- Sep
- 64
- 169
- مدالها
- 2
پارت ۲۹
- بابت بیادبیم پوزش میخواهم بانوی من.
آناستازیا با ناراحتی از روی صندلی برخواست و همانند یک دختر پنج ساله قهر کرد گریه کنان به سمت اتاقش رفت.
نوبت دریزیلا بود، او به زور جلوی لرزش عصبی بدنش را گرفته بود نمیتوانست از روی صندلی بلند شود، پایش بیحس و کرخت شده بود.
مادرش به سمت او رفت به آرامی زیر گوشش زمزمه کرد:
- نگران نباش مطمئنم این کفش اندازه تو نیست، پات هماندازه خواهرته، فقط برو الکی امتحانش کن بزار شرشون کم بشه.
دریزیلا نیز با صدای آرام لحنی وحشت زده گفت:
- مامان من نمیتونم نمیتونم این شهر رو تحمل کنم همین فردا صبح باید فرار کنیم.
بانو ترمین گفت:
- نگران نباش همهمون فرار میکنیم.
دریزیلا با کمک مادرش به سختی از روی صندلی برخواست و با پاهای لرزان به آن صندلی چوبی که اکنون برایش همانند تابوت مرگ بود رفت و نشست.
در همان لحظه قلبش فرو ریخت، به زور جلوی اشکش را گرفته بود میخواست فرار کند حس بدی داشت.
دست سرد خدمتکار که پایش را لمس کرد تن بدنش را لرزه درآورد، آن کفشی که در تلاش بودند که به او بپوشانند. برایش حکم ابزار شکنجه را داشت به سختی این لحظات دلشوره آور را تحمل میکرد و لب نمیزد. همش خدا خدا میکرد که نکند کفش پای او شود، نکند مادرش اشتباه کرده باشد ناگهان این لنگه کفش شوم در پایش جا شود.
خدمتکار دست از تلاش برداشت و پای دریزیلا را رها کرد با افسوس اهی بیرون داد و گفت:
- متأسفانه بانویی که دل شاهزاده را ربود دختران شما نبودند ما دیگه مزاحمتون نمیشیم بانوی من.
او دستی روی قلبش گذاشت و نفسی از آسودگی بیرون داد.
احساس میکرد چیز سنگینی از روی قلب و سرش برداشته شد، این جمله انگار برایش حکم آزادی از چنگال خونآشام را داشت.
بانو ترمین که به شدت خوشحال بود نمیتوانست لبخندش را کنترل کند گفت:
- وای چه بد ناراحت شدم ایکاش دخترام ملکه بودند ولی متأسفانه توی سرنوشت اونا نیست.
- معلومه که توی سرنوشت اونا نیست چون من ملکه آیندهام ترمین نه دخترای ترشیده تو.
موش قفل در را دیشب شکسته بودند و کسی از آن خبر نداشت و پیتر فقط الکی کلید درون در چرخوانده بود
دامن مهمانی صورتی توریاش که مادرش برای مهمانی پرنس چارمینگ آماده کرده بود را پوشیده بود.
همین لباس صورتی پفپفی کافی بود که نشان دهد او یک دختر اشرافزاده است، رفتار ادب احترام نوع حرف زدن اصالت و نجابت را به یک دامن پفدار به دست آورد.
با قدمهای آرام با وقار از پلهها بالا آمد و با دیدن چهره زیبای او همه مات مبهوت شدند.
او با لحنی تند خطاب به خدمتکار گفت:
- داری به چی نگاه میکنی؟ زودباش کفشم رو بیار.
سپس دامنش را کمی بالا داد و آن جفت دیگر کفش را که پوشیده بود را نمایان کرد.
همه با دیدن آن دختر زیبارو دچار حیرت شدند، خواهران و مادرش اصلأ متوجه
غیاب شبانه الا نشده بودند.
- بابت بیادبیم پوزش میخواهم بانوی من.
آناستازیا با ناراحتی از روی صندلی برخواست و همانند یک دختر پنج ساله قهر کرد گریه کنان به سمت اتاقش رفت.
نوبت دریزیلا بود، او به زور جلوی لرزش عصبی بدنش را گرفته بود نمیتوانست از روی صندلی بلند شود، پایش بیحس و کرخت شده بود.
مادرش به سمت او رفت به آرامی زیر گوشش زمزمه کرد:
- نگران نباش مطمئنم این کفش اندازه تو نیست، پات هماندازه خواهرته، فقط برو الکی امتحانش کن بزار شرشون کم بشه.
دریزیلا نیز با صدای آرام لحنی وحشت زده گفت:
- مامان من نمیتونم نمیتونم این شهر رو تحمل کنم همین فردا صبح باید فرار کنیم.
بانو ترمین گفت:
- نگران نباش همهمون فرار میکنیم.
دریزیلا با کمک مادرش به سختی از روی صندلی برخواست و با پاهای لرزان به آن صندلی چوبی که اکنون برایش همانند تابوت مرگ بود رفت و نشست.
در همان لحظه قلبش فرو ریخت، به زور جلوی اشکش را گرفته بود میخواست فرار کند حس بدی داشت.
دست سرد خدمتکار که پایش را لمس کرد تن بدنش را لرزه درآورد، آن کفشی که در تلاش بودند که به او بپوشانند. برایش حکم ابزار شکنجه را داشت به سختی این لحظات دلشوره آور را تحمل میکرد و لب نمیزد. همش خدا خدا میکرد که نکند کفش پای او شود، نکند مادرش اشتباه کرده باشد ناگهان این لنگه کفش شوم در پایش جا شود.
خدمتکار دست از تلاش برداشت و پای دریزیلا را رها کرد با افسوس اهی بیرون داد و گفت:
- متأسفانه بانویی که دل شاهزاده را ربود دختران شما نبودند ما دیگه مزاحمتون نمیشیم بانوی من.
او دستی روی قلبش گذاشت و نفسی از آسودگی بیرون داد.
احساس میکرد چیز سنگینی از روی قلب و سرش برداشته شد، این جمله انگار برایش حکم آزادی از چنگال خونآشام را داشت.
بانو ترمین که به شدت خوشحال بود نمیتوانست لبخندش را کنترل کند گفت:
- وای چه بد ناراحت شدم ایکاش دخترام ملکه بودند ولی متأسفانه توی سرنوشت اونا نیست.
- معلومه که توی سرنوشت اونا نیست چون من ملکه آیندهام ترمین نه دخترای ترشیده تو.
موش قفل در را دیشب شکسته بودند و کسی از آن خبر نداشت و پیتر فقط الکی کلید درون در چرخوانده بود
دامن مهمانی صورتی توریاش که مادرش برای مهمانی پرنس چارمینگ آماده کرده بود را پوشیده بود.
همین لباس صورتی پفپفی کافی بود که نشان دهد او یک دختر اشرافزاده است، رفتار ادب احترام نوع حرف زدن اصالت و نجابت را به یک دامن پفدار به دست آورد.
با قدمهای آرام با وقار از پلهها بالا آمد و با دیدن چهره زیبای او همه مات مبهوت شدند.
او با لحنی تند خطاب به خدمتکار گفت:
- داری به چی نگاه میکنی؟ زودباش کفشم رو بیار.
سپس دامنش را کمی بالا داد و آن جفت دیگر کفش را که پوشیده بود را نمایان کرد.
همه با دیدن آن دختر زیبارو دچار حیرت شدند، خواهران و مادرش اصلأ متوجه
غیاب شبانه الا نشده بودند.