- Nov
- 172
- 1,760
- مدالها
- 2
در را که بستم، انگار تمام دنیا پشت آن دیوار چوبی جا ماند. دنیایی با تمام امیدها و آرزوهایش. حالا فقط من بودم و یک اتاق. یک قفس تنگ و تاریک که هر لحظه ممکن بود تبدیل به گورستانم شود. بیدرنگ شروع به گشتن کردم. تمام وجودم پر از آدرنالین بود. ضربان قلبم آنقدر بالا رفتهبود که حس میکردم هر لحظه ممکن است از سی*ن*هام بیرون بپرد. چشمهایم مثل دو ذرهبین به دنبال کوچکترین روزنهای میگشتند. هر سوراخ و سمبهای را با دقت بررسی میکردم. دستانم میلرزید، اما مصمم به لمس هر چیزی بودم. بوی نم با بوی تند سرم ترکیب شدهبود و مشامم را پر میکرد. حسی ناخوشایند و خفقانآور. ابتدا سراغ کشوها رفتم. با ولع تمام، تکتکشان را بیرون کشیدم و محتویاتشان را زیرورو کردم. لباسهای تا نشده، کاغذهای باطله، چند عدد دکمهی اضافی و یک جفت جوراب. هیچ چیز به درد بخوری پیدا نکردم. احساس یأس و ناامیدی مثل سمی در رگهایم پخش شد. بعد به سراغ تخت رفتم. ملحفهی تمیز و مچاله شده را کنار زدم. زیر تخت، تار عنکبوتها و گرد و خاک، یک لایهی ضخیم تشکیل دادهبودند. با اکراه دستم را زیر تخت بردم و هر سانتیمتر را لمس کردم. قلبم تندتر میزد. یک تکه فلز سرد و زنگزده. با امیدواری بیرونش کشیدم. یک پیچ گوشتی کهنه و شکسته. ناامیدی دوباره به سراغم آمد، اما این بار سریعتر از قبل دست به کار شدم. بهسمت کمد رفتم. درهایش دررفته و لق بودند. با صدای گوشخراشی بازشان کردم. لباسهای آویزان، بوی تاید میدادند. جیبهایشان را گشتم، خالی بود. چشمم به یک جعبهی کوچک چوبی افتاد که در بالاترین طبقهی کمد، پشت لباسها پنهان شدهبود. با تقلای زیاد، خودم را بالا کشیدم و جعبه را برداشتم. جعبه سنگین بود. وقتی درش را باز کردم، نفس در سی*ن*هام حبس شد. داخل جعبه، یک کانزانشی دخترانهی ظریف و با نوک تیز قدیمی با دستهی فلزی قرار داشت. تیغهاش زنگ زدهبود، اما هنوز تیز و برنده بهنظر میرسید. قلبم دوباره به تپش افتاد. بارقهای از امید درونم زنده شد. بالاخره چیزی پیدا کردهبودم. چیزی برای دفاع، چیزی برای زنده ماندن. حالا دیگر آنقدرها هم احساس ضعف و درماندگی نمیکردم. کانزانشی را محکم در دست گرفتم. حس قدرت و اعتماد به نفس، کمکم جای ترس و ناامیدی را گرفت.