جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.

حرفه‌ای [خاطرات وارونه] اثر «فاطمه ترکمان کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط ژولیت با نام [خاطرات وارونه] اثر «فاطمه ترکمان کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 22,919 بازدید, 739 پاسخ و 46 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [خاطرات وارونه] اثر «فاطمه ترکمان کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع ژولیت
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط ژولیت

نظرسنجی رمان "خاطرات وارونه": (لطفا فقط کسانی که بیشتر از ده پست خواندند در نظرسنجی شرکت کنند)

  • عالی

    رای: 25 86.2%
  • خوب

    رای: 4 13.8%
  • قلمت نیاز به پیشرفت داره

    رای: 0 0.0%
  • جالب نیست

    رای: 0 0.0%

  • مجموع رای دهندگان
    29
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,097
7,265
مدال‌ها
2
صبح زود به زور از تخت کنده شدم و برای رفتن به بیمارستان آماده شدم. هنگام آماده شدن نگاهم به ساعت حمید که شیشه‌ی آن هنوز ترک خورده‌بود، افتاد. به آن چنگ زدم و تصمیم گرفتم شیشه‌ی آن را عوض کنم و امشب دوباره آن را به او بازگردانم.
به بیمارستان که رسیدم، پرچم‌های سیاهی که به خاطر شهادت دکتر بهنود در بیمارستان افراشته‌بودند، قلبم را در هم فشرد. میزی در گوشه‌ی سالن گذاشته‌بودند و قاب عکسش را با چند شمع سیاه که آرام‌آرام آب می‌شد، روی آن چیده‌بودند. با ناراحتی و چشمانی که خیس شده‌بودند، به آغوش کار بازگشتم. کار کردن مرا اندکی از آن حال و هوا بیرون کشید. بعد از تمام شدن کارم به بازار رفتم و خریدهای مهمانی امشب را انجام دادم و شیشه‌ی ساعت او را هم تعویض کردم.
بعد از گذاشتن خریدها در خانه، به کلاه‌فرنگی فرحزاد زنگ زدم تا فردین را برای شام دعوت کنم. دیری نپایید که صدای فردین در گوشم نشست.
-‌ سلام فردین!
-‌ سلام فروغ، بالاخره از آنجا آمدی؟ خدا می‌داند که چقدر در خیالت بودم. حالت خوب است؟ بلایی که بر سرت نیامده؟!
-‌ نه خیالت راحت! سالم و سرحال برگشتم.
-‌ خب خدا را شکر!
-‌ فردین راستش شام گذاشته‌ام، امشب باید به خانه‌ی من بیایی.
اول بنای تعارف و انکار را گذاشت، در حالی که سعی داشتم مقدمه‌چینی کنم و پیدا شدن حمید را بگویم گفتم:
-‌ باید اینجا کسی را ببینی! انقدر تعارف نکن! بیا و او را ببین!
مکثی طولانی کرد و با صدای پر سؤال خود گفت:
-‌ کی؟
من‌من‌کنان گفتم:
-‌ راستش... راستش... .
در گفتن حرفم وا ماندم و نمی‌دانستم چطور اسم حمید را بیاورم که غرید:
-‌ فروغ مرا مسخره کردی؟
دستپاچه گفتم:
-‌ آخر چرا؟
دوباره غرید:
-‌ خیال کردی من آن همه راه را از آنجا تا اینجا آمدم تا دوباره خودم را گلوگیر کنم؟ من از دست عزیز فرار کردم تا کمی اینجا آرامشم را بگیرم، خیال می‌کنی متوجه نشدم تو را اجیر کرده تا باز گلوی من را فشار دهد زن بگیرم؟ نخیر! نمی‌آیم! به عزیز هم بگو خیال زن گرفتن مرا از سر بیرون کند.
وا ماندم و دستپاچه‌تر از قبل گفتم:
-‌ نه‌... نه! فردین اشتباه می‌کنی!
بیشتر عصبانی شد و گفت:
-‌ تو دیگر این حرف را نزن فروغ! تو هم خودت عمری از این مسائل کلافه و عصبی بودی.
-‌ نه، منظورم این است که قرار خواستگاری نیست.
-‌ پس چی است؟ آشنایی اولیه؟
-‌ نه اصلاً مسئله تو و زن گرفتن تو نیست.
متحیر گفت:
-‌ پس قضیه چی است؟
-‌ راستش... باید یک نفر را ببینی! او... او... .
حرفم را خوردم، چندثانیه‌ای سکوت میان ما دیوار ساخت که او با بهت پرسید:
-‌ او چی؟ قرار خواستگاری خودت است؟
هاج و واج گفتم:
-‌ نه!
غرید:
-‌ پس چی! اصلاً کی هست؟ زن است یا مرد؟
-‌ هیچ‌کدام!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,097
7,265
مدال‌ها
2
-‌‌ یعنی‌ چی؟ آن یک نفر که می‌گویی زن نیست، مرد هم نیست! پس چی است؟ حیوان است؟
کلافه گفتم:
-‌‌ زبان به کام بگیر تا بگویم! حمید است.
سکوت طولانی میان ما حکم‌فرما شد تا جایی که خیال کردم قطع شده و گفتم:
-‌ الو... الو؟
صدای انفجار خنده‌ی فردین گوشم را آزرد، گوشی را از خودم دور کردم و چنگی به موهایم زدم و آن را بالا راندم و گفتم:
-‌ می‌دانم، قدری خنده‌دار است.
او همچنان بی‌وقفه می‌خندید و بریده‌بریده گفت:
-‌ پاک عقلت را از دست دادی! به گمانم سالم برنگشتی!
-‌ فردین! نخند! تو را به خدا گوش کن! حمید زنده است، او را در جبهه‌ دیدم.
او بیشتر از قبل به قهقهه افتاد و مرا عصبی می‌کرد. هر چه به او می‌گفتم حمید زنده است، مدام مرا مسخره می‌کرد و می‌گفت دیوانه شده‌ام! انگار حمید راست می‌گفت، از گفتن حرفم پشیمان شدم. حالا هر چه اصرار می‌کردم برای شام بیاید قبول نمی‌کرد و با خنده‌هایی که مرا عصبی‌تر می‌کرد، می‌گفت بهتر است به دکتر بروم.
آنقدر که مرا به خاطر گفتن آن حرف‌ها به غلط کردن انداخت و به زور متقاعدش کردم که هر چه گفته‌ام، مزاح بوده و خواستم سربه‌سرش بگذارم و متقاعدش کردم شب برای شام به خانه‌ام بیاید.
تلفن که قطع شد نفس راحتی کشیدم و مشغول آماده‌ی شام شدم. تمام سرم پر از افکار روبه‌رو شدن حمید و فردین بود.
غروب بود که زنگ در خانه زده شد، با وسواسی همه جا را نگاه کردم و سپس چادر به سر کردم و به بیرون دویدم، در را که باز کردم چهره‌ی حمید میان دو لنگه‌ی در مشخص شد. لبخند گرمی روی لب‌هایم نشست. چشمانش در صورت شکفته‌اش درخشید و گفت:
-‌ دیر که نیامدم؟ فردین آمده؟
تعارفش کردم و گفتم:
-‌ نه به موقع آمدی، بیا داخل!
دسته‌گل زیبا و خوش‌عطری را به دستم داد، آن را با اشتیاق گرفتم و تشکر کردم. داخل شد، گل‌ها را به مشامم نزدیک و عطر آن را با تمام وجود به ریه کشیدم. با دقت اطراف را نگریست و گفت:
-‌ خانه دربست نیست؟
-‌ نه صاحب‌خانه دارم، مگر دیروز زنگ در را زدی متوجه نشدی؟
-‌ نه! زنگ خانه خودت را زدم کسی در را باز نکرد. خواستم بروم که از دور تو را دیدم که می‌آیی!
اشاره کردم به داخل برود. یاالله کنان داخل شد و از حیاط گذشت و اشاره به زیرپله‌ها کردم. پله‌ها را پایین رفت و وارد واحد نقلی من شد و درحالی که دست‌هایش را به پشت گره زده‌بود، با تعجب و کنجکاوی خانه‌ام را می‌نگریست. خندیدم و گفتم:
-‌ ببین! فروغ آن‌چنان هم کاخ‌نشین نیست.
از کنایه‌ی ظریفم خنده‌ای کرد و گفت:
-‌ راستش تعجب کردم! دختر تیمسار جواهری که با شاه هم فالوده نمی‌خورد، حالا در این خانه کوچک بخواهد زندگی کند.
پارچ آب را پر از آب کردم و گل‌ها را داخل آن گذاشتم و گفتم:
-‌ آن دختر تیمسار سال‌هاست که مرده است. این فروغی که می‌بینی دختر دیگری است.
لب گزید و گفت:
-‌ خدا نکند. خیلی هم خوب و زیباست، فقط قدری کوچک است که آن هم به نظرم برای یک‌نفر کافی است. تا کی اینجا هستی؟
-‌ چهار ماه دیگر قراردادم تمام می‌شود.
سری تکان داد و گفت:
-‌ تا آن موقع اگر عمری باشد، خودم اوضاع را حل می‌کنم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,097
7,265
مدال‌ها
2
از شنیدن آن حرف خوشحال شدم و گفتم:
-‌ جان فروغ راست می‌گویی؟
لبخند گرمی به لب نشاند و گفت:
-‌ مگر قول ندادم بعد از عملیات آخر تو را به خانه‌ام می‌برم؟
سپس دست اشاره‌اش را به چشمش گذاشت و گفت:
-‌ اگر زنده بمانم به روی تخم چشمانم.
-‌ آه! حمید خوشحالم کردی.
لبخند گرمی روی لبش نشست و گفت:
-‌ خب، بگذریم. به فردین چی گفتی؟
لب فشردم و ماجرا را گفتم، خنده‌ای از ته دل کرد و گفت:
-‌ نگفتم! هی به تو می‌گویم خبر زنده بودنم را باور نمی‌کند، گوش نمی‌دهی! خدا کند این‌ها را به گوش فخری نرسانده باشد.
-‌ عیبی ندارد؛ امروز تو را می‌بیند و باور می‌کند.
ابرو بالا انداخت و گفت:
-‌ خدا کند که شوکه نشود و نترسد.
میز را چیدم و گفتم:
-‌ نمی‌شود! مرده گنده از چه می‌خواهد بترسد.
خندید و مقابل قاب‌ عکس‌هایی که به دیوار آویزان کرده‌بودم ایستاد و گفت:
-‌ خدای من! همه چقدر تغییر کرده‌اند.
لبخند محوی زدم و گفتم:
-‌ خودت هم عوض شدی! دیگر آن پسر خام کروات زده نیستی، یک‌پا بسیجی به نظر می‌رسی.
خنده‌ای کرد و سر تکان داد و گفت:
-‌ راست می‌گویی! خاطرت هست برایت ویولون می‌زدم؟
لبخندی زدم و گفتم:
-‌ مگر می‌شود از خاطرم برود؟
لبخند تلخی زد و گفت:
-‌ بابا همیشه سرزنشم می‌کرد و به من می‌گفت این همه زحمتت را کشیدم که مزغانچی شوی؟! پسر نانم را حلالت نمی‌کنم اگر ساز به دستت بگیری.
آهی کشید و چشمانش خیس شدند و گفت:
-‌ چقدر از او دلخور می‌شدم که نمی‌توانستم یک ساز برای خودم داشته باشم. خدا مرا ببخشد که بچه‌ی نااهلی برایش بودم و او را همیشه در مضیقه گذاشتم. به خاطر من ناچار شد دروغ بگوید و خودش را از دیدن هر کسی که دوستش داشت محروم کند.
متاثر شدم و گفتم:
-‌ گذشته‌ها گذشتند. خدا او را بیامرزد.
اشک‌هایش را زدود و گفت:
-‌ او را ببخش فروغ! او هرکاری کرد فقط به خاطر من کرد. در تمام مدتی که تیر خورده‌بودم، برای زنده ماندن من رنج کشید و نمی‌خواست دوباره آن گذشته‌های تلخ برایم تکرار شود.
حرفی نزدم. به طرف جعبه‌ی روی طاقچه رفتم آن را باز کردم، ساعتش را از میان گیره‌ی برنجی و وسایلش را که در آن مدت به من هدیه داده‌بود، برداشتم و گفتم:
-‌ این ساعت توست! آن را از حاج‌ولی گرفتم.
با دیدنش چهره‌ی غم‌زده‌اش رنگ گرفت و آن را از من گرفت و گفت:
-‌ خدا می‌داند که به خاطر از دست دادن یادگارت چقدر غصه خوردم.
آهی کشیدم و گفتم:
-‌ حالا به صاحبش برگشته‌‌است.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,097
7,265
مدال‌ها
2
صدای اذان که به گوش رسید، ما را از آن حال و هوا بیرون کشید. قامت نماز بستیم و درست بعد از اتمام نماز، صدای زنگ در نوید آمدن فردین را داد. از صورت حمید هویدا بود که قدری نگران است. به او اطمینان دادم که چیزی نمی‌شود. سپس چادر به سر کردم و رفتم در را باز کردم. فردین با جعبه‌ی شیرینی و لبخندی که روی لبش کش آمده‌بود، با تعارفات من داخل شد. خطاب به من با لحن طنزآمیزی گفت:
-‌ بهتر شدی؟ حالا آقا حمید تشریف آورده یا ما زودتر رسیدیم؟!
لبخندی به لب راندم و گفتم:
-‌ بروی داخل، می‌فهمی!
خنده‌ای کرد و گفت:
-‌ مطمئن هستی فروغ چیزی در جبهه به سرت نخورده؟
-‌ فردین! بهتر است بحث نکنیم و خودت همه چیز را ببینی تا باورت بشود.
جعبه شیرینی را به من داد و با کنجکاوی پله‌ها را پایین رفت و در را باز کرد. پشت سرش ایستادم و منتظر عکس‌العملش شدم. بی‌آنکه داخل شود سر چرخاند و با تمسخر گفت:
-‌ هیچ‌کَس اینجا نیست که! مثل اینکه روح حمید تا مرا دیده، پر کشیده!
او را کنار زدم و داخل شدم اما حمید نبود. با تعجب صدایش زدم که فردین با تمسخر نفسش را بیرون داد و دستی با تأسف در هوا چرخاند و زیرلب گفت:
-‌ پاک عقلش را از دست داده!
دوباره حمید را صدا زدم، که فردین نگران گفت:
-‌‌ فروغ! بس کن! انگار دچار روان‌پریشی شدی!
با حرص غریدم:
-‌ اینجاست! دارد بازی در می‌آورد.
همان‌ لحظه در دستشویی باز شد و حمید درحالی که دستانش را خشک می‌کرد، بیرون آمد و به فردین نگاه کرد و گفت:
-‌ اینجا هستم، سلام!
نگاه به چهره‌ی فردین کردم که روی همان نقطه خشک شده‌بود و رنگش به سفیدی گراییده‌بود. چشمانش به قدری گشاد شده‌‌بودند که شکل و شمایل تخم چشمش به وضوح دیده‌می‌شد. خطاب به فردین با اشتیاق گفتم:
-‌ ببین فردین؛ حمید زنده است! اما نترس!
دوباره صدایش کردم جوابی نداد. گل خنده روی لب‌های حمید شکفت و گفت:
-‌ انگار شوکه شده! فردین! منم حمید، نترس!
حمید جلو رفت و درحالی که می‌خندید مشتی به بازوی فردین زد. سیبک گلوی فردین از دیدن حمید لرزید و با چشمان از حدقه بیرون درآمده و وحشت‌زده مرا نگریست و گفت:
-‌ فروغ! چه خبر شده؟! بسم‌الله‌ الرحمن الرحیم!
خنده‌هایم به هوا برخاست و گفتم:
-‌ فردین به خدا خود... .
اما هنوز حرفم تمام نشده‌بود که فردین با جاه و جلالش نقش روی زمین شد. شوکه جیغ کوتاهی کشیدم و به فردین که دراز به دراز جلوی پای من و حمید روی زمین ولو شده‌بود، چشم دوختم. درحالی که با دست‌هایم جلوی دهانم را پوشانده بودم، وحشت‌زده نگاه به حمید کردم که هاج و واج مانده‌بود و همین که نگاه به چهره‌ی من کرد، بعد از چند ثانیه پقی زیر خنده زد و از خنده منفجر شد. سراسیمه و بی‌تاب به روی فردین خیمه زدم و تکانش دادم و صدایش کردم. حمید بی‌وقفه می‌خندید و به خود می‌پیچید، آنقدر که اعصابم را متشنج کرده‌بود، غریدم:
-‌ الان چه وقت خنده است؟! نکند سکته کرده باشد؟! تو را به خدا کمک کن او را به خانه ببریم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,097
7,265
مدال‌ها
2
حمید درحالی که به زور خود را کنترل می‌کرد گفت:
-‌ این فردین، از همان کودکی بزدل بود.
چشم غره‌ای به او رفتم با هزار و یک بدبختی زیر بغل‌های فردین را گرفتیم و او را به داخل خانه بردیم. به حمید گفتم:
-‌ قدری آب بیاور!
درحالی که آشفته‌ بودم به صورت فردین آرام سیلی می‌زدم و صدایش می‌کردم. حمید که از خنده چهره‌اش سرخ شده‌بود، با لیوان آبی برگشت و مقداری از آن را روی صورتش پاشیدم و نگران صدایش زدم. طولی نکشید که تکانی خورد و ناله‌ای کرد. ترسیدم حمید را بالای سرش ببیند و باز بترسد. به حمید غریدم:
-‌ دارد به هوش می‌آید! برو اتاق، جلوی چشمش نباش تا من او را آماده کنم.
حمید بی‌آنکه از خنده‌اش دست بکشد، سوی اتاق رفت اما کماکان صدای خنده‌اش می‌آمد. شانه فردین را تکان دادم که از لای شکاف چشمانش به من نگریست. گفتم:
-‌ فردین تو را به خدا بیدار شو! زهره‌ام ترکید.
چشمان گیجش را گشود و گیج و منگ اول به من زل زد و بعد اطراف را نگریست و گیج و مبهوت گفت:
-‌ من... .
مثل فنر تکانی خورد و نشست و لحظه‌ای هاج و واج ماند و گفت:
-‌ انگار... انگار... .
صدای خنده‌های حمید هنوز به گوش می‌رسید. با چهره‌ای نگران و وحشت‌زده به من چشم دوخت. درحالی که سعی می‌کردم او را آرام کنم گفتم:
-‌ چیزی نیست فردین! می‌دانم غیرممکن است، اما زنده است. حتی عمه‌حمیرای شما سال‌ها از آن خبر داشت و از ما پنهان کرده‌بود.
چهره‌ی فردین را بهت‌زدگی پوشانده‌بود و هیچ‌چیز نمی‌گفت. صدای خنده حمید هم قطع شده‌بود. نفسم را بیرون راندم و گفتم:
-‌ می‌دانم باورش سخت است، اما او زنده است. می‌خواهی او را ببینی؟
ناله‌ی زمزمه مانندی از دهانش بیرون جست و گفت:
-‌ غیرممکن است!
سری به علامت نفی تکان دادم. حمید را صدا زدم که از اتاق بیرون آمد، درحالی که صورتش سرخ شده‌بود و خنده‌اش را هی قورت می‌داد و با نیشی که تا بناگوش باز بود، گفت:
-‌ هنوز هم مثل گذشته‌ها بزدل هستی فردین! مثلاً مردی شدی!
فردین هاج و واج به او نگاه می‌کرد. نگاهش را سوی من چرخاند، با اطمینان سر تکان دادم. از جا برخاست و چند ثانیه خیره او را نگریست. سپس ناباورانه سوی حمید رفت و قدم‌هایش را با شک برمی‌داشت. از جا برخاستم، فردین با بهت دست دراز کرد و بازوی حمید را گرفت. حمید مشتی به بازوی او زد و گفت:
-‌ خرس گنده شده‌ای و هنوز از ارواح می‌ترسی!
غریدم:
-‌ حمید!
فردین چشم بست و باز کرد و گفت:
-‌ تو... تو زنده‌ای؟
حمید خنده‌ای کرد و گفت:
-‌ بله خودم هستم روح نیست! خیالت راحت.
متحیر پرسید:
-‌ کجا بودی؟
حمید خونسرد گفت:
-‌ تهران!
فردین سگرمه‌هایش درهم فرو رفت و گفت:
-‌کجا؟ گفتی کجا؟
-‌ گفتم که تهران!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,097
7,265
مدال‌ها
2
به یکباره چهره‌ی فردین رنگ و رو عوض کرد و زردی به کبودی گرایید، چشمانش سرخ شدند و نعره‌ای زد که روح در تنم لرزید و تا قبل از اینکه به خود بجنبم، مشت محکمی به صورت حمید زد که تمام هیبت حمید در جهت ضربه چرخید. صدای نعره‌ی دیوانه‌وار فردین کل خانه را لرزاند و با خشمی جنون‌وار به حمید حمله برد و یقه‌اش را محکم گرفت و او را به دیوار کوفت و فریاد کشید:
-‌ گفتی در این مدت کدام جهنم‌دره‌ای بودی؟ تهران؟
هری دلم ریخت و سراسیمه و فریادزنان سوی فردین دویدم که از خشمی دیوانه‌وار لبریز بود و حمید را به دیوار فشار می‌داد. ملتمس دستش را می‌کشیدم و می‌گفتم:
-‌ فردین تو را به خدا! رهایش کن! فردین! دستت را بکش! او را داری می‌کشی!
چشمان سرخ فردین سوی من گشت و خشمگین فریاد زد:
-‌ هیچ می‌فهمی چی می‌گوید فروغ؟! شنیدی چی گفت؟ شش‌سال تمام در این شهر زنده بوده و دهان باز نکرده خبر زنده بودنش را نه به ما، بلکه به تو بدهد! چطور این را می‌‌شنوی و اهمیت نمی‌دهی! من دارم از ناراحتی می‌میرم.
حمید با تمام قوا فردین را هل داد و غرید:
-‌ تو کاسه‌ی داغ‌تر از آش نشو! فروغ خودش همه‌چیز را می‌داند.
این حرفش فردین را شعله‌ور کرد و با شدت بیشتری به او حمله کرد. هر دو با هم گلاویز شدند، صدای جیغ‌ها و گریه‌های ملتمس من در فریادهای آن‌ها گم می‌شد. هر چه می‌کردم بین آن‌ها جدایی بیاندازم زورم نمی‌رسید. عاقبت فردین حمید را به زمین کوفت و یقه‌اش را کشید و دیوانه‌وار فریاد کشید:
-‌ هیچ می‌دانی در پیدا کردن تو چقدر زجر کشیدیم؟ چطور روستا به روستا در آن برف، وجب به‌ وجب آنجا را متر می‌کردیم؟ به کَس و ناکَس چطور التماس می‌کردیم تا خبری از وجود بی‌ارزش تو بگیریم؟ این دختر! فروغ! هیچ می‌دانی در فراق تو چه حالی داشت؟ چطور سوخت و خاکستر شد؟ مرگ را با چشمانش هر روز می‌دید و در امید زنده بودن تو به زندگی چنگ می‌انداخت. حتی راه هم نمی‌توانست برود. من و بابا و بهروز، جسم نحیف و مفلوکش را روی ویلچر تکان می‌دادیم، آن‌وقت تو راست‌راست در این شهر چرخیدی و به ریش ما که در سوگ تو می‌سوختیم، می‌خندیدی؟!
با تمام قوا از شانه‌های فردین گرفتم و کشیدم تا او را از حمید جدا کنم. حمید با تمام قوا او را تکان داد و به کمک من از او جدا شد و به او حمله برد و دیوانه‌وار فریاد زد:
-‌ خیال کردی من خوشحال و سرحال بودم؟ خیال می‌کردی من هم راست‌راست در این شهر گشتم و سراغی از شما نگرفتم؟
با دو دستم سرم را گرفتم و ملتمسانه فریاد کشیدم:
-‌ بسه! آبرویم رفت.
درحالی که بدنم رعشه داشت و در چشمانم طوفانی از اشک بود به آن‌ها نگریستم. حمید نیم‌نگاهی به من کرد و یقه‌ی فردین را رها کرد اما فردین دست بردار نبود و دوباره با هم گلاویز شدند. در پی آن به میز غذا خوردند و آن را هم واژگون کردند و همه چیز روی زمین ریخت و خرد شد. سراسیمه و پریشان به حیاط دویدم و با فریاد کمک خواستن صاحبخانه را به یاری طلبیدم. همان‌ لحظه آقا مصطفی و زینب‌خانم سراسیمه سر و کله‌اش پیدا شد و به طرف خانه من دویدند. به کمک او فردین و حمید را از هم جدا کردیم. او فردین را کِشان‌کِشان درحالی که نعره می‌زد و حمید را به ناسزا می‌بست، با خودش به بیرون برد و زینب‌خانم سراسیمه به داخل خانه آمد.
ناچار حمید را به بیرون از خانه راهی کردم و او مجبور شد مرا ترک بگوید. در آغوش زینب‌خانم زارزار گریستم. او مدام دلداری‌ام می‌داد و مرا دعوت به آرامش می‌کرد. به زور چند جرعه آب از دستش نوشیدم، تمام بدنم از حمله عصبی و هیستریکی می‌لرزید.
بالاخره کمی آرامشم را بازیافتم.
مدتی بعد فردین هم با صحبت‌های آقامصطفی آرام شده‌بود و با کلی سرافکندگی و شرمندگی سویم آمد اما آنقدر از او دلخور بودم که جواب خداحافظی‌اش را ندادم و او هم ناچار از خانه‌ام رفت. بیشتر از آن به خاطر آبرویم اشک می‌ریختم. وقتی اوضاع به آرامش رسید، زینب‌خانم هم مرا تنها گذاشت و رفت. من ماندم و نیمه‌شبی طولانی که تا صبح به پهنای صورتم اشک می‌ریختم.
سپیده‌ی صبح که سر زد با سری که به اندازه یک هندوانه سنگین شده‌بود، از جا برخاستم و به هم ریختگی دیشب را سر و سامان دادم. میز واژگون را درست کردم، خانه را از ظرف‌های شکسته پاک کردم و شام نخورده شده را در یخچال گذاشتم. قدری شام در ظرفی در بسته ریختم و ترجیح دادم به فرحزاد برای دیدن فردین بروم. دیشب با وجود آنکه آن آشوب را به پا کرده‌بود اما در واقعیت، حق با او بود. اگر از گناه عمورضا و حمیرا می‌گذشتم هنوز گناه اهمال حمید روی قلب من هم سنگینی می‌کرد که چرا خودش شخصاً با عمو و عموزاده‌هایش ارتباط نگرفته بود و حقایق را جویا نشده‌بود.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,097
7,265
مدال‌ها
2
آه بلندی کشیدم و ظرف‌ها را برداشتم. از بیرون آمدن از خانه شرم داشتم، با آن آشوبی که به پا شده‌بود دیگر روی نگاه کردن به زینب‌خانم و شوهرش را نداشتم. از خانه بیرون جستم و به سوی فرحزاد به راه افتادم. صبح جمعه دل‌انگیز تابستانی چنگی به دل من غم‌زده نمی‌زد. تمام راه را فکر می‌کردم تا چطور با فردین راجع به حمید حرف بزنم و او را متقاعد کنم که او هم بی‌تقصیر است.
با افکاری آشفته و کوله‌بار سنگینی از دلخوری مقابل در باغ ایستادم و زنگ را زدم. منتظر شدم تا بالاخره در خانه به رویم گشوده شد. داخل باغ شدم و فردین سراسیمه باغ پر درخت را طی می‌کرد.
تا مرا دید از خجالت صورتش را چرخاند و سر پایین انداخت و گفت:
-‌ فروغ!
سری تکان دادم و گفتم:
-‌ می‌شود کمی حرف بزنیم؟
سری تکان داد و اشاره کرد به کلاه‌فرنگی برویم. غذاها را روی میز گذاشتم. به چهره‌ی خجول فردین نگاه کردم و گفتم:
-‌ یک مقدار برایت شام آوردم. دیشب بدون اینکه شام بخوری رفتی.
ناراحت و سرسنگین گفت:
-‌ فروغ، بخدا شرمنده‌ام! دیشب عقلم دست خودم نبود و آن قشقرق را به پا کردم. آخر برایم زور داشت حمید شش‌سال تمام سالم و سرحال در این شهر بچرخد و با همکاری آن عمه‌ی نمک‌نشناسم زنده بودنش را از ما که هیچ، از تو که زنش هستی کتمان کند!
آهی کشیدم و گفتم:
-‌ همه‌ی تقصیرها را گردن او نیانداز فردین! مقصر حمیرا بود که به دروغ عکسی از من و ارسلان برای او فرستاده‌بود که نشان دهد من با ارسلان ازدواج کرده‌ام.
با تحیر گفت:
-‌ چی؟
هر آنچه که پیش آمده‌بود را برایش گفتم. فردین هاج و واج نگاهم می‌کرد. سپس با ناراحتی بلند شد و طول و عرض اتاق را پیمود و گفت:
-‌ بخدا که نمی‌دانم چه بگویم؟ اگر از گناه عمه بگذرم پس عمورضا را چه کنم؟ همه‌ی این‌ها به کنار؛ این مرد! جربزه نداشت خبر زنده بودنش را خودش شخصاً به ما برساند؟ خودش بیاید لندن و ما را پیدا کند و صحت و سقم این خبر کذب را جویا شود؟ فروغ! آه فروغ!
با سرانگشتم چشمان خیسم را پاک کردم و گفتم:
-‌ می‌گفت نمی‌خواسته دوباره زندگی‌ام را آشفته کند!
-‌ چه خزعبلاتی! هه!
-‌ نمی‌دانم فردین! شاید من هم اگر می‌شنیدم حمید ازدواج کرده برای آنکه مخل آسایش او نشوم همین کار را می‌کردم.
پفی کرد و دست به کمر گفت:
-‌ حالا کجاست؟ خانه است؟
سرسنگین گفتم:
-‌ ما هنوز سر زندگی نرفتیم.
بیشتر جوش آورد و غرید:
-‌ خدایا! دارم دیوانه می‌شوم، خودش این را می‌خواهد یا تو؟
به دروغ گفتم:
-‌ خودم خواستم.
سری تکان داد و دستی کلافه به صورتش کشید و گفت:
-‌ به خدا که امشب یک بلیط می‌گیرم و می‌روم سن‌پطرزبورگ و آن عمه‌ی نمک به حرام و آن شوهر بی‌غیرتش را به آتش می‌کشم. چطور توانستند با ما این کار را کنند؟! چطور این همه سال آن را مخفی کردند؟! چندسال پیش هم عزیز و آقاجان به روسیه رفتند اما باز هم با وقاحت تمام لب باز نکردند. به خدا که ریختن خون این دوتا خائن برای من حلال است.
سپس از سر خشم میز تلفن کنارش را وحشیانه به روی زمین ریخت، از ترس تکانی خوردم و لب فشردم و با ناراحتی گفتم:
-‌ هرکاری هم بکنی دیگر این سال‌هایی که رفتند برنمی‌گردند.
 
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,097
7,265
مدال‌ها
2
آه بلندی کشیدم، او دستی به موهایش کلافه کشید و چند ناسزا بار عمه‌اش کرد و با ناراحتی به چهره‌ی من چشم دوخت و گفت:
-‌ به خدا که دل بزرگی داری فروغ! من به جای تو دارم آتش می‌گیرم و می‌سوزم. من با چشمان خودم آب شدنت را دیدم. من خودم تو را هزار بار بغل کردم و روی آن ویلچر لعنتی می‌گذاشتم درحالی که تو آن روزها در تب پیدا کردن این مردک می‌سوختی و آب می‌شدی! چطور آن حال و روزت را فراموش کردی؟!
نگاه سرشار از غمم را به او دوختم و گفتم:
-‌ تنها همین را می‌دانم که تمام رنج‌ها به زنده بودنش می‌ارزد. من برای زنده بودنش خوشحالم، همین تمام رنج‌های گذشته و دردهایی که روحم را خراشیدند را تسکین می‌دهد.
نگاه ترحم‌بارش روی من ماند بی‌آنکه حرفی بزند. آهسته زمزمه کردم:
-‌ خواهش می‌کنم تو هم او را ببخش! قضیه زنده بودن او را با پدرت و خانواده درمیان بگذار، زمانش رسیده همه در مورد او و زنده بودنش بدانند.
سری تکان داد، نگاهم را به او دوختم و گفتم:
-‌ من به فروزان گفتم اما حرفم را باور نکرد. بهتر است تو از طریق خاله و پدرت ماجرای زنده بودن او را با همه درمیان بگذاری.
او در سکوت به من زل زد و گفت:
-‌ خیلی‌خب! اما حساب عمه‌ حمیرا را آقاجان باید خودش برسد.
سری تکان دادم و گفتم:
-‌ من می‌روم! می‌خواهم به دیدن زری بروم.
از او خداحافظی کردم و با بدرقه‌ی او در سکوت از او جدا شدم و به سوی خیابان رفتم. به باجه تلفن عمومی سر خیابان رسیدم و دست در جیبم کردم و چند سکه در حلق تلفن عمومی زردرنگ و رنگ و رو رفته انداختم و به زری زنگ زدم. بعد از چند بوق ممتد صدای گرمش در گوشم پیچید. از اینکه فهمید قصد دیدارش را دارم با خوشحالی استقبال کرد.
تاکسی گرفتم و تمام راه در خیال حمید دست و پا می‌زدم. نمی‌دانم کجا رفته‌بود؟! بعد از اتفاق دیشب چه حالی داشت؟! آدرس خانه‌اش را هم که نمی‌دانستم که به سراغش بروم و او را ببینم. دیشب ناچار شد برای اینکه شر بخوابد با ناراحتی و با آن حال و روز آشفته از خانه برود. من هم که آنقدر حال و روزم به هم ریخته بود که نتوانستم او را بدرقه کنم. از گناه خودش که بگذرم او هم مانند من بازیچه‌ی حقه‌های کثیف عمه‌اش و پدرش شده‌بود. اگر... اگر که حمیرا چنین دروغی نگفته‌بود و پدرش از مرگ پدر من باخبر می‌شد؛ هیچ‌کدام این حال و روز را نداشتیم. افسوس... افسوس که این عشق هیچ‌گاه روی خوشش را به ما نشان نداد.
با توقف تاکسی رشته‌ی افکارم از هم گسیخت. از ماشین پیاده شدم و به تکه برگی که در دستم مچاله کرده‌بودم و آدرس زری را نوشته‌بودم، نگریستم. در جستجوی نام کوچه‌ها چشم چرخاندم و عاقبت وارد کوچه تنگ و باریکی با خانه‌‌های سیمانی شدم. انتهای کوچه در کِرمی‌رنگ زنگار گرفته‌ای با پلاک سی و هشت نشان از مقصد داد. ایستادم و زنگ در را زدم. طولی نکشید که صدای گرم زری از ورای در شنیده شد و بعد قدم‌هایش که سمت در کشیده می‌شدند و دو لنگه‌ی در باز شدند. چهره‌ی شکفته و بشاشش زیر آن چادرنماز گل‌گلی برای لحظه‌ای تمام دردهایم را شست. هر دو یکدیگر را تنگ در آغوش کشیدیم. او صورتم را بوسید و با حال سرمستی گفت:
-‌ خوش‌آمدی عزیزدلم! خدا می‌داند که چقدر دلتنگت شده‌بودم.
لبخند گرمی به صورتش پاشیدم و گفتم:
-‌ من هم دلم برایت تنگ شده‌بود.
بازویم را فشرد و به صورتم دقت کرد اما چیزی نگفت و تعارف کرد به داخل بروم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,097
7,265
مدال‌ها
2
همین‌که داخل شدم پدر و مادرش به استقبالم آمدند و از دیدنم ابراز خرسندی کردند. با راهنمایی زری به اتاق پشتی که مختص خودش آن را چیده‌بود، وارد شدم. زری چادر از سر کند و با خوشحالی روبه‌رویم نشست و دستم را گرفت و گفت:
-‌ خب چه‌خبر عروس‌خانم؟
زهرخندی به لب نشاندم و حرفی نزدم. حالت صورتم او را نگران کرد. صدایم کرد و با ناراحتی چشم به او دوختم و گفتم:
-‌ چیزی نیست.
با ورود مادرش میان صحبت‌های ما وقفه افتاد که سینی حاوی چای و میوه را مقابلم گذاشت، سپس ما را ترک گفت. زری گفت:
-‌ از چهره‌ات می‌بارد که چیزی نشده! حتم دارم باز هم این آقاحمید حرف جبهه را زده و باز تو را دلتنگ کرده‌است.
آه بلندی کشیدم و گفتم:
-‌ کاش همین بود.
-‌ پس مشکل چیست؟
تارهای بغض در حفره‌ی گلویم تنیدند. لب فشردم جرعه‌ای چای برای فروخوردن آن نوشیدم اما نشد که نشد! مثل همیشه اشکم دم مشکم بود و پشت هم سرریز شدند.
او با نگرانی مرا در آغوش کشید و تسلی می‌داد. قدری که آرام شدم، شروع به حرف زدن کردم. او با آرامش گوش می‌داد و من ریز‌ریز اشک می‌ریختم.
حرف‌هایم که تمام شد، نچی از سر تأسف کرد و گفت:
-‌ عجب ماجرایی شده‌است! حالا از خودش چه خبر؟ به سراغش رفتی؟
-‌ نه!
-‌ خب چرا؟ سری به او می‌زدی! قطعاً او هم حال و روزی بهتر از تو ندارد.
-‌ آدرسش را ندارم.
-‌ واه! مگر نگرفتی؟ نگو که آنقدر سرگرم دل و قلوه دادن بودی که یادت رفت.
-‌ نه! خودش نداد، تا حرفش را پیش می‌کشیدم با شوخی و تمسخر هی می‌پیچاند.
او با شک و تردید نگاهم کرد و لب و دهانی مبهم تکان داد و گفت:
-‌ خدا می‌داند که چه خبر است! حالا مگر می‌خواهی پاتک به خانه‌اش بزنی!
سری تکان دادم و گفتم:
-‌ نمی‌دانم! اصلاً دیگر انگار او را نمی‌شناسم. این حمید با آن حمید سال‌ها قبل خیلی فرق می‌کند. آن حمید گذشته‌ها اگرچه مردم‌آزار بود، اما هرگز راضی به آمدن اشک به چشمانم نمی‌شد اما حالا... .
لب برچیدم و با بغض در گلو گفتم:
-‌ هی حرف از شهادت می‌زند. انگار نمی‌داند که من در این سال‌ها چه کشیدم. هی مرا از نبودن دوباره‌اش می‌ترساند.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,097
7,265
مدال‌ها
2
او دستم را فشرد و گفت:
-‌ چه بگویم؟! آن هم بعد از این همه فراق، حرف از شهادت زدنش ناراحت کننده‌است.
سری تکان دادم و گفتم:
-‌ تو چه کار می‌کنی؟ به بیمارستان می‌روی؟
-‌ ای بابا! ای کاش همان‌جا در آن بیمارستان می‌ماندم. از وقتی برگشتم این عبدالرضا خون به جگرم کرده‌است. این پسر را خودم در آغوشم بزرگ کردم؛ حالا راه به راه می‌رود و هی به من گیر می‌دهد و مدام اخم و پیله می‌کند و زندگی را برایم زهرمار کرده. تا از خانه بیرون می‌آیم مثل اجل معلق پی من راه می‌گیرد و مرا سرزنش می‌کند. به خدا که از آمدنم بیزارم. انگار که یک زن بیوه و طلاق گرفته پا از خانه بیرون گذاشته، خلاف شرع کرده‌است.
او هم که دل پری از عبدالرضا داشت، سر درد و دلش باز شد و شکوه و گلایه کرد. بعد از آن هم حرف کشید به جبهه رفتن و برگشتن به خط مقدم و من هم چاره‌ای جز رفتن به آنجایی که حمید بود، نداشتم. مدام حرف از عملیات که می‌شد چهارستون بدنم به لرزه می‌افتاد و دلم پر از آشوب می‌شد.
بعد از آنکه اندکی با زری درد و دل کردم و قلبم سبک شد عزم رفتن کردم.
غروب بود که زنگ در را زدند و بالاخره چشمانم به جمال حمید روشن شد. گوشه‌ی لبش کمی زخم شده‌بود که دسته‌گل دیشب فردین بود. تعارفش کردم که به داخل خانه بیاید. کمی این‌پا و آن‌پا کرد و بعد با اکراه داخل شد.
وارد خانه شد که گفتم:
-‌ دیشب با آن حال و روز رفتی، فکرم پیش تو ماند! آدرس خانه‌ات را هم که نداشتم به سراغت بیایم.
حرفی نزد، نگاه طلبکارانه‌ام را به او دوختم و گفتم:
-‌ هنوز هم از دادن آدرس خانه‌ات به من امتناع می‌کنی؟
خونسرد گفت:
-‌ گفتم که خانه‌ام در وضعیت مناسبی نیست. دیروز یکی از دوستانم را پیدا کردم و قرار شد خانه را تعمیر کند و بعد از فروش آن دستمزدش را بردارد. از آن خانه گریزانم چون بابا زیر آوار بمباران آن شهید شد. دارم تلاش می‌کنم دستی به سر و رویش بکشم و آنجا را بفروشم و خانه‌ی جدیدی برای خودمان بخرم.
قانع شدم و در سخن را از جای دیگری باز کردم و گفتم:
-‌ نمی‌دانستم فردین این همه آشوب به پا می‌کند، وگرنه خودم او را آماده می‌کردم و بعد قرار ملاقات بین شما می‌گذاشتم.
نفسش را بیرون داد و گفت:
-‌ فرقی نمی‌کرد فروغ! همه از سمت خودشان حق دارند که مرا سرزنش کنند.
با ناراحتی غریدم:
-‌ کاش عمه‌ات انقدر دور نبود تا تقاص این همه بی‌رحمی‌اش بر سر تو نمی‌شکست.
نگاه حزن‌آلودش را به من دوخت و گفت:
-‌ می‌دانم بقیه هم وقتی خبر زنده بودن مرا بشنوند مرا سرزنش می‌کنند. حق دارند! من نباید انقدر به بابا و حمیرا اعتماد می‌کردم. از دیشب مدام دارم بار عذاب وجدانش را به دوش می‌کشم.
 
بالا پایین