وقتی شیاطین خود را برای سیاهترین گناهان حاضر میکنند همانند من، خود را به شکل فرشتگان آسمانی در می آورند.
بخشی از نمایشنامه اثللو، نوشته ویلیام شکسپیر
بانو ترمین دیوانهوار در سرسرای اتاق گام بر میداشت، و صدای گامهایش، در این عمارت تو خالی در همهجا منعکس میشد.
نگرانی و تشویش، تمام وجودش را فرا گرفتهبود. لرزش دستانش مشهود بود و از استرسی که در قلبش تحمل میکرد، حکایت میکرد.
صدایگامهای بیقرار و تیکتاک عقربهی ساعت قدیمی کنار پنجره در هم تنیدهبود، تکتک آجرهای قدیمی دیوار، تمام پارچههای سرخ بیحرکت پردهها، تمام ظروف چینی داخل کمد، تمام کتابها، تمام ظروف بلورین درخشان روی کمدها، تمام وسایلخانه با آنکه بیجان بودند، اما میتوانستد درک کنند، که اعضای این خانواده شدیداً منتظر کسی هستند و بهخاطر او، استرس شدیدی را دارند تحمل میکنند. دختران بانو ترمین یعنی الا و آناستازیا نیز روی مبل قرمز سه نفره، کنار هم نشستهبودند، چشم به ساعت دوختهبودند و در انتظار خواهرشان بودند. آنها نیز حال روزشان چندان تفاوتی با مادرشان نداشت، اما با این تفاوت که مادر نگران شکستخوردن دخترش بود، ولی آن دو دختر نگران بودند که نکند امشب او موفق شود و دل شاهزاده را برباید.
ترمین رو به دخترانش کرد، با لحنی ملایم، گفت:
- ساعت یکِ نیمه شبه! دیگه برید بخوابید.
الا آهی کشید و با اندوه پاسخ داد:
- به قدری نگران دریزیلا هستم، که حتی اگه برم روی تخت بازم خوابم نمیاد.
آناستازیا نیز در تأیید سخن او، گفت:
- درسته مادر، من توان خوابیدن رو ندارم اگه کنار شما نباشم استرسم بدتر میشه.
با بلند شدن صدای کالسکهای که گمان میرفت، متعلق به دریزیلا باشد، هر دو از روی مبل برخواستند، با سرعتی که باد را شگفتزده میکرد، به سمت خروجی دویدند.
در را باز کردند هر دو خواهر به بیرون جهیدند، کالکسه دریزیلا، ایستاد. پیتر که خدمت کار این خانواده است، از کالسکه پایین میپرد، در را برای بانویش باز میکند. در با صدای قیژ قیژ مانندی باز میشود، دریزیلا درحالی که دامن سبز روشنش که با گلهای سفید و صورتی تزئین شدهبود، در اندام گل مانند او خودنمایی میکرد، به آرامی از کالسکهی ساده و قدیمیاش پیاده شده. اندوه در صورت زیبا و نجیبش نمایان بود، سرخی چشمانش از اشکهای او حکایت میکردند و به قدری رنگ و رویش پریدهبود که خبری از سرخی گونههایش نبود، گویا یک مرده متحرک بود. الا و آناستازیا با هیجان به سوی خواهرشان دویدند و بدون توجه به اندوهی که او را کاملاً به تسخیر خود در آوردهبود، در آغوش گرفتند.
الا با هیجان شروع به پرسشهای بیشمار خود کرد:
- مهمونی چطور بود؟ شاهزاده رو دیدی؟ کچل که نبود؟ قدش چطور بود؟ خوش هیکل بود؟ راست میگن چشماش یه ارتش رو بهم میکوبه؟
آناستازیا نیز همزمان با خواهرش شروع به پرسش کرد:
- شاهزاده رو دیدی؟ازت خوشت اومد؟ بهت نگاهی انداخت؟ بهت پیشنهاد صحبت داد؟ باهاش رقصیدی؟