جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.

فن‌فیکشن [گوتیک دیزنی، جلد 1 لنگه کفش شوم] اثر «رویا پرداز تاریک کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته فن فیکشن کاربران توسط حامی نارنگی با نام [گوتیک دیزنی، جلد 1 لنگه کفش شوم] اثر «رویا پرداز تاریک کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 629 بازدید, 33 پاسخ و 8 بار واکنش داشته است
نام دسته فن فیکشن کاربران
نام موضوع [گوتیک دیزنی، جلد 1 لنگه کفش شوم] اثر «رویا پرداز تاریک کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع حامی نارنگی
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط حامی نارنگی
موضوع نویسنده
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Sep
64
169
مدال‌ها
2
پارت ۲۹
- بابت بی‌ادبیم پوزش می‌خواهم بانوی من.
آناستازیا با ناراحتی از روی صندلی برخواست و همانند یک دختر پنج ساله قهر کرد گریه کنان به سمت اتاقش رفت.
نوبت دریزیلا بود، او به زور جلوی لرزش عصبی بدنش را گرفته بود نمی‌توانست از روی صندلی بلند شود، پایش بیحس و کرخت شده بود.
مادرش به سمت او رفت به آرامی زیر گوشش زمزمه کرد:
- نگران نباش مطمئنم این کفش اندازه تو نیست، پات هم‌اندازه خواهرته، فقط برو الکی امتحانش کن بزار شرشون کم بشه.
دریزیلا نیز با صدای آرام لحنی وحشت زده گفت:
- مامان من نمی‌تونم نمی‌تونم این شهر رو تحمل کنم همین فردا صبح باید فرار کنیم.
بانو ترمین گفت:
- نگران نباش همه‌مون فرار می‌کنیم.
دریزیلا با کمک مادرش به سختی از روی صندلی برخواست و با پاهای لرزان به آن صندلی چوبی که اکنون برایش همانند تابوت مرگ بود رفت و نشست.
در همان لحظه قلبش فرو ریخت، به زور جلوی اشکش را گرفته بود می‌خواست فرار کند حس بدی داشت.
دست سرد خدمت‌کار که پایش را لمس کرد تن بدنش را لرزه درآورد، آن کفشی که در تلاش بودند که به او بپوشانند. برایش حکم ابزار شکنجه را داشت به سختی این لحظات دلشوره آور را تحمل می‌کرد و لب نمی‌زد. همش خدا خدا می‌کرد که نکند کفش پای او شود، نکند مادرش اشتباه کرده باشد ناگهان این لنگه کفش شوم در پایش جا شود.
خدمتکار دست از تلاش برداشت و پای دریزیلا را رها کرد با افسوس اهی بیرون داد و گفت:
- متأسفانه بانویی که دل شاهزاده را ربود دختران شما نبودند ما دیگه مزاحمتون نمی‌شیم بانوی من.
او دستی روی قلبش گذاشت و نفسی از آسودگی بیرون داد.
احساس می‌کرد چیز سنگینی از روی قلب و سرش برداشته شد، این جمله انگار برایش حکم آزادی از چنگال خون‌آشام را داشت.
بانو ترمین که به شدت خوشحال بود نمی‌توانست لبخندش را کنترل کند گفت:
- وای چه بد ناراحت شدم ای‌کاش دخترام ملکه بودند ولی متأسفانه توی سرنوشت اونا نیست.
- معلومه که توی سرنوشت اونا نیست چون من ملکه آینده‌ام ترمین نه دخترای ترشیده تو.
موش قفل در را دیشب شکسته بودند و کسی از آن خبر نداشت و پیتر فقط الکی کلید درون در چرخوانده بود
دامن مهمانی صورتی توری‌اش که مادرش برای مهمانی پرنس چارمینگ آماده کرده بود را پوشیده بود.
همین لباس صورتی پف‌پفی کافی بود که نشان دهد او یک دختر اشراف‌زاده است، رفتار ادب احترام نوع حرف زدن اصالت و نجابت را به یک دامن پف‌دار به دست آورد.
با قدم‌های آرام با وقار از پله‌ها بالا آمد و با دیدن چهره زیبای او همه مات مبهوت شدند.
او با لحنی تند خطاب به خدمت‌کار گفت:
- داری به چی نگاه می‌کنی؟ زودباش کفشم رو بیار.
سپس دامنش را کمی بالا داد و آن جفت دیگر کفش را که پوشیده بود را نمایان کرد.
همه با دیدن آن دختر زیبارو دچار حیرت شدند، خواهران و مادرش اصلأ متوجه
غیاب شبانه الا نشده بودند.
 
  • تایید
واکنش‌ها[ی پسندها]: ؛)Lunika
موضوع نویسنده
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Sep
64
169
مدال‌ها
2
پارت۳۰
دریزیلا ناخواسته اشک‌هایش جاری شد و فریاد زد:
- الا تو داری چی کار می‌کنی می‌خوای با پرنس چارمینگ ازدواج کنی اون نمی‌تونه...
الا با غرور جواب داد:
- چرا نمی‌تونه با من ازدواج کنه من یک اشراف زاده‌ام پدرم یک تاجر محترم بود.
خدمتکار کفش را آورد و جلوی پای الا گذاشت او کفش پوشید و کفش اندازه‌اش شد‌.
همه خدمت‌کاران از شدت خوشحالی فریادی زدند و تبریک گفتند تنها کسانی که خاموش بودند و با وحشت به این صحنه خیره مانده بودند بانو ترمین و دریزیلا بود، با آنکه آن دو تنها کسانی بودند که واقعاً الا را دوست داشتند اما نمی‌توانست برای همچین چیزی خوشحال باشند و به او تبریک بگوید، چون به خوبی با ذات پلید چارمینگ آشنا بودند و از عاقبت این وصلت شوم اطلاع داشتند.
بانو ترمین که توان دیدن این صحنه را نداشت از شدت غم دستش را روی قلبش گذاشت، قلبش طاقت دیدن این صحنه را نداشت از شدت اندوه فریاد زد و اشک روی گونه چروک خورده و پیرش نشست.
دخترش که عزیزتر از جان خودش عزیزتر از دوقلوهایش یادگاری تنها معشوق خائنش بود، با خوشحالی لباس کفنش را پوشیده بود و بود و با غرور راهی قبرستان می‌شد.
شیاطینی که دورش را احاطه کرده بودند از خوشحالی هلهله می‌کشیدند.
دیگر نتوانست قلبش بیش از این طاقت بیاورد تپش‌های نامنظمش پایان یافت زمزمه وار آخرین بار نام دختر عزیزش را بر زبان آورد و روی زمین افتاد و جانش را از شدت اندوه در عرض چند دقیقه از دست داد
دریزیلا نیز جیغی کشید روی زمین نشست مادرش را در آغوش کشید و گفت:
- مامان! مامان! حالت خوبه؟ صدام رو می‌شنوی؟
در همین حین الا با چهره ای عبوس و مغرورانه به سمت آن دو آمد و خطاب به دریزیلا که جسم بی‌جان مادرش را در آغوش گرفته بود گفت:
- هیچ‌وقت شما سه تا رو فراموش نمی‌کنم، تو روز عروسیم می‌بینمت.
دریزیلا درحالی که از داشت اشک می‌ریخت دست به دامن او شد و گفت:
- الا الا قلب مامان نمی‌زنه تو رو خدا یه کاری کن یه طبیبی ص...
الا با خشم استر دامنش را از دستش بیرون کشید و گفت:
- عاقبت یه زن حسود که چشم دیدن خوشبخت شدن بقیه رو نداره همینه تو هم بهتره قبل از اینکه به سرنوشت مادرت دچار بشی ازش عبرت بگیری و حسادت به من رو کنار بزاری.
قلبش شکست و لبانش دوخته شد نتوانست جواب او را دهد الا به کی انگ حسادت می‌زد. مادرش چون الا یتیم بود به او بیشتر توجه می‌کرد، شاید اگر می‌گفت آناستازیا و او حسود است قابل تحمل‌تر بود، چون حقیقت داشت او موهبت مادرش را ربوده بود و به او حسادت می‌ورزیدند و اکنون جان مادرش را نیز ربود. این قابل بخشش نبود.
الا درحالی که هقهقه می‌زد، برای آخرین بار از خانه خارج شدو سوار کالسکه سلطنتی زیبایی بزرگی شد جلوی عمارت ایستاده بود، به امید آنکه بتواند زندگی خوبی در قصر شروع کند اما گمان نمی‌کرد که یک شیطان در قصر منتظر اوست.
 
  • تایید
واکنش‌ها[ی پسندها]: ؛)Lunika
موضوع نویسنده
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Sep
64
169
مدال‌ها
2
پارت۳۱
دریزیلا درحالی که جنازه مادرش را در آغوش گرفته بود، همان کسی که به احترام او هیچ‌وقت حق الا را کف دستش نگذاشته بود، از شدت خشم فریاد زد و گفت:
- واقعا اون رعیت‌زاده عوضی مغرور ارزشش رو داشت بمیری و ما دو دختر رو توی همچین دنیایی تنها بذاری یه بلایی سرش میارم تو قبر بلرزی
سپس با تمام قدرت فریاد زد:
- پیرزن خرفت همش تقصیر قلب صاحاب مرده توعه که به این روز افتادم
جنازه مادرش را روی زمین گذاشت و خطاب به خدمت‌کار گفت:
- زود برو خونه قبر کن بهش پول بده تا یک قبر برا یه گناهکار توی یک جای دور از دید بکنه و آماده کنه، قبل از اینکه کسی بفهمه باید از شر جنازه این پیرزن خلاص بشیم.
در همین حین که کالسکه الا که از میان مردم بود، و همه در برابر ملکه آینده تعظیم کرده بودند، او با غرور از پنجره به مردم خیره شده بود و در دل حسودش به شانس بد آنان فحش می‌داد و لبخندی که بر لب داشت به خاطر تمسخر بود.
در همین حین چشمش به دو موشی که از کف کالسکه بیرون آمدند خورد.
همان دو موش لاغر و چاقی بودند که همیشه کنار الا بودند، اما نگاه‌شان شیطانی بود و آب دهانشان جاری بود، دیگر خبری از آن لبخند شیرین نبود‌.
الا پنجره را بست و با خوشحالی گفت:
- هی شما دوتا امروز دیدید چی شد من مل...
صحبتش ناتمام ماند موش‌ها به موهایش حمله کردند او از شدت وحشت فریاد زد:
لحظه به لحظه تعداد موش ها افزایش میافت و تعدادشان از ده نیز گذشت.
- اهای داری چی کار می‌کنی موهامو نکش درد داره. چرا داری این کار رو می‌کنی، زودباشید موهامو رو ول کنید.
هیچ کدام از آن موش های حریص توجهی به او نمی‌کرد، عده‌ای از موش‌ها که با ولع موهایش را می‌جوید، عده‌ای دیگر نیز دامنش را می‌خوردند، حتی یک موش چاق نیز بدنش را گاز می‌زد و خونش را می‌خورد.
جادوگر مرده بود و بعداز گذشت چند ساعت مرگش بالاخره آنان از شر جادوی کنترل کننده او خلاص شده بودند، دیگر کسی نبود که حیوانات از او وحشت داشته باشد.
لازم نبود جلوی هوس خودشان را بگیرد آزادانه هر بلایی دلشان می‌خواست سر الا می‌آوردند.
در کالکسه قفل بود و جا تنگ بود و الا زورش به آن موجودات نحیف نمی‌رسید. از شدت درد خودش را به این ور آن ور می‌کوبید. تا از شرشان خلاص شود سعی می‌کرد آنان را با دستش بگیرد اما موش‌ها سریع‌تر از دست نحیف و لاغر الا بودند دست از سرش بر نمی‌داشتند.
یکی صورتش را گاز زد و او از شدت درد جیغ کشید، صدای طبل و شیپور که نشان می‌داد کالکسه وارد قصر شده است اجازه نمی‌داد کسی متوجه جیغ داد الا بشنود، هر چقدر فریاد می‌زد فایده‌ای نداشت، همه از خوشحالی دست می‌زدند و شادی می‌کردند همان‌گونه که در خانه بانو ترمین سر و صدا اجازه نمی‌داد. کسی صدای اشک و فریاد دریزیلا برای مادرش را بشنود هم‌اکنون صدا اجازه نمی‌داد کسی درخواست کمک الا را بشنود.
 
  • تایید
واکنش‌ها[ی پسندها]: ؛)Lunika
موضوع نویسنده
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Sep
64
169
مدال‌ها
2
پارت۳۲
حتی آن مردی که جلوی کالسکه نشسته بود، اسب‌ها را حرکت می‌داد صدایی نمی‌شنید‌. حتی پرنس چارمینگ نیز که خون‌آشام شده بود و فاصله زیادی با او نداشت نیز چیزی نمی‌شنید. به طرز مرموزی همه چیز دست به دست همه داده بودند تا صدای الا را خفه کنند.
پرنس چارمینگ کنار ملکه و پشت پدرش پادشاه روی ایوان ایوان ایستاده بود و در انتظار الا بود، تمام وزرا اعیان و اشراف نیز جمع شده بودند تا این دختر خوش شانس را ببینند.
می‌خواستند بداند کدام دختر خوش شانسی قلب شاهزاده را ربوده و به زودی به تخت ملکه تکیه خواهد زد.
کالسکه جلوی پادشاه ایستاد و دربان که در را باز کرد الا با لباسی پاره با سری نیمه کچل صورتی خونین جویده شده، فریاد زنان از آن پایین آمد.
هم‌زمان ده‌ها موش که به لباسش آویزان بودند، به سمت اشراف‌زادگانی که برای دیدن الا آمده بودند حمله ور شدند.
رسوایی بزرگی رخ داده بود، تا به حال یک موش هم در قصر دیده نشده بود اما این دختر نزدیک صد موش را با خودش آورده بود.
همه دچار وحشت شده بودند، حتی کسانی که در ایوان طبقه بالا بودند، تنها کسی که خوشحال بود بانو آنا بود، که پشت پرنس ایستاده بود و ریز ریز می‌خندید.
چارمینگ با کمک حس شنوایی جهش یافته‌اش می‌توانست ضربان تند پدرش را حس کند که نشان می‌داد، او برخلاف ظاهر آرامش به شدت خشمگین است.
پادشاه درحالی که به این رسوایی عظیم خیره شده بود، با آرامش شاهد فرار اشرافیانی که در حیاط بودند، از شدت وحشت درحال فرار بودند، نمی‌دانستند کجا بروند. از آن بدتر فقط چند موش کوچیک این بلا را سرشان آورده بود.
- تو که قصد نداری با یه دلقک سیرک ازدواج کنی.
چارمینگ بدون هیچ تعطلی گفت:
- نه نه سرورم.
پادشاه بدون آنکه نگاهی به او بیاندازد گفت:
- خوبه، پس خودت این رعیت رو جمع کن بندازش زندان. انگار که هیچی نشده.
چارمینگ اطاعتی زیر لب گفت و کمی سرش را پایین آورد.
سپس پادشاه همراه ملکه از ایوان خارج شدند تا شاهد این صحنه مضحک نباشند.
خواست قدم از قدم بردارد که آنا از پشت شنلش را گرفت و عقب کشید و گفت:
- نه سرورم لطفاً توی سایه بمونید همین جا دستور بدید سربازان اطاعت می‌کنند.
با دیدن خورشید که جلوی پایش افتاده بود تن بدنش لرزید، از وقتی خون‌آشام شده بود وحشت عمیقی از خورشید داشت.
اگر آنا نبود رسوایی دوم سوختن پرنس چارمینگ در زیر نور خورشید بود، بانو آنا نجاتش داد.
نفسی از آسودگی بیرون داد و گفت:
- ممنونم آنا.
بعدش با صدای بلندی گفت:
- زودتر این دختر رعیت رو زندانی کنید و اشراف رو به داخل قصر راهنمایی کنید.
چشمانش را بست با کمک موهبت خون‌آشامی خود ذهن موش‌ها را کنترل کرد و همگی به سمت حوض آب رفتند و درون آن خود را غرق کردند.
الا که تن بدنش زخمی شده بود روی زمین افتاده بود و اشک می‌ریخت نای حرکت نداشت سربازان او را از روی زمین بلند کردند‌، چون با صورت روی زمین خورده بود و وقتی سربازان او را بلند کرده بودند و تمام صورتش خاکستری شده بود، همه چهره او را دیدند، درحالی که به او الای خاکستری یا همان سیندرلا و می‌خندید سربازان او را دستگیر کردند و به سمت زندان بردند.
نقل الای موش زده بدبخت در تمام مجلس‌ها پیچید و همه او را مسخره می‌کردند.
حتی سیرک‌ها نیز نمایش نبرد سیندرلا با موش‌ها را به نمایش گذاشتند، و این دختر فلک‌زده می‌خندیدند و او را مسخره می‌کردند.
از آن روز به بعد مهمانی‌های شبانه پرنس چارمینگ نیز به خاطر این رسوایی توسط پادشاه تعطیل شد.
پایان جلد اول
 
  • تایید
واکنش‌ها[ی پسندها]: ؛)Lunika
بالا پایین