- Jan
- 541
- 9,629
- مدالها
- 3
منتظر مابقی جملهاش ماندم، با اینکه جرئت دیدن چشمهایش را نداشتم اما ناخودآگاه، فقط برای لحظهای کوتاه به مردمکهای سیهرنگش خیره ماندم.
منتظر بودم تا ادامهی سخنانش را بشنوم اما او، خیلی زود چشمهایش را ازمن گرفت و مشغول متلاشی کردنِ جسم نیمهسوختهی سیگارش، داخل جاسیگاری شد.
بعد از کلی جان کندن، بلأخره بهحرف آمد:
- راستش، یه معذرتخواهی... بهت بدهکارم.
بهخاطر این سخنِ دور از انتظار داوین، چشمهایم تا آخرین حدّممکن درشت شد و قلبم به تلاطم افتاد.
بازهم شاخهبهشاخه پریده و به این نقطه رسیده بود، ابراز ندامت اصلاً بهقیافهاش نمیآمد و همین موضوع، این صحنه را برایم محال و غیرقابلباور جلوه میداد.
او اصلاً رأفتی در قلبش داشت یا تمام قلبش، سنگ بود؟
دوباره روی صندلی جای گرفت و بدون آنکه نگاهم کند، به کاغذهای مقابلش خیره ماند و ادامهی سخنانش را از سر گرفت.
- اون روز داخل آشپزخونه، روز مراسم دانیال حرفای درستی بهت نزدم...
سر بلند کرد و با نگاهِ بیتفاوتش مرا هدف قرار داد.
- نمیخوام دلِ شکستهی کسی روی قلبم سنگینی کنه حالا چه تو، چه یکی دیگه.
با این سخنش میخواست بهمن بفهماند که حتی ذرّهای من، برایش مهم نیستم و این عذرخواهی، صرفاً برای ازبین بردن کینهی بیشمار قلبش بود.
تنها میخواست دلش را اینگونه از زیر بارِ سنگین تکّههای قلب من نجات دهد!
تازه یاد آن روز و حرفهای تلخ و زنندهاش افتادم. حتی فکر کردن بهآن روز حسابی کام مرا تلخ میکرد.
راستش یادم رفته بود. آنهمه زخمزبانی که آن روز از داوین شنیده بودم، تمامش یادم رفته بود. آنهمه تهمت، اِفترا و ذات خرابش از ذهنم پاک شده بود. دلیلش را خیلیخوب میدانستم، من آنقدر درد کهنه داشتم که دیگر، ناخودآگاه تمام این دردهای جدید از روح و روانم قسر دَر میرفت.
تلخ خندیدم و آن بغض لعنتیِ بیخ گلویم را بهسختی قورت دادم، کم مانده بود تنها مقابل این مرد گریه کنم!
با صدای مرتعشِ دردمندم، پاسخ ندامتش را دادم:
- دلشکستن خیلی سخته اما انگار، شما تو این مورد خیلی ماهرید!
تا نگاه خیرهاش روی تجمعِ اشک چشمهایم، ثابت ماند لبخندِ غمگینم را کِش داده و ادامه دادم:
- عذرخواهی شما رو قبول میکنم اما این موضوع چیزی از درد قلبم کم نمیکنه.
یقهی مرتب بافت مردانهاش را مرتبتر از قبل کرد و باغضب، چندین بار اینکار را تکرار کرد. بهراحتی میشد فهمید او دچار تیک عصبی شده است!
تا آمد حرفی بزند، تا آمد زهرش را بریزد، خانم مروانی با سینیِ طلایی رنگی وارد اتاق شد. روی سینی، یکفنجان قهوه و چندشکلات وجود داشت.
- بفرمائید.
خانم مروانی سینی را مقابل داوین، روی میز قرار داده و بهسمت جسم لرزیدهی من برگشت. داوین اینبار با انگشتان دستش بازی کرد و بالحن خشکیدهی صدایش، مرا مخاطب قرار داد:
- برو بیرون.
انتهای آویزان شالم را روی شانههایم انداخته و برای جلوگیری از شکّاکیتها، بیتوجه به خواستهی داوین گفتم:
- راستش من برای دانشگاه، باید چیکار کنم؟ میتونم روزای که دانشگاه دارم، دیرتر بیام شرکت؟
داوین اگر آزاد بود بیشک مرا از شرکت بیرون میانداخت، اگر دست و بالش باز بود حتی یکلحظه هم مراعات مرا نمیکرد و چهقدر این موضوع مرا ذوقزده میکرد! زمانی که خودخوری میکرد گویی خودش مرا، پیروز میدان میخواند.
بعد از کلی دستدست کردن، جرعهای از قهوهاش را نوشید و گفت:
- فرض میکنم یه غریبهای که اولین باره دیدمت...
سربلند کرد و بیمحابا بهعمق چشمانم خیره ماند و من، دوباره همانند دختر بچههای تخس، بهشبِ طوفانی چشمهایش خیره ماندم.
ادامه داد:
- اینجوری شاید بتونم... مجبور بشم، حضورت رو تحمل کنم!
اینبار خانم مروانی بهسخن آمد تا جدال لفظی ما را تمام کند، کاش خانم مروانی چیزی نمیگفت تا من اعصاب داوین را خرابتر از قبل میکردم.
- عزیزم برو بیرون، برای خودت یه قهوه بریز بخور.
روی دستور خانم مروانی، حرفی نزدم و باگامهای بلند از اتاق مدیریت خارج شدم.
روی مبلهای چرم سیهرنگی که کُنج اتاق منشی حضور داشت، ولو شدم و تمام خشم خودم را با مُشتهای پیدرپی و متوالی روی مبل، تخلیه کردم.
- مرتیکه روانی، دو دقیقه آدم باشی نمیشه؟
خودم پاسخِ پرسش خودم را دادم:
- خب معلومه آدم بشو نیستی. خری، گاوی... .
نمیدانم چنددقیقه منتظر خانم مروانی ماندم اما دیگر نمنمک داشت خوابم میبرد، پلکهایم آنقدر سنگین و سخت احساس میشد که دلم میخواست برای چنددقیقهای در این گرما، روی این مبل گرم و نرم بخوابم.
تا برای یکلحظه پلکهای ملتهبم را روی هم گذاشتم، خانم مروانی از اتاق مدیریت خارج شد و همین موضوع باعث شد من، صاف و خانومانه روی مبل بنشینم.
خانم مروانی کنارم روی مبل نشست و لبخند مادرانهای تحویلم داد:
- دختر تو چیکار کردی آقا داوین اِنقدر به خونت تشنهاست؟
ترسیده، گفتم:
- والا من کاریش ندارم، خودش مشکل مغزی...
دودستم را روی لبهایم گذاشته و چپچپ به خانم مروانی نگریستم، لبخند روی لب داشت اما گرهی اَبروانش را دیگر کجای دلم میگذاشتم! چرا اینهمه تناقض؟ لعنت به زبانِ جاسوست مهرو... .
برای لاپوشونی حرفهایم، بهناچار ادامه دادم:
- چیزه یعنی ما باهم اصلاً هیچ مشکلی نداریم.
گرهی اَبروانش را شل کرد و به لبخندِ روی لبهایش افزود.
- خلاصه خواستم بگم زیاد به پر و بالش نپیچ، من خیلی وقته میشناسمش، درست میشناسمش.
چندین بار سرم را بهنشانهی تأیید تکان داده و گفتم:
- چشم چشم، حتماً.
از کنارم برخاست و همانگونه که بهسمت میز خودش گام برمیداشت، نجوا کرد:
- کارت زیاد سخت نیست.
از روی مبل چرم سیه رنگ برخاستم و مشتاقانه بهدنبال خانم مروانی رهسپار شدم، خیلی دلم میخواست بفهمم وظیفهی من در این شرکت چیست!
خانم مروانی روی صندلی چرخانش نشست و ادامه داد:
- فعلاً کنار خودم میمونی تا یهباری از روی شونههای من برداری.
تمام حسهای خوبی که ذرّهذرّه جمع کرده بودم بهیکباره، بهباد فنا رفت. یعنی من باید در این اتاق، کنار خانم مروانی و داوین میماندم؟
یعنی باید درست بیخِ گوش داوین کار میکردم؟ هرروز و هرروز باید آن مرد حیلهگر را میدیدم؟ نکند از قصد مرا در این اتاق نگه داشته بود تا جوری تلافی کند؟ تا جوری عذر مرا بخواهد و مرا از شرکتش بیرون بیاندازد؟ هزاران سؤال بیجواب درمغزم جولان میداد.
- یعنی... نمیشه برم یهبخش دیگه؟
خانم مروانی عینکِ گِردش را بهچشمان تیرهاش زد و بدون تعلّل پاسخم را داد:
- اول باید یهچیزای یاد بگیری که بشه فرستادتت داخلِ قسمتهای دیگه دختر.
منتظر بودم تا ادامهی سخنانش را بشنوم اما او، خیلی زود چشمهایش را ازمن گرفت و مشغول متلاشی کردنِ جسم نیمهسوختهی سیگارش، داخل جاسیگاری شد.
بعد از کلی جان کندن، بلأخره بهحرف آمد:
- راستش، یه معذرتخواهی... بهت بدهکارم.
بهخاطر این سخنِ دور از انتظار داوین، چشمهایم تا آخرین حدّممکن درشت شد و قلبم به تلاطم افتاد.
بازهم شاخهبهشاخه پریده و به این نقطه رسیده بود، ابراز ندامت اصلاً بهقیافهاش نمیآمد و همین موضوع، این صحنه را برایم محال و غیرقابلباور جلوه میداد.
او اصلاً رأفتی در قلبش داشت یا تمام قلبش، سنگ بود؟
دوباره روی صندلی جای گرفت و بدون آنکه نگاهم کند، به کاغذهای مقابلش خیره ماند و ادامهی سخنانش را از سر گرفت.
- اون روز داخل آشپزخونه، روز مراسم دانیال حرفای درستی بهت نزدم...
سر بلند کرد و با نگاهِ بیتفاوتش مرا هدف قرار داد.
- نمیخوام دلِ شکستهی کسی روی قلبم سنگینی کنه حالا چه تو، چه یکی دیگه.
با این سخنش میخواست بهمن بفهماند که حتی ذرّهای من، برایش مهم نیستم و این عذرخواهی، صرفاً برای ازبین بردن کینهی بیشمار قلبش بود.
تنها میخواست دلش را اینگونه از زیر بارِ سنگین تکّههای قلب من نجات دهد!
تازه یاد آن روز و حرفهای تلخ و زنندهاش افتادم. حتی فکر کردن بهآن روز حسابی کام مرا تلخ میکرد.
راستش یادم رفته بود. آنهمه زخمزبانی که آن روز از داوین شنیده بودم، تمامش یادم رفته بود. آنهمه تهمت، اِفترا و ذات خرابش از ذهنم پاک شده بود. دلیلش را خیلیخوب میدانستم، من آنقدر درد کهنه داشتم که دیگر، ناخودآگاه تمام این دردهای جدید از روح و روانم قسر دَر میرفت.
تلخ خندیدم و آن بغض لعنتیِ بیخ گلویم را بهسختی قورت دادم، کم مانده بود تنها مقابل این مرد گریه کنم!
با صدای مرتعشِ دردمندم، پاسخ ندامتش را دادم:
- دلشکستن خیلی سخته اما انگار، شما تو این مورد خیلی ماهرید!
تا نگاه خیرهاش روی تجمعِ اشک چشمهایم، ثابت ماند لبخندِ غمگینم را کِش داده و ادامه دادم:
- عذرخواهی شما رو قبول میکنم اما این موضوع چیزی از درد قلبم کم نمیکنه.
یقهی مرتب بافت مردانهاش را مرتبتر از قبل کرد و باغضب، چندین بار اینکار را تکرار کرد. بهراحتی میشد فهمید او دچار تیک عصبی شده است!
تا آمد حرفی بزند، تا آمد زهرش را بریزد، خانم مروانی با سینیِ طلایی رنگی وارد اتاق شد. روی سینی، یکفنجان قهوه و چندشکلات وجود داشت.
- بفرمائید.
خانم مروانی سینی را مقابل داوین، روی میز قرار داده و بهسمت جسم لرزیدهی من برگشت. داوین اینبار با انگشتان دستش بازی کرد و بالحن خشکیدهی صدایش، مرا مخاطب قرار داد:
- برو بیرون.
انتهای آویزان شالم را روی شانههایم انداخته و برای جلوگیری از شکّاکیتها، بیتوجه به خواستهی داوین گفتم:
- راستش من برای دانشگاه، باید چیکار کنم؟ میتونم روزای که دانشگاه دارم، دیرتر بیام شرکت؟
داوین اگر آزاد بود بیشک مرا از شرکت بیرون میانداخت، اگر دست و بالش باز بود حتی یکلحظه هم مراعات مرا نمیکرد و چهقدر این موضوع مرا ذوقزده میکرد! زمانی که خودخوری میکرد گویی خودش مرا، پیروز میدان میخواند.
بعد از کلی دستدست کردن، جرعهای از قهوهاش را نوشید و گفت:
- فرض میکنم یه غریبهای که اولین باره دیدمت...
سربلند کرد و بیمحابا بهعمق چشمانم خیره ماند و من، دوباره همانند دختر بچههای تخس، بهشبِ طوفانی چشمهایش خیره ماندم.
ادامه داد:
- اینجوری شاید بتونم... مجبور بشم، حضورت رو تحمل کنم!
اینبار خانم مروانی بهسخن آمد تا جدال لفظی ما را تمام کند، کاش خانم مروانی چیزی نمیگفت تا من اعصاب داوین را خرابتر از قبل میکردم.
- عزیزم برو بیرون، برای خودت یه قهوه بریز بخور.
روی دستور خانم مروانی، حرفی نزدم و باگامهای بلند از اتاق مدیریت خارج شدم.
روی مبلهای چرم سیهرنگی که کُنج اتاق منشی حضور داشت، ولو شدم و تمام خشم خودم را با مُشتهای پیدرپی و متوالی روی مبل، تخلیه کردم.
- مرتیکه روانی، دو دقیقه آدم باشی نمیشه؟
خودم پاسخِ پرسش خودم را دادم:
- خب معلومه آدم بشو نیستی. خری، گاوی... .
نمیدانم چنددقیقه منتظر خانم مروانی ماندم اما دیگر نمنمک داشت خوابم میبرد، پلکهایم آنقدر سنگین و سخت احساس میشد که دلم میخواست برای چنددقیقهای در این گرما، روی این مبل گرم و نرم بخوابم.
تا برای یکلحظه پلکهای ملتهبم را روی هم گذاشتم، خانم مروانی از اتاق مدیریت خارج شد و همین موضوع باعث شد من، صاف و خانومانه روی مبل بنشینم.
خانم مروانی کنارم روی مبل نشست و لبخند مادرانهای تحویلم داد:
- دختر تو چیکار کردی آقا داوین اِنقدر به خونت تشنهاست؟
ترسیده، گفتم:
- والا من کاریش ندارم، خودش مشکل مغزی...
دودستم را روی لبهایم گذاشته و چپچپ به خانم مروانی نگریستم، لبخند روی لب داشت اما گرهی اَبروانش را دیگر کجای دلم میگذاشتم! چرا اینهمه تناقض؟ لعنت به زبانِ جاسوست مهرو... .
برای لاپوشونی حرفهایم، بهناچار ادامه دادم:
- چیزه یعنی ما باهم اصلاً هیچ مشکلی نداریم.
گرهی اَبروانش را شل کرد و به لبخندِ روی لبهایش افزود.
- خلاصه خواستم بگم زیاد به پر و بالش نپیچ، من خیلی وقته میشناسمش، درست میشناسمش.
چندین بار سرم را بهنشانهی تأیید تکان داده و گفتم:
- چشم چشم، حتماً.
از کنارم برخاست و همانگونه که بهسمت میز خودش گام برمیداشت، نجوا کرد:
- کارت زیاد سخت نیست.
از روی مبل چرم سیه رنگ برخاستم و مشتاقانه بهدنبال خانم مروانی رهسپار شدم، خیلی دلم میخواست بفهمم وظیفهی من در این شرکت چیست!
خانم مروانی روی صندلی چرخانش نشست و ادامه داد:
- فعلاً کنار خودم میمونی تا یهباری از روی شونههای من برداری.
تمام حسهای خوبی که ذرّهذرّه جمع کرده بودم بهیکباره، بهباد فنا رفت. یعنی من باید در این اتاق، کنار خانم مروانی و داوین میماندم؟
یعنی باید درست بیخِ گوش داوین کار میکردم؟ هرروز و هرروز باید آن مرد حیلهگر را میدیدم؟ نکند از قصد مرا در این اتاق نگه داشته بود تا جوری تلافی کند؟ تا جوری عذر مرا بخواهد و مرا از شرکتش بیرون بیاندازد؟ هزاران سؤال بیجواب درمغزم جولان میداد.
- یعنی... نمیشه برم یهبخش دیگه؟
خانم مروانی عینکِ گِردش را بهچشمان تیرهاش زد و بدون تعلّل پاسخم را داد:
- اول باید یهچیزای یاد بگیری که بشه فرستادتت داخلِ قسمتهای دیگه دختر.