جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

درحال ترجمه {خدمتکار خانه در حال تماشا است} اثر «مترجم سونیا»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته کتاب‌های در حال ترجمه توسط سورن با نام {خدمتکار خانه در حال تماشا است} اثر «مترجم سونیا» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 728 بازدید, 34 پاسخ و 17 بار واکنش داشته است
نام دسته کتاب‌های در حال ترجمه
نام موضوع {خدمتکار خانه در حال تماشا است} اثر «مترجم سونیا»
نویسنده موضوع سورن
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط سورن
موضوع نویسنده

سورن

سطح
2
 
مدیر تالار موسیقی
پرسنل مدیریت
مدیر تالار موسیقی
مدیر آزمایشی
ویراستار آزمایشی
گوینده آزمایشی
مترجم انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Jun
2,106
15,878
مدال‌ها
5
فصل ششم

روز اول مدرسه به خوبی و خوشی سپری می‌شود. وقتی بچه‌ها از اتوبوس پیاده می‌شوند، داستان‌های فراوانی درباره‌ی اولین روز مدرسه‌شان دارند.

نیک با بسیاری از بچه‌های کلاس سوم دوست شده است و زنگ ناهار برایشان شیرین‌کاری کرده است؛ آدا نسبت به برادرش اشتیاق کمتری دارد؛ اما می‌گوید که دوستان تازه‌ای پیدا کرده است تغییر مدرسه در اواسط سال تحصیلی کار بسیار دشواری است. با این حال به هر دوی آن‌ها افتخار میکنم.

نیک می‌گوید:« آخر هفته مسابقه داریم. بابا کی میاد خونه؟ قول داده که با من تمرین کنه.» به ساعتم نگاه می‌کنم سوزت گفت که ساعت شش در خانه‌اش حاضر شویم. تقریباً کمتر از یک ساعت دیگر وقت داریم با شناختی که از انزو دارم، می‌دانم دقایق آخر از راه می‌رسد.

می‌گویم:« امیدوارم زود برسه.»

نیک می‌گوید:« کی؟ چه ساعتی؟»

می‌گویم:« دیگه باید برسه.»

می‌دانم که این پاسخ مجابش نکرده است؛ بنابراین می‌گویم:« یه فکر خوب دارم. چرا نمیری تو حیاط پشتی توپ بازی کنی؟»

چشمانش برق می‌زند و می‌گوید:« من عاشق حیاط خلوتم، مامان!»

من نیز عاشق حیاط خلوت هستم. نیک به‌تنهایی وارد حیاط خلوت می‌شود. دارایی لوکسی که در مرکز شهر از داشتنش محروم بودیم. از پله‌ها بالا می‌روم و وارد اتاق خواب می‌شوم. روی صورتم مقداری کرم میمالم تا حلقه‌های سیاه زیر چشمم را بپوشاند. گویی این حلقه ها تازه نمایان شده‌اند. کمی چشم‌هایم را سیاه می‌کنم. اما مقداری مواد داخل چشمم نفوذ می‌کند و اشک از چشم‌هایم سرازیر می‌شود. کمی رژلب کم‌رنگ به لب‌هایم می‌زنم؛ اما هیچ رنگی ندارد. اصلاً نمی‌دانم چرا چنین رنگی را انتخاب کرده‌ام!
 
موضوع نویسنده

سورن

سطح
2
 
مدیر تالار موسیقی
پرسنل مدیریت
مدیر تالار موسیقی
مدیر آزمایشی
ویراستار آزمایشی
گوینده آزمایشی
مترجم انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Jun
2,106
15,878
مدال‌ها
5
ما هنوز آینه تمام‌قد نخریده‌ایم، بنابراین مجبورم جلوی آینه‌ی روشویی آرایش کنم. در نتیجه، باید پاهایم را خم کنم و گاهی کمرم را به چپ و راست بچرخانم. فکر می‌کنم کافی باشد. به اندازه کافی آرایش کرده‌ام.

در ضمن، باید به فکر دسر نیز باشم. به هر حال، مسئولیت آن را بر عهده گرفته‌ام. در راه برگشت از محل کار، جلوی فروشگاه توقف کردم و یک جعبه پای سیب خریدم. چون خودم عاشق آن هستم، اما وقتی به خانه رسیدم و جعبه را باز کردم، دیدم که پای سیب‌ها بیات و مانده هستند. می‌دانم سوزت با دیدن شیرینی‌های بیات، چگونه مرا تحقیر خواهد کرد. شک ندارم، برای سفارش دسرهایش به شیرینی پزی های فرانسوی می‌رود. شیرینی‌ها را از جعبه پلاستیکی بیرون می‌کشم و داخل سینی فلزی می‌گذارم. سپس چنگالی از کشوی ظروف نقره برمی‌دارم، هنرمندانه و با ظرافت، به لبه و وسط شیرینی فشار می‌آورم. این‌گونه می‌توانم وانمود کنم که خودم آنها را پخته‌ام. در همین حین لولاهای درب خانه جیرجیرکنان باز می‌شوند و انزو وارد می‌شود. زمان چندانی نداریم با عجله به سمت او می‌روم؛ اما ناگهان خشکم می‌زند. انگار شوهرم از طوفان گرد و خاک بازگشته است. خدای من اما باید پانزده دقیقه دیگر خانه سوزت باشیم.

انزو به محض دیدن من با خوشحالی می‌گوید:« میلی! دسر آمریکایی مورد علاقه
من!» سپس به سینی خیره می‌ماند.
می‌گویم:« خودم پختم!»

می‌گوید:« واقعاً؟ اما شبیه پای سیب‌های داخل مغازه‌ست.»

حدس می‌زدم خیلی خانگی به نظر نرسد. همین که انزو به من نزدیک می‌شود تا گونه‌ام را ببوسد، دستم را بالا می‌گیرم تا دورش کنم. سپس می‌گویم:« نه. خیلی کثیف و خاکی هستی.»

می گوید:« داشتم چاله حفر می‌کردم بذار یه ذره با نیک بازی کنم. بعدش دوش می‌گیرم و آماده میشم که بریم.»

به او خیره می‌شوم و می‌گویم: «انزو! سوزت ما رو برای شام دعوت کرده. باید یه ربع دیگه اونجا باشیم. یادت رفته؟»

با بی‌تفاوتی به من نگاه می‌کند. بی‌توجهی او به مناسبت‌های اجتماعی برایم عادی شده است. او فقط نسبت به پیگیری تعهدات کاری خود بسیار وقت‌شناس است. باخنده می‌گوید:« خیلی خب حالا توی تقویم نوشته بودی؟»
 
موضوع نویسنده

سورن

سطح
2
 
مدیر تالار موسیقی
پرسنل مدیریت
مدیر تالار موسیقی
مدیر آزمایشی
ویراستار آزمایشی
گوینده آزمایشی
مترجم انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Jun
2,106
15,878
مدال‌ها
5
انزو همیشه به من گوشزد می‌کند که رویدادهای مهم را در تقویم تلفن‌مان ثبت کنیم. اگر چه من همیشه این کار را انجام می‌دهم، اما هرگز آن را نگاه نمی‌کند. می‌گویم: « آره. ثبت کرده بودم.»

با دست خاکی‌اش گردنش را می‌خاراند و می‌گوید: «ای بابا! خب بهتره برم دوش بگیرم.»

راستش را بخواهید گاهی احساس می‌کنم انزو فرزند سوم من است. البته، بیشتر شبیه فرزند دومم است و رفتارهایش شباهتی به آدا ندارد.

سر میز برمی‌گردم، سینی شیرینی را برمی‌دارم و داخل فر می‌گذارم. اگر داغ باشد، می‌توانم تظاهر کنم که خودم آنها را درست کرده‌ام. باید سوزت را تحت‌تأثیر قرار دهم. زمانی که در خانه‌ی مردم به‌عنوان خدمتکار کار می‌کردم، بسیاری از آنها زنانی مانند سوزت بودند؛ اما هرگز در موقعیتی قرار نگرفتم که بتوانم هم‌سطح چنین زنانی باشم.
هیچ علاقه‌ای به سوزت ندارم، فقط امیدوارم بتوانیم با شوهرش ارتباط خوبی برقرار کنیم.

اکنون برایم مهم این است که بالاخره به زندگی دل‌خواهی که همیشه آرزویش را داشتم، دست یافته‌ام. زندگی‌ای که برای داشتنش دست به هر کاری زده‌ام!
 
موضوع نویسنده

سورن

سطح
2
 
مدیر تالار موسیقی
پرسنل مدیریت
مدیر تالار موسیقی
مدیر آزمایشی
ویراستار آزمایشی
گوینده آزمایشی
مترجم انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Jun
2,106
15,878
مدال‌ها
5
فصل هفتم

بیست دقیقه بعد، جلوی پلاک دوازده می‌ایستیم. با اینکه انزو سریع دوش گرفت،
شلوار جین چروک و تیشرت ساده‌ای به تن کرد و پایین آمد، باز کمی بیشتر از حد انتظار طول کشید؛ بنابراین مجبور شدم او را به طبقه بالا برگردانم تا لباس رسمی‌تری بپوشید. اکنون پیراهن مشکی دکمه‌داری را پوشیده است که برایش خریده بودم. شش ماه پیش متوجه شدم که هیچ پیراهن رسمی و مناسبی ندارد. اکنون پیراهنش با موهای تیره و چشم‌هایش هم‌خوانی دارد و نسبت به همیشه خوش‌تیپ‌تر به نظر می‌رسد.

این‌طور که پیداست، انزو چندان خوشحال نیست و ممکن است مهمانی امشب را خراب کند. اگر بخواهد اوقات تلخی کند، سوزت از ناراحتی سکته خواهد کرد.

پای سیب اکنون گرم است و بیش از قبل خانگی به نظر می‌رسد. سینی خیلی داغ شده است؛ نه می‌توانم آن را در دستانم نگه دارم و نه روی زمین بگذارم. نیک تهِ پیراهن آستین کوتاهش را چنان می‌کشد که نزدیک است پاره شود. در واقع، بیشتر از دست پدرش ناراحت است.

نیک با دل‌خوری می‌گوید: «آخه مگه مجبوریم به یه مهمونی خسته کننده بریم؟
من می‌خوام با بابام بیسبال بازی کنم.»

می‌گویم: «آره مجبوریم؛ اما زیاد نمی‌مونیم.»

می‌گوید: «شام بهمون چی میدن؟»

می‌گویم: «نمی‌دونم.»

می‌پرسد: «میشه اونجا تلویزیون تماشا کنم؟»

سرم را برمی‌گردانم و به چشم‌هایش زل می‌زنم: «نه! نمیشه!»

نگاهم به چشم‌های انزو گره می‌خورد. می‌کوشد جلوی خنده‌اش را بگیرد. البته او نیز عاشق تماشای تلویزیون است تا اینکه در مهمانی یک غریبه آرام و ساکت بنشیند. حدود یک دقیقه بعد، زنی ناآشنا درب ورودی را باز می‌کند. حدود شصت ساله به نظر می‌رسد و موهای خاکستری‌اش را پشت سرش گره زده است.
 
موضوع نویسنده

سورن

سطح
2
 
مدیر تالار موسیقی
پرسنل مدیریت
مدیر تالار موسیقی
مدیر آزمایشی
ویراستار آزمایشی
گوینده آزمایشی
مترجم انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Jun
2,106
15,878
مدال‌ها
5
لباس گل‌دار بلندی به تن دارد و پیش‌بند
سفیدی روی آن بسته است.
با چشمان خاکستریِ بی‌روحش به من نگاه می‌کند.
با تردید می‌گویم: «سلام.»، سپس دوباره به پلاک خانه نگاهی می‌اندازم.
حساس می‌کنم اشتباه آمده‌ایم.
دوباره می‌گویم: «من میلی هستم. بابت دعوت...»

از پشت سرش صدایی می‌گوید: «میلی!»

چند ثانیه بعد، سوزت از پله ها پایین می‌آید. موهایش مرتب و صاف است. لباس سبز زیبایی به تن دارد. تازه متوجه شدم که چشمانش بیشتر سبز است تا آبی و لباس زیرش باعث شده تا پیراهنش مرتب‌تر دیده شود. از برق موهایش پیداست که تازه از آرایشگاه آمده است. سوزت امروز به طرز عجیبی زیبا به نظر می‌رسد. به انزو نگاه می‌کنم تا ببینم متوجه ظاهر سوزت شده یا نه، اما او مشغول بستن دکمه‌های پیراهنش است.

واقعاً از این مدل لباسها متنفر است. امیدوارم بتواند امشب آن را تحمل کند.
سوزت دست‌هایش را با شادی به هم گره زده و با صدای بلند فریاد می‌زند: «میلی و انزو! از دیدنتون خوشحالم؛ اما دیر اومدین.»

البته ما فقط پنج دقیقه تأخیر داشتیم. می‌گویم: «سلام سوزت.»

دستش را روی شانه زن مسن می‌گذارد و می‌گوید: «ایشون مارتا هستن. دو روز در هفته میاد اینجا به من کمک می‌کنه. من و جاناتان خیلی پر مشغله‌ایم. مارتا واقعاً به دادمون میرسه.»

آرام می‌گویم: «درسته.»

من در گذشته مارتای بسیاری از خانواده‌ها بودم؛ اما هرگز نتوانستم نقشم را به خوبیِ این زن ایفا کنم. بیشتر شبیه خدمتکارهای دهه پنجاه است. فقط یک جاروی بزرگ و گردگیر کم دارد. نمی‌دانم چرا به من خیره مانده و نگاهش را از من نمی‌گیرد.

بیشتر عادت دارم دیگران، به ویژه زن‌ها به انزو خیره شوند؛ اما مارتا به شوهرم یا فرزندانم علاقه‌ای ندارد. انگار پرتوی لیزری روی صورتم متمرکز شده است. چه نکته‌ی جذابی در چهره‌ی من وجود دارد؟ مبادا لای دندان‌هایم اسفناج مانده است؟ یا شاید شبیه یکی از هنر پیشه‌های مشهور هستم که همه می‌خواهند از او امضا بگیرند؟
 
بالا پایین