سورن
سطح
2
مدیر تالار موسیقی
پرسنل مدیریت
مدیر تالار موسیقی
مدیر آزمایشی
ویراستار آزمایشی
گوینده آزمایشی
مترجم انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
- Jun
- 2,106
- 15,878
- مدالها
- 5
فصل ششم
روز اول مدرسه به خوبی و خوشی سپری میشود. وقتی بچهها از اتوبوس پیاده میشوند، داستانهای فراوانی دربارهی اولین روز مدرسهشان دارند.
نیک با بسیاری از بچههای کلاس سوم دوست شده است و زنگ ناهار برایشان شیرینکاری کرده است؛ آدا نسبت به برادرش اشتیاق کمتری دارد؛ اما میگوید که دوستان تازهای پیدا کرده است تغییر مدرسه در اواسط سال تحصیلی کار بسیار دشواری است. با این حال به هر دوی آنها افتخار میکنم.
نیک میگوید:« آخر هفته مسابقه داریم. بابا کی میاد خونه؟ قول داده که با من تمرین کنه.» به ساعتم نگاه میکنم سوزت گفت که ساعت شش در خانهاش حاضر شویم. تقریباً کمتر از یک ساعت دیگر وقت داریم با شناختی که از انزو دارم، میدانم دقایق آخر از راه میرسد.
میگویم:« امیدوارم زود برسه.»
نیک میگوید:« کی؟ چه ساعتی؟»
میگویم:« دیگه باید برسه.»
میدانم که این پاسخ مجابش نکرده است؛ بنابراین میگویم:« یه فکر خوب دارم. چرا نمیری تو حیاط پشتی توپ بازی کنی؟»
چشمانش برق میزند و میگوید:« من عاشق حیاط خلوتم، مامان!»
من نیز عاشق حیاط خلوت هستم. نیک بهتنهایی وارد حیاط خلوت میشود. دارایی لوکسی که در مرکز شهر از داشتنش محروم بودیم. از پلهها بالا میروم و وارد اتاق خواب میشوم. روی صورتم مقداری کرم میمالم تا حلقههای سیاه زیر چشمم را بپوشاند. گویی این حلقه ها تازه نمایان شدهاند. کمی چشمهایم را سیاه میکنم. اما مقداری مواد داخل چشمم نفوذ میکند و اشک از چشمهایم سرازیر میشود. کمی رژلب کمرنگ به لبهایم میزنم؛ اما هیچ رنگی ندارد. اصلاً نمیدانم چرا چنین رنگی را انتخاب کردهام!