- Jan
- 500
- 9,191
- مدالها
- 3
با انگشتان لرزانم، تماس را قطع کرده و گوشی را به قفسهی سی*ن*هام فشردم. پاشا از جانم چه میخواست؟ مگر این دوئل را خودش شروع نکرده بود؟ مگر از قدیم نمیگفتند چشم دربرابر چشم؟ چرا پاشا این موضوع را قبول نمیکرد؟
چرا نمیخواست بپذیرد که او روح دخترانهام را آزرده بود و من درتقابل، چارهای جز آزردن جسم آشغالش نداشتم.
با نگاه اشکآلودم، با دلی که سرگشته و بیتاب میتپید شمارهی غزل را بهتندی روی صفحهی روشن گوشی لمس کردم. شک داشتم، بهغزل شک داشتم زیرا تنها غزل از زیر و بَم زندگیام باخبر بود.
بعد از چندین بوق متوالی، بالأخره صدای بیرمقش در قلب و سرم پیچید.
- الو... .
با تُن بلند صدایم، بهحرف آمدم. این سخنانم بیشباهت بهنالیدن و فریاد نبود.
- نمیخوای بهم بگی چه اتفاقاتی داره تو زندگیم میفته غزل؟
از لبهی پنجره فاصله گرفته و گیسوان آشفتهام را بهعقب هل دادم. ادامه دادم:
- مثل کبک سرتو کردی زیر برف! از یهچیزای خبر داشتی و بهم نگفتی؟ چرا غزل؟ مگه تو خودت منو نفرستادی اینجا؟ مگه نگفتی حواسم بهت هست پس چیشد؟ چرا زدی زیر حرفات؟
دلم از پاشا پُر بود، دلم از عالم و آدم لبریز بود و تنها میتوانستم این حسهای سرشارم را سر غزل خالی کنم. اگر این احساساتِ تکیدهام را سر او آوار نمیکردم بیشک از عجز و جنون، میمُردم.
از سکوت غزل استفاده کردم و ادامهی تیرِ سخنانم را بهسمتش شلیک کردم.
- پاشا اینجا بود، اومده بود شرکت داوین... تو نمیدونی چهطوری نگاهم میکرد غزل، تو نمیدونی چهطوری تهدیدم میکرد، من چیکار کنم؟ الان منِ بدبخت باید چه گِلی بهسرم بگیرم؟
بالأخره غزل روزهی سکوت را شکست و با گریستن، پاسخِ نیش و کنایههایم را داد:
- من مجبور... مجبور شدم مهرو، نمیتونم بهت بفهمونم خودم از این موضوع چهقدر عصبیام! ببخشید مهرو... ببخشید...
خروشیدم:
- مجبور بودی؟ چی داری میگی غزل! تو رسماً منو فرستادی تو دهن شیر، بعد داری ازم عذرخواهی هم میکنی؟
گریههایش شدت گرفت، صدای هقهقهایش بغض گلویم را قلقک میداد. من حتی روزی، خواب اینهمه نگونبختی را ندیده بودم اما اکنون، بهوضوح بدبختی را زندگی میکردم.
- پاشا اومد دَم خونمون مهرو... اومد تهدیدم کرد. زیر بار نرفتم، بهش گفتم من خبری ازت ندارم اما، رفته بود دَم مدرسهی داداشم... منو با اون تهدید کرد... خیلی مصمم بود مهرو حتی... حتی بهم گفت از زنده بودنش... از زنده موندنش حرفی بهت نزنم.
اندکی شدت گریههایش را کم کرد و با بغضی که در صدایش مشهود بود، ادامه داد:
- ازش ترسیدم، از اینکه واقعاً بلایی سرِ داداشم بیاره ترسیدم، بایدم میترسیدم مهرو اون واقعاً... اون واقعاً ترسناکه.
همهچیز مقابل دیدگانم، برایم ثابت شد گویی کار پاشا همین بود! او همیشه با تهدیدها و توطئههایش به خواستههایش میرسید.
من کم تهدیدهای او را نشنیده بودم، کم سیرت زشت و آن روی وحشیاش را ندیده بودم، او حتی ذرّهای انسانیت در وجودش نداشت. او حتی از برادر چهارده سالهی غزل، ابزاری برای تهدیدهایش ساخته بود.
- مهرو من خیلی مقاومت کردم حرفی ازت نزنم اما، وقتی فهمیدم پاشا رفته دَم مدرسهی شایان دیگه نتونستم، نشد که ساکت بمونم.
روی تخت نشسته و اشک صورتم را با آستینهایم پاک کردم.
اندکی از قبل آرامتر شده بودم اما هنوزهم در قلبم جدالی سهمگین برپا بود، هنوزهم نمیدانستم باید چهکنم! نمیدانستم باید چگونه از حصارِ چنگال تیز و برّندهی پاشا فرار کنم!
حتی یک روز هم از دیدن پاشا نگذشته بود و من به این حال و روز دچار شده بودم، وای به حالم اگر این ماجرا ادامه پیدا میکرد.
- من الان چیکار کنم غزل؟چیکار کنم؟
سرفهی آرامی کرد تا بلکه با این راه، صدای بَم و خدشهدارش را صاف کند.
برای گفتن حرفهایش تردید داشت و همین موضوع مرا بیشتر از قبل میترساند.
- دلم میخواد بهت بگم برگرد اما نمیتونم از تهدل این حرفو بهت بزنم مهرو، میترسم اگه برگردی پاشا بلایی سرت بیاره، از اون عوضی هرکاری بگی برمیاد.
نیشخندی روی لبانم نشانده و عصبی، سرم را به تاج تخت کوباندم.
- بودن من اینجا یا برگشتنم به اصفهان چه فرقی برای پاشا داره؟ اون بالأخره زهرش رو میریزه.
غزل آه عمیقی از اعماق جانش بیرون فرستاد و نمیدانست باید برای دلداری دادن من چه بگوید! نمیدانست باید چهگونه مرا آرام کند!
نمیدانست من از زندگی خودم بیزار و خسته شده بودم، هیچگاه آدم ضعیفی نبودم اما این آدم به اصطلاح شجاع، دیگر کشش ادامهی این زندگی را نداشت، این دختر دیگر خسته و طاقتش طاق شده بود.
بدون خداحافظی، تماس را قطع کرده و گوشی را روی تخت پرت کردم.
زانوانِ ضعیفم را بهآغوش کشیده و گریستم، شاید این اولین بار بود که من، به چشیدن مرگ فکر میکردم!
شاید جهنم آن دنیا برایم بهتر از دوزخ این دنیا باشد!
تنها خدا عالم است و بس.
باهمان لباسهایی که برتن داشتم، روی تخت سُر خورده و تا سرم به بالشت رسید، پلکهای ملتهبم را روی هم فشردم.
آنقدر در سرم گرهدرگره بود که نمیدانستم باید چه کنم و به چهکسی پناه ببرم!
شاید باید به مهراد میگفتم اما اگر مهراد میفهمید پاشا برای گرفتنِ انتقام آمده است چه میکرد؟
مگر من نیمهیجانش نیستم؟ مگر من رگ غیرتش نیستم؟ اگر بهخاطر من وارد این مهلکه میشد چه؟ اگر او دچار مصیبت و نیرنگهای پاشا میشد چه؟ آنوقت من چهگونه میتوانستم خودم را ببخشم؟
دستانم را روی تخت باز کرده و چندینبار با تمام قوّتم، ضربات پرقدرتی روی تشک تخت کوباندم.
شاید باید، فردا به دیدار آن عوضی میرفتم همانطور که خودش خواست! شاید با حرف زدن، رام میشد! آرام میشد!
گرچه اُمیدی نداشتم پاشا عقلی در سرش داشته باشد. او اگر قرار بود بیخیال من شود، تا تهران نمیآمد و حتی تا این اندازه برای دیدارم نقشه نمیچید. او ترسناکتر از این حرفهاست. او آشغالترین آدمیاست که تا به امروز دیدهام.
از فردا میترسیدم.
از روزهای آینده، میترسیدم. باحضور پاشا حتی از این خانه و از این آدمیان نیز میترسیدم.
چرا نمیخواست بپذیرد که او روح دخترانهام را آزرده بود و من درتقابل، چارهای جز آزردن جسم آشغالش نداشتم.
با نگاه اشکآلودم، با دلی که سرگشته و بیتاب میتپید شمارهی غزل را بهتندی روی صفحهی روشن گوشی لمس کردم. شک داشتم، بهغزل شک داشتم زیرا تنها غزل از زیر و بَم زندگیام باخبر بود.
بعد از چندین بوق متوالی، بالأخره صدای بیرمقش در قلب و سرم پیچید.
- الو... .
با تُن بلند صدایم، بهحرف آمدم. این سخنانم بیشباهت بهنالیدن و فریاد نبود.
- نمیخوای بهم بگی چه اتفاقاتی داره تو زندگیم میفته غزل؟
از لبهی پنجره فاصله گرفته و گیسوان آشفتهام را بهعقب هل دادم. ادامه دادم:
- مثل کبک سرتو کردی زیر برف! از یهچیزای خبر داشتی و بهم نگفتی؟ چرا غزل؟ مگه تو خودت منو نفرستادی اینجا؟ مگه نگفتی حواسم بهت هست پس چیشد؟ چرا زدی زیر حرفات؟
دلم از پاشا پُر بود، دلم از عالم و آدم لبریز بود و تنها میتوانستم این حسهای سرشارم را سر غزل خالی کنم. اگر این احساساتِ تکیدهام را سر او آوار نمیکردم بیشک از عجز و جنون، میمُردم.
از سکوت غزل استفاده کردم و ادامهی تیرِ سخنانم را بهسمتش شلیک کردم.
- پاشا اینجا بود، اومده بود شرکت داوین... تو نمیدونی چهطوری نگاهم میکرد غزل، تو نمیدونی چهطوری تهدیدم میکرد، من چیکار کنم؟ الان منِ بدبخت باید چه گِلی بهسرم بگیرم؟
بالأخره غزل روزهی سکوت را شکست و با گریستن، پاسخِ نیش و کنایههایم را داد:
- من مجبور... مجبور شدم مهرو، نمیتونم بهت بفهمونم خودم از این موضوع چهقدر عصبیام! ببخشید مهرو... ببخشید...
خروشیدم:
- مجبور بودی؟ چی داری میگی غزل! تو رسماً منو فرستادی تو دهن شیر، بعد داری ازم عذرخواهی هم میکنی؟
گریههایش شدت گرفت، صدای هقهقهایش بغض گلویم را قلقک میداد. من حتی روزی، خواب اینهمه نگونبختی را ندیده بودم اما اکنون، بهوضوح بدبختی را زندگی میکردم.
- پاشا اومد دَم خونمون مهرو... اومد تهدیدم کرد. زیر بار نرفتم، بهش گفتم من خبری ازت ندارم اما، رفته بود دَم مدرسهی داداشم... منو با اون تهدید کرد... خیلی مصمم بود مهرو حتی... حتی بهم گفت از زنده بودنش... از زنده موندنش حرفی بهت نزنم.
اندکی شدت گریههایش را کم کرد و با بغضی که در صدایش مشهود بود، ادامه داد:
- ازش ترسیدم، از اینکه واقعاً بلایی سرِ داداشم بیاره ترسیدم، بایدم میترسیدم مهرو اون واقعاً... اون واقعاً ترسناکه.
همهچیز مقابل دیدگانم، برایم ثابت شد گویی کار پاشا همین بود! او همیشه با تهدیدها و توطئههایش به خواستههایش میرسید.
من کم تهدیدهای او را نشنیده بودم، کم سیرت زشت و آن روی وحشیاش را ندیده بودم، او حتی ذرّهای انسانیت در وجودش نداشت. او حتی از برادر چهارده سالهی غزل، ابزاری برای تهدیدهایش ساخته بود.
- مهرو من خیلی مقاومت کردم حرفی ازت نزنم اما، وقتی فهمیدم پاشا رفته دَم مدرسهی شایان دیگه نتونستم، نشد که ساکت بمونم.
روی تخت نشسته و اشک صورتم را با آستینهایم پاک کردم.
اندکی از قبل آرامتر شده بودم اما هنوزهم در قلبم جدالی سهمگین برپا بود، هنوزهم نمیدانستم باید چهکنم! نمیدانستم باید چگونه از حصارِ چنگال تیز و برّندهی پاشا فرار کنم!
حتی یک روز هم از دیدن پاشا نگذشته بود و من به این حال و روز دچار شده بودم، وای به حالم اگر این ماجرا ادامه پیدا میکرد.
- من الان چیکار کنم غزل؟چیکار کنم؟
سرفهی آرامی کرد تا بلکه با این راه، صدای بَم و خدشهدارش را صاف کند.
برای گفتن حرفهایش تردید داشت و همین موضوع مرا بیشتر از قبل میترساند.
- دلم میخواد بهت بگم برگرد اما نمیتونم از تهدل این حرفو بهت بزنم مهرو، میترسم اگه برگردی پاشا بلایی سرت بیاره، از اون عوضی هرکاری بگی برمیاد.
نیشخندی روی لبانم نشانده و عصبی، سرم را به تاج تخت کوباندم.
- بودن من اینجا یا برگشتنم به اصفهان چه فرقی برای پاشا داره؟ اون بالأخره زهرش رو میریزه.
غزل آه عمیقی از اعماق جانش بیرون فرستاد و نمیدانست باید برای دلداری دادن من چه بگوید! نمیدانست باید چهگونه مرا آرام کند!
نمیدانست من از زندگی خودم بیزار و خسته شده بودم، هیچگاه آدم ضعیفی نبودم اما این آدم به اصطلاح شجاع، دیگر کشش ادامهی این زندگی را نداشت، این دختر دیگر خسته و طاقتش طاق شده بود.
بدون خداحافظی، تماس را قطع کرده و گوشی را روی تخت پرت کردم.
زانوانِ ضعیفم را بهآغوش کشیده و گریستم، شاید این اولین بار بود که من، به چشیدن مرگ فکر میکردم!
شاید جهنم آن دنیا برایم بهتر از دوزخ این دنیا باشد!
تنها خدا عالم است و بس.
باهمان لباسهایی که برتن داشتم، روی تخت سُر خورده و تا سرم به بالشت رسید، پلکهای ملتهبم را روی هم فشردم.
آنقدر در سرم گرهدرگره بود که نمیدانستم باید چه کنم و به چهکسی پناه ببرم!
شاید باید به مهراد میگفتم اما اگر مهراد میفهمید پاشا برای گرفتنِ انتقام آمده است چه میکرد؟
مگر من نیمهیجانش نیستم؟ مگر من رگ غیرتش نیستم؟ اگر بهخاطر من وارد این مهلکه میشد چه؟ اگر او دچار مصیبت و نیرنگهای پاشا میشد چه؟ آنوقت من چهگونه میتوانستم خودم را ببخشم؟
دستانم را روی تخت باز کرده و چندینبار با تمام قوّتم، ضربات پرقدرتی روی تشک تخت کوباندم.
شاید باید، فردا به دیدار آن عوضی میرفتم همانطور که خودش خواست! شاید با حرف زدن، رام میشد! آرام میشد!
گرچه اُمیدی نداشتم پاشا عقلی در سرش داشته باشد. او اگر قرار بود بیخیال من شود، تا تهران نمیآمد و حتی تا این اندازه برای دیدارم نقشه نمیچید. او ترسناکتر از این حرفهاست. او آشغالترین آدمیاست که تا به امروز دیدهام.
از فردا میترسیدم.
از روزهای آینده، میترسیدم. باحضور پاشا حتی از این خانه و از این آدمیان نیز میترسیدم.