جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

برترین [تلألو هور] اثر «نازنین هاشمی نسب کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تراژدی ، درام توسط _nazanin_ با نام [تلألو هور] اثر «نازنین هاشمی نسب کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 6,819 بازدید, 122 پاسخ و 49 بار واکنش داشته است
نام دسته تراژدی ، درام
نام موضوع [تلألو هور] اثر «نازنین هاشمی نسب کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع _nazanin_
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط _nazanin_
موضوع نویسنده

_nazanin_

سطح
1
 
ناظر تایید
ناظر تایید
شاعر انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jan
500
9,191
مدال‌ها
3
با انگشتان لرزانم، تماس را قطع کرده و گوشی را به قفسه‌ی سی*ن*ه‌ام فشردم. پاشا از جانم چه می‌خواست؟ مگر این دوئل را خودش شروع نکرده بود؟ مگر از قدیم نمی‌گفتند چشم دربرابر چشم؟ چرا پاشا این موضوع را قبول نمی‌کرد؟
چرا نمی‌خواست بپذیرد که او روح دخترانه‌ام را آزرده بود و من درتقابل، چاره‌ای جز آزردن جسم آشغالش نداشتم.
با نگاه اشک‌آلودم، با دلی که سرگشته و بی‌تاب می‌تپید شماره‌ی غزل را به‌تندی روی صفحه‌ی روشن گوشی لمس کردم. شک داشتم، به‌غزل شک داشتم زیرا تنها غزل از زیر و بَم زندگی‌ام باخبر بود.
بعد از چندین بوق متوالی، بالأخره صدای بی‌رمقش در قلب و سرم پیچید.
- الو... .
با تُن بلند صدایم، به‌حرف آمدم. این سخنانم بی‌شباهت به‌نالیدن و فریاد نبود.
- نمی‌خوای بهم بگی چه اتفاقاتی داره تو زندگیم میفته غزل؟
از لبه‌ی پنجره فاصله گرفته و گیسوان آشفته‌ام را به‌عقب هل دادم. ادامه دادم:
- مثل کبک سرتو کردی زیر برف! از یه‌چیزای خبر داشتی و بهم نگفتی؟ چرا غزل؟ مگه تو خودت منو نفرستادی این‌جا؟ مگه نگفتی حواسم بهت هست پس چی‌شد؟ چرا زدی زیر حرفات؟
دلم از پاشا پُر بود، دلم از عالم و آدم لبریز بود و تنها می‌توانستم این حس‌های سرشارم را سر غزل خالی کنم. اگر این احساساتِ تکیده‌ام را سر او آوار نمی‌کردم بی‌شک از عجز و جنون، می‌مُردم.
از سکوت غزل استفاده کردم و ادامه‌ی تیرِ سخنانم را به‌سمتش شلیک کردم.
- پاشا این‌جا بود، اومده بود شرکت داوین... تو نمی‌دونی چه‌طوری نگاهم میکرد غزل، تو نمیدونی چه‌طوری تهدیدم میکرد، من چی‌کار کنم؟ الان منِ بدبخت باید چه گِلی به‌سرم بگیرم؟
بالأخره غزل روزه‌ی سکوت را شکست و با گریستن، پاسخِ نیش و کنایه‌هایم را داد:
- من مجبور... مجبور شدم مهرو، نمی‌‌تونم بهت بفهمونم خودم از این موضوع چه‌قدر عصبی‌ام! ببخشید مهرو... ببخشید...
خروشیدم:
- مجبور بودی؟ چی داری میگی غزل! تو رسماً منو فرستادی تو دهن شیر، بعد داری ازم عذرخواهی هم میکنی؟
گریه‌هایش شدت گرفت، صدای هق‌هق‌هایش بغض گلویم را قلقک می‌داد. من حتی روزی، خواب این‌همه نگون‌بختی را ندیده بودم اما اکنون، به‌وضوح بدبختی را زندگی می‌کردم.
- پاشا اومد دَم خونمون مهرو... اومد تهدیدم کرد. زیر بار نرفتم، بهش گفتم من خبری ازت ندارم اما، رفته بود دَم مدرسه‌ی داداشم... منو با اون تهدید کرد... خیلی مصمم بود مهرو حتی... حتی بهم گفت از زنده بودنش... از زنده موندنش حرفی بهت نزنم.
اندکی شدت گریه‌هایش را کم کرد و با بغضی که در صدایش مشهود بود، ادامه داد:
- ازش ترسیدم، از این‌که واقعاً بلایی سرِ داداشم بیاره ترسیدم، بایدم می‌ترسیدم مهرو اون واقعاً... اون واقعاً ترسناکه.
همه‌چیز مقابل دیدگانم، برایم ثابت شد گویی کار پاشا همین بود! او همیشه با تهدید‌ها و توطئه‌هایش به خواسته‌هایش می‌رسید.
من کم تهدیدهای او را نشنیده بودم، کم سیرت زشت و آن روی وحشی‌اش را ندیده بودم، او حتی ذرّه‌ای انسانیت در وجودش نداشت. او حتی از برادر چهارده ساله‌ی غزل، ابزاری برای تهدیدهایش ساخته بود.
- مهرو من خیلی مقاومت کردم حرفی ازت نزنم اما، وقتی فهمیدم پاشا رفته دَم مدرسه‌ی شایان دیگه نتونستم، نشد که ساکت بمونم.
روی تخت نشسته و اشک صورتم را با آستین‌هایم پاک کردم.

اندکی از قبل آرام‌تر شده بودم اما هنوزهم در قلبم جدالی سهمگین برپا بود، هنوزهم نمی‌دانستم باید چه‌کنم! نمی‌دانستم باید چگونه از حصارِ چنگال تیز و برّنده‌ی پاشا فرار کنم!
حتی یک روز هم از دیدن پاشا نگذشته بود و من به این حال و روز دچار شده بودم، وای به حالم اگر این ماجرا ادامه پیدا میکرد.
- من الان چیکار کنم غزل؟چیکار کنم؟
سرفه‌ی آرامی کرد تا بلکه با این راه، صدای بَم و خدشه‌دارش را صاف کند.
برای گفتن حرف‌هایش تردید داشت و همین موضوع مرا بیشتر از قبل می‌ترساند.
- دلم می‌خواد بهت بگم برگرد اما نمی‌تونم از ته‌دل این حرفو بهت بزنم مهرو، می‌ترسم اگه برگردی پاشا بلایی سرت بیاره، از اون عوضی هرکاری بگی برمیاد.
نیشخندی روی لبانم نشانده و عصبی، سرم را به تاج تخت کوباندم.
- بودن من این‌جا یا برگشتنم به اصفهان چه فرقی برای پاشا داره؟ اون بالأخره زهرش رو می‌ریزه.
غزل آه عمیقی از اعماق جانش بیرون فرستاد و نمی‌دانست باید برای دلداری دادن من چه بگوید! نمی‌دانست باید چه‌گونه مرا آرام کند!
نمی‌دانست من از زندگی خودم بیزار و خسته شده بودم، هیچ‌گاه آدم ضعیفی نبودم اما این آدم به اصطلاح شجاع، دیگر کشش ادامه‌ی این زندگی را نداشت، این دختر دیگر خسته و طاقتش طاق شده بود.
بدون خداحافظی، تماس را قطع کرده و گوشی را روی تخت پرت کردم.
زانوانِ ضعیفم را به‌آغوش کشیده و گریستم، شاید این اولین بار بود که من، به چشیدن مرگ فکر می‌کردم!

شاید جهنم آن دنیا برایم بهتر از دوزخ این دنیا باشد!
تنها خدا عالم است و بس.
باهمان لباس‌هایی که برتن داشتم، روی تخت سُر خورده و تا سرم به بالشت رسید، پلک‌های ملتهبم را روی هم فشردم.
آن‌قدر در سرم گره‌درگره بود که نمی‌دانستم باید چه‌ کنم و به چه‌کسی پناه ببرم!
شاید باید به مهراد می‌گفتم اما اگر مهراد می‌فهمید پاشا برای گرفتنِ انتقام آمده است چه می‌کرد؟
مگر من نیمه‌ی‌جانش نیستم؟ مگر من رگ غیرتش نیستم؟ اگر به‌خاطر من وارد این مهلکه میشد چه؟ اگر او دچار مصیبت و نیرنگ‌های پاشا میشد چه؟ آن‌وقت من چه‌گونه می‌توانستم خودم را ببخشم؟
دستانم را روی تخت باز کرده و چندین‌بار با تمام قوّتم، ضربات پرقدرتی روی تشک تخت کوباندم.

شاید باید، فردا به دیدار آن عوضی می‌رفتم همان‌طور که خودش خواست! شاید با حرف زدن، رام میشد! آرام میشد!
گرچه اُمیدی نداشتم پاشا عقلی در سرش داشته باشد. او اگر قرار بود بی‌خیال من شود، تا تهران نمی‌آمد و حتی تا این اندازه برای دیدارم نقشه نمی‌چید. او ترسناک‌تر از این حرف‌هاست. او آشغال‌ترین آدمی‌است که تا به امروز دیده‌ام.
از فردا می‌ترسیدم.
از روزهای آینده، می‌ترسیدم. باحضور پاشا حتی از این خانه و از این آدمیان نیز می‌ترسیدم.
 
موضوع نویسنده

_nazanin_

سطح
1
 
ناظر تایید
ناظر تایید
شاعر انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jan
500
9,191
مدال‌ها
3
با طلوع سپیده‌دَم، حتی دقیقه‌ای خواب به چشمانم نیامد. آن‌قدر لبه‌ی پنجره نشسته و به‌آسمان نگریسته بودم که احساس می‌کردم آسمان زیر نگاه سنگینم، سخت در عذاب است.
تا می‌آمدم ذرّه‌ای آرام بمانم، یاد و خاطره‌ای که پاشا برایم ساخته‌بود، از پشت پلکانم، از میان شیارهای مغزم رفتنی نبود که نبود.
به اندازه‌ی کافی قلبم میان گندآب بدبختی دست‌وپا میزد، دیگر با آمدن پاشا، همه‌چیز برای انهدامِ من فراهم شده بود.
از لبه‌ی پنجره پایین آمدم و تا حدامکان، پنجره را باز کرده تا نسیم سوزناک صبح اندکی از التهاب صورتم را کم کند.
خورشید نم‌نمک بالا می‌آمد و گویی من از دید زدن آسمان سیر نمی‌شدم!

راستش را اگر بگویم، دلم نمی‌خواست صبح شود اما برخلاف خواسته‌ام بالأخره صبحی که نباید سر می‌رسید زودتر از همیشه، رد و نشانش را در آسمان پراکنده کرد.
باید آماده می‌شدم و برای دیدار با آن رذل کثیف می‌رفتم.
باید با او اتمام حجت می‌کردم. اگر قرار بود تا این اندازه روزهایم، شب‌هایم بد سپری شود اصلاً چرا زنده بمانم؟ نفس کشیدنم چه فایده‌ای دارد؟
داخل سرویس بهداشتی اتاق، دست و صورتم را شسته و موهایم را شانه کشیدم، مانتو کتی و شلوار بگ ذغالی‌ام را از داخل کمد، برداشته و آن‌ها را روی لباس‌های گل‌گلی‌ام، برتن کردم.
موهایم را نامرتب بافته و آن را زیر کُتم قایم کرده و سپس، شال سیه رنگم را روی سرم انداختم.
به قاب عکسی که روی میزِ کنار تختم حضور داشت، نگریستم.

بعد از دیدنِ لبخندهای از ته دلمان در آن عکس، لبخند مغمومی روی لب نشانده و زمزمه کردم:
- زودِ زود برمی‌گردم مامان... ببخشید بابا...
به چهره‌ی خودم در آن عکس نگریستم، لُپ‌هایم شاید دو برابر الانم بود، گویی اکنون جز دو پاره استخوان در صورتم چیزی باقی نمانده بود!
- گاهی باید صبوری کرد شاید صبر، مرهم همه‌ی دردهاست.
به گفته‌ی خود پوزخندی زده و همان‌طور که شالم را مرتب می‌کردم، با کنایه پاسخ خودم را دادم.
- کدوم احمقی همچین حرفی زده؟ صبر مثل یه انتظار دردناکه، کجای این درد مثل مرهم میمونه؟
همان‌گونه که با خود جدال می‌کردم، به‌محض رد شدنم از کنار پیانوی معروف اتاق، انگشتانم را به آرامی روی کلاویه‌های سردش کشانده و یاد داوین افتادم.
همان روزی که مقابل دیدگانم، با مهارت تمام کلاویه‌های سیاه و سفید را لمس می‌کرد.
آن روز چه‌قدر از شنیدن آن موسیقیِ آرام، پر از آرامش شده بودم.
کاش از صبر و صبوری کردن به داوین حرفی نمی‌زدم، او که دیگر نمی‌توانست منتظرِ عزیز سفر کرده‌اش باشد، کاش منی که ایمانم را نسبت به تحمل دردها از دست داده‌ام، برای دیگران لفظ‌قلم نیایم و نطقِ بی‌جا نکنم.
چندین‌بار نفس‌های سنگینم را از اعماق سی*ن*ه‌ام بیرون داده و بالأخره رضایت دادم تا از اتاق خارج شوم.

دیشب موبایل دینا را پس داده بودم و ای‌کاش گوشی‌اش کنار دستم بود تا با مهراد تماس می‌گرفتم.
نمی‌دانم چرا اما دلم، شنیدن صدایش را می‌خواست. شاید مرهم سخنانش، اندکی مرا از این تلاطم‌های طاقت‌فرسا نجات می‌داد!
در سکوت خانه، از پله‌ها پایین رفته و مستقیماً به‌سمت آشپزخانه حرکت کردم. دیشب گیتی‌خانم، مرا برای شام صدا زده‌بود اما من خودم را به‌خواب زدم تا چهره‌ی تکیده‌ام را نشان هیچ آدمی ندهم. اکنون نیز اگر چیزی نمی‌خوردم، سالم به مقصدم نمی‌رسیدم.
به‌محض دیدن گیتی‌خانم درون آشپزخانه و تقلّاهای او برای آماده کردن صبحانه، لبخندی زده و او را متوجه‌ی حضورم کردم.
- سلام گیتی‌خانم، صبح‌بخیر.
گیتی خانم همان‌گونه که ظرف کره و مربا را از یخچال بیرون می‌کشید، به‌سمتم چرخید و با آن لبخند مادرانه‌اش پاسخم را داد:
- سلام دخترم صبح‌بخیر، میری شرکت؟
همان‌گونه که به‌سمت سماور می‌چرخیدم، سؤالش را تایید کردم:
- بله، میرم شرکت.
استکانی با لبه‌ی طلایی را از روی سینیِ کنار سماور برداشته و برای خود، یک چایی خوش‌رنگ و عطر ریختم اما با صدای گیتی‌خانم، تمام حواسم را از استکانی که میان دستانم می‌لغزید، گرفتم.
- چرا انقدر زود؟ داوین که هنوز نرفته شرکت!
یعنی داوین دیشب این‌جا مانده بود که گیتی‌خانم آمارش را داشت؟
به‌سرعت استکان چای را روی میز گذاشتم تا دوباره، دسته‌گلی برآب ندهم. نمادین خندیده و پاسخ گیتی‌خانم را دادم:
- یه کار کوچولو دارم، باید قبل از شرکت انجامش بدم.
گیتی‌خانم لبخندی زد و نان‌های بربری داغ و برش‌زده را مقابلم گذاشت و به‌سرعت برایم، دو نیمروی عسلی و خوش‌مزه آماده کرد.

اضطراب داشتم اما تا جایی‌که در توانم بود، صبحانه‌ام را کامل خورده و در انتها دوباره، استکان خالی شده‌ام را پر از چای کردم.
نمی‌دانم شاید برخلاف همیشه، این اشتهای تمام نشدنی‌ام، عصبی بود!؟ شایدهم آن‌قدر ضعف و گرسنگی کشیده بودم که معده‌ام جای مغزم نشسته بود!؟
بعد از خوردن صبحانه، از گیتی‌خانم تشکر کرده و از روی صندلی برخاستم.

همین‌که به‌سمت خروجیِ آشپزخانه چرخیدم با داوین خواب‌آلود و آشفته روبه‌رو شدم.
تیشرت سپید رنگی برتن داشت و موهایش روی پیشانی‌اش، نامرتب و ژولیده ریخته شده‌بود.
بوی الکل می‌داد، بوی سیگار می‌داد. دیگر خبری از عطر قهوه‌ی لباسش، زیر بینی‌ام نبود.
بی‌توجه به دیدگان خیره‌ی داوین، نگاهم را از چشمان سرخش گرفته و اندکی به‌سمت مخالفش متمایل شدم تا به‌سلامت از کنارش گذر کنم، اما موفق نشدم.
- برای رفتن به‌شرکت زیادی زود نیست؟
بزاق گلویم را بااسترس پایین داده و بدون آن‌که نگاهش کنم، دستپاچه گفتم:
- شرکت نمیرم، جایی کار دارم.
درست کنارش ایستاده بودم. به‌سمتم چرخید و بالحن جدی صدایش زمزمه کرد:
- به‌سلامت.
راه را برایم باز کرد تا رد شوم، من نیز بدون اندکی درنگ، کتانی‌هایم را به‌پا کرده و باسرعت از خانه خارج شدم.
تا به‌حیاط رسیدم، منتظر دیدار آقابزرگ بودم اما ندیدمش، گویی امروز هوا به‌شدت سرد شده بود که آقابزرگ، در اتاقش مانده و بی‌شک، صبح خودش را با کتاب آغاز کرده بود!
پله‌های مرمر را پایین رفته و اواسط حیاط، متوجه‌ی صدای مشاجره‌ای از سمت ماشین‌های پارک شده‌ی گوشه‌ی حیاط شدم. گام‌های تندم به‌ناگه آرام و شمرده‌شمرده شدند. پشت تنه‌ی تنومند درختی ایستادم و بادقت به‌آن سمت نگاه کردم.
آقا ناصر شیشه‌ی ماشین مشکی رنگی که همیشه، دراختیارش بود را دستمال می‌کشید و پسری جوان، دست به جیب کنارش ایستاده بود.
گویی آن پسر را هیچ‌گاه در این خانه ندیده بودم! لحن صدایش برایم آشنا نبود.
- خمارم، یه خورده پول بده من گمشم برم.
آقاناصر بی‌توجه به آن پسر جوانی که صورتش را نمی‌دیدم، بدون هیچ سخنی آب دستمالش را چلاند، به‌سمت شیشه‌ی سمت راننده چرخید و مشغول سابیدن آن شد.
تا آن پسر جوان به‌سمت آقاناصر چرخید، تازه اجزای صورتش برایم آشکار شد. لب‌های لرزان سیاه‌رنگش و چشمان گود رفته‌اش مرا ترساند، جوری پوست صورتش زرد شده بود که آدم از دیدنش می‌ترسید، او که بود؟ چه نسبتی با آقاناصر داشت؟
بازهم با لحن کشیده‌ی صدایش، اندکی تُن صدایش را بالا برده و به‌زور فریاد زد:
- دِ لعنتی تموم بدنم درد میکنه، دوقرون پول بذار کف دستم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

_nazanin_

سطح
1
 
ناظر تایید
ناظر تایید
شاعر انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jan
500
9,191
مدال‌ها
3
این‌که آقاناصر نسبت به سخنان آن پسرِ جوان واکنشی نشان نمی‌داد، عجیب بود. تنها سگرمه‌های دَرهم رفته‌اش را بیشتر از قبل، درهم تنید و دستمال خاک‌آلودش را درون سطلِ زرد رنگ مقابلش شست.
پسر جوان که سکوت آقاناصر، برایش همانند یک نیش و یک کنایه محسوب میشد، لگدی به سطل زرد رنگِ مقابل آقاناصر زد و این‌بار خمارتر از لحظات قبل ادامه داد:
- بیست‌سال شوفر آدمای این خونه بودی، هیچی نصیبت نشد. به‌خاطر بی‌عرضگی پدری مثل تو، من باید بدبختی بکشم.
پس رابطه‌ی آن‌ها خونی بود!
جای تعجب داشت، آقاناصرِ باآبرو کجا و این پسر مفنگی کجا! زمین تا آسمان باهم تفاوت داشتند.
آقاناصر دستمالش را باخشم روی کاپوت ماشین انداخت و یقه‌ی کاپشن نازک نارنجی رنگ پسرش را میان مشت‌هایش فشرد.
تُن صدایش آرام بود اما لحن کلامش نه، اگر بحث آبرویش نبود سر پسرش فریاد می‌کشید.
- صددفعه گفتم نیا دَم این خونه، پول می‌خوای؟ مثل همیشه برو جیب‌بری، برو گدایی... ولی برای اون زهرماری نیا سراغ این پدر بی‌عرضه‌ات.
در دلم می‌گفتم این دنیا چه‌قدر کوچک و عجیب است!

چه‌قدر آدم‌های شبیه‌به من وجود داشتند، هرکسی به هرنحوی یک دردی داشت، یک مشکل حل‌نشدنی و یک بدبختی‌ای داشت.
شاید یک‌لحظه شاد باشی اما نمی‌دانی این روزگار چه دندانی برایت تیز کرده‌است. تا به‌خودت می‌آیی می‌بینی میان مصیبت و مرارت‌ها دست و پا میزنی. درست همانند من، درست همانند آقاناصر و حتی درست همانند این پسر معتاد... .
- مثل این‌که گوش وایستادن، جز تفریحاتت محسوب میشه؟
باشنیدن صدایی که از پشت‌سرم آمد، باترس هینی کشیده و به‌سمت داوینی که مرا می‌نگریست، چرخیدم.
یک‌دستم را به تنه‌ی زمخت درخت بند کردم تا پخش زمین نشوم، دست آزادم را مقابل صورت مرتب و منظم شده‌ی داوین تکان داده و غریدم:
- چته؟ سکته کردم!
داوین با حرکات چشم و اَبرو، به آقاناصر و پسرش اشاره کرد و گفت:
- هروقت خمار میشه میاد سراغ باباش.

دستانش را درون شلوارِ بگ زغالی رنگش قرار داد و بی‌توجه به من، بیخیال ادامه‌ی توضحیاتش شد و به‌سمت ماشینی که داخل پارکینگ پارک کرده بود، گام برداشت.
آه عمیقی کشیدم و بی‌خیال کنجکاوی‌هایم شدم، خودم مگر کم بدبختی داشتم؟

نگاه از آقاناصر که حالا، به‌خاطر حضور داوین در آن قسمت، اندکی معذب شده و مراعات پسرش را میکرد، گرفته و با قدم‌های بلند از حیاط خارج شدم.
نمی‌خواستم خروج من از خانه، با خروج داوین تداخل پیدا کند.

نمی‌خواستم داوین مرا با پاشا ببیند، نمی‌خواستم کسی از رابطه‌ی من و پاشا مطلّع شود البته شاید فعلاً نمی‌خواستم، تا از موقعیتِ باثباتم مطمئن نمی‌شدم، چیزی به‌کسی نمی‌گفتم.
به‌سر خیابان که رسیدم، برای اولین تاکسیِ زرد رنگ دست بلند کرده و درون ماشین، جای گرفتم.

آدرس کافه‌ای که نزدیک به‌شرکت بود را به راننده‌ی میانسال دادم و مشغول جدال با خود شدم.
غوغایی در قلبم برپا بود، قلبم مدام ریزش می‌کرد و لعنتی دوباره، لجبازانه می‌تپید. این‌که از تپیدن دست برنمی‌داشت، جای تعجب داشت.
آن‌قدر پوست گوشه‌ی ناخنم را تراشیده بودم که سرانگشتانم سرخ و خونین شده بودند. از رویارویی با پاشا، دیگر به‌مرز سکته رسیده بودم.
آسمان بالای سرم، گاهی اَبری و گاهی هم آفتابی میشد،کاش لااقل خورشید با من لجبازی نمی‌کرد و تاابد در آسمانم می‌ماند. با این حال و احوالِ اسفناکم، آسمان اَبری درست همانند نمک روی زخم‌هایم بود.
بالأخره ماشین، به‌خاطر شلوغی خیابان اندکی دورتر از کافه ایستاد و من با حالی مخروب، کرایه را حساب کرده و درب ماشین را باز کردم.
زانوانم گویی تهی و خالی شده بودند، هیچ توانی برای پیاده شدن نداشتم اما به‌اجبار با کمک‌ گرفتن از بدنه‌ی سرد ماشین، پیاده شده و دربِ ماشین را به‌آرامی بستم.
اگر می‌توانستم نمی‌آمدم، اگر می‌توانستم دست رد به خواسته‌ی پاشا می‌زدم اما او در راضی کردن من، نظیر نداشت. باتهدیدش، به‌آمدن مجبورم کرد.
دست‌های سردم را داخل جیب کتم پنهان کرده و از میان آدم‌هایی که درپیاده‌رو، به‌سمت مقصدشان می‌رفتند، به‌سمت کافه قدم برداشتم.
تا نمای سنگ و چوب کافه برای دیدگانم واضح شد، ایستادم و برای دلداری‌دادن خودم، زیرلب پچ زدم:
- هیچی نمیشه مهرو، نترس دختر... همه‌چی همین‌جا تموم میشه.
چه‌دردی از این رنج دردناک‌تر؟ چه مرهمی از دستانی که رنج دیده بهتر؟ میان این مرداب، تنها مانده بودم و جز خودم، کسی را نداشتم. برای التیام قلبم، یکّه و بی‌همدم مانده بودم.
باقدم‌های سست، از درب شیشه‌ای کافه گذر کرده و به فضای سرتاسر چوب اطراف نگاه کردم. بوی عود و قهوه، زیر بینی‌ام بود و گرمای اطراف، حالم را دگرگون می‌ساخت.
نگاهم را چندین‌بار در سالن بزرگ کافه چرخاندم اما انگار چشمانم چیزی را نمی‌دید، گوش‌هایم چیزی را نمی‌شنید، بدنم حسی را احساس نمی‌کرد.
- ببخشید.
باصدای خانمی جوان، از هپروت خارج شده و به چشمان خرمایی رنگش، نگاهی انداختم. گویی با این پیشبند نسکافه‌ای رنگ و اسم کافه‌ای که روی پیشبندش حک شده بود، او یکی از کارکنان این کافه محسوب میشد!
کلاه نسکافه‌ای رنگی نیز بر سر داشت و موهای کوتاهش را فر ریز کرده بود.
- دنبال کسی می‌گردی؟
تا سرم را به‌نشانه‌ی مثبت تکان دادم آن دختر، لبخند دندان‌نمایی روی لب‌های سرخش نشاند و با دستانش، به‌طبقه‌ی بالا اشاره کرد.
- اگه مهرو خانمی، یه آقا اون بالا خیلی وقته منتظر شما نشسته.
تنها به‌یک تشکر کوتاه اکتفا کرده و مردد، به‌سمت پله‌ها شتافتم.
کاش دیگر تنهایی را با پاشا تجربه نکنم.
کاش همین‌لحظه و همین مکان، انتهای این ماجرا باشد.

مثل بید می‌لغزیدم اما چاره‌ای جز پیشروی نداشتم.
تا به‌سالن بالا رسیدم، دیدمش.
روی صندلی نشسته و مشغول بالا و پایین کردن صفحه‌ی روشن موبایلش بود.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

_nazanin_

سطح
1
 
ناظر تایید
ناظر تایید
شاعر انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jan
500
9,191
مدال‌ها
3
به‌وضوح تا رُخساره‌ی شوم و پلیدش را دیدم، بندبند جانم درجا خشکید. من او را می‌نگریستم و او محو صفحه‌ی روشن موبایلش مانده بود.
آن‌قدر بی‌سر و صدا بالا آمده بودم که او هنوز متوجه‌ی حضور من نشده بود؛ شایدهم، صدای موزیک ملایمی که فضای بزرگ کافه را دربرگرفته بود نیز، بی‌تاثیر نبود!
جز پاشا، هیچ آدمی در این طبقه نبود و همین موضوع، تمام ترسم شده‌بود. هرچه می‌خواستم، از هرچه هراس داشتم در تقدیرم، روی پیشانی سیاه‌بختم نوشته شده‌بود.
نمی‌دانم چندثانیه گذشت که نگاه قهوه‌ای رنگش روی صورتم ثابت ماند، اورکت طوسی رنگی به‌تن داشت و موهایش را به‌زور پشت‌سرش جمع کرده‌بود.
تا مرا دید، دکمه‌ی کنار موبایلش را فشرد و آن‌را روی میز چوبیِ مقابلش قرار داد. نمی‌توانستم لبخند نشسته روی لب‌هایش را کتمان کنم، این نگاهِ محتاطم همه‌ی این مرد را می‌کاوید.
به پشتیِ صندلی‌اش تکیه داد و باهمان لبخند روی لبانش، سرخوش نجوا کرد:
- می‌دونستم میای.
دستش را به‌سمت موبایلش دراز کرده و بی‌هدف آن‌را یک دور، روی میز چرخاند.
ادامه داد:
- تو برام مثل نوشتن مشق میمونی، هرچی بیشتر می‌نویسمت، بیشتر یادت میگیرم.
خود را نباختم، نمی‌خواستم خیال کند از او ترسیده‌ام.
نمی‌خواستم به‌او میدان دهم تا دستی‌دستی، به‌همین راحتی‌ها به‌هدفش برسد. بااین‌که می‌دانستم ظاهرم همه‌چیز را خراب میکند اما خب، بازهم تمام تلاشم را کردم.
باچند قدم بلند خودم را به‌سمت میزش رساندم و درست مقابلش، روی صندلی چوبیِ طراحی شده با رنگ‌های تیره جای گرفتم.
جرئت بیرون آوردن دستانم را از جیب کتم نداشتم، می‌ترسیدم لرزش دستانم، او را از وخامت درونم باخبر کند.
- چیزی می‌خوری برات سفارش...
میان حرفش پریده و عصبی، به‌حرف آمدم:
- یه‌جوری رفتار نکن انگار چیزی نشده، مثل آدم بهم بگو از جونِ من چی می‌خوای؟
از آرامش او می‌ترسیدم، از این‌که تااین اندازه آرام و خندان بود، وهم داشتم. گویی هم‌اکنون میان کابوس‌هایم سقوط کرده بودم!
فنجانِ سفید رنگ قهوه‌اش را از روی میز برداشت و همان‌گونه که مرا می‌نگریست، جرعه‌ای از آن را نوشید.
- من فقط تو رو می‌خوام.
تا این‌را گفت، لرزش دستانم بیشتر و تالاپ‌تلوپ قلبم به اوجش رسید.
تا آمدم جواب دندان‌شکنی به پاشا بدهم، بایک اما مرا خفه کرد.
- اما...
فنجانش را روی میز برگرداند و این‌بار خودش را به‌سمتم کشاند.
- اما این‌که چه‌جوری مال من بشی رو هنوز نمی‌دونم!
من‌نیز بیخیال احساسات درونی‌ام شده و خودم را اندکی به‌سمتش کشاندم ولی، گلویم از بغض می‌سوخت. گویی قلبم بیرون از قفسه‌ی سی*ن*ه‌ام می‌تپید!
پر از جسارتی پوچ همانند طبلی توخالی خروشیدم:
- اما من تصمیمم رو گرفتم، قراره تموم نقشه‌هاتو نقشِ برآب کنم.
پاشا خندید و قهقه‌کنان، مرا به‌سخره گرفت:
- خب، بگو ببینم حالا این تصمیمت چیه خانم فیلسوف؟
پر از تردید، از تصمیمی که از آن مطمئن نبودم دَم زدم:
- می‌خوام برگردم اصفهان، می‌خوام در اولین فرصت برم کلانتری و همه‌چیزو لو بدم، شاید این‌جوری معلوم بشه کی گناهکاره و کی بی‌گناه!
پاشا نه‌تنها خنده‌های مسخره‌اش را تمام نکرد بلکه، لب‌هایش را بیشتر از قبل به‌خنده آلوده کرد.
سعی داشت تمام حرف‌های مرا نادیده بگیرد حتی، تهدیدهای من نیز ذرّه‌ای او را رام نکرد، او دیگر چه آدمی بود؟
پاشا، بی‌ربط پرسید:
- فکر کنم سه یا چهارتا کوچه از خونتون فاصله داره! هوم؟
بزاق گلویم را قورت داده و باهمان دستان لرزانم، موهایم را زیر شالم پنهان کردم.
بی‌توجه به‌من، خودش پاسخ خودش را داد:
- مغازه‌ی مکانیکی اجاره‌ای داداشت رو میگم!
بی‌اختیار دودستم را روی میز مقابلم کوباندم و باخشم، توپیدم:
- طرف حسابِ تو منم، اگه قراره حسابی تسویه بشه بین منو و توعه...
میان حرفم پرید و یک‌تار موی لجوج روی پیشانی‌اش را عقب فرستاد، هنوزهم لبریز از آرامش بود.
- اگه دختر خوبی باشی من با هیچ‌کسی جز تو کاری ندارم فقط...
با سرانگشتانِ هرزش، دستانِ لرزانم را که روی میز بود، لمس کرد و این‌بار جدی و وهمناک‌تر از همیشه، حرفش را ادامه داد:
- فقط اینو تو گوشت فرو کن، جز من برنده‌ای تو این بازی نیست.
بغضِ لعنتی‌ام ترکید و اما من، چه‌مسخره گریه‌هایم را لاپوشونی می‌کردم!
جوری دستم را از زیر دستانش بیرون کشاندم که کم مانده بود صندلی‌ام وارونه شود و من، روی زمین بیفتم.

او بازهم داشت مرا تهدیدم میکرد!؟ او باز داشت مرا طبق میلش، با بی‌رحمی می‌خرید؟ ولی من در این ماجرا مقصر نبودم، من از دنیای خود، از آبروی دخترانه‌ام محافظت کردم، این حیوان چه هدفی در سرش داشت؟
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

_nazanin_

سطح
1
 
ناظر تایید
ناظر تایید
شاعر انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jan
500
9,191
مدال‌ها
3
میان بغض‌ِ سنگین گلویم، تلخ خندیدم. شاید تنها این لبخندها، فریادی بود که از میان لب‌هایم بیرون می‌ریخت!
چه‌خیال کردی دختر؟ مگر این مرد به‌همین راحتی‌ها، دست از سرت برمی‌دارد؟

مگر خون‌ریخته‌ شده‌اش را به‌همین راحتی‌‌ها، پایمال میکند؟
کور خواندی مهرو، این مرد بی‌شرف‌تر از این حرف‌هاست. این مرد فراتر از همه‌ی پلیدی‌هاست.
زیر لب، خروشیدم:
- خیلی بیشرفی، خیلی کثافتی.
پاشا دندان‌های سپید رنگش را نشانم داد و قاه‌قاه خندید، صدای زمخت خنده‌هایش با موزیکِ ملایمی که در کافه پخش میشد، درهم آمیخته شد.
دستی روی گونه‌ی سمت چپش کشید و با این‌کار، زخم بخیه خورده‌ی صورتش را نشانم داد.
- این زخم رو میبینی؟ رد دستای توعه، من تلاش کردم، برای زنده موندن جنگیدم که همچین روزی رو ببینم، که ببینم داری گریه میکنی، که ببینم جلو روم نشستی و از ترس به‌خودت می‌پیچی.
همان‌طور که با پشت دستانِ مرتعشم، اشک‌هایم را پاک می‌کردم؛ با لحنی بی‌جان به‌حرف آمدم:
- کاش می‌تونستم برگردم عقب... کاش جوری چاقو رو توی قلبت فرو می‌کردم که درجا می‌مُردی تو... تو لایق مرگی، نمی‌دونم چرا توی عوضی، هنوز زنده‌ای!

این‌همه جسارت، از کجا برسرم نازل شده بود؟ چرا این زبانِ هرزم، اوضاع را خراب‌تر از قبل میکرد؟
با این حرف‌های طعنه‌آمیز، بی‌شک من پاشا را جری‌تر از قبل می‌کردم.
خندیدنش، به نیشخندی زهرآلود تبدیل شد. مردمک‌های قهوه‌ای رنگش مدام چشمان آلوده به اشکم را می‌کاوید.
- به‌خاطر تو زنده موندم، به‌خاطر تو این‌همه نقشه چیدم که این‌جوری، این‌جا ببینمت.
بازهم به پشتیِ صندلی‌اش تکیه داد و دو دستش را میان سی*ن*ه‌ی ستبرش جمع کرد.
- این‌که منو این‌جا، این‌جوری سالم و سرحال دیدی، چه‌حسی بهت دست داد؟ بهم بگو... حتی شنیدنش حسامو قلقک میده.
انگشتان دستم را پرقدرت، مشت کرده و صورتم را از این‌همه رذالت جمع کردم.
- وقتی ریختت رو میبینم، حسی جز تهوع ندارم. ببین...
موج‌های پی‌درپی التماس در نگاهم می‌خروشید، خیلی دلم می‌خواست ساکت و آرام بمانم، خیلی دلم می‌خواست همه‌چیز همین‌جا تموم شود اما گویی نمیشد!
ادامه دادم:
- تو باعثِ همه‌ی این اتفاقات بودی، من مقصر نبودم. تقصیر من نبود خواهش میکنم... همین‌جا همه‌چیو تموم کن.
به‌یک‌باره  ایستاد و با اِشاره‌ی سر، کسی را از آمدن منع کرد. جهت نگاهش را دنبال کرده و به آن دختر که دراین کافه کار میکرد، رسیدم.
- اومدم سفارش بگیرم...
پاشا نیم‌نگاهی به رخساره‌ی رنجورم انداخت و درهمان حین، پاسخ آن دختر را داد:
- چیزی لازم نیست.
تا این را گفت، قهوه‌ی تلخ نگاهش را از چهره‌ام گرفت و به‌رفتن آن دختر خیره ماند.
با گام‌های بلندش صندلی‌ام را دور زد و سپس، با‌یک حرکت ناگهانی دسته‌های چوبی صندلی را میان دستانش فشرد و مرا به‌سمت خودش برگرداند.
صورتش را تا حدامکان جلو آورد و با سر کج‌شده‌اش، با آن نگاه پرشرارتش به‌چشمان آلوده به اشکم نگریست.
- نگفته بودم تو مال منی؟ نمی‌دونستی چرا دلم می‌خواست...
با پشت‌دست، پوستِ سرد صورتم را لمس کرد و با لحن آرام صدایش ادامه داد:
- لمست کنم؟
خودم را عقب کشیدم و به‌سرعت از روی صندلی برخاستم. آن‌قدر می‌لغزیدم، آن‌قدر بغض داشتم که حتی کلمه‌ای از میان لبانم بیرون نمی‌ریخت.
- اصلاً میدونی چرا اومدم این‌جا؟ برای این‌که نمی‌خواستم تو برگردی اصفهان.
لبانش را کج کرد و بازهم، مضحکانه خندید.
- اگه برگردی اصفهان قسمت پلیسا میشی، اون‌وقت من ازت بی‌نصیب می‌مونم. اون‌جوری دیگه نمی‌تونم باهات بازی کنم قشنگم.
میان ارگان‌های مرتعش بدنم، همان‌طور که با گام‌های کوچک عقب‌عقب می‌رفتم، به‌زور لب‌باز کرده و همانند ماهی به‌دام تور افتاده، نالیدم:
- من برمی‌گردم... اصفهان... تو دام پلیس بیفتم بهتر از اینه... اینه‌که ریخت نحس تو رو تحمل کنم.
روی صندلیِ خالی من نشست و با سرآستین‌های اورکتش، کفش براق و سیه‌رنگش را تمیز کرد، بدون آن‌که نگاهم کند، تیر خلاص را میان قلبم زد.
- خوددانی، برگرد و منتظر عواقبش باش. من فکر همه‌جاشو کردم مهرو، تو زندانم که باشی میتونم زجرت بدم، شاید اصلاً داداشت رو راهی زندان کنم! هوم؟ نظرت چیه؟
ایستاد و یقه‌ی اورکت طوسی رنگش را مرتب کرد، دستی روی ته‌ریشِ قهوه‌ای رنگش کشاند و همان‌گونه که از کنارم رد میشد، ادامه‌ی سخنانش را از سرگرفت:
- اما با این‌تفاوت که شاید مهرویِ من بعد چندسال آزاد بشه اما داداشت شاید، تا پای چارپایه‌ی دارم بره! یعنی کاری کنم که بره.
تا به پله‌ها رسید، به‌سمتم چرخید و با نیشخندی که روی لب داشت، بی‌توجه به احوالِ مخروب و جانِ به‌انهدام رسیده‌ام، زمزمه کرد:
- تو شرکت می‌بینمت، دیر نکنی عزیزم.
 
موضوع نویسنده

_nazanin_

سطح
1
 
ناظر تایید
ناظر تایید
شاعر انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jan
500
9,191
مدال‌ها
3
«داوین»

جرعه‌ای از قهوه‌ی داغِ غوطه‌ور در فنجان یشمی رنگِ میان دستانم را نوشیدم و با انگشت اِشاره، اندکی پرده‌ی کرکره‌ای را به‌سمت پایین متمایل کردم. به
درب باز اتاقِ منشی خیره ماندم، بعد از دوساعت از شروعِ ساعات کاری، خبری از مهرو نبود. هنوز نیامده بود.
تا لحظه‌ای پشت میزم می‌نشستم، تمام هوش و حواسم حول و محور مهرو می‌چرخید. نمی‌توانستم حتی ذرّه‌ای روی کارم متمرکز باشم.
امروز صبح رنگش حسابی پریده بود. نکند، نکند اتفاقی برایش افتاده باشد؟ آن‌همه عجله‌ای که برای رفتن داشت، اندکی برایم غیرطبیعی بود.
کلافه، دستی پشت گردنم کشیده و به‌سمت میزم چرخیدم، فنجان نیمه‌پُر قهوه‌ام را روی میز گذاشتم و باقدم‌های بلند از اتاقم خارج شدم.
به‌محض خروجم از اتاق، به شریک جدیدم نگریستم.
روی مبل چرم سیه‌رنگ گوشه‌ی اتاقِ منشی، نشسته‌بود و فنجانی میان دستانش بود.
تا مرا دید، ایستاد و فنجان قهوه‌اش را از دست‌راست، به دست‌چپش منتقل کرد.
- می‌خواستم بعد از تموم شدن قهوه‌ام، بیام و یه سلامی عرض کنم.
نیمچه لبخندی اجباری، روی لب نشاندم و به‌گرمی پاسخش را دادم:
- فکر کنم حسابی نگران روند پروژه‌ای!
پاشا خندید و دست آزادش را به‌نشانه‌ی نفی در هوا تکان داد.
- حرفه‌ای بودنت تو این‌کار، زیاد به گوشم رسیده نگران چیزی نیستم...
پاشا مکثی کرد و نگاه گذرانش را لحظه‌ای به مچ دستم دوخت، همان دستی که کِش موی سیه‌رنگ مهرو، شاه‌نشینش شده بود.
بی‌ربط ادامه داد:
- فکر می‌کردم فقط تو فیلماست.
معذب، دو دستم را داخل جیب شلوار سیه‌رنگم برده و پرسیدم:
- چی؟
- این‌که کش‌موی یه‌دختر، تو دست یه‌پسر باشه.
اجمالی خندیدم و سعی کردم جهت این بحث را عوض کنم، این‌که بی‌مقدمه‌چینی این موضوع را مطرح کرده بود را دوست نداشتم.
- بهتره امروز برای بررسی پروژه بریم سر برج، البته اگه تایم آزاد داشته باشی!
سرش را به‌علامت مثبت به‌بالا و پایین تکان داد و گفت:
- حتماً.
تا آمدم حرفی بزنم، با دیدن رخساره‌ی عُنق مهرو، با دیدن سر زیر و قدم‌های کوتاهش به‌این سمت، ناخودآگاه نگاهم را از صورتِ مردانه‌ی پاشا گرفته و تمام حواسم، مالِ آن دخترک بانمک شد.
تا مهرو داخل اتاق منشی شد، سر بلند کرد و با چشمان سرخش، به‌این سمت و سو نگریست، از صورت رنگ پریده و حس عجیبی که در چشمانش بود، چیزی نمی‌فهمیدم گویی چشمانش تنها مرا می‌دید!
- سلام.
این را گفت و با تمام سرعت، به‌سمت آشپزخانه‌ی انتهای اتاق گام برداشت.
تا آمدم قدمی به‌آن سمت بردارم و کمی مهرو را برای دیر آمدنش شماتت کنم، صدای پاشا مرا از این‌کار منع کرد.
- می‌خواستم آخر هفته به‌مناسبت این شراکت، یه جشن کوچیک بگیرم البته اگه موافق باشی!
بااین‌که حوصله‌ی این‌ مسخره‌بازی‌ها را نداشتم اما، ازطرفی هم نمی‌توانستم مخالفتی کنم. نمی‌خواستم یک‌دندگی خودم را برای این موضوع خرج کنم، برای کار و پیشبرد هدف‌هایم باید کمی برخلاف میل‌هایم عمل می‌کردم.
- خیلی‌هم خوبه، حتماً با خانم مروانی هماهنگی‌ها رو برای جشن انجام بدید.
بازهم به‌سمت آشپزخانه‌ی اتاق منشی چرخیدم اما گویی سخنان پاشا، قصد به‌اتمام رسیدن نداشت!
- حالا ساعت چند میرم سر برج؟
بی‌مکث، پاسخِ سؤالش را دادم:
- مهندس امروز بالا سر پروژه‌است، ساعت دو اون‌جا باشیم که با آقای رسولی هم آشنا بشید.
دیگر مهلتی به‌پاشا نداده و با یک "بااجازه‌" از او فاصله گرفتم. وارد آشپزخانه‌ی نقلی و تمیز گوشه‌ی اتاق شدم. تمام کابینت‌ها و سرامیک‌ها سپیدرنگ بودند، تنها کسی که میان این‌همه سپیدی می‌درخشید، مهروی سیه‌پوش بود.
پشت به‌من، سرش را به‌کابینت مقابلش چسبانده بود و دو دستش را به کانتر آشپزخانه، تکیه داده بود.
برخلاف میلم، به‌حرف آمدم که اگر بامن بود، سال‌های متوالی فقط نگاهش می‌کردم.
- این‌جوری کار کردن فایده‌ای نداره، هروقت دلت می‌خواد میری، هروقت عشقت میکشه میای!
به‌سمتم چرخید و با چشمان آذرگون و اَبروان درهم تنیده‌اش، مرا نگریست.
بی‌محابا، غرید:
- زیاد نگران نباش، زیاد تو این شرکت موندنی نیستم.
قلب لامروتم، باشنیدن حرفش جوری بی‌رمق شد که انگار داشت برای مردن، تلاش میکرد. یعنی این‌دختر تا این‌اندازه برایم مهم شده بود که حتی حرف از نبودنش، مرا این‌گونه دیوانه میکرد!
بی‌هدف، با درب قندان کریستالیِ گران‌قیمتی که روی کانتر بود، بازی کردم و قدمی کوتاه به‌سمتش برداشتم.
- پس تا هروقت، تو این شرکت هستی کارت رو درست انجام بده، بقیه‌ش دیگه به‌من مربوط نیست.
تلخ، لبخندی روی لب نشاند و دیگر سخنی نگفت. به‌سمت سماور چرخید تا برای خودش چای بریزد.
نمی‌دانم چرا اما قدم‌هایم گویی به‌زمین چسبیده بودند، نمی‌توانستم چشم از رخساره‌ی زیبایش بگیرم.
از چه‌موقع این‌گونه شده بودم؟
چرا میان خوابم، در گذر روشنای صبح و تیرگی شب‌هایم تنها مهرو، در ذهنم حکمرانی میکرد؟
او چه‌گونه و چرا، مرا این‌گونه کرده بود؟ نه می‌توانستم این احساسات را باور کنم و نه می‌توانستم، عشقِ او را بپذیرم. اگر بگویم میان آسمان و زمین معلّق مانده بودم، بلوف نزده بودم زیرا من حتی، نمی‌دانستم با خود چند چندم!
- آخ...
از افکارم بیرون آمدم و دلواپس به‌سیمای درهم مهرو نگریستم.
به‌سرعت به‌سمت سینک چرخید و انگشت اِشاره‌اش را زیر آب برد.
ترسیده، پرسیدم:
- چیشد؟
بدون آن‌که نگاهم کند، گفت:
- دستم سوخت.
پرشتاب، به‌سمتش رهسپار شدم و از بالای سرش به انگشت سرخ‌شده‌ی دستش نگاه کردم. اَبروانم ناخودآگاه درهم رفت و عصبی، غریدم:
- پس حواست کجاست؟ ببینم.
بی‌اختیار، مچ دستش را گرفتم و او را به‌سمت خودم برگرداندم. انگشت ملتهب و سرخش را بالا آوردم و با دلی مخدوش شده، زمزمه کردم:
- بریم بیمارستان، بجنب.
مهرو به‌سرعت دستش را از حصار دستانم بیرون کشاند و خودش را با بستن شیرآب مشغول کرد.
- وا بیمارستان؟ لازم نیست.
تا آمدم جوابش را بدهم، ادامه داد:
- اگه یکی بهم خیره بشه نمی‌تونم کاری کنم.
 
موضوع نویسنده

_nazanin_

سطح
1
 
ناظر تایید
ناظر تایید
شاعر انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jan
500
9,191
مدال‌ها
3
یعنی حضور من، برای مهرو زیاد خوشایند نبود؟
یعنی، نگاه خیره‌ی من آن‌قدر ضایع و واضح بود که مسبب سوختن انگشتِ دستش شده بود!
به‌سمت کابینت پشتِ‌سرم چرخیدم و درب آن را باز کردم، بعد از پیدا کردن جعبه‌ی کمک‌های اولیه به‌سمت مهرو برگشتم.
لُپ‌های لاله‌گونش را پر از اُکسیژن کرده بود و مدام، انگشت سرخ‌شده‌ی دستش را فوت میکرد.

با دیدن لب‌های غنچه‌شده‌اش، به‌ناگه لبخندی روی لبانم نشست و چشمانم، محو لب‌هایش شد.
با این‌که سخت بود اما به‌ناچار، نگاه از شکوفه‌ی رنگین لب‌هایش گرفتم و باصدایی که سعی میکرد مستحکم باشد،گفتم:
- برات پماد میزنم.
مهرو سرش را بلند کرد و به‌سرعت، جعبه‌ی میان دستانم را قاپید.
- ممنون، خودم انجامش میدم.
به‌سمت مخالفم چرخید و جعبه‌ی کمک‌های اولیه را روی کانتر مقابلش قرار داد.

تا مشغول پماد زدن روی انگشتِ سوزناک دستش شد، من چاره‌ای جز خروج از آشپزخانه نداشتم.
ماندنم کنار مهرو بی‌فایده بود گویی نگاه خیره‌ام، او را دستپاچه میکرد!
به رفتن، ناچار بودم زیرا هنوز از دیدنش سیر نشده بودم. دوست داشتم ساعت‌ها، روزها و شایدهم پراغراق‌تر، سال‌ها فقط نگاهش کنم.
از آشپزخانه خارج شدم و به‌خانم مروانی که حالا پشت میزش نشسته‌بود، نگریستم. دیگر خبری از شریک جدیدم، پاشا نبود.
تا خانم مروانی متوجه‌ی حضورم شد، ایستاد و نگاه جدی‌اش را میان من و اتاق مدیریت رد و بدل کرد.
- عطرین خانم تشریف آوردن، بهش گفتم همین‌جا منتظر بمونه ولی مثل همیشه، یه‌دنده و لجبازه.
- مشکلی نیست، برامون دوتا قهوه بیار.
مشکل بود، حضور گاه و بی‌گاه او درشرکت تنها سرم را به‌درد می‌آورد.
شاید چون عطرین مورد پسند پدرم بود، مرا به‌دور نگه‌داشتن از او محتاط‌تر میکرد. خوش نداشتم با عطرین و احساساتش بازی کنم زیرا او میان عداوتِ من و پدرم، تنها یک بازنده محسوب میشد.
وارد اتاقِ مدیریت شدم و بی‌توجه به یک‌جفت چشم‌ عسلی که مرا می‌نگریست، روی صندلیِ چرخانم جای گرفتم.
- چندبار زنگ زدم جواب ندادی.
ته‌ریشم را نوازش کردم و این‌بار، صاف و چکشی به چشمان غرق در آرایشش خیره ماندم.
- دلیل داشتم که جوابت رو ندادم.
از روی مبل برخاست و با آن کفش‌های سیه‌رنگ پاشنه‌بلندش، به‌سمتم آمد. به‌لبه‌ی میزم تکیه‌داد و لب‌های سرخش را تا حدامکان، به‌نشانه‌ی اعتراض به‌سمت پایین متمایل کرد.
- این‌جوری نگو دیگه داوین، خیلی بداخلاقی.
نمی‌دانم اصلاً غروری در وجودش داشت یا تمام این سخنان، صحنه‌سازی یا شایدهم مضحک‌تر؛ از روی عشق بود!
نمی‌دانم چرا اما، گاهی شناختن آدم‌ها حتی از شکافتنِ کوه هم سخت‌تر و طاقت‌فرساتر بود.
- اومدی که حرفای تکراری بزنی؟
خندید و با عشوه، طره‌ای از موی رنگ‌شده‌اش را درهوا تاب داد.
- اومدم ببینمت، یه‌کار کوچیک هم باهات داشتم.
از داخل کیفِ سورمه‌ای رنگش، بسته‌ای کادوپیچ شده را بیرون کشاند و پر از ذوق و شوقی آشکار، آن‌ را روی میزم گذاشت.
- بفرمایید، امیدوارم خوشت بیاد.
نگاهم را از بسته‌ی سبز رنگِ روی میز گرفتم و به‌چشمان عسلی‌رنگش نگریستم.
با این کارهایش، گویی مرا در منگنه قرار می‌داد!
- به چه مناسبت؟
شالِ فیروزه‌ای رنگش را از روی سر برداشت تا گیسوانِ به‌ظاهر نامرتبش را مرتب کند، درهمان‌حین نیز، پاسخم را داد:
- می‌خواستم کادوی تولدت رو زودتر بدم.
لبخند از روی لب‌هایش کنار نمی‌رفت، آن‌قدر شادمان بود که نمی‌دانستم باید با او چه‌گونه رفتار می‌کردم؟ نمی‌خواستم قلب او را زیر بارِ حرف‌هایم، لگدمال کنم. کاش خودش می‌فهمید.
تا سکوتم را دید، ادامه داد:
- دوست داشتم مثل پارسال سوپرایزت کنم اما می‌دونستم زیاد از این‌کار خوشت نمیاد.
روی صندلی، صاف نشستم و بسته را روی میز، به‌سمتش هل دادم.
- این‌کارا لازم نیست، عطرین...
با باز شدن ناگهانی درب شیشه‌ای و حضور مهرو با سینیِ میان دستانش، ادامه‌ی سخنانم را به‌بعد موکول کردم.
مثل همیشه، هروقت سینی میان دستانش بود سرش را پایین می‌انداخت و بدون زدن چند تقه‌ی ناقابل به درب، وارد اتاق میشد.
بدون آن‌که سرش را بلند کند، چند قدم به این‌سمت برداشت و تا آمد سینی را روی میز بگذارد، طعنه‌وار گفتم:
- دیگه لباس ندارم، مواظب باش.
سرش را بلند کرد و لحظه‌ای، چپ‌چپ مرا نگریست. تا سینی را روی میز گذاشت، نگاهش روی بسته‌ی کادوپیچ شده‌ی مقابلش ثابت ماند.
- مرسی، میتونی بری.
این را عطرین گفت اما ای‌کاش، خودش ما را تنها می‌گذاشت.
من عطر بابونه‌ی مهرو را می‌خواستم، آن صورت معصوم و بانمکش را می‌خواستم. او برخلاف عطرین برای بامن بودن هیچ کاری نکرده بود اما من، دلم را میان تاربه‌تار گیسوانش، میان جنگل آرام چشمانش جای گذاشته بودم.
چرا هرچه می‌دیدمش، بیشتر از قبل تشنه‌تر و خمارترش می‌شدم.
چرا بودنش مقابل دیدگانم برایم کافی نبود؟ چرا من لحظه‌به‌لحظه عطش بودنش، شور ماندنش را داشتم!
او داشت با من چه‌ می‌کرد؟
یعنی دانیال درباره‌ی این احساس به‌من هشدار داده بود؟

چرا هیچ‌گاه فکرش را نمی‌کردم یک آدم، یک احساس، سخنان دانیال را برایم معنا کند!
این دختر داشت تمام مجهول‌های جهانم را برایم معلوم میکرد، من با این حسِ جدید، با این دختر چه می‌کردم؟
مهرو بی‌هیچ سخنی، سینی را میان انگشتان دستش فشرد و به‌سمت درب نیمه‌باز شیشه‌ای چرخید ولی، باصدای من سرجایش ثابت و صامت ماند.
- وایسا.
ایستادم و همان‌گونه که کاپشن سیه‌رنگم را از روی آویز گوشه‌ی اتاق برمی‌داشتم، به‌حرف آمدم:
- میریم سر برج، توام میای.
عطرین به‌جای مهرو، پاسخم را داد:
- میشه یه‌لحظه باهات حرف بزنم داوین؟
فنجان قهوه‌ام را از روی میز برداشتم و جرعه‌ای از قهوه‌ی داغم را نوشیدم، همان‌گونه که بسته‌ی کادوپیچی شده‌ی تولدم را روی میز، به‌سمت عطرین هل می‌دادم، گفتم:
- قهوه‌ات رو خوردی برو.
این را گفتم و به‌سمت مهرو چرخیدم:
- بریم.
مهرو اما خنگ‌تر از همیشه پرسید:
- بریم! کجا بریم؟
جلوتر از مهرو به‌حرکت درآمدم و درهمان حالتی که کاپشنم را به‌تن می‌کردم، پاسخ سؤالش را دادم:
- گفتم‌که، سر پروژه.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

_nazanin_

سطح
1
 
ناظر تایید
ناظر تایید
شاعر انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jan
500
9,191
مدال‌ها
3
بااین‌که میشد فهمید مهرو خیلی به آمدن بامن راضی نیست اما، بدون مخالفت دنبالم آمد.
از شرکت بیرون آمدیم و تمام این مدت، مهرو همانند یک جوجه‌اردک سرگردان، دنبالم قدم برمی‌داشت.
سوار ماشین شدم و به‌نشستن مهرو کنارم، نگریستم.
زودتر از خودش، بوی بابونه‌ی وجودش داخل فضای سرد ماشین پیچید.
- اومدن من واجبه؟
همان‌گونه که اِستارت می‌زدم، با تکان دادن سر جوابش را دادم.
دوباره، طلبکار زمزمه کرد:
- ولی کاش یکم قبل‌ترش بهم خبر می‌دادید.
چیزی نگفتم و مشغول رد کردن آهنگ‌های بی‌کلامی که حسابی برایم تکراری شده بودند، شدم.
تا پاسخی از جانب من نشنید، دو دستش را درسینه‌اش جمع کرد و نیم‌نگاهی به نیم‌رخ بی‌تفاوت من انداخت.
- ولی کاری از دست من برنمیادا، از الان گفته باشم.
فرمان را به‌سمت خیابان چرخاندم و تنها به «کمربندت رو ببند» اکتفا کردم.
بعد از نیم‌ساعت رانندگی درسکوت، ماشین را مقابل رستورانی لوکس و مدرن متوقف کردم.
- پیاده شو.
نگاه متعجبش را از من گرفت و سرش را به‌سمت تابلویِ بزرگ رستوران چرخاند.
- این‌جا کجاست؟
آهنگ بی‌کلامی که جز سردرد، فایده‌ای برایم نداشت را قطع کرده و بعد از خاموش کردن ماشین، درب سمت خودم را باز کردم.
- این‌جا آدمای گشنه میان، سیر میشن برمی‌گردن پی زندگیشون، بهش میگن رستوران.
مهرو گویی هیچ از نمک ریختن من خوشش نیامده بود، با صورت درهم و چشم‌غره‌ای که خرجم کرد، مرا از بامزه‌بازی‌هایم منصرف کرد.

باید یک دوره‌‌ی کاملِ نمک‌ریزی را کنار بردیا می‌گذراندم. هیچ در این‌کار مهارت نداشتم.
- ولی من گرسنه‌ام نیست، شما برید ناهار بخورید من تو ماشین منتظر میمونم.
بی‌هیچ سخنی از ماشین پیاده شدم و به‌سمت دربِ سمت شاگرد قدم برداشتم، درب را باز کردم و منتظر به‌مهرو چشم سپردم.
- اگه بدونم یکی منتظرمه، نمیتونم کاری انجام بدم؛ پیاده‌شو.
نمی‌دانم واقعاً تعارف کرده بود یا حسابی گرسنه‌اش بود! هرچه که بود، بدون هیچ مخالفتی از ماشین پیاده شد و همراهم به‌داخل رستوران آمد.
کُنج‌ترین قسمت رستوران را برای نشستن انتخاب کردیم.

فضای مدرن رستوران، با عطر خوشایند غذاهای ایرانی آدم را گرسنه‌تر از قبل میکرد.
تا گارسون به‌سمت میز ما آمد، مِنو را به‌دست مهرو دادم و پرسیدم:
- چی‌ میخوری؟
انگشت سرخ‌شده‌ی دستش را زیر چانه‌اش گذاشت و با چشمانی شادمان، به‌لیست بلند بالای غذاها نگریست.

آن‌قدر شیرین و خواستنی دیده میشد که آدم، گرسنگی‌اش را از یاد می‌برد.
منو را به‌دستم برگرداند و خجل، زمزمه کرد:
- باقالی پلو.
خندیدم و مِنو را روی میز قرار دادم، به‌سمت گارسونِ آقایی که درست کمی بافاصله از ما ایستاده بود، چرخیده و گفتم:
- دو پرس باقالی‌پلو با ماهیچه، نوشابه و سالاد و ماستم همراهش باشه.
گارسون«چشمی» گفت و مودبانه از ما فاصله گرفت. در این مدت، مهرو با دستمالِ تا شده‌ی روی میز بازی میکرد و من لم داده روی صندلی، او را می‌نگریستم.
نمی‌دانم چرا اما میان حنجره‌ام، میان باتلاق رمنده‌ی افکارم، دردی زجرم می‌داد، نمی‌دانستم باید ازش سؤالی که همانند خوره، جانم را می‌بلعید می‌پرسیدم یا خیر!
حسِ ناهنجاری که داشتم، برتمام حس‌های درونم چیره شد.
- گفتی زیاد این‌جا نمی‌مونی! به‌سلامتی بالأخره می‌خوای برگردی شهرت؟
کاش این زبان تلخم، اندکی با قلبِ پر تنشم همراهی میکرد.

کاش مهرو می‌فهمید من این سؤال را از روی کنجکاوی نپرسیده‌ام، من از نبودنش می‌ترسیدم. از این‌که واقعاً برود، هراس داشتم. کاش می‌فهمید.
- دارم تمام سعیم رو میکنم برگردم.
انگشتانم را کف دستم جمع کردم و درست مثل یک آدم متشخص، روی صندلی جابه‌جا شدم.
خودم را جلو کشاندم و دستانِ مشت شده‌ام را روی میز گذاشتم.
- پس دانشگاه چی؟ کشکه!؟
عصبانی بودم، خودم دلیلش را نمی‌دانستم ولی انگار، آن جوانه‌ی سر از قلبم بیرون آورده، داشت می‌خشکید. داشت پژمرده میشد. این حسِ شیرین یا شایدهم دلهره‌آور، داشت آتش می‌گرفت و من باید با این خاکسترهای باقی‌مانده‌اش چی می‌کردم؟
مهرو آهی جان‌گداز کشید و این‌بار، با لیوانِ شیشه‌ی مقابلش مشغول شد. این‌که نگاهم نمیکرد، یعنی یک‌جای کار می‌لنگید. این‌که رفتارهای عجیبش، با رنگ‌پرندگی صورتش همراه بود، مرا مشکوک‌تر از همیشه میکرد.
- بعضی موقع‌ها رها کردن سخته اما اگه آدم چاره‌ای نداشته باشه، باید بره و به‌پشت‌سرش نگاه نکنه.
پوزخندی زدم و عصبی‌تر از لحظات قبل، دست مُشت‌شده‌ام را روی میز کوباندم. کوبش مُشت‌هایم قوی نبود اما همین حرکت، مهرو را ترساند و شانه‌هایش را بالا انداخت.
- چاره‌ای نداری؟ یعنی میخوای به‌همه‌چی پشت کنی و برگردی؟
مهرو باچشمانی گرد شده، متعجب و بی‌خبر از حقیقت قلب من، لب‌هایش را به‌دندان کشید و بازهم نگاهش را از نگاهم دزدید.
- مطرح کردن این مسئله اونم الان، انقدر مهمه؟
این یعنی به‌شما مربوط نیست اما بود، از همان اول مهرو نباید در زندگی‌ام قدم برمی‌داشت. از همان روزهایی که هیچ دختری به چشمانم نمی‌آمد، او نباید در چشمانم و درقلبم رخنه میکرد.

از آن روزهایی که همه برایم یک‌رنگ بودند، او نباید برایم رنگین‌کمان می‌بود. مقصر خودش بود؛ او نباید تااین اندازه متفاوت و خواستنی به‌نظرم می‌آمد.
- نه این مسئله برام مهم نیست اما، شرکت منم بی‌اعتبار نیست که‌جای یک‌بوم و دورنگ آدما باشه.
این یعنی بمان، این سخنانِ تند و تیز تنها بهانه‌ی من برای ماندنِ توست گرچه، تلخ به‌زبانم آمد اما پشت همین کنایه‌ها، خروارخراور خواهش نهفته بود.
- الان منو آوردی این‌جا باهام دعوا راه بندازی؟ اصلاً می‌موندیم شرکت غذا می‌خوردیم که بهتر و بی‌دردسرتر بود.
می‌گفتم به‌جای تحمل حضور عطرین، می‌خواستم با خواستنی‌ام باشم؛ میشد؟
می‌گفتم پروژه را بهانه کردم تا دقیقه‌ای بیشتر کنارت باشم، گفتنی بود؟
نه نبود، نمی‌دانم چرا اما حسی مرا از ابراز احساساتم منع میکرد شاید، به‌خاطر سخنان دانیال من این‌گونه برای این دختر، رنگ عوض می‌کردم! نمی‌دانم.
بحث را بیشتر از این کش نداده و بی‌تفاوت، گفتم:
- مزه‌ی غذاهای شرکت برام تکراری شده بود.
بعد از خوردن ناهار که مهرو، حتی دانه‌ای برنج وسط بشقابش باقی نگذاشت و انگار، برای مسئله‌ی گرسنه بودنش با من تعارف کرده بود، همراه باهم سوار ماشین شده و به‌سمت برج حرکت کردیم.
میانه‌ی راه، پاشا زنگ زد و گفت به‌سمت برج رهسپار شده و من از این‌که مجبور نبودم او را همراهی کنم، به‌شدت خردسند بودم.
به‌محض رسیدن به ساختمانی که اسکلت آن بنا و نیمی از آن تکمیل شده‌بود، همراه با مهرو که حتی کلمه‌ای در ماشین بایک‌دیگر سخن نگفته بودیم، از ماشین خارج شدیم.
با دیدن پاشا کنار ماشین مدل بالایش، بی‌توجه به مهرو به آن سمت گام برداشتم. زودتر از من برای وارسی روند ساخت و ساز آمده بود و این یعنی، برای پیشرفت این برج حسابی علاقه نشان می‌داد.
- ببخشید دیر کردم.
خندید و فیلتر نیمه‌سوز سیگارش را روی زمین انداخت و با کف کفش‌های آکسفوردِ چرمش، سیگارِ نگون‌بخت را زیر پاهایش لگدمال کرد.
همان‌گونه که ته‌مانده‌ی غبار سیگار را از میان لبانش بیرون می‌دمید، خندید و نیم‌نگاهی به پشت‌سرم یعنی مهرو انداخت.
- مشکلی نداره، انگار من زود اومدم!...
مکثی کرد و نگاهش را به نوکِ برج سپرد. این‌بار بازهم، مسائل بی‌ربط را به‌زبان آورد و ادامه داد:
- اون کِش مویی که دور دستته برای این دختره؟
او خیلی زرنگ و موشکافانه به مسائل نگاه میکرد یا من زیادی ضایع‌بازی درآورده بودم؟
چرا تا این اندازه، این مسئله برایش مهم بود؟ چرا از راه نرسیده، درهمه‌چیز حتی در زندگی شخصی‌ام دخالت میکرد؟
گویی سکوت معنادار من زیادی طولانی شده بود که خودش، به‌حرف آمد:
- البته جسارت نباشه‌ها، منم دیوانه‌وار عاشق یه‌دخترم این‌که می‌بینم یکی مثل من اِنقدر عاشقه، حس جالب و جدیدی داره.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

_nazanin_

سطح
1
 
ناظر تایید
ناظر تایید
شاعر انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jan
500
9,191
مدال‌ها
3
با یک لبخند مسخره، به‌سخنانِ بی‌ربط و بی‌رحم پاشا پایان بخشیدم. این‌که با مداخله‌هایش، عاشق شدنم را بر سر و صورتم می‌کوبید را دوست نداشتم.
این‌که هردقیقه و هرلحظه، بیشتر از قبل این‌ ماجرا را کِش می‌داد را نمی‌پسندیدم. چرای این سخنانش را نمی‌فهمیدم، اگر بحث شراکت درمیان نبود بی‌شک، پاسخِ جالبی از جانب من نمی‌شنید.
با این‌که منتظرِ سخن دیگری از من بود اما من، تمام حواس او را سمتِ سازه‌ی عظیم مقابلش پرت کردم.
- بریم داخل؟
او هم لبخندی مضحک‌تر از من، روی لب نشاند و یقه‌ی اورکُتش را مرتب کرد، به‌سمت برج چرخید و با تکان دادن سرش، به‌سؤال من پاسخی مثبت داد.
برای لحظه‌ای حواسم پرتِ نبودن مهرو شد، در نبودِ او انگار حتی نمی‌توانستم درست فکر کنم.
- شما برو داخل یه چرخی بزن، منم الان برمی‌گردم.
به‌دنبال مهرو، مسیر آمده را برگشتم وبا دیدن گوشه‌ی لباسش ازپشت ماشین، به‌آن سمت قدم برداشتم.
به‌ماشین تکیه داده بود و به رفت‌و‌آمد اتومبیل‌های سیاه‌وسپید رنگِ جاده‌ی مقابلش خیره مانده بود.
- چرا این‌جا وایستادی؟
با دیدن من، تکیه‌اش را از ماشینم گرفت و صاف ایستاد.
- گفتم که کاری از دستِ من برنمیاد، من همین‌جا منتظر میمونم شما برید کارتون رو انجام بدید، برگردید.
درست بااندکی فاصله، به‌ماشین تکیه زدم و به نیم‌رخ بی‌نقصش خیره ماندم.
بدون مهرو انگار من هیچ‌کاری از دستانم، از قلب و روانم برنمی‌آمد.
بی‌ربط به خواسته‌ی او، زمزمه کردم:
- مؤدبانه حرف زدن اصلاً بهت نمیاد.
نگاه خجلش را بین من و سنگ‌ریزه‌های جلوی پایش چرخاند.
- من همیشه همین‌جوریم.
خندیدم و به‌نشانه‌ی تأیید سرم را تکان دادم اما زبانم، این تأیید را انکار کرد.
- پس اون الفاظِ رکیک رو کی مثلِ نقل‌ونبات مصرف میکرد، تو که نبودی؟
بزاق گلویش را به‌زور قورت داد و با چشمانی گشاد شده به‌چشمانم نگریست، همین را می‌خواستم، نگاه خیره‌اش مرا برای روزهای متوالی شارژ میکرد. با این‌که رنگ چشمانش پر از شکایت دیده میشد اما، هرچه که بود این دیدگان برای من دلنشین‌ترین بودند.
- الان منظورت با من نیست که؟
سرم را به‌نشانه‌ی نفی تکان داده و مجدداً برخلاف این انکار، گفتم:
- یکی چپ می‌رفت، راست می‌رفت مرتیکه‌ی روانی از دهنش نمی‌افتاد.
خودم را جلوتر کشاندم و درست با فاصله‌ی اندکی از رخساره‌ی چپ‌شده‌اش، ادامه دادم:
- تو که نبودی؟ نه؟
خودش را عقب کشاند و انگشتان ظریف دستش را درهم قفل کرد، همان‌گونه که با نوک کتانی‌هایش به جانِ سنگ‌ریزه‌های مقابلِ پایش افتاده‌بود، با زبان سرخش پاسخم را داد:
- این که بهت گفتم مرتیکه روانی حتماً دلیلی داشته دیگه!
گویی تازه ویندوز مغزش بالا آمده‌بود که به‌سرعت حرفش را پس گرفت، دو دستش را درهوا تکان داد و با ریتمِ تندی گفت:
- نه، نه یعنی چیزه! من کی همچین حرفی زدم؟ حتماً خواب دیدی.
دلم می‌خواست او را درآغوش بگیرم و آن‌قدر پچلانمش که دلم خنک شود، مگر میشد در برابر این احساس نشدنی‌ام، مقاوم باشم؟ مگر میشد به این دخترک بامزه، نه بگویم؟ می‌خواستم اما، من خیلی‌خوب آموخته بودم چه‌گونه، برای تمام خواسته‌هایم یک"نه‌" قاطع بیاورم.

آغوش مهرو هم برایم، جز محالات به‌حساب می‌آمد.
جهت سخنانم را تغییر دادم و بیشتر از این پاشا را داخل برج، منتظر نگذاشتم.
- بریم داخل.
- داخلِ کجا؟
چپ‌چپ او را نگریستم و با دستِ راست، به برج نیمه‌سازِ کنارمان اشاره کردم.
- داخل برج.
خودش را اندکی عقب‌تر کشاند و به‌بینی سرخش چینی داد. نمی‌دانم چرا اما رج‌به‌رج صورتش پر از حس‌هایی عجیب بود، حسی که نمی‌توانستم از سیمای زیبایش بخوانم و بفهمم.
- من از ارتفاع می‌ترسم، گفتم‌که شما برید من همین‌جا...
میان جمله‌ی تکراری‌اش پریدم و قاطعانه، پاسخ دادم:
- من‌که بهت گفتم، اگه بفهمم کسی منتظرمه نمیتونم کاری انجام بدم. دنبالم بیا.
جلوتر گام برداشتم و صدای کشش کفش‌های مهرو روی خاکِ نم‌زده، مرا از اطاعت او باخبر ساخت.
لبخندی عمیق و از ته‌قلب، کنج لبانم شاه‌نشینی کرد و دلیل اصلی این لبخند، میان سنگینیِ دلم، مهرو بود.
وارد محوطه‌ی بزرگ برج شدیم، به‌سمت آقا ستار که داخل لابیِ نیمه‌کاره‌ی برج مشغول بود، چرخیده و دستور دادم:
- کلاه ایمنی.
آقا رستم با دیدن من، سلامی کرد و دو کلاه زرد رنگ را میان دستانم جای داد. بی‌هوا به‌سمت مهرو چرخیدم و یکی از آن کلاه‌ها را روی سرش گذاشتم. باانگشت اشاره، ضربه‌ای آرام به‌کلاه روی سرش زدم و به‌چشمان گربه‌ای‌ جنگلی‌اش خیره ماندم.
- پشت سرم باش، با این مغزت نمیتونم سالم بودنت رو تضمین کنم.
لب‌برچید و کلاه کج شده‌اش را صاف کرد.
- تو نمی‌خواد حواست به‌من باشه.
بازهم مودبانه حرف زدن را کنار گذاشته بود و از این‌که بامن حتی لحظه‌ای، خودمانی سخن می‌گفت، شادمان و خرسند بودم. کاش همیشه همین‌گونه بود، این لحن حرف زدنش سردیِ رابطه‌ی میانمان را می‌شکست.
سخنی نگفتم و به‌سمت مخالفش چرخیدم ولی، صدای غرغرهایش زیر گوشم بود.
- منو برداشته آورده این‌جا که چی؟ الان آجری، سیمانی چیزی باید بندازم رو دوشم ببرم بالا، کار مفید من چیه الان مثلاً!
تا به‌پاشا، که گوشه‌ای از این فضای بزرگ ایستاده و با موبایلش مشغول بود رسیدیم، مهرو نیز به‌غرغرهایش پایان داد.

هیچ دوست نداشتم حتی لحظه‌ای با این مرد هم‌کلام شوم، اگر مقابل مهرو هر چرتی را به‌زبان بیاورد چه؟ اگر بازهم بحثِ منفور دقایق قبل را باز کند چه؟
در حرف زدن پیش‌قدم شده و گفتم:
- مهندس رسولی بالاست، بریم.
مهرو با کمترین فاصله از من راه می‌رفت، جوری هم‌قدم با من گام برمی‌داشت که حتی من نمی‌توانستم به موضوعات متفرقه فکر کنم، او درست مثل کودکی خردسال که از هیولای بچگی‌اش ترسیده‌باشد، دیده میشد. شاید واقعاً او از ارتفاع می‌ترسید!
آقای رسولی، مهندس مُسن پروژه روند ساختار این سازه‌ی عظیم را برای من و پاشا، باحوصله تعریف میکرد. پاشا بدون حرف، تنها با تکان‌های سر سخنان آقای رسولی را تأیید میکرد، مهرو نیز درست کنار من ایستاده بود و با نگاه کنجکاوش، اطراف را می‌پایید.
آقای رسولی، دستی به ته‌ریش جوگندمی‌اش کشید و به‌فضای دلباز اطراف اِشاره کرد.
- آینده‌ی این برج مسکونی تجاری، تو این منطقه از تهران بی‌نظیره.
پاشا نیز چرخی زد و به‌اطرافِ سازه نگریست، نمی‌دانم چرا نگاهش هرازچندگاهی روی مهروی بی‌حواس می‌نشست! یعنی من زیادی حساس شده‌بودم یا این مرد واقعاً، مهرو را هدف نگاهش قرار داده بود!
- حالا چندسالی طول میکشه؟
آقای رسولی، پرونده‌ی آبی رنگش را زیربغل زد و کلاه سپید رنگِ روی سرش را مرتب کرد.
- سرمایه که باشه، نهایتاً یه‌سال دیگه این‌جا آماده میشه.
پاشا سری به‌نشانه‌ی تأیید تکان داد و با لبخندی عمیق، از این سرمایه‌گذاری موفق، ابراز خوشحالی کرد.
- پس مسیرم به‌خوب جایی افتاده!

در سکوت، به دل و قلوه دادن آقای رسولی و پاشا می‌نگریستم ولی با ویبره‌ی موبایلم، تمام هوش و حواسم از آدم‌های اطرافم گرفته‌شد.
موبایلم را از جیب‌شلوارم بیرون کشاندم و به‌شماره‌ی آشنای حک شده‌ی روی صفحه‌ی گوشی، خیره ماندم.
سرم را بالا گرفته و گفتم:
- ببخشید باید جواب بدم.
تا از پاشا و آقای رسولی فاصله گرفتم، متوجه‌ی مهرو شدم که دنبالم قدم برمی‌داشت. هیچ دلم نمی‌خواست او مشاجره‌ی من و پروانه را بشنود.
- تو کجا؟
کلاه کج و معوجِ روی سرش را مرتب کرد و با آن نگاه معصومش، به‌چشمانم نگریست.
- پس من این‌جا تنها بمونم؟
با این‌که دلم نمی‌خواست تنهایش بگذارم اما از طرفی‌هم، باید به‌این تماس پاسخ می‌دادم. بین دوراهی محبوس مانده بودم.
- یه‌دقیقه دیگه برمی‌گردم.
بدون این‌که نگاهم به چشمانِ مظلوم شده‌اش بیفتد، عقب‌گرد کردم و به‌طبقه‌ی پایین‌تری رفتم.
به‌محض قطع شدن تماس، مجدداً ویبره‌اش مرا به‌متصل کردن این تماس، مجبور کرد.
گوشی را کنار گوشم جای دادم و به بغض صدای پروانه نگریستم.
- از تک‌به‌تکتون متنفرم... از اون ب... بابای آشغالت... از توی... توی بی‌شرف متنفرم.
کلافه، دست لای موهایم بردم و کلاهی که چند دقیقه‌ای میشد میان انگشتان دستم بود را روی زمین، پرت کردم.
- باز چته؟ باز دوباره زنگ زدی لعن و نفرین کنی؟
صدای هق‌هقش، با کلماتِ خدشه‌دار کلامش درهم آمیخته شد.
- هرچه‌قدر... هرچه‌قدر بهتون فحش بدم... کمه. هرچه‌قدر نفرینتون کنم بازم کمه.
همان‌جایی که ایستاده بودم، چرخی زدم و یک پایم را روی سفال‌های چیده‌ی شده‌ی مقابلم، قرار دادم.

باز آن پدرِ بی‌انصاف من چه‌گناهی مرتکب شده بود که آتشش، خِر مرا گرفته بود؟
- مثل آدم حرف بزن پروانه، چی‌شده؟
همانند طوطی، باصدایی لغزان و بی‌کنترل، به‌حرف آمد:
- چی می‌خواستی بشه؟ جز بدبختی مگه تو سرنوشت من چیزِ دیگه‌ای نوشته شده؟ می‌دونی این‌سری چه مصیبتی افتاده تو زندگیم؟ تو و اون بابای کثافتت...
میان سخنانِ تندش پریدم و باصدایی که خیلی سعی می‌کردم، کنترلش کنم خروشیدم:
- منو سگ نکن پروانه، دِ بگو چیشده؟
نفسی پرقدرت کشید و سعی کرد با این‌کار، کمی از لحنِ سنگین صدایش را کم کند و موفق‌ نیز بود.
- دو تا پای داداشم شکسته... وقتی جلوی در خونمون انداخت...انداخته بودنش صورتش پر از خون و کبودی بود. اون بابای آشغال... آشغالت این‌ بلارو سر داداشم آورده.
دستی روی پوست ملتهب صورتم کشیدم و مُشتی پرقدرت به ستونی که با بُتن سفتی پوشانده شده‌بود، کوباندم.
می‌دانستم حتی تهدیدهای بچه‌گانه من بابا را نترسانده بود، او اگر از من می‌ترسید که دیگر انسان پلیدی نبود، او فراتر از یک آدم عادی بود. هیچ رحمی در قلبش نداشت.
- تو باعث شدی من بیام تو اون خونه... جلوی همه بگم بابات... بابات چه کثافتیه... اگه تهدیدم نمی‌کردی... اگه فقط به‌فکر خودت نبودی... اگه من نمی‌اومدم الان هیچ‌کدوم از این اتفاقات نمی‌افتاد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

_nazanin_

سطح
1
 
ناظر تایید
ناظر تایید
شاعر انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jan
500
9,191
مدال‌ها
3
«مهرو»

وقتی داوین از دیدرس دیدگانِ پرتمنایم دور شد، گویی قلبم و آن احساس اَمنی که برایم ساخته بود از ریشه و از بیخ‌وبُن، ویران شد!

تنها دلخوشی‌ام اکنون، حضور آقای رسولی بود.
بدون آن‌که به‌سمت پاشا که مشغول سخن‌گفتن با آقای رسولی بود برگردم؛ از این ارتفاع، مشغول نگریستن و به‌منظره‌ی مقابلم شدم.
منظره‌ای که جز ساختمان‌های بلند و جاده‌ای پیچ‌درپیچ، هیچ رنگ و لعابِ دیگری نداشت.
- الان برمی‌گردم.
با شنیدن این سخنِ آقای رسولی و رفتن او به‌طبقه‌ی بالاتر، گویی روح از بدنم بیرون دوید.

دلم می‌خواست باتمام سرعت به‌سمت داوین بشتابم اما این‌کار، از نظر دیگران چه معنی‌ای داشت؟
این‌که خودم را بیشتر از پیش به داوین می‌چسباندم او چه‌فکری درباره‌ی من میکرد؟ حتماً دوست نداشت کسی از مکالمه‌ی او و آدم مجهول پشت‌گوشی باخبر شود! پس چرا خودم را کوچک و این مسئله را برای دیگران، مشکوک می‌کردم!
- یه چیزایی فهمیدم که عواقبش، برای تو و دیگران زیاد خوشایند نیست.
به‌سرعت و بی‌اختیار، به‌سمت پاشا چرخیدم و به‌قیافه‌ی جدی و پر از پلیدی‌اش نگریستم.
هیچ سخنی نگفتم و پاشا با دیدن سکوتم، چند قدم کوتاه به‌سمتم برداشت.
- اونم اندازه‌ی من دوستت داره؟ لعنتی چرا دم‌به‌دقیقه دنبالشی؟
به‌ستونِ بتنی پشت‌سرم تکیه‌دادم و همزمان با قورت دادن بزاق گلویم، به‌حرف آمدم:
- از چی داری... از چی داری حرف میزنی؟
مشغول بیرون آوردن یک‌نخ سیگار، از پاکت میان دستانش شد و با یک تلخند، پاسخم را داد:
- خودت رو به‌خنگی نزن، منظورم همین مرتیکه‌ی...
مکثی کرد و سیگار روشن شده‌اش را گوشه‌ی لبانش جای داد و بعد از یک پُک عمیق، غبار خاکستری رنگ سیگارش را بیرون دمید و ادامه داد:
- حسی بینِ تو و داوینه که نباید باشه؟
نگاهم به مسیر رفته‌ی داوین و چهره‌ی غضبناک پاشا می‌چرخید، چرا داوین تا این اندازه‌ مکالمه‌اش را طول می‌داد؟ چرا نمی‌آمد و مرا از شرّ این آدمِ حیوان‌صفت مقابلم نجات نمی‌داد!
- با توأم، هان؟ لال شدی؟
ترس به‌تک‌تک سلول‌های بدنم رخنه کرده‌بود و من حتی نمی‌توانستم اکنون، سخنان پاشا را تجزیه و تحلیل کنم حتی، نمی‌دانستم ازچه و ازکه سخن می‌گوید!
- نمی... نمی‌دونم منظورت چیه؟
تلخندِ روی لبانش، به‌یک لبخند کامل و مضحک تبدیل شد، همان‌گونه که به‌سمت منظره‌ی مقابلش می‌چرخید، زمزمه کرد:
- اگه اون چیزای که من فهمیدم، واقعی باشه خیلی‌زود می‌فرستمش سی*ن*ه‌ی قبرستون. مالِ من نمی‌تونه مالِ آدم دیگه‌ای باشه...
تا آمدم حرف‌های قلبم را بیرون بریزم، صدای قدم‌هایی در گوش‌هایم پیچید و سپس، قامت بلند و اندام مردانه‌ی داوین مقابل دیدگان نمناکم قرار گرفت.

داوین آن‌قدر عبوس و عصبی دیده میشد که نمی‌دانستم واقعاً پناه بردن به این آدم کار درستی است یا خیر؟
آن تماس هرکه که بود حسابی او را آشفته ساخته بود! اَبروانش جوری درهم تنیده‌ شده‌بودند که باز شدن آن‌ها، سالیان‌سال زمان می‌برد.
داوین بدون آن‌که نگاهم کند، به‌سمت پاشا قدم برداشت و سعی کرد کلافگی آشکارش را نهان سازد اما، چندان نیز موفق نبود.
- بریم طبقات بالاتر؟
پاشا سیگار نیمه‌سوخته‌اش را زیر پایش انداخت و بعد از خموش‌کردن جان آن با کفِ کفش‌هایش، آن را از ارتفاع بلند ساختمان، پایین انداخت.
- آقای رسولی خیلی خوب همه‌چیز رو برام توضیح داد...
پاشا چندتار موی قهوه‌ای رنگی که از زیر کِش مویش بیرون آمده بود را عقب فرستاد و ادامه داد:
- اگه مایل باشید، بهتره بریم.
داوین تصنعی لبخندی زد و حتی به‌خودش زحمت حرف زدن نیز نداد.
به‌همراه پاشا، به‌سمت پله‌ها برگشتند.

من مجدداً در دورترین فاصله از پاشا، درست کنار داوین قدم برداشتم و همراه یک‌دیگر به‌سمت ماشین‌ها قدم برداشتیم.
به‌محض رسیدن به‌اتومبیل‌ها، بازهم پاشا زبان باز کرد و به‌حرف آمد:
- از این‌که تو این پروژه، شریک خوبی مثل شما دارم، باعت مباهاته.
دستش را به‌سمت داوین دراز کرد و منتظر به‌او چشم دوخت، داوین هم لبخندِ اجباری روی لبانش را حفظ کرد و دستان پاشا را فشرد.
- همچنین.
بعد از خداحافظی، بالأخره از آن آدم دوشخصیتیِ وهمناک دور شدیم.

کاش هیچ‌گاه این قرارداد به‌ثمر نمی‌نشست. اگر بعدها داوین، نمایشی بودنِ این ماجرا را می‌فهمید چه فکری درباره‌ی من میکرد؟ مرا چه‌گونه آدمی می‌پنداشت؟ از افشای ماجرا، از دیدگاهِ دیگران نسبت‌به خودم می‌ترسیدم.
به‌محض نشستن روی صندلی گرم و نرم ماشین، دستانم را داخل کتم برده بلکه این قندیل‌های متحرک را اندکی گرم کنم.
باید برای سرمای پیشِ‌رو یک لباس مناسب می‌خریدم.
تمام سعیم را می‌کردم که افکار بازیگوشم را درهمین حوالی حفظ کنم اما نمیشد، ذهنم تنها حول‌محور داوین می‌چرخید. فکرم میان حرفای گنگ پاشا مانده بود، می‌خواستم به‌خودم بیایم اما نمیشد.
یعنی واقعاً این مرد به‌من علاقه‌مند شده بود؟ امکان نداشت.
به‌محض نشستن داوین کنارم، تمام شب‌تاب‌های درخشانِ سرم را پراندم تا بیش‌از این، شبِ تار زندگانی‌ام را پرنور نکنند، این مرد جز نفرت هیچ حسی به‌من نداشت. می‌دانم، می‌فهمم.

***

آخر هفته بود و من در این هفته، تنها دو روز را به‌شرکت رفته‌بودم.
صبح‌ها به‌بهانه‌ی دانشگاه از خانه بیرون می‌رفتم و تا ظهر، تنها و بی‌هدف در خیابان‌های شلوغ و پرتردّد تهران می‌چرخیدم.

دیگر از این اوضاع، از این مدل زندگی کردن عقم می‌گرفت.
از این‌همه ترس، از فرارهایم به‌سطوح آمده بودم. تا می‌آمدم به مسیر دیگری فکر کنم، به برگشتنم جامه‌ی عمل بپوشانم یادِ حرف‌های وهمناک پاشا می‌افتادم.

این‌که مرا با خانواده‌ام تهدید میکرد، اوج بی‌رحمیِ او بود. پاشا خیلی خوب می‌دانست باید برای رام کردن من، چه حربه‌ی شومی به‌کار ببرد.
در این یک هفته‌ای که گذشت، همه روز او را دیدم. گویی سانت‌به‌سانت دنبالم می‌آمد! لحظه به‌لحظه مرا می‌پایید.
هنوز نمی‌دانستم چه‌هدفی در سرش داشت و همین موضوع، بیشتر از قبل مرا می‌ترساند.
با صدای تقه‌هایی که به‌درب اتاق خورد، پتو را از روی سرم کنار زده و روی تخت نشستم. گمانم اواسط ظهر بود و من هنوز از رختِ‌خواب گرم و نرمم دل نکنده بودم.
با قدم‌های سست و کشان‌کشان خودم را به‌درب بسته‌ی اتاقم رسانده و بعد از چرخاندن کلید داخل قفل، دستگیره‌ی درب را به‌سمت پایین فشردم.
چهره‌ی بشاش دینا، مقابل دیدگان خواب‌آلودم نقش بست، مثل همیشه لبخند به‌لب داشت و کیفِ دستی سپید رنگ بزرگی هم میان دستانش بود.
- اومدم باهم آماده بشیم.
گیج و منگ سرم را خاراندم و به کیف نگین‌کاری شده‌ی بزرگِ میان دستانش خیره ماندم.
- آماده بشیم! برای چی؟
تا اندکی جلو آمد، من خودم را عقب کشاندم و همین موضوع باعث شد او به‌راحتی وارد اتاق شود.
- برای جشن امشب دیگه، اومدم یه‌صفایی به خودم و خودت بدم راستش، از بچه‌های شرکت شنیدم این شریک جدید داداشم، حسابی کراشه. البته شنیدم قیافش یه‌نموره ترسناکه اما خب هر چی ترسناک‌تر، جذاب‌تر! حالا امشب میام و خودم با چشمای خودم می‌بینمش شاید خدا خواست منم از سینگلی، در اومدم!
 
آخرین ویرایش:
بالا پایین