- Jan
- 500
- 9,191
- مدالها
- 3
«داوین»
زودتر از همیشه و هرروز بهشرکت آمده بودم، روی صندلیِ چرخان اتاقم لَم داده و ناشتا، سیگار میکشیدم.
دستانم بهخاطر جدال با دیوار درد میکرد، آنقدر مُشتهایم را بهدیوار کوبانده بودم که رَد خونمردگی روی دستانم، هنوزهم بهوضوح برای دیدگانم قابل رویت بود.
بهچیزهای فکر میکردم که فکر کردن بهشان برایم حرام و مضر بودند، چیزی در قلبم رشد کرده بود که نباید رشد میکرد، نباید بهاین زودیها شکوفه میداد، نباید جان میگرفت و نیرومند میشد.
هرچه من تیشه به ریشهی این احساساتِ مضخرف میزدم فایدهای نداشت، هرچه انکار میکردم و خودم را گول میزدم، بازهم جوابگو نبود.
این اتفاق لعنتی افتاده بود، نمیتوانستم هیچجوره انکارش کنم. نمیتوانستم دیگر خودم را بهنفهمیدن بزنم.
دیروز وقتی مهرو را درآغوش مردی دیدم، قلبم گویی بهقعر چاهی عمیق سقوط کرده بود، همهی وجودم از آن وصال خشمگین شده بود. مغزم، منطق و قلبم تپیدن را از یاد برده بود.
مگر به خودم و دانیال قول نداده بودم که تا ابد، حس دلبستگی را میهمان قلبم نکنم؟ من چهمرگم شده بود؟ چه اتفاقی برایم افتاده بود؟
چرا وقتی فهمیدم آنمرد برادر مهرو است، آنقدر آسودهخاطر شدم؟ چرا وقتی فهمیدم آنمرد همخون مهرو است، قلب شوریدهحالم بهروال سابقش بازگشت؟
یعنی آنچیزی که نباید، نباید و بازهم نباید اتفاق میافتاد، داشت به وقوع میپیوست؟ اما چرا انقدر زود!؟ چرا تا این اندازه سریع!؟
همانطور که فیلتر سیگار خموشم را درون جاسیگاری میفشردم، سرم را لبهی صندلی گذاشته و تمام انگشتان زخمشدهی دستانم را لابهلای موهای آشفتهام دفن کردم.
- لعنت بهت.
پوزخندی روی لبانم نشانده و خطاب بهخودم، ادامه دادم:
- اینم تموم میشه، باید تموم بشه.
با تقّههایی که بهدرب شیشهی اتاقم برخورد کرد، پاهایم را از روی میز برداشته و صاف نشستم.
- بیا داخل.
مثل همیشه خانم مروانی، با قهوه و شکلاتهای همیشگی، وارد اتاقم شد. سعی کردم تمام حسهایی که از دیشب تا بهامروز در جانم جوانه زده بود را از ریشه، بسوزانم. سوزاندن این حسِ بیمنطق، بهترین راهکار ممکن بود.
- بفرمائید.
سینی را روی میز مقابلم قرار داد و بازهم مثل همیشه، چند ورقهکاغذ را از لای پروندهی آبیرنگی که زیربغلش چپانده بود، بیرون کشاند و مقابلم قرار داد.
- اینم از حساب و کتابای مصالحِ مورد نیاز برج اروند.
سرم را بهمعنای فهمیدن تکان داده و سکوت کردم. آنقدر بیحوصله بودم که حتی نای سخن گفتن نیز نداشتم چهبرسد به انجام کارهایم!
خانم مروانی تا کلافگی مرا دید، بهتبعیت از من سکوت کرده و بهسمت درب نیمهباز شیشهای برگشت.
نمیدانم چهشد اما روزهی سکوتم، ناخودآگاه شکسته شد.
- خانم سبحانی هنوز نیومدن؟
خانم مروانی بهسمتم برگشت و همانطور که به ساعتمچی طلایی رنگش نگاهی میانداخت، سری بهنشانهی نفی تکان داده و گفت:
- نیومده؛ هنوز به شروع ساعت کاری ده دقیقهای مونده... میاد.
در سکوت مشغول نوشیدن قهوهی تلخم شدم و حتی دیگر، دلم شیرینیِ آن شکلاتهای شیرینِ روی سینی را نمیخواست. جرعهجرعه مینوشیدم و از تلخیِ تکراریاش لذت میبردم.
- ولی...
باصدای خانم مروانی نگاهم را بالا کشیده و منتظر بهاو چشم دوختم، چه میخواست بگوید که اینگونه در گفتنش تردید داشت؟
میدانستم مثل همیشه، هیچ موضوعی را ازمن دریغ نمیکند.
- برای خانم سبحانی یهبستهی عجیب غریب اومده، فکر کنم عاشق دلخستهاش براش یهچیزای فرستاده!
قهوه در گلویم پرید و من برای لاپوشونی سرفههایم، از روی صندلی برخاسته و صدایم را چندینبار صاف کردم، دیگر گلویم بهانهدام خودش نزدیک شده بود.
بهسمت پنجرهی قدی اتاقم چرخیده و بدون آنکه نگاهی بهخانم مروانی بیاندازم، به آلودگی آسمان خاکستریرنگ تهران نگاه کرده و گفتم:
- مهم نیست...
صدای خدشهدارم را صاف کردم و ادامه دادم:
- از آقای شهرامی، نقشههای برجِ آقای سرمدی رو بگیر بیار بیزحمت.
چهرهی خانم مروانی را نمیدیدم اما جدّیت صدایش، بهوضوح قابل شنیدن بود.
- تو سیستم هست، چک کنید.
زودتر از همیشه و هرروز بهشرکت آمده بودم، روی صندلیِ چرخان اتاقم لَم داده و ناشتا، سیگار میکشیدم.
دستانم بهخاطر جدال با دیوار درد میکرد، آنقدر مُشتهایم را بهدیوار کوبانده بودم که رَد خونمردگی روی دستانم، هنوزهم بهوضوح برای دیدگانم قابل رویت بود.
بهچیزهای فکر میکردم که فکر کردن بهشان برایم حرام و مضر بودند، چیزی در قلبم رشد کرده بود که نباید رشد میکرد، نباید بهاین زودیها شکوفه میداد، نباید جان میگرفت و نیرومند میشد.
هرچه من تیشه به ریشهی این احساساتِ مضخرف میزدم فایدهای نداشت، هرچه انکار میکردم و خودم را گول میزدم، بازهم جوابگو نبود.
این اتفاق لعنتی افتاده بود، نمیتوانستم هیچجوره انکارش کنم. نمیتوانستم دیگر خودم را بهنفهمیدن بزنم.
دیروز وقتی مهرو را درآغوش مردی دیدم، قلبم گویی بهقعر چاهی عمیق سقوط کرده بود، همهی وجودم از آن وصال خشمگین شده بود. مغزم، منطق و قلبم تپیدن را از یاد برده بود.
مگر به خودم و دانیال قول نداده بودم که تا ابد، حس دلبستگی را میهمان قلبم نکنم؟ من چهمرگم شده بود؟ چه اتفاقی برایم افتاده بود؟
چرا وقتی فهمیدم آنمرد برادر مهرو است، آنقدر آسودهخاطر شدم؟ چرا وقتی فهمیدم آنمرد همخون مهرو است، قلب شوریدهحالم بهروال سابقش بازگشت؟
یعنی آنچیزی که نباید، نباید و بازهم نباید اتفاق میافتاد، داشت به وقوع میپیوست؟ اما چرا انقدر زود!؟ چرا تا این اندازه سریع!؟
همانطور که فیلتر سیگار خموشم را درون جاسیگاری میفشردم، سرم را لبهی صندلی گذاشته و تمام انگشتان زخمشدهی دستانم را لابهلای موهای آشفتهام دفن کردم.
- لعنت بهت.
پوزخندی روی لبانم نشانده و خطاب بهخودم، ادامه دادم:
- اینم تموم میشه، باید تموم بشه.
با تقّههایی که بهدرب شیشهی اتاقم برخورد کرد، پاهایم را از روی میز برداشته و صاف نشستم.
- بیا داخل.
مثل همیشه خانم مروانی، با قهوه و شکلاتهای همیشگی، وارد اتاقم شد. سعی کردم تمام حسهایی که از دیشب تا بهامروز در جانم جوانه زده بود را از ریشه، بسوزانم. سوزاندن این حسِ بیمنطق، بهترین راهکار ممکن بود.
- بفرمائید.
سینی را روی میز مقابلم قرار داد و بازهم مثل همیشه، چند ورقهکاغذ را از لای پروندهی آبیرنگی که زیربغلش چپانده بود، بیرون کشاند و مقابلم قرار داد.
- اینم از حساب و کتابای مصالحِ مورد نیاز برج اروند.
سرم را بهمعنای فهمیدن تکان داده و سکوت کردم. آنقدر بیحوصله بودم که حتی نای سخن گفتن نیز نداشتم چهبرسد به انجام کارهایم!
خانم مروانی تا کلافگی مرا دید، بهتبعیت از من سکوت کرده و بهسمت درب نیمهباز شیشهای برگشت.
نمیدانم چهشد اما روزهی سکوتم، ناخودآگاه شکسته شد.
- خانم سبحانی هنوز نیومدن؟
خانم مروانی بهسمتم برگشت و همانطور که به ساعتمچی طلایی رنگش نگاهی میانداخت، سری بهنشانهی نفی تکان داده و گفت:
- نیومده؛ هنوز به شروع ساعت کاری ده دقیقهای مونده... میاد.
در سکوت مشغول نوشیدن قهوهی تلخم شدم و حتی دیگر، دلم شیرینیِ آن شکلاتهای شیرینِ روی سینی را نمیخواست. جرعهجرعه مینوشیدم و از تلخیِ تکراریاش لذت میبردم.
- ولی...
باصدای خانم مروانی نگاهم را بالا کشیده و منتظر بهاو چشم دوختم، چه میخواست بگوید که اینگونه در گفتنش تردید داشت؟
میدانستم مثل همیشه، هیچ موضوعی را ازمن دریغ نمیکند.
- برای خانم سبحانی یهبستهی عجیب غریب اومده، فکر کنم عاشق دلخستهاش براش یهچیزای فرستاده!
قهوه در گلویم پرید و من برای لاپوشونی سرفههایم، از روی صندلی برخاسته و صدایم را چندینبار صاف کردم، دیگر گلویم بهانهدام خودش نزدیک شده بود.
بهسمت پنجرهی قدی اتاقم چرخیده و بدون آنکه نگاهی بهخانم مروانی بیاندازم، به آلودگی آسمان خاکستریرنگ تهران نگاه کرده و گفتم:
- مهم نیست...
صدای خدشهدارم را صاف کردم و ادامه دادم:
- از آقای شهرامی، نقشههای برجِ آقای سرمدی رو بگیر بیار بیزحمت.
چهرهی خانم مروانی را نمیدیدم اما جدّیت صدایش، بهوضوح قابل شنیدن بود.
- تو سیستم هست، چک کنید.