جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

درحال ترجمه {خدمتکار خانه در حال تماشا است} اثر «مترجم سونیا»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته کتاب‌های در حال ترجمه توسط ریپِر با نام {خدمتکار خانه در حال تماشا است} اثر «مترجم سونیا» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 902 بازدید, 40 پاسخ و 17 بار واکنش داشته است
نام دسته کتاب‌های در حال ترجمه
نام موضوع {خدمتکار خانه در حال تماشا است} اثر «مترجم سونیا»
نویسنده موضوع ریپِر
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط ریپِر
موضوع نویسنده

ریپِر

سطح
2
 
مدیر تالار موسیقی
پرسنل مدیریت
مدیر تالار موسیقی
مدیر آزمایشی
ویراستار آزمایشی
گوینده آزمایشی
مترجم انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Jun
2,401
17,193
مدال‌ها
5
فصل ششم

روز اول مدرسه به خوبی و خوشی سپری می‌شود. وقتی بچه‌ها از اتوبوس پیاده می‌شوند، داستان‌های فراوانی درباره‌ی اولین روز مدرسه‌شان دارند.

نیک با بسیاری از بچه‌های کلاس سوم دوست شده است و زنگ ناهار برایشان شیرین‌کاری کرده است؛ آدا نسبت به برادرش اشتیاق کمتری دارد؛ اما می‌گوید که دوستان تازه‌ای پیدا کرده است تغییر مدرسه در اواسط سال تحصیلی کار بسیار دشواری است. با این حال به هر دوی آن‌ها افتخار میکنم.

نیک می‌گوید:« آخر هفته مسابقه داریم. بابا کی میاد خونه؟ قول داده که با من تمرین کنه.» به ساعتم نگاه می‌کنم سوزت گفت که ساعت شش در خانه‌اش حاضر شویم. تقریباً کمتر از یک ساعت دیگر وقت داریم با شناختی که از انزو دارم، می‌دانم دقایق آخر از راه می‌رسد.

می‌گویم:« امیدوارم زود برسه.»

نیک می‌گوید:« کی؟ چه ساعتی؟»

می‌گویم:« دیگه باید برسه.»

می‌دانم که این پاسخ مجابش نکرده است؛ بنابراین می‌گویم:« یه فکر خوب دارم. چرا نمیری تو حیاط پشتی توپ بازی کنی؟»

چشمانش برق می‌زند و می‌گوید:« من عاشق حیاط خلوتم، مامان!»

من نیز عاشق حیاط خلوت هستم. نیک به‌تنهایی وارد حیاط خلوت می‌شود. دارایی لوکسی که در مرکز شهر از داشتنش محروم بودیم. از پله‌ها بالا می‌روم و وارد اتاق خواب می‌شوم. روی صورتم مقداری کرم میمالم تا حلقه‌های سیاه زیر چشمم را بپوشاند. گویی این حلقه ها تازه نمایان شده‌اند. کمی چشم‌هایم را سیاه می‌کنم. اما مقداری مواد داخل چشمم نفوذ می‌کند و اشک از چشم‌هایم سرازیر می‌شود. کمی رژلب کم‌رنگ به لب‌هایم می‌زنم؛ اما هیچ رنگی ندارد. اصلاً نمی‌دانم چرا چنین رنگی را انتخاب کرده‌ام!
 
موضوع نویسنده

ریپِر

سطح
2
 
مدیر تالار موسیقی
پرسنل مدیریت
مدیر تالار موسیقی
مدیر آزمایشی
ویراستار آزمایشی
گوینده آزمایشی
مترجم انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Jun
2,401
17,193
مدال‌ها
5
ما هنوز آینه تمام‌قد نخریده‌ایم، بنابراین مجبورم جلوی آینه‌ی روشویی آرایش کنم. در نتیجه، باید پاهایم را خم کنم و گاهی کمرم را به چپ و راست بچرخانم. فکر می‌کنم کافی باشد. به اندازه کافی آرایش کرده‌ام.

در ضمن، باید به فکر دسر نیز باشم. به هر حال، مسئولیت آن را بر عهده گرفته‌ام. در راه برگشت از محل کار، جلوی فروشگاه توقف کردم و یک جعبه پای سیب خریدم. چون خودم عاشق آن هستم، اما وقتی به خانه رسیدم و جعبه را باز کردم، دیدم که پای سیب‌ها بیات و مانده هستند. می‌دانم سوزت با دیدن شیرینی‌های بیات، چگونه مرا تحقیر خواهد کرد. شک ندارم، برای سفارش دسرهایش به شیرینی پزی های فرانسوی می‌رود. شیرینی‌ها را از جعبه پلاستیکی بیرون می‌کشم و داخل سینی فلزی می‌گذارم. سپس چنگالی از کشوی ظروف نقره برمی‌دارم، هنرمندانه و با ظرافت، به لبه و وسط شیرینی فشار می‌آورم. این‌گونه می‌توانم وانمود کنم که خودم آنها را پخته‌ام. در همین حین لولاهای درب خانه جیرجیرکنان باز می‌شوند و انزو وارد می‌شود. زمان چندانی نداریم با عجله به سمت او می‌روم؛ اما ناگهان خشکم می‌زند. انگار شوهرم از طوفان گرد و خاک بازگشته است. خدای من اما باید پانزده دقیقه دیگر خانه سوزت باشیم.

انزو به محض دیدن من با خوشحالی می‌گوید:« میلی! دسر آمریکایی مورد علاقه
من!» سپس به سینی خیره می‌ماند.
می‌گویم:« خودم پختم!»

می‌گوید:« واقعاً؟ اما شبیه پای سیب‌های داخل مغازه‌ست.»

حدس می‌زدم خیلی خانگی به نظر نرسد. همین که انزو به من نزدیک می‌شود تا گونه‌ام را ببوسد، دستم را بالا می‌گیرم تا دورش کنم. سپس می‌گویم:« نه. خیلی کثیف و خاکی هستی.»

می گوید:« داشتم چاله حفر می‌کردم بذار یه ذره با نیک بازی کنم. بعدش دوش می‌گیرم و آماده میشم که بریم.»

به او خیره می‌شوم و می‌گویم: «انزو! سوزت ما رو برای شام دعوت کرده. باید یه ربع دیگه اونجا باشیم. یادت رفته؟»

با بی‌تفاوتی به من نگاه می‌کند. بی‌توجهی او به مناسبت‌های اجتماعی برایم عادی شده است. او فقط نسبت به پیگیری تعهدات کاری خود بسیار وقت‌شناس است. باخنده می‌گوید:« خیلی خب حالا توی تقویم نوشته بودی؟»
 
موضوع نویسنده

ریپِر

سطح
2
 
مدیر تالار موسیقی
پرسنل مدیریت
مدیر تالار موسیقی
مدیر آزمایشی
ویراستار آزمایشی
گوینده آزمایشی
مترجم انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Jun
2,401
17,193
مدال‌ها
5
انزو همیشه به من گوشزد می‌کند که رویدادهای مهم را در تقویم تلفن‌مان ثبت کنیم. اگر چه من همیشه این کار را انجام می‌دهم، اما هرگز آن را نگاه نمی‌کند. می‌گویم: « آره. ثبت کرده بودم.»

با دست خاکی‌اش گردنش را می‌خاراند و می‌گوید: «ای بابا! خب بهتره برم دوش بگیرم.»

راستش را بخواهید گاهی احساس می‌کنم انزو فرزند سوم من است. البته، بیشتر شبیه فرزند دومم است و رفتارهایش شباهتی به آدا ندارد.

سر میز برمی‌گردم، سینی شیرینی را برمی‌دارم و داخل فر می‌گذارم. اگر داغ باشد، می‌توانم تظاهر کنم که خودم آنها را درست کرده‌ام. باید سوزت را تحت‌تأثیر قرار دهم. زمانی که در خانه‌ی مردم به‌عنوان خدمتکار کار می‌کردم، بسیاری از آنها زنانی مانند سوزت بودند؛ اما هرگز در موقعیتی قرار نگرفتم که بتوانم هم‌سطح چنین زنانی باشم.
هیچ علاقه‌ای به سوزت ندارم، فقط امیدوارم بتوانیم با شوهرش ارتباط خوبی برقرار کنیم.

اکنون برایم مهم این است که بالاخره به زندگی دل‌خواهی که همیشه آرزویش را داشتم، دست یافته‌ام. زندگی‌ای که برای داشتنش دست به هر کاری زده‌ام!
 
موضوع نویسنده

ریپِر

سطح
2
 
مدیر تالار موسیقی
پرسنل مدیریت
مدیر تالار موسیقی
مدیر آزمایشی
ویراستار آزمایشی
گوینده آزمایشی
مترجم انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Jun
2,401
17,193
مدال‌ها
5
فصل هفتم

بیست دقیقه بعد، جلوی پلاک دوازده می‌ایستیم. با اینکه انزو سریع دوش گرفت،
شلوار جین چروک و تیشرت ساده‌ای به تن کرد و پایین آمد، باز کمی بیشتر از حد انتظار طول کشید؛ بنابراین مجبور شدم او را به طبقه بالا برگردانم تا لباس رسمی‌تری بپوشید. اکنون پیراهن مشکی دکمه‌داری را پوشیده است که برایش خریده بودم. شش ماه پیش متوجه شدم که هیچ پیراهن رسمی و مناسبی ندارد. اکنون پیراهنش با موهای تیره و چشم‌هایش هم‌خوانی دارد و نسبت به همیشه خوش‌تیپ‌تر به نظر می‌رسد.

این‌طور که پیداست، انزو چندان خوشحال نیست و ممکن است مهمانی امشب را خراب کند. اگر بخواهد اوقات تلخی کند، سوزت از ناراحتی سکته خواهد کرد.

پای سیب اکنون گرم است و بیش از قبل خانگی به نظر می‌رسد. سینی خیلی داغ شده است؛ نه می‌توانم آن را در دستانم نگه دارم و نه روی زمین بگذارم. نیک تهِ پیراهن آستین کوتاهش را چنان می‌کشد که نزدیک است پاره شود. در واقع، بیشتر از دست پدرش ناراحت است.

نیک با دل‌خوری می‌گوید: «آخه مگه مجبوریم به یه مهمونی خسته کننده بریم؟
من می‌خوام با بابام بیسبال بازی کنم.»

می‌گویم: «آره مجبوریم؛ اما زیاد نمی‌مونیم.»

می‌گوید: «شام بهمون چی میدن؟»

می‌گویم: «نمی‌دونم.»

می‌پرسد: «میشه اونجا تلویزیون تماشا کنم؟»

سرم را برمی‌گردانم و به چشم‌هایش زل می‌زنم: «نه! نمیشه!»

نگاهم به چشم‌های انزو گره می‌خورد. می‌کوشد جلوی خنده‌اش را بگیرد. البته او نیز عاشق تماشای تلویزیون است تا اینکه در مهمانی یک غریبه آرام و ساکت بنشیند. حدود یک دقیقه بعد، زنی ناآشنا درب ورودی را باز می‌کند. حدود شصت ساله به نظر می‌رسد و موهای خاکستری‌اش را پشت سرش گره زده است.
 
موضوع نویسنده

ریپِر

سطح
2
 
مدیر تالار موسیقی
پرسنل مدیریت
مدیر تالار موسیقی
مدیر آزمایشی
ویراستار آزمایشی
گوینده آزمایشی
مترجم انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Jun
2,401
17,193
مدال‌ها
5
لباس گل‌دار بلندی به تن دارد و پیش‌بند
سفیدی روی آن بسته است.
با چشمان خاکستریِ بی‌روحش به من نگاه می‌کند.
با تردید می‌گویم: «سلام.»، سپس دوباره به پلاک خانه نگاهی می‌اندازم.
حساس می‌کنم اشتباه آمده‌ایم.
دوباره می‌گویم: «من میلی هستم. بابت دعوت...»

از پشت سرش صدایی می‌گوید: «میلی!»

چند ثانیه بعد، سوزت از پله ها پایین می‌آید. موهایش مرتب و صاف است. لباس سبز زیبایی به تن دارد. تازه متوجه شدم که چشمانش بیشتر سبز است تا آبی و لباس زیرش باعث شده تا پیراهنش مرتب‌تر دیده شود. از برق موهایش پیداست که تازه از آرایشگاه آمده است. سوزت امروز به طرز عجیبی زیبا به نظر می‌رسد. به انزو نگاه می‌کنم تا ببینم متوجه ظاهر سوزت شده یا نه، اما او مشغول بستن دکمه‌های پیراهنش است.

واقعاً از این مدل لباسها متنفر است. امیدوارم بتواند امشب آن را تحمل کند.
سوزت دست‌هایش را با شادی به هم گره زده و با صدای بلند فریاد می‌زند: «میلی و انزو! از دیدنتون خوشحالم؛ اما دیر اومدین.»

البته ما فقط پنج دقیقه تأخیر داشتیم. می‌گویم: «سلام سوزت.»

دستش را روی شانه زن مسن می‌گذارد و می‌گوید: «ایشون مارتا هستن. دو روز در هفته میاد اینجا به من کمک می‌کنه. من و جاناتان خیلی پر مشغله‌ایم. مارتا واقعاً به دادمون میرسه.»

آرام می‌گویم: «درسته.»

من در گذشته مارتای بسیاری از خانواده‌ها بودم؛ اما هرگز نتوانستم نقشم را به خوبیِ این زن ایفا کنم. بیشتر شبیه خدمتکارهای دهه پنجاه است. فقط یک جاروی بزرگ و گردگیر کم دارد. نمی‌دانم چرا به من خیره مانده و نگاهش را از من نمی‌گیرد.

بیشتر عادت دارم دیگران، به ویژه زن‌ها به انزو خیره شوند؛ اما مارتا به شوهرم یا فرزندانم علاقه‌ای ندارد. انگار پرتوی لیزری روی صورتم متمرکز شده است. چه نکته‌ی جذابی در چهره‌ی من وجود دارد؟ مبادا لای دندان‌هایم اسفناج مانده است؟ یا شاید شبیه یکی از هنر پیشه‌های مشهور هستم که همه می‌خواهند از او امضا بگیرند؟
 
موضوع نویسنده

ریپِر

سطح
2
 
مدیر تالار موسیقی
پرسنل مدیریت
مدیر تالار موسیقی
مدیر آزمایشی
ویراستار آزمایشی
گوینده آزمایشی
مترجم انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Jun
2,401
17,193
مدال‌ها
5
سوزت از من و انزو می‌پرسد: «بگم مارتا براتون نوشیدنی بیاره؟ آب یا آب انار تازه؟»

هر دو سرمان را به علامت نفی تکان می‌دهیم. می‌گویم: «نه، ممنون.»

می‌گوید: «مطمئنی؟ مارتا براتون می‌آره.»

به زن مسن که راست‌قامت و جدی ایستاده، نگاه می‌کنم. منتظر است بله را بگویم تا به آشپزخانه بازگردد و برایمان نوشیدنی بیاورد.
آهسته می‌گوید: «مشکلی نیست می‌تونم براتون نوشیدنی بیارم.»

به او اطمینان می‌دهم: «نیازی نیست مارتای عزیز.»

سرانجام سوزت متوجه حضور نیک و آدا می‌شود که صبورانه در آستانه‌ی در ایستاده‌اند. سپس می‌گوید: «بچه‌های خوشگلتون چه قدر عزیز و دوست‌داشتی هستن!»

می‌گویم: «متشکرم.»

نمی‌دانم چرا وقتی فردی از بچه‌ها تعریف می‌کند، والدین در پاسخ می‌گویند: «متشکرم.»
انگار مالکیت مادی روی فرزندانشان دارند. با این حال، احساس می‌کنم باید سپاسگزار باشم. سپس سوزت نگاهش را به انزو می‌دوزد و می‌گوید: «بچه‌هاتون دقیقاً عین شما هستن.»

انزو برای اینکه وانمود کند که این یک دروغ محض است، می‌گوید: «عیناً که نه!
چون لب‌های آدا بیشتر شبیه مادرشه.»

سوزت می‌گوید: «اما به نظر من این‌طور نیست.»

بله حق با اوست. نیک و آدا هیچ شباهتی به من ندارند. نیک از نظر رفتاری شبات
زیادی به انزو دارد و اما نمی‌دانم هوش و درایت آدا به چه کسی رفته است.

سوزت می‌گوید: «راستی مارتا واسه خونواده‌ی دیگه‌ای هم کار می‌کنه که این روزها دارن از این شهر میرن. فکر می‌کنم بتونه کارهای شما رو هم انجام بده.»

من و انزو به هم خیره می‌شویم. راستش را بخواهید دوست دارم خدمتکار داشته باشم؛ اما در حال حاضر، توانایی پرداخت دستمزدش را نداریم.

انزو می‌گوید: «خیلی خوبه اما فعلاً...»
 
موضوع نویسنده

ریپِر

سطح
2
 
مدیر تالار موسیقی
پرسنل مدیریت
مدیر تالار موسیقی
مدیر آزمایشی
ویراستار آزمایشی
گوینده آزمایشی
مترجم انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Jun
2,401
17,193
مدال‌ها
5
مارتا سرش را به‌سمت من می‌چرخاند و می‌گوید: «من صبحِ پنجشنبه‌ها آزاد هستم.»

سوزت از من می‌پرسد: «آیا صبح‌های پنجشنبه براتون خوبه؟ زمانش عالیه!»

چگونه به زنی که خانه‌اش دو برابر خانه‌ی ماست، توضیح بدهم که نمی‌توانیم خدمتکار استخدام کنیم؟

حتی اگر از عهده‌ی دستمزدش برآییم، چیزی در مورد مارتا وجود دارد که مرا بسیار عذاب می‌دهد.

قبل از اینکه بتوانم بهانه‌ای برای رد‌کردن پیشنهادش بیابم، سوزت به سینی شیرینی نگاهی می‌اندازد و با خنده‌ی شیطنت آمیزی می‌گوید: «میلی خودت درست کردی؟»

می‌دانم پای سیب‌ها خیلی طبیعی شده‌اند. خوشبختانه، توانستم سینی را روی میز قهوه خوری بگذارم. مارتا به آشپزخانه باز‌می‌گردد. اتاق نشیمن بزرگی دارند. هر قسمت از خانه‌شان دو یا حتی سه برابر خانه‌ی ماست. مشخص است خانه قدمت‌داری است؛ اما برخلاف خانه‌ی ما داخل آن بازسازی شده است. انزو قول‌داده که خانه را به همین شکل بازسازی کند؛ اما فکر می‌کنم در بهترین حالت ده سال به طول بینجامد.

می‌گویم: «سوزت، چه خونه‌ی قشنگی دارین. خیلی بزرگ و دل بازه.»

سوزت دستش را به کمد عتیقه‌ی گوشه سالن تکیه می‌دهد. یعنی ما نیز می‌توانیم برای خانه‌مان چنین کمدی بخریم؟ همین که موفق شده‌ایم یک دست میز ناهارخوری بخریم، هنر کرده‌ایم. سپس با لبخند ملیحی می‌گوید: «این سه خونه، واسه یکی از دهقان‌های دویست سال پیش بوده اینجا خونه اصلی خودش و پلاک سیزده، محل زندگی خدمتکارهاش بوده.»

می‌پرسم: «خانه ما چطور؟»

می‌گوید: «فکر کنم اصطبل حیوون‌ها بوده.»

او چه گفت؟

نیک می‌گوید: «چه با حال!»

یعنی اتاق خواب من، محل نگهداری خوک‌ها بوده است! فکر کنم، سوزت ما را دست انداخته است. پس اگر خانه‌ی ما اصطبل بوده، پله نداشته است و به احتمال زیاد، پله‌ها بعداً به بنا اضافه شده‌اند. بویی به مشامم می‌رسد.
 
موضوع نویسنده

ریپِر

سطح
2
 
مدیر تالار موسیقی
پرسنل مدیریت
مدیر تالار موسیقی
مدیر آزمایشی
ویراستار آزمایشی
گوینده آزمایشی
مترجم انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Jun
2,401
17,193
مدال‌ها
5
سوزت فریاد می‌زند: «جاناتان»

وسپس چشم‌های سبزش را به پلکان مارپیچ منتهی به طبقه‌ی دوم می‌چرخاند. مردی درحال پایین آمدن است. پیراهن سفیدی به تن دارد و کراوات سرمه‌ای بسته است. برخلاف شوهر من که عاشق لباس‌های راحتی است، لباس رسمی و تشریفاتی به تن دارد. مرد خوبی به نظر می‌رسد. موهای قهوه‌ای و مرتبی دارد و صورتش تازه اصلاح شده است. فکر می‌کنم تنها چندسانت از من قدبلندتر باشد و اندام لاغر و کشیده‌ای دارد. گمان می‌کنم از آن دسته افرادی است که به راحتی در جمعیت گم می‌شود.

با لبخند محبت‌آمیزی می‌گوید: «سلام. شما باید میلی و انزو باشید.» سپس روبه بچه‌ها می‌کند و می‌گوید: «و شما دل‌بندان عزیز!»

پس از ادعاهای آزاردهنده سوزت، اکنون در محضر جاناتان، بیشتر احساس راحتی
می کنیم.

می‌گویم: «بله، من میلی هستم و شما جاناتان هستید؟»

دستش را دراز می‌کند و می‌گوید: «بله، درسته.»

برخلاف دستان خشن سوزت، کف دستش صاف است و انگشتانم را فشار
نمی‌دهد.

سپس دست انزو را می‌فشارد و می‌گوید: «از دیدنتون خوشوقتم.»

اگرچه مشخص است که همسرم برایش یک تهدید جدی محسوب می‌شود؛ اما هیچ رفتار زننده‌ای از او سر نمی‌زند. به‌طور غریزی از جاناتان خوشم می‌آید. دلیل خاصی ندارد، فقط نسبت به او احساس خوبی دارم. من در طول عمرم در خانه‌های زیادی کار کرده‌ام و در تشخیص شخصیت افراد حاذق شده‌ام. مخصوصاً در تشخیص زوج‌ها مهارت بی‌نظیری دارم. از برخی رفتارهای مردها می‌توانم متوجه شوم که در رابطه تا چه اندازه غالب هستند. آیا گونه‌ی همسرشان را می‌بوسند یا سرش را، با هنگام راه‌رفتن دستشان را روی شانه همسرشان می‌اندازند. البته، جاناتان هیچ‌کدام از این
کارها را انجام نمی‌دهد. بعید می‌دانم زوج خوشبختی باشند.

جاناتان می‌پرسد: «خونه‌ی جدید چطوره؟»

این موضوع که خانه‌ام سال‌ها پیش محل نگه‌داری حیوانات بوده را فراموش می‌کنم
و می‌گویم: «خیلی دوستش دارم. می‌دونم کوچیکه، اما...»
 
موضوع نویسنده

ریپِر

سطح
2
 
مدیر تالار موسیقی
پرسنل مدیریت
مدیر تالار موسیقی
مدیر آزمایشی
ویراستار آزمایشی
گوینده آزمایشی
مترجم انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Jun
2,401
17,193
مدال‌ها
5
جاناتان می‌خندد و می‌گوید: «کوچیک؟ به نظرم اندازش عالیه! اگه می‌دونستم برای فروش گذاشته شده حتماً می‌خریدمش. مخصوصاً واسه ما دوتا خیلی مناسبه.»

جاناتان با این حرف، در نظرم بیشتر عزیز می‌شود.
انزو می‌پرسد: «بچه ندارید؟»

قبل از اینکه جاناتان پاسخ دهد، سوزت با صدای بلند می‌گوید: «نه. ما اهل بچه داری نیستیم. بچه‌ها خیلی اذیت می‌کنن. باید دائم بهشون توجه کنی. هر کی که می‌خواد بچه‌دار بشه باید فداکاری به خرج بده و از خیر زندگی خودش بگذره. من و جاناتان توافق کردیم که بچه‌دار نشیم. مگه نه جانی؟»

در حین ادای این کلمات می‌خندد. نمی‌دانم کجای فرزندآوری و فداکاری برای فرزندان خنده‌دار است؟
جاناتان می‌گوید: «درسته. من و سوزت همیشه بر روی بچه‌دار نشدن توافق داشتیم.»
وقتی سوزت از مزایای بی‌فرزندی می‌گوید، چهره‌س جاناتان به هم می‌ریزد. در این فکرم که آیا واقعاً در مورد موضوع بچه اتفاق‌نظر دارند؟ قصد ندارم کسی را بابت بچه‌دار شدن یا نشدن قضاوت کنم؛ اما بسیار غم‌انگیز است که یکی از طرفین به‌خاطر دیگری فدا شود.

سوزت می‌گوید: «آره. به میلی گفتم که خونه‌شون دنج و قشنگه. این خونه واسه ما خیلی بزرگه. نمی‌دونیم با این‌همه فضا چیکار کنیم. مخصوصا با اون حیاط‌خلوتِ بزرگ!»

انزو به محض شنیدن واژه‌ی حیاط‌خلوت، با هیجان می‌گوید: «اگه میخواید حیاط‌خلوتتون رو بازسازی کنید، من می‌تونم ترتیب کار محوطه‌سازی رو بدم.»

سوزت ابروهایش را بالا می‌اندازد و می‌گوید: «آشنا دارین؟»

انزو با اشتیاق سرش را تکان می‌دهد و می‌گوید: «من توی برانکس خیلی مشتری دارم. واسه همین هر روز باید چند کیلومتر تا اونجا رانندگی کنم.»

سوزت می‌گوید: «بزرگراه لانگ آیلند جاده‌ی مرگه.»

بله، به ویژه با طرز رانندگی انزو، این وحشت بیشتر هم می‌شود. شک ندارم یک روز در جاده در اثر تصادف شدید از دنیا خواهد رفت.
 
موضوع نویسنده

ریپِر

سطح
2
 
مدیر تالار موسیقی
پرسنل مدیریت
مدیر تالار موسیقی
مدیر آزمایشی
ویراستار آزمایشی
گوینده آزمایشی
مترجم انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Jun
2,401
17,193
مدال‌ها
5
انزو در برانکس کسب‌وکار پررونقی داشت. به همین دلیل، می‌کوشد تا در لانگ آیلند مشتریان بیشتری جذب کند و هر روز این مسافت طولانی را طی نکند.

او قصد دارد در چند سال آینده کسب‌وکارش را به طور کلی در اینجا مستقر سازد. زیرا در این منطقه، خانواده‌های ثروتمند زیادی سکونت دارند و موقعیت مناسبی برای رشد و توسعه‌ی کسب‌و‌کارش است.

انزو می‌گوید: «من توی محوطه‌سازی حرفه‌ای هستم. هر کاری بخوای می‌تونم انجام بدم.»

سوزت با شادمانی می‌پرسد: «هر کاری؟»

انزو می‌گوید: «بله. هر خواسته‌ی ساختاری و دکوراتیو که داشته باشی، امکان پذیره.»

سوزت دستش را روی بازوی انزو می‌گذارد و می‌گوید: «پیشنهادت رو قبول می‌کنم.»

اما دستش را کنار نمی‌کشد و برای مدت طولانی روی بازوی شوهرم نگه می‌دارد. اگر‌چه خودم نیز اینجا حضور دارم؛ اما آیا نباید کمی مراعات کند؟ جاناتان به این موضوع واکنشی نشان نمی‌دهد و اصلاً ناراحت به نظر نمی‌رسد. شاید می‌داند سوزت تا چه اندازه جلف و سبک مغز است و به رفتارهایش عادت دارد. می‌کوشم خودم را متقاعد کنم و به خود می‌گویم: «نگران نباش اصلا مهم نیست.»
 
  • تایید
واکنش‌ها[ی پسندها]: دراگ
بالا پایین