- Sep
- 64
- 169
- مدالها
- 2
پارت ۱۹
ریشهها گوشت تنش را دریدند و دور دندههای قفسه سی*ن*هاش پیچیدند، او تکتک حرکات ریشهها را درون بدنش حس میکرد، بعداز آنکه ریشهها درون قفسه سی*ن*هاش دور دندههایش پیچید.
با یک حرکت دندهها را بیرون کشیده شدند، خون سیاهش همه جا پخش شد قلبش از درون قفسه سی*ن*ه بیرون آمد، کنار روی زمین گذاشته شد.
روح کثیفش که نزدیک پانصد سال غرق گناه بود، از تن گندیده پیرش بیرون آمد، راهی گودالهای سوزان جهنم شد.
دراون خم شد و قلب جادوگر را که خون سیاه و بدبویی از آن میچکید را به سختی با دستان طلسم شده خود برداشت.
شیطان جادوگران زیادی با کمک قلبشان آنان پس از مرگ دوباره به زندگی بازگردانده بود، برای همین محض احتیاط قلبش را از بدنش جدا کرد و با خودش برد.
در قصر پادشاه مهمانی بزرگ ترتیب داده شده بود، تمام وزرا اشراف و لرد های قدرتمند تجار ثروتمند به این مهمانی آمده بودند.
همگی بهترین لباسهای خود را پوشیده بودند و زنان هفت قلم آرایش روی صورت خود پیاده کرده بودند درحال صحبت کردن با یکدیگر بودند و مشغول خوشگذرانی و لذت بردن از این مراسم بودند. با انکه تعدادی کمی از شایعه پیدا کردن همسر توسط پرنس چارمینگ در این مهمانی خبر داشت اما پرنس چارمینگ به خاطر فتح رومانی نام نیکی برای خود ساخته بود.
مردم اهل سرزمین میانه عاشق او بودند حتی بیشتر از امپراتور او را دوست داشتند و بسیاری از مهمانان فقط برای دیدن او از چندمتری آمده بودند تا سیمای زیبای او را ببیند.
پرنس چارمینگ با چهرهای درهم و عبوس، هم در طبقه بالا به نردهها لم داده بود، از آن بالا به پایین خیره شده بود.
مشغول تماشای گروههایی بود که مشغول صحبت یا رقص بودند.
موهای قهوهای رنگش رنگش را منظم شانه کرده بود، با کمک معجون جادویی ریش قهوهای روی صورتش نقش بسته بود.
این ریش باعث شده بود که شبیه مردی بالغ به نظر برسد.
آبروان قهوهای خط مانندی روی چشمان درشت آبی رنگش کشیده بود و گونه های استخوانی حالتش جذابیتش را چندین برابر کرده بود.
یک تاج زیبا تو خالی روی سرش گذاشته بود و بخشی از پیشانیاش بلندش را گرفته بود.
یک شلوار چرمی سیاه براق به تن کرده بود و همراه آن یک پیراهن مردانه زرشکی رنگ به تن کرده بود، که شبیه یونفیرم نظامی بود.
روی شانههایش درجه نظامی داشت، که و روی سی*ن*هاش پر از مدالهای افتخار بود که با زحمت خودش آن درجات را به دست آورده بود.
با حمله کردن به کشورهای همسایه توانسته بود، امپراطوری پدرش را گسترش دهد.
با آنکه مدال زیادی در سی*ن*هاش داشت، اما جای خالی مدال فاتح شهر کنستانتین
برای همین هر وقت چشمش به آن دو میهمان خارجی مسلمان که از کشور عثمانی آمده بود، میافتاد ناخواسته دچار خشم و اندوه میشد.
چند جرعه از گلاسهاش که درون آن مملو از مایه سرخ رنگ بود را نوشید، آهی سر داد.
ریشهها گوشت تنش را دریدند و دور دندههای قفسه سی*ن*هاش پیچیدند، او تکتک حرکات ریشهها را درون بدنش حس میکرد، بعداز آنکه ریشهها درون قفسه سی*ن*هاش دور دندههایش پیچید.
با یک حرکت دندهها را بیرون کشیده شدند، خون سیاهش همه جا پخش شد قلبش از درون قفسه سی*ن*ه بیرون آمد، کنار روی زمین گذاشته شد.
روح کثیفش که نزدیک پانصد سال غرق گناه بود، از تن گندیده پیرش بیرون آمد، راهی گودالهای سوزان جهنم شد.
دراون خم شد و قلب جادوگر را که خون سیاه و بدبویی از آن میچکید را به سختی با دستان طلسم شده خود برداشت.
شیطان جادوگران زیادی با کمک قلبشان آنان پس از مرگ دوباره به زندگی بازگردانده بود، برای همین محض احتیاط قلبش را از بدنش جدا کرد و با خودش برد.
در قصر پادشاه مهمانی بزرگ ترتیب داده شده بود، تمام وزرا اشراف و لرد های قدرتمند تجار ثروتمند به این مهمانی آمده بودند.
همگی بهترین لباسهای خود را پوشیده بودند و زنان هفت قلم آرایش روی صورت خود پیاده کرده بودند درحال صحبت کردن با یکدیگر بودند و مشغول خوشگذرانی و لذت بردن از این مراسم بودند. با انکه تعدادی کمی از شایعه پیدا کردن همسر توسط پرنس چارمینگ در این مهمانی خبر داشت اما پرنس چارمینگ به خاطر فتح رومانی نام نیکی برای خود ساخته بود.
مردم اهل سرزمین میانه عاشق او بودند حتی بیشتر از امپراتور او را دوست داشتند و بسیاری از مهمانان فقط برای دیدن او از چندمتری آمده بودند تا سیمای زیبای او را ببیند.
پرنس چارمینگ با چهرهای درهم و عبوس، هم در طبقه بالا به نردهها لم داده بود، از آن بالا به پایین خیره شده بود.
مشغول تماشای گروههایی بود که مشغول صحبت یا رقص بودند.
موهای قهوهای رنگش رنگش را منظم شانه کرده بود، با کمک معجون جادویی ریش قهوهای روی صورتش نقش بسته بود.
این ریش باعث شده بود که شبیه مردی بالغ به نظر برسد.
آبروان قهوهای خط مانندی روی چشمان درشت آبی رنگش کشیده بود و گونه های استخوانی حالتش جذابیتش را چندین برابر کرده بود.
یک تاج زیبا تو خالی روی سرش گذاشته بود و بخشی از پیشانیاش بلندش را گرفته بود.
یک شلوار چرمی سیاه براق به تن کرده بود و همراه آن یک پیراهن مردانه زرشکی رنگ به تن کرده بود، که شبیه یونفیرم نظامی بود.
روی شانههایش درجه نظامی داشت، که و روی سی*ن*هاش پر از مدالهای افتخار بود که با زحمت خودش آن درجات را به دست آورده بود.
با حمله کردن به کشورهای همسایه توانسته بود، امپراطوری پدرش را گسترش دهد.
با آنکه مدال زیادی در سی*ن*هاش داشت، اما جای خالی مدال فاتح شهر کنستانتین
برای همین هر وقت چشمش به آن دو میهمان خارجی مسلمان که از کشور عثمانی آمده بود، میافتاد ناخواسته دچار خشم و اندوه میشد.
چند جرعه از گلاسهاش که درون آن مملو از مایه سرخ رنگ بود را نوشید، آهی سر داد.