- Nov
- 172
- 1,758
- مدالها
- 2
در راهروهای بیمارستان، سایهها بهسرعت میگذشتند و هر قدمی که برمیداشتم، پاهایم لرزانتر از قبل میشد. صدای زنگهای بیپایان که به طور مکرر در فضا طنینانداز میشد، همچون ضربان قلبی در حال مرگ، مرا به یاد لحظات تلخ میانداخت. نورهای سرد فلورسنت، سایههای بلند و وحشتناکی بر دیوارها میانداختند و احساس میکردم که این سایهها، نمایانگر درد و رنجی هستند که در دل دارم.
وقتی به بالای سر مینا رسیدم و پارچه سفید روی او را دیدم، نتوانستم جلوی خودم را بگیرم و بهشدت گریه کردم. چشمانم پر از اشک شدهبود و دلم میخواست فریاد بزنم، اما صدای هقهق مادرم در گوشم میپیچید. او در گوشهای نشستهبود، با دستانی لرزان صورتش را پوشانده و گریه میکرد. چهرهاش که در آن لحظه بهشدت رنگپریده و غمگین بهنظر میرسید، گویی تمام بار دنیا بر دوش او سنگینی میکرد. اشکها بر گونههایش میغلتید و هر بار که نفس میکشید، گویی دنیایی از درد در سی*ن*هاش انباشته شدهبود.
- چرا، چرا این اتفاق افتاد؟! این چه بلایی بود که سر ما اومد؟
صدای هقهق او، همچون زنگی در گوشم طنینانداز میشد و هر بار که به گوشم میرسید، مانند پتکی بر سرم فرود میآمد. حس میکردم که دنیا دورم میچرخد و هر ثانیه، سایهای از ترس و اندوه بر سرم سنگینی میکند. در آن لحظه، احساس کردم که یک دنیای تاریک و بیرحم در انتظار من است. چند ساعت بعد از ورودم به بیمارستان، پلیسی به سراغم آمد و چند سوال در مورد اینکه آیا مینا دشمنی داشتهاست یا نه، پرسید. در آن لحظه، قسم خوردم که مسئول کشته شدن خواهرم را پیدا کنم. نمیدانستم دقیقاً چه کسی پشت این ماجرا است، اما مدتی بعد سرنخها من را به باندی به نام ققنوس رساند. باندی که بهشدت در قاچاق اسلحه فعال بود و حالا من باید هرچه سریعتر حقیقت را کشف میکردم.
به یاد مینا و آن روزهای شاد که با هم میگذراندیم، حس میکردم که در دل، عزمم جزم شدهاست که انتقام بگیرم. این بار نه به خاطر قانون، بلکه به خاطر یک خواهر که به طرز وحشیانهای از من گرفته شدهبود. در این دنیای تاریک، من به دنبال نور حقیقت میگشتم و هیچ چیز نمیتوانست مانع من شود.
حالا به یاد آن چشمان بیجان و آن لبخندهای فراموششده، حس میکردم که در یک بازی مرگبار گرفتار شدهام. در این بازی، هیچک.س قابل اعتماد نیست و هر سایهای ممکن است یک تهدید باشد. من باید با دقت حرکت میکردم. احساس میکردم که این دنیای بیرحم، به من یادآوری میکند که زندگی چقدر شکننده است و هر لحظهای که به عقب برمیگردم، میتواند آخرین لحظهی من باشد. با خود عهد بستم که هرگز اجازه نخواهم داد که یاد مینا در دل تاریکی گم شود. او همیشه در قلب من خواهد ماند و من با تمام وجودم به دنبال حقیقت و عدالت خواهم رفت. با هر گام، احساس میکردم که عزمم قویتر میشود و سایههای ترس و ناامیدی را به چالش میکشم. در این دنیای پر از خطر، من تنها نیستم؛ یاد مینا همچون نوری در تاریکی، مرا به جلو میبرد.
وقتی به بالای سر مینا رسیدم و پارچه سفید روی او را دیدم، نتوانستم جلوی خودم را بگیرم و بهشدت گریه کردم. چشمانم پر از اشک شدهبود و دلم میخواست فریاد بزنم، اما صدای هقهق مادرم در گوشم میپیچید. او در گوشهای نشستهبود، با دستانی لرزان صورتش را پوشانده و گریه میکرد. چهرهاش که در آن لحظه بهشدت رنگپریده و غمگین بهنظر میرسید، گویی تمام بار دنیا بر دوش او سنگینی میکرد. اشکها بر گونههایش میغلتید و هر بار که نفس میکشید، گویی دنیایی از درد در سی*ن*هاش انباشته شدهبود.
- چرا، چرا این اتفاق افتاد؟! این چه بلایی بود که سر ما اومد؟
صدای هقهق او، همچون زنگی در گوشم طنینانداز میشد و هر بار که به گوشم میرسید، مانند پتکی بر سرم فرود میآمد. حس میکردم که دنیا دورم میچرخد و هر ثانیه، سایهای از ترس و اندوه بر سرم سنگینی میکند. در آن لحظه، احساس کردم که یک دنیای تاریک و بیرحم در انتظار من است. چند ساعت بعد از ورودم به بیمارستان، پلیسی به سراغم آمد و چند سوال در مورد اینکه آیا مینا دشمنی داشتهاست یا نه، پرسید. در آن لحظه، قسم خوردم که مسئول کشته شدن خواهرم را پیدا کنم. نمیدانستم دقیقاً چه کسی پشت این ماجرا است، اما مدتی بعد سرنخها من را به باندی به نام ققنوس رساند. باندی که بهشدت در قاچاق اسلحه فعال بود و حالا من باید هرچه سریعتر حقیقت را کشف میکردم.
به یاد مینا و آن روزهای شاد که با هم میگذراندیم، حس میکردم که در دل، عزمم جزم شدهاست که انتقام بگیرم. این بار نه به خاطر قانون، بلکه به خاطر یک خواهر که به طرز وحشیانهای از من گرفته شدهبود. در این دنیای تاریک، من به دنبال نور حقیقت میگشتم و هیچ چیز نمیتوانست مانع من شود.
حالا به یاد آن چشمان بیجان و آن لبخندهای فراموششده، حس میکردم که در یک بازی مرگبار گرفتار شدهام. در این بازی، هیچک.س قابل اعتماد نیست و هر سایهای ممکن است یک تهدید باشد. من باید با دقت حرکت میکردم. احساس میکردم که این دنیای بیرحم، به من یادآوری میکند که زندگی چقدر شکننده است و هر لحظهای که به عقب برمیگردم، میتواند آخرین لحظهی من باشد. با خود عهد بستم که هرگز اجازه نخواهم داد که یاد مینا در دل تاریکی گم شود. او همیشه در قلب من خواهد ماند و من با تمام وجودم به دنبال حقیقت و عدالت خواهم رفت. با هر گام، احساس میکردم که عزمم قویتر میشود و سایههای ترس و ناامیدی را به چالش میکشم. در این دنیای پر از خطر، من تنها نیستم؛ یاد مینا همچون نوری در تاریکی، مرا به جلو میبرد.