جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

دلنوشته {آسیموار} اثر •ملی ملکی کاربر انجمن رمان بوک•

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته دل نوشته های کاربران توسط Erebus با نام {آسیموار} اثر •ملی ملکی کاربر انجمن رمان بوک• ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 262 بازدید, 19 پاسخ و 6 بار واکنش داشته است
نام دسته دل نوشته های کاربران
نام موضوع {آسیموار} اثر •ملی ملکی کاربر انجمن رمان بوک•
نویسنده موضوع Erebus
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Erebus
موضوع نویسنده

Erebus

سطح
0
 
ناظر تایید
ناظر تایید
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
123
941
مدال‌ها
2
در دل این روزهای بی‌پایان، هر قدم سنگینی چون سنگینی قفس بر دوشم است.
کلمات همچون ریزدانه‌های شن در بیابانی بی‌خاطره، به باد می‌روند. از جمع دورم، اما در این هیاهو گویی در یک جزیره گمشده‌ام. می‌روم، اما مقصدی نیست، تنها جاده‌ای تاریک و بی‌انتها در پیش. خسته‌ام از خودم، از آن‌چه که باید باشم و از آنچه که نیستم. دلم پر از کلماتی است که نمی‌توانند در صدای سکوت بدرخشد و من در این جست‌ و جو برای معنا، در میان همه‌ی این گم‌شدگی‌ها، هنوز هیچ نمی‌یابم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Erebus

سطح
0
 
ناظر تایید
ناظر تایید
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
123
941
مدال‌ها
2
هیچ‌ک*س نامت را صدا نمی‌زند، گویی که هرگز در این خاک زاده نشده‌ای. خانه‌ها چشم ندارند، کوچه‌ها زبان و خیابان‌ها حافظه‌شان را از دست داده‌اند. باد نام‌های فراموش‌شده را همچون وصیت‌نامه‌ای بی‌ارزش در هوا می‌رقصاند. زمان جنازه‌ی خاطرات را روی شانه‌هایش حمل می‌کند، بی‌آن‌که عزاداری در کار باشد. سکوت سایه‌ی سنگینی‌ست که بر تمام درها افتاده، هیچ‌ک*س در را نمی‌زند و هیچ نامه‌ای به مقصد نمی‌رسد و تو همچون چراغی که در نیمه‌شب خاموش شده، در تاریکی‌ای فرو می‌روی که حتی شب هم آن را به رسمیت نمی‌شناسد.
 
موضوع نویسنده

Erebus

سطح
0
 
ناظر تایید
ناظر تایید
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
123
941
مدال‌ها
2
کسی نمی‌پرسد از آن‌هایی که همیشه لبخند دارند، از آن‌هایی که سایه‌ی اندوه را در نگاهشان فرو خورده‌اند. سکوتشان را کسی نمی‌شنود، همچون نامه‌هایی که هرگز ارسال نشدند. آدم‌ها روی زخم‌ها راه می‌روند، بی‌آن‌که بدانند زمین زیر پایشان خاطرات له‌شده‌ی کسی را به دوش می‌کشد. شب‌ها، صدای گریه‌هایی که به بالش‌ها دوخته شده، در هیاهوی دنیا گم می‌شود و تو تنها تماشا می‌کنی، چونان مجسمه‌ای که سنگینی تاریخ را بر دوش دارد، اما حق ندارد دهان باز کند.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Erebus

سطح
0
 
ناظر تایید
ناظر تایید
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
123
941
مدال‌ها
2
شهر دهان باز کرده و آدم‌ها را همانند لقمه‌هایی فراموش‌شده می‌بلعد. سایه‌ها بر روی آسفالت کشیده می‌شوند، بی‌آن‌که کسی برای دنبال کردنشان سر برگرداند. زمان چونان موریانه‌ای بی‌صدا، از تن زندگی می‌جود و می‌ریزد. مردم خودشان را به آینده‌ای نامعلوم می‌سپارند، در حالی‌ که گذشته‌ی‌شان زیر پایشان خاکستر شده و من مانند چمدانی که بر سکوی ایستگاه جای مانده، سال‌هاست انتظار دستی را می‌کشم که هرگز باز نخواهد گشت.
ما در آسیموار زاده شدیم، جایی که خاطرات پیش از آن‌که شکل بگیرند، در زخم‌های خاموش زمان دفن می‌شوند.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Erebus

سطح
0
 
ناظر تایید
ناظر تایید
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
123
941
مدال‌ها
2
هر که رفت، تکه‌ای از من را در چمدان خاموشی‌اش جا داد و من حالا توده‌ای از نیستی‌ام.
در خود فرو ریختم، همانند شهری متروکه پس از زلزله‌ای بی‌صدا. لبخندهایم نقابی بر چهره‌ی زجه‌هایی بودند که دفن شدند در گور سکوت.
صداها در من طنین درد شدند، بی‌آن‌که گوشی برای شنیدن باقی مانده باشد و« آسیموار» وصیت‌نامه‌ی تمامی فروپاشی‌هاست و من اسناد پوسیده‌ی جهانی‌ام که مرگ را به زندگی ترجیح می‌دهد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Erebus

سطح
0
 
ناظر تایید
ناظر تایید
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
123
941
مدال‌ها
2
هیچ‌ک*س نگفت مأمن می‌تواند مأوای سرما باشد؛ جایی که نوازش سال‌هاست در تبعیدی خودخواسته مدفون شده. کودکی‌ام را در تباهی بی‌صدا پروراندند، مبادا هیاهوی درون پرده‌های شرم را بدرد. سقف تنها شاهد متلاشی‌ شدنم بود و دیوارها حافظه‌ای پوسیده از تمام بغض‌های بی‌نام. نه از مهر، بلکه از گریز بالغ شدم.
آسیموار، یعنی قد کشیدن در زمینی که هیچ امیدی به رویش نیست؛ شکفتنی بی‌تماشا در فصلی که هیچ‌ک*س چشم‌ انتظارش نیست.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Erebus

سطح
0
 
ناظر تایید
ناظر تایید
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
123
941
مدال‌ها
2
بازی روزگار همیشه مرا در جایی رها کرده که کسی نمی‌داند هیچ‌چیز به اندازه‌ی تنها بودن نمی‌سوزاند. پنهان از نگاه‌ها، عذاب‌هایی در سی*ن*ه‌ی من شکل می‌گیرند که حتی من هم نمی‌توانم آن‌ها را لمس کنم.
نه فریاد و نه واژه‌ای؛ تنها سکوت است که هر لحظه بیشتر درونم را می‌بلعد. دنیای من پر از سایه‌هایی است که هرگز به آفتاب نخواهند رسید.
هر قدمی که برداشتم سنگین‌تر از دیگری بود.
در حقیقت، من در دلِ گم‌شدگی‌ام؛ نه تنها، نه غمگین، نه معذب، فقط تهی از هر مفهومی.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Erebus

سطح
0
 
ناظر تایید
ناظر تایید
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
123
941
مدال‌ها
2
به مرزهای ناشناخته‌ای رسیدم که در آن هیچ‌چیز همان‌طور که باید باشد، نیست. این گم‌گشتگی میان احساسات، به آرامی در دل من جا خوش کرده است. دیگر هیچ‌چیزی نمی‌خواهد به یاد بیاید؛ نه اشخاص، نه اتفاقات و نه حتی خودم! دنیای ما پر از صداهای تو خالی‌ است، بی‌آن‌که کسی به چیزی اهمیت بدهد و در این آشفتگی بی‌پایان، ما در پی چیزی هستیم که هیچ‌وقت نخواهیم یافت.
آسیموار نه نامی بر پیشانی من، بلکه فاجعه‌ای‌ست در قامت زیستن.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Erebus

سطح
0
 
ناظر تایید
ناظر تایید
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
123
941
مدال‌ها
2
تمام روزها در من ته‌نشین شده‌اند؛ انباشته از لحظاتی که حتی زمان هم از یادآوریشان ابا دارد.
در تنگنای این روزمرگی‌های ویرانگر، هر ثانیه‌ام همچو خرده‌سنگی درون سردابِ ملال می‌افتد.
فریادهایم بی‌لب، اشک‌هایم بی‌چشم و دلم گورستانِ تمنّاهایی‌ است که هیچ‌گاه زاده نشدند.
در دلِ خاطراتی که پوسیده‌اند، نومیدی‌ چون خزه‌ای بر استخوانِ زندگی‌ام روییده و آسیموار تنها واژه‌ای‌ست برای نام‌ نهادن بر تباهی‌ای که شکل انسان به خود گرفته. کاش گم می‌شدم، نه در راه، بلکه در خودم؛ جایی که بازگشتی برایش متصور نیست.
 
موضوع نویسنده

Erebus

سطح
0
 
ناظر تایید
ناظر تایید
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
123
941
مدال‌ها
2
با دهانی مملو از خاکِ ناگفته‌ها، مرگ را مزه‌مزه می‌کنم. دست‌هایم تابوتی‌ست برای لمس‌هایی که هرگز نزیسته‌اند. آسیموار لابه‌لای استخوان‌های خاموشم به گریه می‌افتد. در من لایه‌هایی از بودن هست که قرن‌هاست پوسیده‌اند، بی‌آن‌که دیده شوند. به جای قلب، در سی*ن*ه‌ام حجره‌ای‌ست از طنین گام‌هایی که هرگز نرسیدند. شب کاتبانِ فراموشی را بالای سرم می‌نشاند تا تاریخم را از یاد ببرند. من حاشیه‌ای هستم در متنی که هرگز نوشته نشد و این فرجامِ انسانی‌ست که حتی نسیان هم از یادش گریخت.
آسیموار نه نام است و نه ندا، زوال است و بس!
 
آخرین ویرایش:
بالا پایین