جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.

حرفه‌ای [خاطرات وارونه] اثر «فاطمه ترکمان کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط ژولیت با نام [خاطرات وارونه] اثر «فاطمه ترکمان کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 23,178 بازدید, 739 پاسخ و 46 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [خاطرات وارونه] اثر «فاطمه ترکمان کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع ژولیت
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط ژولیت

نظرسنجی رمان "خاطرات وارونه": (لطفا فقط کسانی که بیشتر از ده پست خواندند در نظرسنجی شرکت کنند)

  • عالی

    رای: 25 86.2%
  • خوب

    رای: 4 13.8%
  • قلمت نیاز به پیشرفت داره

    رای: 0 0.0%
  • جالب نیست

    رای: 0 0.0%

  • مجموع رای دهندگان
    29
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,097
7,265
مدال‌ها
2
طنین گریه‌های بلند و دردمندم سکوت صحرا را می‌شکافت. صدای گام‌های او را از پشت سرم شنیدم. دستش را روی شانه‌ام فشرد، با صورتی خیس و دلگیر سر چرخاندم و به چشمان اشک‌آلود و نادم او زل زدم. با تاثر چشم بست و حرفی نزد. اشک‌هایم چون قطر‌ه‌قطره‌ی باران از صورتم فرو ریختند. هق‌هق‌کنان نالیدم:
-‌ هیچ می‌دانی چطور بعد از تو زندگی کردم؟ چطور نمردم و شب را روز و روز را به شب رساندم؟ هیچ می‌دانی در رنج از دست دادن تو چقدر خودم را سرزنش و قصاص کردم؟ هیچ می‌دانی چه به روزگارم آمد؟!. نمی‌دانی! نمی‌دانی حمید! تو نمی‌دانی من هر روز برای تو مردم! من بعد از آن روز مردم و جسم توخالی‌ام در خاطرات تو غرق شد. چطور روح و روانم از هم پاشیده‌شد و هر روز چطور توسط دیگران به خاطر این اندوه سرزنش می‌شدم. من در گذشته‌ها ماندم و آینده را از دست دادم. تنها به خاطر خودخواهی پدر تو و حمیرا و اهمال تو، من سوختم و خاکستر شدم. چطور باور کردی من می‌توانم بعد از تو ازدواج کنم؟ چطور به این دروغ احمقانه باور کردی؟!
او چشم بست و اشک‌هایش از زیر پلک‌های بسته فرو ریختند. سری نادم و افسوس‌وار تکان داد و گفت:
-‌ نمی‌دانم فروغ! دیگر نمی‌دانم چرا آن را باور کردم. شاید به خاطر اینکه یک‌بار ارسلان تو را از دست من گرفته‌بود، خیال کردم این‌بار هم زندگی‌ام را به او باخته‌ام. ما را ببخش فروغ!
از ته قلبم گریه کردم و طنین گریه‌های دردمندم سکوت غم‌انگیز صحرا را می‌شکست. او دردمندانه مرا در آغوش کشید. درمانده دست‌هایم دور گردنش حلقه خورد، چون کودک گم‌گشته‌ای که مادرش را یافته‌بود در آغوش او گریستم.
کمی بعد که آرام شدم. هر دو در سکوت دوباره روی خاک‌ها نشستیم و به دور دست خیره شدیم و در دردهای خود غرق شدیم. نگاهم در سکوت تلخی به دوردست به نقطه نامعلومی خیره مانده‌بود. نمی‌دانستم باید چه کسی را مقصر بدانم؟! نمی‌دانستم در این درد باید چه کسی را به محکمه‌ی قصاص می‌کشاندم؟! شاید اگر من هم جای حمید بودم و خبر ازدواج او را می‌شنیدم همین کار را می‌کردم.
صدایش دیوار سکوت سرد و سنگین میان ما را شکست و گفت:
-‌ فروغ تو بگو؛ تو بگو که چه اتفاقی برای تو افتاد.
با دلخوری به صورتش زل زدم و آه بلندی کشیدم و گفتم:
-‌ وقتی به خودم آمدم دیگر نمی‌توانستم راه بروم. از بالای پرتگاهی که تو تیر خورده بودی، خودم را به پایین پرت کرده‌بودم و کمرم در اصابت با تنه درختی شکسته‌بود. یک ماه در انتظار پیدا کردن نشانی از تو مرده و زنده‌ام فرقی نداشت. تا آخرش به دامان پدرم متوسل شدم و خواستم بدانم با تو چه کرده‌است؟! اما به دروغ برای شکنجه کردن من گفت ساواکی‌ها تو و پدرت را کشتند و جنازه‌هایتان را در آن رود پر خروش انداختند... .
اشک‌هایم به جوشش درآمدند. از ادامه‌ی حرفم باز ماندم و کمی بعد با صدای لرزانی از بغض ادامه دادم:
-‌ با این‌حال به آن اطمینان نکردم، شاید تنها راه زنده ماندنم بعد از تو همین بود. هر روز در پی این امید زنده ماندم که اگر روی پاهایم بایستم می‌توانم به آن روستا بروم و خبری از تو گیر بیاورم و تا زمانی که اثری از جنازه‌های شما نبینم، حرف پدرم را باور نخواهم کرد. علی‌رغم التماس‌های فروزان که در تمام این مدت بار ناتوانی‌ و معلولیت‌ام را به دوش کشید، به همراه آن‌ها از ایران نرفتم و ماندم تا باز به دنبال تو بگردم، در باغ فرحزاد ساکن شدم. کمی که توانستم به راه رفتن مسلط شوم، با احمدآقای خدابیامرز به آن روستا رفتیم، آن پیرمرد... آن پیرمرد، همان حاج‌ولی را دیدیم، گفت تو را ندیده، تنها ساعتی از تو به من داد و گفت آن را پیدا کرده‌است.
 
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,097
7,265
مدال‌ها
2
حرفم را خوردم و با سرانگشتانم اشک‌هایم را زدودم. حمید سگرمه در هم گره زد و گفت:
-‌ حاج‌ولی؟ او دیگر چرا چیزی نگفت؟!
لب فشردم و دردمند زیرلب نالیدم:
-‌ وقتی آشنایان خنجر از رو بستند از غریبه‌ها چه انتظاری دارم؟! بی‌گمان او هم می‌خواسته راز پدر تو را محفوظ نگه دارد.
حمید با ناراحتی پیشانی‌اش را فشرد و چشم بست.
دوباره با بغض نهفته در گلو گفتم:
-‌ قرار بود سه روز دیگر به آن روستا برگردیم تا حاج‌ولی محل دقیق پیدا کردن ساعت‌ات را به من بگوید اما با فوت احمدآقا همه‌چیز روی سرم دوباره آوار شد و ناامیدی از یافتن تو مرا مغلوب کرد. تا اوایل تابستان در ایران بودم و پس آن به لندن رفتم تا بیش از این خودم را در درد تنهایی اسیر نکنم. برای کریسمس خاله قصد داشت به مناسبت فارغ‌التحصیلی ایرج جشنی ترتیب دهد. از این‌رو حمیرا را هم دعوت کرد.
دندان به هم ساییدم و ناراحتی چون ریسمان قطوری گلویم را در چنگ گرفت. با ناراحتی ادامه دادم:
-‌ وقتی حمیرا و غلامحسین‌خان مرا دیدند... .
دوباره بغضم سر باز کرد و گلایه‌مندانه نالیدم:
-‌ چطور چنین بی‌رحمی کردند؟ خودشان با چشمانشان دیدند که من چطور در داغ تو آب شدم.
به زور بغضم را فرو خوردم و ادامه دادم:
-‌ حمیرا به دروغ از در دوستی با من وارد شد و مدام مرا به خاطر مرگ تو تسلی داد و من احمق هم باز رکب از حیله‌های او خوردم. برایم آن پیراهن آبی روشن را گرفت و اصرار کرد لباس سیاه از تن در بیاورم و در مهمانی ایرج لباس او را بپوشم و بگذارم دوستیمان پا برجا باشد. به زور و اصرار بقیه به تن کردم که در مهمانی به طور تصادفی ارسلان را دیدم، درحالی که آمدن ارسلان هم نقشه عمه‌ی حیله‌گرت بود برای آن که آن عکس را بگیرد و بهانه‌ی تو را بیاندازد. اما هیچ اتفاقی بین من و ارسلان نیافتاد. علی‌رغم خواستگاری‌هایش و اصرار همه برای ازدواج با او، من هرگز از فکر تو غافل نشدم و هیچ‌گاه نتوانستم او یا کَس دیگری را در زندگی‌ام بپذیرم. هشت‌ماه پیش هم آنجا را ترک کردم و به ایران آمدم تا باقی عمرم را صرف خدمت به رزمنده‌ها کنم.
لب فشرد و با رنجش چشم به زمین دوخت و گفت:
-‌ از پدرت نگفتی! او کجاست؟ چه می‌کند؟
نگاهم را به او دوختم و با زهرخندی گفتم:
-‌ اگر خبری از زنده‌ها می‌گرفتید، می‌فهمیدید که او هم همین که پایش به خاک آمریکا رسید، مُرد. در تعجبم که چطور حمیرا از دادن این خبر به تو غافل شده‌است حتماً از آن هم به نحو دیگری استفاده کرده‌است.
حمید با ناراحتی و خشم غرید:
-‌ لعنت به او! دیگر نمی‌خواهم حتی اسمش را بشنوم. به خدا که دیگر برایم مرد.
با ناراحتی لب گزیدم و گفتم:
-‌ حالا تو بگو عمورضا کجاست؟
با ناراحتی چشم فرو بست و سکوت کرد. در انتظار جواب به او زل زدم. مدتی طول کشید تا لب گشود و گفت: دوسال پیش... در بمباران... .
بغضی مانع ادامه‌ی حرفش شد. با ناراحتی و تاثر چشم فروبستم و سری با تاسف تکان دادم. او به زور بغضش را خورد و گفت:
-‌ او را ببخش فروغ! گناه او را ببخش او تنها می‌خواست من و تو در آرامش زندگی کنیم. او به خاطر تجربه‌های تلخ زندگی‌اش و کارهای پدرت خواست از ما محافظت کند.
 
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,097
7,265
مدال‌ها
2
با ناراحتی غریدم:
-‌ وقتی پدرم مرده‌بود! از ترس چه کسی می‌خواست از تو محافظت کند؟!
-‌ او هم چون من از مرگ پدرت خبر نداشت. حمیرا به او در مورد مرگ پدرت نگفته‌بود.
با ناراحتی نگاهش کردم و دستم را مشت کردم. او با کف دستش صورت خیس‌اش را پاک کرد. از جا برخاستم آنقدر حال و روزم به هم ریخته‌بود و از این رکب سختی که خورده‌بودم؛ دلگیر و ناراحت بودم و چون مار زخمی به خودم می‌پیچیدم. حمید از جا برخاست و با نگاهی دردمند به من زل زد. علی‌رغم آن همه دوری، علی‌رغم آن همه که آرزوی دیدنش را داشتم، حالا که حقایق رو شده‌بود، از او هم دلخور بودم. انگار همه با خنجرهای زهرآگینشان مرا مورد هدف گرفته‌بودند و بی‌رحمانه تکه‌پاره‌ام کرده‌اند.
نگاه دلخور و دردمند هر دوی ما سوی هم بود. تا چند دقیقه تنها به هم زل زده‌بودیم. آنقدر فراقش و خیالش مرا رنج داده‌بود که دیگر شیرینی وصالش هم به چشمم نمی‌آمد. شاید... شاید آنقدر دلخور بودم که در آن لحظه نمی‌توانستم آن همه رنجش را از دلم بزدایم.
آهسته گفتم:
-‌ در آرزوی دیدن دوباره‌ات می‌سوختم اما بگذار کمی تنها باشم. زخم خیانتی که خوردم آنقدر سنگین است که نمی‌توانم بیش از این آرام باشم.
سر به زیر انداخت. در سکوت با دلخوری تماشایش کردم. دستش را با ناراحتی پیش آورد و دستم را گرفت و به آرامی فشرد. سر بلند کرد و با نگاه محزون به من زل زد و دردمند گفت:
-‌ به خدا که من از تو بیشتر درد می‌کشم. در این مدت برای از دست دادن تو و حالا هم بار گناه اعتماد به دیگران و خ*یانت نزدیکانم روی شانه‌هایم سنگینی می‌کند.
در سکوت نگاهش کردم. سری با ناراحتی تکان داد، گلایه‌مندانه نالیدم:
-‌ هر بار مرا تنها گذاشتی حمید! حتی بعد از اینکه مرا اینجا دیدی باز هم رفتی.
_ فروغ، وضعیت خط نابسامان بود ناچار شدم بروم. بچه‌ها در خط‌ مقدم به من احتیاج داشتند.
اشک‌هایم پشت هم باریدند و گفتم:
-‌ اگر زبانم لال... شهید می‌شدی چه؟
سر به زیر انداخت و با نوای غم‌آلودی گفت:
-‌ من اگر لایق بودم همان موقع شهید شده‌بودم که ساواکی‌ها تیر به سی*ن*ه‌ام زده‌بودند.
با ناراحتی لب فشردم، هنوز هم همان افکار را داشت بی‌آنکه بفهمد من چه کشیدم، هنوز حرف از شهادت می‌زد. با حالت ناراحتی و قهر او را ترک گفتم، او صدایم زد:
-‌ فروغ!
باز اشک مهمان چشمانم شد تا از سوز دلم بکاهد. جوابش را ندادم و به راه خود رفتم. آنقدر پریشان و زخم خورده‌بودم که نمی‌دانستم به کدام درد و ناراحتی‌ام غصه بخورم. گویی هزاران خنجر زهرآگین در قلبم فرو شده‌بود.
 
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,097
7,265
مدال‌ها
2
فردا را به بهانه‌ی ناخوشی در خوابگاه ماندم و به خاطر اتفاقاتی که مرا از هم پاشیده‌بود و دلخور کرده‌بود؛ در ماتم خودم غرق شدم. تا شب زمانی که بقیه از بیمارستان برگردند، همان گوشه‌ی تختم خشکیده‌بودم و به تکه عکسی زل زده‌‌بودم که در تمام مدت بهانه‌ی جدایی من و او در این سال‌ها شده‌بود و غصه می‌خوردم. در سال‌هایی که بر من گذشتند، من هزار بار از هم پاشیدم. چه روزهای سخت و دردناکی را از سر گذراندم و تحمل کردم. این شش‌سال به اندازه صدسال مرا پیر کرد. هر بار که رویای او را در خواب می‌دیدم و از خواب بیدار می‌شدم دلم که نه، جانم تنگ می‌شد و پنجه‌ی غم چطور بی‌رحمانه گلویم را می‌فشرد. شش‌سال از عمرم را در عکس‌های آن آلبوم لعنتی گذراندم و درد کشیدم. هر بار برای غصه‌ی از دست دادن او، از طرف بقیه مورد شماتت قرار گرفتم. آن‌وقت عمورضا و حمیرا با دانستن حقیقت، چطور سال‌های تلخ و دردناکی را برایم رقم زدند. از پدرم که با بی‌رحمی داستانی را برایم گفته‌بود و ناچارم کرده‌بود در این‌سال‌ها با خیال آن یک عمر در سوگ او خودم را مقصر بدانم. گاهی خودم را مقصر می‌دانستم و گاهی حمید را، که چنین سرنوشت تلخ و دردناکی را برای هردویمان رقم زده‌بود. آنقدر دلگیر و دلخور بودم که علی‌رغم اینکه از زنده بودنش خوشحال بودم اما قلبم از ناراحتی لبریز و از دردهایی پر شده‌بود که در این سال‌ها خنده از لب‌هایم گرفتند و مرا در سوگ او خاکستر کردند.
شب در حیاط خوابگاه مچاله شده‌ و زانوی غم بغل کرده‌بودم. نسیم مطبوعی صورت خیسم را نوازش می‌کرد. زانوانم را محکم در آغوش گرفته‌بودم و دردمندانه پیشانی‌ام را روی زانوانم فشار دادم. مدام حرف‌های حمید در گوشم زنگ می‌زد. دیگر نمی‌دانستم باید از دست چه کسی دلگیر باشم؟! از خودم که درست در یک ‌قدمی پیدا کردن او مغلوب ناامیدی‌ها شدم و دست از او کشیدم و به لندن رفتم یا از حمیرا به خاطر خ*یانت‌هایش که چون ماری خوش‌خط و خال دورم حلقه زد و زهرش را ریخت و یا از عمورضا که بزدلانه حفظ زندگی پسرش را مقدم بر هر چیزی دانست و آتش به زندگی من زد یا... یا از حمید و اهمالش در یافتن من و باور به دروغ‌های پدرش و حمیرا! از چه کسی باید دلخور می‌شدم؟ چه کسی را باید مقصر می‌دانستم؟!
اشک‌هایم باز به جوشش درآمدند، آن‌ها با بی‌رحمی کاری با من کردند که راحت نمی‌توانستم آن‌ها را ببخشم. هر روز و هر شب در خاطره‌هایش غرق می‌شدم و درد می‌کشیدم، بارها خودم را بی‌رحمانه در مرگ او قصاص کردم. بارها خودم را برای این عشق دردناک محاکمه کردم. هر روز و هر لحظه از دلتنگی تا دم مرگ رفتم و زنده ماندم. اینکه حمیرا سوختنم را با چشم دید اما با بی‌رحمی از پشت به من خنجر زد؛ مرا آتش می‌زد! اینکه چطور به حمیرا اعتماد کردم و خیال کردم می‌تواند دوست من باشد.
دستی شانه‌ام را لمس کرد. با صورت خیس سر چرخاندم و نگاه محزون و نگران زری در قاب خیس چشمانم نشست. لب فشرد و کنارم نشست و مرا در آغوش گرمش فرو برد. کم‌کم‌ صدای هق‌هق گریه‌هایم از میان لب‌های به هم چسبیده‌ام بیرون جستند.
او بازوانم را به آرامی نوازش کرد و دلداریم داد، می‌گفت نباید ناشکری می‌کنم. حالا که او را پیدا کردم باید خوشحال باشم. این معجزه‌ای بود که باید به خاطرش اشک خوشحالی بریزم. کم‌کم با باران نصیحت‌هایش کویر دلم را سیراب و مرا آرام کرد. آه بلندی کشیدم.
 
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,097
7,265
مدال‌ها
2
حرفی نزدم، سپس او گفت:
-‌ امروز دم غروب به سراغت آمده‌بود. در چشمانش نگرانی موج می‌زد.
لب بغض‌آلود فشردم و گفتم:
-‌ با اینکه هر لحظه در این سال‌ها آرزویم شده‌بود زنده باشد اما نمی‌دانم چرا به این حال افتاده‌ام؟! شاید به خاطر این است که در این‌ سالها به قدری شکنجه شدم که دیگر خوشحالی را فراموش کردم.
او با ناراحتی لب فشرد و گفت:
- از خودش چیزی نگفت؟ اینکه در تمام این مدت کجا بوده و چرا سراغی از تو نگرفته؟
عکسی که در کف دستم مچاله شده‌بود را به او نشان دادم و دلگیر گفتم:
-‌ خیال کرده من ازدواج کرده‌ام.
چشمانش گرد شدند. عکس مچاله شده را از دستم گرفت و از هم باز کرد و گفت:
-‌ پناه بر خدا! این مَرد دیگر کیست؟
با سرانگشتم اشکم را پاک کردم و گفتم:
-‌ ارسلان است.
-‌ چطور به دستش رسیده!
آهی سی*ن*ه‌سوز را از سی*ن*ه بیرون دادم و گفتم:
-‌ حمیرا آن را به دستش رسانده!
چهره‌ی گنگ و پرسوالش را به من دوخت، آنچه پیش آمده‌بود را برایش گفتم و چاشنی‌اش هم چند قطره اشک بود که از چشمانم ریخت. با ناراحتی غرید:
-‌ یعنی چی؟ انسان عاقل چرا باید صبر کند و بگذارد زنش با مرد دیگری ازدواج کند.
-‌ می‌گفت نمی‌خواسته زندگی‌ام را بیش از این ویران کند و برای همین بود که عقب‌نشینی کرده، از طرفی هنوز خیال می‌کردند که پدرم زنده‌است و پدرش نمی‌خواست او از سوی پدر من تهدید شود.
همان‌طور مرا نگریست و متاثر سری تکان داد و گفت:
-‌ نمی‌دانم چه بگویم! حالا در این سال‌ها چه کرده؟! زن و بچه ندارد؟
با بی‌حوصلگی گفتم:
-‌ چه زن و بچه‌ای زَری!
_ والله وقتی اینطوری بی‌خیال تو شده‌است شاید سر خودش هم گرم زن و بچه‌ای شده‌باشد.
از حرف زری خنده‌ی تلخی کردم و گفتم:
-‌ بعید می‌دانم، او آن موقع که من نامزد کرده‌بودم زیر بار ازدواج با سوسن نرفت.
-‌ آخر کدام مردی می‌تواند این همه سال مجرد بماند فروغ! خودت ببین! این برادرهای جبهه هم برای اینکه دینشان کامل شود با اینکه می‌دانند ممکن است فردا زنده نباشند باز هم ازدواج می‌کنند.
از حرف‌های زری کلافه شدم و گفتم:
-‌ باشد زری! برای اینکه خیالت راحت شود فردا از او می‌پرسم.
زری از لحن تند و تیز من خنده بر لب نشاند و گفت:
-‌ اگر که مطمئنی نمی‌خواهد بپرسی! چه بگویم خواهر! من هم از تجربه‌های تلخ خودم می‌بینم. چند وقت پیش عبدالرضا برادرم نامه برایم فرستاده‌بود که پرویز شوهر سابقم را دیده که یک دختر پانزده، شانزده‌ساله کنارش راه می‌رود. خیر ندیده کم زندگی مرا جهنم کرده بود حالا رفته و یک دختر بیچاره پانزده‌ساله را به عقد خود درآورده.
 
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,097
7,265
مدال‌ها
2
نگاهم را به او دوختم، او لب فشرد و گفت:
-‌ دلم برای آن دختر بیچاره سوخت که چطور جوانی‌اش تباه چنین مردی می‌شود.
شانه‌اش را فشردم و گفتم:
-‌ مهم این است که تو از دست او نجات پیدا کردی.
-‌ مردک بی‌مسئولیت! حالا رفته یک دختر نوجوان را گرفته است و می‌خواهد او را بدبخت کند.
هر دو آه بلندی کشیدیم، او دستم را فشرد و گفت:
-‌ فکرش را نکن!
بغض‌آلود گفتم:
-‌ نمی‌دانم چه کسی را مقصر بدانم برای این سال‌هایی که سوختند و مرا عذاب دادند. خودم را مقصر بدانم که به دنبال آن پیرمرد نرفتم و اجازه دادم مغلوب حرف‌های ناامیدانه دیگران شوم یا حمیرا و پدرش را که تمام سعیشان را کردند تا او را از من دور نگه دارند و یا او را که به این راحتی به حرف‌های بقیه اعتماد کرده‌بود و خودش را عقب کشیده‌بود. چه کسی را باید مقصر بدانم!
حرف‌های آخرم از بغض لرزیدند. زری شانه‌ام را فشرد و گفت:
-‌ فروغ اگرچه می‌دانم درد فراق و سوختن یعنی چه! اما حالا افسوس گذشته‌ها را خوردن فایده‌ای ندارد. کاری است که شده و سالهای عمرت رفته‌است. کام شیرین وصالت را با ناراحتی‌های گذشته تلخ نکن و او را ببخش! اگرچه گناه و اهمال او قابل سرزنش است اما او هم شاید در شرایط روحی بدی به سر می‌برده و با دیدن آن عکس درست نتوانسته‌ تصمیم بگیرد. خودت را هم جای او بگذار ببین اگر عکسی از او با این شکل به دست تو می‌رسید چه کار می‌کردی؟
در سکوت لب فشردم و حرفی نزدم. او با اطمینان شانه‌ام را فشرد و گفت:
-‌ هر چه بوده گذشته است. باید خوشحال باشی که خدا دوباره به تو نگاه کرده و او را به آغوشت برگردانده‌است. کاش که یک نفر هم بیاید و بگوید برادر من هم زنده‌است.
اشک‌هایش را با گوشه‌ی روسری‌اش زدود و گفت:
-‌ خدا می‌داند که چقدر از اتفاق امروز من هم دلگرم شدم. شاید یک روز هم... یک روز هم برادر من بیاید.
به زور بغضش را فروخورد و با چشمان خیس به من زل زد و گفت:
-‌ کاش آنچه برای تو اتفاق افتاده، برای من هم بشود.
برای تسلی‌اش او را در آغوش گرفتم. کمی بعد از من جدا شد و با لبخند محزونی به من زل زد و گفت:
-‌ برویم بخوابیم، فردا صبح باید به بیمارستان برویم.
سری تکان دادم و گفتم:
-‌ تو برو، من می‌خواهم کمی بیدار بمانم.
سری تکان داد و آهسته گفت:
-‌ خودت را سرزنش نکن! این‌ها هم بازی تقدیر است. چه می‌شود کرد. شاید خواست خدا بر این بوده که حالا به هم برسید.
لبخند محزون کم‌جانی به لب راندم و حرفش را تایید کردم. او رفت و من با ناراحتی به عکس مچاله شده خودم و ارسلان زل زدم. حرف‌هایش در گوشم زنگ می‌زد:《نمی‌دانم فروغ! دیگر نمی‌دانم چرا آن را باور کردم. شاید به خاطر اینکه یکبار ارسلان تو را از دست من گرفته‌بود، خیال کردم این‌بار هم زندگیم را به او باخته‌ام. ما را ببخش فروغ!》
سری با ناراحتی تکان دادم و به این اندیشیدم که زری راست می‌گفت. حالا که او را یافته‌بودم نباید خودم و او را به خاطر گذشته‌ها سرزنش کنم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,097
7,265
مدال‌ها
2
فردای آن روز دوباره به بیمارستان صحرائی برگشتم. سِرُم یکی از رزمنده‌ها را عوض می‌کردم که زری پیش آمد و صدایم کرد. سر چرخاندم و چهره‌ی شکفته‌اش را دیدم که با نیشخندی گفت:
-‌ بیا نامزدت دوباره سراغت را می‌گیرد.
از شنیدن آن حرف دست و دلم لرزید، هنوز هم باورم نمی‌شد او زنده است و دیگر در رویای زنده‌بودنش سیر نمی‌کنم! قلبم در سی*ن*ه چون طبل پر صدایی می‌کوفت. لب به هم فشردم و سرسنگین سری تکان دادم. بعد از عوض کردن سرم رزمنده، سینی داروها را برداشتم و با حالی دگرگون و دوگانه از اتاق بیرون رفتم، درحالی که با خودم در جدال بودم. هم از او دلگیر بودم و هم دل که نه، جانم برای دیدنش پر می‌کشید. میان یک حس دوگانه در جدال بودم. گاهی یک قدم برای بیرون رفتن از بیمارستان برمی‌داشتم و گاهی قدمی به عقب می‌گذاشتم و خودم را آماده‌ی روبه‌رو شدن با او نمی‌دیدم. نفس لرزانم را بیرون دادم و مستاصل دست از جیب روپوشم بیرون آوردم و با ناخن‌هایم بازی کردم و باز در رفتن به سوی او تردید کردم. عاقبت سری تکان دادم و ترجیح دادم برای دیدن او نروم، چرا که هنوز دلخوری‌ها روی قلبم سنگینی می‌کردند و هنوز دلم نمی‌خواست او را با این هجم از دلخوری ببینم.
عاقبت در این جدال تماشایی، عقلم بر قلبم پیروز شد و راه برگشتن برای از سر گیری ادامه کارهایم را پیش گرفتم. وارد اتاق دیگری شدم. داروها را کنار تخت رزمنده گذاشتم و با لبخندی حال پیرمرد رزمنده‌ای را پرسیدم که امروز صبح زود به خاطر فشارخون بالا بستری کرده‌بودند. فشار خونش را گرفتم و به حرف‌های دلنشین‌اش گوش می‌دادم که داشت از پیری و بیماری‌ها شکایت می‌کرد و مدام می‌گفت نکند خدا مرا مستحق شهادت نداند و با مرگ طبیعی از دنیا بروم.
از داخل جلد قرص، یک دانه قرص بیرون آوردم و با لیوان آبی که برایش ریخته‌بودم را مقابلش گرفتم و گفتم:
-‌ پدرجان امیدوارم خدا آخر و عاقبت همه‌ی ما را به خیر رقم بزند.
تسبیح آبی را لای انگشتانش گیر داد و قرص را از من گرفت و گفت:
-‌ الهی آمین.
لبخندی زدم و به چهره‌ی نورانی‌اش زل زدم که داشت آب را جرعه‌جرعه می‌نوشید و سلام بر شهدای کربلا می‌داد. همان‌طور محو تماشای او بودم که صدای حمید باز بنیان دلم را فروریخت:
-‌ فروغ!
از شنیدن صدایش جانم به لرز آمد. لب به هم فشردم و چشم به هم فشردم. قلبم تندتند بر سی*ن*ه‌ام مشت می‌کوفت. با اکراه سر چرخاندم و با دیدن قامت او در آستانه‌ی در اتاق، دلتنگی چون ریسمانی دور گلویم حلقه زد. نگاهمان که با هم تلاقی کرد همه‌چیز از ذهنم شسته شد و رفت. لبخند محوش که چهره‌اش را اندکی رنگ و رو داده‌بود، چون آهنربای قویی مرا سوی او می‌کشاند. لب به هم فشرد و یک گام جلو آمد و دستی به بالا برد و گفت:
-‌ سلام به جمیع برادرها! خدا انشاءالله همه را شفا بدهد و شما را به ما برگرداند.
همه یکی‌یکی سلام دادند و آمین گفتند. حمید با لبخندی که چهره‌اش را شکفته بود گفت:
-‌ فروغ، اگر کار نداری می‌شود بیایی!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,097
7,265
مدال‌ها
2
لب فشردم و هرچه کردم سنگرم را حفظ کنم و بر تصمیمم پافشاری کنم؛ نتوانستم. او با همان نگاه گیرایش مرا نگریست و اشاره به بیرون کرد و گفت:
-‌ بیرون جلوی در منتظرت هستم.
او رفت و من چند لحظه بعد نتوانستم بر حال خودم غلبه کنم و پشت سرش روانه شدم.
او بی‌قرار جلوی در بیمارستان ایستاده‌بود. بیرون که رفتم، آفتاب چشمم را زد. با دیدنم لبخندی زد و سویم پر کشید و مقابلم ایستاد و با نگاهش که دل و جانم را به لرز آورده‌بود و عمری بود مرا در حسرت خود سوزانده‌بود، به من زل زد و نگران گفت:
-‌ سلام، حالت چطور است؟
آب دهانم را به زور قورت دادم و به چهره‌اش زل زدم و زیرلب سرسنگین گفتم:
-‌ بهترم.
لب فشرد، سرش را پایین انداخت و حرفی نزد. چند لحظه‌ای میان ما سکوت سنگینی پرده انداخت. مسخره بود! سال‌ها بود که آرزویم دیدنش بود و حالا حتی نمی‌توانستم قدمی به سویش به جلو بردارم و سر صحبت را باز کنم. دیگر حتی نمی‌دانستم چه حالی دارم؟ دلخورم؟ دلتنگش هستم؟ عاشقش هستم؟ چه هستم؟
سر بلند کرد و با چهره‌ای گرفته گفت:
-‌ دیروز به سراغت آمدم حالت را بپرسم، اما همکارانت گفتند به بیمارستان نیامدی.
همان‌طور به او زل زده‌بودم لب باز کردم و گفتم:
-‌ نیاز به زمان داشتم تا کمی آنچه را شنیده‌‌بودم را هضم کنم.
زهرخند تلخی زد و گفت:
-‌ به تو حق می‌دهم، حتی... حتی خودم هم آنقدر حال و روزم به خاطر آن دروغ‌ها بد بود که تمام آن شب یک لحظه خواب در چشمم نشکفت.
چشم فروبستم و آهی کشیدم و گفتم:
-‌ بگذریم! گذشته‌ها گذشته‌اند و دیگر بیش از این نمی‌خواهم بین ما جدایی باشد.
بارقه‌های امید در نگاهش درخشید و به من نگریست و گفت:
-‌ خدا را شکر!
نفسم را از سی*ن*ه بیرون دادم و به چهره‌اش زل زدم و گفتم:
-‌ تا کی در اینجا هستی؟
نگاه پر سوالش را به من دوخت. مصمم گفتم:
-‌ تا کی در جبهه می‌مانی؟
مکث پرتردیدی کرد و گفت:
-‌ دو هفته‌ی دیگر مرخصی دارم و برای چند وقتی به تهران برمی‌گردم تا خدا چه بخواهد.
دست و دلم باز از یک هراس مهیب لرزید. خدا می‌داند در این دو هفته و زیر این رگبار آتش جنگ چه پیش خواهد آمد. انگار نمی‌دید من چه حالی دارم.
نفسم را با ناراحتی بیرون راندم و گفتم:
-‌ در خط مقدم... حمید! انگار می‌خواهی مرا بیشتر از این ویران کنی.
چندثانیه به من خیره‌شد و گفت:
-‌ بگذار راجع به این قضیه بعداً حرف می‌زنیم، من باید بروم.
درحالی که قانع نشده‌بودم و چون اسپند روی آتش بی‌قرار بودم گفتم:
-‌ حمید! تو که نمی‌خواهی باز گذشته‌ها را تکرار کنی.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,097
7,265
مدال‌ها
2
با دیدن حالم جلو آمد و دستم را گرفت و با آرامش گفت:
-‌ فروغ، قول می‌دهم امروز عصر به اینجا بیایم، بگذار آن زمان با هم حرف می‌زنیم. الان فقط آمده‌بودم حالت را بپرسم و نگرانت بودم، باید هرچه زودتر به گروهان برگردم.
با کلافگی دستم را از دستش کشیدم و روی پیشانی گذاشتم و یک قدم به عقب رفتم و غریدم:
-‌ می‌خواهی به خط بروی؟
او با اطمینان شانه‌ام را فشرد و گفت:
-‌ امروز باید یک سری به پادگان بزنم و بعد به خط بروم. قول می‌دهم عصر اینجا باشم.
از قولش کمی آرامش بر قلبم مستولی شد. سپس با لبخندی از من جدا شد و رفت و سوار جیپ صحرائی شد که آماده‌ی حرکت و منتظر او بود و با چندین رزمنده سوار بر آن از جلوی چشمانم دور شد. دوباره کوهی از فکر و خیال سنگینی‌اش را روی شانه‌هایم انداخت. آنقدر که گلویم پر شد از بغض‌های فروخفته که تار و پود گلویم از دستشان ورم کرد. ذهنم از خیال‌های موهوم، خسته و رنجور شد و سرم به درد آمده بود.
تا غروب همه‌ی آن‌ فکر و خیال‌ها با قدرت بیشتری تاختند و ته دلم را چون سیر و سرکه به جوش و خروش درآوردند. آنقدر که از ترس از دست دادن دوباره‌اش به وحشت افتادم. این افکار موهوم و دردناک چون موریانه‌ای به جانم افتادند و دست آخر ذره‌ذره کاسه‌ی صبر مرا پر کردند. ترس از نیامدنش و اتفاقات موهوم مرا تا مرز جنون برد. تا جایی که لحظه به لحظه‌اش را به خدا التماس می‌کردم و اشک می‌ریختم.
غروب بود که بی‌قرار بیرون از بیمارستان در انتظار آمدن او ایستاده‌بودم و پاهایم از سر راه رفتن‌های بی‌قرار خشک شده‌بودند که بالاخره جیپ خاکی‌رنگی ایستاد و او پیاده شد و درحالی که سربند سبزی روی سرش بسته‌بود با چهره‌ای شکفته و تبسمی بر لب به سمتم پیش آمد. انگار دنیا را در قالب او به من هدیه کرده‌بودند. آسوده‌خاطری چون انوارهای خورشید گرمی از پس طوفان افکارم تابید و دریای متلاطم دلم را آرام کرد. منتظر او بودم تا برسد و من همه‌ی فکر و خیالم را بر سرش فریاد بکشم.
به من رسید و تا گفت سلام، بغضم ترکید و زارزار گریه کردم. روی زمین ولو شدم و او با حیرت و دستپاچگی مقابلم خم شد و در حالی که سعی داشت آرامم کند، گفت:
-‌ ای‌بابا فروغ! تو هنوز هم همان دختر زِرزروی سابق هستی! باز چه شده که این‌طوری مثل ابر بهار اشک می‌ریزی!
با گریه بر سرش فریاد کشیدم:
-‌ هزار بار مردم و زنده شدم تا بیایی! مگر قول ندادی عصر بیایی.
دست تسلیمش را بالا برد و خنده‌ای از ته دل بر لب راند و گفت:
-‌ به خدا کارم طول کشید. بعد هم نگران شهادت من نباش! اگر لایق شهادت بودم توسط همان ساواکی‌ها کشته می‌شدم. فعلاً که هر چه به من می‌خورد کمانه می‌کند و برمی‌گردد.
این حرف را توام با نگاهی دردمند به من زد که گویی بر خرمن دلم آتش زدند. گر گرفتم و فریاد زدم:
-‌ وای خداوندا! مثل اینکه می‌خواهد مرا دق مرگ کند! هنوز هم حرف از شهادت... .
بغضم ترکید و های‌های گریستم. او با دیدن آن همه حرص خوردنم به خنده درآمد و درحالی که سعی داشت مرا آرام کند، گفت:
-‌ فروغ‌جان! چرا گریه می‌کنی چه کسی گفته من شهید می‌شوم؟! من که دارم به تو می‌گویم لایق شهادت نیستم. آخر برای چه انقدر خودت را ناراحت می‌کنی.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,097
7,265
مدال‌ها
2
اشاره به بیمارستان صحرایی کردم و با خشم و گریه بر سرش غریدم:
-‌ مگر خودت سرنوشتت را نوشتی که این را می‌گویی؟! نگاه به اطرافت بکن! ببین کجا هستیم. جنگ است حمید! روزی چند رزمنده قبل از رسیدن به بیمارستان در همین بیمارستان شهید می‌شوند.
نفسش را با ناراحتی بیرون داد و با اطمینان به چشمان خیسم زل زد و گفت:
-‌ درست است! اما آن‌هایی که شهید می‌شوند با من خیلی فرق دارند.
از حرف‌هایش به ستوه آمدم و از جا مثل فنر برخاستم و گفتم:
-‌ چه فرقی دارند؟! آن‌ها از پوست و گوشت و خون‌اند که تو هم هستی!
زهرخندی به لب نشاند و با چهره‌ای پر از اندوه به من زل زد و گفت:
-‌ شهادت لیاقت می‌خواهد، آن‌ها رفتارشان و نگاهشان و حال دلشان از جنس خداست. من از جنس زمینم فروغ، از زمانی که تو را پیدا کردم باز دلم زنجیر به این دنیا و تو شده. اگر خدا مرا لایق می‌دید تا قبل از دیدن تو، مرا به سوی خودش می‌خواند نه حالا که تو را... .
آه بلندی کشید و حرفش را نیمه‌تمام گذاشت. قطره‌قطره اشک از چشمانم بارید و مستاصل نالیدم:
-‌ حمید، می‌خواهی مرا بکشی؟! چطور بی‌رحمانه حرف از شهادت می‌زنی آن‌ هم بعد از آن همه رنجی که کشیدم؟! چطور می‌توانی با این حرف‌ها قلب مرا این همه شکنجه کنی؟
دستم را گرفت و به جهت دلداری گفت:
-‌ من به تصدقت شوم، آخر چه بگویم که خاطر تو نرنجد؟ به تو می‌گویم من شهید نمی‌شوم! اگر جز این بود دوباره به زندگی برنمی‌گشتم. می‌دانم که خدا نگاهش روی تو بوده تا من! آنقدر که تو پیش خدا ارزش داری من ندارم، آن زمان که تو بخواهی خدا مرا لایق می‌داند. تو هم که هیچ‌وقت راضی به این نمی‌شوی.
با هق‌هق‌هایم شانه‌هایم شروع به تکان خوردن کردند. مرا روی کیسه‌های شنی تلنبار شده جلوی در بیمارستان نشاند و گفت:
-‌ آنقدر گریه نکن! بخدا که قول می‌دهم تا تو نخواهی من شهید نشوم. اینجا بنشین تا کمی آب برایت بیاورم.
او از من جدا شد و به داخل بیمارستان رفت. سرم را رو به آسمان بالا بردم. هوا رو به تاریکی می‌رفت و ستاره‌ها در آسمان می‌درخشیدند. اتوبوس بیمارستان از دور پیدا شده بود و کارکنان بیمارستان کم و بیش از بیمارستان بیرون می‌رفتند تا به خوابگاه بروند و تنها کسانی که شیفت داشتند در بیمارستان می‌ماندند. کمی بعد حمید با لیوان آبی به طرفم آمد و کنارم زانو زد و آن را سوی لبم گرفت. هق‌هق‌هایم را با لب بسته مهار کردم. لیوان را از دستش گرفتم و به زور جرعه‌ای نوشیدم. رو به من گفت:
-‌ مثل اینکه باید بروی.
لیوان آب را کنار گذاشتم و بینی‌ام را بالا کشیدم و گفتم:
-‌ نمی‌روم.
-‌ امشب در بیمارستان هستی؟
-‌ نه، به خاطر تو نمی‌روم.
 
بالا پایین