جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

برترین [تلألو هور] اثر «نازنین هاشمی نسب کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تراژدی ، درام توسط Ciel با نام [تلألو هور] اثر «نازنین هاشمی نسب کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 7,851 بازدید, 134 پاسخ و 51 بار واکنش داشته است
نام دسته تراژدی ، درام
نام موضوع [تلألو هور] اثر «نازنین هاشمی نسب کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Ciel
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Ciel
موضوع نویسنده

Ciel

سطح
1
 
ناظر تایید
ناظر تایید
شاعر انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jan
517
9,349
مدال‌ها
3
آقابزرگ دستِ لغزانِ راستش را روی قفسه‌ی سی*ن*ه‌اش کشید و نفسِ حبس‌شده‌ی میان گلویش را خیلی سنگین، به‌بیرون دمید.
- آقابزرگ، حالتون خوبه؟
آقابزرگ اما بی‌خیال نشد، دلش می‌خواست دوباره از گذشته حرف بزند اما تنفس‌های نامنظمش، میان کلماتِ کوتاهش وقفه می‌انداخت.
- نوه‌هامو... برداشت برد... علی یه قرون... یه هزاری... از پولِ... پولِ نغمه‌ی منو نخورد... من...من... بد تا کردم... بد فهمیدم.
تا رنگ پریده‌ی آقا بزرگ را دیدم، از روی صندلی برخاسته و مجدداً پرسیدم:
- آقابزرگ، آقابزرگ خوبید؟
آقابزرگ میان دردی که میان سی*ن*ه‌اش داشت، تلخ خندید و دفترش را از روی میز مقابلش برداشت.
- خوبم... خوبم... دخترجان.
رنگ رُخساره‌اش این را نمی‌گفت؛ نفس‌های سخت و سنگینش خلاف حرف‌هایش را اثبات میکرد.
لبخند روی لب داشت اما دانه‌های درشت عرق روی صورتِ رنگ‌پریده‌اش، شوقِ لبخندش را از بین می‌برد.

اکنون در چشمانم، چیزی جز درد موج نمیزد. روی صورت فرتوت آقابزرگ، چیزی جز خروشِ این اقیانوس، دیده نمیشد.
- قرص‌‌هاتون رو خوردید؟ الان... الان چیزی می‌خورید براتون بیارم؟
آقابزرگ به‌محض دست به دست کردن دفترش، توانش را از دست داد و آن دفتر، از میان انگشتانِ لرزان دستش سُر خورد و باصدای مبهمی روی زمین افتاد... دفتر باز شد و صفحه‌ی اول و آن شعرها، برای ثانیه‌ای کوتاه برای چشمان نم‌زده‌ام نمایان شد.
تاب نیاوردم، ترسیدم و باسرعت به‌سمت خانه دویدم.
دینا دانشگاه بود و من، سراسیمه به‌سمت آشپزخانه خیز برداشتم.
با دیدن گیتی خانم، بی‌اختیار و نفس‌نفس‌زنان نالیدم:
- آقابزرگ...
گیتی‌خانم، دست از شستن استکان‌های آمیخته به کف برداشت و نگران به‌سمتم چرخید.
بوی قورمه‌سبزی‌ای که گیتی‌خانم برای ناهار بار گذاشته بود، زیر بینی‌ام جهید و نگاه دلواپس گیتی خانم، روی صورتِ نگرانم نشست.
روسری نخودی رنگش را دور گردنش گره زده بود و آستینِ پیراهن بلند مشکی رنگش را نیز به‌سمت بالا تا زده بود.
- چیشده دختر؟
به‌سمتش رفته و با نگاه ترسیده‌ام، با صدای لغزیده‌ام زمزمه کردم:
- فکر کنم... یعنی مطمئنم آقا بزرگ... حالش بد شده...
گیتی خانم «یاحسینی» زیر لب زمزمه کرد و بدون بستن شیرآب از داخل کابینت، بسته‌ی قرص‌های آقابزرگ را برداشت و به‌محض بیرون دویدن از آشپزخانه، با صدای ترسیده‌ام مسیرش را تغییر داد.
- حیاطه.
جریان آب داغِ شیرآب را متوقف کردم و بعد از پر کردن لیوانی از آب خنک یخچال، به‌سمت ایوان حیاط رهسپار شدم.
در دلم گویی هزاران هزار سبد، رختِ‌چرک می‌شستند. همین‌که سالم به‌حیاط رسیدم و پاهایم مرا همراهی کردند، جای تعجب و صدالبته شکر داشت.

آن لیوان شیشه‌ای و لبریز از آب اکنون، نصف شده بود و من فهمیدم، در رساندن این لیوان آب چندان نیز موفق نبودم.
تا از میان دربِ نیمه‌باز چوبی بیرون زدم؛ سرمای سوزناک صبح تازیانه‌اش را به سر و صورتم کوبید، لحظه‌ای پلک‌های ملتهبم روی هم افتاد و انگار این سرما، از دقایق قبل درّنده‌تر و زمخت‌تر به‌نظر می‌رسید!
آقابزرگ همچنان روی صندلی نشسته و گیتی‌خانم کنارش ایستاده بود. درب جعبه‌ی قرص‌ها باز بود و یک ورق قرص کوچک سپیدرنگ نیز میان دستان خیس گیتی‌خانم، می‌لرزید.
- بهتری آقابزرگ؟
خوب نبود؛ همه‌چیز مقابل چشمانم واضح بود اما خب، دلم می‌خواست از زبان خودش بشنوم که خوب است که نفس‌های سنگینش، بهتر و بهبود یافته‌اند.
آن قرص‌های رنگارنگ درون جعبه، آخرین تکیه‌گاهم بودند. اما وقتی به جای صدای آرامش‌بخش آقابزرگ، فقط تکانِ آرام سرش را دیدم، تکیه‌گاهم لرزید و فرو ریخت. اضطراب‌های رقصان از این سو به آن سوی سی*ن*ه‌ام می‌جهیدند، بی‌هدف و بی‌پایان.

یعنی، به‌یادآوردن خاطرات گذشته او را به‌این حال و روز دچار کرده بود؟ یعنی اگر یادش نمی‌آمد، اگر حرفش را نمیزد الان این‌گونه پریشان‌حال نبود؟
- زنگ زدم.
با صدای آقاناصر، که از پشتِ ماشین پارک‌شده و برف گرفته‌ی گوشه‌ی حیاط می‌آمد، اشکانم را پلک زدم و نگاهم را از آقابزرگ گرفته و به نزدیک شدن آقاناصر چشم دوختم.

با صدای گیتی‌خانم، بازهم جهت سرم را به‌آن سمت چرخاندم.
همانند یک عروسک کوکی که فنرش دَر رفته باشد، تنها به‌این‌سو و آن‌سو می‌چرخیدم و هیچ‌کاری ازمیان دستانم، برنمی‌آمد.
- تا آمبولانس برسه، جونم به لبم میرسه...
گیتی خانم با دست آزاد، اشک غلتان روی گونه‌اش را پس زد و زیر لب، ذکری را نجوا کرد.
نگاهم به لب‌های بی‌رنگ گیتی‌خانم، به‌ذکری که می‌خواند خیره بود و اکنون، آقاناصر از چندپله‌های مرمر بالا آمد و همان‌طور که برفِ کف کفش‌هایش را با کوبیدن پاهایش روی زمین، جدا میکرد؛ کنار آقابزرگ ایستاد.
نمی‌دانم چنددقیقه طول کشید، چه‌اندازه باتلاق ترس‌ها مرا در خود بلعید اما بالأخره، پیدایش شد. صدای آژیر آمبولاس همه‌ی مارا به تلاطم انداخته بود. از آقاناصری که درب سیه‌رنگ حیاط را باز میکرد تا گیتی خانمی که پتویی ضخیم را روی شانه‌های آقابزرگ می‌انداخت و منی که هیچ آرام و قرار نداشتم.
گیتی‌خانم پالتوی نسکافه‌ای رنگش را در حرکتی سریع بر دوش انداخت و به‌دنبال آقابزرگ به درون آمبولانس پرید. آقاناصر نیز پس از حرکت آمبولانس، با ماشین شخصی‌اش به دنبال آن قایق سفیدرنگ نجات به راه افتاد.
من ماندم و غول تاریک تنهایی. شن‌ریزه‌های اضطراب، در کویر بی‌آب و علف درونم جابه‌جا می‌شدند و من، درمانده‌تر از قبل روی صندلیِ سرد فلزی نشستم که گویی، یخ زده بود.
همه چیز در چنددقیقه اتفاق افتاده‌بود و من هنوز، ضعف و تحلیل کالبد آقابزرگ را هضم نکرده بودم.
نگاهم از درد می‌سوخت، دیگر اشک برایش بچه‌بازی به‌حساب می‌آمد.
قلبم پر بود از حرف که رنج، برایش یک شوخی تلخ به‌نظر می‌آمد.
سی*ن*ه‌ام از حرف‌های نزده انباشته شده بود.
این‌که مقابلِ چشمانم از غزل گفت و رخساره‌اش درهم شکست، وجودم شعله کشید؛ آتش گرفت.
آن‌قدر در این چندوقت، احساس گناه همانند موشی کثیف مغزم را جویده بود که حس می‌کردم، حالِ ناخوش آقابزرگ نیز تقصیر من است. همه‌چیز را به‌پای خود می‌نوشتم.
دستان یخ‌زده‌ام را به پیشانی داغم چسباندم. نفس‌هایم سنگین و بریده‌بریده از سی*ن*ه‌ام فرار می‌کردند.
انگشتان لرزانم را میان گیسوان پریشانم بالا بردم و آن‌ها را در آن جنگل درهم‌تنیده گم کردم.
درونم میدان جنگی بود بین قلب و عقل... .
- قلب فریاد می‌زد: "به داوین زنگ بزن! صدایش کن!"
- عقل با طنابِ منطق، این فریادها را خفه می‌کرد.
خم شدم و بااضطراب، دفتر آقابزرگ را از روی زمین برداشته و مشغول خواندن شعرهای زیبایش شدم.
نمی‌دانم چنددقیقه از ماندنم در ایوان خانه می‌گذشت که درب سیه‌رنگ خانه باز شد و سایه‌ی بلند دینا، در چشمان اشک‌بارم نقش بست.
کوله‌ی سپیدرنگش را بالای سرش گرفت تا از شلیکِ آسمان دراَمان بماند.
قدم‌هایش تا روی پله‌های مرمری طنین انداخت. صدای خُرد شدن برف‌ها زیر کفش‌هایش، آن صدای آشنا و دلنشین پیش از خودش به من رسید.
چهره‌اش از سرمای بیرون گل‌انداخته بود و لبخندی کودکانه روی لب‌هایش نشسته بود.
- ببین چه برف تمیزی اومده!
قلبم در سی*ن*ه منجمد شد. چه‌طور باید به آن چشمان درخشان می‌گفتم که آقابزرگ را با آمبولانس برده‌اند؟ چگونه این خبر را در میان آن همه شادی و بی‌خبری می‌گفتم؟
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Ciel

سطح
1
 
ناظر تایید
ناظر تایید
شاعر انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jan
517
9,349
مدال‌ها
3
با زبانِ سنگین و قلبی که گویی هزاران وزنه‌ی سنگین را تحمل میکرد، احوال ناخوشِ آقابزرگ را برای دینا تعریف کردم و آن لبخند دلنشینِ دقایق قبلش را همانند یک پرنده‌ی مسافر، از روی لبان گلبهی رنگش دور و دورتر کردم.
آرامش کردم اما، آرام نشد.
دل‌داری‌اش دادم اما، دلش آرام نگرفت.
چشمانش همانند باران بهاری می‌بارید و حتی برای یک دقیقه هم که شده، قصد تحمل کردنِ این مهلکه را نداشت.
ابتدا اشکِ روی گونه‌های سرمازده‌اش را پاک کرد و سپس، موبایلش را از جیب کوله‌اش بیرون کشانده و میان بغض و ریزش سیلابِ چشمانش، با انگشتانِ لرزانش صفحه‌ی موبایلش را لمس کرد.
آن را به‌سمتم گرفت و زارید:
- بیا... مهرو... با داوین حرف بزن... اگه من اینجوری باهاش... باهاش حرف بزنم می‌ترسه...
از داوین خجالت می‌کشیدم و حتی برای ثانیه‌ای، نمی‌توانستم به دیشب و اتفاقاتی که افتاده بود؛ فکر نکنم.
اگر می‌توانستم و جرئتش را داشتم مخالفت میکردم اما خب، این رسم انسانیت نبود. این رسم ادب و رفاقت نبود.
تنها کاری که می‌توانستم برای دینا انجام دهم، همین کارِ ناچیز بود.
موبایل را کنار گوشم گذاشتم و پوست کنار ناخنم را به‌دندان کشیدم.
اندکی از دینا فاصله گرفته و با اضطرابی که داشتم؛ به‌صدای بوق‌هایی گوش سپردم که در تاربه‌تار سرم می‌چرخید.
طولی نکشید که صدای پرجذبه و خواستنی داوین، در گوشم پیچید.
- سلام جوجو.
شاید اولین بار بود که از پشت گوشی، صدایش را می‌شنیدم!
کلمات در گلویم گیر کرده بودند اما به‌ناچار، با آوای آرامِ صدایم گفتم:
- سلام.
برای لحظه‌ای، حتی صدای نفس‌های داوین نیز قطع شد. به‌خیال این‌که تماس قطع شده باشد، موبایل را از خود دور کرده و برای لحظه‌ای به صفحه‌ی روشنش چشم دوختم. داوین هنوز پشت خط بود و من، شرمگین‌تر از قبل موبایل را کنار گوشم برگرداندم.
لحن کلامش از همیشه جذاب‌تر شنیده میشد، گویی صدایش همانند یک آفتابِ گرم، میان سرمای سوزناکِ زمستان می‌درخشید!
- دلت برام تنگ شده بود؟
با خنده این را گفت و من نمی‌دانستم باید چه‌گونه اصل مطلب را برایش باز می‌کردم!
- نه... یعنی چیزه...
انگشتانِ دستم را روی لب‌های خشکیده‌ام گذاشته و سعی کردم همه‌چیز را ماست‌مالی کنم.
زبانِ جاسوسم گاهاً به‌جای ساختن من، ویرانم میکرد.
- یعنی چیزه، می‌خواستم بگم که...
میان دل‌آشوبه‌هایم پرید و با جذابیتِ خاصی که داشت، خندید و گفت:
- ولی من خیلی دلم برات تنگ شده بابونه.
این را گفت و مرا بیشتر از قبل میان منگنه قرار داد، با این‌که حس و حالِ متفاوتی از داوین می‌گرفتم اما قضیه‌ی آقابزرگ، مرا نسبت به‌هرچیزی می‌ترساند.
چه‌قدر دلگیر بودم که می‌خواستم با خبر تلخی که درسرم داشتم، شادمانی داوین را برهم بزنم.
- داوین.
صدایش زدم، می‌توانستم لبخندِ روی لبش را حتی از پشت گوشی ببینم.
- جانِ داوین؟
به‌یک‌باره قلبم فرو ریخت، این مدلی حرف زدنش مرا همانند برگی رقصان، جدا شده از ریشه‌اش می‌لغزاند.
اولین‌بار بود و هیچ‌گاه قلبم، سلول‌به‌سلول بدنم این‌گونه نبودند.
هیچ‌گاه از شنیدن صدای یک نفر، از جذابیت خاص یک مرد، این‌گونه نشده بود؛ این قلب همیشه یک سنگ بی‌حرکت بود.
داشتم عاشق می‌شدم؟ نه امکان نداشت.
تا سکوتم را از خموشیِ صدایم خواند، جدی پرسید:
- چیزی شده مهرو؟
با این‌که چاره‌ای نداشتم و حتی سکوتم، به درازا کشیده بود؛ میان بغض شکننده‌ی گلویم به‌حرف آمدم:
- آقابزرگ... آقابزرگ رو بردن بیمارستان.
صدای جیغ لاستیک‌‌های ماشینش، حتی برای گوش‌های من نیز قلدری می‌کرد. در جاده بود؟
نکند... نکند اتفاقی برایش افتاده باشد؟
از چند پله‌ی مرمر پایین رفتم و زیر تازیانه‌ی سپیدرنگ آسمان ایستادم.
بدون لحظه‌ای درنگ، پریشان و نگران نالیدم:
- داوین... خوبی؟
دیگر از طراوت لحنِ صدایش خبری نبود، حزن و حیرت از رنگ تیره‌ی صدایش می‌چکید گویی، خیلی سعی میکرد توان مردانه‌اش را حفظ کند!
- دارم میام، کجایید؟
چرخیدم و نگاهم در اشک‌ چشمانِ دینا غرق شد، همچنان نگاهش ابر بود و اشک‌هایش باران.
- من و دینا خونه‌ایم، گیتی‌خانم و آقاناصر همراهِ آقابزرگ رفتن.
نسیمی سوزناک آمد و برایم، صدای محزون داوین را به‌ارمغان آورد.
- تا ده دقیقه دیگه اون‌جام.
به‌محض قطع شدن تماس، دستانم همانند دوشاخه خشکیده کنار بدنم آویزان شدند.
به آسمان کبود و خاکستریِ بالای سرم خیره ماندم و بعد از اصابت دانه‌ای برف به‌چشمانم، پلک‌هایم را روی هم فشرده و به برف‌های سپید رنگ، اجازه‌ی ماندن و آب شدن روی رخساره‌ام را دادم.
دیگر مثل قبل سردم نبود.
دیگر مثل قبل، از این سرمای جان‌گداز نمی‌لرزیدم گویی خبر آمدن داوین برایم، همانند یک لباس گرم و نرم بود، او برایم یک خورشید گرم و رخشان بود.
- چی... چی‌ گفت؟
صدای مرتعش دینا مرا به‌خودم بازگرداند.
از پله‌های لغزان و برف‌گرفته بالا رفتم و موبایل دینا را تقدیمش کردم.
- گفت تا ده دقیقه دیگه میرسه.
دینا موبایلش را از میان انگشتان دستم گرفت و به‌سرعت از روی صندلیِ سپیدرنگ برخاست.
- من میرم آماده شم.
چیزی نگفتم و تنها بایک لبخند مغموم پاسخش را دادم، تا دینا رفت من‌، دفترِ آقابزرگ را درآغوش کشیده و وارد سالنِ گرم و خلوت این خانه شدم.
من باید به‌بیمارستان می‌رفتم، من نیز باید از حالِ آقابزرگ خبردار می‌شدم وگرنه، در میان غم‌هایم غوطه‌ور می‌ماندم.
بی‌حال و بی‌حوصله، از پله‌ها بالا رفتم و وارد اتاق شدم. پنجره باز بود و پرده‌ی حریر سپیدرنگ، به‌دستان زمخت بادِ سرد، در هوا می‌رقصید.
پنجره را بستم و باد، آخرین دانه‌ی برف را به‌داخل اتاق پرتاب کرد.
بعد از گذاشتن دفتر آقابزرگ روی پاتختی، به‌سمت کمد شکلاتی رنگِ کنج اتاق روانه شدم.
به‌سرعت یک بارانیِ سیه‌رنگ را برتن و شلوار ذغالی رنگی را نیز به‌پا کردم.
موهایم را شانه کشیده و آن تارهای پیچ‌درپیچ را شُل و نامرتب بافتم.
مشغول بیرون کشاندن شالِ خاکستری رنگی از کمد بودم که با صدای دربِ اتاق، لحظه‌ای مکث کردم و به‌خیال خودم که دینا پشتِ درب حضور دارد، گفتم:
- بیا داخل، در بازه.
 
موضوع نویسنده

Ciel

سطح
1
 
ناظر تایید
ناظر تایید
شاعر انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jan
517
9,349
مدال‌ها
3
شال را روی سرم انداختم و از انعکاس آینه به قامتِ بلند و هیبت مردانه‌اش خیره ماندم.
میان چارچوب درب اتاق ایستاده بود و دست‌به‌سی*ن*ه، به بازتاب رخساره‌ی من درون آینه می‌نگریست.
موهایش آشفته روی پیشانی‌اش ریخته بودند و آن‌قدر در نظرم جذاب به‌نظر می‌رسید که حتی، نمی‌خواستم بپرسم او چرا به‌اتاقم آمده است!
مهرو، روزی حتی از شکوفه‌ی سرخ این احساس هم می‌ترسیدی.

روزی از مردهای هم‌رنگ و هم‌خوی پاشا می‌‌ترسیدی.
این مرد آمد و فهماند هیچ پروانه‌ای عقرب نمی‌شود.

این مرد آمد و فهماند، این احساس شاید زیباتر از تمام تصوراتت است!
مهرو، عشق آن‌قدرهاهم که فکر می‌کردی وهمناک نیست. این مرد فرق می‌کند و حتی ذرّه‌ای از نیرنگ‌های پاشا را درسینه ندارد.
دینا راست می‌گفت، او قلبش پاک‌تر و بی‌ریاتر از این حرف‌هاست.
داوین جلوتر آمد و درب اتاق را پشت‌سرش بست، رایحه‌ی گرم قهوه‌ی وجودش زودتر از خودش، جلوتر آمد و نزدیکم شد.
به‌سمتش چرخیدم و به‌میز دراور پشت‌سرم تکیه دادم.
جلوتر آمد و درهمان حین، انگشتانِ دستش را لابه‌لای موهای خرمایی‌رنگش فرو برد.
برای شکستنِ این جوّ سنگین، زیرلب زمزمه کردم:
- منم میام بیمارستان.
باهر قدمی که به‌سمتم برمی‌داشت، من بیشتر از قبل به‌خطوط میزِ پشت‌سرم می‌چسبیدم.
در عین پریشانی، چهره‌اش کاملاً جدی بود و هیچ نشانی از لبخند در نگاهش نبود.

روبرویم ایستاد و با چشمانی تیره چون آسمان شب، به جنگل خجالت‌زده‌ی نگاهم خیره شد.
انگشتانش گوشه شالم را گرفت و با بوییدن آن، برای لحظه‌ای چشم‌فروبست.
- دلم تنگ شده بود...
این رفتارها مرا بیش از پیش شرمگین می‌کرد.
- مهرو...
سر بلند کردم و با چشمانی که از نگاه سنگینش گریزان بود، نجوا کردم:
- بله؟
این‌بار نگاهش به لبان لرزانم افتاد.
- حالم خوب نیست، هیچ قرص و دارویی جز تو نمیتونه خوبم کنه.
برای قسر دررفتن از زیر دستانش، نیمه‌ی دوم حرف‌هایش را نادیده گرفتم و با گیجی و لودگی لب زدم:
- حالت خوب نیست؟ الان میرم برات مُسکن میارم.
تا اندکی از قامت بلند و اندام ورزیده‌اش فاصله گرفتم، به‌سرعت مُچ دستم را میان چنگال بزرگ و مردانه‌اش فشرد و مرا به‌سمت خودش کشاند.

تا درآغوشش فرود آمدم ضربان قلبم به‌اوج رسید، جوری می‌تپید که انگار می‌خواست از سی*ن*ه بیرون بپرد.
- ببخشید...
این را گفت و فکِ ظریفم را میان انگشتان دستش فشرد، سرم را بلند کرد و به‌عمق چشمانم زل زد.
ادامه داد:
- چاره‌ای ندارم.
به‌محض نزدیک شدن سرش، چشمانم را باتمام قدرت روی هم فشردم و بی‌اختیار لبان خشکیده‌ام را با زبانم تَر کردم.
چیزی نمی‌دیدم اما در تاریکی پشتِ پلکانم، حرکت جلو آمدنِ سرش را به‌راحتی احساس می‌کردم.

این‌بار به‌آرامی لُپ‌هایم را فشرد.
اکنون من همانند یک ماهی با لبانی غنچه‌شده، مقابلش بودم و حتی نمی‌توانستم و جرئت نداشتم چشمانم را باز کنم.
- دختر... فقط تو میتونی آتیش به جونم بزنی.
تا نفس‌هایش با نفس‌هایم تداخل پیدا کرد، درب اتاق ناگهان بازشد و گویی قلبم از ارتفاعی بلند به‌پایین پرتاب شد؛ تمام وجودم یخ کرد.
- بسم‌الله...
صدای متعجب دینا فضای اتاق را شکست. داوین بی‌تفاوت ماند اما من، همانند شمعی بودم که به سرعت ذوب می‌شد.
- چشمم روشن، این‌جا چه‌خبره؟
داوین بدون این‌که مرا از خود دور کند، سرش را به‌سمت دینای متحیر چرخاند و عصبی غرید:
- این‌جا چیکار میکنی؟
دینا دست‌به کمر شد و بی‌توجه به‌سؤال داوین، پرسید:
- سؤال منم همینه، تو این‌جا چیکار میکنی؟
با تمام قدرتی که داشتم، از حصار دستان داوین خارج شده و باخجالت و بدون فکر، گفتم:
- اون‌جوری که تو فکر میکنی نیست دینا.
دینا با وجود غمی که پشت پلکانش داشت، موذیانه لبخندی زد دو دستش را درهوا تاب داد.
- از اولم می‌دونستم چه‌خبره، حس ششمم هیچ‌وقت اشتباه نمیکنه.
گرما به گونه‌هایم هجوم آورده بود. با لبخندی تصنعی، بی‌اعتنا به نگاه سنگین داوین، به سمت دینا رفتم. زیرلب طوری که فقط او بشنود پچ کردم:
- لطفاً خرابکاری نکن.
می‌دانستم اگر مسئله آقابزرگ نبود، دینا به این راحتی‌ها کوتاه نمی‌آمد. همیشه تا مرا به‌حرف نمی‌آورد آرام نمی‌گرفت، اما حالا به احترام درماندگی‌ام، تنها به لبخندی کوچک اکتفا کرد.
وقتی دینا از چارچوب در کنار رفت، دستی بزرگ روی دستگیره‌ی درب فرود آمد. داوین از لای در نیمه‌باز به بیرون نگاه کرد:
- برو پایین، الان میاییم.
این را گفت و بی‌معطلی درب را بست. به‌سمتم چرخید و بی‌مقدمه‌چینی پرسید:
- از من خوشت نمیاد؟
چشمانم از تعجب گردتر شدند. این سؤال ناگهانی عقلم را به کلی فلج کرده بود.
- بهم بگو مهرو، هیچ حسی نسبت به من نداری؟
بزاق گلویم را قورت دادم:
- دینا رو زیاد منتظر نذار...
میان حرفم پرید و فریاد زد، جوری خروشید که رگ‌های گردن و پیشانی‌اش به‌یک‌بار برای دیدگانم خودنمایی کردند.
- من مثل پاشا نیستم، من آشغال نیستم مهرو اگه بهت میگم دوست دارم برای یکی دو روز نیست، من این‌جوری پست نیستم...
هر ثانیه‌‌ای که می‌گذشت، بیشتر به عمق احساسی که در من ریشه دوانده بود پی می‌بردم.

داوین هم عقلِ مرا برده بود هم قلبم را اما، ترس از پاشا همچون ماری به دور وجودم پیچیده بود. او به سادگی از ما نمی‌گذشت.
اگر علاقه‌ی میان من و داوین را می‌فهمید، به‌سادگی چشم‌پوشی نمیکرد. به‌همین راحتی‌ها بیخیال نمیشد.
او آمده بود تا از من انتقام بگیرد، من نمی‌خواستم داوین را دستی‌دستی وارد این آتش سوزناک کنم اما از طرفی، نمی‌توانستم چشمانم را روی علاقه‌ی این مرد ببندم. نبودن او مثل یک کابوس بود.
- مهرو فقط یه کلمه...
دست‌هایم چنان می‌لرزیدند که ریسه شالم مانند موجی در میان انگشتانم، می‌رقصید. سرانجام با هر ذره‌ای از وجودم نجوا کردم:
- دوست دارم.

 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Ciel

سطح
1
 
ناظر تایید
ناظر تایید
شاعر انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jan
517
9,349
مدال‌ها
3
داوین به احساسی که از میان لبانم خارج شده‌بود، اعتماد نداشت انگار گوش‌هایش، حتی کلمه‌ای را نشنیده بودند.
درفاصله‌ای اندک از من ایستاد و با آوای مردانه و خواستنی‌اش، زمزمه کرد:
- دوباره بگو.
ریسه‌ی شالم را رها کردم و این‌بار دستانِ لغزانم را پشت‌کمرم پنهان کردم.
آن‌قدر می‌لرزیدم که انگار، امواجی وهمناک درونِ وجودم می‌خروشید!
اولین بار بود.
این احساساتِ جدید همانند بهاری بود که بعد از زمستانِ تنم، به درختانِ پژمرده‌ی جانم مژده‌ی شکفتن می‌داد.
هم می‌ترسیدم و هم، این ترسیدن را دوست داشتم.
دروغ چرا؟ از این‌که داوین هوای مرا داشت در پوست خود نمی‌گنجیدم.

او همانند خورشیدی تابناک بود که یخ‌های مرا ذوب میکرد.
چه از این احساس زیبنده‌تر؟ چه از این وابستگی، دلنشین‌تر؟

باید یادم باشد، باید آن دختر خفته در کابوس‌ها را بیدار کنم.
باید قلبِ متروک و آواره‌ام را از نو بسازم.
- مهرو، دوباره بگو.
این‌بار مطمئن‌تر از قبل، با قلبِ تپنده‌ای که فریاد می‌زد«عاشق شده‌ای» بالبخندی که چالِ کوچک گوشه‌ی لبم را نشانش می‌داد، لب زدم:
- دوستت دارم.
لبخندی زد و ردیفِ دندان‌های سپیدرنگش را نشانم داد، همان‌گونه که دست لابه‌لای موهایش می‌برد و به‌سمتم می‌آمد، کمرم را گرفت و مرا ازجای بلند کرد.
- انرژیم رو بهم برگردوندی بابونه‌م.
لبانش لبخند میزد و نگاهش، به‌لبانم قفل مانده بود. گرمای نفس‌های پرحرارتش، روی پوست صورت موج میزد.
- بهت قول میدم همیشه مراقبتم، همیشه و تاابد کنارت میمونم.
پایم را به‌زمین رساند اما، دستانش را از دور کمرم آزاد نکرد.
- خوشحالم که خدا تو رو برای من فرستاده، قبل از تو زندگی کردن برام هیچ ارزشی نداشت مهرو.
هیچ واکنشی جز خیره شدن به‌چشمانش نداشتم.

آن‌هم پر از شرم و خجالت. پر از احساسات گوناگون و عشق... .
آری، کتمان نمی‌کردم من دل‌بسته بودم. به‌مردی که شاید حتی روزی، در گوشه‌ی ذهنم نیز جایی نداشت. حتی در طاقچه‌ی خاک‌خورده‌ی وجودم هیچ نقشی نداشت اما، آمد و گرد و غبارهای این کالبدِ زخم‌خورده را از بیخ‌وبُن پاک کرد.
- مهرو...
صدایم که میزد انگار، قلبم می‌ایستاد.
بدون هیچ مکث یا حتی درنگی کوتاه، بدون آنکه اَمانم دهد گوشه‌ی لبم را بوسید و دستانش را از دور کمرم آزاد کرد.
- بریم.
انگشتان دستش را لابه‌لای انگشتانِ منجمدشده‌ی دستم قفل کرد و منِ مات و متحیر را به‌سمت درب اتاق کشاند.
هنوزهم نمی‌توانستم وضعیت کنونی را تجزیه و تحلیل کنم انگار چیزی نمی‌دیدم و در سرم، آن حرکت غیرمنتظره‌ی داوین می‌چرخید و مدام می‌چرخید.
از اتاق که بیرون رفتیم، به‌سرعت دستِ لغزانم را از میان انگشتان مردانه‌اش بیرون کشیدم و لبالب خجالت، نجوا کردم:
- دوست ندارم دینا مارو این‌جوری ببینه.
برایش مهم نبود و بی‌اعتنا دستان مرا اسیر دستانش کرد.
- اون باید به دیدن این صحنه‌ها عادت کنه.
گوله‌گوله شرم از وجودم پایین می‌ریخت، قطرات ریز و درشت عرق روی پوست کمرم از یک‌دیگر سبقت گرفته بودند.
- اما من خجالت میکشم.
اولین پله را پایین رفت و سرش را به‌سمتم برگرداند.
- توأم باید عادت کنی عزیزم.
دست‌بردار نبود، تا مرا مقابل دینا از خجالت آب نمیکرد راحت نمیشد!
تا رسیدن به‌دینا، هزاران بار مرده و مجدداً زنده شدم.
تا نگاه او به دستان قفل شده‌ی ما افتاد، متحیر از روی مبل سدری‌رنگ برخاست و به‌سمت ما آمد.
چشمان درشت و تیره‌اش از تعجب برق می‌زد.
- به‌به، می‌بینم که پیشرفتِ خوبی داشتین! ماشالله بزنم به‌تخته داداشم خوب کارشو بلده.
لب گزیده و جوری پشت داوین قایم شدم که انگار، دینا قصد جانم را کرده‌است. دست خودم نبود و من به این چیزها عادت نداشتم.
داوین به‌سمتم متمایل شد و زیرلب، جوری که من بشنوم پچ زد:
- انقدر شیرین نباش، قول نمیدم بااین‌ کارات دیوونه نشم.
به‌سمت دینا برگشت و ادامه داد:
- بریم، دیر شد.
دینا همان‌گونه که بندِ بلند کیفش را روی شانه‌اش مرتب می‌کرد، گفت:
- والا من که خیلی وقته آماده‌ام، اگه دل و قلوه دادن شما تموم شده بریم!
به‌محض رسیدن به‌ماشینِ داوین، دینا به‌سرعت خودش را در صندلی عقب جای داد و با اِشاره‌ی چشم و اَبرو از من خواست تا جلو، کنار داوین بنشینم.
این خواهر و برادر درست شبیه‌به یک‌دیگر بودند، قصد داشتند امروز مرا ذره‌ذره ذوب کنند!
بدون هیچ چاره‌ای، کنار داوین نشستم و مشغول بستن کمربند ایمنی شدم. داوین نیز به‌سرعت پایش را روی پدال گاز فشرد و ماشین را به‌پرواز درآورد.
- گیتی خانم زنگ نزد؟
این سؤال را داوین از دینا پرسیده بود.
- خودم بهش زنگ زدم، ولی چیز خاصی بهم نگفت.
اَبروان داوین جوری درهم تنید که انگار حال و احوالش چندان خوش نبود، می‌دانستم آقابزرگ را همانند جانش دوست دارد!
زیر لب دعایی خواندم و به‌شهر برف‌زده‌ی سپیدپوش تهران خیره ماندم. با این لباس سیمگون، تهران قشنگ‌تر از همیشه به‌نظر می‌رسید.
زیرلب دعایی خواندم و به آیاتی که از بر بود پناه بردم. این زمزمه‌ها تنها چیزی بود که می‌توانست قلب ناآرامم را تسکین دهد.
به‌محض متوقف شدن ماشین، داوین دست از روی فرمان برداشت و یقه‌ی بافت روشنی که برتن داشت را مرتب کرد.
- پیاده‌ بشید، من ماشین رو پارک میکنم.
همراهِ دینا از ماشین پیاده شدیم و به‌رهسپار شدنِ ماشین داوین به‌سمت پارکینگ بیمارستان، چشم سپردیم.
سرد بود خیلی سرد اما، سرمای زمستان روح آدم را جلا می‌داد، مرا تازه میکرد.
دینا دست مرا گرفت و همراه یک‌دیگر وارد محوطه‌ی بیرونی بیمارستان شدیم.
- میدونی مهرو الان هم خوشحالم و هم ناراحت.
نیم‌نگاهی به نیم‌رخ محزونش انداخته و گفتم:
- آقابزرگ بهتر میشه دینا نگران نباش.
بدون آن‌که لحظه‌ای نگاهم کند، زمزمه کرد:
- دوست نداری بفهمی دلیل خوشحالیم چیه؟
دلیلش را می‌دانستم اما، دوست داشتم خودم را به‌نفهمی بزنم، سکوت کردم و به کتانی‌های سیه‌رنگم خیره ماندم.
- از وقتی دانیال فوت کرد، داوین سمت هیچ دختری نرفت.
با این‌که رخساره‌ی دینا را نمی‌دیدم اما می‌توانستم لبخند تلخی که روی لب داشت را تصور کنم.
دستانش سرد بود و حرف‌هایش گرم.
- از این‌که عاشق شده، از این‌که عاشق دختری مثل تو شده خوشحالم.
از پلکان بیمارستان بالا رفتیم و من همچنان غرق در سکوتی بودم که دوستش داشتم.
- مطمئن باش عشقِ داوین خالصه، وقتی خودش این عشق رو خواسته یعنی.... حاضره جونشم برات وسط بذاره.
ناخواسته لبخندی دلنشین روی لبانم کاشته‌شد، دینا درباره‌ی عشقِ داوین این کلمات را پشتِ‌هم چیده بود و مرا، نسبت به احساساتی که درونِ قلبم جوانه زده بود، مطمئن‌تر میکرد.
درب باز شد، من و دینا وارِ فضای گرم سالن بیمارستان شدیم، بعد از پرسیدن اتاق آقابزرگ از پرستاری که پشت میز نشسته بود، به‌سمت سی‌سی‌یو حرکت کردیم. دینا بغض کرده بود و من دستانش را سفت و سخت فشرده بودم.
سوار آسانسور شدیم و به‌طبقه‌ی بالاتری رفتیم، مقابل درب سی‌سی‌یو آن‌قدر شلوغ بود که دیدن گیتی خانم جز محالات محسوب میشد گویی، این ساعات وقت ملاقات خانواده‌ها بود!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Ciel

سطح
1
 
ناظر تایید
ناظر تایید
شاعر انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jan
517
9,349
مدال‌ها
3
بعد از تمام شدن وقت ملاقات، بالأخره گیتی‌خانم نیز پیدایش شد.
از بخش سی‌سی‌یو بیرون آمده و صورتش از فشاری که متحمل شده‌بود، به‌سرخی میزد انگار فشارش سربه‌فلک کشیده بود!
از روی صندلی فلزی سردِ بیمارستان برخاسته و دنبال داوین و دینا به‌سمت گیتی‌خانم شتافتم.

به‌خاطر نبودِ دکتر هنوز از وضعیتِ درست آقابزرگ باخبر نبودیم.
صدای مضطرب دینا برخاست:
- گیتی‌جون چی‌شده؟ چرا آوردنش سی‌سی‌یو؟
نگرانِ گیتی‌خانم شده و پشت‌بندِ دینا پرسیدم:
- گیتی‌خانم... حالت خوبه؟
گیتی‌خانم موهای کوتاهش را زیر روسریِ سورمه‌ای رنگش پنهان کرد و روی اولین صندلیِ خالی نزدیکش، نشست.
- ازش آزمایش گرفتن، به‌اُمید که خدا چیزی نیست.
این را گفت اما پشت پلکانش را اشک فراگرفته بود، این‌بار داوین نگران پرسید:
- گیتی‌خانم مطمئنی چیزی نیست؟

می‌خواستم حرف گیتی‌خانم را باور کنم اما گویی نیرویی مانع از این باورپذیری میشد!
حسِ استرس همانند ماری زهرآلود، از قلبم بالا و بالاتر می‌رفت و در گلویم می‌خزید.
می‌دانستم احساساتم با حس‌هایی که داوین و دینا تجربه می‌کردند، یکی بود.
داوین پنجه‌ای میان موهایش کشید و وقتی حال ناخوش گیتی‌خانم را دید، از پرسیدن سؤال‌های متداولی که داشت، دست برداشت.
داوین باچهره‌ای درهم، پشت درب سی‌سی‌یو ایستاد.
دینا دست روی سرش گذاشته و کنارگیتی‌خانم، روی صندلی جای گرفت. من نیز، با قدم‌های سنگین برای آوردن کمی آب برای گیتی‌خانم به‌سمت آب‌سردکن انتهای سالن حرکت کردم.
دو لیوان پلاستیکی را لبریز از آب خنک کردم و به‌عقب برگشتم اما با دیدن یک چهره‌ی آشنا، لحظه‌ای برای رفتن به‌سمت سی‌سی‌یو مکث کردم.
- حالت زیاد خوب به‌نظر نمیاد!
پسرعموی داوین بود، همانی که به‌خاطرش از داوین حرف شنیده بودم. همانی که داوین به‌خاطرش، دلم را شکانده بود.

وقتی یاد آن زمان میفتم، از داوین دل‌چرکین می‌شوم اما نمی‌دانم چرا این احساس، دقیقه‌ای در من باقی نمی‌ماند! شاید عشق، مرا این‌گونه سست‌عنصر کرده بود؟ نمی‌دانم، هرچه که بود من حرف‌های داوین را جوری دیگر تعبیر می‌کردم، شاید او می‌خواست مواظبم باشد اما نمی‌دانست چه‌گونه باید از من مراقبت کند!
- خوش‌حالم که می‌بینمت.
عصبی، جرعه‌ای از آب خنکی که داخل لیوان پلاستیکی بود را نوشیدم و همان‌گونه که قصد رد شدن از کنارش را داشتم، طلبکار غریدم:
- آقابزرگ اونوره، اشتباه گرفتی.
قدمی به‌سمتم برداشت و درست مقابلم ایستاد.
- دفعه‌ی پیش درست نتونستم باهات حرف بزنم، الان میشه؟
جوری نگاهش کردم که انگار چشمانم آدم می‌کشند، عصبی و کشنده... . اصلاً آقابزرگ برایش مهم بود؟
- میشه لطفاً برید کنار؟ می‌خوام رد بشم.
گوشواره‌ی کوچکی که به‌گوش داشت را لمس کرد و به‌دیوار کنارش تکیه‌زد، نه‌تنها از مقابلم کنار نرفت بلکه با‌این‌کار دیوار مستحکمی برایم ساخت.
- فقط می‌خوام باهات حرف بزنم.
چرخیدم و بی‌حرف، دورش زدم اما با دیدن داوینِ عصبی بازهم پاهایم میخ شدند و به‌زمین چسبیدند.
نه داوین، فکر بد نکن. من نمی‌توانم عشقی که تازه در قلبم کاشتی را بشکانم تو نیز مرا نشکان.
ملتمسانه نگاهش می‌کردم اما نگاه داوین، روی پسرعمویش خیره مانده بود.
به حرف آمد:
- از این‌ورا یزدان؟
یزدان موهای ژولیده‌اش را با حرکات انگشتانِ دستش، ژولیده‌تر از قبل نشان داد.

صاف ایستاد و سپس دستانش را داخل جیبِ کت چرم مشکی رنگش فرو برد.
- تهران بودم، شنیدم آقابزرگ رو آوردن بیمارستان.
داوین درست کنارم ایستاد و یکی از لیوان‌هایی که میان دستانم، جای خوش کرده بود را به‌دست گرفت.
آبِ درون لیوانش را تا قطره‌ی آخر نوشید و لیوان را آن‌قدر داخل مُشت دستش فشرد که صدای چروکیده شدن لیوان، لحظه‌ی در سکوت میانمان پراکنده شد.
داوین انگشتانِ دستش را لابه‌لای انگشتان لرزانِ دستم قفل کرد و به‌چشمان متعجبم نیز هیچ توجه‌ای نکرد، حتی نگاهم نمی‌کرد.
تُن صدایش به‌خاطر فضای حساس بیمارستان آرام بود اما لحن کلامش، تند و تیز بود.
- لازم نبود بیای بیمارستان، بود و نبودت این‌جا فرقی نداره.
داوین مهلتی به یزدان نداد و آرام‌تر از قبل، ادامه داد:
- اگه برای ارث و میراثِ آقابزرگ نگرانی، نگران نباش آقابزرگ خودش حواسش به‌همه‌چی هست.
حرفش برای من همانند خنجری برّنده و تیز بود چه برسد به یزدان!

هرچه که می‌گذشت داوین برایم مثل یک آینه‌ میشد. مدام برای دیدگانم واضح و شفاف‌تر میشد.
یزدان خودش را جلو کشاند و غضبناک به داوین نگریست.
- جالبه، کی داره از ارث و میراث حرف میزنه!
یزدان عصبی خندید و انگار که تیک عصبی گرفته باشد، مدام گوشواره‌اش را لمس میکرد. ادامه داد:
- این دندونِ طمع تو دهن کسیه‌که ادّعای پاکی داره، البته ادّعا با ذات آدم خیلی فرق میکنه، منظورم یکی مثل توعه داوین.
او هم آرام سخن می‌گفت اما گویی، این دو مرد با این صدای آرام کمر به نابودی همدیگر بسته بودند!
داوین باخنده، چندین‌بار سرش را به‌طرفین تکان داد، صورتش درهم رفته‌بود و این خنده گویی از هزاران عربده و فریاد ترسناک‌تر بود.
- پس اون دندون لقی که تو دهنته، بَکّن بنداز دور یزدان... آدمی که ذات پاکی داره به عشق یکی‌دیگه نظر نداره. مگه‌نه؟
 
آخرین ویرایش:
بالا پایین