جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

برترین [تلألو هور] اثر «نازنین هاشمی نسب کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تراژدی ، درام توسط _nazanin_ با نام [تلألو هور] اثر «نازنین هاشمی نسب کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 6,819 بازدید, 122 پاسخ و 49 بار واکنش داشته است
نام دسته تراژدی ، درام
نام موضوع [تلألو هور] اثر «نازنین هاشمی نسب کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع _nazanin_
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط _nazanin_
موضوع نویسنده

_nazanin_

سطح
1
 
ناظر تایید
ناظر تایید
شاعر انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jan
500
9,191
مدال‌ها
3
«داوین»

زودتر از همیشه و هرروز به‌شرکت آمده بودم، روی صندلیِ چرخان اتاقم لَم داده و ناشتا، سیگار می‌کشیدم.
دستانم به‌خاطر جدال با دیوار درد میکرد، آن‌قدر مُشت‌هایم را به‌دیوار کوبانده بودم که رَد خون‌مردگی روی دستانم، هنوزهم به‌وضوح برای دیدگانم قابل رویت بود.
به‌چیزهای فکر می‌کردم که فکر کردن بهشان برایم حرام و مضر بودند، چیزی در قلبم رشد کرده بود که نباید رشد میکرد، نباید به‌این زودی‌ها شکوفه می‌داد، نباید جان می‌گرفت و نیرومند میشد.
هرچه من تیشه به‌ ریشه‌ی این احساساتِ مضخرف می‌زدم فایده‌ای نداشت، هرچه انکار می‌کردم و خودم را گول می‌زدم، بازهم جوابگو نبود.
این اتفاق لعنتی افتاده بود، نمی‌توانستم هیچ‌جوره انکارش کنم. نمی‌توانستم دیگر خودم را به‌نفهمیدن بزنم.
دیروز وقتی مهرو را درآغوش مردی دیدم، قلبم گویی به‌قعر چاهی عمیق سقوط کرده بود، همه‌ی وجودم از آن وصال خشمگین شده بود. مغزم، منطق و قلبم تپیدن را از یاد برده بود.
مگر به خودم و دانیال قول نداده بودم که تا ابد، حس دلبستگی را میهمان قلبم نکنم؟ من چه‌مرگم شده بود؟ چه اتفاقی برایم افتاده بود؟
چرا وقتی فهمیدم آن‌مرد برادر مهرو است، آن‌قدر آسوده‌خاطر شدم؟ چرا وقتی فهمیدم آن‌مرد هم‌خون مهرو است، قلب شوریده‌حالم به‌روال سابقش بازگشت؟
یعنی آن‌چیزی که نباید، نباید و بازهم نباید اتفاق می‌افتاد، داشت به وقوع می‌پیوست؟ اما چرا انقدر زود!؟ چرا تا این اندازه سریع!؟
همان‌طور که فیلتر سیگار خموشم را درون جاسیگاری می‌فشردم، سرم را لبه‌ی صندلی گذاشته و تمام انگشتان زخم‌شده‌ی دستانم را لابه‌لای موهای آشفته‌ام دفن کردم.
- لعنت بهت.
پوزخندی روی لبانم نشانده و خطاب به‌خودم، ادامه دادم:
- اینم تموم میشه، باید تموم بشه.
با تقّه‌هایی که به‌درب شیشه‌ی اتاقم برخورد کرد، پاهایم را از روی میز برداشته و صاف نشستم.
- بیا داخل.
مثل همیشه خانم مروانی، با قهوه و شکلات‌های همیشگی، وارد اتاقم شد. سعی کردم تمام حس‌هایی که از دیشب تا به‌امروز در جانم جوانه زده بود را از ریشه، بسوزانم. سوزاندن این حسِ بی‌منطق، بهترین راهکار ممکن بود.
- بفرمائید.
سینی را روی میز مقابلم قرار داد و بازهم مثل همیشه، چند ورقه‌کاغذ را از لای پرونده‌‌ی آبی‌رنگی که زیربغلش چپانده بود، بیرون کشاند و مقابلم قرار داد.
- اینم از حساب‌ و کتابای مصالح‌ِ مورد نیاز برج اروند.
سرم را به‌معنای فهمیدن تکان داده و سکوت کردم. آن‌قدر بی‌حوصله بودم که حتی‌ نای سخن گفتن نیز نداشتم چه‌برسد به انجام کارهایم!
خانم مروانی تا کلافگی مرا دید، به‌تبعیت از من سکوت کرده و به‌سمت درب نیمه‌باز شیشه‌ای برگشت.
نمی‌دانم چه‌شد اما روزه‌ی سکوتم، ناخودآگاه شکسته شد.
- خانم سبحانی هنوز نیومدن؟
خانم مروانی به‌سمتم برگشت و همان‌طور که به ساعت‌مچی طلایی رنگش نگاهی می‌انداخت، سری به‌نشانه‌ی نفی تکان داده و گفت:
- نیومده؛ هنوز به شروع ساعت کاری ده دقیقه‌ای مونده... میاد.
در سکوت مشغول نوشیدن قهوه‌ی تلخم شدم و حتی دیگر، دلم شیرینیِ آن شکلات‌های شیرینِ روی سینی را نمی‌خواست. جرعه‌جرعه می‌نوشیدم و از تلخیِ تکراری‌اش لذت می‌بردم.
- ولی...
باصدای خانم مروانی نگاهم را بالا کشیده و منتظر به‌او چشم دوختم، چه می‌خواست بگوید که این‌گونه در گفتنش تردید داشت؟
می‌دانستم مثل همیشه، هیچ موضوعی را ازمن دریغ نمی‌کند.
- برای خانم سبحانی یه‌بسته‌ی عجیب غریب اومده، فکر کنم عاشق دل‌خسته‌اش براش یه‌چیزای فرستاده!
قهوه در گلویم پرید و من برای لاپوشونی سرفه‌هایم، از روی صندلی برخاسته و صدایم را چندین‌بار صاف کردم، دیگر گلویم به‌انهدام خودش نزدیک شده بود.
به‌سمت پنجره‌ی قدی اتاقم چرخیده و بدون آن‌که نگاهی به‌خانم مروانی بی‌اندازم، به آلودگی آسمان خاکستری‌رنگ تهران نگاه کرده و گفتم:
- مهم نیست...
صدای خدشه‌دارم را صاف کردم و ادامه دادم:
- از آقای شهرامی، نقشه‌های برجِ آقای سرمدی رو بگیر بیار بی‌زحمت.
چهره‌ی خانم مروانی را نمی‌دیدم اما جدّیت صدایش، به‌وضوح قابل شنیدن بود.
- تو سیستم هست، چک کنید.
 
موضوع نویسنده

_nazanin_

سطح
1
 
ناظر تایید
ناظر تایید
شاعر انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jan
500
9,191
مدال‌ها
3
بزاق گلویم را قورت داده و نمی‌دانستم چه‌گونه باید او را به‌دنبال نخود سیاه می‌فرستادم!
- طرح‌های اولیه رو می‌خوام.
بازهم جوابی در آستینش داشت.
- اونا که به‌درد نمی‌خورن!
به‌سمتش برگشتم و دستانم را داخلِ جیب شلوار بگ ذغالی رنگم قرار دادم، دیگر داشتم به‌نقطه‌ی جوش می‌رسیدم و ظاهر لعنتی‌ام، مثل همیشه خنثی دیده میشد و خودم نیز می‌توانستم این آرامشِ صورتم را احساس کنم.
به‌ناچار گفتم:
- لطفاً... .
خانم مروانی گوشه‌های مقنعه‌ی مشکی رنگش را به‌داخل تا زد و اَبروان باریک هلالِی‌اش را بالا انداخت.
- چشم.
تا خانم مروانی از اتاق خارج شد، به‌سمت پرده‌ی کرکره‌ای اتاق قدم برداشته و از لابه‌لای پرده، به‌رفتن خانم مروانی و سپس به‌ بسته‌ای که روی میزِ منشی وجود داشت، خیره ماندم.
تمام کنجکاوی‌های عالم، همانند پرنده‌ای آمد و روی بام دلم خانه ساخت. با این‌که دوست نداشتم تا این اندازه پیشروی کنم اما انگار نمی‌توانستم، دست خودم نبود و شاید این من، همان من همیشگی نبود!
با گام‌های بلند اما اندکی سست، به‌سمت درب شیشه‌ی اتاقم شتافتم.
به‌محض خروج از اتاق، به‌سمت میز مرتب منشی حرکت کردم، میزی که یک‌هفته‌ای میشد خانم مروانی آن‌را با مهرو شریک شده بود.
نگاهم به‌بسته‌ی طلایی رنگ و ربان‌های جیگری رنگِ زیبایش افتاد، پاپیون‌های این بسته آن‌قدر شیک و زیبا درهم تنیده شده بودند که این موضوع، ناچاراً آدم را به‌دیدن محتویات داخلش ترغیب میکرد.
بسته را چرخانده و بادقت به نوشته‌ای که روی بسته درج شده بود، چشم سپردم.
«برای عزیزترینم، مهرو»
تلخندی روی لبانم نشانده و زیر لب، پچ زدم:
- چرا فکر کردم با بقیه فرق داره؟
تا آمدم موقعیت کنونی را تجزیه و تحلیل کنم، صدای کشش کفش‌هایی به‌این سمت، مرا از افکارم بیرون کشاند. بدون‌ آن‌که به عواقب کارم بی‌اندیشم، به‌سرعت بسته را از روی میزِ منشی برداشته و وارد اتاق مدیریت شدم.
از لابه‌لای پرده‌ی کرکره‌ای، به مهرویی نگریستم که سلانه‌سلانه داخل اتاق آمده و با دیدن سکوت اطراف، روی مبل‌های چرم سیه رنگ ولو شد.
مثل همیشه و هرلحظه‌ای که دیده بودمش، فر درشت گیسوانش روی گردی صورتش ریخته و گونه‌هایش گل انداخته بودند.
چهره‌ی معصومش مرا یاد پروانه می‌انداخت، یاد آدمی که مرا نسبت به احساساتم متزلزل میکرد، احساساتی که قرار نبود هیچ‌گاه به‌واقعیت تبدیل شوند. هنوزهم از خودم و از احساسات مضخرفم مطمئن نبودم و فعلاً داشتم با ساز ناکوک قلبم می‌رقصیدم.
به‌اجبار تمام حواسم را از روی مهرو برداشته و به‌بسته‌ی میان دستانم خیره ماندم.
با این‌که بسته‌ی نسبتاً بزرگی بود اما انگار چیزی داخلش نبود، آن‌قدر سبک بود که من هیچ سنگینی‌ای را میان دستانم احساس نمی‌کردم.
پشیمان از آوردن بسته، بدون آن‌که راه بازگشتی داشته باشم به‌سمت میزم حرکت کردم. ابتدا بسته را روی میز انداخته و سپس، خودم روی صندلی نشستم.
چندین‌بار، لبالب خشم گردنم را نوازش کرده و سپس با حالتی جنون‌آمیز مشغول باز کردن ربان‌های پارچه‌ای جیگری رنگش شدم، می‌خواستم دست از کار بکشم اما نمی‌شد، نمی‌توانستم.
به‌محض باز کردن بسته، نگاهِ متعجبم را به خرده‌ پارچه‌های سرخابی رنگی دوختم که به‌ هیچ دردی نمی‌خوردند گویی، پسماند پارچه‌‌ها بودند!
سرم را کج کرده و به‌سرعت از روی صندلی برخاستم.
تکّه‌های پارچه‌‌های سرخابی رنگ را روی میز ریخته و به‌دنبال چیز دیگری، کل بسته را زیر و رو کردم و بالأخره هم پیدایش کردم. یک بسته‌ی کوچک و معمولی میان آن‌همه خرده پارچه‌... .
به‌سرعت دربِ بسته را باز کرده و نگاهم را به کِش موی بنفش رنگی که داخل آن بود، سپردم.
یک کاغذ کوچک هم زیر کِش‌مو وجود داشت که تمام هوش و حواسم را از محتویات این بسته‌ی عجیب و غریب می‌گرفت.
کاغذ را برداشته و به نوشته‌ی خوش‌خط و خوانای آن خیره ماندم.
« دارم میام پیشت عزیزم، قراره باهم کلی خوش بگذرونیم»
 
موضوع نویسنده

_nazanin_

سطح
1
 
ناظر تایید
ناظر تایید
شاعر انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jan
500
9,191
مدال‌ها
3
با تقّه‌هایی که به‌درب شیشه‌ی اتاقم برخورد کرد، به‌سرعت بسته را جمع‌وجور کرده و آن‌را زیر میزم پنهان کردم. هول کرده بودم و نمی‌خواستم کسی از این کنجکاویِ بی‌موردم باخبر شود، کار بچه‌گانه‌ای کرده بودم.
تا روی صندلی‌ نشستم، به‌حرف آمدم:
- بیا داخل.
به‌محض باز شدن درب، حضور بی‌موقع مهرو مرا متعجب کرد و همین موضوع باعث شد با نوک کتانی‌هایم، بسته را بیشتر از قبل به‌زیر میز هل بدهم. اگر می‌فهمید من چه سروگوشی آب داده‌ام، هزار جور فکر ناجور درمورد من میکرد.
جلو که آمد، رایحه‌ی بابونه‌ی وجودش تخت فرمانرواییِ من‌را برای خودش کرد، بازهم گیسوان فِرش دو طرف صورتش را محاصره کرده بودند و لب‌های خشکیده‌اش، خشک‌تر از حدّ معمول دیده میشد.
نمی‌توانستم عجیب بودنش را هضم کنم، نمی‌توانستم ضعیف شدنِ بیش از اندازه‌اش را عادی جلوه دهم زیرا، فکر کردن به این موضوعات تنها ذهنم را برهم می‌ریخت.
تا نقشه‌ها را روی میز مقابلم گذاشت، بدون آن‌که نگاهش کنم، پرسیدم:
- اینا چیه؟
- خانم مروانی گفتن این نقشه‌ها رو براتون بیارم، کاری براشون پیش اومد رفتن طبقه‌ی پایین.
باید نادیده‌اش می‌گرفتم، من هیچ شناختی از او نداشتم و نمی‌توانستم برای یک‌دختر غریبه، به‌خاطرِ یک‌دختر مزاحم عهد دوساله‌ام را بشکنم، نمی‌توانستم سنّت‌هایم را شکسته و به‌قولی که به‌دانیال داده بودم، پشت کنم.
- ممنون.
منتظر بودم برود اما مقابلم، درست آن‌طرف میز ایستاده بود.
نگاهم گاهاً از میز نامرتبِ مقابلم گرفته و به‌بازیِ انگشتان دستش خیره می‌ماند. دوست نداشتم به‌چهره‌اش نگاه کنم.
- می‌دونم دوست ندارید من این‌جا کار کنم یا حتی دوست ندارید منو تو خونه‌ی آقابزرگ ببینید! داداشم داره سعی میکنه برام یه‌خونه جور کنه، به‌محض رفتنم از خونه‌ی آقابزرگ از این‌جام استعفا میدم.
به جنگل طوفانی نگاهش خیره ماندم، مژگان بلندش همانند پیچ و تاب گیسوانش، فِر خورده بودند و گونه‌های سرخ شده‌اش مدام سرخ‌تر از قبل می‌شدند.
تمام درب‌های قلبم بسته شده بودند و من هیچ شاه‌کلیدی میان دستانم نداشتم.
این دلِ بی‌صاحبم، هرگاه می‌خواست این درب‌ها را برای این دخترک عجیب و غریب باز میکرد و گاهی نیز، تمام درب‌ها را هزار قفله میکرد.
از سست بودن خودم بدم می‌آمد، این حس جدید و تازه را دوست نداشتم، این حسی که تا این اندازه سریع، درقلبم جوانه زده بود را بی‌ارزش می‌پنداشتم.
به‌پشتی صندلی‌ام تکیه داده و خودکار سیه‌رنگی را میان انگشتان دستم، بازی دادم.
طبق خواسته‌ی دلم، به‌حرف آمدم اما شاید این خواسته‌ی قلبم برخلاف میلم بود!
- کار خوبی میکنی، امیدوارم زودتر این اتفاق بیفته.
مهرو لبخند تلخی روی لبانش نشاند و دیگر سخنی نگفت انگار، امروز هیچ حوصله‌ی جنگ و جدال با من را نداشت! تا آمد بیخیال من شود به‌ناگه متوجه‌ی چیزی روی میزم شد.
رد نگاه ترسانش را دنبال کرده و به‌کِش‌موی بنفش رنگی که ستارگانِ ریزی رویش حکاکی شده بود، رسیدم.
- اینو... این... از کجا... اومده؟
اگر می‌گفتم این مال توست حسابی وجهه‌ی خودم را خراب می‌کردم.
کش‌مو را برداشته و دور مچ دستم انداختم، نمی‌دانم چرا اما دوست داشتم اعصابش را کمی بازی دهم.
- قشنگه؟
میز را چرخید و آستین هودیِ یشمی رنگم را گرفت، دستم را به‌سمت خودش چرخاند و با‌دقت بیشتری به کِش‌مو نگریست.
من نیز دوباره با کتانی‌هایم، بسته‌ی نگون‌بخت را تا می‌توانستم بیشتر از قبل به‌زیر میز هل دادم.
از روی صندلی برخاسته و به‌ناگه مچ ظریف دستش را میان انگشتان دستم گرفتم، اولین بار بود لمسش می‌کردم... اولین بار بود این جرئت را به‌خودم داده بودم، این اولین بار بود که دلم می‌خواست لمسش کنم.
سرم را جلو برده و زیر گوشش، همان‌جایی که رایحه‌ی بابونه‌ی قدرتمندتری داشت، زمزمه کردم:
- چیه؟ چرا انقدر حساس شدی؟
تا با آن نگاه درشت و معصومش به‌چشمانم نگریست، بازهم قلب لعنتی‌ام به تلاطم افتاد.
منتظر بودم بگوید این کش‌مو را معشوقش برایش خریده است اما این حالت صورت، این پریشانی حرف‌های دیگری برای گفتن داشت.
- چیزِ خاصی... نیست... فقط... فقط من...
سرش را زیر انداخته و مچ نحیف دستش را از حصار دستانم بیرون کشاند، مغموم ادامه داد:
- بیخیال، اصلاً چرا دارم به‌تو توضیح میدم؟
 
موضوع نویسنده

_nazanin_

سطح
1
 
ناظر تایید
ناظر تایید
شاعر انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jan
500
9,191
مدال‌ها
3
شالش را جلو کشید و همان‌طور که ازم دور میشد، بدون آن‌که نگاهم کند زیر لب پچ زد:
- مردک، منحرفی چیزیه؟
مالامال تعجب، غریدم:
- منحرف؟
سرش را به‌علامت تأیید به‌بالا و پایین تکان داده و بدون هیچ ترسی، با زبان سرخش مرا هدف قرار داد:
- یه‌بار دیگه دستت بهم بخوره، زنده بودنت رو تضمین نمی‌کنما.
گاهاً رسمی حرف میزد و هرگاه عشقش می‌کشید داش‌مشتی میشد.
با آن قیافه‌ی معصوم، با آن جثه‌ی کوچک و آن لُپ‌های گل انداخته که مرا یاد کودکان دوساله می‌انداخت، تهدیدم میکرد. نمی‌دانستم از این تهدید بترسم یا بخندم!
خندیدم و دستانم را داخل جیب‌ِ هودی‌ام مخفی کردم. همان‌طور که به‌سمتش گام برمی‌داشتم، به‌شدت لبخندِ روی لبم اضافه کرده و گفتم:
- خیلی سفتی، شایدم تمامش تظاهره!
مهرو پلک‌هایش را لحظه‌ای بست و باخشم، پوست سفید صورتش را چندین‌بار لمس کرد، نیش و کنایه‌هایم مدام او را می‌رنجاند.
- اگه همه‌چیزو شل می‌گرفتم الان این‌جا نبودم.
خندیدم و نمی‌دانم چرا دوباره، حسِ جنون داخل شیارهای مغزم می‌چرخید!
یعنی او خود را متعهد به‌عشقی که من نمی‌شناختم، می‌دانست یا خودش را به‌کوچه‌ی علی‌چپ میزد؟ چرا به عشق ندیده‌اش حسادت می‌کردم؟ این من چرا این‌گونه شده بود؟
- با اجازه.
این را گفت و بدون حرف اضافه‌ای از اتاقم بیرون رفت، این دختر برایم متفاوت دیده میشد و شاید این تفاوت مرا این‌گونه حساس کرده بود؟
شایدهم رفتار عجیب و غریبش مرا این‌گونه نامتعادل جلوه می‌داد؟
هرچه که بود، من نمی‌توانستم و نمی‌خواستم اسم این احساس را عشق بنامم، فقط درباره‌ی این دختر کنجکاو بودم، او برایم حسابی مشکوک و غیرقابل منتظره بود.

به‌محض بیرون آوردن سیگاری از پاکت، صدای ویبره‌ی موبایلم مرا از روشن کردن سیگارم منع کرد. به‌صفحه‌ی روشن گوشی و شماره‌ای که روی آن حکاکی شده بود، چشم سپردم.
شماره‌اش آشنا بود اما این وقت صبح زنگ زدنش، اندکی برایم عجیب بود.
تماس را وصل کرده و گوشی را کنارم گوشم قرار دادم، صدای پروانه بیشتر از همیشه عصبی و گرفته بود.
- من چه‌گناهی کردم که باید انقدر اذیت بشم؟
با فندک نقره‌ای رنگم، جان سیگارم را سوزانده و بی‌تفاوت پرسیدم:
- خواب بد دیدی؟
پُک عمیقی به سیگار نیمه‌سوخته‌ام زده و روی صندلی لم دادم، پاهایم را طبق معمول روی میز انداخته و ادامه دادم:
- گناه که زیاد داشتی، حالا بگو ببینم چه‌قدر اذیت شدی تا بفهمم باید چه‌قدر خوشحال باشم!
صدایش عادی نبود، لحن غمناکِ صدایش پر از بغض و فریاد بود.
- وقتی خودت حرفای منو باور نداشتی، چرا فکر کردی بابابزرگت حرفای منو باور میکنه که حالا من باید سر هیچ و پوچ، تو مخمصه بیفتم؟
گریست و مقطعانه ادامه داد:
- چرا... چرا... باید سایه‌به‌سایه... دنبالم باشن؟ این بابای عوضیت... می‌خواد چه غلطی کنه؟
پلک‌هایم را بسته و عصبی، گوشی را تا حدامکان میان انگشتان دستم فشردم. آن‌قدر از شنیدن سخنان پروانه عصبی شده بودم که دلم می‌خواست گوشی را روی زمین پرت کنم.
- توهم زدی؟
جیغ زد و گویی با فریادش، گوشم به خون‌ریزی افتاد!
- چی داری بلغور میکنی؟ میگم دنبالمن... خبری از داداشم نیست.
سیگار نصفه و نیمه‌ام را داخل جاسیگاری انداخته و چندین‌بار موهایم را به‌عقب هل دادم.
با این‌که دلِ خوشی از پروانه نداشتم اما قرار میانمان این‌گونه نبود، این رسم انسانیت نبود. من هرچه که بد باشم راضی به آسیب دیدن دیگران نیستم.
- درستش میکنم.
صدای بغض‌آلودش نه‌تنها آرام نشد بلکه، خشمگین‌تر از قبل شنیده میشد.
- دروغ میگی، توام مثل بابات یه آدم آشغال و پَستی، فقط به‌فکر خودتی. به‌خدا... به‌خدا قسم اگه بلایی سر داداشم بیاد... همتونو به‌آتیش می‌کشم.
جاسیگاری را از روی میز مقابلم برداشته و خشمگین آن را روی زمین پرت کردم.
برخاستم و عصبی اتاق را متر کردم.
- اگه من عوضیم پس چرا بهم زنگ زدی؟ ازم کمک می‌خوای یا دلت می‌خواد حرف بارت کنم؟
لحن صدایش ملتمسانه شد، می‌دانستم حسابی میان دوراهی‌ها گیر افتاده بود.
- می‌دونم... می‌دونم بابات یه بلایی سر داداشم آورده، تو رو خدا یه‌کاری کن، فقط یه‌خبری ازش بهم برسون.
 
موضوع نویسنده

_nazanin_

سطح
1
 
ناظر تایید
ناظر تایید
شاعر انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jan
500
9,191
مدال‌ها
3

نمی‌دانم چه‌گونه خودم را به‌خانه‌ی پدری‌ام رساندم!
نمی‌خواستم بروم اما نمیشد بیخیال این موضوع شوم.
آن مرد هیچ‌گاه، حقّ پدری را برای من درست اَدا نکرده بود.
دوست نداشتم به آن خانه بروم اما، مجبور بودم و این اجبارهای لعنتی مرا به‌ چه کارهایی وا می‌داشت!
او نام مقّدس پدری را لَکه‌دار کرده بود، من هیچ‌گاه از آن مرد یک پدر واقعی ندیده بودم و می‌دانستم دیگر بعد از این‌هم نخواهم دید.
هرکار می‌کردم این دل زخم‌خورده‌ام صاف نمیشد، هرکار می‌کردم نمی‌توانستم او را بی‌گناه ببینم.
او شاید ترسناک‌تر و خطرناک‌تر از چیزی بود که تصوّر می‌کردم، پدری که به‌پسر خودش رحم نکند که دیگر پدر نیست، دشمن است.
درب سپید رنگ حیاط که برایم باز شد، دستم را روی قفسه‌ی سی*ن*ه‌ام گذاشته و سعی کردم کمی به نفس‌های سنگینم، نظم ببخشم. داغان‌تر از چیزی بودم که فکر می‌کردم.
وارد حیاط شده و به‌اطراف نگاهی انداختم، چند درخت کهنسالِ خشکیده کنج حیاط و آن استخر خالی، سنگ‌ریزه‌هایی که جای‌جای حیاط را دربرگرفته بودند، تماماً در مسیر نگاهم بودند.
چند ماشین گران‌قیمت و لوکس هم گوشه‌ی حیاط پارک شده بودند.
هیچ‌چیزی در این حیاط تغییر نکرده بود و تنها چیزی که به‌چشم نمی‌آمد کودکی من و دانیال بود.
آن زمان‌هایی که با دانیال، در این حیاط بازی می‌کردم چه زود سپری شد که اکنون من، از نبودنش این‌گونه افسوس می‌خوردم.
بعد از بالا رفتن از چند پله‌ی بازسازی شده، به ایوان دلباز تماماً مرمر رسیدم.
یک میز غذاخوری چهارنفره و یک‌صندلی راک، تمام چیزی بود که من در این ایوان می‌دیدم.
به‌سمت درب چوبیِ سفید رنگ قدم برداشتم اما به‌ناگه، میانه‌ی راه متوقف شدم زیرا آن آدمی که برای دیدنش آمده بودم زودتر از من، از سالن خارج شده و اکنون مقابلم ایستاده بود.
- راه گم کردی یا دلت برام تنگ شده بود؟
صدایش رنگ و بوی کنایه داشت و این کنایه‌ها هیچ برایم مهم نبودند.
بی‌مقدمه‌چینی، سر اصل مطلب رفتم.
- داداش پروانه کجاست؟
اَبروان پرپشتِ بابا بالا پریدند. زبانش می‌خواست انکار کند اما رخساره‌اش حرف‌های بسیاری برای گفتن داشت.
- بی‌خبرم، اتفاقی براش افتاده؟
دروغ از تک‌تک اجزای صورتش می‌بارید، آن لبخند کنایه‌آمیزِ روی لب‌هایش حکم پتک را برایم داشت که مدام روی روح و روانم کوبانده میشد.
با پای راستم، صندلی فلزی میز ناهارخوری را باضرب روی زمین پرت کرده و خروشیدم:
- بسه انقدر نقش بازی نکن، دیگه من از بازیات خسته شدم.
خودم را تا حدامکان به او نزدیک کردم و به‌چشمان فندقی رنگش نگریستم، هیچ حسی از چشم‌هایش نصیبم نمیشد. همیشه نگاهش بی‌تفاوت و سرد بود.
ادامه دادم:
- لازم باشه میرم سراغ پلیس، اگه میخوای گندکاری‌هات برملا نشه پس حرف بزن، بگو داداشِ پروانه کجاست؟
بابا خندید و به‌یک‌باره یقه‌ی هودی‌ام را میان انگشتان دستش فشرد، رگ‌های پیشانی و گردنش از خشم برآمده دیده می‌شدند.
تکانم داد و همانند من، نعره زد:
- گفتم با من بازی نکن، بازی کردی و جلوی همه آبروم رو بردی، گفتم بیخیال مرگ دانیال شو بیخیال نشدی و اون زنیکه‌ی هرجایی رو هم دنبال خودت کشوندی، پس ساکت شو و از خونه‌ی من گمشو بیرون.
با این سخنان تند و تیزش گویی مُهر تأیید را روی تمام افکارهایم زده بود.
پس پروانه درست گفته بود و بابا دستی در این ماجرا داشت!
پس یکی از علت‌های اصلی مرگ دانیال همین مردی بود که مقابلم ایستاده بود! اکنون دیگر همه‌چیز برایم ثابت شده بود.
هودی‌ چروکیده‌ام را از میان انگشتان چِفت شده‌ی بابا بیرون کشانده و با تمام وسایلی که در ایوان وجود داشت، جنگ و جدال به‌راه انداختم. گویی دیگر خون به مغزم نمی‌رسید!
صندلی‌های فلزی میز ناهارخوری را از ایوان پایین انداخته و گلدانِ شیشه‌ای روی میز را به دیوار مرمر مقابلم کوباندم.
عربده می‌زدم و از خشم، به نفس‌نفس افتاده بودم.
آن‌قدر صدای فریادهایم بلند بود که هر لحظه امکان داشت حنجره‌ام پاره شود.
- داداش پروانه کجاست؟ دِ حرف بزن.
پوزخندی روی لبانم نشانده و با نفس‌های سنگین شده‌ام، ادامه دادم:
- تو به پسر خودتم... رحم نداشتی، چه برسه به یه غریبه! اصلاً منِ خر چرا اومدم باهات حرف برنم!
بابا یکی از صندلی‌های چپ شده را درست کرد و روی آن نشست.
تا این اندازه خونسردی‌اش مرا بی‌رحمانه در آتش جهنم می‌انداخت، این‌همه بیخیالی او تا مغز استخوانم را می‌سوزاند.
با لحن معتدل صدایش، به‌حرف آمد:
- تو که انقدر رو برادرت تعصب داری، چرا نگران کسی هستی که مسبب مرگشه؟
کف دستانم را روی میز ناهارخوری کوبانده و به‌سمتش خم شدم:
- هیچ‌ک.س جز تو مسبب مرگ دانیال نیست.
 
موضوع نویسنده

_nazanin_

سطح
1
 
ناظر تایید
ناظر تایید
شاعر انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jan
500
9,191
مدال‌ها
3
دستانش را مقابلم تکان داد و این‌بار، عصبی از فریادهایم خروشید:
- گمشو از خونه‌ی من بیرون.
یقه‌ی پیراهن ضخیم خاکستری رنگش را مرتب کردم و باغیض، پرسیدم:
- بهم بگو داداش پروانه کجاست اون‌وقت دیگه رنگ منم نمی‌بینی.
انگشتان دستش را لابه‌لای موهای جوگندمی‌اش کشید و گفت:
- داداش پروانه چه ربطی به من...
میان دروغ‌هایش پریده و خسته از یکی به دو کردن با او، توپیدم:
- ولش کن بره که اگه این‌کار رو نکنی، به‌حرمت دانیالی که زیر خاک فرستادیش میرم با پلیس برمی‌گردم.
کلاه هودی‌ام را روی سرم گذاشته و به‌سرعت از چند پله‌ی مرمر پایین آمدم.
تحمل نداشتم و طاقتم دیگر طاق شده بود. از مکار بودن بابا عُقم می‌گرفت از آن‌همه پلیدی، چندشم میشد.
می‌دانستم بابا اکنون حرفی نمی‌زند، می‌دانستم نَم پس نمی‌دهد پس باید منتظر می‌ماندم.
یا برادر پروانه را صحیح و سالم به‌خانه می‌‌فرستاد یا من به‌حرمت دانیال، با پلیس‌ به این خانه بازمی‌گشتم.
به‌یقین، بابا فسادهای بی‌شماری برای برملا شدن داشت و از کنکاش شدن زندگی‌اش توسط پلیس‌ها، می‌ترسید.
از خانه بیرون زده و سوار ماشین سیه رنگم شدم، به‌محض نشستنم ابتدا سیگاری روشن کرده و آن را میان لب‌هایم جای دادم.
ماشین را روشن کرده و چندین‌بار، با کف دستانم ضربات پی‌درپی‌ای روی فرمان ماشین کوباندم.
- لعنتی... لعنتی.
فرمان را چرخانده و با سرعتی نجومی، از آن خیابانِ خلوت گذر کرده و به‌سمت مقصدی رهسپار شدم که تنها منبع آرامشم بود.
من در این عالم، تنهای تنها بودم. حسِ تنهایی را دوست داشتم اما از حس‌های جدیدی که در قلب و جانم ریشه دوانده بود، بیزار بودم.
بابا مرا همانند یک تفاله می‌دانست و من او را درست شبیه به یک آدم جانی می‌پنداشتم.
این حس میانمان تمام حرمت‌ها را شکسته بود. از آن زمانی که دانیال زیر خاک رفته بود، رابطه‌ی من و بابا نیز شکرآب شده بود.
از زمانی که پروانه حقایق را برایم آشکار کرده بود، آن رشته موی نازک میان من و بابا هم دیگر پاره شده بود.
اکنون جز نفرت میان من و آن مردی که روزی او را بُت می‌پنداشتم، حس دیگری وجود نداشت.
بعد از یک ساعت رانندگی، حال کنار قبر دانیال نشسته و به عکسِ رخساره‌ی زیبایش روی سنگِ سرد آرامگاهش چشم دوخته بودم.
هر زمانی که حالم بد میشد، این‌جا می‌آمدم. هر زمان که از زمین و زمان لبریز بودم، کنار دانیال خودم را خالی می‌کردم. تنها دردم این بود که او حرف‌هایم را می‌شنید اما جوابم را نمی‌داد، دلم برای شنیدن صدایش حسابی تنگ شده بود.
- یه اتفاقاتی داره میفته که از کنترلم خارجه دانیال...
مغموم لبخندی روی لب نشاندم و به کِش موی بنفش رنگی که هنوز دور مچ دستم وجود داشت، چشم دوختم.
- یه حس‌هایی دارم که نباید داشته باشم.
کلاه هودی‌ام را پایین داده و همزمان موهایم را چنگ زدم.
- بابا مقصره، پروانه هم مقصره اما منم گناهکارم دانیال، اون شبی که فهمیدم حالت خوب نیست، او شبی که از خیلی چیزا برام حرف زدی من نباید می‌ذاشتم با اون حال بری که اون‌جوری... خبر برگشتنت رو بهم بدن.
همراه با بغض، خندیدم و ادامه دادم:
- این دوسال خیلی سعی کردم به قول‌هایی که بهت دادم عمل کنم و تاجایی که میشد عمل کردم اما این دختره...
با به‌یاد آوردن صورت گل انداخته‌ی مهرو، خندیده و به چشمان زیبای دانیال نگریستم.
- خیلی بامزه‌است، نمی‌تونم بهش فکر نکنم...
ویبره‌ی موبایلم، مرا از عالم خودم بیرون کشاند و سخنانم را قطع کرد.
گوشی را از داخل جیب هودی‌ام بیرون کشانده و با دیدن نام خانم مروانی، به‌سرعت تماس را قطع کردم.
تا آمدم گوشی را داخل جیب هودی‌ام برگردانم، بازهم ویبره‌ی موبایلم مرا از این کار منع کرده و گویی، تا پاسخ خانم مروانی را نمی‌دادم او دست بردار نبود!
به‌محض متصل کردن تماس، صدای جدی‌اش برخاست:
- سلام، پس کجا گذاشتید رفتید؟
خاک شلوارم را تکانده و پرسیدم:
- بیرونم، کاری پیش اومده؟
- یه‌سرمایه‌گذار خوب پیدا شده، این‌بار اگه دست رَد به‌سی*ن*ه‌اش بزنید دیگه به‌معنای واقعی پروژه می‌خوابه.
سرم را به تنه‌ی زمخت درخت پشت‌سرم تکیه داده و بی‌حوصله گفتم:
- کی هست؟
خانم مروانی گویی بیشتر از من برای این پروژه ذوق و جدیت به‌خرج می‌داد!
اگر او نبود این پروژه تا الان نصفه و نیمه باقی مانده بود.
صدای خانم مروانی اِکو شد انگار او در سرویس بهداشتی‌ حضور داشت!
- آقای پاشا فرزامی...
مکثی کرد و سپس با اندکی درنگ ادامه داد:
- قراره ساعت دو اینجا باشن لطفاً دیگه این‌بار نپیچونید.
 
موضوع نویسنده

_nazanin_

سطح
1
 
ناظر تایید
ناظر تایید
شاعر انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jan
500
9,191
مدال‌ها
3
بعد از نیم‌ساعت ماندن کنار آرامگاه دانیال، با این‌که حوصله‌ی هیچ کاری را نداشتم اما به‌اجبار به‌سمت شرکت رهسپار شدم.
آن‌قدر ذهنم آشفته بود که نمی‌توانستم روی چیزی تمرکز کنم حتی در رانندگی!
این ترافیک‌های لعنتی هم آدم را از رانندگی پشیمان میکرد، اگر پیاده به‌سمت شرکت می‌رفتم بی‌شک زودتر می‌رسیدم.
آسمان دمدمی مزاج بالای سرم نیز، گاهاً آفتابی میشد و گاهی هم اَبری، همانند من تکلیفش با خودش معلوم نبود.
بعد از یک ساعت ماندن در ترافیک، بالأخره به‌شرکت رسیدم. ماشین را در پارکینگ مخصوص شرکت پارک کرده و وارد لابی شدم.
تمام کارکنان شرکت تا مرا می‌دیدند، بااحترام سلامی داده و با تعلّل از کنارم رد می‌شدند.
وارد آسانسور شده و دکمه‌ی گِرد طبقه‌ی هفتم را لمس کردم، به‌سمت آینه‌ی تماماً قدی چرخیده و به رخساره‌ی تکیده‌ام، خیره ماندم.
موهای خرمایی رنگم، کاملاً آشفته و مردمک‌ِ چشمانم بسیار بی‌فروغ دیده می‌شدند، گره‌ی میان اَبروانم نیز گویی قصد باز شدن نداشت!
این آدمیان از من، چه انسان داغان و بی‌حوصله‌ای ساخته بودند!
به‌محض مرتب کردن موهایم، آهنگ ملایم داخل آسانسور قطع شده و من بی‌مکث، از اتاقک خفقان‌آور آسانسور خارج شدم.
از راهرو گذر کرده و به اتاق منشی رسیدم، تا نگاهم به مهروی غرق در خواب افتاد لحظه‌ای تعلّل کردم و درست کنارش ایستادم.
نمی‌دانم این احساس آزاردهنده چه‌موقع در جانم ریشه دوانده بود؟
شاید از همان اوایل...
شاید از همان روزی که مهرو همانند موش آب‌کشیده شده بود، این حس‌ در جانم نفوذ کرده بود!
شاید هم آن روزی که در عالم مستی او را در آغوش کشیده بودم، افکارم و قلبم مریض او شده بود! دقیق نمی‌دانم، درست نمی‌دانم.
در این مدت مدام کتمان می‌کردم و دلم نمی‌خواست این احساسات جدید را باور کنم. اکنون هم دم‌به‌دقیقه درحال جدال با خود بودم، هیچ‌گونه زیر بار این احساسات نمی‌رفتم.
هیچ دلم نمی‌خواست به بذر این احساسِ مزاحم، قوّت رشد کردن بدهم. جسارتش را نداشتم.
مهرو روی مبلِ چرم سیه‌رنگ لم داده و پلکانش، کاملاً بسته بودند. شال از سرش افتاده بود، زلف بافته شده‌ی بلندش از مبل آویزان و او حسابی میان حس شیرین خواب غوطه‌ور بود.
به‌سمتش متمایل شدم و درست کنارش زانو زدم.
پر از تردید انتهای گیسوانش را به‌دست گرفته و بی‌محابا بوی بابونه‌اش را تا اعماق جانم فرستادم.
کش موی مشکی رنگ ساده‌اش را به آرامی از دور موهایش باز کرده و آن را دور مچ دستم انداختم.
زیر لب به‌آرامی نجوا کردم:
- فکر کن گمشده.
نگاهی به کِش مشکی رنگی که سعی داشتم آن‌را زیر بندِ چرم سورمه‌ای رنگِ ساعتم پنهان کنم، انداخته و مجدداً به آرامی ادامه دادم:
- خودت رو نمی‌تونم داشته باشم اما اگرم رفتی... اگه یه‌روزی ازم دور شدی، باید یه یادگاری ازت داشته باشم.
نگاهم را به رخساره‌ی معصومش دوختم، مژگان تاب خورده‌اش تمام حواسم را به‌سمت خود معطوف میکرد. چند کک‌مک کم‌رنگ نیز روی گونه‌های سرخش داشت و لبانِ خوش‌فرمش نیز مرا پایبند احساساتم میکرد.
آن‌قدر زیبا بود که نمی‌توانستم به‌خودِ قبلی‌ام بازگردم. آن‌قدر معصوم بود که دلم می‌خواست او را ساعت‌ها در آغوش بگیرم.
باصدای پاشنه‌های کفشی که روی سرامیک‌ها کوبانده میشد، به‌سرعت گیسوان مهرو را رها کرده و به‌سمت صدا چرخیدم. خانم مروانی میان دربِ باز شیشه‌ای ایستاده بود و مرا می‌نگریست.
مثل همیشه زودتر از من، در سلام دادن پیش‌قدم شد.
- سلام.
مچ پایم را نوازش داده و همان‌طور که نقش بازی می‌کردم، گفتم:
- افتاده بودم زمین.
نمادین نیشم را تا بناگوش باز کرده و پیشانی‌ام را خاراندم.
- داشتم می‌رفتم سمت اتاقم، نمی‌دونم این یکی‌پام پیچید به ‌اون یکی‌پام، یا اون یکی‌پام پیچید به این‌یکی پام...
خانم مروانی میان حرفم پرید و همان‌گونه که جلو می‌آمد، گفت:
- من که سؤالی نپرسیدم!
در پیچاندن آدم‌ها خیلی بد بودم، در نقش بازی کردن هم بسیار مبتدی بودم.
خانم مروانی گویی از دید زدنِ من، بوهایی برده بود که این‌گونه پرشیطنت می‌خندید! آه داوین، آرام بتازان.
صدایم را صاف کرده و برای عوض کردن بحث، با تُن بلند صدایم، مهرو را هدف قرار دادم:
- این‌جا محلِ کاره یا استراحت‌گاه؟
نیم‌نگاهی به مهرو انداختم که بی‌خیال، چرخی روی مبل زده و دستانش را صد و هشتاد و هشت درجه باز کرده بود.
بلندتر ادامه دادم:
- خانم مروانی برو یه پتو و بالشتم براش بیار، یه‌وقت بهش بد نگذره.
خانم مروانی لب آرایش شده‌اش را به‌دندان گرفت و اندکی به‌سمت مهرویی که حالا دهانش باز و حسابی در خواب عمیقی سپری میکرد، خم شد.
با انگشت اِشاره‌اش، چند ضربه‌ی آرام به بازوی ظریف مهرو کوباند و شماتت‌بار گفت:
- پاشو دختر... پاشو.
مهرو گویی از عالم شیرین خواب، خارج شده و به‌دنیای حال پیوسته بود!
هنوز ویندوز مغزش درست و حسابی بالا نیامده بود.
بی‌حال و بی‌اعصاب، روی مبل نشسته و با انگشتان مُشت شده‌اش، چشمان خمار از خوابش را ماساژ می‌داد.
- زیبا جون دیشب تا صبح نتونستم بخوابم، فعلاً که کاری نیست بذار یه‌کم دیگه بخوابم، تو رو خدا... .
سرش را کج کرد و معصومانه به خانم مروانی نگریست گویی او، هیچ متوجه‌ی حضورِ من نشده بود!
به‌جای خانم مروانی، من پاسخش را دادم:
- منم دو شبه نخوابیدم...
مکثی کردم و به‌خانم مروانی چشم سپردم.
- بی‌زحمت یه لحاف تشکم همین وسط برای من بنداز.
مهرو تا نگاهش به من افتاد به‌سرعت ایستاد و شال افتاده‌اش را روی گیسوان ژولیده‌اش مرتب کرد.
چشم‌های درشت و کشیده‌اش حسابی پف کرده بودند و سرخیِ بیش از اندازه‌ی آن‌ها، نگاهش را خونین و خسته‌تر از همیشه جلوه می‌داد.
 
موضوع نویسنده

_nazanin_

سطح
1
 
ناظر تایید
ناظر تایید
شاعر انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jan
500
9,191
مدال‌ها
3
مهرو انگشتان دستش را پشت کمرش، درهم تنید و نگاه آذرگونش را از چشمانِ خیره‌ی من گرفت.
اندکی به‌سمت خانم مروانی چرخید و هیچ، به‌ حضور من توجه‌ای نکرد.
- شرمنده خانم مروانی، یهویی خوابم برد.
دلم می‌خواست نادیده‌اش بگیرم و به‌سمت اتاقم گام بردارم اما انگار جاذبه‌ایی که مهرو داشت، بسیار نیرومند و قوی بود که این‌گونه مرا مجذوب خودش کرده بود! هیچ‌گونه‌ نمی‌توانستم از نیم‌رُخ بانمکش چشم بردارم.
تا خانم مروانی لب به‌سخن گشود، من نیز با گام‌های کوتاه و آهسته به‌سمت اتاقم رهسپار شدم، دیگر داشتم ضایع و بی‌آلایش رفتار می‌کردم.
- مشکلی نیست عزیزم.
تا وارد اتاقم شدم روی صندلی چرخان سیه‌رنگم لَم داده و برای لحظه‌ای پلک‌هایم را بستم.
خسته‌تر از همیشه و درمانده‌تر هر روز بودم، بی‌شک ذهن آشفته‌ام مرا به این درجه از خستگی رسانده بود!

آن‌قدر در انبار مغزم، موضوعات مختلفی روی هم تلنبار شده بودند که من نمی‌دانستم از میان این تفکّرهای لعنتی، باید کدام یکی از آن‌ها را سر و سامان می‌دادم!
قضیه پروانه و نیرنگ‌های بابا را می‌پذیرفتم یا این دلِ لغزانم را در اولویت قرار می‌دادم!

هیچ نمی‌دانستم، هنوزهم نمی‌دانستم. از خودم و این احساساتِ سریعم مطمئن نبودم.
پلک گشوده و صاف روی صندلی نشستم، موبایلم را از جیب هودی‌ام بیرون کشاندم و بی‌مکث شماره پروانه را لمس کردم، بعد از چندین بوق بالأخره صدای خدشه‌دارش در مغزم پیچید.
- الو...
بدون آن‌که بحث را کِش دهم، سر اصل مطلب رفتم:
- نگران برادرت نباش، اتفاقی...
میان حرفم پرید و با صدایی مغموم نجوا کرد:
- بهم زنگ زد، باهاش حرف زدم اما... از صداش معلوم بود خوب نیست، تا برنگرده کنارم... تا نبینمش نگرانشم چون می‌دونم... می‌دونم از اون بابای عوضیت همه کاری برمیاد.
خشمگین چندین بار موهایم را چنگ زدم و با کف دست، با تمام توانم روی میز ضربه‌ای قدرتمند کوباندم.
- دِ لعنتی میگی دیگه من چی‌کار کنم؟ هان؟
او هم مثل من تُن صدایش را بالا برده و عربده زد:
- تقصیر توعه... مقصر تویی، اگه ازم نمی‌خواستی بیام و کثا‌فت‌کاری‌های بابات رو لو بدم الان داداشم پیشم بود.
ناباورانه خندیدم و این خندیدن، بی‌شباهت به فریاد زدن نبود.
اگر پروانه این‌جا بود بی‌شک جرئت بلند کردن سرش را نداشت، این جسارت پوچ و توخالی‌اش از پشت گوشی، حسابی خشمم را قلقک می‌داد.
چرخی روی صندلی زده و همان‌طور که خودم را به‌سمت جلو متمایل می‌کردم، پاسخش را دادم:
- بی‌لیاقتیِ خودتو به‌پای من ننویس، تو اگه بی‌گناه بودی الان به‌خاطر فروختنِ دانیال و پولی که گرفتی، نگران برادرت و عاقبتش نبودی.
جیغ زد، جوری جیغ زد که کم‌مانده بود گوش‌هایم شنواییِ خودشان را از دست بدهند.
- اگه داداشم نیاد، میام اون‌جا همتونو به آتیش...
تماس را قطع کرده و دیگری مهلتی به تهدیدهای تکراری پروانه ندادم یعنی، دیگر حوصله‌ی شنیدن صدایش را نداشتم.

نمی‌دانم پروانه لیاقت این درد را داشت یا خیر؟ نمی‌دانم باید این‌گونه آزارش می‌دادم یا خیر؟ هرچه که بود من اکنون، تکلیف خودم را نمی‌دانستم.
دلم می‌خواست اندکی آرام و با ملایمت‌تر رفتار کنم اما تا یاد دانیال می‌افتاد، نمی‌توانستم و نمیشد در برکه‌ی شفافِ آرامش بمانم.
بعد از آوردن سینی غذا توسط خانم مروانی به اتاقم، جز نوشابه چیز دیگری نخوردم.

عطر خوشِ فسنجان زیر بینی‌ام بود و من هیچ میلی برای خوردن آن نداشتم، اگر نوشابه در زندگانی‌ام نبود بی‌شک من، اکنون سرپا نبودم!
نمی‌دانم چند دقیقه در اتاقم منتظر آن مهمان ناخوانده مانده بودم که بالأخره، خانم مروانی از پشت تلفن حضورش را به‌من اطلاع داد.
صاف نشسته و موهای برهم ریخته‌ام را مرتب کردم، با این اوضاع هیچ به من نمی‌آمد مدیر این شرکت باشم.
کاغذهایی که روی میزم بود را مرتب کرده و بعد از شنیدن صدای درب شیشه‌ای اتاقم، ایستادم.
- بفرمائید.
درب باز شد و مردی بلند قامت بی‌درنگ وارد اتاقم شد، خانم مروانی نیز با یک پوشه‌ی سبزرنگ پشت‌سر آن مرد داخل شد و درب را پشت سرش پست.
اولین چیزی که نظرم را جلب کرد، زخم روی گونه‌ی آن مرد بود که انگار تازه بخیه و التیام یافته بود، موهای قهوه‌ای رنگش را پشت سرش جمع کرده و اورکت مشکی رنگی نیز به‌تن داشت. شلوار سیه رنگ و کفش برّاق آکسفوردش چشم آدمی را کور میکرد.

به‌سمتم قدم برداشت و نگاه گذرایی به‌اطراف انداخت گویی، دنبال چیزی می‌گشت!
همان‌طور نگاهش را از اطراف می‌گرفت، به‌حرف آمد:
- سلام.
درست مقابلم ایستاد و دستش را به‌سمتم دراز کرد.
دستش را فشرده و او را به‌سمت کاناپه‌ی اواسط اتاق راهنمایی کردم.
- سلام، خوش اومدید.
پاشا تشکری کوتاه کرد، روی کاناپه نشسته و پا روی پا انداخت، من نیز مقابلش نشستم و پوشه‌ی سبزرنگ را از خانم مروانی که کنارم ایستاده بود، گرفتم.
خانم مروانی از اتاق بیرون رفته و ما را باهم تنها گذاشت.
من به آن روی جدی خودم بازگشته بودم، همیشه وقتی موضوع کار وسط بود، من در کالبد جدی خودم پنهان می‌شدم.
- امیدوارم شراکت خوبی باهم داشته باشیم...
پوشه‌ی سبز رنگ را باز کرده و آن را روی میز، مقابلش گذاشتم.
- اینم تمام اطلاعات پروژه، می‌تونید مطالعه کنید.

خودش را جلو کشانده و بدون آن‌که به صفحات آن پوشه نگاه کند به مچ دست من نگریست، گویی آن کِش بنفش رنگی که برای مهرو کادو آورده بودند هنوز دور مچ دستم بود!
آستین هودی‌ام را پایین داده و این‌بار من پا روی پا انداختم.
- چه‌قدر برای این پروژه سرمایه گذاری می‌کنید؟
کنار زخم عمیق صورتش را خاراند و نگاهش را به پوشه‌ی مقابلش دوخت.
- هرچه‌قدر که لازم باشه...

با قهوه‌ی نگاهش به‌چشمانم نگریست و ادامه داد:
- خرج میکنم.
خشنود از دیدن یک آدم حسابی، ایستادم و به‌سمت میزم قدم برداشتم. قرارداد را از روی میز برداشته و به‌سمتش بازگشتم.
- تمام اطلاعاتِ ریز و درشت برج، سرمایه‌هایی که نیازه داخل این پرونده هست می‌تونید مطالعه کنید... .
سرش را به‌علامت مثبت تکان داده و پوشه را از روی میز برداشت، من نیز قرارداد را روی عسلی گذاشته و منتظر به مطالعه‌ی آن مرد چشم سپردم.


«مهرو»

فنجان‌های سفید رنگ قهوه را روی سینی طلایی رنگ گذاشته و ظرفِ جمع و جور شیرینی را کنار فنجان‌ها، روی سینی قرار دادم.
شکلات‌های تلخ و شیرین را نیز روی همان سینی قرار داده و بعد از خوردن یک شیرینی، باهمان سینی از آشپزخانه خارج شدم.
خانم مروانی پشت میزش نشسته بود و با لپ‌تاپش مشغول بود، دلم می‌خواست سینی را به‌خانم مروانی بدهم تا او به‌جای من، این‌کار را انجام بدهد زیرا هیچ دلم نمی‌خواست با داوین چشم در چشم شوم.
باقدم‌های آهسته به‌سمت اتاق مدیریت گام برداشتم تا بلکه
خانم مروانی متوجه‌ی حضور من شود اما گویی او تمام حواسش پیِ کارش بود!
سینی را به‌زور با یک دستم گرفته و چند تقّه به درب شیشه‌ای اتاق مدیریت کوباندم. بعد از شنیدن صدای داوین و اجازه‌ی ورودش، درب اتاق را باز کرده و سینی را دودستی چسبیدم.
نگاهم را از داوین گرفتم و به میهمان ناخوانده‌ای که پشتش به‌من بود، چشم سپردم.

همان‌گونه که طره‌ی مزاحم گیسویم را با فوت، از گردی صورت کنار می‌زدم به‌سمت عسلی حرکت کردم.
به‌محض آشکار شدن چهره‌ی آن مرد، به‌ناگه قلبم از حرکت بازایستاد. پاهایم خشک و دستانم بی‌حس شدند. خونِ داخل رگ‌های بدنم منجمد و بازهم آن دل دردهای لعنتی به سراغم آمدند.
گویی میان زمین و زمان معلّق مانده بود و این چیزی را که می‌دیدم، باور نداشتم.
نه... نه تمامش تخیلی بود، تمامش ساخته‌ی ذهنم بود.
این مرد واقعاً پاشا بود؟ اما... اما او باید مرده باشد، من... من خودم او را کشتم. با همین دستانم، او را میان خون رها کردم. من او را کشتم. من... من... .
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

_nazanin_

سطح
1
 
ناظر تایید
ناظر تایید
شاعر انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jan
500
9,191
مدال‌ها
3
تمام وجودم از حیرت و ناباوری می‌لغزید، بندبند جانم از هجوم این استرس‌ها، دیگر به زوالش نزدیک شده بود.
سینی میان دستانِ لرزانم، می‌رقصید و نگاه حیرانم مدام روی صورت پاشا می‌نشست.
آن زخمِ روی گونه‌اش هنر دست من بود، آن نگاه حریصش که اکنون مرا می‌نگریست، بدتر از کابوس‌هایم بود. بدتر از سوختنم میان گدازه‌های جهنم بود.
نه... این حقیقت ندارد مهرو به خودت بیا، این تصویرِ هولناک تنها یک تصوّر ترسناک است. این مرد واقعی نیست.
باصدای مستحکم داوین، از ترس یکّه خورده و چشمانِ نم‌زده‌ام را از چهره‌ی جدید و جدیِ پاشا گرفتم.
هنوزهم داخل مردمک‌های قهوه‌ای رنگش، برق پلیدی می‌درخشید.
- منتظر چی هستی؟
اندکی خم شدم تا سینی را روی عسلی بگذارم اما گویی، همه‌ی توانِ بدنم به‌یک‌باره تخلیه شد و سینی به عسلی نرسیده، در هوا وارونه شد.
چون به داوین نزدیک‌تر بودم، تمام محتویات سینی روی او خالی شد و من زار و نزار به گندی که زده بودم، نگریستم. دلم می‌خواست فریاد بزنم، دلم می‌خواست از ترس گریه کنم اما، تمام این احساسات همانند یک غدّه‌ی بزرگ میان قلبم باقی ماند.
نه می‌توانستم از اتاق خارج شوم و نه دیگر می‌توانستم به آن مرد بنگرم.
داوین از روی کاناپه برخاست و عصبی به سر و وضعی که من برایش ساخته بودم نگریست، گویی قهوه‌ها هنوزهم داغ بودند که داوین مدام سعی میکرد پارچه‌ی ضخیم و خیس هودی‌اش را از پوست بدنش، دور کند!
این بارِ دوم بود، بی‌شک این‌بار دیگر اَمانم نمی‌داد.
داوین نگاهش را به پاشا دوخت و با اعصابی که سعی میکرد رام و آرامش کند، کاناپه را دور زد و درهمان حین گفت:
- زود برمی‌گردم.
داوین این را گفت و برای تمیزکردن لباسش، ازاتاق بیرون رفت.
از این‌که بعد از رفتنش، درب شیشه‌ی اتاق را باز گذاشت ممنونش بودم. همین که جلوی این مرد نیش و کنایه بارم نکرد، بسیار جای شکر داشت.
راستش هنوزهم حضور این مرد را باور نداشتم، هنوزهم گویی میان کابوس‌هایم سرگردان مانده بودم.
مقابل عسلی زانو زده و شیرینی‌های ریخته شده را داخل سینی چیدم، مثل بید می‌لرزیدم و دیگر نمی‌توانستم به قدم‌های تضعیف شده‌ام جسارت حرکت بدهم.
من باید با او حرف می‌زدم، باید می‌فهمیدم چرا این‌جاست! باید می‌فهمیدم قصد و غرضش چیست و چرا اکنون، این‌گونه مقابلم قدعلَم کرده است!
- لاغر شدی!
تا این را گفت، باتردید نگاه از شیرینی‌های درب و داغان گرفته و به مردمک‌های حریصش چشم سپردم.
او هم تغییر کرده بود، چهره‌ی او نیز برایم جدید و پر از تناقض بود.
دیگر ته‌ریش نداشت و گویی از قصد، صورتش را شش‌تیغ کرده بود! موهای قهوه‌ای رنگش را پشت‌سرش بسته و با آن لباس‌های متفاوت، همانند یک مرد متشخص به‌نظر می‌رسید اما این‌گونه نبود، او یک عوضی به‌تمام معنا بود، او مسبب تمام بدبختی‌های من بود.
صدایم می‌لرزید:
- چرا... چرا این‌... این‌جایی؟
خودش را روی کاناپه جلو کشاند و دستی روی زخم صورتش کشید، لبخندِ غلیظی روی لب داشت اما برای من همین لبخند ترسناکش، از هزاران فحش بدتر بود.
- اومدم بازی کنم، اونم باتو... .
اولین اشک از نگاهم پایین چکید، دستانم خشک شده بودند و حتی این انگشتانِ بی‌قوّتم، توان بلند کردن یک شیرینی لهیده را نداشتند.
صدای پاشا در سرم می‌پیچید و تمام این لحظات، به‌کندی از مقابل چشمانم می‌گذشت.
با همان ترسی که حالا دوبرابر شده بود، بدون آن‌که دیگر جرئت دیدن چشم‌هایش را داشته باشم، جری‌تر از قبل و با جسارتی که می‌دانستم سرم را برباد می‌دهد، نجوا کردم:
- از این‌که زنده‌ای خوشحالم اما از طرفی هم ناراحتم... چون یه آدمِ آشغال به این دنیا برگشته...
اندکی میان جملاتم درنگ کردم تا بزاقی که میان گلویم جمع شده بود را قورت بدهم، آن‌قدر دل‌درد داشتم که نمی‌توانستم یک‌جا ثابت و صامت بمانم.
ادامه دادم:
- این خوشحالی برای خودمه چون دیگه... برمی‌گردم... برمی‌گردم پیش خانواده‌ام.
خندید، آن‌قدر عمیق خندید که انگار من برای او یک جوک بامزه تعریف کرده بودم!
آن‌قدر دیوانه دیده می‌شد که من احساس می‌کردم عقلش را در بیمارستان تعویض کرده و یک بدترش را درسرش جای داده است!
بیشتر از قبل خودش را جلو کشاند و من خودم را به‌سرعت، عقب کشیدم.
بازهم همان رایحه... بازهم همان عطرِ تند لباسش که مرا یاد آن شب می‌انداخت، زیر بینی‌ام دیکتاتوری میکرد.
صریح و سریع، به‌حرف آمد:
- نمی‌تونی برگردی پیش خونوادت...
سرش را کج کرد و باچشمان درشت شده‌اش مرا نگریست، دیگر لبخندش را بلعیده بود و این‌بار، دندان‌هایش را روی هم می‌سایید.
- من زنده موندم تا شاهد گریه‌هات باشم قشنگم، تا ببینم توهم مثل من زجر میکشی.
صاف روی کاناپه نشست و یقه‌ی دیپلمات کتش را مرتب کرد، همان‌طور که شکلاتی از روی عسلی برمی‌داشت، ادامه داد:
- اینم شیرینی دیدنت...
اَبروانش را درهم تنید و بادقت بیشتری به پوسته‌ی قهوه‌ی رنگ شکلات میان دستانش، خیره ماند.
- شکلاتشم که تلخه، درست مثلِ زندگی تو.
او به‌جنون رسیده بود، او کاملاً شبیه‌به یک آدم روانی به‌نظر می‌رسید.
آن‌قدر کینه در سر و سی*ن*ه‌اش داشت که او را ترسناک و غیرقابل باور نشانم می‌داد.
آدمی که به‌خاطر من به‌این شرکت آمده باشد، آدمی که از تک‌تک کلماتش خون و درد می‌چکد باید هم ترسناک باشد، بایدهم از او ترسید. او کاملاً دیوانه شده بود.
آخرین شیرینی را روی سینی گذاشته و بعد از برداشتن فنجان‌ها که از آن سقوط، جان سالم به‌دَر برده بودند؛ ایستادم.
می‌لرزیدم، با یادآوری آن شب کذایی و مردی که به خونم تشنه بود، می‌لغزیدم اما نمی‌دانم چرا زبانم این ترس‌ها را باور نداشت! چرا خودش را درگیر این ماجرای لعنتی میکرد!
- مملکت قانون داره... دیگه نمی‌ذارم، نمی‌ذارم هر غلطی که دلت...
با صدای داوین، به‌احبار سکوت کردم. دوباره مقابل عسلی زانو زده و خودم را مشغول جمع کردن شکلات‌ها نشان دادم.
داوین هودی‌اش را خشک کرده و اکنون از اوضاع اسفناک دقایقِ قبلش، اندکی بهتر شده بود.
به‌خاطر دست و پاچلفتی بودن من گویی دیگر پیراهن زاپاسی برای پوشیدن نداشت!
به پاشا نگریست و گفت:
- خیلی منتظرت گذاشتم؟
پاشا لبخند مردانه‌ای زد و پاسخ داوین را داد:
- نه، مشکلی نیست.
بعد از برداشتن سینی، نگاه نمناکم را از پاشایی که دیگر مرا نگاه نمی‌کرد؛ گرفته و به‌سمت درب شیشه‌ی اتاق حرکت کردم.
به‌محض رد شدن از کنار داوین، صدای آرام اما کنایه‌آمیزش را شنیدم.
- جواب این کارت بمونه برای بعد.
دسته‌های طلایی رنگ سینی را با خشم میان انگشتان دستم فشرده و سکوت کردم یعنی، هیچ حرفی برای گفتن نداشتم.
درد من تنها با فریاد و گریستن تسکین می‌یافت، اکنون از یک بازنده، چیزی جز سکوت انتظار نمی‌رفت.
از آن فضای سهمگین، با گام‌های نامتقارن و دردمندم خارج شدم. تا درب اتاق را پشت‌سرم بستم، تازه فهمیدم چه به روز من آمده است!
تازه فهمیدم آن بلای خانمان‌سوز، آمده تا زندگی‌ام را ویران‌تر از حالا کند.
او یک روان‌پریش بود، او یک آدم پیچیده و ترسناک بود. من ازش می‌ترسیدم، از امروز و زنده ماندنش می‌ترسیدم.
- مهرو دختر چی‌شد؟ باز که سینی چپه کردی.
سر بلند کردم و به چشمان آرایش شده و نگران خانم مروانی چشم سپردم. درست مقابلم ایستاده بود و سعی داشت سینی را از میان انگشتانِ مشت شده‌ام بیرون بکشد.
- چی‌شده دختر؟ پس چرا رنگت پریده؟
خانم مروانی تا سینی را از دستم گرفت، بی‌اختیار سرم را روی شانه‌ی نحیفش گذاشته و بی‌صدا گریستم.
من هیچ همدمی نداشتم، من هیچ مرهمی نداشتم؛ بگذار دلم فکر کند من شانه‌ای برای گریستن دارم، بگذار مغزم خیال کند من مرهمی برای زخم‌هایم دارم.
من میان این‌همه درد، میان این همه رنج تنهای تنها مانده‌ام.
آمدن پاشا به‌تهران، آن حرف‌های خونین و کشنده‌اش مرا بد می‌ترساند، دلم را آشوب میکند.
- دخترم چی‌شده؟ حالت خوبه؟
خانم مروانی اندکی خم شد و سینی را روی میز منشی گذاشت، با دستان گرمش سرم را بلند کرد و ناباور به‌چشمان گریانم نگریست.
- مهرو، دختر چرا داری گریه میکنی؟
ریزش اشک‌هایم بسیار شدت گرفت، دیگر کنترلی در تعداد اشک‌هایم، از آه و حسرتی که از میان لبانم بیرون می‌دمید؛ نداشتم.
من فقط می‌خواستم برای یک‌بار هم که شده، میان آغوش آدمی گریه کنم.
- حرف بزن دختر، چی‌شد یهو؟ داوین حرفی بهت زده؟ اتفاقی برات افتاده؟
سرم را به‌نشانه‌ی نفی تکان داده و بازهم خودم را میان آغوش خوش رایحه‌اش دفن کردم.
صدایم گویی از اعماق چاه برمی‌خواست:
- میشه... میشه فقط یه لحظه... این‌جا... بمونم! میشه... سوالی ازم... ازم نپرسی!
دروغ چرا؟ می‌ترسیدم. اندازه‌ی موهای سرم از پاشا ترس داشتم. حالا که سالم و سرحال پیدایش شده بود، من چاره‌ای جز تمّنای یک آغوش نداشتم.
- باشه دخترم، باشه.
دیگر سخنی نگفت و تنها گیسوانِ بیرون آمده از شالم را نوازش کرد، من نیز بی‌صدا می‌گریستم و به‌بخت بدم لعنت می‌فرستادم.
هزاران سؤال در سرم وجود داشت، هزاران درد بی‌درمان در دلم وجود داشت. به کدامین یکی باید بها می‌دادم؟ اصلاً من باید چه می‌کردم؟
هیچ روزی، هیچ لحظه‌ی فکر این‌ موقعیت را نکرده بودم. اصلاً نمی‌دانستم پاشا با آن‌همه خون، با آن نفسِ سنگینش چگونه زنده مانده بود!
اکنون او از من نیز سرحال‌تر و قبراق‌تر به‌نظر می‌رسید.
باصدای بلند تلفنی که داخل فضای اتاق پیچید، خودم را از حصار آغوش خانم مروانی بیرون کشانده و با پشت دستانم، صورت نمناک از اشکم را پاک کردم.
خانم مروانی اندکی از من فاصله گرفته و به‌سرعت تلفن را پاسخ داد:
- بله... باشه، الان میارم.
تا گوشیِ سپید رنگ تلفن را سرجایش گذاشت، با چشمان براق از اشکش مرا نگریست.
- همین‌جا بمون دختر قشنگم، زود میام.
کاغذی از روی میز برداشت و به‌سمت اتاق داوین حرکت کرد، من نیز بی‌توجه به‌خواسته‌ی خانم مروانی با تمام توانی که در قدم‌هایم باقی مانده بود، از شرکت بیرون زدم.
 
موضوع نویسنده

_nazanin_

سطح
1
 
ناظر تایید
ناظر تایید
شاعر انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jan
500
9,191
مدال‌ها
3
نمی‌دانم چند ساعت در سرمای جان‌سوز این شهر شلوغ، در خیابان‌های تمام‌نشدنی تهران راه می‌رفتم و می‌گریستم!
نمی‌دانم آسمانِ روشن ظهر، چه‌موقع تاریک و تا این اندازه دلگیر شده بود!
همه‌چیز بوی دلتنگی می‌داد، همه‌چیز بوی تعفن و تنهایی می‌داد.
دانه‌‌های اشکم، هرکدامشان دردی برای تعریف کردن داشتند.
دلِ شکسته‌ام، یکّه و تنها گوشه‌ای کِز کرده بود و کاسه‌ی چه‌کنم چه‌کنم بر دستانش گرفته بود و اما، اَمان از ذهن آشفته‌ام، اَمان از فکرهایی که روح از بدنم بیرون می‌کشاند.
زنده ماندنِ پاشا برایم یک معجزه به‌حساب می‌آمد، آمدنش به‌تهران هم تنها در تخّیلاتم واقعی به‌نظر می‌رسید، همه‌چیز برای من دروغ بود، یک دروغ کثیف و ترسناک... .
با گوشه‌ی شالم، اشک‌های صورتم را پاک کرده و تنِ سرما زده‌ام را درآغوش کشیدم. هرچه نَم گونه‌هایم را پاک می‌کردم انگارنه‌انگار، فایده‌ای نداشت زیرا بازهم مُهر اشک، روی صورتم می‌نشست.
کاش مهراد کنارم بود، کاش می‌توانستم از این درد جدید برایش بگویم، کاش بیشتر از یک روز کنارم می‌ماند تا این دل تنها، اندکی از این تنهایی نجات پیدا کند.
آن روزی که آمد، تنها چندین ساعت کنارم ماند و به اصفهان بازگشت، به قول خودش قرار بود پول جور کند و برای من سرپناهی امن اجاره کند.
نمی‌دانم چندین بار به‌عقب برگشته و پشتِ‌سرم را نگاه کرده بودم!
مدام توّهم زده و احساس می‌کردم پاشا سایه‌به‌سایه دنبالِ من قدم برمی‌دارد، احساس می‌کردم حتی لحظه‌ای چشم از منِ بی‌نوا برنمی‌دارد.
آه جان‌گدازی کشیدم و وارد خیابانی شدم که خانه‌ی آقابزرگ در آن‌جا بود.
آن‌قدر روی آسفالت‌های سرد و سوزناکِ این شهر قدم برداشته بودم که دیگر توانی در قدم‌هایم باقی نمانده بود.
تا به‌درب سیه‌رنگ بزرگ خانه‌ی آقابزرگ رسیدم، اشک‌هایی که هنوز پشت پلکانم نشسته بودند را پاک کرده و دکمه‌ی آیفون را لمس کردم. طولی نکشید که صدای پرلطافت گیتی خانم، در گوش‌هایم پیچید.
- بیا داخل دخترم.
درب سیه‌رنگِ حیاط بی‌صدا باز شده و انگار تازه، آن درب پرسر و صدای قبل را روغن‌کاری کرده بودند!
وارد حیاط شدم و قدم‌های خسته‌ام را روی سنگ‌فرش‌های برجسته، کشان‌کشان به‌سمت دربِ سالن کشاندم.
تا سرم را بالا گرفتم، چهره‌ی نگران و پریشان دینا مقابل چشمان خسته‌ام نقش بست، میان درب نیمه‌باز سالن ایستاده بود و به رُخساره‌ی تکیده‌ی من می‌نگریست.
- پس کجا بودی تو دختر؟
از پله‌های مرمر بالا رفتم و هیچ سخنی نگفتم، دیگر دروغی در چنته نداشتم که از این مهلکه‌ی سخت فرار کنم.
اگر راستش را می‌گفتم، دینا چه فکری درباره‌ی من میکرد؟ اگر می‌فهمید تمام این مدت من با دروغ‌هایم، فریبش داده بودم چه فکری راجب‌به من میکرد!
بی‌شک با گفتن حقایق خودم را دربرابر دیدگان دینا، از عرش به فرش می‌انداختم!
جلو آمد و تن منجمد شده‌ام را در آغوش کشید.
- نمی‌دونی چه‌قدر نگرانت بودیم، بیا بریم داخل هوا خیلی سرده.
دینا دستانم را گرفت و مرا به داخل خانه برد حتی، برای درآوردنِ کتانی‌هایم نیز، کمکم کرد.
تا میان گرمای خانه ایستادم، حالت تهوع گرفته و سست‌تر از قبل شدم. گویی برای تن کرختم، دیگر هیچ انرژی‌ای باقی نمانده بود!
آقابزرگ تا مرا دید به‌کمک عصایش، از روی مبل سدری رنگ برخاست و با چشمان نگرانش مرا نگریست.
- خوبی دخترم؟ اتفاقی افتاده؟
این‌بار بغض، گلویم را نه... تا مغز استخوانم را سوزاند. انگشتان دستم را درهم قفل کرده و نگاهم را به فرش قرمز رنگِ زیر پایم دوختم.
چه داشتم که بگویم؟ جز حقارت و بدبختی چه حرفی برای زدن داشتم؟
- چیز خاصی نشده، من...
دینا دستانش را دور بازوانم حلقه کرد و مرا از به‌زبان آوردن، دروغ‌های جدیدم منع کرد.
- آقابزرگ من خودم ازش حرف می‌کشم شما نگران نباشید، معلومه الان حسابی خسته‌ست!
تا این را گفت، دستانم را سفت‌تر از قبل گرفت و مرا به‌سمت پله‌ها کشاند.
نگاه‌ِ نگران گیتی‌خانم و آقابزرگ بی‌جواب مانده بود، از تک‌تک آدم‌های این خانه شرمنده بودم که از روز اول، با دروغ‌هایم فریبشان داده بودم.
من چه آدم بدسرشت و بی‌فکری شده بودم، آن پاشای عوضی چه آدم آشغالی از من ساخته بود!
می‌خواستم از دینا تشکر کنم اما زبانم هیچ قوّتی برای تکان خوردن نداشت.
می‌خواستم از این‌که مرا از ابراز دروغ‌هایم نجات داده بود، تشکر کنم اما سخن گفتن برایم یک مشکل بزرگ به‌حساب می‌آمد.
همراه با دینا وارد اتاق شدیم و من بدون لحظه‌ای درنگ روی تخت نشستم، پاهایم آن‌قدر درد میکرد که با لمس کردنشان از درد، صورتم درهم و مچاله میشد.
- مهی یه‌چیزی بگم؟
دینا درب را بست و درست کنارم روی تخت نشست، ادامه داد:
- راستش... احساس میکنم یه مشکلی تو زندگیت داری؟
لبخند تلخی روی لبانم نشاندم و به‌سمت دینا چرخیدم، دستان گرمش را میان دستانم گرفته و به‌ناچار گفتم:
- همه تو زندگیشون مشکل دارن، منم...
دینا میان حرفم پرید و مثل همیشه نگذاشت من سخنانم را به‌اتمام برسانم. می‌دانست بازهم قرار است او را بپیچانم!
- ببین مهرو من مثل یه خواهر کنارتم، من نمی‌خوام برای گفتن مشکلت به‌من، اجبارت کنم اما دوست دارم برای حال خوبت یه دلیل باشم، دوست دارم همیشه لبخند‌های قشنگت رو روی لبات ببینم دختر...
دستش را بلند کرد و خواهرانه گونه‌ام را نوازش کرد، ادامه داد:
- آخه حیف این صورت قشنگت نیست که داره روزبه‌روز پژمرده‌تر میشه؟ راستش... مهی من خیلی وقته می‌دونستم حالت چندان خوب نیست اما نمی‌خواستم به‌زبون بیارمش، نمی‌خواستم تو زندگی شخصیت سرَک بکشم.
موهای کوتاهش را پشت گوش فرستاد و لبخند شیرینی روی لب‌هایش نشاند.
لحنِ مغموم قبلش حالا پر از مهربانی و رأفت شنیده میشد.
- مطمئنم الان دلت نمی‌خواد حرف بزنی مهرو! ولی هروقت یه گوش خواستی برای شنیدن، یه دل خواستی برای همدردی، داخل اتاقِ کناریت یکی هست که میتونه برات یه شنونده‌ی خوب و یه‌ همدردِ نمونه باشه.
بی‌محابا او را درآغوش کشیدم و عطر شیرین بافت سپید رنگش را به اعماق ریه‌هایم فرستادم، این لطف بیکرانش مرا شرمنده‌تر از قبل میکرد.
از خدا ممنون بودم که میان این‌همه مصیبت، لااقل آدمی به مهربانیِ دینا را مقابلم قرار داده بود. شاید تنها شانسی که در زندگانی‌ام داشتم، همین بود.
- مرسی دینا. از این‌که همیشه باعث حالِ خوبمی، ممنونم.
من باید به‌زودی، از این خانه و از این شهر می‌رفتم. باید به‌دیار خود برمی‌گشتم.
حالا که پاشا زنده‌است من دیگر دلیلی برای پنهان شدن نداشتم. حالا که فهمیدم او سالم و سرحال‌ شده است، دیگر دلیلی برای دوری از خانواده‌ام نیز ندارم.
حتی ذرّه‌ای، تهدیدهای پاشا برایم مهم نبودند. مگر دیگر بالاتر از سیاهی رنگ دیگری بود؟ من در این مدت هم رنگ سیاه را تجربه کرده بودم و هم رنگ‌های فراتر از سیاه را... .
دیگر بس بود، تا همین‌جا برای من کافی بود.
دینا خودش را عقب کشاند و چپ‌چپ مرا نگریست، چشمان تیره‌ و درشتش پُر از شیطنت دیده می‌شدند.
- راستی ورپریده، می‌بینم که داداشمو از راه به‌دَر کردی!
خودش به حرفِ خودش خندیده و قر ریزی به سر و گردنش داد.
- وقتی فهمید تو خونه نیومدی از شرکت مستقیم اومد این‌جا، نگرانی از سر و صورتش می‌ریخت رو در و دیوار خونه، الانم تا فهمید اومدی مثل میگ‌میگ رفت داخل اتاق من... مثل این‌که آق داداش منم بالأخره دم به تله داد!
گیج و گنگ به چهره‌ی ذوق‌زده‌ی دینا نگریستم، او برای خودش چه می‌گفت؟ مغزش درجای خودش قرار داشت یا رفته بود کف پاهایش؟
- هان؟
دینا ضربه‌ای از خوشحالی روی شانه‌ام زد و مهربان‌تر از قبل ادامه داد:
- من احساسات داوینو خیلی خوب می‌فهمم، خیلی خوب درکش میکنم... اون‌جوری که به‌تو نگاه میکنه، اون‌جوری که نگرانته... نگران هیچ‌ک.س نیست.
آن داوین عبوس و مستبد، آن مرد بداخلاق و عُنق دل به من بسته بود؟ مگر اصلاً این موضوع امکان‌پذیر بود؟ مگر آن مرد، آدمِ این احساسات بود؟ نه نبود، این موضوع هیچ رقمه در کتم نمی‌رفت.
امروز مدام از آسمان و زمین، برتن بدبخت من شوک وارد میشد. آن از پیدا شدن پاشا، این هم از سخنان گیج‌کننده‌ی دینا. چرا هیچ‌کدام از این موضوعات باورم نمیشد!
- خب من دیگه میرم و تو رو با فکر داوین تنها می‌ذارم.
از روی تخت برخاست و دستی روی بافتِ زیبای سپید رنگش کشید، می‌دانستم چهره‌ی تعجب‌زده‌ی مرا می‌دید اما چرا این شوخی بی‌مزه‌اش را تمام نمی‌کرد؟
تا نگاه خیره‌ی مرا دید، لبانش را به‌طرفین کش داد و گفت:
- تو الان نمی‌فهمی من چی میگم ولی بعداً می‌فهمی من چی‌ گفتم.
به‌سرعت به‌سمت درب اتاق قدم برداشت اما گویی، چیزی به یادش آمده بود که میانه‌ی راه ایستاد و مجدداً به‌سمتم بازگشت.
- راستی مهی همین یکی دوساعت پیش، یه‌نفر به گوشی من زنگ زده بود با تو کار داشت، یه مرد بود.
قلبم ریخت، بازهم دل‌پیچه گرفته بودم و این ترس‌های لعنتی چرا دست از سرم برنمی‌داشت؟
به‌سرعت از روی تخت برخاسته و پرسیدم:
- مرد بود؟ کی... کی بود؟
دینا همان‌گونه‌ که گیره‌ی پروانه‌ای شل شده‌ی گیسوانش را مرتب میکرد، پاسخِ پرسشم را داد:
- اسمش مهرداد بود یا فکر کنم مهراد، یه همچین اسمی!
نفسی از سر آسودگی کشیده و لبخندِ سابقم را روی لب نشاندم.
- داداشمه، میشه... بی‌زحمت...
گوشی را به‌سرعت از جیب شلوار چرم سیه رنگش بیرون کشاند و آن را به‌سمتم گرفت:
- بیا عزیزم، معلومه حسابی دلتنگته.
دینا شماره‌ی زنگ زده را روی صفحه‌ی گوشی‌اش، بالا آورده و آن را میان دستانم جای داد.
من نیز تنها به یک تشکر کوتاه اکتفا کردم و دینا در جواب تشکرم، لبخندی زد و بی‌درنگ از اتاقم بیرون رفت.
نگاهی به آن شماره‌‌ی ناشناس انداخته و چندین بار آن را زیر لب زمزمه کردم، این اعداد هیچ شباهتی به‌شماره‌ی مهراد نداشتند.
شاید سیم‌کارتش را عوض کرده بود!؟
علامت سبز رنگ را لمس کرده و گوشی را کنار گوشم قرار دادم، برای شنیدن صدای مهراد لحظه شماری می‌کردم زیرا تنها او می‌توانست کمی از حجم این ترس‌هایم کم کند.
صدایش در گوش‌هایم پیچید ولی این صدا... صدای مهراد نبود. رنگ تیره‌ی این صدا هیچ شباهتی به رنگ روشن صدای مهراد نداشت.
- بالأخره زنگ زدی؟ منتظرت بودم.
دستی روی قفسه‌ی سی*ن*ه‌ام، همان‌جایی که قلب دیوانه‌ام پرشدت می‌کوبید کشیده و به‌ناچار لبه‌ی پنجره نشستم.
- تو... تویی؟
پاشا هیستریک خندید و خنده‌هایش حسابی، بوی مَستی می‌دادند.
- فردا می‌خوام ببینمت عزیزم.
تُن صدایم آرام بود اما لحن کلامم، تند و پر از التماس بود.
- چرا دست از سرم برنمی‌داری آشغال؟ داداش منو از کجا می‌شناسی؟ اصلاً چرا خودتو جای اون جا زدی؟ چرا به این‌شماره... این شماره رو از کجا...
تمام حواسم به‌سمت غزل کشانده شد، با تنها آدمی که با این شماره در ارتباط بودم غزل بود، نه... این موضوع... امکان‌پذیر نیست.
پاشا سرفه‌ای کرد و میان افکارم پرید، بوی تند الکلی که خورده بود حتی از پشت گوشی هم زیر بینی‌ام بود.
- فردا تو شرکت می‌بینمت، البته قبلش داخل کافه‌ی نزدیک شرکت منتظرتم قشنگم.
تا آمدم حرفی بزنم، با کشش حاصل از مستیِ صدایش ادامه داد:
- اگه نیای میرم سراغ دینا خانم. باید قبل شکار، یه‌طعمه‌ای داشته باشم دیگه خوشگلم...
این را گفت و قاه‌قاه به حرف‌های ترسناک خودش خندید، دیگر من از این‌همه حیرت و بدبختی، درحال جان سپردن بودم.
 
بالا پایین