جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [اپیزود آخر] اثر «شکارچی کاربر انجمن رمان‌بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط شکارچی با نام [اپیزود آخر] اثر «شکارچی کاربر انجمن رمان‌بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 5,373 بازدید, 226 پاسخ و 20 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [اپیزود آخر] اثر «شکارچی کاربر انجمن رمان‌بوک»
نویسنده موضوع شکارچی
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط شکارچی
موضوع نویسنده

شکارچی

سطح
2
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Jul
1,398
2,411
مدال‌ها
3
-‌ خیلی خب، حالا که اینجایین، باید بدونین که چی ازتون می‌خوام.
صدرا هنوز هم ایستاده بود، تکیه‌اش روی یکی از پاها، دست‌به‌سی*ن*ه با ابروهایی که کمی در هم کشیده شده بودند؛ نه به خاطر اضطراب، بلکه از تمرکز شدید در تک‌تک حالات چهره‌اش بود. با لحنی خشک، اما دقیق گفت:
-‌ گوش می‌دیم.
دانش کمی بدنش را به جلو خم کرد، آرنجش را روی لبه‌ی میز گذاشت و نگاهش را به مرکز صورتش دوخت.
چشمانش آرام رو صورتش حرکت می‌کردند، انگار سطح زیرین چهره‌ی مرد را می‌خواند، نه فقط ظاهرش را!
-‌ تو کارای سیستمی رو انجام می‌دی.
صدایش نه بلند بود، نه کوتاه بلکه آن‌قدر کنترل‌شده و عمیق مثل صدای کسی که سال‌ها قدرت را از نزدیک لمس کرده بود.
-‌ یعنی اطلاعاتی که لازم دارم، نفوذ به جاهایی که معمولی‌ها دستشون بهش نمی‌رسه، بازی با مدارک و… خلاصه، کارای تمیز.
صدرا سرش را آهسته پایین آورد، لب‌هایش را کمی جمع کرد، بعد آرام گفت:
-‌ باید بدونم دنبال چی هستی.
مکثی کرد.
-‌ بعدش می‌تونی کار رو انجام‌شده بدونی.
برای لحظه‌ای سکوتی میان‌شان نشست. دانش به جای پاسخ لبخند کوتاهی زد. لبخندی که نه دوستانه بود و نه تمسخرآمیز، بیشتر از جنس «تو رو قبول دارم» بود.
این پسر خوب می‌دانست از چه‌ چیزی حرف می‌زند. ذهنش تیز بود و از آن مهم‌تر، بلد بود چطور حرف بزند.
-‌ تو هم کسی هستی که باید کارای بیرونی رو انجام بده.
صدایش یک‌درجه پایین‌تر آمد.
-‌ یعنی اگه بخوام کسی رو بترسونم، پیغام بفرستم، یا حتی… .
کمی مکث کرد، سپس نگاهش مستقیم در چشم‌های محمد قفل شد. تاریکی خاصی در آن نگاه پیچیده بود؛ تاریکی مردی که خیلی چیزها را دیده و شاید چند‌تایش را هم خودش ساخته بود.
-‌ کسی رو از بازی حذف کنم، تو این کار رو انجام می‌دی.
محمد پلک نزد. تنها واکنشش یک دم عمیق از بینی بود، شبیه کسی که حضور مرگ براش چیز غریبی نبود.
با صدای خشدار اما آرامی گفت:
-‌ باشه. ولی من انتخاب می‌کنم که چطور انجامش بدم.
چشمان دانش برای ثانیه‌ای برق زد. شاید یک‌جور احترام، شاید هم یک‌جور سرگرمی. پوزخند محوی روی لبش نشست.
-‌ از این به بعد، شما دوتا فقط از من دستور می‌گیرین.
صدرا همچنان ایستاده بود، انگار که علاقه‌ای به نشستن نداشت. دست‌هایش را از روی سی*ن*ه باز کرد و کمی جلوتر آمد.
-‌ کارای قبلیمون تو شرکت چی میشه؟
دانش نیم‌نگاهی به هر دو انداخت. سرش را کمی پایین آورد، طوری که انگار داشت چیزی را در ذهنش بالا و پایین می‌کرد. بعد دستی به آستین کتش کشید و انگشتانش را آرام روی پارچه صاف کرد:
-‌ کارای قبلیتون در غالب یه سرپوش سر جاشه، هیچکس نباید متوجه کار تخصصیتون بشه!
محمد کمی سرش را به طرفین تکان داد، اما صدرا همچنان با همان حالت ایستاده، منتظر بود. دانش ادامه داد:
-‌ دایان گفت معتمدین.
 
موضوع نویسنده

شکارچی

سطح
2
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Jul
1,398
2,411
مدال‌ها
3
محمد با نوک انگشت اشاره‌اش ضربه‌هایی آرام بر سطح میز نواخت. ریتمی یکنواخت و حساب‌شده، که در سکوت میان‌جمعی، حالتی از پیش‌آگاهی و هشدار داشت. سکوت را شکست، بی‌آنکه نگاهش را از دانش بگیرد:
-‌ آره، معتمدیم.
سپس اندکی سر برداشت. چشمانش را تنگ کرد و مستقیم در چشمان مرد مقابلش دوخت.
-‌ ولی اینجا یه چیز باید روشن بشه، دانش خان.
نگاهش خلأ نداشت؛ نه تهدید بود و نه احترام، بلکه حاصل سال‌ها تجربه در فضای خاکستری قدرت بود؛ نگاهی که هم می‌سنجید و هم هشدار می‌داد.
-‌ وفاداری ما به دایان خانه. توی این بازی فقط یه رئیس داریم.
صدرا که تا آن لحظه بی‌حرکت ایستاده بود، دست‌به‌سی*ن*ه شد. وزنش را اندک‌‌اندک روی پای جلوآمده‌اش انداخت و سپس با لحنی آرام‌تر، اما حساب‌شده گفت:
-‌ اگه دایان خان گفتن از شما دستور بگیریم، می‌گیریم… .
کلماتش منقطع و شمرده ادا شدند؛ گویی هر واژه وزنه‌ای بر جمله‌ی بعد بود.
-‌ ولی اگه یه روز تصمیماتت با منافع اون جور درنیاد، اون‌وقته که باید ببینیم چی پیش میاد.
دانش بی‌آنکه پلک بزند، لبخند کم‌رنگی زد؛ لبخندی که برای آرامش دادن نبود، لبخندش مثل کسی بود که، مهره‌ها را چیده بود و واکنش نخست را پیش‌بینی کرده بود. تکیه‌اش را به پشتی صندلی داد، بازوانش را بر دسته‌ها گذاشت و با لحنی مطمئن گفت:
-‌ من اینجام چون دایان خواسته.
مکثی کوتاه کرد. نگاهش به نقطه‌ای فراتر از میز دوخته شد؛ گویی حوادث هنوز رخ‌نداده را پیش چشم داشت.
-‌ ولی اینکه این سیستم روی پا بمونه، به چیزی بیشتر از یه رئیس و چند تا دستور بستگی داره.
صدرا که لبخند محوی بر لب داشت، به‌ آرامی روی یکی از صندلی‌های روبه‌رو نشست. حالتی که نه نشان از تسلیم، بلکه از ارزیابی دقیق داشت. دستانش را روی دسته‌ها گذاشت و سرش را اندکی کج کرد:
-‌ داری امتحانمون می‌کنی؟
دانش بی‌تفاوت شانه بالا انداخت؛ گویی پاسخ برایش چندان اهمیتی نداشت:
-‌ فرض کن می‌خوام ببینم اگه یه روز ورق برگشت، شما کدوم طرفش می‌ایستین.
محمد اندکی ابرو بالا داد و لبخندی زودگذر گوشه‌ی لبش نشست:
-‌ خب، پس یه چیزی رو باید بدونی.
مکثی کرد، گویی جمله‌اش را در ذهن وزن می‌کرد.
-‌ ورق هر طرفی که برگرده، ما هنوز بازی رو بلدیم.
دانش آرام‌ و با طمأنینه، انگشت اشاره‌اش را روی میز حرکت داد؛ نه از روی بی‌قراری، همانند کسی که خط یک نقشه‌ی ذهنی را دنبال می‌کرد. سپس درحالی‌که نگاهش میان آن دو نفر در رفت‌وآمد بود، گفت:
-‌ این خوبه.
لحظه‌ای مکث کرد. سپس نگاهش را به محمد دوخت؛ حالا کمی به عقب تکیه داده بود و حالتی محاسبه‌گر داشت.
-‌ ولی من ترجیح می‌دم بدونم وقتی ورق برمی‌گرده… کی دستشو روی چی می‌ذاره.
سکوتی سنگین در فضا پیچیده شد. سکوتی که نه از اضطراب، بلکه از ارزیابی متقابل می‌آمد.
چشمانش دقیقاً به محمد دوخته شد، که حالا کمی به صندلی تکیه داده بود و با نگاهی محاسبه‌گر او را برانداز می‌کرد.
-‌ بریم سر اصل مطلب. محمد، می‌خوام یه گروه بفرستی بندر. واسه پشتیبانی بارهامون!
محمد کمی سرش را کج کرد؛ نگاهش به گوشه‌ی اتاق لغزید‌ سپس سریع بازگشت. مکثی کرد، انگار چیزی را در عمق ذهنش سبک و سنگین می‌کرد:
-‌ بهتر نیست خودم شخصاً برم؟
لحنش نه از سر اطاعت، بلکه بیشتر یادآوری جایگاه خودش در زنجیره‌ی فرمان بود.
دانش با لحنی که از صراحت تهی نبود، پاسخ داد:
-‌ فرقی نمی‌کنه. فقط می‌خوام مطمئن شم جنسامون بدون هیچ مشکلی می‌رسن دستمون.
محمد سرش را کمی تکان داد. سپس آرام کف دستش را روی میز گذاشت؛ حالتی که به‌وضوح نشان از تصمیم نهایی‌اش داشت.
-‌ فردا حرکت می‌کنم.
دانش نگاهش را به سوی صدرا چرخاند؛ نگاهش این بار دقیق‌تر و عمیق‌تر از پیش بود؛ گویی مسئولیتی که قرار بود واگذار شود، چیزی فراتر از یک مأموریت ساده بود.
-‌ تو هم باید یه پرونده رو از یه سیستم بسته بیرون بکشی.
صدرا که از همان آغاز جلسه انتظار همین لحظه را داشت، ابرویی بالا انداخت. لبخندش محو اما مملو از کنجکاوی بود:
-‌ چی توشه؟
دانش کمی جلو خم شد، آرنج‌هایش را روی میز گذاشت و صدایش را پایین آورد، به‌گونه‌ای که همچنان قدرت در آن جاری بود:
-‌ لیست نقل‌وانتقالات مالی یه شرکت که پوشش یکی از عملیات‌هامونه.
نگاهش جدی‌تر شد.
-‌ می‌خوام ببینم کسی بدون اجازه سرک کشیده یا نه.
چشم‌های صدرا برق زد؛ برقی آشنا با پیچیدگی. لحظه‌ای سکوت کرد، سپس گوشه‌ی لبش بالا رفت:
-‌ یعنی ردپای یه جاسوس رو دنبال کنیم؟
دانش بی‌درنگ پاسخ داد:
-‌ دقیقاً.
صدرا دستانش را روی زانوهایش گذاشت و برخاست. همان‌طور که ایستاده بود، نگاهی کوتاه به ساعت مچی‌اش انداخت. انگشتش را روی دکمه‌ای فشرد تا حالت خاصی را فعال کند.
-‌ این یکی کار منو راحت کرد. دسترسی به سیستم داخلی رو دارم، ولی اگه کسی داده‌ها رو دستکاری کرده باشه، باید چند لایه رمزگذاری رو بشکنم.
دانش هم از جا بلند شد، بی‌شتاب دکمه‌ی کتش را بست و درحالی‌که به سمت در قدم برمی‌داشت، گفت:
-‌ پس بجنبید. نمی‌خوام این کارا بیشتر از حد لازم طول بکشه.
محمد سری به نشانه‌ی تأیید تکان داد. صدرا هم‌زمان با تنظیم بند ساعتش زیر لب گفت:
-‌ خوبه… پس حالا دیگه رسماً وارد بازی شدیم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

شکارچی

سطح
2
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Jul
1,398
2,411
مدال‌ها
3
***
در غرفه را با دست به جلو فشار داد و وارد شد.
هوای داخل مغازه بوی ترکیبی از پلاستیک، فلز و کمی گرد‌و‌غبار می‌داد. ویترین‌ها پر از گوشی‌های نو و دست‌دوم بودند و چند جعبه‌ی باز شده روی پیشخوان نشان می‌داد که مسعود تازه مشغول بررسی قطعاتی بوده است.
آنید نگاهی سریع به اطراف انداخت و بعد قدم‌هایش را محکم‌تر کرد. مستقیم به سمت پیشخوان رفت و بدون اینکه حوصله‌ی سلام و علیک داشته باشد، گفت:
-‌ ‌مسعود، گوشی حامد آماده‌ست؟
مرد پشت پیشخوان سرش را بالا آورد. ته‌ریش چندروزه‌اش نشان می‌داد که شب قبل را بدون خواب کافی گذرانده بود. دستی به صورتش کشید و بعد به گوشه‌ای از میز اشاره کرد.
-‌ ‌آره، ولی یه چیزی هست.
آنید نگاهی به گوشی انداخت. قاب شکسته‌اش حالا سر هم شده بود، اما هنوز جای ضربه‌های قبلی روی بدنه مشخص بود.
گوشی را برداشت، اما قبل از اینکه چیزی بگوید، صدای مسعود دوباره بلند شد:
- ‌رمز رو باز کردم، اما… بهتره قبل از اینکه سراغش بری، بدونی که این گوشی یه سری پیامای عجیب‌ و غریب داره.
ابروهای آنید کمی در هم رفت.
- ‌‌عجیب‌ و غریب یعنی چی؟
مسعود لحظه‌ای مکث کرد، انگار دنبال کلمات مناسب می‌گشت. بعد گوشی را از دست آنید گرفت، چند ضربه به صفحه زد و تصویری را مقابلش گرفت.
-‌ ‌یعنی این.
چشم‌های آنید روی صفحه قفل شد. یک پیام کوتاه و بدون فرستنده:
«بعضی درها رو که باز می‌کنی، دیگه نمی‌تونی ببندیشون.»
آنید به صفحه خیره ماند. پیام کوتاه بود، اما انگار چیزی سنگین پشتش پنهان بود.
حس ناخوشایندی مثل سایه‌ای سرد روی ستون فقراتش خزید. نگاهش را از متن برداشت و به مسعود دوخت.
- این پیام کی اومده؟
مسعود گوشی را دوباره گرفت، صفحه را بالا و پایین کرد و بعد با صدایی که نشانه‌هایی از نگرانی در آن بود، گفت:
- ‌‌درست بعد از آخرین تماسش. یعنی همون روزی که… .
جمله را کامل نکرد، نیازی هم نبود. آنید خودش می‌دانست آن روز چه اتفاقی افتاده بود.
 
موضوع نویسنده

شکارچی

سطح
2
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Jul
1,398
2,411
مدال‌ها
3
دست‌هایش را مشت کرد، حس کرد قلبش کمی تندتر می‌زند. گوشی را از مسعود پس گرفت و سریع بخش پیام‌ها را بالا آورد.
چندین مکالمه‌ی نیمه‌کاره. بعضی از آن‌ها به نام‌هایی ذخیره شده بودند که می‌شناخت، اما بیشترشان فقط شماره‌هایی ناشناس بودند.
چشمش روی چند پیام قفل شد:
«حواست باشه داری زیادی کنجکاوی می‌کنی. این خوب تموم نمیشه.»
«دفعه آخرت باشه که سر از کارای ما در میاری. یه بار دیگه از این اشتباه‌ها کنی، زبونتو برای همیشه می‌برّیم.»
آنید ناخودآگاه نفسش را سنگین بیرون داد. حس ناخوشایند ته دلش بیشتر شد. پیام تهدید؟ یعنی حامد قبل از مرگش درگیر چیزی شده بود؟ اما این‌ها تنها پیام‌های مشکوک نبودند. چند پیام دیگر هم پایین‌تر دیده می‌شدند که لحنشان کاملاً فرق داشت.
«جنسو ساعت نه بفرست همون جایی که دفعه قبل گفتیم.»
«رسید به دستمون. اطلاعات رو تأیید کن تا تسویه انجام بشه.»
چندین پیام دیگر هم بود، پر از عدد، آدرس‌های کوتاه و مشخصاتی که بی‌معنی به نظر می‌رسیدند، اما وقتی کنار هم قرار می‌گرفتند، انگار چیزی را پنهان می‌کردند.
آنید سر بلند کرد و به مسعود نگاه کرد.
-‌ ‌این پیاما رو دیدی؟
مسعود سری تکان داد، ابروهایش را درهم کشید و گفت:
-‌ ‌دیدم، ولی هنوز نمی‌دونم دقیقاً قضیه چیه. بعضیاش انگار تهدیدن، بعضیاش هم شبیه یه جور معامله‌س. انگار حامد با کسایی سر و کار داشت که نباید… .
آنید گوشی را قفل کرد، آن را محکم در دست فشرد. حالا دیگر مطمئن بود، مرگ حامد اتفاقی نبود. چیزی در این بین وجود داشت که باید کشفش می‌کرد، چیزی که شاید حتی جان خودش را هم به خطر می‌انداخت.
گوشی را در جیبش گذاشت، نگاهی گذرا به مسعود انداخت و با لحنی هویدا و مصمم گفت:
-‌ ‌اگه چیزی فهمیدی، بهم خبر بده.
مسعود سری تکان داد، اما اضطرابی که در چهره‌اش دیده می‌شد، چیزی نبود که آنید نبیند.
او اما بدون مکث از مغازه بیرون زد و در دل خیابان‌های نیمه‌تاریک قدم گذاشت.
هوا رو به تاریکی می‌رفت و چراغ‌های خیابان یکی‌یکی روشن می‌شدند. عبور ماشین‌ها از خیابان خلوت‌تر از قبل بود و پیاده‌روها تقریباً خالی بودند.
باد ملایمی وزید، موهایش را روی صورتش ریخت، اما دست‌هایش را از جیب کاپشنش بیرون نیاورد.
 
موضوع نویسنده

شکارچی

سطح
2
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Jul
1,398
2,411
مدال‌ها
3
ذهنش هنوز درگیر پیام‌هایی بود که خوانده بود. تهدیدها، معاملات، آدرس‌های مبهم… حامد توی چه دردسری افتاده بود؟ چه چیزی باعث شده بود که دیگر زنده نباشد؟
نفس عمیقی کشید و قدم‌هایش را تندتر کرد. سایه‌ی ساختمان‌های بلند، خیابان را در بر گرفته بود و نور زرد چراغ‌های خیابانی، انعکاس مبهمی روی آسفالت داشت.
چند قدم بیشتر برنداشته بود که حس ناخوشایندی در وجودش پیچید. آن حس خاص… همان حسی که می‌گفت کسی تعقیبش می‌کند.
قدمی که برداشت، آرام‌تر شد و گوش‌هایش تیز شد تا کوچک‌ترین صدایی را دریافت کند.
صدای قدم‌هایی که پشت سرش می‌آمد، منظم بود، درست مثل صدای پای خودش.
نگاهش را بی‌آنکه سرش را بچرخاند، به شیشه‌ی یکی از مغازه‌های بسته دوخت. سایه‌ی دو مرد را دید. قلبش فشرده شد. چقدر نزدیک بودند؟!
سرعت قدم‌هایش را بیشتر کرد. سعی کرد از اولین پیچ خیابان عبور کند، اما درست در همان لحظه، قبل از اینکه بتواند واکنش نشان دهد، صدای خشنی در نزدیکی گوشش نجوا کرد:
-‌ ‌تکون نخور.
همه‌چیز در کسری از ثانیه اتفاق افتاد. دستی محکم دور بازویش پیچید و کشیدنش به سمت عقب، آن‌قدر ناگهانی بود که تعادلش را از دست داد. نفسش بند آمد، اما فرصتی برای فریاد زدن نداشت. مرد دوم از سمت دیگر به او نزدیک شد و دستی روی دهانش نشست.
تقلا کرد، اما زورش به بازوهای ستبر مردی که او را گرفته بود، نمی‌رسید.
نور چراغ‌های خیابان، روی چهره‌ی سرد مردان سایه انداخته بود. یکی از آن‌ها زیر لب چیزی گفت، اما آنید نشنید. تمام تمرکزش روی راهی برای فرار بود. با تمام توانش پاهایش را به زمین کوبید، سعی کرد لگد بزند، اما مردی که پشت سرش بود، بی‌معطلی بازویش را پیچاند.
-‌ ‌لعنتی! آروم بگیر!
حس کرد اوضاع دارد از کنترلش خارج می‌شود، تمام قدرتش را جمع کرد و پایش را محکم روی پای مردی که بازویش را گرفته بود، کوبید.
مرد ناسزایی گفت و لحظه‌ای شل شد. از همان فرصت استفاده کرد، خودش را چرخاند و با آرنج به قفسه سی*ن*ه‌اش کوبید.
مرد عقب رفت، اما دستش را رها نکرد. نفس‌های آنید تند شده بود، قلبش با شدت در سی*ن*ه می‌کوبید، اما اجازه نداد وحشت بدنش را فلج کند.
با چشمانی برافروخته، مرد را نگاه کرد و درحالی‌که تقلا می‌کرد دستش را از چنگ او بیرون بکشد، گفت:
-‌ ‌ولم کن عوضی!
مرد، آرواره‌هایش را روی هم فشرد و درحالی‌که هنوز درد ضربه‌ای که خورده بود را حس می‌کرد، با خشونت بیشتری بازویش را پیچاند.
 
موضوع نویسنده

شکارچی

سطح
2
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Jul
1,398
2,411
مدال‌ها
3
آنید از درد نفسش را حبس کرد، اما قبل از اینکه دوباره بخواهد حرکت کند، مرد دیگر جلو آمد.
-‌ انقد دست و پا نزن. اینجا خیابون خلوت‌تر از اونه که کسی صداتو بشنوه.
نمی‌خواست بترسد، نمی‌خواست تسلیم شود، اما می‌دانست که اگر نتواند راهی پیدا کند، اوضاع بدتر از این خواهد شد.
این بار وزنش را روی پایش انداخت، خودش را خم کرد و ناگهانی تمام قدرتش را به کار گرفت تا بازویش را بیرون بکشد.
موفق شد! اما تنها برای چند ثانیه.
همان لحظه که فکر کرد می‌تواند بدود، مرد دوم بازویش را گرفت، او را چرخاند و محکم به دیوار کوبید.
هوای داخل ریه‌هایش با شدت بیرون رانده شد. صدای خش‌دار مرد کنار گوشش زمزمه شد:
-‌ ‌گفتم که دست و پا نزن، فقط کارو سخت‌تر می‌کنی.
آنید نگاهش را بالا برد، چشمانش پر از خشم بود، اما فرصتی برای واکنش نداشت. مرد اول از پشت، بازویش را دوباره گرفت، این بار محکم‌تر.
انگشتانش مثل پنجه‌های آهنی، پوستش را می‌فشردند.
تقلا کرد، پاهایش را به زمین کوبید، اما مردها از قبل آماده بودند.
یکی از آن‌ها سریع دستش را به سمت صورتش برد، نفسش تنگ شد.
انگار دیوارهای خیابان تنگ‌تر شده بودند و نورهای دور و بر، محو.
تمام تنش منقبض شد، اما هنوز تسلیم نشده بود.
دهانش را باز کرد تا گاز بگیرد، اما در همان لحظه، چیزی به پشت گردنش کوبیده شد. دردی تیز در ستون فقراتش دوید.
ذهنش تاریک شد و آخرین چیزی که شنید، صدای محو یکی از آن‌ها بود که گفت:
-‌ برش دار.
همه‌چیز در یک لحظه تیره و تار شد… .
 
موضوع نویسنده

شکارچی

سطح
2
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Jul
1,398
2,411
مدال‌ها
3
***
درد شدیدی در گردنش ‌پیچید. پلک‌هایش سنگین بودند، اما صدای نامفهومی که از اطراف به گوشش می‌رسید، او را به سمت هوشیاری ‌کشید.
سعی کرد انگشتانش را تکان دهد، اما بدنش هنوز کرخت بود.
اتاقی که در آن بود، سقف بلندی داشت با دیوارهایی سیمانی و نور مهتابی سردی که از پنجره‌های بالایی به داخل می‌تابید.
آهسته پلک زد؛ تصویری تار از یک اتاق نیمه‌تاریک و دو مرد که در سکوت به او نگاه می‌کردند، در ذهنش شکل گرفت.
صدای خش‌دار یکی از آن‌ها، سکوت را شکست:
- بالاخره بیدار شد.
احساس ضعف و درد مثل جریان سردی از گردنش تا سرش ‌دوید. پلک‌هایش را محکم روی هم فشرد، سعی کرد هوشیاری‌اش را بازیابد. با اخمی عمیق اطراف را از نظر گذراند و بعد، با لحنی خشک گفت:
-‌ کی هستین؟ چرا منو آوردین اینجا؟
سرش را چرخاند و به مردی که نزدیک‌تر ایستاده بود، خیره شد.
چشمانش برق خاصی داشت، چیزی بین سرگرمی و تهدید. بعد از مکثی که بیشتر شبیه شکنجه‌ی ذهنی بود، بالاخره لب زد:
-‌ سوال اشتباهیه.
آنید اخم‌هایش را بیشتر در هم کشید، اما مرد ادامه داد، این بار آرام‌تر و کشنده‌تر:
-‌ سوال درست اینه… چرا هنوز زنده‌ای؟
لحنش آن‌قدر مطمئن بود که برای لحظه‌ای هوای اطراف سنگین‌تر شد.
قلب آنید برای لحظه‌ای از حرکت ایستاد، اما به خودش مسلط شد. نگاهش را بار دیگر دور تا دور اتاق چرخاند؛ سقف کوتاه، دیوارهای بتنی، بوی نا و رطوبت.
هیچ نشانی از جایی که در آن بود، نداشت.
نگاهش به مرد برگشت، اخمش عمیق‌تر شد. با لحنی که سعی داشت محکم و بی‌اعتنا باشد، غرید:
-‌ واضحه که حوصله‌ی بازیای مسخره‌تو ندارم. بهتره زودتر بری سر اصل مطلب!
مرد لبخند نزد، اما برق ریز و زهرآلودی در چشمانش نشست.
 
موضوع نویسنده

شکارچی

سطح
2
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Jul
1,398
2,411
مدال‌ها
3
چند قدم به سمتش آمد، آن‌قدر نزدیک که نفسش را روی پوست آنید حس کرد. آرام و شمرده زمزمه کرد:
-‌ تو وسط یه بازی‌ای که ازش خبر نداری، آنید.
آنید از بهت نفسش در سی*ن*ه حبس شد، اما صورتش هیچ احساسی را نشان نداد. این‌که آن‌ها به خوبی او را می‌شناختند. مرد عقب رفت، به صندلی‌ای تکیه داد و با خونسردی ادامه داد:
-‌ ما می‌تونستیم خیلی راحت سر به نیستت کنیم. تو یه درصدم نمی‌دونی که داری تو چه جنگی دخالت می‌کنی! می‌دونی کسایی که دنبال برادرت بودن، با آدمایی که من باهاشون طرفم، چه فرقی دارن؟
آنید فکش را قفل کرد. حس می‌کرد هر لحظه ممکن است به سمتش حمله کند، اما خودش را کنترل کرد. کمی جلوتر خم شد و با لحنی که حالا کمی تیزتر شده بود، گفت:
-‌ می‌تونی تهدید کنی، می‌تونی شعر ببافی، ولی اگه می‌خواستین منو بکشین، تا حالا این کارو کرده بودین. پس بگو چی از جونم می‌خوای؟
مرد نگاهش را ثابت به او دوخت، گوشه‌ی لبش کمی بالا رفت، انگار که دقیقاً همین را می‌خواست. دست‌هایش را از جیب بیرون آورد و با صدایی آرام اما پر از نفوذ گفت:
-‌ یه پیشنهاد. یه شانس برای انتقام، یه بلیت برای ورود به جهنم.
لحظه‌ای سکوت بینشان برقرار شد. آنید نفس عمیقی کشید؛ می‌دانست که با یک جواب، می‌تواند سرنوشتش را تغییر دهد.
در چشمان مرد چیزی جز اطمینان نبود، اما پشت آن خونسردیِ ظاهری، چیزی کمین کرده بود؛ چیزی که بیش از حد خطرناک به نظر می‌رسید.
با لحنی که حالا کنجکاوی در آن پنهان شده بود، گفت:
-‌ وارد جهنم بشم که چی؟ برای تو بجنگم؟
مرد لبخند کوتاهی زد، نه از سر تمسخر، نه از سر رضایت.
بیشتر شبیه کسی بود که می‌دانست آنید دیر یا زود پا در این مسیر می‌گذارد. با همان لحن سرد و مرموزش پاسخ داد:
-‌ نه برای من، برای خودت. برای کسی که ازت گرفتن، برای چیزی که شاید دیگه هیچ‌وقت نتونی جوابشو پیدا کنی.
آنید حس کرد که ته دلش چیزی تکان می‌خورد.
 
موضوع نویسنده

شکارچی

سطح
2
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Jul
1,398
2,411
مدال‌ها
3
دنبال جواب بود، دنبال حقیقتی که زیر انبوهی از دروغ دفن شده بود. انگشتانش را مشت کرد، نگاهش تیره‌تر شد.
-‌ من پامو توی معامله‌ای که قیمتش معلوم نیست، نمی‌ذارم.
مرد سری تکان داد، انگار که انتظار همین را داشت. بعد، خیلی آرام، یک پوشه را از روی میز برداشت و به سمت آنید گرفت.
-‌ این معامله نیست. یه انتخابه. اینا فقط یه گوشه از واقعیتن. بخوای یا نخوای، تو دیگه جزئی از این بازی‌ای.
آنید تردید داشت، اما نمی‌توانست انکار کند که کنجکاوی لعنتی، مثل سمی آرام در خونش جریان پیدا کرده بود.
پوشه را گرفت، نگاهش را پایین انداخت و وقتی اولین عکس را دید، قلبش از حرکت ایستاد.
تصویری از برادرش، در کنار چند مرد غریبه. تاریخ گوشه‌ی عکس برای شیش ماه قبل بود.
دستش بی‌اراده لرزید، نفسش سنگین شد. چشمانش را بار دیگر به مرد دوخت. حالا دیگر تردیدی در کار نبود.
-‌ تو چقدرش رو می‌دونی؟
مرد لبخند محوی زد و آرام گفت:
-‌ همشو!
دست‌هایش بی‌اراده روی لبه‌ی پوشه فشرده شد. نگاهش روی عکس ثابت ماند. برادرش، میان مردهایی که هیچ‌وقت نمی‌شناخت. تاریخ گوشه‌ی عکس به‌وضوح نشان می‌داد که این تصویر قبل از مرگش گرفته شده بود… .
نگاهش را بالا آورد، به مردی که حالا بی‌صبرانه منتظر واکنشش بود. چشمانش باریک شد، انگار که می‌خواست در ذهن او نفوذ کند. با صدایی که دیگر خبری از سردی و آرامش در آن نبود، غرید:
-‌ داری سعی می‌کنی یه مشت عکس مزخرف به خوردم بدی که برادرم… .
مرد میان حرفش پرید، لحنش بی‌احساس و قاطع بود:
-‌ حامد یه عضو کوچیک توی باند خادما بود.
سکوتی سنگین بینشان نشست.
حس کرد چیزی درونش فرو ریخت. انگار که تمام تصوراتش، تمام تصویرهایی که از برادرش در ذهن داشت، حالا در هم شکسته بودند.
 
موضوع نویسنده

شکارچی

سطح
2
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Jul
1,398
2,411
مدال‌ها
3
زبانش خشک شد، اما مغزش هنوز در حال پردازش بود.
بالاخره، صدایش آرام و لرزان بیرون آمد:
-‌ دروغه… .
مرد دست به سی*ن*ه شد و با بی‌رحمی ادامه داد:
-‌ دروغ؟ واقعاً اینو می‌گی؟ پس چطور توی حساب بانکی‌ش پول‌هایی پیدا شد که هیچ جای قانونی ثبت نشده بودن؟ چطور یه آدم معمولی با یکی از خطرناک‌ترین گروه‌های زیرزمینی در ارتباط بود؟ برادرت تموم اون مدت رو از ترس کی قایم شده بود؟
آنید لب‌هایش را روی هم فشرد. قلبش تند می‌زد، اما اجازه نداد خودش را ببازد.
-‌ چرا کشتنش؟
مرد شانه بالا انداخت.
-‌ همینه که باید بفهمی. شاید می‌خواست کنار بکشه. شاید خ*یانت کرده بود. شاید فقط یه مهره‌ی بی‌ارزش بود که تصمیم گرفتن از بازی حذفش کنن.
آنید حس کرد نفسش سنگین شده. این حرف‌ها، این اطلاعات، مثل سم توی خونش می‌دویدند.
نگاهش را دوباره به عکس دوخت. حالا دیگر همه‌چیز واضح‌تر شده بود… اما این فقط آغازش بود. اگر واقعاً برادرش عضوی از باند خادم‌ها بود، پس او برای چه چیزی کشته شد؟
و مهم‌تر از همه، آنید حالا در کجای این بازی قرار داشت.
انگشتانش بی‌هدف گوشه‌ی یکی از تصاویر را لمس می‌کردند، اما ذهنش درگیر چیز دیگری بود. یک سوال سمج، سوالی که از همان لحظه‌ای که چشم باز کرده بود، در سرش تکرار می‌شد.
نگاهش را بالا آورد و مستقیم به چشمان مرد خیره شد.
-‌ چرا منو آوردین این‌جا؟
مرد لبخندی محو زد، از آن لبخندهایی که بیشتر از هر چیز نشانه‌ی سنجیدن طرف مقابل بود. دست‌هایش را روی میز گذاشت و کمی به جلو خم شد.
-‌ تو دو ویژگی مهم داری که هیچ‌ک.س دیگه‌ای نداره.
آنید ابروهایش را بالا انداخت.
-‌ منظورت چیه؟
مرد با لحنی آرام اما محکم ادامه داد:
-‌ اول این‌که، سابقه‌ات پاکه. نه پرونده‌ی کیفری داری، نه کسی شک می‌کنه که ممکنه دنبال همچین چیزی باشی. تو برای اونایی که می‌خوایم بهشون ضربه بزنیم، فقط یه آدم معمولیی.
آنید پوزخندی زد.
-‌ و دوم؟
مرد نگاهش را در چشمان آنید قفل کرد، چشمانی که حالا میان تردید و خشم سرگردان بودند. لحنش آرام بود، اما چیزی در عمق صدایش، محکم و غیرقابل‌انکار، در فضای سنگین اتاق پیچید:
-‌ تو انگیزه‌ی انتقامو داری.
 
بالا پایین