- Nov
- 428
- 2,233
- مدالها
- 2
فصل دوم (خط ارتباطی)
***
(سه سال قبل)
با حالی خراب و دلی شکسته، از خانه بیرون زدم و بهسمت خانه مینا راه افتادم. صدای رعد و برق و ضربهی قطرههای درشت باران بر شیشهی ماشین، اجازه نمیداد صدای سام را که مدام مرا صدا میزد، نادیده بگیرم. با عجله ماشین را روشن کردم.
- مینا... مینا من رو اینجوری ول نکن... من بدون تو میمیرم.
هیچوقت گریه نمیکردم و حتی حالا هم قطرههای اشک را پشت سد چشمانم پنهان کردم. اما از درون، تمام قلبم از اشک خیس بود. از روزی که مینا مرا در کافه رها کرد، دیگر نتوانستم درست بخوابم. اگر الان زنده هستم هم به خاطر قرصهای خواب است. بعد از ردیف کردن تمام کلماتی که میخواستم به مینا بگویم، زمان از دستم در رفت و خودم را مقابل در خانهی مینا دیدم. بدون چتر و پالتو، با همان پیراهنی که دکمهی اولش هم باز بود، از ماشین پیاده شدم و با گامهایی سست، زنگ خانهشان را زدم. باران صورتم را خیس کردهبود، اما بدنم از درون میسوخت؛ در پی مینا میسوخت. صدای نازک و دلبرانهاش از پشت آیفون به گوشهایم رسید و لبخند کمرنگی بر لبانم نشاند.
- بله؟
- منم مینا... مهرداد.
دیگر صدایی نشنیدم تا اینکه درب خانه با صدای جیرجیر لولای درب باز شد و مینا با آن لباس راحتی گشاد و بلند و شالی که بیوسواس روی موهایش انداختهبود، روبهرویم ظاهر شد. لبخندی زدم که میدانستم عاشق این لبخندم است.
- مینا... من اومدم پیشت.
با بغضی که سعی داشت پنهانش کند، اما من مثل کف دست او را میشناختم، گفت:
- تو... نباید میاومدی اینجا مهرداد.
- میدونم که دلت برام تنگ شدهبود آسمونم.
بغضش شکست و صدایش لرزید:
- مهرداد تو خوب میدونی که داداشم پلیسه... من... من خیلی اتفاقی فهمیدم که کارت چیه... تو بهم دروغ گفتی و پشت اون شرکت با ظاهر معتبر و شیک... .
گریه امانش را برید و من... قلبم لرزید. پاهایم سست شد و دیگر توان ایستادن نداشتم. دستم را به دیوار گرفتم و قدمی به مینا نزدیک شدم. زیر باران ایستادهبود و خیس شدهبود. انگشت شستم را بالا آوردم و قطرههای اشکش را که با باران در هم آمیختهبود، از روی صورت زیبایش پاک کردم و لب زدم:
- آسمونم... من غلط کردم... توروخدا من رو ول نکن. قول میدم کارم رو کنار بذارم و تمام وقتم رو بذارم روی همون شرکت... دیگه کار خلاف نمیکنم، قول میدم. فقط تو ولم نکن... میدونی که من بدون تو میمیرم.
***
(سه سال قبل)
با حالی خراب و دلی شکسته، از خانه بیرون زدم و بهسمت خانه مینا راه افتادم. صدای رعد و برق و ضربهی قطرههای درشت باران بر شیشهی ماشین، اجازه نمیداد صدای سام را که مدام مرا صدا میزد، نادیده بگیرم. با عجله ماشین را روشن کردم.
- مینا... مینا من رو اینجوری ول نکن... من بدون تو میمیرم.
هیچوقت گریه نمیکردم و حتی حالا هم قطرههای اشک را پشت سد چشمانم پنهان کردم. اما از درون، تمام قلبم از اشک خیس بود. از روزی که مینا مرا در کافه رها کرد، دیگر نتوانستم درست بخوابم. اگر الان زنده هستم هم به خاطر قرصهای خواب است. بعد از ردیف کردن تمام کلماتی که میخواستم به مینا بگویم، زمان از دستم در رفت و خودم را مقابل در خانهی مینا دیدم. بدون چتر و پالتو، با همان پیراهنی که دکمهی اولش هم باز بود، از ماشین پیاده شدم و با گامهایی سست، زنگ خانهشان را زدم. باران صورتم را خیس کردهبود، اما بدنم از درون میسوخت؛ در پی مینا میسوخت. صدای نازک و دلبرانهاش از پشت آیفون به گوشهایم رسید و لبخند کمرنگی بر لبانم نشاند.
- بله؟
- منم مینا... مهرداد.
دیگر صدایی نشنیدم تا اینکه درب خانه با صدای جیرجیر لولای درب باز شد و مینا با آن لباس راحتی گشاد و بلند و شالی که بیوسواس روی موهایش انداختهبود، روبهرویم ظاهر شد. لبخندی زدم که میدانستم عاشق این لبخندم است.
- مینا... من اومدم پیشت.
با بغضی که سعی داشت پنهانش کند، اما من مثل کف دست او را میشناختم، گفت:
- تو... نباید میاومدی اینجا مهرداد.
- میدونم که دلت برام تنگ شدهبود آسمونم.
بغضش شکست و صدایش لرزید:
- مهرداد تو خوب میدونی که داداشم پلیسه... من... من خیلی اتفاقی فهمیدم که کارت چیه... تو بهم دروغ گفتی و پشت اون شرکت با ظاهر معتبر و شیک... .
گریه امانش را برید و من... قلبم لرزید. پاهایم سست شد و دیگر توان ایستادن نداشتم. دستم را به دیوار گرفتم و قدمی به مینا نزدیک شدم. زیر باران ایستادهبود و خیس شدهبود. انگشت شستم را بالا آوردم و قطرههای اشکش را که با باران در هم آمیختهبود، از روی صورت زیبایش پاک کردم و لب زدم:
- آسمونم... من غلط کردم... توروخدا من رو ول نکن. قول میدم کارم رو کنار بذارم و تمام وقتم رو بذارم روی همون شرکت... دیگه کار خلاف نمیکنم، قول میدم. فقط تو ولم نکن... میدونی که من بدون تو میمیرم.
آخرین ویرایش: