- Jun
- 1,097
- 7,265
- مدالها
- 2
صبح زود به زور از تخت کنده شدم و برای رفتن به بیمارستان آماده شدم. هنگام آماده شدن نگاهم به ساعت حمید که شیشهی آن هنوز ترک خوردهبود، افتاد. به آن چنگ زدم و تصمیم گرفتم شیشهی آن را عوض کنم و امشب دوباره آن را به او بازگردانم.
به بیمارستان که رسیدم، پرچمهای سیاهی که به خاطر شهادت دکتر بهنود در بیمارستان افراشتهبودند، قلبم را در هم فشرد. میزی در گوشهی سالن گذاشتهبودند و قاب عکسش را با چند شمع سیاه که آرامآرام آب میشد، روی آن چیدهبودند. با ناراحتی و چشمانی که خیس شدهبودند، به آغوش کار بازگشتم. کار کردن مرا اندکی از آن حال و هوا بیرون کشید. بعد از تمام شدن کارم به بازار رفتم و خریدهای مهمانی امشب را انجام دادم و شیشهی ساعت او را هم تعویض کردم.
بعد از گذاشتن خریدها در خانه، به کلاهفرنگی فرحزاد زنگ زدم تا فردین را برای شام دعوت کنم. دیری نپایید که صدای فردین در گوشم نشست.
- سلام فردین!
- سلام فروغ، بالاخره از آنجا آمدی؟ خدا میداند که چقدر در خیالت بودم. حالت خوب است؟ بلایی که بر سرت نیامده؟!
- نه خیالت راحت! سالم و سرحال برگشتم.
- خب خدا را شکر!
- فردین راستش شام گذاشتهام، امشب باید به خانهی من بیایی.
اول بنای تعارف و انکار را گذاشت، در حالی که سعی داشتم مقدمهچینی کنم و پیدا شدن حمید را بگویم گفتم:
- باید اینجا کسی را ببینی! انقدر تعارف نکن! بیا و او را ببین!
مکثی طولانی کرد و با صدای پر سؤال خود گفت:
- کی؟
منمنکنان گفتم:
- راستش... راستش... .
در گفتن حرفم وا ماندم و نمیدانستم چطور اسم حمید را بیاورم که غرید:
- فروغ مرا مسخره کردی؟
دستپاچه گفتم:
- آخر چرا؟
دوباره غرید:
- خیال کردی من آن همه راه را از آنجا تا اینجا آمدم تا دوباره خودم را گلوگیر کنم؟ من از دست عزیز فرار کردم تا کمی اینجا آرامشم را بگیرم، خیال میکنی متوجه نشدم تو را اجیر کرده تا باز گلوی من را فشار دهد زن بگیرم؟ نخیر! نمیآیم! به عزیز هم بگو خیال زن گرفتن مرا از سر بیرون کند.
وا ماندم و دستپاچهتر از قبل گفتم:
- نه... نه! فردین اشتباه میکنی!
بیشتر عصبانی شد و گفت:
- تو دیگر این حرف را نزن فروغ! تو هم خودت عمری از این مسائل کلافه و عصبی بودی.
- نه، منظورم این است که قرار خواستگاری نیست.
- پس چی است؟ آشنایی اولیه؟
- نه اصلاً مسئله تو و زن گرفتن تو نیست.
متحیر گفت:
- پس قضیه چی است؟
- راستش... باید یک نفر را ببینی! او... او... .
حرفم را خوردم، چندثانیهای سکوت میان ما دیوار ساخت که او با بهت پرسید:
- او چی؟ قرار خواستگاری خودت است؟
هاج و واج گفتم:
- نه!
غرید:
- پس چی! اصلاً کی هست؟ زن است یا مرد؟
- هیچکدام!
به بیمارستان که رسیدم، پرچمهای سیاهی که به خاطر شهادت دکتر بهنود در بیمارستان افراشتهبودند، قلبم را در هم فشرد. میزی در گوشهی سالن گذاشتهبودند و قاب عکسش را با چند شمع سیاه که آرامآرام آب میشد، روی آن چیدهبودند. با ناراحتی و چشمانی که خیس شدهبودند، به آغوش کار بازگشتم. کار کردن مرا اندکی از آن حال و هوا بیرون کشید. بعد از تمام شدن کارم به بازار رفتم و خریدهای مهمانی امشب را انجام دادم و شیشهی ساعت او را هم تعویض کردم.
بعد از گذاشتن خریدها در خانه، به کلاهفرنگی فرحزاد زنگ زدم تا فردین را برای شام دعوت کنم. دیری نپایید که صدای فردین در گوشم نشست.
- سلام فردین!
- سلام فروغ، بالاخره از آنجا آمدی؟ خدا میداند که چقدر در خیالت بودم. حالت خوب است؟ بلایی که بر سرت نیامده؟!
- نه خیالت راحت! سالم و سرحال برگشتم.
- خب خدا را شکر!
- فردین راستش شام گذاشتهام، امشب باید به خانهی من بیایی.
اول بنای تعارف و انکار را گذاشت، در حالی که سعی داشتم مقدمهچینی کنم و پیدا شدن حمید را بگویم گفتم:
- باید اینجا کسی را ببینی! انقدر تعارف نکن! بیا و او را ببین!
مکثی طولانی کرد و با صدای پر سؤال خود گفت:
- کی؟
منمنکنان گفتم:
- راستش... راستش... .
در گفتن حرفم وا ماندم و نمیدانستم چطور اسم حمید را بیاورم که غرید:
- فروغ مرا مسخره کردی؟
دستپاچه گفتم:
- آخر چرا؟
دوباره غرید:
- خیال کردی من آن همه راه را از آنجا تا اینجا آمدم تا دوباره خودم را گلوگیر کنم؟ من از دست عزیز فرار کردم تا کمی اینجا آرامشم را بگیرم، خیال میکنی متوجه نشدم تو را اجیر کرده تا باز گلوی من را فشار دهد زن بگیرم؟ نخیر! نمیآیم! به عزیز هم بگو خیال زن گرفتن مرا از سر بیرون کند.
وا ماندم و دستپاچهتر از قبل گفتم:
- نه... نه! فردین اشتباه میکنی!
بیشتر عصبانی شد و گفت:
- تو دیگر این حرف را نزن فروغ! تو هم خودت عمری از این مسائل کلافه و عصبی بودی.
- نه، منظورم این است که قرار خواستگاری نیست.
- پس چی است؟ آشنایی اولیه؟
- نه اصلاً مسئله تو و زن گرفتن تو نیست.
متحیر گفت:
- پس قضیه چی است؟
- راستش... باید یک نفر را ببینی! او... او... .
حرفم را خوردم، چندثانیهای سکوت میان ما دیوار ساخت که او با بهت پرسید:
- او چی؟ قرار خواستگاری خودت است؟
هاج و واج گفتم:
- نه!
غرید:
- پس چی! اصلاً کی هست؟ زن است یا مرد؟
- هیچکدام!
آخرین ویرایش: