- Jul
- 1,398
- 2,411
- مدالها
- 3
- خیلی خب، حالا که اینجایین، باید بدونین که چی ازتون میخوام.
صدرا هنوز هم ایستاده بود، تکیهاش روی یکی از پاها، دستبهسی*ن*ه با ابروهایی که کمی در هم کشیده شده بودند؛ نه به خاطر اضطراب، بلکه از تمرکز شدید در تکتک حالات چهرهاش بود. با لحنی خشک، اما دقیق گفت:
- گوش میدیم.
دانش کمی بدنش را به جلو خم کرد، آرنجش را روی لبهی میز گذاشت و نگاهش را به مرکز صورتش دوخت.
چشمانش آرام رو صورتش حرکت میکردند، انگار سطح زیرین چهرهی مرد را میخواند، نه فقط ظاهرش را!
- تو کارای سیستمی رو انجام میدی.
صدایش نه بلند بود، نه کوتاه بلکه آنقدر کنترلشده و عمیق مثل صدای کسی که سالها قدرت را از نزدیک لمس کرده بود.
- یعنی اطلاعاتی که لازم دارم، نفوذ به جاهایی که معمولیها دستشون بهش نمیرسه، بازی با مدارک و… خلاصه، کارای تمیز.
صدرا سرش را آهسته پایین آورد، لبهایش را کمی جمع کرد، بعد آرام گفت:
- باید بدونم دنبال چی هستی.
مکثی کرد.
- بعدش میتونی کار رو انجامشده بدونی.
برای لحظهای سکوتی میانشان نشست. دانش به جای پاسخ لبخند کوتاهی زد. لبخندی که نه دوستانه بود و نه تمسخرآمیز، بیشتر از جنس «تو رو قبول دارم» بود.
این پسر خوب میدانست از چه چیزی حرف میزند. ذهنش تیز بود و از آن مهمتر، بلد بود چطور حرف بزند.
- تو هم کسی هستی که باید کارای بیرونی رو انجام بده.
صدایش یکدرجه پایینتر آمد.
- یعنی اگه بخوام کسی رو بترسونم، پیغام بفرستم، یا حتی… .
کمی مکث کرد، سپس نگاهش مستقیم در چشمهای محمد قفل شد. تاریکی خاصی در آن نگاه پیچیده بود؛ تاریکی مردی که خیلی چیزها را دیده و شاید چندتایش را هم خودش ساخته بود.
- کسی رو از بازی حذف کنم، تو این کار رو انجام میدی.
محمد پلک نزد. تنها واکنشش یک دم عمیق از بینی بود، شبیه کسی که حضور مرگ براش چیز غریبی نبود.
با صدای خشدار اما آرامی گفت:
- باشه. ولی من انتخاب میکنم که چطور انجامش بدم.
چشمان دانش برای ثانیهای برق زد. شاید یکجور احترام، شاید هم یکجور سرگرمی. پوزخند محوی روی لبش نشست.
- از این به بعد، شما دوتا فقط از من دستور میگیرین.
صدرا همچنان ایستاده بود، انگار که علاقهای به نشستن نداشت. دستهایش را از روی سی*ن*ه باز کرد و کمی جلوتر آمد.
- کارای قبلیمون تو شرکت چی میشه؟
دانش نیمنگاهی به هر دو انداخت. سرش را کمی پایین آورد، طوری که انگار داشت چیزی را در ذهنش بالا و پایین میکرد. بعد دستی به آستین کتش کشید و انگشتانش را آرام روی پارچه صاف کرد:
- کارای قبلیتون در غالب یه سرپوش سر جاشه، هیچکس نباید متوجه کار تخصصیتون بشه!
محمد کمی سرش را به طرفین تکان داد، اما صدرا همچنان با همان حالت ایستاده، منتظر بود. دانش ادامه داد:
- دایان گفت معتمدین.
صدرا هنوز هم ایستاده بود، تکیهاش روی یکی از پاها، دستبهسی*ن*ه با ابروهایی که کمی در هم کشیده شده بودند؛ نه به خاطر اضطراب، بلکه از تمرکز شدید در تکتک حالات چهرهاش بود. با لحنی خشک، اما دقیق گفت:
- گوش میدیم.
دانش کمی بدنش را به جلو خم کرد، آرنجش را روی لبهی میز گذاشت و نگاهش را به مرکز صورتش دوخت.
چشمانش آرام رو صورتش حرکت میکردند، انگار سطح زیرین چهرهی مرد را میخواند، نه فقط ظاهرش را!
- تو کارای سیستمی رو انجام میدی.
صدایش نه بلند بود، نه کوتاه بلکه آنقدر کنترلشده و عمیق مثل صدای کسی که سالها قدرت را از نزدیک لمس کرده بود.
- یعنی اطلاعاتی که لازم دارم، نفوذ به جاهایی که معمولیها دستشون بهش نمیرسه، بازی با مدارک و… خلاصه، کارای تمیز.
صدرا سرش را آهسته پایین آورد، لبهایش را کمی جمع کرد، بعد آرام گفت:
- باید بدونم دنبال چی هستی.
مکثی کرد.
- بعدش میتونی کار رو انجامشده بدونی.
برای لحظهای سکوتی میانشان نشست. دانش به جای پاسخ لبخند کوتاهی زد. لبخندی که نه دوستانه بود و نه تمسخرآمیز، بیشتر از جنس «تو رو قبول دارم» بود.
این پسر خوب میدانست از چه چیزی حرف میزند. ذهنش تیز بود و از آن مهمتر، بلد بود چطور حرف بزند.
- تو هم کسی هستی که باید کارای بیرونی رو انجام بده.
صدایش یکدرجه پایینتر آمد.
- یعنی اگه بخوام کسی رو بترسونم، پیغام بفرستم، یا حتی… .
کمی مکث کرد، سپس نگاهش مستقیم در چشمهای محمد قفل شد. تاریکی خاصی در آن نگاه پیچیده بود؛ تاریکی مردی که خیلی چیزها را دیده و شاید چندتایش را هم خودش ساخته بود.
- کسی رو از بازی حذف کنم، تو این کار رو انجام میدی.
محمد پلک نزد. تنها واکنشش یک دم عمیق از بینی بود، شبیه کسی که حضور مرگ براش چیز غریبی نبود.
با صدای خشدار اما آرامی گفت:
- باشه. ولی من انتخاب میکنم که چطور انجامش بدم.
چشمان دانش برای ثانیهای برق زد. شاید یکجور احترام، شاید هم یکجور سرگرمی. پوزخند محوی روی لبش نشست.
- از این به بعد، شما دوتا فقط از من دستور میگیرین.
صدرا همچنان ایستاده بود، انگار که علاقهای به نشستن نداشت. دستهایش را از روی سی*ن*ه باز کرد و کمی جلوتر آمد.
- کارای قبلیمون تو شرکت چی میشه؟
دانش نیمنگاهی به هر دو انداخت. سرش را کمی پایین آورد، طوری که انگار داشت چیزی را در ذهنش بالا و پایین میکرد. بعد دستی به آستین کتش کشید و انگشتانش را آرام روی پارچه صاف کرد:
- کارای قبلیتون در غالب یه سرپوش سر جاشه، هیچکس نباید متوجه کار تخصصیتون بشه!
محمد کمی سرش را به طرفین تکان داد، اما صدرا همچنان با همان حالت ایستاده، منتظر بود. دانش ادامه داد:
- دایان گفت معتمدین.