جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [شعاب قیرگون] اثر «منصوره.م کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط ؛)Lunika با نام [شعاب قیرگون] اثر «منصوره.م کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 2,754 بازدید, 105 پاسخ و 18 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [شعاب قیرگون] اثر «منصوره.م کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع ؛)Lunika
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط ؛)Lunika

نظرتون در مورد شعاب قیرگون چیه؟ روند داستان خوب پیش میره؟

  • خوب

    رای: 7 100.0%
  • معمولی

    رای: 0 0.0%
  • بد

    رای: 0 0.0%
  • افتضاح

    رای: 0 0.0%

  • مجموع رای دهندگان
    7
موضوع نویسنده

؛)Lunika

سطح
0
 
همیار سرپرست کتاب
پرسنل مدیریت
همیار سرپرست کتاب
ناظر کتاب
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Nov
428
2,234
مدال‌ها
2
چند دقیقه‌ای در خودم جمع شده‌بودم و به این فکر می‌کردم که چگونه من از ماشین آن دختر، همان سیما، از اینجا سر درآورده‌بودم؟ همه چیز درهم شده‌بود. آخرین تصویر واضحی که به یاد می‌آوردم، چهره‌ی سیما بود؛ با آن نگاه‌های نگران و صدای آرام‌بخش اما مضطربش. «نکنه همش خوابه؟ آره، دارم کابوس می‌بینم! باید همینطور باشه!» افکارم مثل گردابی بی‌پایان در سرم می‌چرخیدند.
اما ناگهان صدای ترمز لاستیک ماشین رشته افکارم را پاره کرد. صدای باز شدن در آهنی به گوشم رسید و قلبم شروع به تپیدن سریع‌تری کرد. مثل اینکه دنیا می‌خواست معنی واقعی خود را به من نشان دهد. در آن لحظه کوتاه همه‌ی اضطراب‌های من به نقطه اوج رسید.
- یا خدا! بدبخت شدم که!
این فکر که واقعاً در یک کابوس گرفتار شده‌ام، همه وجودم را مه‌ای دربر گرفت.
هوای سرد و بارانی شب به همراه بوی تازگی‌ای که در فضا پیچیده‌بود، ترسناک‌تر از هر چیزی بود. حس می‌کردم در جاده‌ای که هیچ پایانی برای آن وجود ندارد، گیر افتاده‌ام. خیابان تاریک و بارانی مثل یک دالان بی‌پایان و مجهول جلوه می‌کرد. چراغ‌های ماشین‌های عبوری که در دور دست‌ها می‌درخشیدند، سایه‌های مبهمی روی زمین می‌انداختند. درختان دو طرف جاده همچون نگهبانان ساکت و خیره، نظاره‌گر عبور زمان بودند.
صدای باران روی شیشه‌ها، هم‌نوازی‌ای با هجوم افکارم آغاز کرده‌بود. هر قطره‌اش مثل نفسی سنگین، ترجمه‌ای از حال و هوای من بود. صدای ترمز ماشین و باز شدن در، گوش‌هایم را پر کرده‌بود. نمی‌توانستم تصور کنم که چه بر سرم خواهد آمد، و این بی‌اطلاعی مثل پتکی سنگین، روحم را می‌کوبید.
تصویر مهرداد با آن چشمان سرخ و نگاه پر از خشم و غضب، هر از گاهی در ذهنم می‌درخشید. جمله‌اش، «دلت می‌خواد همین‌جا خفه‌ت کنم؟» مثل یک مار گزنده در لابه‌لای ذهنم جا خوش کرده‌بود و من را از درون می‌خورد. باید به هر نحوی که شده، راهی برای فرار پیدا می‌کردم.
همه چیز در اطرافم به‌هم پیچیده‌بود؛ صداهای ناله‌آور باران، نورهای لرزان، و سایه‌های سیاهی که روی زمین حرکت می‌کردند. در آن لحظات، حس می‌کردم در مرکز یک طوفان بی‌پایان و بی‌جهت گیر افتاده‌ام. باید راهی برای نجات پیدا می‌کردم، و این تنها امیدی بود که مرا به جلو می‌کشید.
 
موضوع نویسنده

؛)Lunika

سطح
0
 
همیار سرپرست کتاب
پرسنل مدیریت
همیار سرپرست کتاب
ناظر کتاب
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Nov
428
2,234
مدال‌ها
2
طوفان افکار و احساسات به سرانجامی نرسیده‌بود که ناگهان متوجه شدم ماشین به‌سمت ویلایی آشنا در حال حرکت است؛ همان ویلا که من چندی پیش از آن فرار کرده‌بودم. آسمان تاریک شب، با ابرهای غلیظ و گاهی برق زدن رعد و برق، مثل موریانه به جان سلول‌های بدنم می‌افتاد. استرس و ترس از اینکه ممکن است امشب آخرین شب زندگی‌ام باشد، به جانم چنگ می‌زد. هر لحظه ممکن بود به دام مهرداد بیفتم. همزمان با ورود ماشین به محوطه ویلا، حس می‌کردم دست و پایم سنگین شده‌اند. قرمز شدن چراغ‌ها و صدای آرام و خفه موتور ماشین در دل شب، بر اضطراب من می‌افزود. در آن لحظات به‌شدت دچار تردید شدم و دستگیره در را مدام بالا و پایین می‌کردم. قلبم به‌شدت می‌تپید و عرق سردی از پیشانی‌ام می‌چکید. احساس می‌کردم که اشک‌هایم فوران می‌کنند و بی‌اختیار روی گونه‌هایم سرازیر می‌شوند.
مهرداد از صندلی شاگرد پیاده شد و صدای بسته‌ شدن در، لرز خفیفی به بدنم انداخت. با حسی آمیخته از وحشت و کنجکاوی، چشمانم را به دنبال گام‌هایش حرکت دادم. او با بی‌خیالی تمام به‌سمت دری رفت که من به آن پناه برده‌بودم. هر قدمش مانند پتکی بر قلبم کوبیده می‌شد. به‌محض رسیدن به در، آن را با چنان شدتی باز کرد که صدای لولاهای آن مثل فریادی در گوشم پیچید و من را وادار کرد تا باسرعت خودم را عقب بکشم و به کف ماشین پناه ببرم.
در همان لحظه، به‌خاطر این عکس‌العمل غریزی به خودم نهیب زدم. می‌دانستم که این کارم فقط نشان‌دهنده‌ی ترس بیشتر است و نه چیزی دیگر. تصاویر مهرداد، چهره‌اش با آن نگاه سرد و نافذ، در ذهنم رژه می‌رفتند و هر بار امیدم را کم‌رنگ‌تر می‌کردند.
 
موضوع نویسنده

؛)Lunika

سطح
0
 
همیار سرپرست کتاب
پرسنل مدیریت
همیار سرپرست کتاب
ناظر کتاب
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Nov
428
2,234
مدال‌ها
2
مهرداد قاتل، دستش را بر روی سقف ماشین گذاشت و سرش را به داخل ماشین خم کرد. سایه‌اش روی من افتاد، بوی تند ادکلنش با بوی باران درآمیخت و نفسم را بند آورد. با دیدن من که مچاله شده روی کف‌پوش ماشین نشسته‌بودم، لبخند کم‌رنگی بر روی لبانش جا خوش کرد. لبخندی که نه تنها آرامش‌بخش نبود، بلکه لرزه‌ بر تنم می‌انداخت. انگار یک شکارچی داشت طعمه‌اش را بررسی می‌کرد. سرش را بیرون برد و از در ماشین فاصله گرفت. خونسرد و آرام، درست مثل یک بازیگر حرفه‌ای که دیالوگش را از حفظ می‌گوید، لب زد:
- بیا بیرون، کاریت ندارم.
صدایش آرام بود، بیش از حد آرام. این آرامش ترسناک‌تر از هر فریادی بود. نمی‌دانستم چه‌کار کنم. رفتارش کاملاً متضاد بود با رفتار چند دقیقه قبلش، وقتی در را با خشونت باز کرد و من را ناخودآگاه به عقب پرتاب کرد. گیج شده‌بودم. مثل این بود که دو آدم مختلف در یک قالب بودند. تکه‌های پازل کتابی که از یک کتاب روانشناسی خوانده‌بودم در مغزم کنار هم چیده‌شد و یک فکر در ذهنم پر رنگ شد. «نکنه اختلال شخصیت دو قطبی داره؟!» این فکر مثل جرقه‌ای در تاریکی ذهنم روشن شد. با وجود ترس و وحشتی که در وجودم ریشه دوانده‌بود، کنجکاوی عجیبی هم در دلم زبانه کشید. چشمانم با هیجان و کنجکاوی که سعی می‌کردند بر ترس غلبه کنند، ناخودآگاه بالا آمد.
در یک لحظه، نگاه مهرداد با نگاهم تلاقی کرد. چیزی در عمق چشمانش می‌درخشید، چیزی شبیه به یک علامت سوال. انگار که می‌خواست بداند من چه فکری در سر دارم. این نگاه همزمان ترس و حس کنجکاوی‌ام را دوچندان کرد. آیا واقعاً می‌خواست به من آسیبی نرساند؟ یا این یک بازی خطرناک بود؟ آیا ممکن بود از این فرصت برای فرار استفاده کنم؟ یا اینکه این یک تله بود؟
قلبم تندتر می‌زد و صدایش در گوشم می‌پیچید. تصمیم‌گیری در این شرایط سخت بود. اما باید سریع تصمیم می‌گرفتم. نمی‌توانستم به همین منوال بنشینم و منتظر سرنوشت باشم. ذهنم درگیر این بود که چگونه می‌توانم از این موقعیت استفاده کنم. فکر کردم اگر کمی بیشتر به رفتار او دقت کنم، شاید بتوانم الگویی پیدا کنم و از این طریق بفهمم که چه برنامه‌ای دارد.
تمام این افکار در عرض چند ثانیه از ذهنم عبور کرد. با این وجود سعی کردم آرامش ظاهری خود را حفظ کنم. نمی‌خواستم مهرداد از ترسم باخبر شود. تصمیم گرفتم فعلاً کمی با او همراهی کنم، تا بتوانم بیشتر بفهمم که چه می‌خواهد و در فرصتی مناسب، نقشه‌ام را عملی کنم.
با یک نفس عمیق، دستگیره در را گرفتم و به آرامی پیاده شدم. از ماشین بیرون آمدم، سعی کردم قدم‌هایم را محکم بردارم و در چهره‌ام، علائمی از ترس و ضعف نشان ندهم. با این حال نمی‌توانستم قلبم را آرام کنم. همچنان با شدت می‌تپید و گویی می‌خواست از سی*ن*ه‌ام بیرون بپرد.
 
موضوع نویسنده

؛)Lunika

سطح
0
 
همیار سرپرست کتاب
پرسنل مدیریت
همیار سرپرست کتاب
ناظر کتاب
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Nov
428
2,234
مدال‌ها
2
اولین قطره باران که به صورتم برخورد کرد، بدن سردم را لرزاند. حسی شبیه به برق گرفتگی در تنم پیچید. دست‌هایم را ناخودآگاه بالا آوردم و خودم را بغل کردم، انگار که می‌خواستم از سرمای درون و بیرون در امان بمانم. مهرداد قاتل که نگاه نافذش هنوز روی من بود، یک دفعه روی پاشنه‌ی پایش چرخید و به‌سمت من آمد. قلبم از ترس این حرکت ناگهانی فرو ریخت و با هر قدمی که به من نزدیک‌تر می‌شد، احساس می‌کردم روحم از بدنم جدا می‌شود. عقب‌عقب رفتم تا اینکه به بدنه‌ی سرد ماشین چسبیدم، دیگر جایی برای فرار نبود.
او کتش را درآورد، کتی بلند و تیره که بوی ادکلنش را با خود داشت و آن را به‌سمتم پرت کرد. ابروهایم از این حرکتش بالا پرید! هدفش چه بود؟ این کارهایش چه معنی داشت؟ چرا حالا رفتارش این‌قدر متناقض شده‌بود؟ لحظه‌ای پیش با خشونت در را باز کرد، حالا کت خود را به‌سمتم پرتاب می‌کرد. آیا می‌خواست با این کار من را گیج و سردرگم کند؟
آرام پچ زد، صدایش در میان صدای باران به‌سختی شنیده می‌شد:
- برو داخل.
صدایش این بار لحنی کاملاً متفاوت داشت، لحنی آرام و حتی دلسوزانه. این لحن جدید، ترس را بیشتر در وجودم روشن می‌کرد. نمی‌توانستم به او اعتماد کنم. نمی‌توانستم بفهمم که در سرش چه می‌گذرد. هر لحظه این فکر در ذهنم رژه می‌رفت که شاید او یک بازیگر حرفه‌ای است و این آرامش ظاهری، مقدمه‌ای بر یک فاجعه بزرگ‌تر است.
نگاهی به کت انداختم، پارچه‌ی نرم و تیره‌اش زیر باران خیس شده‌بود. با خودم فکر کردم آیا این کت می‌تواند محافظ من باشد؟ یا اینکه قرار است مرا به دام بیندازد؟ نمی‌دانستم باید چه کنم. دلم می‌خواست از او فرار کنم، اما نمی‌دانستم به کجا. نمی‌دانستم آیا شانسی برای رهایی دارم یا نه.
در این لحظه تصمیم گرفتم با احتیاط عمل کنم. نمی‌خواستم به این زودی‌ها بازی را ببازم. شاید این کت یک فرصت باشد. شاید این تغییر رفتار، نشانه‌ای باشد از اینکه او واقعاً نمی‌خواهد به من آسیبی برساند. یا شاید هم همه این‌ها فقط توهمی باشد برای آرام کردن ترس درونی‌ام!
 
موضوع نویسنده

؛)Lunika

سطح
0
 
همیار سرپرست کتاب
پرسنل مدیریت
همیار سرپرست کتاب
ناظر کتاب
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Nov
428
2,234
مدال‌ها
2
کت خیس و سرد را از روی زمین برداشتم. بوی ادکلن تلخ و آشنای مهرداد، مثل پتکی بر سرم فرود آمد؛ خاطرات تلخ آن شب، دوباره زنده شدند. با قدم‌هایی استوار اما نه چندان مطمئن، به‌سمتش رفتم. چشمان مشکی نافذش را نادیده گرفتم؛ سعی می‌کردم خودم را قوی نشان دهم. با حفظ فاصله‌ی معناداری، کت را روی دستانش انداختم.
- ممنون که اجازه دادی یخ نزنم!
صدایی که سعی می‌کردم محکم باشد، کمی می‌لرزید.
- ولی نمی‌خوامش. برای خودت!
سکوت سنگینی بینمان حکمفرما شد. نگاه مهرداد، عجیب و غیر قابل پیش‌بینی بود. مثل دو تیغه تیز به صورتم دوخته شده‌بود، گویی می‌خواست از اعماق وجودم هر آنچه پنهان کرده‌بودم را بیرون بکشد. لحظه‌ای به چهره اش خیره شدم. انتظار این واکنش را نداشتم. لبخندی تلخ گوشه‌ی لبانم نشست.
- فکر نمی‌کردم انقدر لجوج باشی!
صدای آرام اما آهنینش، گوش‌هایم را خراشید.
سرم را بالا گرفتم. سعی کردم ضعف جسمانی‌ام را پنهان کنم، قدم‌هایم را به‌سمت در ویلا برداشتم. هر قدم با لرزش خفیفی همراه بود، اما تلاش می‌کردم این لرزش را با استواری کاذب پوشش دهم. در حین راه رفتن، نگاهم به اطراف چرخید. حیاط ویلا با چراغ‌های سنگی و درختان سر به فلک کشیده، ترکیبی از تجمل و انزوا بود.
او هنوز همان جا ایستاده‌بود و نگاهش به من دوخته شده‌بود. نگاهی که دیگر شبیه نگاه‌های مغرور همیشگی‌اش نبود؛ در آن حسرت و التماسی عجیب موج می‌زد که قلبم را به تپش انداخت. چشمانش مثل دو آهنربا، مرا به‌سمت خود می‌کشیدند، اما من نمی‌خواستم دوباره اسیر شوم.
هنگامی که به در ویلا رسیدم، مهرداد قاتل هم به دنبال من آمد.
- لجبازی‌هات برام جالبن.
صدایش آرام، اما تمسخرآمیز بود.
 
موضوع نویسنده

؛)Lunika

سطح
0
 
همیار سرپرست کتاب
پرسنل مدیریت
همیار سرپرست کتاب
ناظر کتاب
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Nov
428
2,234
مدال‌ها
2
جوابی ندادم و از درب گذر کردم.
به‌محض ورود به آن عمارت مجلل، گویی وارد تابلویی نقاشی شده از یک رؤیای سرد و بی‌روح شدم. هوای سرد و سنگین، مانند پتویی از یأس بر شانه‌هایم می‌نشست. پنجره‌های بلند و قدی مانند چشمانی بی‌حس، به شهر خیره شده‌بودند و نور مهتابی که از پشت آن‌ها می‌تابید، بر کفپوش، نقوش خیالی‌ای از شادی و غم را می‌آفرید؛ شادی‌ای که برای من دست‌نیافتنی بود و غمی که ریشه در اعماق وجودم دوانده‌بود. مبلمان ظریف و گران‌قیمت، شبيه عروسک‌هایی بی‌جان در سکوت مرگبار خانه به چشم می‌آمدند. زیبایی‌ای که تنها به نمایش گذاشته شده‌بود و هیچ گرمایی از آن به من نمی‌رسید.
ناگهان ملیحه‌‌خانم مانند پری دریایی‌ای هراسان، خود را به مهرداد رساند و با صدایی لرزان و نفس‌بریده، نالید:
- پسرم... !
مهرداد با ابروهایی گره‌خورده و چشمانی که مثل دو ذغال آتشین می‌درخشیدند، انگشت اشاره‌اش را به‌سان شمشیر تیزی به‌سوی من گرفت و با صدایی خشن و کوبنده، غرید:
- این بود حواس جمع شما؟ این بود مراقبتی که وعده دادین؟
سکوت مانند پرده‌ای از ابریشم سیاه، بر فضا چنگ انداخت. قلبم به‌سان طبل جنگی، باشدت هر چه تمام‌تر به تپش افتاده‌بود. گویی تمام سنگینی و بار تلخ این عمارت بر دوش نحیف من سنگینی می‌کرد. ملیحه‌‌خانم با صورتی رنگ‌پریده و چشمانی اشک‌آلود، آرام و با لحنی محزون زمزمه کرد:
- حق با توئه پسرم... باید بیشتر مراقب می‌بودم.
در آن لحظه موجی از شرم و خجالت، گونه‌هایم را فرا گرفت. حتی اگر پشیمانی از کاری که انجام داده‌بودم در وجودم جای نداشت، رفتار مهرداد با ملیحه‌خانم، طعنه‌ی تلخی بر این جسارت من بود.
چشمان مهرداد دو چاه عمیق و پر از راز، به من دوخته شده‌بودند. نگاهی که من را می‌سوزاند و در اعماق وجودم فرو می‌رفت. بدنم مانند شمعی در مقابل باد می‌لرزید. دو قدم به عقب سر خوردم، گویی از این نگاه وحشت‌انگیز می‌گریختم.
صدای باران همچون نواهای غمگین یک ساز کهن، بر شیشه‌ها می‌کوبید و هر تپش قلبم را همراه خود به‌رقص مرگ می‌برد. نفس‌های تند مهرداد، مانند آتشفشان خشمگین فضای خانه را پر کرده‌بود و اضطرابم در مقابل نگاه تیز و بی‌رحمانه‌اش به اوج خود می‌رسید.
در این دنیای سرد و بی‌رحم، آیینه‌های مجلل تنها بازتابی از سرگشتگی و ترس مرا نشان می‌دادند. در این عمارت فاخر، تنها من بودم و سایه‌های سرگردان گذشته و آینده‌ای مبهم که می‌توانست آرامشی به‌سان بهاری شکفته یا دوزخی بی‌پایان باشد.
 
موضوع نویسنده

؛)Lunika

سطح
0
 
همیار سرپرست کتاب
پرسنل مدیریت
همیار سرپرست کتاب
ناظر کتاب
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Nov
428
2,234
مدال‌ها
2
مهرداد با نگاهی که گویی از خشم شعله‌ور می‌شد، چشمانش را از من برگرفت و با گام‌هایی بلند و سنگین از من و ملیحه‌خانم فاصله گرفت. هر قدمش بر روی کف مرمرین عمارت، مانند ضربه‌ای بر طبل سکوت در فضای سنگین خانه طنین انداخت. درحالی‌که از پله‌ها بالا می‌رفت، صدایش را بلند کرد و با لحنی که گویی از جنس یخ بود، گفت:
- ملیحه‌خانم، من از ظهر چیزی نخورده‌م. به ساره بگو برام غذا بیاره.
این جمله‌ی دستوری چون تیغی بر پوست روحم کشیده شد. شانه‌هایم به‌طور ناخواسته بالا پرید و اخم‌هایم در هم گره خورد. گویی تمام وجودم در برابر این بی‌احساسی و تحکم او به لرزه افتاده‌بود. با لحنی تند و پر از خشم، پاسخ دادم:
- امر دیگه‌ای هم داری؟! حتی اگه بمیرم، برای تو چیزی نمیارم!
مهرداد به‌آرامی سرش را برگرداند و لبخندی مرموز بر گوشه‌ی لبش نقش بست. این لبخند مانند رازی ناگفته، در چهره‌اش جا خوش کرده‌بود. سپس رو به ملیحه‌خانم کرد و با همان لحن بی‌تفاوت و تحکم‌آمیز گفت:
- تا ده دقیقه‌ی دیگه، این دختر باید با سینی غذا تو اتاقم حاضر باشه.
این جمله‌اش مانند تیری سوزان به قلبم نشست. احساس کردم که در این عمارت مجلل و سرد، من تنها یک مهره‌ی بی‌اراده‌ام، بازیچه‌ای در دستان او. نگاه مهرداد پر از خشم و تحکم، در افکاری پیچیده و ناامیدانه که به‌سمت من سرازیر می‌شدند، غرق کرد. احساس عزا و یأس، همچون دودی غلیظ در فضا پراکنده شده‌بود و من نمی‌توانستم از آن رهایی یابم.
ملیحه‌خانم، با نگاهی که گویی از همدردی و نگرانی سرشار بود، به‌آرامی به‌سمت من آمد. دستش را بر شانه‌ام گذاشت و با صدایی لرزان زمزمه کرد:
- ساره جان، خواهش می‌کنم... آروم باش.
اما این تماس، تنها به من یادآوری می‌کرد که در این دنیای سرد و بی‌احساس، من تنها یک بازیگر در صحنه‌ای بزرگ‌تر هستم که سناریویی جز خفا و سرگشتگی ندارم. قلبم به‌شدت می‌تپید و احساس می‌کردم که بار این عمارت سنگین و بی‌روح، بر دوش نحیف من سنگینی می‌کند.
 
موضوع نویسنده

؛)Lunika

سطح
0
 
همیار سرپرست کتاب
پرسنل مدیریت
همیار سرپرست کتاب
ناظر کتاب
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Nov
428
2,234
مدال‌ها
2
نفس عمیقی کشیدم تا عصبانیتم فروکش کند. نمی‌توانستم هرچه مهرداد می‌گفت انجام دهم! حتی اگر مجبور هم باشم، غرورم اجازه نمی‌دهد. منی که تا کنون فقط به حرف پدر و مادرم گوش سپرده‌ام و اندکی هم به صحبت‌های نگارم. آه که دلم برایشان یک ذره شده! بغضی دوباره به گلویم افتاد و اشک‌هایی با قطره‌های کوچک از چشمانم به روی گونه‌هایم لغزیدند. احساس می‌کردم که در این عمارت هرگز نمی‌توانم از شر احساسات و تنش‌های درونم فرار کنم. فضای سرد و بی‌احساس آن، عمیق‌تر از همیشه به قلبم نفوذ کرده‌بود.
ملیحه‌خانم مرا از افکارم بیرون کشید و با حرکت دستی ظریف، قطره‌های اشک را پاک کردم.
- دخترم، بیا بریم تو آشپزخونه.
صدایش مانند نسیمی ملایم بود، اما نمی‌توانستم از افکار منفی‌ام رها شوم.
با یک لبخند مصنوعی به روی ملیحه‌خانم، گام‌های بلند و سریعی به‌سمت آشپزخانه برداشتم. در این راه یادم به آن چاقویی افتاد که در آستینم پنهان کرده‌بودم. چرا دیگر تیغه‌ی سرد و آهنینش را احساس نمی‌کنم؟ نکند مهرداد آن را پیدا کرده‌باشد؟ فکر کردن به او قلبم را به تپش می‌آورد. به یاد طرز نگاهش و آن لبخند مرموزش افتادم که در عین حال ترسم را برمی‌انگیخت. او چیزی در چشمانش داشت که نمی‌توانستم به راحتی درک کنم. آیا این چشمان پر از راز، می‌توانند روزی حقیقت احساساتش را فاش کنند؟
ترسیده از این فکر، آب دهانم را قورت دادم و قدم نهایی برای رسیدن به آشپزخانه را برداشتم. باید فکری می‌کردم. چهره‌ام را درهم کردم و دستی بر پیشانی‌ام کشیدم. رو به ملیحه‌خانم لب زدم:
- ملیحه‌خانم، شما قرص خواب‌آور دیازپام دارین؟ خوابم به‌هم ریخته، لازم دارم.
ابروهایش را خم کرد و متفکر پاسخ داد:
- آره، آره دخترم. فکر می‌کنم داشته باشم.
سپس به‌سمت کابینتی کنار پنجره رفت و قوطی قرص را برداشت. کنجکاو بودم که دیگر چه داروهایی در آن کابینت جای دارد. اما ملیحه‌خانم خیلی سریع در کابینت را بست و فرصت نداد تا کابینت را برانداز کنم.
با قوطی قرصی که نیاز داشتم، به‌سمتم آمد و قوطی را در دستم گذاشت.
- ممنونم!
سرش را بالا و پایین کرد و «خواهش می‌کنم»ی زیر لب گفت.
نگاهی به ملیحه‌خانم انداختم که مشغول مرتب کردن ظرف‌ها شده‌بود. او به نوعی تسکین‌دهنده و در عین حال زخم‌هایی را که به خاطر مهرداد به وجود آمده، دوباره باز می‌کرد. آیا او واقعاً می‌داند چه می‌گذرد؟
با فشار قوطی در دستم، تصمیم گرفتم دلتنگی و تنهایی‌ام را از خود دور کنم و به کاری‌ که به ذهنم خطور کرده‌بود مشغول شوم. سینی غذا را در دست گرفتم و دو قرص از قوطی برداشتم. به‌طور نامحسوسی، قرص‌ها را در لیوان آب مهرداد ریختم.
 
موضوع نویسنده

؛)Lunika

سطح
0
 
همیار سرپرست کتاب
پرسنل مدیریت
همیار سرپرست کتاب
ناظر کتاب
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Nov
428
2,234
مدال‌ها
2
بعد از ریختن قرص‌های دیازپام در لیوان مهرداد، پوزخندی تلخ روی لبانم نقش بست. نمی‌دانستم این کار چقدر به فرارم کمک می‌کند. از آن تماس کوتاه با پلیس، امیدی کوچک اما قوی در دلم جرقه زده‌بود. برای احتیاط به یک وسیله‌ی نوک تیز برای دفاع از خودم نیاز داشتم، اما ملیحه‌خانم نباید چیزی بفهمد.
نگاهم به ملیحه‌خانم افتاد که با پیشبندی سفید و گلدوزی شده به کمرش، مشغول شستن ظرف‌ها بود. چهره‌اش آرام و نورانی بود، اما خستگی پشت آن لبخند پنهان بود. پوستش که مقابل و کار سخت تاب آورده‌بود، گواهی بر زحمت‌هایش بود. چشم‌هایش با وجود خستگی، مهربانی عمیقی را نشان می‌دادند. این تصویر تناقضی عجیب در قلبم ایجاد کرد؛ آرامشی که او داشت، در مقابل طوفانی که در وجود من می‌تپید. صدای آب جاری از شیر و بوی ملایم صابون، فضایی آرام و در عین حال تهدید‌آمیز را ساخته‌بود.
حس کردم زمان به کندی می‌گذرد. قلبم در قفسه‌ی سی*ن*ه‌ام مثل پرنده‌ی اسیر، باشدت به دیواره‌هایش می‌کوبید. ترس و هیجان مثل دو نیروی مخالف، مرا به دو سمت می‌کشیدند. با احتیاط قدم‌به‌قدم به‌سمت کشوی مخصوص چاقوها رفتم. سعی کردم صدای قدم‌هایم را کنترل کنم. انگار هر قدم، صدای قلب ترسناک من را بلندتر می‌کرد.
کشو را به‌آرامی باز کردم. چاقوی میوه‌خوری با تیغه‌ی براق و استیلش، مرا به خود جذب می‌کرد. حس کردم که با برداشتنش، قدرتی تازه در من دمیده می‌شود؛ قدرتی برای دفاع از خودم. اما نگرانی از دیده شدن توسط ملیحه‌خانم، هراس را در قلبم زنده کرد.
چاقو را به‌آرامی در جورابم پنهان کردم. دوباره به ملیحه‌خانم نگاه کردم. چه‌قدر بی‌خبر از خطری بود که در کمین من بود! او در این خانه‌ی بزرگ و سرد، تنها پناهگاه امن من بود، اما من مجبور بودم برای نجات خودم، او را هم در معرض خطر قرار دهم.
سینی غذا را برداشتم و با قدم‌های آهسته اما مصمم، از پله‌ها بالا رفتم. پله‌های سنگی با لبه‌های نرم و صیقلی، به‌نرمی زیر پایم احساس می‌شدند. هر کدام از آن‌ها گویی با دقت و وسواس خاصی تراشیده شده‌بودند و به‌نظر می‌رسید. صدای ظریف قدم‌هایم بر روی سنگ، همچون زمزمه‌ای آرام در فضا می‌پیچید. نور ملایمی که از بالا تابیده‌بود، سایه‌هایی ظریف بر روی سنگ‌ها ایجاد می‌کرد و به آن‌ها عمق و بعد می‌بخشید. با پیمودن پله‌ها، به راهروی وسیع و با شکوهی قدم گذاشتم که گویی زمان در آنجا از حرکت بازمانده‌بود.
 
موضوع نویسنده

؛)Lunika

سطح
0
 
همیار سرپرست کتاب
پرسنل مدیریت
همیار سرپرست کتاب
ناظر کتاب
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Nov
428
2,234
مدال‌ها
2
این راهرو که قبلاً هم به آن برخورده‌بودم، با طراحی بی‌نظیر و جزئیات هنری‌اش، همچون یک تابلوی نقاشی زنده به‌نظر می‌رسید. لوستری چشم‌گیر با شمع‌های درخشان طلایی رنگ، همچون جواهری درخشان در تاریکی می‌درخشید. نور ملایم و گرم آن، سایه‌هایی نرم و دلپذیر در فضا ایجاد می‌کرد و حس آرامش و امنیت را در قلبم زنده می‌ساخت.
دیوارهای راهرو با رنگ‌های کرم و قهوه‌ای روشن نقاشی شده‌بودند که ترکیبی گرم و دلنشین ایجاد می‌کرد که کاملاً متضاد شخصیت مهرداد بود. نقاشی‌ها و طرح‌های ظریفی که بر روی دیوارها نقش بسته‌بودند، حس هنری عمیقی به فضا می‌بخشیدند. یک فرش سنتی با رنگ‌های آلو و الگوهای پیچیده، به‌طور هنرمندانه در وسط راهرو پهن شده‌بود. هر گره و طرح این فرش، گویی قصه‌ای از گذشته‌های دور را روایت می‌کرد. پاهایم با لمس نرمی و لطافت آن، احساس خوشایندی داشتند.
این راهرو، با ترکیبی از لوکس بودن، هنر و رمز و راز، فضایی بی‌نظیر و فراموش نشدنی را ایجاد کرده‌بود. در این مکان همه‌چیز بادقت و ظرافت خاصی طراحی شده‌بود تا هر بیننده‌ای را به تحسین وادار کند. آرام به‌سمت دربی که لایش باز بود، رفتم.
نگاهی به مهرداد انداختم. روی تخت دراز کشیده‌بود و آرنجش را روی صورتش گذاشته‌بود، درست مثل یک نقاب. این حالت هم کنجکاوی‌ام را بیشتر می‌کرد و هم ترسم را به اوج می‌رساند. چهره‌اش پنهان بود و این پنهان بودن، بر ابهام موجود در فضا می‌افزود. حس می‌کردم چیزی در پس این آرامش ظاهری، پنهان شده‌است.
قدمی به جلو برداشتم. صدای پای برهنه‌ام روی کفپوش چوبی، سکوت اتاق را شکسته و پژواک آرامی ایجاد کرد. حس می‌کردم تمام حواس مهرداد متوجه من است، هرچند که چهره‌اش را نمی‌دیدم. دلم می‌خواست بدانم در سرش چه می‌گذرد. آیا می‌دانست من چه نقشه‌ای در سر دارم؟
نگاهم به میز کارش افتاد، همان سنگر سخت و صیقلی. کامپیوتر روشن، حس نظارت و کنترل را در فضا تشدید می‌کرد. اینجا همه‌چیز به دقت طراحی شده‌بود تا هیچ‌چیز از دید او پنهان نماند. حس کردم در دایره‌ای از نظارت گرفتار شده‌ام.
به مجسمه‌ای در گوشه‌ی اتاقش که کره زمین بود خیره شدم، نمادی از دنیایی وسیع‌تر که ورای این دیوارهای محصور وجود داشت. دلم می‌خواست از اینجا فرار کنم، به جایی که دیگر کسی نتواند مرا کنترل کند.
با قدم‌های آهسته اما مصمم، به‌سمت مهرداد رفتم. هرقدر نزدیک‌تر می‌شدم، قلبم باشدت بیشتری می‌تپید. این‌بار نه از روی ترس، بلکه از روی مصمم بودن. من دیگر آن دختر ترسان و بی‌اراده نبودم. تصمیم گرفته‌بودم از خودم دفاع کنم.
محکم لب زدم:
- غذات رو آوردم.
بالاخره مهرداد آرنجش را از صورتش برداشت و چشمان سرد و سرخش نمایان شد. گونه‌هایش خسته از بی‌خوابی و شب‌های بی‌خوابش بودند. آرام از روی تختش بلند شد و پیرهن سفیدی که بر تن داشت، دو دکمه‌اش باز مانده بود. چشم از او گرفتم و به جوراب‌های خودم خیره شدم.
 
بالا پایین