جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

برترین [تلألو هور] اثر «نازنین هاشمی نسب کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تراژدی ، درام توسط Ciel با نام [تلألو هور] اثر «نازنین هاشمی نسب کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 9,625 بازدید, 151 پاسخ و 55 بار واکنش داشته است
نام دسته تراژدی ، درام
نام موضوع [تلألو هور] اثر «نازنین هاشمی نسب کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Ciel
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Ciel
موضوع نویسنده

Ciel

سطح
1
 
ناظر تایید
ناظر تایید
شاعر انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jan
541
9,629
مدال‌ها
3
آقابزرگ دستِ لغزانِ راستش را روی قفسه‌ی سی*ن*ه‌اش کشید و نفسِ حبس‌شده‌ی میان گلویش را خیلی سنگین، به‌بیرون دمید.
- آقابزرگ، حالتون خوبه؟
آقابزرگ اما بی‌خیال نشد، دلش می‌خواست دوباره از گذشته حرف بزند اما تنفس‌های نامنظمش، میان کلماتِ کوتاهش وقفه می‌انداخت.
- نوه‌هامو... برداشت برد... علی یه قرون... یه هزاری... از پولِ... پولِ نغمه‌ی منو نخورد... من...من... بد تا کردم... بد فهمیدم.
تا رنگ پریده‌ی آقا بزرگ را دیدم، از روی صندلی برخاسته و مجدداً پرسیدم:
- آقابزرگ، آقابزرگ خوبید؟
آقابزرگ میان دردی که میان سی*ن*ه‌اش داشت، تلخ خندید و دفترش را از روی میز مقابلش برداشت.
- خوبم... خوبم... دخترجان.
رنگ رُخساره‌اش این را نمی‌گفت؛ نفس‌های سخت و سنگینش خلاف حرف‌هایش را اثبات میکرد.
لبخند روی لب داشت اما دانه‌های درشت عرق روی صورتِ رنگ‌پریده‌اش، شوقِ لبخندش را از بین می‌برد.

اکنون در چشمانم، چیزی جز درد موج نمیزد. روی صورت فرتوت آقابزرگ، چیزی جز خروشِ این اقیانوس، دیده نمیشد.
- قرص‌‌هاتون رو خوردید؟ الان... الان چیزی می‌خورید براتون بیارم؟
آقابزرگ به‌محض دست به دست کردن دفترش، توانش را از دست داد و آن دفتر، از میان انگشتانِ لرزان دستش سُر خورد و باصدای مبهمی روی زمین افتاد... دفتر باز شد و صفحه‌ی اول و آن شعرها، برای ثانیه‌ای کوتاه برای چشمان نم‌زده‌ام نمایان شد.
تاب نیاوردم، ترسیدم و باسرعت به‌سمت خانه دویدم.
دینا دانشگاه بود و من، سراسیمه به‌سمت آشپزخانه خیز برداشتم.
با دیدن گیتی خانم، بی‌اختیار و نفس‌نفس‌زنان نالیدم:
- آقابزرگ...
گیتی‌خانم، دست از شستن استکان‌های آمیخته به کف برداشت و نگران به‌سمتم چرخید.
بوی قورمه‌سبزی‌ای که گیتی‌خانم برای ناهار بار گذاشته بود، زیر بینی‌ام جهید و نگاه دلواپس گیتی خانم، روی صورتِ نگرانم نشست.
روسری نخودی رنگش را دور گردنش گره زده بود و آستینِ پیراهن بلند مشکی رنگش را نیز به‌سمت بالا تا زده بود.
- چیشده دختر؟
به‌سمتش رفته و با نگاه ترسیده‌ام، با صدای لغزیده‌ام زمزمه کردم:
- فکر کنم... یعنی مطمئنم آقا بزرگ... حالش بد شده...
گیتی خانم «یاحسینی» زیر لب زمزمه کرد و بدون بستن شیرآب از داخل کابینت، بسته‌ی قرص‌های آقابزرگ را برداشت و به‌محض بیرون دویدن از آشپزخانه، با صدای ترسیده‌ام مسیرش را تغییر داد.
- حیاطه.
جریان آب داغِ شیرآب را متوقف کردم و بعد از پر کردن لیوانی از آب خنک یخچال، به‌سمت ایوان حیاط رهسپار شدم.
در دلم گویی هزاران هزار سبد، رختِ‌چرک می‌شستند. همین‌که سالم به‌حیاط رسیدم و پاهایم مرا همراهی کردند، جای تعجب و صدالبته شکر داشت.

آن لیوان شیشه‌ای و لبریز از آب اکنون، نصف شده بود و من فهمیدم، در رساندن این لیوان آب چندان نیز موفق نبودم.
تا از میان دربِ نیمه‌باز چوبی بیرون زدم؛ سرمای سوزناک صبح تازیانه‌اش را به سر و صورتم کوبید، لحظه‌ای پلک‌های ملتهبم روی هم افتاد و انگار این سرما، از دقایق قبل درّنده‌تر و زمخت‌تر به‌نظر می‌رسید!
آقابزرگ همچنان روی صندلی نشسته و گیتی‌خانم کنارش ایستاده بود. درب جعبه‌ی قرص‌ها باز بود و یک ورق قرص کوچک سپیدرنگ نیز میان دستان خیس گیتی‌خانم، می‌لرزید.
- بهتری آقابزرگ؟
خوب نبود؛ همه‌چیز مقابل چشمانم واضح بود اما خب، دلم می‌خواست از زبان خودش بشنوم که خوب است که نفس‌های سنگینش، بهتر و بهبود یافته‌اند.
آن قرص‌های رنگارنگ درون جعبه، آخرین تکیه‌گاهم بودند. اما وقتی به جای صدای آرامش‌بخش آقابزرگ، فقط تکانِ آرام سرش را دیدم، تکیه‌گاهم لرزید و فرو ریخت. اضطراب‌های رقصان از این سو به آن سوی سی*ن*ه‌ام می‌جهیدند، بی‌هدف و بی‌پایان.

یعنی، به‌یادآوردن خاطرات گذشته او را به‌این حال و روز دچار کرده بود؟ یعنی اگر یادش نمی‌آمد، اگر حرفش را نمیزد الان این‌گونه پریشان‌حال نبود؟
- زنگ زدم.
با صدای آقاناصر، که از پشتِ ماشین پارک‌شده و برف گرفته‌ی گوشه‌ی حیاط می‌آمد، اشکانم را پلک زدم و نگاهم را از آقابزرگ گرفته و به نزدیک شدن آقاناصر چشم دوختم.

با صدای گیتی‌خانم، بازهم جهت سرم را به‌آن سمت چرخاندم.
همانند یک عروسک کوکی که فنرش دَر رفته باشد، تنها به‌این‌سو و آن‌سو می‌چرخیدم و هیچ‌کاری ازمیان دستانم، برنمی‌آمد.
- تا آمبولانس برسه، جونم به لبم میرسه...
گیتی خانم با دست آزاد، اشک غلتان روی گونه‌اش را پس زد و زیر لب، ذکری را نجوا کرد.
نگاهم به لب‌های بی‌رنگ گیتی‌خانم، به‌ذکری که می‌خواند خیره بود و اکنون، آقاناصر از چندپله‌های مرمر بالا آمد و همان‌طور که برفِ کف کفش‌هایش را با کوبیدن پاهایش روی زمین، جدا میکرد؛ کنار آقابزرگ ایستاد.
نمی‌دانم چنددقیقه طول کشید، چه‌اندازه باتلاق ترس‌ها مرا در خود بلعید اما بالأخره، پیدایش شد. صدای آژیر آمبولاس همه‌ی مارا به تلاطم انداخته بود. از آقاناصری که درب سیه‌رنگ حیاط را باز میکرد تا گیتی خانمی که پتویی ضخیم را روی شانه‌های آقابزرگ می‌انداخت و منی که هیچ آرام و قرار نداشتم.
گیتی‌خانم پالتوی نسکافه‌ای رنگش را در حرکتی سریع بر دوش انداخت و به‌دنبال آقابزرگ به درون آمبولانس پرید. آقاناصر نیز پس از حرکت آمبولانس، با ماشین شخصی‌اش به دنبال آن قایق سفیدرنگ نجات به راه افتاد.
من ماندم و غول تاریک تنهایی. شن‌ریزه‌های اضطراب، در کویر بی‌آب و علف درونم جابه‌جا می‌شدند و من، درمانده‌تر از قبل روی صندلیِ سرد فلزی نشستم که گویی، یخ زده بود.
همه چیز در چنددقیقه اتفاق افتاده‌بود و من هنوز، ضعف و تحلیل کالبد آقابزرگ را هضم نکرده بودم.
نگاهم از درد می‌سوخت، دیگر اشک برایش بچه‌بازی به‌حساب می‌آمد.
قلبم پر بود از حرف که رنج، برایش یک شوخی تلخ به‌نظر می‌آمد.
سی*ن*ه‌ام از حرف‌های نزده انباشته شده بود.
این‌که مقابلِ چشمانم از غزل گفت و رخساره‌اش درهم شکست، وجودم شعله کشید؛ آتش گرفت.
آن‌قدر در این چندوقت، احساس گناه همانند موشی کثیف مغزم را جویده بود که حس می‌کردم، حالِ ناخوش آقابزرگ نیز تقصیر من است. همه‌چیز را به‌پای خود می‌نوشتم.
دستان یخ‌زده‌ام را به پیشانی داغم چسباندم. نفس‌هایم سنگین و بریده‌بریده از سی*ن*ه‌ام فرار می‌کردند.
انگشتان لرزانم را میان گیسوان پریشانم بالا بردم و آن‌ها را در آن جنگل درهم‌تنیده گم کردم.
درونم میدان جنگی بود بین قلب و عقل... .
- قلب فریاد می‌زد: "به داوین زنگ بزن! صدایش کن!"
- عقل با طنابِ منطق، این فریادها را خفه می‌کرد.
خم شدم و بااضطراب، دفتر آقابزرگ را از روی زمین برداشته و مشغول خواندن شعرهای زیبایش شدم.
نمی‌دانم چنددقیقه از ماندنم در ایوان خانه می‌گذشت که درب سیه‌رنگ خانه باز شد و سایه‌ی بلند دینا، در چشمان اشک‌بارم نقش بست.
کوله‌ی سپیدرنگش را بالای سرش گرفت تا از شلیکِ آسمان دراَمان بماند.
قدم‌هایش تا روی پله‌های مرمری طنین انداخت. صدای خُرد شدن برف‌ها زیر کفش‌هایش، آن صدای آشنا و دلنشین پیش از خودش به من رسید.
چهره‌اش از سرمای بیرون گل‌انداخته بود و لبخندی کودکانه روی لب‌هایش نشسته بود.
- ببین چه برف تمیزی اومده!
قلبم در سی*ن*ه منجمد شد. چه‌طور باید به آن چشمان درخشان می‌گفتم که آقابزرگ را با آمبولانس برده‌اند؟ چگونه این خبر را در میان آن همه شادی و بی‌خبری می‌گفتم؟
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Ciel

سطح
1
 
ناظر تایید
ناظر تایید
شاعر انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jan
541
9,629
مدال‌ها
3
با زبانِ سنگین و قلبی که گویی هزاران وزنه‌ی سنگین را تحمل میکرد، احوال ناخوشِ آقابزرگ را برای دینا تعریف کردم و آن لبخند دلنشینِ دقایق قبلش را همانند یک پرنده‌ی مسافر، از روی لبان گلبهی رنگش دور و دورتر کردم.
آرامش کردم اما، آرام نشد.
دل‌داری‌اش دادم اما، دلش آرام نگرفت.
چشمانش همانند باران بهاری می‌بارید و حتی برای یک دقیقه هم که شده، قصد تحمل کردنِ این مهلکه را نداشت.
ابتدا اشکِ روی گونه‌های سرمازده‌اش را پاک کرد و سپس، موبایلش را از جیب کوله‌اش بیرون کشانده و میان بغض و ریزش سیلابِ چشمانش، با انگشتانِ لرزانش صفحه‌ی موبایلش را لمس کرد.
آن را به‌سمتم گرفت و زارید:
- بیا... مهرو... با داوین حرف بزن... اگه من اینجوری باهاش... باهاش حرف بزنم می‌ترسه...
از داوین خجالت می‌کشیدم و حتی برای ثانیه‌ای، نمی‌توانستم به دیشب و اتفاقاتی که افتاده بود؛ فکر نکنم.
اگر می‌توانستم و جرئتش را داشتم مخالفت میکردم اما خب، این رسم انسانیت نبود. این رسم ادب و رفاقت نبود.
تنها کاری که می‌توانستم برای دینا انجام دهم، همین کارِ ناچیز بود.
موبایل را کنار گوشم گذاشتم و پوست کنار ناخنم را به‌دندان کشیدم.
اندکی از دینا فاصله گرفته و با اضطرابی که داشتم؛ به‌صدای بوق‌هایی گوش سپردم که در تاربه‌تار سرم می‌چرخید.
طولی نکشید که صدای پرجذبه و خواستنی داوین، در گوشم پیچید.
- سلام جوجو.
شاید اولین بار بود که از پشت گوشی، صدایش را می‌شنیدم!
کلمات در گلویم گیر کرده بودند اما به‌ناچار، با آوای آرامِ صدایم گفتم:
- سلام.
برای لحظه‌ای، حتی صدای نفس‌های داوین نیز قطع شد. به‌خیال این‌که تماس قطع شده باشد، موبایل را از خود دور کرده و برای لحظه‌ای به صفحه‌ی روشنش چشم دوختم. داوین هنوز پشت خط بود و من، شرمگین‌تر از قبل موبایل را کنار گوشم برگرداندم.
لحن کلامش از همیشه جذاب‌تر شنیده میشد، گویی صدایش همانند یک آفتابِ گرم، میان سرمای سوزناکِ زمستان می‌درخشید!
- دلت برام تنگ شده بود؟
با خنده این را گفت و من نمی‌دانستم باید چه‌گونه اصل مطلب را برایش باز می‌کردم!
- نه... یعنی چیزه...
انگشتانِ دستم را روی لب‌های خشکیده‌ام گذاشته و سعی کردم همه‌چیز را ماست‌مالی کنم.
زبانِ جاسوسم گاهاً به‌جای ساختن من، ویرانم میکرد.
- یعنی چیزه، می‌خواستم بگم که...
میان دل‌آشوبه‌هایم پرید و با جذابیتِ خاصی که داشت، خندید و گفت:
- ولی من خیلی دلم برات تنگ شده بابونه.
این را گفت و مرا بیشتر از قبل میان منگنه قرار داد، با این‌که حس و حالِ متفاوتی از داوین می‌گرفتم اما قضیه‌ی آقابزرگ، مرا نسبت به‌هرچیزی می‌ترساند.
چه‌قدر دلگیر بودم که می‌خواستم با خبر تلخی که درسرم داشتم، شادمانی داوین را برهم بزنم.
- داوین.
صدایش زدم، می‌توانستم لبخندِ روی لبش را حتی از پشت گوشی ببینم.
- جانِ داوین؟
به‌یک‌باره قلبم فرو ریخت، این مدلی حرف زدنش مرا همانند برگی رقصان، جدا شده از ریشه‌اش می‌لغزاند.
اولین‌بار بود و هیچ‌گاه قلبم، سلول‌به‌سلول بدنم این‌گونه نبودند.
هیچ‌گاه از شنیدن صدای یک نفر، از جذابیت خاص یک مرد، این‌گونه نشده بود؛ این قلب همیشه یک سنگ بی‌حرکت بود.
داشتم عاشق می‌شدم؟ نه امکان نداشت.
تا سکوتم را از خموشیِ صدایم خواند، جدی پرسید:
- چیزی شده مهرو؟
با این‌که چاره‌ای نداشتم و حتی سکوتم، به درازا کشیده بود؛ میان بغض شکننده‌ی گلویم به‌حرف آمدم:
- آقابزرگ... آقابزرگ رو بردن بیمارستان.
صدای جیغ لاستیک‌‌های ماشینش، حتی برای گوش‌های من نیز قلدری می‌کرد. در جاده بود؟
نکند... نکند اتفاقی برایش افتاده باشد؟
از چند پله‌ی مرمر پایین رفتم و زیر تازیانه‌ی سپیدرنگ آسمان ایستادم.
بدون لحظه‌ای درنگ، پریشان و نگران نالیدم:
- داوین... خوبی؟
دیگر از طراوت لحنِ صدایش خبری نبود، حزن و حیرت از رنگ تیره‌ی صدایش می‌چکید گویی، خیلی سعی میکرد توان مردانه‌اش را حفظ کند!
- دارم میام، کجایید؟
چرخیدم و نگاهم در اشک‌ چشمانِ دینا غرق شد، همچنان نگاهش ابر بود و اشک‌هایش باران.
- من و دینا خونه‌ایم، گیتی‌خانم و آقاناصر همراهِ آقابزرگ رفتن.
نسیمی سوزناک آمد و برایم، صدای محزون داوین را به‌ارمغان آورد.
- تا ده دقیقه دیگه اون‌جام.
به‌محض قطع شدن تماس، دستانم همانند دوشاخه خشکیده کنار بدنم آویزان شدند.
به آسمان کبود و خاکستریِ بالای سرم خیره ماندم و بعد از اصابت دانه‌ای برف به‌چشمانم، پلک‌هایم را روی هم فشرده و به برف‌های سپید رنگ، اجازه‌ی ماندن و آب شدن روی رخساره‌ام را دادم.
دیگر مثل قبل سردم نبود.
دیگر مثل قبل، از این سرمای جان‌گداز نمی‌لرزیدم گویی خبر آمدن داوین برایم، همانند یک لباس گرم و نرم بود، او برایم یک خورشید گرم و رخشان بود.
- چی... چی‌ گفت؟
صدای مرتعش دینا مرا به‌خودم بازگرداند.
از پله‌های لغزان و برف‌گرفته بالا رفتم و موبایل دینا را تقدیمش کردم.
- گفت تا ده دقیقه دیگه میرسه.
دینا موبایلش را از میان انگشتان دستم گرفت و به‌سرعت از روی صندلیِ سپیدرنگ برخاست.
- من میرم آماده شم.
چیزی نگفتم و تنها بایک لبخند مغموم پاسخش را دادم، تا دینا رفت من‌، دفترِ آقابزرگ را درآغوش کشیده و وارد سالنِ گرم و خلوت این خانه شدم.
من باید به‌بیمارستان می‌رفتم، من نیز باید از حالِ آقابزرگ خبردار می‌شدم وگرنه، در میان غم‌هایم غوطه‌ور می‌ماندم.
بی‌حال و بی‌حوصله، از پله‌ها بالا رفتم و وارد اتاق شدم. پنجره باز بود و پرده‌ی حریر سپیدرنگ، به‌دستان زمخت بادِ سرد، در هوا می‌رقصید.
پنجره را بستم و باد، آخرین دانه‌ی برف را به‌داخل اتاق پرتاب کرد.
بعد از گذاشتن دفتر آقابزرگ روی پاتختی، به‌سمت کمد شکلاتی رنگِ کنج اتاق روانه شدم.
به‌سرعت یک بارانیِ سیه‌رنگ را برتن و شلوار ذغالی رنگی را نیز به‌پا کردم.
موهایم را شانه کشیده و آن تارهای پیچ‌درپیچ را شُل و نامرتب بافتم.
مشغول بیرون کشاندن شالِ خاکستری رنگی از کمد بودم که با صدای دربِ اتاق، لحظه‌ای مکث کردم و به‌خیال خودم که دینا پشتِ درب حضور دارد، گفتم:
- بیا داخل، در بازه.
 
موضوع نویسنده

Ciel

سطح
1
 
ناظر تایید
ناظر تایید
شاعر انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jan
541
9,629
مدال‌ها
3
شال را روی سرم انداختم و از انعکاس آینه به قامتِ بلند و هیبت مردانه‌اش خیره ماندم.
میان چارچوب درب اتاق ایستاده بود و دست‌به‌سی*ن*ه، به بازتاب رخساره‌ی من درون آینه می‌نگریست.
موهایش آشفته روی پیشانی‌اش ریخته بودند و آن‌قدر در نظرم جذاب به‌نظر می‌رسید که حتی، نمی‌خواستم بپرسم او چرا به‌اتاقم آمده است!
مهرو، روزی حتی از شکوفه‌ی سرخ این احساس هم می‌ترسیدی.

روزی از مردهای هم‌رنگ و هم‌خوی پاشا می‌‌ترسیدی.
این مرد آمد و فهماند هیچ پروانه‌ای عقرب نمی‌شود.

این مرد آمد و فهماند، این احساس شاید زیباتر از تمام تصوراتت است!
مهرو، عشق آن‌قدرهاهم که فکر می‌کردی وهمناک نیست. این مرد فرق می‌کند و حتی ذرّه‌ای از نیرنگ‌های پاشا را درسینه ندارد.
دینا راست می‌گفت، او قلبش پاک‌تر و بی‌ریاتر از این حرف‌هاست.
داوین جلوتر آمد و درب اتاق را پشت‌سرش بست، رایحه‌ی گرم قهوه‌ی وجودش زودتر از خودش، جلوتر آمد و نزدیکم شد.
به‌سمتش چرخیدم و به‌میز دراور پشت‌سرم تکیه دادم.
جلوتر آمد و درهمان حین، انگشتانِ دستش را لابه‌لای موهای خرمایی‌رنگش فرو برد.
برای شکستنِ این جوّ سنگین، زیرلب زمزمه کردم:
- منم میام بیمارستان.
باهر قدمی که به‌سمتم برمی‌داشت، من بیشتر از قبل به‌خطوط میزِ پشت‌سرم می‌چسبیدم.
در عین پریشانی، چهره‌اش کاملاً جدی بود و هیچ نشانی از لبخند در نگاهش نبود.

روبرویم ایستاد و با چشمانی تیره چون آسمان شب، به جنگل خجالت‌زده‌ی نگاهم خیره شد.
انگشتانش گوشه شالم را گرفت و با بوییدن آن، برای لحظه‌ای چشم‌فروبست.
- دلم تنگ شده بود...
این رفتارها مرا بیش از پیش شرمگین می‌کرد.
- مهرو...
سر بلند کردم و با چشمانی که از نگاه سنگینش گریزان بود، نجوا کردم:
- بله؟
این‌بار نگاهش به لبان لرزانم افتاد.
- حالم خوب نیست، هیچ قرص و دارویی جز تو نمیتونه خوبم کنه.
برای قسر دررفتن از زیر دستانش، نیمه‌ی دوم حرف‌هایش را نادیده گرفتم و با گیجی و لودگی لب زدم:
- حالت خوب نیست؟ الان میرم برات مُسکن میارم.
تا اندکی از قامت بلند و اندام ورزیده‌اش فاصله گرفتم، به‌سرعت مُچ دستم را میان چنگال بزرگ و مردانه‌اش فشرد و مرا به‌سمت خودش کشاند.

تا درآغوشش فرود آمدم ضربان قلبم به‌اوج رسید، جوری می‌تپید که انگار می‌خواست از سی*ن*ه بیرون بپرد.
- ببخشید...
این را گفت و فکِ ظریفم را میان انگشتان دستش فشرد، سرم را بلند کرد و به‌عمق چشمانم زل زد.
ادامه داد:
- چاره‌ای ندارم.
به‌محض نزدیک شدن سرش، چشمانم را باتمام قدرت روی هم فشردم و بی‌اختیار لبان خشکیده‌ام را با زبانم تَر کردم.
چیزی نمی‌دیدم اما در تاریکی پشتِ پلکانم، حرکت جلو آمدنِ سرش را به‌راحتی احساس می‌کردم.

این‌بار به‌آرامی لُپ‌هایم را فشرد.
اکنون من همانند یک ماهی با لبانی غنچه‌شده، مقابلش بودم و حتی نمی‌توانستم و جرئت نداشتم چشمانم را باز کنم.
- دختر... فقط تو میتونی آتیش به جونم بزنی.
تا نفس‌هایش با نفس‌هایم تداخل پیدا کرد، درب اتاق ناگهان بازشد و گویی قلبم از ارتفاعی بلند به‌پایین پرتاب شد؛ تمام وجودم یخ کرد.
- بسم‌الله...
صدای متعجب دینا فضای اتاق را شکست. داوین بی‌تفاوت ماند اما من، همانند شمعی بودم که به سرعت ذوب می‌شد.
- چشمم روشن، این‌جا چه‌خبره؟
داوین بدون این‌که مرا از خود دور کند، سرش را به‌سمت دینای متحیر چرخاند و عصبی غرید:
- این‌جا چیکار میکنی؟
دینا دست‌به کمر شد و بی‌توجه به‌سؤال داوین، پرسید:
- سؤال منم همینه، تو این‌جا چیکار میکنی؟
با تمام قدرتی که داشتم، از حصار دستان داوین خارج شده و باخجالت و بدون فکر، گفتم:
- اون‌جوری که تو فکر میکنی نیست دینا.
دینا با وجود غمی که پشت پلکانش داشت، موذیانه لبخندی زد دو دستش را درهوا تاب داد.
- از اولم می‌دونستم چه‌خبره، حس ششمم هیچ‌وقت اشتباه نمیکنه.
گرما به گونه‌هایم هجوم آورده بود. با لبخندی تصنعی، بی‌اعتنا به نگاه سنگین داوین، به سمت دینا رفتم. زیرلب طوری که فقط او بشنود پچ کردم:
- لطفاً خرابکاری نکن.
می‌دانستم اگر مسئله آقابزرگ نبود، دینا به این راحتی‌ها کوتاه نمی‌آمد. همیشه تا مرا به‌حرف نمی‌آورد آرام نمی‌گرفت، اما حالا به احترام درماندگی‌ام، تنها به لبخندی کوچک اکتفا کرد.
وقتی دینا از چارچوب در کنار رفت، دستی بزرگ روی دستگیره‌ی درب فرود آمد. داوین از لای در نیمه‌باز به بیرون نگاه کرد:
- برو پایین، الان میاییم.
این را گفت و بی‌معطلی درب را بست. به‌سمتم چرخید و بی‌مقدمه‌چینی پرسید:
- از من خوشت نمیاد؟
چشمانم از تعجب گردتر شدند. این سؤال ناگهانی عقلم را به کلی فلج کرده بود.
- بهم بگو مهرو، هیچ حسی نسبت به من نداری؟
بزاق گلویم را قورت دادم:
- دینا رو زیاد منتظر نذار...
میان حرفم پرید و فریاد زد، جوری خروشید که رگ‌های گردن و پیشانی‌اش به‌یک‌بار برای دیدگانم خودنمایی کردند.
- من مثل پاشا نیستم، من آشغال نیستم مهرو اگه بهت میگم دوست دارم برای یکی دو روز نیست، من این‌جوری پست نیستم...
هر ثانیه‌‌ای که می‌گذشت، بیشتر به عمق احساسی که در من ریشه دوانده بود پی می‌بردم.

داوین هم عقلِ مرا برده بود هم قلبم را اما، ترس از پاشا همچون ماری به دور وجودم پیچیده بود. او به سادگی از ما نمی‌گذشت.
اگر علاقه‌ی میان من و داوین را می‌فهمید، به‌سادگی چشم‌پوشی نمیکرد. به‌همین راحتی‌ها بیخیال نمیشد.
او آمده بود تا از من انتقام بگیرد، من نمی‌خواستم داوین را دستی‌دستی وارد این آتش سوزناک کنم اما از طرفی، نمی‌توانستم چشمانم را روی علاقه‌ی این مرد ببندم. نبودن او مثل یک کابوس بود.
- مهرو فقط یه کلمه...
دست‌هایم چنان می‌لرزیدند که ریسه شالم مانند موجی در میان انگشتانم، می‌رقصید. سرانجام با هر ذره‌ای از وجودم نجوا کردم:
- دوست دارم.

 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Ciel

سطح
1
 
ناظر تایید
ناظر تایید
شاعر انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jan
541
9,629
مدال‌ها
3
داوین به احساسی که از میان لبانم خارج شده‌بود، اعتماد نداشت انگار گوش‌هایش، حتی کلمه‌ای را نشنیده بودند.
درفاصله‌ای اندک از من ایستاد و با آوای مردانه و خواستنی‌اش، زمزمه کرد:
- دوباره بگو.
ریسه‌ی شالم را رها کردم و این‌بار دستانِ لغزانم را پشت‌کمرم پنهان کردم.
آن‌قدر می‌لرزیدم که انگار، امواجی وهمناک درونِ وجودم می‌خروشید!
اولین بار بود.
این احساساتِ جدید همانند بهاری بود که بعد از زمستانِ تنم، به درختانِ پژمرده‌ی جانم مژده‌ی شکفتن می‌داد.
هم می‌ترسیدم و هم، این ترسیدن را دوست داشتم.
دروغ چرا؟ از این‌که داوین هوای مرا داشت در پوست خود نمی‌گنجیدم.

او همانند خورشیدی تابناک بود که یخ‌های مرا ذوب میکرد.
چه از این احساس زیبنده‌تر؟ چه از این وابستگی، دلنشین‌تر؟

باید یادم باشد، باید آن دختر خفته در کابوس‌ها را بیدار کنم.
باید قلبِ متروک و آواره‌ام را از نو بسازم.
- مهرو، دوباره بگو.
این‌بار مطمئن‌تر از قبل، با قلبِ تپنده‌ای که فریاد می‌زد«عاشق شده‌ای» بالبخندی که چالِ کوچک گوشه‌ی لبم را نشانش می‌داد، لب زدم:
- دوستت دارم.
لبخندی زد و ردیفِ دندان‌های سپیدرنگش را نشانم داد، همان‌گونه که دست لابه‌لای موهایش می‌برد و به‌سمتم می‌آمد، کمرم را گرفت و مرا ازجای بلند کرد.
- انرژیم رو بهم برگردوندی بابونه‌م.
لبانش لبخند میزد و نگاهش، به‌لبانم قفل مانده بود. گرمای نفس‌های پرحرارتش، روی پوست صورت موج میزد.
- بهت قول میدم همیشه مراقبتم، همیشه و تاابد کنارت میمونم.
پایم را به‌زمین رساند اما، دستانش را از دور کمرم آزاد نکرد.
- خوشحالم که خدا تو رو برای من فرستاده، قبل از تو زندگی کردن برام هیچ ارزشی نداشت مهرو.
هیچ واکنشی جز خیره شدن به‌چشمانش نداشتم.

آن‌هم پر از شرم و خجالت. پر از احساسات گوناگون و عشق... .
آری، کتمان نمی‌کردم من دل‌بسته بودم. به‌مردی که شاید حتی روزی، در گوشه‌ی ذهنم نیز جایی نداشت. حتی در طاقچه‌ی خاک‌خورده‌ی وجودم هیچ نقشی نداشت اما، آمد و گرد و غبارهای این کالبدِ زخم‌خورده را از بیخ‌وبُن پاک کرد.
- مهرو...
صدایم که میزد انگار، قلبم می‌ایستاد.
بدون هیچ مکث یا حتی درنگی کوتاه، بدون آنکه اَمانم دهد گوشه‌ی لبم را بوسید و دستانش را از دور کمرم آزاد کرد.
- بریم.
انگشتان دستش را لابه‌لای انگشتانِ منجمدشده‌ی دستم قفل کرد و منِ مات و متحیر را به‌سمت درب اتاق کشاند.
هنوزهم نمی‌توانستم وضعیت کنونی را تجزیه و تحلیل کنم انگار چیزی نمی‌دیدم و در سرم، آن حرکت غیرمنتظره‌ی داوین می‌چرخید و مدام می‌چرخید.
از اتاق که بیرون رفتیم، به‌سرعت دستِ لغزانم را از میان انگشتان مردانه‌اش بیرون کشیدم و لبالب خجالت، نجوا کردم:
- دوست ندارم دینا مارو این‌جوری ببینه.
برایش مهم نبود و بی‌اعتنا دستان مرا اسیر دستانش کرد.
- اون باید به دیدن این صحنه‌ها عادت کنه.
گوله‌گوله شرم از وجودم پایین می‌ریخت، قطرات ریز و درشت عرق روی پوست کمرم از یک‌دیگر سبقت گرفته بودند.
- اما من خجالت میکشم.
اولین پله را پایین رفت و سرش را به‌سمتم برگرداند.
- توأم باید عادت کنی عزیزم.
دست‌بردار نبود، تا مرا مقابل دینا از خجالت آب نمیکرد راحت نمیشد!
تا رسیدن به‌دینا، هزاران بار مرده و مجدداً زنده شدم.
تا نگاه او به دستان قفل شده‌ی ما افتاد، متحیر از روی مبل سدری‌رنگ برخاست و به‌سمت ما آمد.
چشمان درشت و تیره‌اش از تعجب برق می‌زد.
- به‌به، می‌بینم که پیشرفتِ خوبی داشتین! ماشالله بزنم به‌تخته داداشم خوب کارشو بلده.
لب گزیده و جوری پشت داوین قایم شدم که انگار، دینا قصد جانم را کرده‌است. دست خودم نبود و من به این چیزها عادت نداشتم.
داوین به‌سمتم متمایل شد و زیرلب، جوری که من بشنوم پچ زد:
- انقدر شیرین نباش، قول نمیدم بااین‌ کارات دیوونه نشم.
به‌سمت دینا برگشت و ادامه داد:
- بریم، دیر شد.
دینا همان‌گونه که بندِ بلند کیفش را روی شانه‌اش مرتب می‌کرد، گفت:
- والا من که خیلی وقته آماده‌ام، اگه دل و قلوه دادن شما تموم شده بریم!
به‌محض رسیدن به‌ماشینِ داوین، دینا به‌سرعت خودش را در صندلی عقب جای داد و با اِشاره‌ی چشم و اَبرو از من خواست تا جلو، کنار داوین بنشینم.
این خواهر و برادر درست شبیه‌به یک‌دیگر بودند، قصد داشتند امروز مرا ذره‌ذره ذوب کنند!
بدون هیچ چاره‌ای، کنار داوین نشستم و مشغول بستن کمربند ایمنی شدم. داوین نیز به‌سرعت پایش را روی پدال گاز فشرد و ماشین را به‌پرواز درآورد.
- گیتی خانم زنگ نزد؟
این سؤال را داوین از دینا پرسیده بود.
- خودم بهش زنگ زدم، ولی چیز خاصی بهم نگفت.
اَبروان داوین جوری درهم تنید که انگار حال و احوالش چندان خوش نبود، می‌دانستم آقابزرگ را همانند جانش دوست دارد!
زیر لب دعایی خواندم و به‌شهر برف‌زده‌ی سپیدپوش تهران خیره ماندم. با این لباس سیمگون، تهران قشنگ‌تر از همیشه به‌نظر می‌رسید.
زیرلب دعایی خواندم و به آیاتی که از بر بود پناه بردم. این زمزمه‌ها تنها چیزی بود که می‌توانست قلب ناآرامم را تسکین دهد.
به‌محض متوقف شدن ماشین، داوین دست از روی فرمان برداشت و یقه‌ی بافت روشنی که برتن داشت را مرتب کرد.
- پیاده‌ بشید، من ماشین رو پارک میکنم.
همراهِ دینا از ماشین پیاده شدیم و به‌رهسپار شدنِ ماشین داوین به‌سمت پارکینگ بیمارستان، چشم سپردیم.
سرد بود خیلی سرد اما، سرمای زمستان روح آدم را جلا می‌داد، مرا تازه میکرد.
دینا دست مرا گرفت و همراه یک‌دیگر وارد محوطه‌ی بیرونی بیمارستان شدیم.
- میدونی مهرو الان هم خوشحالم و هم ناراحت.
نیم‌نگاهی به نیم‌رخ محزونش انداخته و گفتم:
- آقابزرگ بهتر میشه دینا نگران نباش.
بدون آن‌که لحظه‌ای نگاهم کند، زمزمه کرد:
- دوست نداری بفهمی دلیل خوشحالیم چیه؟
دلیلش را می‌دانستم اما، دوست داشتم خودم را به‌نفهمی بزنم، سکوت کردم و به کتانی‌های سیه‌رنگم خیره ماندم.
- از وقتی دانیال فوت کرد، داوین سمت هیچ دختری نرفت.
با این‌که رخساره‌ی دینا را نمی‌دیدم اما می‌توانستم لبخند تلخی که روی لب داشت را تصور کنم.
دستانش سرد بود و حرف‌هایش گرم.
- از این‌که عاشق شده، از این‌که عاشق دختری مثل تو شده خوشحالم.
از پلکان بیمارستان بالا رفتیم و من همچنان غرق در سکوتی بودم که دوستش داشتم.
- مطمئن باش عشقِ داوین خالصه، وقتی خودش این عشق رو خواسته یعنی.... حاضره جونشم برات وسط بذاره.
ناخواسته لبخندی دلنشین روی لبانم کاشته‌شد، دینا درباره‌ی عشقِ داوین این کلمات را پشتِ‌هم چیده بود و مرا، نسبت به احساساتی که درونِ قلبم جوانه زده بود، مطمئن‌تر میکرد.
درب باز شد، من و دینا وارِ فضای گرم سالن بیمارستان شدیم، بعد از پرسیدن اتاق آقابزرگ از پرستاری که پشت میز نشسته بود، به‌سمت سی‌سی‌یو حرکت کردیم. دینا بغض کرده بود و من دستانش را سفت و سخت فشرده بودم.
سوار آسانسور شدیم و به‌طبقه‌ی بالاتری رفتیم، مقابل درب سی‌سی‌یو آن‌قدر شلوغ بود که دیدن گیتی خانم جز محالات محسوب میشد گویی، این ساعات وقت ملاقات خانواده‌ها بود!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Ciel

سطح
1
 
ناظر تایید
ناظر تایید
شاعر انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jan
541
9,629
مدال‌ها
3
بعد از تمام شدن وقت ملاقات، بالأخره گیتی‌خانم نیز پیدایش شد.
از بخش سی‌سی‌یو بیرون آمده و صورتش از فشاری که متحمل شده‌بود، به‌سرخی میزد انگار فشارش سربه‌فلک کشیده بود!
از روی صندلی فلزی سردِ بیمارستان برخاسته و دنبال داوین و دینا به‌سمت گیتی‌خانم شتافتم.

به‌خاطر نبودِ دکتر هنوز از وضعیتِ درست آقابزرگ باخبر نبودیم.
صدای مضطرب دینا برخاست:
- گیتی‌جون چی‌شده؟ چرا آوردنش سی‌سی‌یو؟
نگرانِ گیتی‌خانم شده و پشت‌بندِ دینا پرسیدم:
- گیتی‌خانم... حالت خوبه؟
گیتی‌خانم موهای کوتاهش را زیر روسریِ سورمه‌ای رنگش پنهان کرد و روی اولین صندلیِ خالی نزدیکش، نشست.
- ازش آزمایش گرفتن، به‌اُمید که خدا چیزی نیست.
این را گفت اما پشت پلکانش را اشک فراگرفته بود، این‌بار داوین نگران پرسید:
- گیتی‌خانم مطمئنی چیزی نیست؟

می‌خواستم حرف گیتی‌خانم را باور کنم اما گویی نیرویی مانع از این باورپذیری میشد!
حسِ استرس همانند ماری زهرآلود، از قلبم بالا و بالاتر می‌رفت و در گلویم می‌خزید.
می‌دانستم احساساتم با حس‌هایی که داوین و دینا تجربه می‌کردند، یکی بود.
داوین پنجه‌ای میان موهایش کشید و وقتی حال ناخوش گیتی‌خانم را دید، از پرسیدن سؤال‌های متداولی که داشت، دست برداشت.
داوین باچهره‌ای درهم، پشت درب سی‌سی‌یو ایستاد.
دینا دست روی سرش گذاشته و کنارگیتی‌خانم، روی صندلی جای گرفت. من نیز، با قدم‌های سنگین برای آوردن کمی آب برای گیتی‌خانم به‌سمت آب‌سردکن انتهای سالن حرکت کردم.
دو لیوان پلاستیکی را لبریز از آب خنک کردم و به‌عقب برگشتم اما با دیدن یک چهره‌ی آشنا، لحظه‌ای برای رفتن به‌سمت سی‌سی‌یو مکث کردم.
- حالت زیاد خوب به‌نظر نمیاد!
پسرعموی داوین بود، همانی که به‌خاطرش از داوین حرف شنیده بودم. همانی که داوین به‌خاطرش، دلم را شکانده بود.

وقتی یاد آن زمان میفتم، از داوین دل‌چرکین می‌شوم اما نمی‌دانم چرا این احساس، دقیقه‌ای در من باقی نمی‌ماند! شاید عشق، مرا این‌گونه سست‌عنصر کرده بود؟ نمی‌دانم، هرچه که بود من حرف‌های داوین را جوری دیگر تعبیر می‌کردم، شاید او می‌خواست مواظبم باشد اما نمی‌دانست چه‌گونه باید از من مراقبت کند!
- خوش‌حالم که می‌بینمت.
عصبی، جرعه‌ای از آب خنکی که داخل لیوان پلاستیکی بود را نوشیدم و همان‌گونه که قصد رد شدن از کنارش را داشتم، طلبکار غریدم:
- آقابزرگ اونوره، اشتباه گرفتی.
قدمی به‌سمتم برداشت و درست مقابلم ایستاد.
- دفعه‌ی پیش درست نتونستم باهات حرف بزنم، الان میشه؟
جوری نگاهش کردم که انگار چشمانم آدم می‌کشند، عصبی و کشنده... . اصلاً آقابزرگ برایش مهم بود؟
- میشه لطفاً برید کنار؟ می‌خوام رد بشم.
گوشواره‌ی کوچکی که به‌گوش داشت را لمس کرد و به‌دیوار کنارش تکیه‌زد، نه‌تنها از مقابلم کنار نرفت بلکه با‌این‌کار دیوار مستحکمی برایم ساخت.
- فقط می‌خوام باهات حرف بزنم.
چرخیدم و بی‌حرف، دورش زدم اما با دیدن داوینِ عصبی بازهم پاهایم میخ شدند و به‌زمین چسبیدند.
نه داوین، فکر بد نکن. من نمی‌توانم عشقی که تازه در قلبم کاشتی را بشکانم تو نیز مرا نشکان.
ملتمسانه نگاهش می‌کردم اما نگاه داوین، روی پسرعمویش خیره مانده بود.
به حرف آمد:
- از این‌ورا یزدان؟
یزدان موهای ژولیده‌اش را با حرکات انگشتانِ دستش، ژولیده‌تر از قبل نشان داد.

صاف ایستاد و سپس دستانش را داخل جیبِ کت چرم مشکی رنگش فرو برد.
- تهران بودم، شنیدم آقابزرگ رو آوردن بیمارستان.
داوین درست کنارم ایستاد و یکی از لیوان‌هایی که میان دستانم، جای خوش کرده بود را به‌دست گرفت.
آبِ درون لیوانش را تا قطره‌ی آخر نوشید و لیوان را آن‌قدر داخل مُشت دستش فشرد که صدای چروکیده شدن لیوان، لحظه‌ی در سکوت میانمان پراکنده شد.
داوین انگشتانِ دستش را لابه‌لای انگشتان لرزانِ دستم قفل کرد و به‌چشمان متعجبم نیز هیچ توجه‌ای نکرد، حتی نگاهم نمی‌کرد.
تُن صدایش به‌خاطر فضای حساس بیمارستان آرام بود اما لحن کلامش، تند و تیز بود.
- لازم نبود بیای بیمارستان، بود و نبودت این‌جا فرقی نداره.
داوین مهلتی به یزدان نداد و آرام‌تر از قبل، ادامه داد:
- اگه برای ارث و میراثِ آقابزرگ نگرانی، نگران نباش آقابزرگ خودش حواسش به‌همه‌چی هست.
حرفش برای من همانند خنجری برّنده و تیز بود چه برسد به یزدان!

هرچه که می‌گذشت داوین برایم مثل یک آینه‌ میشد. مدام برای دیدگانم واضح و شفاف‌تر میشد.
یزدان خودش را جلو کشاند و غضبناک به داوین نگریست.
- جالبه، کی داره از ارث و میراث حرف میزنه!
یزدان عصبی خندید و انگار که تیک عصبی گرفته باشد، مدام گوشواره‌اش را لمس میکرد. ادامه داد:
- این دندونِ طمع تو دهن کسیه‌که ادّعای پاکی داره، البته ادّعا با ذات آدم خیلی فرق میکنه، منظورم یکی مثل توعه داوین.
او هم آرام سخن می‌گفت اما گویی، این دو مرد با این صدای آرام کمر به نابودی همدیگر بسته بودند!
داوین باخنده، چندین‌بار سرش را به‌طرفین تکان داد، صورتش درهم رفته‌بود و این خنده گویی از هزاران عربده و فریاد ترسناک‌تر بود.
- پس اون دندون لقی که تو دهنته، بَکّن بنداز دور یزدان... آدمی که ذات پاکی داره به عشق یکی‌دیگه نظر نداره. مگه‌نه؟
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Ciel

سطح
1
 
ناظر تایید
ناظر تایید
شاعر انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jan
541
9,629
مدال‌ها
3
اگر امکانش وجود داشت این دو مرد، هم‌دیگر را می‌دریدند.
زبان تند و تیزشان همانند سلاحی گرم بود که قلب را تکّه و پاره میکرد.
پوستِ گندمگون صورت یزدان به‌سرخی میزد و نفس‌های عصبی داوین نیز درست زیر گوشم بود.
یزدان تا آمد سخنِ تلخ دیگری به‌زبان بیاورد، صدای دینا او را از گفتن حرف‌های زهرآلودش منع کرد.
- عه یزدان تو کی اومدی؟
دینا کنارمان ایستاد و سپس، نگاهش را به‌داوینِ غضبناک دوخت.
آن‌قدر فکر و ذکرِ دینا کنار آقابزرگ مانده بود که هیچ متوجه‌ی خشم برادرش نشد.
- دکتر اومد.
داوین همان‌گونه که‌به‌سمت سی‌سی‌یو می‌چرخید، مرا نیز دنبال خود کشاند.
در یک دستم لیوان پلاستیکیِ آب بود و دست دیگرم، دربند دستانِ مردانه‌ی داوین مانده بود.
دروغ چرا؟ از این‌که داوین کنارم بود و هوایم را داشت، قلبم پُر از پروانه‌های رنگارنگ و شاداب می‌شد.
با این‌که خشم داوین مرا می‌ترساند اما خب، من این حسِ عجیب و غریب را دوست داشتم.
به‌محض رسیدن به‌گیتی‌خانم، لیوان آب را تقدیمش کردم و درست کنارش روی صندلی نشستم.
دینا نیز کنارم ایستاد و داوین داخل سی‌سی‌یو شد تا با دکتر حرف بزند.
نگاه یزدان، برایم سنگین و طاقت‌فرسا شده بود.
با این‌که دور از ما ایستاده بود اما نگاهِ خیره و سنگینش مرا معذب‌تر از قبل میکرد.
کاش داوین یک‌مُشت جانانه پای چشمش میزد که این مرد، نگاه هرزش را برای همیشه از دست می‌داد.
نمی‌دانم چنددقیقه از رفتن داوین می‌گذشت که بالأخره پیدایش شد.
آن‌قدر ریسه‌ی شالم را دور انگشتانِ دستم پیچانده بودم که به‌محض بلند شدنم از روی صندلی، نیمی از شال از دستانم آویزان مانده بود.
دینا دلواپس پرسید:
- چیشد؟
همه‌ی نگاه‌ها روی صورتِ برافروخته‌ی داوین نشست. آن‌قدر کلافه و عصبی بود که ناخودآگاه ته دل آدم خالی میشد، همه‌ی وجود آدم ذوب میشد.
- تا جواب آزمایش نیاد، دکتر نمی‌تونه جواب قطعی بده.
این را گفت و به‌‌سمت آسانسور قدم برداشت. من نیز به‌سرعت از روی صندلی برخاسته و دنبالش رفتم.
سوار آسانسور شدیم و بعد از پیاده شدن، وارد حیاط سوزناک بیمارستان شدیم.
برف تمیزی روی زمین نشسته ‌بود و رد لاستیک‌های ماشین گاه، این نظم را برهم میزد.
آسمان آن‌قدر گرفته و اَبری دیده میشد که کام آدمی را تلخ‌تر از قبل میکرد.
کاش اندکی آفتاب می‌تابید. گرم و درخشان درست همانند داوین.
به‌نیم‌رخ جذابش نگریستم، سیگاری را روشن کرده و میان لبانش قرار داده بود.
به صندلی برف‌گرفته تکیه زد و به‌ جان سیگارش پُک عمیقی زد.
من نیز کنارش ایستادم و به دودی که از میان لبانش، بیرون می‌دوید چشم سپردم.
نمی‌دانستم چه بگویم!
نمی‌دانستم چه‌گونه از پرسیدنِ سؤالاتی که داشتم، حرف بزنم؟
نمی‌دانستم چه‌گونه باید آرامش می‌کردم؟
این‌کار را خوب بلد نبودم، ترجیح می‌دادم در سکوت کنارش بمانم و حرفی نزنم.
- مهرو...
با شنیدن اسمم از زبان داوین، جوری به‌سمتش چرخیدم که برای لحظه‌ای رگ گردنم گرفت.
- بله؟
دلم می‌خواست بگوید«جانم» اما زبانم همراهی‌اش نمی‌کرد.
همان‌گونه که دود سیگارش را بیرون می‌دمید، نگاهم کرد و بی‌مقدمه‌چینی پرسید:
- باهام میای اصفهان؟
قلبم منجمد شد، ذره‌به‌ذره‌ی بدنم یخ کرد.
این‌که کابوس‌هایم داشتند تعبیر می‌شدند، مرا می‌ترساند. اصلاً نمی‌دانستم باید چه‌ بگویم؟ منظورش را نمی‌فهمیدم.
- اِ... اِصفهان برای چی؟
خاکسترِ سیگارش را با ضرباتِ انگشتی که روی سیگارش می‌نشست، روی برف‌ها ریخت.
کلافگی از تک‌تک اعضای صورتش می‌بارید.
- الان رفتم پیش آقابزرگ...
مکثی کرد و بازهم دوده‌ی سیگارش را به‌ریه‌هایش فرستاد.
- ازم خواست برم غزل و شایانو بیارم.
دلم می‌خواست فریاد بزنم و به داوین بگویم« من به آن شهر بازنمی‌گردم» اگر برگردم تمام زحماتم برای پنهان شدن از بین می‌رود. اگر برگردم یعنی آمدنم به‌تهران بی‌فایده بود، اگر برگردم نمی‌دانم چگونه باید از پدرم دلجویی کنم؟ اصلاً مرا می‌بخشد؟ بی‌تابی مرا می‌بیند؟ آبروی رفته‌اش چه؟ جمع می‌شود؟
- من نمیام.
فیلترِ نیمه‌سوز سیگارش را زیر پایش انداخت و به‌سمتم چرخید.
- مگه نگفتم تا کنار منی از هیچی نترس؟
همان‌گونه که از پاکت میان دستانش، سیگاری دیگر بیرون می‌کشاند ادامه داد:
- می‌خواستم پدر و مادرتو ببینی، می‌خواستم پدر و مادرتو ببینم...
میان حرفش پریده و پرسیدم:
- تو چرا؟
تلخندی روی لب نشاند و همان‌گونه که سیگارش را با فندکی نقره‌ای رنگ می‌سوزاند، پاسخم را داد:
- که مال من بشی، که بتونم راحت لمست کنم، ببوسمت، که حلالم باشی...
این‌بار لبخندش عمیق‌تر شد.
ادامه داد:
- که دیگه نذارم از هیچی بترسی.
 
موضوع نویسنده

Ciel

سطح
1
 
ناظر تایید
ناظر تایید
شاعر انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jan
541
9,629
مدال‌ها
3
درمانده و سرافکنده از زمین و زمان، دستانِ یخ‌بسته‌ام را روی پوستِ داغ و ملتهب صورتم کشاندم.
هم تب کرده بودم و هم از این سرمای جانکاه می‌لغزیدم.
حس‌های متضادِ ترس و اعتماد در رج‌به‌رج مغزم رژه می‌رفتند. داوین داشت خودش را به‌من اثبات میکرد اما نمی‌دانست من هنوز در چه لجن‌زاری دست و پا می‌زدم؟ نمی‌دانست من چرا و چگونه از اصفهان دل کنده، از خوانواده‌ام بریده و به‌این شهر آمده بودم؟

هنوز ماجرای پاشا به‌سر نیامده و او، چگونه می‌خواست مرا به‌دل خطر ببرد؟
اگر پاشا از قصد و نیّت داوین باخبر شود یا اگر پدرم، با یک نفرین ازمن روی برگرداند یا حتی اگر من، دربند پلیس‌ها بیفتم چه؟ چه می‌شوم؟

الان موقعیت خوبی برای اثبات عشق نیست داوین، این احساسات برای من سم است، زود است، مرا به‌اتمام می‌رساند.
- مهرو، قول میدم اتفاقی نیفته.
داغ کرده بودم، نگاه از چشمان سرخ داوین گرفته و به لشگر اَبرهای خاکستری رنگ آسمان چشم دوختم.

قلبم آن‌قدر تند می‌کوبید که انگار زلزله‌ای مهیب میان سی*ن*ه‌ام، به‌راه افتاده بود.
- الان موقعیت مناسبی برای این‌کارا نیست، من نمیام.
گرمای وجود داوین مثل آفتاب زمستانی بود؛ می‌خواستم در آن ذوب شوم، تا ابد. ولی همین گرما می‌توانست برف‌های سست تصمیمم را آب کند. می‌ترسیدم اگر یک دقیقه بیشتر بمانم، جاده‌ی اصفهان را با چشمان بسته بپیمایم؛ جاده‌ای که پاشا مثل عقربی سیاه زیر سنگ منتظرش بود. که پاشا به‌همین راحتی‌ها، به‌فنا رفتنم را می‌دید.
قدمی از داوین دور شدم اما او مچ دستم را میان انگشت‌های مردانه‌اش فشرد و خروشید:
- نکنه دلت نمی‌خواد مال من بشی؟ هان؟
شک‌ و تردید‌های او به اتمام نمی‌رسید، چرا دم‌به‌دقیقه به احساساتِ نوشکفته‌ی من شک میکرد؟
- این حرفا چیه داوین؟ توقع داری برگردم به شهری که ازش فرار کردم؟ تو اصلاً میفهمی من تو چه موقعیتی گیر افتادم؟
از لبه‌ی نیمکتی که به‌آن تکیه داده‌بود، دل کند و صاف و پراستقامت مقابلم ایستاد. از نگاهش گویی خون چکّه میکرد.
- دکتر بهم گفت وضعیت آقابزرگ خوب نیست؛ ممکنه... ممکنه...
حرفش را قطع کرد و دلواپس دستی روی صورتش کشید. نگرانی‌های او مرا فرو می‌ریخت، آجربه‌آجر من را ویران میکرد.
با آشفتگی بیشتر، ادامه داد:
- آقابزرگ همیشه دوست داشت سر و سامون گرفتنِ منوببینه مهرو، توقع داری دست روی دست بذارم؟ وقتی انقدر عاشقتم چرا باید صبر کنم؟ هان چرا؟
روی نیمکت برف‌گرفته رها شدم و صورتم را میان دستان سردم گرفتم.

مسیرهای پرپیچ‌وخم و ترسناکی مقابلم بود که انتهای هرکدام از آن‌ها مرا به‌قعر بدبختی می‌کشاند.
هنوز احوال ناخوشِ آقابزرگ را باور نداشتم، هنوز خیال می‌کردم داوین برای بردن من به اصفهان، این دروغ‌ها را درهم بافته‌بود اما خوب که فکر می‌کردم می‌فهمیدم، داوین هیچ‌گاه با جونِ عزیزش شوخی ندارد، نکند... نکند واقعاً آقابزرگ وضعیتِ مناسبی ندارد؟
با چشمانی اشک‌آلود به داوین نگریستم، او هم چشمانش پُر بود اما آن‌قدر قوی بود که نمی‌گذاشت اشکی از چشمانش پایین بچکد.
- آقابزرگ که تا همین دیروز حالش خوب بود، یهو... یهو چی‌شد؟
داوین دودستم را گرفت و مرا از روی صندلی سرد و برف‌گرفته بلند کرد.
- قلب آقابزرگ خیلی ساله مشکل داره مهرو، دکتر گفت به‌احتمال زیاد عفونتش عود کرده و ریه‌ و کبدش درگیر شده...
آه جان‌گدازی کشید و ملتمسانه نگاهم کرد.
ادامه داد:
- من به‌اندازه‌ی کافی برای آقابزرگ یه نوه‌ی سرکش بودم، بذار لااقل یه‌جوری اون‌ اذیت‌ها رو جبران کنم.
دلم می‌خواست فریاد بزنم و بگویم دست از سرم بردار اما موضوع آقابزرگ، مرا از این جسارت‌ها دور میکرد.

اگر آقابزرگ و خانه‌ی گرمش نبود، من تا همیشه آواره می‌ماندم.
اگر مهر و محبت پدرانه‌اش نبود، من تا ابد تنها می‌ماندم. من نیز باید جبران می‌کردم.
علاقه‌ی داوین را می‌دیدم اما می‌ترسیدم، از این‌که پدرم مخالفت کند که صددرصد مخالفت میکند، ترس داشتم.
از اینکه این محرَمیت زود باشد و صرفاً از روی اجبار باشد، هراس داشتم.
اگر داوین بعدها پشیمان شود چه؟
اگر این علاقه مدت کمی داشته باشد چه؟

اگر پاشا بلایی سرمان بیاورد چه؟
- اگه بعداً پشیمون بشی چی داوین؟ اگه وقتی اذیت شدی، پاشا دست از سرمون برنداشت چی؟ ولم نمیکنی؟
متعجب، تلخندی روی لب نشاند و زمزمه کرد:
- من انقدر عوضی نیستم، چرا درباره‌ی من این‌جوری فکر میکنی مهرو؟
چرخی زد و به‌یک‌باره، مُشت پرقدرتی به تنه‌ی زمخت درخت کهنسال کنارش کوباند.
- هنوز باورم نداری؟ عشقی که بهت دارم رو نمی‌بینی؟
دو دستم را درهوا تاب دادم و به‌تندی گفتم:
- نه... داوین اشتباه فکر نکن من... من از پاشا می‌ترسم... از این‌که بابام به‌همین راحتی‌ها راضی نشه.

داوین را باور داشتم اما این‌که میانه‌ی راه، پاشا مشکلی ایجاد کند و داوین از بودن پاشا، خسته و دل‌چرکین شود می‌ترسیدم، بالأخره او یک مرد است، اگر ببیند نامردی به‌من چشم دارد چه؟ خسته نمی‌شود؟ از من دلزده نمی‌شود؟
- تو به این چیزا فکر نکن مهرو، بهت گفتم تا من هستم نگران هیچی نباش.
با انگشت اِشاره‌، چانه‌ام را بالا آورد و عمیق به چشمانم نگاهم کرد.
- باشه بابونه؟
تردیدها را کنار گذاشتم. دل و عقلم را میان وسایل بی‌ارزشِ جانم قرار دادم و بازهم به‌زبان ناسازگارم، بسنده کردم.
- باشه.
به‌رفتن راضی‌ام کرد به‌همین راحتی، به‌همین آسانی.

اگر جانِ آقابزرگ درمیان نبود، اگر اجباری درکار نبود بی‌شک برای نرفتن بیشتر پافشاری می‌کردم اما، الان اگرهم می‌خواستم، نمی‌توانستم بی‌خیال بمانم و کاری نکنم. آقابزرگ در این مدت همانند یک پدر هوایم را داشت. همانند یک حامی، یک بزرگ‌تر کنارم بود. چه‌گونه می‌توانستم به‌همین آسانی‌ها خودم را بی‌خیال نشان دهم!
دستِ راست داوین که بر اثر اصابت به درخت، زخم شده بود را لمس کردم.
- به‌دکتر نشون بده، من میرم داخل.
این را گفتم و قدمی به‌عقب برداشتم، دیگر توان ایستادن نداشتم؛ سرمای کالبدم با سرمای زمینِ سپیدپوش، کم مانده بود مرا از پای درآورند.

باید اندکی فکر می‌کردم، باید به آینده‌ای فکر می‌کردم که دستی‌دستی داشتم درونش غرق می‌شدم.
وارد فضای گرم بیمارستان شدم و بدون آن‌که سوار آسانسور شوم، به‌سمت سرویس بهداشتی حرکت کردم.
بغض، خارِ برّنده‌اش را در گلویم می‌چرخاند و چشمانم گویی طغیان به‌راه انداخته بودند.

فصلِ زمستان، تن من بود.
سرمای این زمین، از جانِ یخ‌زده‌ی من نشأت می‌گرفت.

این دختر دیگر همانند آن دختر شاداب گذشته نمیشد. هرچه‌قدر که روزگارم خوش میشد بازهم کُنج ذهنم، گوشه‌ای از دلم این مصیبت‌ها را فراموش نمیکرد.
تا ابد من با این روزهای دردناک زندگی خواهم کرد.
مقابل آینه‌ی لَک‌دار سرویس بهداشتی ایستادم و به چهره‌ی تکیده‌ام چشم سپردم.
زیر چشمانم گود رفته بود و دیگر از لُپ‌های پُر و گلگونم خبری نبود، در این مدت آن‌قدر پوست لبانم را به‌دندان دیکتاتورم سپرده بودم که دیگر از آن لبانِ خوش‌فرم و سرخم نیز نشانی باقی نمانده بود.
چند مشت آب ولرم روی صورتم ریخته تا اندکی به خودم بیایم، تا اندکی صورتم را از این‌همه نحسی تمیز کنم.
من برای رفتن به اصفهان آماده نبودم.
با این‌که دلم برای خانواده‌ام پر میزد اما، از دیدن آن‌ها می‌ترسیدم. از این‌که دیگر مرا دوست نداشته باشند، می‌ترسیدم.
تنها به تهران آمدم و اکنون باید با داوین برمی‌گشتم آن هم برای ازدواج، بابا چه فکری درباره‌ی من میکرد! مامان از من ناامید نمیشد؟


***

دو روز از رفتن آقابزرگ به بیمارستان می‌گذشت و جواب آزمایشاتی که از آقابزرگ، گرفته بودند را داوین تنها به‌من گفته بود.

احتمالاتِ دکتر، اکنون دیگر احتمال نبود و عفونت آقابزرگ شدت گرفته‌بود.
بیماریِ آقابزرگ در این مدت با دارو کنترل میشد اما مشکل قلبی و تشدید این عفونت، او را در سی‌سی‌یو حبس کرده‌بود.
آن‌قدر گریه کرده بودم که حتی دوست نداشتم از اتاق بیرون بروم. فعلاً جز من و داوین هیچکس از این فاجعه‌ی دردناک باخبر نبود و تحمل این بارِ سنگین داشت مرا از پای درمی‌آورد.
شالِ طوسی رنگم را روی سر گذاشتم و بعد از پاک کردن اشک‌هایم با گوشه‌ی شال، از اتاق بیرون رفتم.
وقت ملاقات نزدیک بود و من دلم می‌خواست برای دیدن آقابزرگ به بیمارستان بروم. جز من هیچکس درخانه نبود و همه به بیمارستان رفته بودند.
فردا صبح راهی اصفهان می‌شدیم و من دلم می‌خواست قبل از رفتنم، آقابزرگ را ببینم و اندکی با او حرف بزنم. من هزاران تشکر به آن مرد بزرگ و مهربان بدهکار بودم.
از پله‌ها پایین رفتم و بعد از به‌پا کردن کتانی‌های سپیدرنگم، از سالن خارج شده و وارد حیاط شدم.
آسمان ابری بود اما، نه برف می‌بارید و نه باران؛ هوا سوز داشت و همین موضوع باعث شد من دستانم را داخل جیب پالتوی سیه‌رنگم پنهان کنم.
آقاناصر داخل پارکینگ حیاط ایستاده بود و شیشه‌ی ماشینش را دستمال می‌کشید، تا به آقاناصر نزدیک شدم لحظه‌ای درنگ کردم و شرمگین به‌حرف آمدم.
- سلام.
تا متوجه‌ی من شد، دستمال یزدیِ مرطوبش را از روی شیشه‌ی ماشین برداشت و نگاهم کرد.
- سلام خانم.
بدون درنگ، پرسیدم:
- می‌خوام برم بیمارستان، شما نمیاید؟
آقاناصر همان‌گونه که مجددأ دستمالش را روی شیشه‌ی اتومبیلش می‌کشید، گفت:
- چرا خانم منم می‌خواستم برم، الان ماشین رو درمیارم بریم.
"ممنونی" زیر لب زمزمه کردم و زودتر از آقاناصر از درب سیه‌رنگ حیاط بیرون زدم.

همان‌گونه که سنگی کوچک را زیر کتانی‌هایم می‌فشردم، منتظر به‌درب بسته‌ی پارکینگ چشم دوختم.
نمی‌دانم چند ثانیه از انتظارم می‌گذشت که ماشین پژوی مشکی رنگی کنارم متوقف شد و تا من به‌خودم بجنبم و حتی واکنشِ کوچکی داشته باشم، دو مرد به‌سمتم خیز برداشتند و مرا به‌سمت ماشین هل دادند.
از ترسی که در بندبند وجودم می‌چرخید جیغی مهیب کشیدم اما صدایم با نشستن دست یکی از آن مردان روی لب‌هایم، خفه شد و آن مردان ناشناس، به‌راحتی مرا در ماشین انداختند.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Ciel

سطح
1
 
ناظر تایید
ناظر تایید
شاعر انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jan
541
9,629
مدال‌ها
3
لباس‌های سیه‌رنگی برتن داشتند و من چهره‌های زننده‌ و خط و خش‌دار آن‌ها را هرگز ندیده بودم.
آن‌قدر ترسیده و لرزیده بودم که کم‌کم داشتم از این پریشانی، از این گرفتاری جانم را از دست می‌دادم.
فریاد زدم:
- چی‌کار می... می‌کنید حیوونا؟
یکی از آن مردانی که سمت چپم نشسته‌بود، از جیب کاپشن چرم مشکیِ ماتش، بیرون آورد و با خشمی آشکار خروشید:
- قول دادم بااحترام ببرمت، پس کاری نکن یه‌کاری کنم که تا اون‌جا لال بشی.
اشک‌هایم آرام نه بلکه همانند رگباری بهاری روی گونه‌هایم باریدند.
فریاد زدم که گلویم از حجم قدرتِ این فریاد، به‌سوزش افتاد.
- اگه... اگه به‌من دست بزنید، تک‌تک شمارو... می‌کشم.
صدای خنده‌ی نازک و طعنه‌آمیزِ راننده که همانند ساییده‌شدن سنباده روی فلز بود؛ به‌من فهماند که اکنون من سلاحِ بی‌مصرفی جز زبانم ندارم که آن‌هم از این جنگ، جان سالم به‌دَر نمی‌برد.
آخرش این جسارت‌های تهی و پوشالی دود می‌شود و به‌هوا می‌رود.
درجایم، روی صندلی دست و پا می‌زدم تا به‌خیال خام خودم جوری از این مخمصه، نجات پیدا کنم.
بازهم میان بغض‌های کهنه‌ی گلویم، جیغ زدم:
- کی... کی شمارو ف... فرستاده؟ اون پاشای عوضی؟
مرد فربه و قدبلند کنارم، با آن سر طاس و خالکوبیِ ماری که روی سرش داشت، به‌سمتم متمایل شد و آن دستمال سپیدرنگی که از کثیفی، به‌سمت تیرگی می‌دوید را مقابل دهانم گرفت.
- شرمنده که نمی‌تونم با احترام ببرمت، خودت این‌جوری خواستی.
- چی... چی‌کار می‌کنی حرومزاده؟
دستانم را بالا بردم و انگشتان مرتعشِ دستم را همانند سپر روی دهانم فشردم اما، مرد ریش بورِ سمت راستم دستانم را گرفت و گفت:
- آروم باش خوشگله... هیش.
به‌محض نشستن دستمال روی دهانم، بویِ تند الکل آن زیر بینی‌ام جهید و تامغز استخوانم را سوزاند.
همچنان دست و پا می‌زدم اما دیگر بی‌فایده بود. تک‌تک ارگان‌های بدنم بی‌حرکت مانده بودند و دیگر حتی من، توان تکان دادن زبانم را نیز نداشتم.
پلک‌های سنگینم را روی هم فشردم اما بازهم برای باز نگه داشتن آن‌ها، تمامِ قدرتم را گذاشتم.
چشمانم بسته شد... دیگر دیر شده بود، این دختر دیگر قدرت جنگیدن و گریختن نداشت.
از پشت پلکانم جز ظلمات و تیرگی، چیز دیگری را نمی‌دیدم.
به‌یک‌باره، ذهنم مخدوش شد و در تاریکیِ بی‌کرانِ پشت پلک‌هایم، برای همیشه محو شد.

***

«داوین»

دستانِ سرد آقابزرگ را میان دستانم فشردم و با دیدن لبخندِ روی لب‌هایش، من نیز خندیدم.
بوی داروهای بیمارستان به مشامم می‌رسید ولی، گرمای دستانش تنها چیزی بود که می‌خواستم حس کنم.
این‌بار به‌جای چشمانِ خسته‌ام، قلبم ماتم گرفته بود و می‌بارید.
وضعیت آقابزرگ هنوزهم بحرانی بود و حرف‌ِ دکتر سخت در مغزم جای می‌گرفت.
بی‌آقابزرگ من به چه کسی دل بسپارم؟ بی‌او، غم‌هایم را با چه کسی قسمت کنم؟ حتی تصور آن روزهای واهی و رعب‌انگیزهم مرا می‌ترساند.
بعد از مرگ دانیال اگر آقابزرگ نبود، اگر زیر بال و پرم را نمی‌گرفت شاید من هم، متلاشی می‌شدم... همانند آن برگ شکننده‌ی پاییزی، من هم روی زمین می‌افتادم و خُرد می‌شدم.
سخت و با سی*ن*ه‌ای سنگین، پرسید:
- اوضاع... شرکت... چه‌طوره... پسرم؟
لوله‌های اکسیژن بینیِ آقابزرگ، مثل ریشه‌های نازکِ زندگی به نظر می‌رسیدند اما، نفس‌هایش هنوزهم سنگین بودند. خطوط نوار قلبش روی مانیتور، مثل کوه‌های بی‌قاعده‌ای می‌لرزیدند و نشانِ زندگی‌ سختِ آقابزرگ را نشانم می‌دادند.
دستانش را فشردم و روی صندلی کنار تختش، نشستم.
- خوبه آقابزرگ، همه‌چی خوبه اما اگه شما زودتر برگردید خونه همه‌چیز بهتر میشه.
دست آزادم را روی قفسه‌ی سی*ن*ه‌اش قرار دادم، فقط لرزش ضعیف قلبش بود، درست همانند پرنده‌ای زخمی که بال‌هایش می‌لرزید. هر ضربانِ قلبش گویی همانند یک نبرد بود!
- مژده‌گونی بده آقابزرگ، برات خبرای خوبی دارم.
بوی الکل و ضدعفونی‌کننده‌ها، با صدای بیپ‌بیپ مانیتورها درهم آمیخته شده بودند.
تخت آقابزرگ، مثل قایقی در دریای سیم‌ها و لوله‌ها، سرگردان مانده بود.
او را دیروز به‌ آی‌سی‌یو منتقل کرده بودند و من هرروز که می‌گذشت، همانند یخی که زیر نور سوزان آفتاب قرار گرفته‌است، ذوب می‌شدم.
آقابزرگ لبخندی کوچک روی لبان خشکیده‌اش نشاند و دستانی که سوزنِ سُرم، در رگ‌هایش رخنه کرده‌بودند را اندکی بلند کرد و با صدای آرام و خدشه‌دارش، نجوا کرد:
- خداروشکر.
منتظرش نگذاشتم و با آشوبی که درون جانم می‌خروشید، ماسک شادمانی را روی صورتم کاشتم و گفتم:
- فردا میرم اصفهان، شایان و غزل رو برات میارم...
مکثی کردم و خودم را جلوتر کشاندم.
دلم می‌خواست فریاد بزنم «کنارم بمون آقابزرگ» اما به‌ناچار، ادامه دادم:
- می‌خوام برات عروسم بیارم.
برق اُمید داخل چشمانِ بی‌فروغ آقابزرگ، نورِ خرسندی را نشانم می‌داد.
- راست میگی... پسرم؟ این دختر... کِی...
میان حرفش پریدم تا بیشتر از این، سختی نکشد و با نفس‌های سنگین و حنجره‌ی مسدودش، مرا از بغض نترکاند.
- مهرو رو دوست دارم آقابزرگ، اومدم ازت اجازه بگیرم فردا که میرم اصفهان، مهرو رو از خانواده‌ش خواستگاری کنم.
لحن صدایش شادمان بود اما، چشمانش حرف‌های بسیاری برای گفتن داشت.
- ای پسره‌ی شیطون... آخه تو... تو کِی عاشق... شدی؟ اونم... عاشقِ مهرو!
به‌مهرو فکر کردم، تصویر زیبا و معصومش همانند رنگین‌کمانِ بعد از باران، مقابل دیدگانم نقش بست.
موهای فِرفِری و جنگل چشم‌هایش، با لُپ‌های گل‌انداخته‌اش، از مقابل چشم‌هایم کنار نمی‌رفت. دلم برای دیدنش پر میزد.
 
موضوع نویسنده

Ciel

سطح
1
 
ناظر تایید
ناظر تایید
شاعر انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jan
541
9,629
مدال‌ها
3
این‌که کِی و کجا عاشقش شدم را نمی‌دانم، فقط این‌را خیلی خوب می‌دانم که به‌یک‌باره او قلب و عقلم را مالِ خود کرده بود. از عشق فراری بودم اما او، مرا در دام عشق انداخته بود.
- از همون روز اولی که دیدمش، قلبم جلوتر از پاهام سمتش رفت آقابزرگ، اگه اجازه...
با کوباندن دستانِ فرتوت و چروکیده‌اش روی دستم، مرا به‌سکوت دعوت کرد.
- تردید نکن پ... پسرم، مهرو دختر خوبیه... فقط قول بده... علاوه بر قلبت... با عقلتم عاشقش باشی.
لحظه‌ای مکث کرد تا نفس بگیرد، خط‌های روی مانیتور مدام بالا و پایین می‌شدند و من معنای این صعود و سقوط را نمی‌دانستم.
ادامه داد:
- می‌دونستم غزل... غزل اونو فرستاده تهران... مراقبش باش پسرم... اون اَمانت عزیزِ منه.
یعنی آقابزرگ قضیه‌ی پاشا را نمی‌دانست؟ یعنی فهمیده بود که چرا مهرو از اصفهان به تهران آمده بود؟

بعید می‌دانستم مهرو به آقابزرگ این موضوع را گفته باشد. او بابهانه‌ی کار و دانشگاه همه‌ی مارا فریب داده بوداما، حق هم داشت.
شاید اگر من هم در موقعیت او بودم، افکار بی‌رحمانه‌تری به‌سرم میزد. نمی‌توانستم بابت دروغ‌هایی که از اجبار گفته‌بود، شماتتش کنم.
صدای آقابزرگ مرا از فکر بیرون کشاند.
- بعد از من، تویی که باید...باید مراقب عزیزای من باشی.
چیزی درونم تکان خورد، دستم زیر دستان آقابزرگ لغزید و انگار من تیک‌عصبی گرفته بودم.
دستم را از زیر دستانش بیرون کشاندم تا او این لرزشِ محسوس را نفهمد، تا نبیند من ترسیده و لغزیده‌ام.
از روی صندلی برخاسته و نیم‌خیز شدم، روی موهای سپید شده‌اش که هنوز بوی شامپوی قدیمی‌اش را می‌داد، بوسیدم و اشک‌هایم را پلک زدم. چشمانم دیگر ظرفیت نداشتند، پُرِ پر بودند.
نبار چشم من، چند دقیقه بیشتر برای طغیان منتظر بمان. نمی‌خواهم آقابزرگ اشک نوه‌ی دل‌سنگش را ببیند.
- برمی‌گردی خونه آقابزرگ...
بوسه‌ای دیگر روی موهای نرم و لطیفش کاشتم و ادامه دادم:
- من بدون تو همون پسر کله‌شق و دیوونه‌م، برگرد و مثل همیشه مراقبم باش.
با گوشه‌ی هودیِ شکلاتی رنگی که برتن داشتم، گونه‌های نمناکم را پاک کرده و از آقابزرگ فاصله گرفتم.
لبان خشکیده‌اش، مانند گلی در باد می‌لرزید و چشمانش پُر از اشک شده بود، او قوی‌تر از من بود و به‌اشک‌ِ چشمانش اجازه‌ی چکیدن نمی‌داد.
به ساعت نقره‌ای رنگی که دور مچ دستم انداخته‌بودم نگاهی انداخته و به‌اجبار، بدون آن‌که دلم بخواهد گفتم:
- الان وقت ملاقات تموم میشه، دینا پشت در منتظرته...
خم شدم و پیشانی‌اش را بوسیدم، قدمی ازش فاصله گرفتم اما صدایش مرا سرجایم متوقف کرد.
- آرزومه تو لباس... لباس دومادی... ببینمت... آرزومه غزل و شایان رو ببینم...
پلک‌هایم را روی هم فشردم و دست راستم را روی سی*ن*ه‌ام گذاشتم، برخلاف آقابزرگ قلب من پرشدت‌تر و وحشیانه‌تر می‌کوبید.
برای بار هزارم در این چند روز، اسم غزل و شایان را آورده بود. همیشه نگران ما بود و خیلی‌وقت بود که دیگر دلواپس خودش نمیشد.
- چشم قربان، اطاعت میشه.
عقب‌عقب رفته و بدون خداحافظی، از اتاقک آی‌سی‌یو دل کندم. تا بیرون آمدم انگار، باری سنگین از روی قلبم برداشته شد.
دیدن آقابزرگ میان آن‌همه دَم و دستگاه، نفس‌های ضعیف و چشمانِ غم‌دیده‌اش قلبم را می‌چلاند. مرا همانند یک پسربچه‌ی دوساله، گریان می‌کرد.
دینا با دیدن من از روی صندلی برخاست و عبوس و عصبی به‌سمتم آمد:
- می‌موندی دو ساعت دیگه می‌اومدی.
خودم را کنار کشیدم و بی‌ربط، گفتم:
- میرم داخل حیاط، کارت تموم شد بیا بریم.
کلاه هودی‌ام را روی سر گذاشتم و بی‌توجه به عمو مسعود و یزدان، بی‌توجه به گیتی خانمِ پریشان، سوار آسانسور شده و یک‌طبقه پایین‌تر رفتم.
وارد حیاط شدم، سوز سرمای زمستان به‌پوست صورتم تازیانه میزد و ای‌کاش این سرما ریشه‌ی اشک‌هایم را درجا خشک میکرد.
به‌محض بیرون کشیدن پاکت سیگار، دنبال موبایلم گشتم اما داخل جیب‌هایم پیدایش نکردم. حتماً داخل ماشین مانده بود!
بی‌خیال فندکم را زیر سیگار گرفته و پُک عمیقی به‌جان آن زدم، وقتی سیگارم تا نصفه خاکستر شد، نگاهم روی آقاناصر پریشان نشست. به‌سمت درب بیمارستان می‌دوید و هیچ متوجه‌ی من نشده بود.
قدمی جلوتر رفتم و صدایش زدم:
- آقاناصر!
صدایم را شنید و آشفته‌حال به‌سمتم چرخید، تا متوجه‌ی من شد خودش را به‌من رساند و نفس‌نفس‌زنان گفت:
- پس چرا هرچی بهتون زنگ میزنم جواب نمی‌دیدید؟ نه شما جواب میدی نه گیتی خانم!
فیلترسیگارم را روی زمین انداختم و با کتانی شیری رنگم به‌جان آن افتادم.
- چی‌شده؟
آقاناصر دستانش را روی زانوانش گذاشت و چند نفس عمیق کشید، آن همه تقلا و دویدنش در این سرما، گلویش را خشک کرده بود.
- می‌خواستم مهرو خانم رو بیارم بیمارستان... اما بردنش.
اَبروانم را درهم گره زده و پرسیدم:
- یعنی چی؟
آقاناصر برای گفتن دست‌دست میکرد، ناخودآگاه یقه‌اش رامیان انگشتان دستم فشرده و خروشیدم:
- حرف بزن، چیشده؟

ترسیده، گفت:
- می‌خواستم ماشین رو از پارکینگ دربیارم، یهو صدای جیغ شنیدم. رفتم جلوی در اما خبری از مهروخانم نبود.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Ciel

سطح
1
 
ناظر تایید
ناظر تایید
شاعر انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jan
541
9,629
مدال‌ها
3
هیستریک‌وار پوزخندی روی لبانم نشاندم و وسط حیاط بیمارستان، بی‌توجه به‌نگاه خیره‌ی اطرافیان، فریاد زدم:
- مطمئنی؟
نفس‌های آقاناصر هنوزهم به‌حالت نرمال بازنگشته بود. موهای کم‌پشت و جوگندمی‌ِ پریشانش روی پیشانی‌ِ بلندش، احوال او را ناخوش‌تر از قبل نشان می‌داد.
بریده‌بریده لب‌زد:
- آره... آره... مطمئنم.
به‌یکباره شکافی عمیق میان قلبم ایجاد شد؛ قلبِ ترَک‌دارم می‌خواست بتپد، می‌خواست مرا زنده نگه دارد اما نمی‌توانست، دیگر توانی برای کوبیدن نداشت.
نمی‌دانم چگونه پاهایم را حرکت دادم و از حیاط بیمارستان بیرون زدم!
اسم مهرو بی‌وقفه روی زبانم بود.
هنوزهم سخت بود، باور کردن این ماجرا، حتی فکر کردن به مهرویی که بی‌شک الان ترسیده بود، مرا همانند شب‌های وهمناک دریایی طوفانی، موّاج میکرد.
تا به‌ماشین سیه‌رنگی که آن‌ور خیابان، پارک کرده‌بودم برسم، چندین بار روی برف‌های یخ‌زده‌ی زیر پایم، لیز خورده و کم مانده‌بود روی زمین بیفتم.
درب ماشین را با سوئیچ میان دست‌هایم باز کردم و بدون آن‌که سوار ماشین شوم، موبایل جامانده در ماشینم را از روی داشبورد برداشته و در مخاطبین موبایلم، به‌دنبال اسم سهراب گشتم.
کاش کابوس‌های تیره‌ای که در سرم می‌پیچید، واقعیت نداشت که اگر داشت، زمین و زمان را همانند برف‌ِ زیرپایم، متلاشی می‌کردم.
گوشی را کنار گوشِ راستم قرار دادم و روی صندلی ماشین نشستم. بدون آن‌که درب ماشین را ببندم، پاهایم را لبه‌ی جدولِ جوی کنارِ ماشین، قرار داده و نگران به‌صدای بوق‌هایی که درسرم می‌چرخید، گوش سپردم.
بالأخره صدایش را شنیدم، اگر دیرتر پاسخم را می‌داد می‌رفتم و بی‌شک، در این موقعیتِ وهمناکی که داشتم آتشش می‌زدم.
- جانِ داداش؟
بی‌مقدمه‌چینی، با صدای مرتعش صدایم که از کنترلم خارج شده بود، عربده زدم:
- پاشا کجاست؟ اون حروم‌لقمه الان کجاست؟
سهراب یکّه خورده و بدون آن‌که پاسخم را بدهد، نگران از فریاد و صدای لغزانم، پرسید:
- چی‌شده داوین؟ مشکلی پیش اومده؟
بادست آزاد، چند مُشت محکم روی فرمان ماشین کوباندم و این‌بار، بی‌اختیار تُن صدایم را بالاتر بردم.
- میگم اون مرتیکه‌ی الان کجاست؟ فقط بهم بگو کجاست؟
سهراب لحظه‌ای تردید کرد انگار، از لحن طوفانیِ صدایم ترسیده بود!
- داداش پاشا هنوز همون‌جاست، همین یه‌ساعت پیش رفتم دیدنش... دِ بهم بگو چی‌شده دیگه؟
کاملاً سوار ماشین شده و دربش را محکم کوباندم، استارت زده و بدون آن‌که سؤال سهراب برایم مهم باشد، پرسیدم:
- مطمئنی هنوز اون‌جاست؟
صدای سهراب پُر از رگه‌های درهم‌پیچیده‌ی نگرانی بود و اما من، الان وقتی برای توضیح دادن به‌او، این‌که چه‌شده و چه برسرم آمده را نداشتم.
- آره داداش، به‌خدا اون‌جاست. چی...
بدون آن‌که روی رفتارم کنترلی داشته باشم میان حرفش، تماس را قطع کرده و گوشی را روی پایم قرار دادم.
فرمان را چرخاندم و بی‌توجه به‌ماشینی که از کنارم می‌گذشت، وارد خیابان شده و اگر آن ماشین، خودش را عقب نمی‌کشید بی‌شک، باعث و بانیِ یک تصادف می‌شدم.
زیر لب، زمزمه کردم:
- فکر کن پسر، فکر کن.
سرم همانند طبل توخالی شده بود، هرچه فکر می‌کردم و به هر دری می‌زدم، به‌هیچ جوابی نمی‌رسیدم.
درمیانِ نبردم با مغز به‌درد نخورم، قلبم نیز خودش را وارد این جنگ و جدال میکرد.
گاهی به پروانه شک می‌کردم، گاهی حرفای سهراب را نادیده می‌گرفتم و به پاشا مشکوک میشدم. حتی یزدانی که در بیمارستان بود را هم مضنون می‌دانستم.
ماشین را به‌سمت سوله‌ای که پاشا درآن‌جا بود، چرخاندم. حرف‌های سهراب را شنیدم اما تا شنیده‌هایم را نمی‌دیدم هیچ‌چیز را باور نمی‌کردم.
با آمدنِ تصویری مقابل چشمانم و لابه‌لای افکارِ مسدودشده‌ام، به‌سرعت فرمان را چرخانده و ماشین را گوشه‌ی خیابان متوقف کردم.
شقیقه‌هایم را برای لحظه‌ای ماساژ دادم و داخل ماشین، بی‌هدف و بدون آن‌که حتی کلمه‌ای از حرف‌هایم معنی داشته باشد، فقط فریاد کشیدم و فریاد.
قضیه دانیال داشت تکرار میشد؟ این‌بار من باید جای دانیال، مقابل پدرم قدعلم می‌کردم؟
اگر مسبب ربودن مهرو، پدرم باشد، چه؟
من چه کنم؟ او حتی بی‌رحم‌تر از پاشاست.
موبایل را از روی پایم برداشته و با دستانی که روی فرمان کوبانده و درد می‌کرد، شماره‌ای که مدتی میشد با آن تماس نگرفته بودم را لمس کردم.
صدا را روی بلندگو گذاشته و گوشی را کنارم، روی صندلی انداختم.
ماشین را به‌حرکت درآوردم اما این‌بار هدفم پاشا نبود.
این‌بار هدفم غریبه‌ها نبودند، من به‌سمت آشنایی می‌تاختم که اکنون برایم از هر غریبه‌ای، غریبه‌تر به‌نظر می‌آمد.
بوق‌های لعنتی قطع شدند و اما من هیچ صدایی را نشنیدم.
تا آمدم مجدداً با پدری که دیگر برایم پدر نبود، تماس بگیرم به‌ناگه موبایلم زنگ خورد و نام دینا روی آن نقش بست.
خواستم این تماس را قطع کنم و بالمس کردنِ علامت قرمز رنگ او را نادیده بگیرم اما، به‌یاد آوردم آن‌ها نیز همانند من نگران هستند.
- الو داوین، چیشده؟ مهرو... مهرو کجاست؟ چِش شده؟ آقاناصر داره درست میگه؟ کارِ کیه؟ منم...
اگر میان حرفش نمی‌پریدم تا فردا مرا سؤال پیچ میکرد.
- نگران نباش، پیداش میکنم فقط...
ماشین را پشت چراغ‌قرمز متوقف کرده و ادامه دادم:
- اگه همچین مسئله‌ای به‌گوش آقابزرگ برسه، اونی که خبرچینی کرده رو زنده نمی‌ذارم.

 
بالا پایین