جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.

فن‌فیکشن [گوتیک دیزنی، جلد 1 لنگه کفش شوم] اثر «رویا پرداز تاریک کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته فن فیکشن کاربران توسط حامی نارنگی با نام [گوتیک دیزنی، جلد 1 لنگه کفش شوم] اثر «رویا پرداز تاریک کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 629 بازدید, 33 پاسخ و 8 بار واکنش داشته است
نام دسته فن فیکشن کاربران
نام موضوع [گوتیک دیزنی، جلد 1 لنگه کفش شوم] اثر «رویا پرداز تاریک کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع حامی نارنگی
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط حامی نارنگی
موضوع نویسنده
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Sep
64
169
مدال‌ها
2
پارت ۱۹
ریشه‌ها گوشت تنش را دریدند و دور دنده‌های قفسه سی*ن*ه‌اش پیچیدند، او تک‌تک حرکات ریشه‌ها را درون بدنش حس می‌کرد، بعداز آنکه ریشه‌ها درون قفسه سی*ن*ه‌اش دور دنده‌هایش پیچید.
با یک حرکت دنده‌ها را بیرون کشیده شدند، خون سیاهش همه جا پخش شد قلبش از درون قفسه سی*ن*ه بیرون آمد، کنار روی زمین گذاشته شد.
روح کثیفش که نزدیک پانصد سال غرق گناه بود، از تن گندیده پیرش بیرون آمد، راهی گودال‌های سوزان جهنم شد.
دراون خم شد و قلب جادوگر را که خون سیاه و بدبویی از آن می‌چکید را به سختی با دستان طلسم شده خود برداشت.
شیطان جادوگران زیادی با کمک قلبشان آنان پس از مرگ دوباره به زندگی بازگردانده بود، برای همین محض احتیاط قلبش را از بدنش جدا کرد و با خودش برد.
در قصر پادشاه مهمانی بزرگ ترتیب داده شده بود، تمام وزرا اشراف و لرد های قدرتمند تجار ثروتمند به این مهمانی آمده بودند.
همگی بهترین لباس‌های خود را پوشیده بودند و زنان هفت قلم آرایش روی صورت خود پیاده کرده بودند درحال صحبت کردن با یکدیگر بودند و مشغول خوش‌گذرانی و لذت بردن از این مراسم بودند. با انکه تعدادی کمی از شایعه پیدا کردن همسر توسط پرنس چارمینگ در این مهمانی خبر داشت اما پرنس چارمینگ به خاطر فتح رومانی نام نیکی برای خود ساخته بود.
مردم اهل سرزمین میانه عاشق او بودند حتی بیشتر از امپراتور او را دوست داشتند و بسیاری از مهمانان فقط برای دیدن او از چندمتری آمده بودند تا سیمای زیبای او را ببیند.
پرنس چارمینگ با چهره‌ای درهم و عبوس، هم در طبقه بالا به نرده‌ها لم داده بود، از آن بالا به پایین خیره شده بود.
مشغول تماشای گروه‌هایی بود که مشغول صحبت یا رقص بودند.
موهای قهوه‌ای رنگش رنگش را منظم شانه کرده بود، با کمک معجون جادویی ریش قهوه‌ای روی صورتش نقش بسته بود.
این ریش باعث شده بود که شبیه مردی بالغ به نظر برسد.
آبروان قهوه‌ای خط مانندی روی چشمان درشت آبی رنگش کشیده بود و گونه های استخوانی حالتش جذابیتش را چندین برابر کرده بود.
یک تاج زیبا تو خالی روی سرش گذاشته بود و بخشی از پیشانی‌‌اش بلندش را گرفته بود.
یک شلوار چرمی سیاه براق به تن کرده بود و همراه آن یک پیراهن مردانه زرشکی رنگ به تن کرده بود، که شبیه یونفیرم نظامی بود.
روی شانه‌هایش درجه نظامی داشت، که و روی سی*ن*ه‌اش پر از مدال‌های افتخار بود که با زحمت خودش آن درجات را به دست آورده بود.
با حمله کردن به کشورهای همسایه توانسته بود، امپراطوری‌ پدرش را گسترش دهد.
با آن‌که مدال زیادی در سی*ن*ه‌اش داشت، اما جای خالی مدال فاتح شهر کنستانتین
برای همین هر وقت چشمش به آن دو میهمان خارجی مسلمان که از کشور عثمانی آمده بود، می‌افتاد ناخواسته دچار خشم و اندوه می‌شد.
چند جرعه از گلاسه‌اش که درون آن مملو از مایه سرخ رنگ بود را نوشید، آهی سر داد.
 
  • تایید
واکنش‌ها[ی پسندها]: ؛)Lunika
موضوع نویسنده
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Sep
64
169
مدال‌ها
2
پارت۲۰
هیچ دختر مناسبی برای خودش پیدا نکرده بود، و فکرش پبش دختری بود که دیروز او را دیده بود اما آن دختر با کمک یک پری جادویی گریخت.
همه دخترانی که دعوت شده بودند هیچ‌کدام بوی خوشی مطبوعی نداشتند.
آن دختری که دیشب شکار کرده بود، هم زیبا بود و خون بسیار لذیذی داشت نشان می‌داد بود آن دختر در خانواده خوبی بزرگ شده و موهبت واقعی را در قلبش جاری بود، اما آن پری سبز پوش ریزه میزه مزاحم شد و اجازه نداد تا از خون گوارای آن دختر لذت ببرد.
با آن‌که چند قطره از خونش را نوشیده بود، ولی بسیار برایش دلچسب اعتیادآور بود، وقتی به آن دختر فکر می‌کرد، دندان‌های نیشش درون لثه‌هایش گزگز می‌کردند.
هنوز مزه خون را زیر زبانش حس می‌کرد، اما در اثر یک اشتباه احمقانه نامش را نپرسیده بود، وقتی خواست از خون آن دختر بیشتری لذت ببرد، آن دختر از چنگش گریخت فقط یک گردنبند شیشه‌ای کوچک که پری را فراخواند توانسته بود کل نقشه او را بهم بریزد.
هنوز درگیر آن دختر زیبا بود، نمی‌توانست او را از فکرش بیرون کند، کاش دیروز کمی زیرکانه عمل می‌کرد اکنون درحال محیای جشن عروسی‌اش بود. و لازم نبود که این مهمانی احمقانه را تحمل کند،
از طرفی هم دلش به وعده جادوگر خوش بود.
در همین حین که مشغول تماشای مهمانی بود صدای پای بانو آنا را شنید، که درحال آمدن به طبقه دوم بود، بانو آنا نزدیک دوسال است که به خدمت می‌کند می‌تواند ریتم تنفس و صدای گام‌هایش را به خوبی تشخیص دهد، او درحالی که از پله‌ها بالا می‌آمد با لحنی شیرین گفت:
- اصلأ انتظار نداشتم این ریش و سیبیل بهت بیاد.
چارمینگ درستی روی ریش های جدیدش کشید و گفت:
- اگه خارش های اون رو نادیده بگیریم واقعا خیلی خوب در اومده.
آنا کنارش ایستاده و بازوی پرنس چارمینگ را گرفت، سرش را روی شانه‌اش گذاشت یک عمر نقش بازی کرده بود و به قدری در نقش دختر مهربان فرو رفته بود که حتی این نقش را جلوی فردی که به او وعده دروغ داده بود نیز انجام می‌داد.
چارمینگ دستش را دور کمرش آنا انداخت و او را به خودش نزدیک‌تر کرد و بوسه‌ای روی سرش زد و گفت:
- خوشحالم که دوستش داشتی
با لحن لجوجی گفت:
- اره با این ریش شبیه قدیس‌ها شدی، ولی من پرنس چارمینگ سابق خودمو دوست داشتم تو این طوری پیر به نظر میای.
چارمینگ اهی کشید و گفت:
- می‌دونم اما اگه ریش در نمی‌آوردم شایعات نحسی من و ارتباطم با شیطان دوباره قوت گرفت.
جرعه‌ای از نوشیدنی‌اش را سر کشید و با لحنی تند گفت:
- رعیت های بدبخت و نادون نمی‌دونند که من با شیطان در ارتباط نیستم من همون شیطانی ام که باید ازم بترسن و مراقب حرف‌های مفتشون باشند.
او شدیداً به صحبت‌های میان مردم کوچه و بازار حساسیت بود.
جاسوس های خبره‌ای در میان مردم گماشته که چشم و گوش او بودند و حواسش جمع بود تا شایعه ای علیه او درست نشود. چندین سال پیش وقتی که نه ساله بود. شاید کسی نتواند به درستی این حساسیت را نسبت به این حرف های مفت و کوچه بازاری درک نکند.
 
  • تایید
واکنش‌ها[ی پسندها]: ؛)Lunika
موضوع نویسنده
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Sep
64
169
مدال‌ها
2
پارت۲۱
اما زمانی یازده سال بیشتر نداشت همین حرف های مفت و شایعات مردم کوچه و بازار او را تا کام مرگ کشاند با آنکه شاهزاده‌ بود و مادرش ملکه قدرتمندی بود اما در برابر شایعات شکست خوردند و او ناچارا به مرز رومانی تبعید شد تا بمیرد اما شانس با او یار بود و نجات یافت.
آنا که متوجه نفس های خشن او شد یعنی هیولای درون چارمینگ قصد دارد دوباره او را به خوردن خون آنا ترغیب کند کمی که به روی شیطان بخندی تلاش می‌کند تو را نابود کند این خصلت ترسناکی برای او بود
آنا کمی از او فاصله گرفت و با لحنی تند گفت:
- این مهمونی رو برای تو ترتیب داده شده تا قربانی پیدا کنی نمی‌خوای بری بگردی.
رگ های دور چشمش که در اثر تحریک هیولا متورم شده بودند سریعا با تغییر احساس چارمینگ به حالت عادی خود بازگشتند او با ناراحتی پاسخ داد:
- هیچ‌کدومشون به درد بخور نیستند، این مهمونی ها الکیه، باید یه جور دیگه دنبالشون بگردیم.
آنا کنارش ایستاده دست، با لحنی عصبی‌پاسخ داد:
- هنوز نیم ساعت از شروع مراسم نگذشته، برو پایین و یکمی حوصله به خرج بده و پیداش کن.
پرنس چارمینگ با گفتن کلمه باشه به این مکالمه پایان داد، اما قصد نداشت که در این مهمانی شرکت کند. او امیدی به این مهمانی نداشت.
در همین حین که او در افکار خود غرق شده بود، مشام قوی او بوی جادو را حس کرد، جادویی که از دامن الا ساطع می‌شد.
الا هنوز به قصر نرسیده و داخل کالسکه بود، اما جادویش به قدری قوی بود، که پرنس چارمینگ توانست بوی آن را استشمام کند.
با توقف کردن کالسکه دربانی که لباس نظامی به تن داشن و جلوی عمارت مشغول نگهبانی بود، در را برای الا باز می‌کند.
او به آرامی و با وقار از روی صندلی قرمز رنگ بلند می‌شود.
با عشوه دست دربان پیر را می‌گیرد، به آرامی و هزار عشوه از کالسکه پایین آمد، زیبایی او هوش و حواس دربان را می‌رباید و اجازه نمی‌دهد، که از او چشم بردارد‌ و حتی متوجه طرح و نگار زشت این کالسکه جهنمی نمی‌شود.
الا به آرامی از آن پیاده شد، به سمت حوضی که میان حیات بزرگ عمارت بود رفت.
در داخل آب آرامی نگاهی به دامن خود انداخت و با دیدن تصویر زیبای خودش دوباره لبخندش عمیق‌تر از قبل شد.
پایین دامنش همانند آسمان شب پر از ستاره‌های درخشان بود، بالای دامنش نیز ساده بود و حالت دخترانه ساده و شیکی داشت.
استینش توری و ساده بود، موهایش بلندتر از حالت اصلی خودش شده بود، تا کمرش پایین آمده بود، نیم ناج سفیدش سراسر مروارید بود.
چهرهاش با جادو زیباتر از قبل شده بود، با این‌که زیبا بود اما اکنون به چنان زیبایی رسیده، که چهره قبلی‌اش در نظرش زشت نمود می‌کرد.
خط چانه‌اش گونه‌های پف کرده لب‌های درشت و گوشتی چشمانی که همانند کریستال می‌درخشید. او را شبیه یک پری کرده بود همچین زیبایی در یک انسان یافت نمی‌شد.
با آنکه هنوز وارد مجلس رقص نشده بود، اما مطمئن بود پرنس چارمینگ او را انتخاب می‌کرد عمرا دختر زیباتر از او وجود داشته باشد، و به خود اعتماد زیادی داشت و احساس غرور زیادی داشت،
 
موضوع نویسنده
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Sep
64
169
مدال‌ها
2
پارت۲۲
در همین حین که مشغول تماشای چهره خود در حوض آرام پر از آب بود، با شنیدن صدای پرنس چارمینگ از خیال بیرون آمد.
پرنس چارمینگ چنان عاشق بوی خوش الا شده بود، که بدون هیچ ترس و تردیدی در میان مردم از قدرتش استفاده کرده بود، خودش را به الا رسانده بود.
الا نگاهی به او انداخت و به آرامی سلامی داد و اندکی تعظیم کرد. به سختی ذوق خودش را کنترل می‌کرد، نمی‌خواست که خودش را دختری و بی‌ادب و هول نشان دهد، سعی می‌کرد وقار اشرافی خود را حفظ کند.
چارمینگ نگاهی به لباس جادویی او انداخت این دختر با جادو زیبا شده بود، همان‌گونه که از آن جادوگر انتظار می‌رفت، او به قول خود عمل کرد، یک عروس خوب به این مهمانی فرستاده بود.
بوی شیرینی داشت به قدری مشتاق او بود، که دندان‌هایش درون لثه‌هایش آرام و قرار نداشتند.
به سمت او نزدیک شد و دست گرمش را گرفت و سعی کرد که اشتباه دیشب را تکرار نکند با لحنی مودبانه گفت:
- زیبایی شما من رو واقعا محسور خودش کرده! مشتاقم اسم شما رو بدونم بانوی من.
او لبخندی زد و گفت:
- من الا هستم دخترخوانده بانو ترمین.
پرنس چارمینگ نیز با لحنی آرام مودبانه برای ربودن دل الا گفت:
- آیا پرنسس الا به من اجازه می‌دهند، که در این مهمانی ایشون رو همراهی کنم؟
الا با خوشحالی گفت:
- با کمال میل!
سپس پرنس چارمینگ درحالی که دست الا را مثل یک ملکه روی دست خودش گذاشته بود، به سمت درب اصلی عمارت رفت.
در عمارت باز شد چشمان همه به سمت او چرخیدند با دیدن پرنس چارمینگ دست یک دختر زیبا را گرفته بود، دچار حیرت شدند، هزاران چشمان گرد و انگشتان به دهان مانده به استقبال این زوج آمدند.
الا درحالی که کنار پرنس چارمینگ حرکت می‌کردند، با غرور به باقی دخترانی که به او خیره شده بودند نگاه می کرد. با نیشخندش نشان می‌داد، که او برنده این مسابقه شده بود.
زیر لب زمزمه کرد:
- بسوزید! بسوزید! حسودای زشت، من ملکه آینده‌ام بقیه‌تون چیزی جز یه دختر ترشیده بازنده نیستید.
یکی از تالارهای قدیمی کاخ در اختیار شاهزاده چارمینگ قرار گرفته بود تا مهمانی‌های شبانه خود را در آن انجام دهد.
نقاشانی که تصاویر مسیح و قدیسان را بر سقف کشیده بودند گمان نمی‌کردند روزی زیر این سقف شیطان با قربانی خود برقصد.
با دستور بانو آنا موسیقی نواخته شد، رقص آغاز شد. همه جا تاریک بود، تمام نورها این زوج را همراهی می‌کرد. همه نیز دست از صحبت کردن برداشته بودند همه دور محوطه مخصوص رقص جمع شده بودند و درحال تماشا بودند..
جز الا و پرنس چارمینگ کسی نمی‌رقصید همه با بهت به همراه جدید پرنس چارمینگ خیره شده بودند.
الا که دچار حیرت شده بود و قلبش دیوانه‌وار می‌کوبید.
همه دستش را روی شانه پرنس چارمینگ گذاشت، آن یکی دستش را داخل دست پرنس قفل کرد.
 
  • تایید
واکنش‌ها[ی پسندها]: ؛)Lunika
موضوع نویسنده
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Sep
64
169
مدال‌ها
2
پارت ۲۳
انگار رویا بود، محال است او جایی غیر از عالم رویا بتواند با یک پرنس برقصد.
بی‌اختیار این کارها را انجام می‌داد.
الا محو چشمان عمیق پرنس شده بود اصلا نمی‌دانست که او چه می‌کند، او تمرین رقص نداشت و پاهایش و دستانش بدون اراده تکان می‌خوردند.
زیبایی پرنس چارمینگ قلبش را ربوده بود، تا به حال همچین پسر زیبایی ندیده بود.
صورت زرد گونه های خوش فرم چشمان آبی و درخشان لب‌هایی باریک به قرمزی خون ریش قهوه‌ای رنگ خوش فرم که بیننده‌ای را محو خود می‌کرد.
با خود زمزمه کرد، کاش هیچ وقت از این رویا بیدار نشود درحالی که همه با حسرت به او نگاه می‌کنند، تا ابد برقصد و چشم بقیه را از حسادت دربیاورد.
همه از خوشبختی این دختر بگویند و سخن خوش اقبالی الا نقل تمامی مجالس شود، همه دختران آرزوی زندگی او را داشته باشند.
درحالی که الا محو تماشای پرنس بود بود، چارمینگ لبخندی زد و گفت:
- رقصیدن با تو خیلی لذت بخشه کاش همه عمرم بتونم با تو برقصم، بدون هیچ ترسی، بدون هیچ نگرانی.
بعداز اتمام موسیقی، همه مهمانان آن دو نفر که به زیبایی کنار هم رقصیده بودند را تشویق کردند.
الا احساس شور شوق فراوانی داشت، چیزی نمانده بود که بال در بیاورد پرنس چارمینگ در همان ابتدا شیفته او شده، پیشنهاد رقص داده بود.
در همین حین که پرنس چارمینگ با صدای آرام، گفت:
- میشه بریم حیاط پشتی کمی قدم بزنیم؟ اینجا خیلی شلوغه.
الا کمی سرش را در مقابل شاهزاده خم کرد و با لحن مودبانهای گفت:
- با کمال میل عالیجناب.
درحالی که تمامی چشمان به آن دو زوج هر دو از میان مهمانان رد شدند، صدای زمزمه زنان دربار به گوش میرسید.
- این دختر دهاتی کیه؟ این چه وضع رقصیدن بود!
- معلوم بار اولشه وارد همچین جایی شده، چطوری تونست به پرنس نزدیک بشه؟
- هوف خداروشکر! پرنس رفت سراغ یکی دیگه.
- دختره بیچاره عمرش رو کوتاه کرد.
- چه موهای زشتی! عمهاش آرایشش کرده؟
- این چه لباس دوراز شأنی هست؟ همه جاش ریخته بیرون!
ـ رفتارش اصلا نجیبانه نیست!
- پرنس چارمینگ یه دختر دیگه رو بیچاره کرد.
الا به سختی لبخندش را حفظ کرده بود، نمیتوانست برگردد و جواب دندان شکنی به کسانی که پشتش حرف زشت میزند بگوید، به سختی جلوی اشکهایش را گرفته بود.
راهی حیاط بزرگی که پشت قصر بودند شدند.
پرنس چارمینگ در را برای الا گشود، هر دو وارد حیاط پشتی شدند.
اینجا به شلوغی حیاط جلویی نبود هیچ کالسکه ای از مهمانان در اینجا پارک نشده بود. فقط یک حوض بود و یک سنگفرش روی چمن که به یک باغ زیبا میرسید.
درحالی که الا بازوی پرنس را گرفته بود باهم از روی سنگفرش ها عبور کردند کمی از عمارت اصلی دور شدند وارد باغ دوباره صدای آواز و موسیقی که از داخل عمارت بلند شد تا کسی متوجه آنان نشود.
درحالی که هر دو بدون هیچ سخنی درحال قدم زدن بودند، روی سنگفرش میان باغ بودند که ناگهان پرنس چرخید و رو به روی الا ایستاد.
 
  • تایید
واکنش‌ها[ی پسندها]: ؛)Lunika
موضوع نویسنده
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Sep
64
169
مدال‌ها
2
پارت۲۴
در این حیاط بزرگ و خالی جز الا و پرنس چارمینگ کسی نبود، کنار هم زیر نور ماه میان یک آلاچیق کوچک و یک درخت خشک شده قدیمی ایستاده بودند
هیچ موجود زندهای در این اطراف نبود، حتی یک کلاغ هم روی آن درخت خشک شده نبود. فقط آن دو نفر بودند تک و تنها.
با دو دستش بازوهای الا را گرفت، خودش را به گردن الا نزدیک کرد و بو کشید. الا به خاطر این همه نزدیکی به شدت به هیجان آماده بود.
چارمینگ که بوی خون اشرافی در رگ های او حس میکرد، با لحنی سرخوش گفت:
- خون واقعا فوق العادهای داری!
این جمله الا را متعجب کرد اما قبل از اینکه چیزی بگوید او دندانهای نیش خودش را بیرون آورد، با تمام قدرت گردن الا را گاز زد، خونش را مکید.
الا فریاد زد اما صدای جیغش در میان صدای ساز خنده میهمانان خفه شده بود، تمام بدنش دچار لرز شده بود سرمای عمیقی درون بدنش حس میکرد.
الان فهمیده بود که دریزیلا در آن شب چه دیده بود که اینگونه از شدت وحشت فرار کرده بود و جانش را نجات داده بود، اما اکنون برای عبرت گرفتن دیر شده بود
اکنون مرگ او را محکم در آغوش گرفته بود، راهی برای فرار نیست. گمان نمیکرد در همچین روز خوبی بمیرد.
در دستان این خونآشام وحشی که تمام عمر آرزویش کرده بود گیر افتاده بود و هیچ کاری ازش بر نمی‌آمد چیزی نمانده بود که تمام خون بدنش تمام شود.
اشکی از گوشه چشمش جاری شد و از هوش رفت.

شاهزاده چارمینگ بعداز آنکه دل سیر از خون الا خورد، جسم نیمه جان الا را روی زمین افتاد، سپس کنارش نشست دستی روی صورت خون آلود الا کشید، گفت:
- رنگ پریده هم خوشگلی دختر، به زودی ملکه من میشی. مال خودم میشی.
با ناراحتی آهی بیرون داد و گفت:
- اگه قدرت کافی رو داشتم و می‌تونستم امپراطور رو هم کنترل کنم، این مسخره بازی لازم نبود، همین امشب تو رو به قصر خودم میبردم.
در همین بانو آنا با قدم‌های آهسته به سمت پرنس چارمینگ آمد و با لبخندی شیرینی که بر لبش نقش بسته بود، گفت:
- سرورم آیا از دختری که برای شما آماده شده راضی هستید؟
پرنس لبخندی شیطانی زد و گفت:
- بوی خون محبت دیدهاش واقعا دلنشینه، با اینکه به پای قبلی نمی‌رسه اما بازم نمی‌شه ازش گذشت.
بانو آنا لبخندی زد و گفت:
- خوشحالم که مورد پسند شما بوده.
همه چیز معلوم بود اما به طرز احمقانه‌ای باز هم امیدوار بود که این دختر قربانی باشد، تحمل یک عروس دیگر را نداشت.گین با اندکی مکث پرسید:
- می‌خواین عروستون باشه یا قربانی؟
پرنس چارمینگ با لحنی سرخوش پاسخ داد:
- امسال به اندازه کافی قربانی داشتم. نیاز به خون جدید و گرم دارم که همیشه حاضر باشه میتونی این رو برام انجام بدی
آنا درحالی که به سختی لبخندش را حفظ کرده بود گفت:
- بله سرورم. من مقدماتش رو محیا میکنم.
سپس درحالی که به سختی جلوی اشک‌هایش را گرفته بود و بغض درحال خفه کردنش بود از پرنس چارمینگ دور شد.
 
  • تایید
واکنش‌ها[ی پسندها]: ؛)Lunika
موضوع نویسنده
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Sep
64
169
مدال‌ها
2
پارت۲۵
پرنس به آنا قول داده بود که با ازدواج خواهد کرد برای همین از سرزمینش از قصری امن گرمش فرار کرده بود و به پدرش پشت کرده بود تا با پرنس چارمینگ ازدواج کند.
به او وعده داده بود که آنا را نیز خون‌آشام می‌کند و او را ملکه سرزمین میانه می‌کند با او سلطنت آبدی خودش را آغاز می‌کند.
اما همه وعده‌هایش تهی و پوچ بود ولی آنا هنوز نمی‌توانست باور کند که پرنس چارمینگ به او دروغ گفته و با جملات محبت آمیز فقط قصد دارد جلوی فرار کردنش شود. او به آنا نیاز داشت اما از روی عشق نبود او را برای روز مبادا گروگان نگهداشته بود.
قلب شکسته آنا پر از امید واهی بود که توان نجات دادن او را از این زندان اعیانی نداشت.
اما اکنون باید شاهد چندمین ازدواج پرنس چارمینگ باشد، نه توان بازگشت به سرزمینش را دارد چون پرنس چارمینگ حافظه پدرش را پاک کرده و نه جرعت مخالفت با موجودی قدرتمندی چارمینگ. فقط باید این شکنجه‌ای که زندگی نام داشت را تحمل کند.
پرنس سپس خم شد، یکی از کفش‌ها را از پای جسم نیمه جان الا بیرون آورد.
با دندان نیشش مچ دستش را گاز زد و چند قطره خون داخل دهان الا چکید.
خون جادویی او توان درمان زخم را داشت آرام آرام زخم گردن الا شروع به بهبودی کرد. باید این زخم را می‌پوشاند اگر این کار را نمی‌کرد ممکن بود هویتش به عنوان خون‌آشام لو برود.
برای اینکه بتواند الا را عروس خود کند از چندین هفته پیش نقشه ریخته بود.

***
فردا صبح
الا با احساس درد شدیدی که تمام بدنش را فرا گرفته بود از خواب بیدار شد.
روی تختش نشست و گیج و منگ به دیوار صورتی اتاقش خیره شد.
نمی‌دانست که به چه علت بدنش دچار همچین کرختی و بی‌حسی شده بود، به سمت خروجی حرکت کرد و از اتاقش خارج شد و به سمت میز صبحانه رفت. از شدت گرسنگی حال حوصله شستن دست و صورتش را نداشت. گمان می‌کرد شاید به خاطر گرسنگی دچار همچین وضعی شده است.
دامنش را بالا داد و به آرامی از پله ها پایین آمد از روی فرش ایرانی اعلای که بر زمین جلوی راهپله انداخته‌ بودند رد شد و به سمت میز ناهارخوری چوبی رفت صبح بخیر زیر لب زمزمه کرد و پشت میز نشست.
لقمه اول را که به دهانش گذاشت و درحالی که مشغول جویدن بود متوجه شد که دریزیلا گردنش را با پارچه سفیدی بسته است و یک گردنبند صلیب دور گردنش انداخته است با تعجب و درحالی که دهانش پر بود، پرسید:
- خواهر حالت خوبه ؟
دریزیلا که هنوز درگیر شوک آن شب وحشتناک بود به سختی لب‌هایش را تکان داد و با صدایی گرفته گفت:
- آره.
سپس دوباره مشغول بازی کردن با سوپش شد، هنوز اشتهایش برنگشته بود و نمی‌توانست چیزی بخورد.
برای همین بلند شد و به اتاقش که در طبقه دوم بود برگشت.
بانو ترمین بعداز آنکه سیر شد از روی صندلی بلند شد و پشت صندلی الا ایستاد و یک گردنبند صلیب به دور
گردنش انداخت و گفت:
 
  • تایید
واکنش‌ها[ی پسندها]: ؛)Lunika
موضوع نویسنده
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Sep
64
169
مدال‌ها
2
پارت۲۶
- بهتره این رو پیش خودت نگهداری.
الا نگاهی به آن صلیب آهنین انداخت و با لبخندی دروغین، گفت:
- خیلی ممنونم مادر واقعا زیبا و درخشانه.
در همان لحظه که مادرش گردنبند را روی گردنش انداخت. جادوی پرنس چارمینگ تا حدودی اثر خودش را از دست داد ناگهان الا به یاد اتفاقات دیشب افتاد، شعری که فرشته مهربان خواند لباس جادویی نیم تاج مرواریدش رقص باشکوهش با پرنس چارمینگ ولی ادامه را به یاد نداشت.
فقط می‌دانست که آن شب با یک نگاه توانسته بود توجه پرنس چارمینگ را جلب کند، او هم شدیداً چهره زیبا و معصوم پرنس شده بود. اخ اخ آن ریش وقتی به آن صورت معصوم و زیبا فکر می‌کرد، قلبش حالت عجیبی پیدا می‌کرد.
بدون هیچ حرفی درحالی که توان مخفی نگهداشتن لبخندش را نداشت، به سمت اتاقش دوید و تور صورتی‌ را کنار زد خودش را روی تخت پرت کرد و سرش را زیر بالش گذاشت و فریاد زد.
هرچه که در ذهنش می‌گذشت به صورت ناواضح بود نمی‌دانست واقعیت دارد یا همش خواب خیال بود.
گیج بود چیزی که در ذهنش نقش می‌بست، بسیار زیباتر از زندگی کسالت بار روزمره‌اش در این عمارت بود.
دوباره بلند شد و روی تخت نشست مطمئن بود که دیشب واقعا با پرنس چارمینگ رقصید، اما کی به خانه آمد اطمینان داشت که خواب نبود هرچه دیده بود واقعی بود.
هرچقدر به ذهنش فشار می‌آورد که چگونه به خانه برگشته است چیزی به یادش نمی آمد.
نمی‌توانست باور کند که دیدن خودش در دو قدمی جایگاه ملکه فقط در رویا امکان پذیر است.
اگر واقعی نباشد او نمی‌تواند زندگی کند او کل عمرش را منتظر روزی بود که بالاخره با یک شاهزاده ازدواج کند و از این عمارت خلاص شود و در قصر زندگی کند حیف نیست که همچین دختر زیبایی ملکه نشود.
عمرا او بتواند با کسی که شاهزاده نیست ازدواج کند. این حجم از زیبایی را حیف است که نصیب کسی دیگر شود.
خمیازه‌ای کشید.
اما از بس خسته و خواب آلود بود که دوباره پتو را بالای سرش کشید و خوابش برد، خون زیادی که دیشب از دست داده بود نیز باعث کرختی او شده بود نیز بی اثر نبوده ترجیح داد، قید صبحانه را بزند.
کمی استراحت کند شاید ذهنش به کار بیوفتد، او فراموش کرده بود که پرنس چارمینگ گردنش را گاز گرفته بود.
در همین حین بانو ترمین که صبحانه را همراه دخترانش خورده بود، مشغول مطالعه کتاب بود صدای در بلند شد.
با آنکه دو خدمت‌کار در خانه مانده بود اما کمی استرس داشت بابت دخترانش نگران بود با یک اشاره دستش به دختر خدمتکار جوانی که به سمت در رفته بود به او فهماند که می‌خواهد خودش در را باز کند
از روی صندلی بلند شد و با پاهای لرزان و قلبی وحشت زده به سمت در رفت و آن را باز کرد.
یک مرد با سیبل بزرگ و کشیده، سر تاس که یونیفرم نظامی آبی رنگی به تن داشت و قدش خیلی کوتاه و شکم بزرگی داشت
 
  • تایید
واکنش‌ها[ی پسندها]: ؛)Lunika
موضوع نویسنده
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Sep
64
169
مدال‌ها
2
پارت۲۷
مودبانه کلاه از سرش برداشت، گفت:
- درود بر بانو ترمین من پیک سلطنتی هستم، آیا اجازه می‌دید که مزاحم اوقات شما بشم؟
بانو ترمین دست لرزانش را پشتش پنهان کرد و درحالی که سعی می‌کرد به ترس خود غلبه کند با لبخند مصنوعی پاسخ داد:
- بله بفرمایید.
سپس با ناراحتی کنار رفت، اجازه داد آن مرد کوتاه وارد خانه شود.
با آن‌که تمایلی نداشت آن مرد را از طرف یک شاهزاده خون‌آشام هست را به خانه‌اش راه بدهد، ولی چاره‌ای نداشت، اگر سر پیچی می‌کرد ممکن بود که اتفاقات بدتری از آن بیوفتد.
آن مرد بالای میز صبحانه رفت با پا لگدی به محتویات روی میز زد و آناستازیا با خشم فریاد زد:
- حواست رو جمع کن، این کار شما واقعاً بی‌احترامیه.
پیک شروع به سخنرانی کرد:
- پرنس چارمینگ که امشب موفق شده بود، ملکه مورد نظر خودش را پیدا کند...
آناستازیا درحالی که دستانش را روی گوش‌هایش گذاشته بود از روی صندلی بلند شد، از او دور شد تا صدای داد و بیداد آن پیک را نشنود
آن پیک با صدای بلندی ادامه داد:
- اما ناگهانی آن دختر که متوجه شده بود دیر وقت است، باید با عجله به خانه برگردد بدون آنکه نام یا نشانی‌اش را به پرنس بگوید، مجلس رقص را ترک کرده است
در همین حین الا نیز از خواب پرید، خودش را به در خروجی نزدیک کرد تا سخنان پیک را بشنود.
- اما لنگه کفش کریستالش حین فرار جا مانده‌است، و پرنس چارمینگ آن کفش را در آغوش می‌گیرد و در فراغ بانوی مه روی خویش اشک می‌ریزد و بیماری در جسم مبارک ایشان نفوذ کرده است.
بعداز گفتن جمله آخرش چند قطره اشکی ریخت و با دستمالش صورتش را پاک کرد و صدایش را صاف کرد و بلندتر از قبل فریاد زد:
-:به دستور امپراطور باید همه دختران اشرافی این کفش را امتحان کنند، تا ملکه آینده پیدا شود، حال شاهزاده چارمینگ زودتر بهبود یابد.
بانو ترمین نگاهی به آن کشف کریستالی انداخت، به خوبی می‌دانست که این کفش کوچک‌تر از پای آناستازیا و دریزیلا است.
اما الا در خطر است اصلا وجدانش اجازه نمی‌دهد که یک دختراز الا در برابر این خطر محافظت کند برای همین اصلا وجدانش اجازه نمی‌دهد که یک دختر یتیم بی‌پدر مادر آن کفش را بپوشد اگر اندازه پایش شود چه؟!
فکر کردن به آن قلبش را به لرزه در می‌آورد، با اشاره دستش خدمت‌کار شخصی‌اش خم شد و پشت گوشش گفت:
- با پیتر به بهانه آوردن نوشیدنی طبقه پایین در اتاق الا رو قفل می‌کنی و میایی به پیتر هم بگو منکر وجود الا بشه فهمیدی.
خدمت‌کار که شونیز سفید همراه دامن سیاه خوش دوخت کوتاه مخصوص خدمتکاری به تن کرده بود با تکان دادن سرش اعلام کرد که متوجه نقشه بانویش شده است.
بانو ترمین به سمت پیک رفت و با لحنی ساختگی گفت:
- عجب سعادتی، فک نمی‌کردم شما سفیر جناب چارمینگ باشید، آهای خدمت‌کار برای چی ایستادی من رو نگاه می‌کنی همراه پیتر از اون نوشیدنی های اعلا که توی انبار هست رو بیار از مهمونامون پذیرایی کن.
 
  • تایید
واکنش‌ها[ی پسندها]: ؛)Lunika
موضوع نویسنده
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Sep
64
169
مدال‌ها
2
پارت۲۸
دختر خدمت کار و پیتر تعظیم کوتاهی کردند و به سمت طبقه پایین رفتند.
بانو ترمین به سمت پیک رفت و گفت:
- همون طور که خودتون شاهدید من دو دختر بیشتر ندارم و یه دختر خوانده دارم به اسم الا که به عنوان خدمت کار بینمون زندگی می‌کنه و فک نکنم اون دختر رعیت در شأن همچین شخصی بلندپایه مثل عالیجناب چارمینگ باشد. مادرش کنیز من بود و از یک زن دون‌پایه که کارش تمیزکاری بود به دنیا اومده.
بانو ترمین الا را دوست داشت حتی این بدگویی‌هایی که کرده بود، تا نجاتش دهد هم باعث می‌شد، که ناخواسته در قلبش احساس شرمندگی کرد.
پیک با همان صدای گوش‌خراش خود فریاد زد:
- هیچ رعیتی حق نگاه کردن به آن کفش را ندارد،
صدای پیک به طرز آزار دهنده ای بلند بود طوری که بانو ترمین ناخواسته در ذهنش به او ناسزا گفت.
در همین حین دریزیلا که پشت صندلی نشسته بود، از ترس به خود می‌لرزید.
سرش را پایین انداخته بود. او ذات واقعی پرنس چارمینگ را دیده بود، نمی‌توانست جلوی وحشتش را بگیرد. بانو ترمین متوجه احوال ناخوش او شد خطاب به پیک گفت:
- اول دخترم آناستازیا اون رو امتحان می‌کنه بعدش، دریزیلا.
آناستازیا از روی میز ناهارخوری برخواست و با قدم های آهسته و درحالی که دامن بنفش یک نجیب زاده به دست گرفتن بود به سمت صندلی که خدمتکاران احاطه کرده بودند رفت.
با ظرافت خیره کننده‌ای روی صندلی نشست و با این چند حرکت ساده تمامی فرستادگان قصر زبان به تحسین او گشوندند. چارجی که محو راه رفتن باوقارش شده بود فریاد زد:
- الحق دختران بانو ترمین نجیب‌زاده‌اند.
البته عدم الا به عنوان یک موجود آزار دهنده که مهارت زیادی در خورد کردن اعصاب آناستازیا داشت و عدم حضور او نیز در حرکات نمایشی آناستازیا بی‌تاثیر نبود.
یکی از فرستادگان قصر که مردی لاغر قد بلند بود درحالی که کفش کریستالی را روی یک بالشتک بنفش حمل می‌کرد، به سمت آناستازیا رفت.
دلشوره عجیبی درون دریزیلا بود با خود گمان می‌کرد که پرنس چارمینگ متوجه هویت آنان شده و می‌خواهد از طریق خواهرش به ضربه بزند.
به شدت نگران حال خواهرش بود تحمل آسیب دیدن خواهرش را نداشت، از شدت استرس گوشه‌های انگشتش را با دندانش پاره کرده بود و خون‌ریزی داشت اما دستش را مشت کرده بود تا کسی نبیند.
زمان در این لحظه شوم از حرکت ایستاده بود و قصد تکان دادن خود را نداشت و این بیشتر از همه دریزیلا را اذیت می‌کرد، از طرفی هم به شدت از رفتار اغواگرانه خواهرش عصبانی بود. خیلی نگران حالش بود.
آن خدمتکار جوان هر چقدر تلاش کرد که پای آناستازیا را درون کفش جا کند بی‌فایده بود. تا آنکه بانو ترمین به سمت خدمت کار رفت اعتراض کرد:
- آقای به ظاهر محترم این چه وضع برخورد با یک بانوی نجیب‌زاده اصیل هست، همون طور که می‌بینید این کفش اندازه دخترم نیست ولش کنید.
خدمتکار از روی زمین برخواست و تعظیمی کرد و گفت:
 
  • تایید
واکنش‌ها[ی پسندها]: ؛)Lunika
بالا پایین