جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [شعاب قیرگون] اثر «منصوره.م کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط درخشش سایه.م با نام [شعاب قیرگون] اثر «منصوره.م کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 2,274 بازدید, 101 پاسخ و 18 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [شعاب قیرگون] اثر «منصوره.م کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع درخشش سایه.م
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط درخشش سایه.م

نظرتون در مورد شعاب قیرگون چیه؟ روند داستان خوب پیش میره؟

  • خوب

    رای: 7 100.0%
  • معمولی

    رای: 0 0.0%
  • بد

    رای: 0 0.0%
  • افتضاح

    رای: 0 0.0%

  • مجموع رای دهندگان
    7
موضوع نویسنده
ناظر کتاب
ناظر کتاب
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Nov
172
1,758
مدال‌ها
2
در راهروهای بیمارستان، سایه‌ها به‌سرعت می‌گذشتند و هر قدمی که برمی‌داشتم، پاهایم لرزان‌تر از قبل می‌شد. صدای زنگ‌های بی‌پایان که به طور مکرر در فضا طنین‌انداز می‌شد، همچون ضربان قلبی در حال مرگ، مرا به یاد لحظات تلخ می‌انداخت. نورهای سرد فلورسنت، سایه‌های بلند و وحشتناکی بر دیوارها می‌انداختند و احساس می‌کردم که این سایه‌ها، نمایانگر درد و رنجی هستند که در دل دارم.
وقتی به بالای سر مینا رسیدم و پارچه سفید روی او را دیدم، نتوانستم جلوی خودم را بگیرم و به‌شدت گریه کردم. چشمانم پر از اشک شده‌بود و دلم می‌خواست فریاد بزنم، اما صدای هق‌هق مادرم در گوشم می‌پیچید. او در گوشه‌ای نشسته‌بود، با دستانی لرزان صورتش را پوشانده و گریه می‌کرد. چهره‌اش که در آن لحظه به‌شدت رنگ‌پریده و غمگین به‌نظر می‌رسید، گویی تمام بار دنیا بر دوش او سنگینی می‌کرد. اشک‌ها بر گونه‌هایش می‌غلتید و هر بار که نفس می‌کشید، گویی دنیایی از درد در سی*ن*ه‌اش انباشته شده‌بود.
- چرا، چرا این اتفاق افتاد؟! این چه بلایی بود که سر ما اومد؟
صدای هق‌هق او، همچون زنگی در گوشم طنین‌انداز می‌شد و هر بار که به گوشم می‌رسید، مانند پتکی بر سرم فرود می‌آمد. حس می‌کردم که دنیا دورم می‌چرخد و هر ثانیه، سایه‌ای از ترس و اندوه بر سرم سنگینی می‌کند. در آن لحظه، احساس کردم که یک دنیای تاریک و بی‌رحم در انتظار من است. چند ساعت بعد از ورودم به بیمارستان، پلیسی به سراغم آمد و چند سوال در مورد این‌که آیا مینا دشمنی داشته‌است یا نه، پرسید. در آن لحظه، قسم خوردم که مسئول کشته شدن خواهرم را پیدا کنم. نمی‌دانستم دقیقاً چه کسی پشت این ماجرا است، اما مدتی بعد سرنخ‌ها من را به باندی به نام ققنوس رساند. باندی که به‌شدت در قاچاق اسلحه فعال بود و حالا من باید هرچه سریع‌تر حقیقت را کشف می‌کردم.
به یاد مینا و آن روزهای شاد که با هم می‌گذراندیم، حس می‌کردم که در دل، عزمم جزم شده‌است که انتقام بگیرم. این بار نه به خاطر قانون، بلکه به خاطر یک خواهر که به طرز وحشیانه‌ای از من گرفته شده‌بود. در این دنیای تاریک، من به دنبال نور حقیقت می‌گشتم و هیچ چیز نمی‌توانست مانع من شود.
حالا به یاد آن چشمان بی‌جان و آن لبخندهای فراموش‌شده، حس می‌کردم که در یک بازی مرگبار گرفتار شده‌ام. در این بازی، هیچ‌ک.س قابل اعتماد نیست و هر سایه‌ای ممکن است یک تهدید باشد. من باید با دقت حرکت می‌کردم. احساس می‌کردم که این دنیای بی‌رحم، به من یادآوری می‌کند که زندگی چقدر شکننده است و هر لحظه‌ای که به عقب برمی‌گردم، می‌تواند آخرین لحظه‌ی من باشد. با خود عهد بستم که هرگز اجازه نخواهم داد که یاد مینا در دل تاریکی گم شود. او همیشه در قلب من خواهد ماند و من با تمام وجودم به دنبال حقیقت و عدالت خواهم رفت. با هر گام، احساس می‌کردم که عزمم قوی‌تر می‌شود و سایه‌های ترس و ناامیدی را به چالش می‌کشم. در این دنیای پر از خطر، من تنها نیستم؛ یاد مینا همچون نوری در تاریکی، مرا به جلو می‌برد.
 
موضوع نویسنده
ناظر کتاب
ناظر کتاب
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Nov
172
1,758
مدال‌ها
2
***
(ساره)
از روزی که مرا دزدیده‌اند، حتی یک بار هم آن‌ها را ندیده‌ام. تنها یک زن مسن و بی‌صدا برایم غذا می‌آورد و بی‌هیچ کلامی از اتاق بیرون می‌رود. البته که اینجا را نمی‌توان اتاق نامید. تا جایی که فهمیدم، زیرزمینی است تاریک و دلگیر. دیوارها به رنگ زرد کمرنگی درآمده‌اند که یادآور سال‌ها غفلت و فراموشی است. نور ضعیفی که از شکاف‌های سقف به درون می‌تابد، تنها سایه‌هایی از گذشته‌های دور را به یاد می‌آورد. در این فضا، نه لامپی وجود دارد و نه نشانی از زندگی. تنها صدای قطرات آب که به‌آرامی از جایی نامعلوم چکه می‌کند، سکوت را می‌شکند و به این فضا حس مرگ و ناامیدی می‌بخشد. این صدا، مانند نغمه‌ای غمگین، در گوشم طنین‌انداز می‌شود و هر بار که به گوشم می‌رسد، یادآور تنهایی و ناامیدی‌ام است.
در گوشه‌ای از این زیرزمین، یک تخت یک نفره و یک کمد داغان قرار دارد. اتاق نه فرش دارد و نه موکت، و تنها پتوی نازکی که برایم گذاشته‌اند، حتی کفاف گرم کردنم را نمی‌دهد. در این چند روز، نتوانسته‌ام درست بخوابم. دائم می‌ترسم که یک نفر هنگامی که خوابم، وارد اتاق شود و بلایی سرم بیاورد. هرچه به در این اتاق دلگیر که این چند روز تنها مال من بوده‌است می‌کوبم، هیچ‌ک.س جوابم را نمی‌دهد.
زن مسن که هر بار برایم غذا می‌آورد، چهره‌ای تپل و زیبا دارد. چشمانش مانند دو دانه مروارید درخشان است که در عمق چهره‌اش می‌درخشند. لبخندش هرچند کم، به من حس آرامش می‌دهد، گویی در دل این تاریکی، نشانه‌ای از محبت و مهربانی است. اما او هر بار بی‌صدا و بی‌توجه به من، غذا را در گوشه‌ای می‌گذارد و به‌سرعت از اتاق خارج می‌شود. انگار که من برایش وجود ندارم.
حس می‌کنم که صبر و تحملم به سر آمده‌است. بغضی که دامنم را گرفته، دیگر قابل تحمل نیست. گریه نکردم، اما بغض بدی به جانم افتاده‌است که نگه داشتنش دیگر ممکن نیست. دلم می‌خواهد کسی برایم توضیح دهد که چرا اینجا هستم، اما ترس از روبه‌رویی با آن‌ها دلم را می‌لرزاند. مشخص است که کار همان‌هایی است که در تله‌کابین دیده‌ام. هنوز هم لحظه‌ای که چشمانم به جنازه‌های روی زمین افتاد را به یاد دارم. یادآوری آن صحنه، ترس و لرز شدیدی به جانم می‌اندازد.
بلند شدم و به‌سمت در رفتم و محکم به در کوبیدم. فریاد زدم:
- چرا منو اینجا نگه داشتین؟ بذارید برم! کسی هست که صدای منو بشنوه؟
انتظار داشتم مانند این چند روز هیچ‌ک.س جوابم را ندهد، اما با صدای باز شدن در، ترس بدی به جانم افتاد. سعی کردم خود را آرام کنم، اما فایده‌ای نداشت. بغض این چند روز شکسته شد و اشک‌هایم مثل ابر بهار شروع به باریدن کردند.
قامت یک شخص قدبلند نمایان شد. به‌خاطر تاریکی نتوانستم چهره‌اش را ببینم؛ اما وقتی جلوتر آمد، قلبم به تپش افتاد. او مردی بود با چهره‌ای جذاب و در عین حال هراس‌انگیز. خطوط چهره‌اش، تیز و مشخص بودند، با چانه‌ای قوی که به او ظاهری جدی و مصمم می‌داد. چشمانش مانند دو چاله عمیق، در تاریکی می‌درخشیدند و گویی می‌توانستند به عمق وجودم نفوذ کنند. پلک‌هایش کمی سنگین بودند، اما وقتی به من نگاه می‌کرد، احساس می‌کردم که تمام دنیای اطرافم در آن نگاه غرق می‌شود.
موهایش که کمی بلند به سمت جلو ریخته‌بودند، به چهره‌اش حالتی خاص و مرموز می‌داد. بینی‌اش باریک و کشیده‌بود، و لب‌هایش، با حالتی سرد و بی‌احساس، گویی هیچ نشانی از احساسات نداشتند. در آن لحظه، حس کردم که او نه تنها یک قاتل، بلکه نماد تمام ترس‌ها و کابوس‌هایی است که در دل داشتم. این مرد با چهره‌ای که همزمان جذاب و خطرناک بود، مرا به یاد سایه‌های تاریک و رازآلودی می‌انداخت که هیچ‌گاه نمی‌توانستم از آن‌ها فرار کنم.
- چرا منو اینجا آوردید؟ چی می‌خواید از من؟
نمی‌توانستم جلوی اشک‌هایم را بگیرم و لرزش صدایم کاملاً مشخص بود. ترس و ناامیدی در وجودم می‌جوشید، اما در عین حال، حس شجاعت و بی‌پروا بودن هم در دلم شعله‌ور بود.
قاتل نگاهی به دستانم کرد که در جیب هودی‌ام پنهان شده‌‌بودند. سپس سرش را بالا آورد و با چهره‌ای کاملاً خونسرد لب زد:
- خب، می‌شنوم.
گیج‌ومنگ نگاهش کردم. واقعاً نمی‌فهمید یا خودش را به نفهمی می‌زد؟ من هم به چشمانش زل زدم و به خودم گفتم که نمی‌توانم بترسم.
- من دیگه نمی‌تونم اینجا بمونم. می‌خوام بدونم دلیل این کارات چیه!
قاتل با خنده‌ای شیطنت‌آمیز و تمسخرآمیز گفت:
- دلیل؟ یعنی خودت نمی‌دونی چیکار کردی؟ حتی اگر تو خواب هم دیدی داری منو می‌زنی، باید بیدار شی و معذرت‌خواهی کنی. چه برسه به اینکه بری منو لو بدی!
این جمله مثل سیلی به صورتم خورد. ترس و خشم در وجودم به‌هم آمیخت. حس می‌کردم که باید مقاومت کنم. اشک‌هایم را پاک کردم و با صدایی محکم‌تر لب زدم:
- من هیچ‌وقت نمی‌خوام از تو بترسم! هر بلایی هم که سرم بیاری، من تسلیم نمیشم.
 
موضوع نویسنده
ناظر کتاب
ناظر کتاب
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Nov
172
1,758
مدال‌ها
2
سپس محکم مچ دستم را گرفت و همراه خودش مرا به بیرون می‌کشید. تقلا کردم تا رهایم کند، اما فایده‌ای نداشت. زور او کجا و زور من کجا؟ هر لحظه که می‌گذشت، احساس می‌کردم که مانند یک پرنده در قفس، در تلاش برای فرار هستم، اما او به‌راحتی مرا به‌سمت خود می‌کشید.
از چند پله بالا رفتیم و بعد از باز کردن یک در آهنی، به محوطه‌ای رسیدیم که به‌طرز عجیبی شبیه باغی سرسبز و متروک بود. درختان بلند و انبوه، با برگ‌های سبز تیره و شاخ و برگ‌های درهم‌تنیده، فضایی رازآلود و وهم‌آور به این مکان می‌بخشیدند. نور ضعیفی از میان درختان می‌تابید و سایه‌ها به‌طرز عجیبی بر روی زمین می‌رقصیدند. با دیدن این باغ، ناگهان ذهنم پر کشید به حیاط کوچک و باصفای خانه‌ام. یاد حوض کوچک با ماهی‌های رنگی وسط حیاط، لبخند دلگرم مادرم و صدای محکم پدرم، و بغل گرم نگار و شیطنت‌های سر کلاسمان به سراغم آمد. بغضی که در گلویم نشسته‌بود، بیشتر شکست و صدای هق‌هق‌ام بلند شد.
او با قدم‌های بلند و محکم، مرا وسط باغ انداخت. صدای پایش بر روی زمین نرم و مرطوب باغ، مانند زنگی در گوشم طنین‌انداز می‌شد. در آن لحظه، حس کردم که تمام دنیا در حال فروپاشی است. به یک نفر اشاره کرد و مردی با چهره‌ای رنگ‌پریده و عرق‌کرده به‌سمت ما آمد. او کت و شلواری به تن داشت که به‌طرز عجیبی خونی بود. صورتش کبود شده و از بینی‌اش خون می‌آمد. صدای نفس‌هایش، که به‌سختی از سی*ن*ه‌اش خارج می‌شد، به‌وضوح در سکوت باغ شنیده می‌شد. با صدای قاتل به خودم آمدم.
- خب… فکرات رو کردی یوسفی؟ حرف می‌زنی یا هنوز لال‌مونی گرفتی؟
آن مرد که یوسفی نام داشت، با صدای لرزانی گفت:
- آقا کار من نبود… من اصلاً تا حالا سمت پلیس راهنمایی رانندگی هم نرفتم، چه برسه به لو دادن جای اسلحه‌ها آقا. باور کنید من هیچ‌وقت تا حالا با پلیس حرف نزدم.
قاتل نگاهی به من انداخت که از ترس و کنجکاوی همان‌جا وسط باغ ایستاده‌بودم. چشمانش که مانند دو چاله عمیق می‌درخشید، به‌وضوح نشان می‌داد که هیچ‌گونه رحم و شفقتی در دلش وجود ندارد. سپس ادامه داد:
- تو که خوب می‌دونی جزای دروغ گفتن چیه یوسفی، مگه نه؟
یوسفی ترسیده و مظطرب شده‌بود. دست‌هایش را که آلوده به قطره‌های کوچک خون بود، روی زانوهایش کشید و زیر لب پچ زد:
- آقا من تا حالا به شما دروغ نگفتم… لطفاً من رو ببخشید آقا… من زن و بچه دارم.
قاتل به مردی که یوسفی را آورده‌بود اشاره‌ای کرد و سپس آن مرد دستش را پشت کتش برد و اسلحه کوچکی بیرون آورد. صدای کشیده شدن فلز بر روی فلز، در گوشم طنین‌انداز شد. به‌سمت یوسفی نشانه گرفت و بعد از آن، صدای شلیک اسلحه بلند شد. صدای انفجار گلوله، مانند رعد و برقی در سکوت باغ پیچید و در آن لحظه، تمام دنیا برایم متوقف شد. با صدای بلندی جیغی کشیدم و دست‌هایم را روی گوش‌هایم گذاشتم. اشک‌هایم دوباره شروع به باریدن کردند و صدای جیغم با صدای هق‌هق‌ام درهم آمیخت.
مرد بی‌رحم این روزهایم، قاتلی که به‌راحتی آدم کشت، سمت من آمد و دست‌هایم را از روی گوش‌هایم برداشت. با لحن خشک و سردی که مانند یخ در دل می‌نشست، رو به من گفت:
- فهمیدی من با کسی شوخی ندارم؟ الان فهمیدی که جزای لو دادن من به پلیس چیه؟ پس مثل یه دختر خوب رفتار کن. همین که تا الان نکشتمت، برو کلاهت رو بنداز هوا. اگه ببینم فقط یه بار دیگه سر و صدا راه انداختی و آرامش من رو به‌هم زدی، اون وقت تو هم مثل این مرد چال می‌کنم.
شوک وحشتناکی به جانم افتاد. به‌قدری ترسیده‌بودم که دست و پایم خشک شده و در خود جمع شده‌بودم. احساس کردم هر لحظه ممکن است محتویات معده‌ام را بالا بیاورم. نمی‌دانستم چگونه خود را از این باتلاق بیرون بکشم. قاتل با قدم‌های آرام و محکم، به‌سمت من نزدیک‌تر شد. حرکاتش با اعتماد به‌ نفس و قدرتی که در آن نهفته‌بود، به من یادآوری می‌کرد که در این دنیای وحشتناک، من هیچ کنترلی بر سرنوشت خود ندارم. دستی به یقه‌اش کشید و نگاهی به ساعتی که بر روی مچ دستش خودنمایی می‌کرد، انداخت.
با لکنت و به‌ زحمت توانستم بگویم:
- من… من کاری… نکردم که… بخوام ازش… پشیمون باشم.
 
موضوع نویسنده
ناظر کتاب
ناظر کتاب
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Nov
172
1,758
مدال‌ها
2
نمی‌توانستم هر کاری که او می‌گفت انجام دهم، حتی اگر عواقبش مرگ باشد. تحقیر و خرد شدن در برابر این موجود بی‌رحم، به مراتب بدتر از مرگ بود. قاتل که انگار انتظار شنیدن این جمله را نداشت، پوزخندی زهرآگین بر لبانش نشاند و گفت:
- نه… مثل این‌که باید یه جور دیگه‌ای بهت یاد بدم!
سپس، با حرکتی ناگهانی و بی‌رحمانه، اسلحه‌اش را محکم به پشت گردنم کوبید. در آن لحظه، حس می‌کردم که دنیا دور سرم می‌چرخد و ناگهان چشمانم سیاه و تار شد. گویی به سیاهچاله‌ای عمیق و بی‌پایان فرو می‌رفتم، جایی که هیچ‌چیز جز بی‌خیالی و تاریکی وجود نداشت. صدای قلبم در گوشم طنین‌انداز می‌شد و احساس می‌کردم که در آستانه‌ی فروپاشی هستم.
***
در راهرویی تاریک و سرد قدم می‌زدم. هرچه جلوتر می‌رفتم، مسیر تنگ‌تر و تیره‌تر می‌شد؛ گویی دیوارها به آرامی به‌سمت من نزدیک می‌شدند. صدای جیغی وحشتناک در سرم می‌پیچید، انگار که روحی سرگردان در این مکان وحشتناک در حال فریاد زدن بود. از در و دیوارهای راهرو، خون به‌آرامی چکه می‌کرد و هر قطره، گویی داستانی از مرگ و وحشت را روایت می‌کرد. ترسیده و لرزان، شروع به دویدن کردم. سایه‌هایی سیاه و مبهم از جلویم عبور می‌کردند و نزدیک گوشم چیزهایی زمزمه می‌کردند که هرگز نمی‌توانستم بشنوم.
به یک‌باره، کفش‌هایم در مردابی از خون فرو رفت. هر قدمی که برمی‌داشتم، بیشتر در این مرداب غرق می‌شدم. حس می‌کردم چیزی محکم به پایم وصل شده و نمی‌توانم فرار کنم. با جیغی از خواب پریدم. در حالی که نفسم به‌شدت گرفته بود و قلبم با سرعت می‌تپید. گردن درد بدی داشتم. چشمانم را در اطراف چرخاندم، اما تنها تاریکی بود که دیده می‌شد. سعی کردم دستانم را تکان دهم، ولی چیزی مانع می‌شد. آن بغض لعنتی دوباره با یادآوری خون‌های روی زمین که از بدن بی‌جان یوسفی بیرون می‌آمد، شکست. اشک‌هایم بی‌اختیار سرازیر شدند.
در این دنیای تاریک و وحشتناک، احساس می‌کردم که هیچ‌ک.س نمی‌تواند درد و ترس عمیق درونم را درک کند. موهای فرفری‌ام که در هم پیچیده و آشفته‌بودند، گویی نمایانگر آشفتگی درونم بودند. چشمان قهوه‌ای‌ام که همیشه پر از زندگی و امید بودند، اکنون به خاطر ترس و وحشت، مانند دو چاله‌ی عمیق و بی‌پایان به نظر می‌رسیدند. در آن لحظه، احساس می‌کردم که تمام زیبایی‌های دنیا از من دور شده‌اند و فقط تاریکی و ناامیدی باقی مانده است.
مرد بی‌رحم و قاتل آدم‌های غریبه، زندگی‌ام را به جهنم بدل کرده‌بود. سعی می‌کردم تکانی به خودم بدهم، اما این مکان تاریک و تنگ، مرا در خود فشرده‌بود. دیوارها به‌طرز عجیبی به من نزدیک می‌شدند و احساس می‌کردم که در یک تله‌ی وحشتناک گرفتار شده‌ام. بوی خون که در فضا پیچیده‌بود، حالم را بدتر می‌کرد و هر بار که به یاد یوسفی می‌افتادم، بغضی در گلویم می‌نشست. صدای قطرات خون که به زمین می‌چکید، مانند نغمه‌ای غمگین و دلخراش در گوشم حک شده‌بود و به من یادآوری می‌کرد که هیچ‌ک.س در این دنیا امن نیست.
چشمانم را بستم و سعی کردم خود را از این کابوس بیرون بکشم، اما تاریکی و ترس به‌قدری در وجودم ریشه دوانده‌بودند که احساس می‌کردم هیچ راهی برای فرار وجود ندارد. این مرد بی‌رحم، قاتل زندگی‌ام، همچنان در ذهنم حک شده‌بود و من، در دنیای وحشت و تاریکی، به دنبال نوری می‌گشتم که شاید هرگز پیدا نکنم.
 
موضوع نویسنده
ناظر کتاب
ناظر کتاب
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Nov
172
1,758
مدال‌ها
2
یاد کابوس وحشتناکم افتادم. هر بلایی که سرم آمده، زیر سر آن مرد قاتل بود. با تکان شدیدی به خودم آمدم و سوالی که ذهنم را درگیر کرده‌بود، با باز شدن در صندوق‌عقب به واقعیت پیوست. نور خیره‌کننده‌ای به چشمانم هجوم آورد و دستم را بر روی صورتم گذاشتم. صدای تمسخرآمیز کسی سکوت را شکست:
- به به، خانم کوچولوی فوضول! می‌بینم که به‌هوش اومدی… .
همان شخص سام نامی بود که در تله‌کابین دیده‌بودم. این مرد هم دست‌کمی از قاتل زندگی‌ام نداشت.
- من رو کجا آوردین؟ چی از جونم می‌خواین شماها؟
سام در حالی که مرا از صندوق‌عقب بیرون می‌آورد گفت:
- صبر کن منم بهت برسم! سریع ور‌ور نکن دیگه… بذار به هر دوتامون خوش بگذره.
هنگامی که از صندوق‌عقب ماشین بیرون آمدم، با وزیدن باد سردی لرزم گرفت. نگاهی به اطراف انداختم و سایه‌های بلند درختان سر به فلک کشیده را دیدم که در نور غروب خورشید، به رنگ‌های گرم و ملایم نارنجی درآمده‌ بودند. آسمان به‌آرامی در حال تغییر رنگ بود، گویی طبیعت خود را برای خواب شب آماده می‌کرد.
در روبه‌رو، خانه‌ای ویلایی با ابعاد بزرگ، مانند نگینی در دل این منظره درخشان می‌درخشید. صداهای شلوغی به گوش می‌رسید؛ آدم‌ها با قدم‌های سریع و هدفمند، وسایل را یکی پس از دیگری به درون خانه می‌بردند. حرکاتشان، شتاب و انرژی را در فضا پراکنده می‌کرد.
چشم‌هایم را از اطرافم گرفتم و به سام نفرت‌انگیز خیره شدم. لبخند کجی بر لبانش نشسته‌بود، گویی که از یک بازی پنهان و جذاب لذت می‌برد. موهایش به‌آرامی بر پیشانی‌اش ریخته و کت جین ذغالی‌اش، او را در میان سایه‌ها برجسته کرده‌بود. زیر آن کت، یقه اسکی‌اش با بافت نرم و جذابش، به او جلوه‌ای از اعتماد به‌نفس می‌بخشید.
در مقابل این تصویر آراسته، ناگهان به خودم فکر کردم و حس عجیبی به من دست داد. هودی مشکی و شال پیچیده‌ام، به همراه شلوار بگ ذغالی‌ام، به‌نظر می‌رسید که در دنیای دیگری جا مانده‌ام. چند روزی بود که از حمام خبری نبود و این احساس، همچون یک سایه سنگین بر دوشم نشسته‌بود. در مقایسه با سام، که همچون یک شخصیت داستانی به‌نظر می‌رسید، من فقط یک تصویر مبهم و خنده‌دار از خودم را به یاد می‌آوردم.
نگاهم به او بود و در دل خود می‌پرسیدم که آیا او هم متوجه این تضاد شده است؟ یا شاید در دنیای خود غرق شده و به هیچ چیز جز آن لبخند کج توجهی ندارد؟ این فکر در من حس عجیبی ایجاد کرد؛ گویی در یک نمایشنامه بی‌پایان، من تنها بازیگر بدون نقش بودم. خنده‌ام گرفت. سام که انگار انتظار این حرکت را از من نداشت، با کنجکاوی پرسید:
- چی برات انقدر خنده داره؟! نکنه تو ماشین ضربه‌ای به سرت خورده که اینجوری شدی؟
با خنده‌ای که نتوانستم جلویش را بگیرم، گفتم:
- نه… فقط این وضعیت برام خیلی خنده‌داره! معلوم نیست کجا هستم و قراره چه بلایی سرم بیاد… اون وقت من به ظاهر خودم خنده‌ام می‌گیره.
با پوزخند مسخره‌ای تایید کرد:
- البته که حق داری. تیپت خیلی مسخره‌ست. شبیه اونایی شدی که انگار می‌خوان برن دزدی!
و سام هم شروع به خندیدن کرد. کم‌کم خنده‌ام تبدیل به گریه‌ای تلخ شد.
- بذار نصیحتی بهت بکنم. تا جایی که می‌تونی اصلاً با مهرداد حرف نزن.
ابروهایم را کنجکاو بالا بردم و به چشم‌های عسلی شخص روبه‌رویم چشم دوختم و نجوا کردم:
- مهرداد؟
سام نگاهی به آسمان کرد و گفت:
- همون کسی که این همه ازش می‌ترسی! رئیس من و البته رئیس این باند بزرگ.
پس نامش مهرداد بود؛ به‌راستی که اسمش هیچ برازنده‌اش نیست. نامش را جبار می‌گذاشتند بهتر بود! نفسی کشیدم و سعی کردم ترس‌های درونم پنهان بماند.
- کی گفته که من ازش می‌ترسم؟ تنها حسی که هم به تو و هم به اون قاتل دارم، تنفره!
نیشخندی زد و گفت:
- تا آخر امروز مشخص میشه که حست چیه. حالا راه بیفت بریم داخل.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
ناظر کتاب
ناظر کتاب
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Nov
172
1,758
مدال‌ها
2
با دست بسته مرا همراه خودش به‌سمت ویلا می‌برد. استرس و ترس در وجودم می‌چرخید. خودم می‌دانستم که دروغ بزرگی به سام نفرت‌انگیز گفته‌ام و به‌شدت از آن‌ها می‌ترسم؛ اما نمی‌خواستم ترسم را نشان دهم. باید قوی می‌بودم تا راه فراری پیدا کنم. به هیچ‌وجه قصد نداشتم اجازه دهم توسط این افراد بلایی سرم بیاید. آرزوهای زیادی داشتم و بسیاری برنامه برای آینده‌ام ریخته‌بودم. نه، من نباید بمیرم! باید هرطور شده فرار کنم.
همین‌طور که سام مرا با خود می‌کشید، نگاهی دقیق به اطراف انداختم. سایه‌های درختان بلند به تدریج در حال گسترش بودند و هوا به آرامی تاریک میشد، اما این تغییر نور مانع از دید من نمی‌شد. در مقابل، ویلا بزرگ و آهنی با ظاهری خشن و سرد به چشم می‌خورد.
نزدیک به پانزده مرد هیکلی، همچون سایه‌هایی در حال حرکت، وسایلی را به همراه بشکه‌های بزرگ به انتهای حیاط می‌بردند. کنجکاوی‌ام به‌شدت افزایش یافت، اما نمی‌توانستم محتویات بشکه‌ها را ببینم. این ویلا، که در میان انبوهی از درختان سر به فلک کشیده محاصره شده‌بود، به‌وضوح در دل شهر قرار نداشت. این فکر، حس ناامنی را در من ایجاد کرد و به یادم آورد که فرار از این مکان به سادگی امکان‌پذیر نخواهد بود.
در همین حین، صدای مردی از دور مرا به خود آورد و به ناگاه از افکارم بیرون کشید.
- آقا کاری که فرموده بودین رو انجام دادیم.
به طرف کسی که مرد «آقا» صدایش زده‌بود، چرخیدم. او بود! قاتل بی‌رحم به نام مهرداد. ناخودآگاه بدنم شروع به لرزیدن کرد؛ گویی که سرما به استخوان‌هایم نفوذ کرده‌بود.
مهرداد با صدایی سرد و بی‌احساس گفت:
- خیلی خب، می‌تونی بری.
مرد با تکان دادن سرش، به‌نوعی تسلیم شده و به عقب رفت. ناگهان نگاه خیره و مرگبار مهرداد را بر روی خود حس کردم. سرم را چرخاندم و با چشمان سیاه و عمیق او روبه‌رو شدم. سیاهی چشم‌هایش مرا در خود حل کرد، مانند چاله‌ای که هر لحظه بیشتر به عمق آن فرو می‌رفتم. انگشتش را به تهدید بالا آورد و به‌سمتم گرفت.
- دختر کوچولو به‌نظر خودت چه تنبیهی برات انتخاب کنم؟
با صدایی لرزان که سعی در حفظ آرامشش داشتم، گفتم:
- متوجه منظورت نشدم جناب قاتل!
مهرداد با لبخندی شیطنت‌آمیز ادامه داد:
- که اینطور! کمکت می‌کنم تا متوجه منظورم بشی… .
رویش را به‌سمت سام برگرداند و با لحن آرام و خونسردی پچ زد:
- اتاقی که بهت گفته بودم رو براش آماده کردی؟
سام با خنده‌ای که در آن تلخی نهفته بود، جواب داد:
- بله جناب. مگه میشه شما چیزی دستور بدین و من انجامش ندم؟
مهرداد با حرکتی از سر رضایت، گفت:
- خیلی خب.
و بعد به سام اشاره‌ای کرد.
در مورد چه‌چیزی صحبت می‌کردند؟ چه اتاقی؟ خدایا چه اتفاقی قرار است بیفتد؟ ترس در وجودم مانند آتش زبانه می‌کشید. سام که دوباره بازویم را گرفته بود و مرا وادار به حرکت می‌کرد؛ اما من با تمام زورم تقلا می‌کردم.
- من با توی لعنتی هیچ‌جا نمیام… ولم کن، ولم کن!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
ناظر کتاب
ناظر کتاب
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Nov
172
1,758
مدال‌ها
2
سام با تمسخر خندید.
- توی کوچولو می‌خوای جلوی منو بگیری؟
با صدای بلند زیر خنده زد. مهرداد به طرفم آمد. سرش را روبه‌روی صورتم خم کرد و آرام زمزمه کرد:
- انگار بهت خوش نمی‌گذره خانم ساره خسروی!
شوک وحشتناکی به جانم افتاد. او نام من را از کجا می‌دانست؟ در ذهنم به دنبال جواب سوال‌هایم می‌گشتم که ادامه داد:
- تک دختر عزیز محسن خسروی! می‌دونی خانواده‌ات اومدن رامسر دنبال تو؟ اون دوستت اسمش چی بود؟! آها، نگار! هر روز میره کلانتری دنبال سرنخی از تو. تو که نمی‌خوای یه دفعه توی یه تصادف همشون بمیرن، مگه نه؟
نمی‌توانستم نفس بکشم. حرف‌هایش بسیار ترسناک بود! دلم نمی‌خواست برای خانواده‌ام و نگار اتفاقی بیفتد.
- لطفاً کاری باهاشون نداشته باش… .
مهرداد با لحن تهدیدآمیزی گفت:
- اگه کارهایی که بهت میگم رو درست انجام بدی و دختر خوبی باشی، فعلاً کاریشون ندارم.
سام دوباره بازویم را گرفت و من هم همراهش رفتم. دلم نمی‌خواست از آن‌ها حرف شنوی داشته باشم، اما او مرا با جان خانواده‌ام تهدید می‌کرد. حس درماندگی داشتم. آن بغض لعنتی مثل بختک به جانم افتاده‌بود. با صدایی که سعی در پنهان کردن بغضش داشتم، آرام از سام پرسیدم:
- کجا میریم؟ لاقل اینو که می‌تونی بهم بگی؟
سام با لحن تمسخرآمیزی پاسخ داد:
- میریم همون‌جایی که قراره به عنوان تنبیهت بگذرونی!
با کنجکاوی ابروهایم را بالا بردم و نجوا کردم:
-چه تنبیهی آخه؟! مگه من چیکار کردم؟
سام با نگاهی که پر از تمسخر و تحقیر بود، گفت:
- لو دادن ما به پلیس. جیغ و داد کردنت توی انباری و به‌هم زدن آرامش مهرداد!
حرف‌هایش به‌شدت خنده‌دار و توهین‌آمیز بود. مگر انتظار دیگری از من داشتند؟ یعنی باید مرا می‌دزدیدند و من مثل یک دختر بچه آرام و بی‌سر و صدا در آن انباری تاریک می‌ماندم؟ چون اگر صدایم در می‌آمد، آرامش جناب مهرداد قاتل به‌هم می‌ریخت؟! حرف‌هایش اصلاً منطقی نبود! لاقل برای کسی مثل من که قربانی آن‌ها شده‌بودم. در افکارم غرق شده‌بودم که با گیر کردن پایم به چیزی محکم، تعادلم را از دست دادم و پخش زمین شدم. چشم‌هایم را در اطراف چرخاندم. ویلا، با خطوط مدرن و لوکسش، در دل تاریکی و سایه‌های بلند درختان، به طرز عجیبی خود را نمایان می‌کرد. دیوارهای شیشه‌ای بزرگ، همچون چشمان بیدار، نور غروب را به درون می‌کشیدند، گویی تلاش می‌کردند تا تاریکی را از خود دور کنند. اما این نور، به‌ جای آرامش، حس عجیبی از تنش و بی‌قراری را به همراه داشت.
مبلمان شیک و برند با پارکت‌های چوبی که هر کدام داستانی برای گفتن داشتند، فضایی مجلل را به وجود آورده‌بودند. اما در دل این زیبایی، حس می‌کردم که چیزی عمیق‌تر و ترسناک‌تر در حال نهفتن است. هر گوشه از این عمارت، با سلیقه‌ای هنرمندانه تزئین شده بود، اما این تزئینات به جای دلپذیری، به‌نوعی تهدیدآمیز به‌نظر می‌رسیدند.
صدای وزش باد از درختان بیرون، همچون زوزه‌ای خفیف، با نغمه‌ای مرموز که از درون ویلا به گوش می‌رسید، ترکیب میشد و حس می‌کردم که این مکان، نه تنها یک خانه، بلکه صحنه‌ای برای نمایش ترس‌های پنهان است. در اینجا، زیبایی و وحشت در هم تنیده شده‌بودند، و هر لحظه می‌توانستند به یکدیگر تبدیل شوند.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
ناظر کتاب
ناظر کتاب
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Nov
172
1,758
مدال‌ها
2
سام مرا به‌آرامی از پله‌های سنگ‌فرش شده‌ای که دلیل زمین‌خوردنم بود، بالا برد که هر کدام به نرمی زیر پا احساس می‌شدند. گویی که هر قدم ما بر روی آن‌ها، داستانی را روایت می‌کند. با بالا رفتن، به راهرویی بزرگ و با شکوه رسیدیم که به‌نظر می‌رسید در آن زمان متوقف شده‌است. در انتهای این راهرو، لوستری با شمع‌های درخشان و رنگ‌طلایی، همچون ستاره‌هایی در تاریکی، خودنمایی می‌کرد و نور ملایمش، سایه‌ها را در آغوش می‌کشید.
چشم‌هایم را به دورتا‌دور راهرو چرخاندم و دیوارهایی که با رنگ‌های‌کرم و قهوه‌ای نقاشی شده‌بودند، حس آرامش و گرما را به من منتقل می‌کردند. فرش سنتی با رنگ‌آلو، به‌طور هنرمندانه‌ای در وسط راهرو پهن شده‌بود و به‌نظر می‌رسید که هر الگوی آن، یادآور خاطراتی از روزهای گذشته است. در گوشه‌ای از راهرو، مبل راحتی کرم‌رنگی با ظرافت خاصی قرار داشت و تابلوی نقاشی گران‌بهایی که بر دیوار آویخته شده‌بود، به فضا حس هنری و عمیقی می‌بخشید.
شِش دَرب قهوه‌ای‌سوخته، مانند رازهایی پنهان، در دو سمت راهرو قرار داشتند و هر یک به دنیایی دیگر اشاره می‌کردند. سام مرا به‌سمت آخرین در از سمت راست هدایت کرد و در را با حرکتی ملایم باز کرد. صدای نرمی که درب باز شد، به گوشم رسید و او با لحنی ملایم گفت:
- برو داخل.
با قدم‌هایی محتاط، به داخل اتاق وارد شدم. زیبایی این اتاق، به‌شدت با آن اتاقک تاریک زیرزمین در تضاد بود. تخت یک‌نفره طلایی‌رنگ، با ظرافتی خاص در گوشه اتاق نشسته‌بود و پنجره‌ای که درست روبه‌روی در قرار داشت، نور طبیعی را به‌آرامی به درون می‌کشید. گویی که دنیای بیرون به این مکان دعوت شده‌است. کمد چوبی‌ای در زیر تخت قرار داشت.
سمت چپ در اتاق، درب قهوه‌ای‌رنگی خودنمایی می‌کرد که به‌نظر می‌رسید سرویس‌بهداشتی باشد. در گوشه‌ی دیگر اتاق، میز آرایشی قرار داشت و زیر میز آرایشی هم... !
جیغ فرا بنفشی کشیدم. به‌سمت سام چرخیدم و پشت سرش پنهان شدم.
سام با نگاهی کنجکاو و لبخند کشیده‌ای بر لبانش، لب زد:
- چته دختر؟ نکنه واقعا فوبیای گربه داری... ؟ وای! کی فکرشو می‌کرد تو انقد از گربه بترسی.
کم‌کم خنده‌اش تبدیل به قهقهه شد. اصلاً انتظار نداشتم که آن قاتل، مرا با گربه تنبیه کند!
- ببین منو؛ این گربه رو ببر.
سام دستش را بالا آورد و مانند کسانی که در فیلم‌ها احترام نظامی می‌گذارند، دستش را کنار سرش قرار داد و گفت:
- چشم! شما فقط دستور بده بانو.
- ببین من به موی گربه آلرژی دارم. یه وقت میمیرم میفتم رو دستتون‌ ها!
- جدی؟! اینجوری دیگه لازم نیست خودم بلایی سرت بیارم که؛ چقدر خوب!
من باید چه‌کار می‌کردم؟ اگر آن گربه‌ چموش به من حمله کند چه؟ رو کردم ‌به سام و گفتم:
- باشه! اینطوری برای منم بهتره.
- دستتو بیار بندشو باز کنم.
بعد از باز کردن طناب دور دست‌هایم، در اتاق را قفل کرد و رفت. من ماندم و آن گربه‌ی به ظاهر ملوس. اگر موی گربه توسط پوستم لمس میشد، بدنم کهیر می‌زد و شبیه کسانی می‌شدم که آبله گرفته‌اند. بنابراین تصمیم گرفتم بدون حرکت اضافی به‌سمت تخت بروم و پنجره را باز کنم. بعد از باز کردن پنجره، دلم شکست. پنجره‌ی رویاهایم کاملا از حفاظ پوشیده شده‌بود و من به هیچ‌وجه از آن حفاظ‌های باریک رد نمی‌شدم.
- خب بهتره به چیزهایی که ندارم فکر نکنم، به جاش به چیزهایی که دارم فکر می‌کنم. من یه عالمه امید دارم؛ بهتره به امید فکر کنم.
تمام اتاق را از جمله کمد، میز آرایشی، سرویس‌بهداشتی، زیر تخت و حتی زیر تشک را با رعایت فاصله‌ی زیاد از گربه، گشتم، اما هیچ وسیله تیزی پیدا نکردم. امیدم در همان وهله اول، از بین رفت.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
ناظر کتاب
ناظر کتاب
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Nov
172
1,758
مدال‌ها
2
غمگین از خراب شدن نقشه‌ام، گوشه تخت کز کردم. به یاد مادرم افتاد‌م، نصیحت‌های پدرم و غر زدن‌های نگار.
- کاش میشد خاطره‌های خوبو تو قلک ریخت و هروقت دلمون گرفت، درشون آورد و تماشاش کرد! مامانی کجایی که ببینی دخترت که یه لحظه نزدیک گربه‌ها نمی‌شد، الان با یه گربه تو اتاق تنهاست. بابایی نیستی ببینی که الان دخترت فقط به نصیحت‌های تو نیاز داره. نگار دلم برای اذیت کردنت تنگ شده. شوخی‌های بی‌مزه‌ات، اون صورت لاغر و کشیده‌ی خوشگلت.
معمولاً هنگامی که دلم می‌گرفت، آهنگ می‌خواندم. پس شروع کردم به خواندن آهنگ با ریتمی غم‌انگیز که اکنون حال مرا توصیف می‌کرد.
آسمان تاریک و شب تاریک و من تاریک تاریکم… .
از خودم دورم ولی خیلی به رویای تو نزدیکم!
تو ولی دور از من و دور از تمام دورترهایی!
تو کجایی تو کجایی تو کجایی تو کجایی؟
بی‌چراغ شب‌گرد کاش چراغت بودم
کلبه‌ای تاریک نه نور اتاقت بودم… .
ای رؤیایم تو بیا تو بیا تو بیا با من
تو کجا تو کجا تو کجا تا من؟!
حال من بی‌تو به‌سان حال یک آواره غمگین است!
تو نبودی و ندیدی که دل بیچاره غمگین است
تو ولی دور از من و دور از تمام دورترهایی!
تو کجایی تو کجایی تو کجایی تو کجایی؟
بی‌چراغ شب‌گرد، کاش چراغت بودم
کلبه‌ای تاریک نه نور اتاقت بودم… .
ای رؤیایم تو بیا تو بیا تو بیا با من
تو کجا تو کجا تو کجا تا من؟!
(عرفان طهماسبی کجایی)
تق‌تق‌تق... .
صدای در زدن کسی آمد و من را از حال خودم بیرون کشید. همان خانم میان‌سالی که برایم غذا می‌آورد، اکنون با یک سینی در دست به‌سمتم آمد و گفت:
- دخترم آقا گفتن برات غذا بیارم و ... .
با رفتن گربه به‌سمتش، ادامه حرفش را خورد و رو به گربه پچ زد:
- پشمک تو اینجا چیکار می‌کنی؟!
- آقاتون گفتن اینجا باشه تا من از ترس و آلرژی زودتر بمیرم.
- دخترم این چه حرفیه می‌زنی؟ آقا حتماً منظور دیگه‌ای داشتن.
کلافه از صحبت‌های بی‌خود، رویم را برگرداندم و نجوا کردم:
- هرطور دوست دارین فکر کنین.
ذهنم به‌سوی تلفن همراهی که در جیب لباسش جا خوش کرده‌‌بود، پَر کشید. با فکر کردن به نقشه‌ای که در سر پرورش دادم، لبخندی گوشه لبم نقش بست. خانم‌ مسن با لبخند ملیحی گفت:
- من ملیحه‌ام دخترم. هروقت مشکلی داشتی به من بگو.
باید بدون توجه به گربه نزدیک ملیحه‌خانم می‌شدم. نباید ترس جلویم را می‌گرفت. در یک حرکت آنی بلند شدم و سمت ملیحه خانم خیز برداشتم. محکم او را در آغوش گرفتم و شروع کردم به گریه کردن.
- ملیحه‌خانم شما من رو یاد مادرم انداختین. اون هم هروقت من مریض می‌شدم با یه سینی سوپ می‌اومد تو اتاقم.
همان‌طور که صحبت می‌کردم، دست‌هایم را به‌سمت جیب لباسش حرکت دادم.
او هم مرا بغل کرد و گفت:
- دخترم! گریه نکن عزیزم. من هم جای مادرت.
با برخورد دستم به تلفن، گریه‌ام قطع شد و لبخند جایش را پر کرد.
- ملیحه‌خانم مادرم مثل شما مهربونه و همیشه آغوشش باعث آروم شدن من میشه.
سعی کردم تلفن را بردارم و در جیب هودی‌ام پنهانش کنم و موفق هم شدم. بعد از برداشتن تلفن، از آغوش ملیحه‌خانم بیرون آمدم و سینی غذا را از پا تختی برداشتم و با لبخند گفتم:
- ممنون ملیحه‌خانم. الان حالم بهتر شد. بابت غذا هم ممنون.
زیر لب «خواهش می‌کنم»ی گفت و از اتاق بیرون رفت.
خوشحال از انجام شدن نقشه‌ام، تلفن را در جیب‌هودی‌ام لمس کردم و وارد سرویس‌بهداشتی شدم. در را قفل کردم و شماره ۱۱۰ را گرفتم. قلبم به تپش افتاده بود. حس می‌کردم هر لحظه ممکن است توسط قاتل دیده شوم و تمام نقشه‌ام خراب شود.
یک بوق... دو بوق و سه نشده، صدای مردی از آن‌ طرف خط آمد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
ناظر کتاب
ناظر کتاب
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Nov
172
1,758
مدال‌ها
2
- چه کمکی از من بر میاد؟
با کمترین صدای ممکن گفتم:
- منو دزدیدن! اَلان نمی‌دونم کجام. اسمم ساره خسرویه‌. قبلا برای شهادت دادن یه قتل به کلانتری اومده‌بودم. آقا لطفاً کمکم کنین. این‌ها منو می‌کشن!
مرد با لحنی که سعی داشت مرا آرام کند، لب‌ زد:
- خانم آرامش خودتون رو حفظ کنین. سعی کنین مکانی که در اون قرار دارین رو توصیف کنین.
- نمی دونم، نمی دونم. فقط یه جایی خارج از شهره و درخت‌های زیادی اینجاست. یه ویل... .
با باز شدن ناگهانی درب اتاق، تلفن را با استرس فراوانی قطع کردم و داخل سیفون انداختم. قطره عرقی از پیشانی‌ام سُر خورد و پایین غلتید. استرس مانند شعله‌ای در وجودم می‌سوخت و قلبم هر لحظه محکم‌تر می‌کوبید. حس می‌کردم هر لحظه ممکن است یک گلوله وسط پیشانی‌ام برخورد کند!
مهرداد با صدایی که خشم در آن موج می‌زد گفت:
- در رو باز کن، همین الان!
در سرویس‌بهداشتی را به‌آرامی باز کردم و با چشم‌های برزخی مهرداد روبه‌رو شدم. ترس مانند یک ویروس، خیلی سریع به مغزم رسید و دستور گریه کردن را داد. قطره اشکی از گوشه چشم‌هایم، پایین غلتید.
- نیم ساعته اون تو چه غلطی می‌کنی؟
- مگه دستشویی... رفتن هم... جرمه؟
نمی‌دانستم چرا هروقت او را ‌می‌دیدم، لکنت زبان می‌گرفتم. شاید به‌خاطر چشمانش بود که مانند سیاهچاله‌ای مرا در خودش می‌کشید.
چشمانش سرخ و رگ‌های گردنش بیرون زده‌بود. دستی به موهایش کشید و گفت:
- بیا بیرون!
به‌سختی چند قدم برداشتم. قاتل رؤیاهایم، گلویم را گرفت و به دیوار پشت سرم کوبید. از شدت درد، لب هایم را گزیدم.
- اگه، اگه بفهمم کاری کردی که باب میل من نبوده، اون وقت خودت رو مجبور می‌کنم توی حیاط همین خونه، با دست‌های خودت قبرت رو بکنی!
سپس دستش را از روی گلویم برداشت. دهانم را مانند ماهی باز و بسته می‌کردم تا هوا به ریه‌هایم برسد. به چهره‌اش زل زدم. موهایش به‌هم ریخته‌بود؛ مانند وقتی که از شدت خشم، کسی به موهایت چنگ بیندازد. عصبانیتش را سر من خالی کرده‌بود؟
این مرد باید در تیمارستان بستری میشد؛ نه این‌که خوش و خرم جلوی من رژه برود!
یادم باشد اگر زنده از این مکان بیرون رفتم، حتما این موضوع را با خانم‌کیانی مطرح کنم و البته که زنده بیرون می‌روم. اکنون که پلیس را در جریان گذاشته‌ام، نوری روشن در قلب و ذهنم ایجاد شده‌است. قاتل خوش‌چهره زندگی‌ام، دستی به یقه‌اش زد و دکمه اول پیراهنش را باز کرد. سپس موهای افشان خود را مرتب کرد و در حالی که دستش را در جیب شلوار پارچه‌ای مشکی‌رنگش می‌برد، صورتش را نزدیک گوشم آورد و لب زد:
ـ مرگ عادلانه‌ترین چیز تو این دنیاست. هیچکَس تا حالا نتونسته از دستش فرار کنه. زمین همه رو می گیره؛ مهربون‌ها، ظالم‌ها و گناهکارا رو، همه رو. اما غیر از این هیچ عدالتی رو زمین نیست.
صورتش را کمی فاصله داد و به چشم‌هایم خیره‌ شد.
ـ پس خیلی به خودت سخت نگیر. اون عدالتی که دنبالشی اینجا نیست!
نمی‌دانستم متوجه تماسم شده‌‌بود یا نه، اما حرف‌هایش ذهنم را تسخیر کرد. راست می‌گفت! اعتراف می‌کنم راست می‌گفت. در این دنیا عدالت کاملی برای تکیه کردن وجود ندارد. اما من نمی‌خواستم حرفش را تأیید کنم پس در جوابش گفتم:
ـ همه بهم میگن که داستان زندگیم قراره چطور پیش بره. ولی نه، چون قراره راه خودمو برم. حتی اگه تهش مرگ باشه، نمی‌ذارم تو بدون جواب پس دادن کارهات بمیری!
دو طرف لب‌هایش کش آمد و کم‌کم تبدیل به قهقهه شد. رویش را برگرداند و به‌طرف در اتاق قدم برداشت. قبل از آن‌که خارج شود، سرش را کمی کج کرد و دستش را بالا آورد. بشکنی زد و گفت:
ـ منتظرم.
و دیگر بدون آن‌که چیزی بگوید، از اتاق خارج شد. پشت بندش صدای چرخش قفل در فضا طنین‌انداز شد.
 
آخرین ویرایش:
بالا پایین