون.
نفس عمیقی کشیدم، هوای گرفته‌ی داخل ساختمان، بوی ماندگی می‌داد. دستم را روی دست نگار گذاشتم و با اطمینان گفتم:
- باید بتونم! بریم.
وارد فضای باز و سرسبز محیط خوابگاه شدیم. بهار خوابگاه، گویی نقاشی‌ای بود که هنرمندی چیره‌دست کشیده‌بود؛ همه‌جا سرسبز و پر از گل‌های رنگارنگ بود که عطرشان در هوا پیچیده‌بود. ناگهان، سیاهی تمام دیدم را گرفت، انگار دنیا در یک لحظه خاموش شد. بعد از فشار دادن چشم‌هایم، پلک زدم و چشمانم را باز کردم. شب بود و قطرات سرد باران روی صورتم می‌ریخت. پشت درختی نشسته‌بودم تا آن‌ها مرا پیدا نکنند. نفسم بند آمده‌بود. دستم را روی گردنم کشیدم و سعی کردم نفس بکشم. صدای نگار مثل نوری از دور، مرا به خود آورد و به زمان حال برگشتم.
- ساره، ساره خوبی؟ تو رو خدا بگو خوبی! ساره؟
چشمانم را باز کردم. روی آسفالت سرد نشسته‌بودم و دستم روی گردنم بود. نگار مقابلم زانو زده‌بود و با نگرانی نگاهم می‌کرد. لب زدم:
- خوبم... خوبم.
 
موضوع نویسنده

؛)Lunika

سطح
0
 
همیار سرپرست کتاب
پرسنل مدیریت
همیار سرپرست کتاب
ناظر کتاب
فعال انجمن
Nov
521
3,263
مدال‌ها
2
آرام بلند شدم و سعی کردم خاطرات نفرت‌انگیزم را که چون سایه‌های شوم در ذهنم می‌رقصیدند، دور کنم. نگار گفت:
- بیا برگردیم بریم داخل، باشه؟
- نه، خوبم. تا آخر عمر که نمی‌تونم بیرون نرم، می‌تونم؟
چشمان نگار پر از اشک شد اما لبخند کم‌رنگی بر لبانش نشست. شاید او هم می‌دانست که این شروعی دوباره‌بود.
با لبخندی که بیشتر شبیه نقابی بود بر صورتم، گفتم:
- خب نگارخانم، وقتشه ببینیم هنر رانندگیت در چه حدیه! امیدوارم ما رو به مقصد برسونی، نه اینکه یه راست ببریمون تو دره!
نگار هم لبخندی زد که به مصنوعی لبخند من نبود، بلکه آمیزه‌ای بود از هیجان و کمی شیطنت. با لحنی که سعی داشت آرامش را القا کند، زمزمه کرد:
- نگران نباش! تهش اگه اتفاقی هم بیفته، یه سقوط دلنشین تو دره است.
دستی به رسم دلداری روی شانه استخوانی‌اش گذاشتم و آرام در گوشش پچ زدم، طوری که فقط او بشنود:
- تهش؟ مگر بدتر از این هم وجود داره؟ جالبه که خودت هم خوب می‌دونی که قراره ناقصمون کنی!
او اما نگاهش را به‌سمت آیینه کوچک ماشین چرخاند و با لحنی که کمی کج‌خلقی در آن موج می‌زد، گفت:
- تو فعلاً دعا کن این ماشین خوشگلم طوریش نشه. می‌دونی چقدر برای خریدنش زحمت کشیدم؟ ماشینم برام مهمه، مثل روحم!
با تعجبی که نزدیک بود مرا از جا بکند، ابروهایم را بالا انداختم. چشمانم که گویی از حدقه بیرون زده‌بود. به او خیره شدم و گفتم:
- اولاً که برو اولویت‌هات رو مرتب کن، دوماً تو براش زحمت کشیدی؟ خوبه که بابات برات خریده، نه؟
نگار چشم‌غره رفت، گویی حرفم آتشی بر جانش ریخته‌بود. با صدایی که کمی بلندتر شده‌بود، گفت:
- معلومه که براش زحمت کشیدم! مگه یادت رفته کی بود یه هفته به بابام التماس می‌کرد تا برام این ماشین رو بخره؟ من!
صدای دزدگیر ماشین که نوید باز شدن درهایش را می‌داد، حواسم را از چهره‌ی پر از ناز و حرف‌های متناقض نگار پرت کرد. نگاهم به‌سمت «پژو 206» سفیدرنگ و جذابی کشیده شد که با ظرافت خاصی در خیابان پارک شده‌بود.
- حق داشتی والا نگارخانم؛ این عروسک قشنگ رو ببین! انگار از جعبه‌ی جواهرات بیرون اومده.
نگار با ذوق، دستگیره‌ی در راننده را باز کرد و با هیجان گفت:
- همیشه حق با منه. حالا سوار شو تا جذابیت اصلیش رو بهت نشون بدم.
دستی به بدنه‌ی صاف و صیقلی ماشین کشیدم، انگار نوازش پروانه بود. در کنار راننده را باز کردم و روی صندلی چرمی نرمش لم دادم. نگار با لبخندی پر از غرور و ذوق، دستی روی ضبط ماشین کشید و با لحنی که انگار قرار بود آهنگی جادویی بنوازد، گفت:
- آماده‌ای صدای عروسکم رو بشنوی؟
همانطور که کمربند ایمنی را به دور خود می‌بستم، با لحنی که کمی نگرانی در آن موج می‌زد، گفتم:
- امیدوارم کَرِمون نکنی حالا تو!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

؛)Lunika

سطح
0
 
همیار سرپرست کتاب
پرسنل مدیریت
همیار سرپرست کتاب
ناظر کتاب
فعال انجمن
Nov
521
3,263
مدال‌ها
2
نگار با لبخندی که گویی از زیرکی و شیطنت می‌درخشید، دکمه‌ی ضبط را فشرد و ناگهان غرش بیس‌دار آهنگ چنان در فضا پیچید که یک‌دفعه از روی صندلی، بالا پریدم. اخلاقش همین بود؛ موسیقی را با تمام وجودش، با تمام تاروپودش، بلند دوست داشت. هرچند که فریادهای من برای کم کردن صدا چون قطره‌ای در اقیانوس بی‌توجهی‌اش گم می‌شد. اما این‌بار شاید به احترام شوق درونی او، لبخندی زدم و من نیز با او هم‌نوا شدم. صدایمان با ضرب‌آهنگ آهنگ در هم آمیخت. نگار استارت زد و «عروسک سفیدش» شروع به حرکت کرد. گویی جان گرفته‌بود و با اشتیاق به‌سوی مقصد می‌رفت. دلم برای این لحظات ناب، این خوش‌گذرانی‌های بی‌دغدغه، چقدر تنگ شده‌بود. حالا دیگر با کوچک‌ترین نسیمی که از پنجره‌ی پایین‌کشیده می‌گذشت، خوشحال می‌شدم؛ گویی شادی در وجودم جوانه می‌زد. نگار، رها و بی‌پروا، شیشه‌ها را پایین‌تر داد و صدای پرشور و هیجان‌انگیزش همراه با آهنگ در خیابان طنین‌انداز شد:
- خدای آسمون‌ها، خدای کهکشون‌ها؛ برس به داد دل عاشق ما جوونا... دست‌ها بیگانه دل‌ها توخالی؛ حرف‌ها دروغ عشق‌ها پوشالی... دوست دارم‌ها فقط یه حرفه! عمرش قد یه گوله برفه!
خدای آسمون‌ها خدای کهکشون‌ها؛ برس به داد دل عاشق ما جوونا… هر کسی توی دنیا صبح که شد، به شوق یه عشقی از خواب پا میشه. اما عشقی که امروز تا فردا، تو قلب‌ها بمونه پیدا نمیشه! خدای آسمون‌ها خدای کهکشون‌ها؛ برس به داد دل عاشق ما جوونا!
ترانه‌ی شور و عشق جوانی با صدای پر از احساسش خوانده می‌شد. انگار تمام کوچه و خیابان، شاهد این رهایی بود. دستم را از پنجره بیرون بردم و نسیم خنکی که از بین انگشتانم عبور می‌کرد، حس زنده بودن را در من بیدار می‌کرد. درختان بلند و سرسبز کنار خیابان، چون نگهبانانی خاموش شاهد این لحظه‌ی رهایی بودند. خاطرات تلخ مانند سایه‌هایی شوم، سعی در نفوذ به ذهنم داشتند اما من با تمام توان، آن‌ها را پس می‌زدم. نمی‌خواستم این حال و هوای دلنشین، این شادی که تازه یافته‌بودم، خدشه‌دار شود. نمی‌خواستم نگار را که تمام تلاشش را می‌کرد تا مرا شاد ببیند، ناراحت کنم.
به خیابانی شیب‌دار رسیدیم. نگار با هیجان گفت:
- سفت صندلیت رو بچسب که باید حسابی گاز بدم تا ماشین برنگرده عقب!
 
موضوع نویسنده

؛)Lunika

سطح
0
 
همیار سرپرست کتاب
پرسنل مدیریت
همیار سرپرست کتاب
ناظر کتاب
فعال انجمن
Nov
521
3,263
مدال‌ها
2
ابرویی بالا انداختم و بینی‌ام از تعجب چین افتاد. با صدایی که کمی لرزش داشت، پرسیدم:
- مطمئنی رانندگی بلدی دیگه؟
نگار با لحنی قاطع که حاکی از اطمینان صددرصدی‌اش بود، پاسخ داد:
- مگه شک داری؟
و من، که هنوز طعم تلخ خاطرات گذشته در دهانم بود، با تردید گفتم:
- آره، خیلی!
پنج دقیقه‌ای گذشت اما ما همچنان در میان پیچ و خم‌های جاده‌ی شیب‌دار، در آغوش مه غلیظی که چون حجله‌ای سفید دور تا دور ماشینمان را فرا گرفته‌بود، سرگردان بودیم. مه، جنگل‌های اطراف را در آغوش گرفته‌بود و منظره‌ای رؤیایی و مرموز خلق کرده‌بود. انگشتم را به‌سمت سپیدی بی‌انتهای پیش رویمان گرفتم و با صدایی که کمی در مه گم شد، پرسیدم:
- نگار، می‌تونی توی این مِه غلیظ، جاده رو پیدا کنی و رانندگی کنی؟
نگار بدون لحظه‌ای تردید گویی که از قبل جواب این سؤال را می‌دانست، قاطعانه گفت:
- نه!
پلکی زدم انگار در دنیایی دیگر پرسه می‌زدم. با صدایی که کمی لرزش داشت، گفتم:
- پس لطفاً همین بغل‌ها جایی توقف کن تا بقیه‌ی راه رو پیاده بریم.
او با چشمان کنجکاوش که در اطراف می‌چرخید تا مکانی مناسب برای پارک کردن بیابد، لبخندی زد و گفت:
- باشه.
خوشبختانه به‌سرعت جایی دنج و خلوت پیدا کرد و ماشین سفیدرنگ و دوست‌داشتنی‌اش را پارک کرد. با اینکه مه غلیظ، دید واضحی از اطراف به ما نمی‌داد اما زیبایی جنگل در این مِه‌ی وهم‌آلود نفس‌گیر بود. صدای نگار مرا از تماشای منظره‌ی جادویی به خود خواند.
- ساره، بیا کمک کن این زیرانداز و خوراکی‌ها رو ببریم.
با لحنی شوخ‌طبعانه که مانند قهرمانی قدرتمند باشد، گفتم:
- بده من نردبون! تو که زور نداری این‌ها رو بیاری.
او با دستانش که به کمر زده‌بود، مقابلم قد علم کرد و با لبخندی که از شیطنت خبر می‌داد، گفت:
- پس تو یه نی‌قلیون و ریزه‌میزه‌ی ناقابل داری، نه؟
از حرفش خنده‌ای سر دادم. دستانم را به علامت تسلیم بالا بردم و گفتم:
- باشه، باشه. من زیرانداز رو میارم و تو هم سبد خوراکی رو.
او نیز مانند من، دستش را به حالت احترام جلوی سی*ن*ه‌اش آورد و با لحنی که گویی به شاهزاده‌ای خطاب می‌کند، گفت:
- چشم علیاحضرت!
با خنده، وسایل را برداشتیم و پس از قفل کردن عروسک سفید نگار، به‌سمت نشانی‌ای که دوستانمان داده‌بودند حرکت کردیم.
 
بالا پایین