جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

برترین [منطقه‌ی آشوب] اثر «Rasha_S کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته ترسناک ، تخیلی ، فانتزی توسط Rasha_S با نام [منطقه‌ی آشوب] اثر «Rasha_S کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 10,086 بازدید, 331 پاسخ و 55 بار واکنش داشته است
نام دسته ترسناک ، تخیلی ، فانتزی
نام موضوع [منطقه‌ی آشوب] اثر «Rasha_S کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Rasha_S
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Rasha_S
موضوع نویسنده

Rasha_S

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Oct
3,414
12,212
مدال‌ها
4
ثانیه‌ای بعد فریاد مردونه‌ای توی راهرو پیچید و بعد از اون سکوت مطلق حاکم شد.
دست‌هام رو توی موهام فرو کردم و مضطرب به پوتین‌هام خیره شدم.
- چیکار کنم؟
نگاهم روی تک‌تک اجزای داخل اتاق می‌چرخید و قلبم با قدرت خودش رو به قفسه‌ی سی*ن*ه‌م می‌کوبید. بدون توجه به دردی که توی سرم پیچیده‌بود، دست‌هام رو پایین آوردم و به پاهام چسبوندم.
- باید چیکار کنم؟
تمام احتمالات و اتفاقاتی که ممکن بود قبل و بعد از فرار من بیفته، توی مغزم نمایش داده می‌شد. روی صدای پام که روی زمین ضرب گرفته‌بود، متمرکز شدم.
فقط چند ثانیه طول کشید تا مطمئن از تصمیمی که گرفته‌بودم، سرم رو بالا بگیرم. توی زندگی من هیچ چیز مهم‌تر از شقایق و بچه‌ای که هنوز اون رو ندیده‌بودم، وجود نداشت؛ اگه فرار من قبل از دادگاه به معنی نجات داده‌شدن خانواده‌م باشه، حتی مجرم شناخته شدنم هم اهمیتی نداره.
به اطراف نگاه کردم و با دیدن لیوان فلزی روی زمین، با عجله به‌طرفش رفتم. چنگی زدم و از روی زمین برش داشتم. روی پاشنه‌ی پام چرخیدم و در تنها اتاقکی که توی این مکان بود رو باز کردم. شیر آب روشویی رو باز کردم و لیوان کوچیک رو توی جیبم فرو کردم. مشتم رو پر از آب کردم و روی صورتم پاشیدم. مشت بعدی ثانیه‌ای بعد موهام رو هم خیس کرد. شیر آب رو بستم و بدون توجه به خیس بودن سر و صورتم، در رو پشت سرم بستم.
با قدم‌های بلند خودم رو پشت در رسوندم و روی زمین نشستم. لیوان رو از توی جیبم بیرون کشیدم و به حالت نیمه درازکش دراومدم.
دستی که لیوان توی اون بود رو بالا آوردم و با استیل ضربه‌ی آرومی به در چوبی زدم. ضربه‌ی بعدی با چند ثانیه فاصله از اولین ضربه روی در خورد. صدایی که از توی گلوم بلند می‌شد رو ضعیف و التماس‌گونه نشون دادم:
- کسی اونجا هست؟
ضربه‌ها آروم و بدون الگوی خاصی روی در فرود می‌اومدن و جملاتم رو همراهی می‌کردن.
صدای زمزمه‌ی آرومشون از پشت در باعث شد لبخند کوچیکی بزنم و هر لحظه‌ای که می‌گذشت رو توی ذهنم بشمارم.
 
موضوع نویسنده

Rasha_S

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Oct
3,414
12,212
مدال‌ها
4
لمس سرمای سرامیک با پوست دست و بازوهام، درحالی که برای باز شدن در لحظه‌شماری می‌کردم استرسم رو بیشتر می‌کرد.
قبل از این‌که جمله‌ی بعدی از دهنم خارج بشه، صدای چرخیدن کلید توی قفل ساکتم کرد. در به آرومی باز شد و سایه‌ی کسی روی دیوار افتاد. لیوان از توی دستم به زمین خورد و دست دیگه‌م با بی‌حالی فشار کمی به پهلوم وارد کرد.
صدای نگهبان توی گوشم پیچید:
- چی شده؟ مشکلت چیه؟
تلاشی برای بالا آوردن سرم نکردم و فقط چیزلب کلماتی نامفهوم رو زمزمه کردم. با تردید سرش رو به‌سمت همکارش که پشت سرش وایساده‌بود، چرخوند:
- داره می‌میره؟
نگهبان که تاحالا چیزی نگفته‌بود، پسر رو کنار زد و جلو اومد. کمی خم شد و به چشم‌های نیمه بازم نیم نگاهی انداخت. وقتی دید واکنشی نشون نمیدم، دستش رو بالا آورد و روی شونه‌م گذاشت.
مرد: هی زندانی! صدای من رو می‌شنوی؟
آب دهنم رو به سختی قورت دادم و فشار دستم روی پهلوم بیشتر شد که باعث شد توجه پسر جوان بهش جلب بشه. با انگشت بهم اشاره کرد و مرد رو مخاطب قرار داد:
- فکر کنم یه مشکلی توی کلیه یا آپاندیسش داره!
مرد قدمی به عقب برداشت:
- به ما ربطی نداره؛ بیا بریم.
ناله‌ای کردم و پلک‌هام رو روی هم گذاشتم. لعنتی! این مرد واقعاً نادون بود یا فقط داشت تظاهر می‌کرد؟
صدای پسر بلند شد:
- چند ساعت دیگه دادگاه داره؛ اگه قبل از اون بمیره، اون هم وقتی که تحت نظر ما بوده، باید مسئولیتش رو قبول کنیم! اگه بندازنمون جلوی سگ‌ها چی؟
ثانیه‌ای سکوت برقرار شد. این پسر باهوش‌تر بود و همین هوشش به جلو رفتن نقشه‌م کمک بزرگی کرد.
مرد با کلافگی چیزی زیر لب گفت و تصمیمش رو گرفت:
- اول باید یه دکتر خبر کنیم؛ نمی‌تونیم از این اتاق بیرون ببریمش.
خم شدنش به‌سمتم رو حس کردم. انگشتش جلوی بینیم قرار گرفت اما چند دقیقه‌ای بود که نفس‌های آروم و کش‌دار می‌کشیدم؛ قرار نبود به این زودی دستم رو بخونه.
 
موضوع نویسنده

Rasha_S

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Oct
3,414
12,212
مدال‌ها
4
صدای قدم‌های نفر دوم نشون می‌داد که حالا هردوی اون‌ها توی اتاق بودن. به محض این‌که گردنش در دسترسم قرار گرفت، چشم‌هام رو باز کردم و به‌طرفش خیز برداشتم. پای راستم رو به در کوبیدم و صدای بسته شدن در اتاق، باعث شد لبخندی از سر آسودگی بزنم.
دستم رو دور گردنش حلقه کردم و با دست دیگه‌م، سرش رو توی مشت گرفتم. عضلات دستم منقبض شدن و کاملاً آماده‌ی شکستن گردنش بودم، ولی با یادآوری این‌که تمام این افراد تا چند وقت پیش عزیزان من بودن، تصمیمم عوض شد. دستم محاصره‌ی سرش رو پایان داد و در عوض با فشار دادن نقطه‌ی حساس گردنش، بدن بی‌هوشش رو روی زمین انداخت.
روی پام وایسادم و به تنها حریف باقی‌موندم نگاه کردم. شوکه شده به من که حالا کوچک‌ترین شباهتی به نسخه‌ی پنج ثانیه پیش نداشتم، خیره مونده‌بود. نگاهم که با نگاهش تلاقی کرد، اون رو از حالت خلسه بیرون کشید.
هول کرده دستش رو به‌سمت قبضه‌ی اسلحه برد، اما بیرون کشیده شدنش از غلاف، با برخورد پوتینم به مچ دستش همزمان شد. کلت روی زمین افتاد و صورتش از درد توی هم رفت که با بی‌حوصلگی لگد بعدی رو توی صورتش کوبیدم. صدای خرد شدن استخون بینیش با صدای کوبیده شدنش به دیوار مخلوط شد.
با یک قدم بلند جلوش قرار گرفتم و پنجه‌هام رو روی شونه‌هاش قفل کردم. برخورد نسبتاً محکم سرم با پیشونیش باعث شد که از هوش بره و بدنش توی دست‌هام شل بشه. نفسم رو آزاد کردم و ازش فاصله گرفتم. روی زمین افتاد که بدون توجه بهش، خم شدم و کلاه نقاب‌دار خاکی‌رنگی که جلوی در افتاده بود رو برداشتم. کمی به اطراف نگاه کردم و باعجله روی زانو نشستم. دکمه‌های لباس فرم پسر رو باز کردم و از تنش بیرون کشیدم. فرم رو روی تی‌شرتی که حالا کهنه شده‌بود پوشیدم و چند ثانیه بعد هم شلوارم رو با مال اون عوض کرده‌بودم.
با احتیاط در رو باز کردم و بعد از مطمئن شدن از خالی بودن راهرو، برای اولین بار بعد از یک ماه به‌طرف پله‌های منتهی به آزادی قدم برداشتم.
اگه آروین قدیم بود، لحظه‌ای رو برای کری خوندن و شوخی با حریف‌هاش از دست نمی‌داد؛ اما آروینی که امروز از اتاق بیرون اومد، موضوعاتی مهم‌تر از این کارها ذهن بی‌حوصله‌ش رو مشغول کرده‌بود.
هر قدمم که از پله‌ها بالا می‌رفت، با دقت برداشته می‌شد. بالآخره وارد محوطه شدم و به‌سمت خروجی قدم برداشتم.
 
موضوع نویسنده

Rasha_S

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Oct
3,414
12,212
مدال‌ها
4
به‌جز سه سرباز، کسی توی محوطه دیده نمی‌شد و همون سه نفر هم توجهی به من نداشتن. هرچند قانون و اساس این بود که من رو متوقف کنن و همزمان که مجبورم می‌کردن سرم رو بالا بیارم تا سایه‌ی نقاب روی سرم کنار بره و بتونن صورتم رو ببینن، ازم در مورد هویت و دلیل اینجا بودنم سوال بپرسن، اما حقیقت این بود که هیچ‌ک.س انتظار نداشت آروین بعد از یک ماه، اون هم درحالی که هیچ تلاشی جز پایین گرفتن سرش برای مخفی شدن نمی‌کرد، از ساختمون خارج بشه.
دستم رو روی در شیشه‌ای فشار دادم و نور خورشید رو با آغوش باز به خودم هدیه دادم.
بدون توجه به مردم و حساس کردنشون به خودم با رفتارهام، به قدم‌های هدف‌دارم سرعت بخشیدم. فرصتم برای فرار به‌قدری کم بود که فقط تونسته‌بودم لحظه‌ی قبل از خروج، اسلحه‌ای که روی زمین افتاده‌بود رو بردارم و توی جیبم بذارم؛ هرچند که امیدوار بودم نیازی به استفاده ازش نباشه.
مردم از کنارم رد می‌شدن ولی جز سه نفر، هیچ‌ک.س هیچ نشونه‌ای از کنجکاوی از خودش نشون نمی‌داد. خوشبختانه سایه‌ای که روی صورت خیره به پوتین‌هام افتاده‌بود، تا این لحظه خبر فرار آلفای سابق و خائن فعلی از زندان رو مخفی نگه داشته‌بود.
جلوی خونه‌ی خانواده‌ی شقایق وایسادم و زنگ رو فشار دادم. ثانیه‌ای بعد، صدای مردی میانسال به گوشم رسید:
- بله؟
سرم رو جلو بردم.
- روز بخیر پدر جان! برای واحد پنج غذا آوردم ولی ظاهراً آیفونشون خرابه؛ ممنون میشم در رو باز کنین که بتونم سریع‌تر بقیه‌ی سفارش‌ها رو تحویل بدم.
همون‌طور که از این مرد ساده انتظار داشتم، بدون این‌که به صدام شک کنه یا سوال بیشتری بپرسه، دکمه‌ی باز کردن در رو فشار داد.
وارد شدم و بعد از این‌که نگاهی به پیاده‌رو و خیابون انداختم، در رو پشت سرم بستم. پله‌ها رو دو تا یکی می‌کردم و با شتاب بالا رفتم که به در واحد پنج رسیدم.
ثانیه‌ای مکث کردم و نفس عمیقی کشیدم؛ قلبم خودش رو به قفسه‌ی سی*ن*ه‌م می‌کوبید و امیدوار بودم شقایق، بچه‌م و تمام این خانواده‌ای که علاوه بر مادر و برادر خودم، مادر، پدر و برادر اون هم شاملشون می‌شد سالم باشن.
دست عرق‌کرده از استرسم رو بالا آوردم و سه بار روی در کوبیدم. سه بار ضربه‌ی ریتم‌دار همون رمزی بود که به این هفت نفر اجازه می‌داد متوجه بشن کسی که پشت در وایساده، منم!
 
موضوع نویسنده

Rasha_S

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Oct
3,414
12,212
مدال‌ها
4
صدای قدم‌های سریعی که تا پشت در امتداد پیدا کرد، باعث شد لبخندی روی لبم بیاد؛ شاید هنوز چهره‌ی فردی که الان داشت در رو باز می‌کرد ندیده‌بودم، ولی شناختن کسی که پنج سال توی هر لحظه‌ی زندگیم شریک بود و بیش از ده سال از عمرم توی افکارم زندگی می‌کرد، سخت نبود.
در باز شد و بین نوری که از خونه خارج می‌شد، هیکل ظریف و نسبتاً کوتاهی نقش بست. سرم رو بالا آوردم و بدون این‌که بذاره حتی یک ثانیه از باز شدن دست‌هام بگذره، توی آغوشم فرو رفت. چشم‌هام رو بستم و بعد از یک ماه، نفسی هر چند کوتاه، ولی بی‌دغدغه کشیدم.
با شنیدن صدای پدرش خواست برگرده که دستم رو دور شونه‌ش حلقه کردم و کنارش وایسادم.
پدر: از اونجایی که تقریباً مطمئنم از نظر قانونی نباید اینجا باشی، پس فکر کنم بهتره بیای داخل!
از جلوی در کنار رفت که همزمان با وارد شدنمون، دستم رو به نشونه‌ی احترام توی دستش گذاشتم و فشاری به هم وارد کردیم.
- درست حدس زدین.
به محض ورود، چشمم به مادرهامون افتاد. تلاقی نگاه‌هامون باعث شد اشک به وضوح توی چشم‌های مادر من و شقایق حلقه بزنه.
با دو قدم بلند جلوی مامان وایسادم و دستم رو دورش قفل کردم. سرم رو توی موهاش فرو بردم و با صدایی که سرخوش جلوه می‌کرد، به حرف اومدم:
- مامان جان من چطوره؟
بغضش ترکید که ازش جدا شدم و با انگشت، اشک‌هاش رو پاک کردم.
- الهه خانم که گریه نمی‌کنه!
دستش رو روی ته ریش چهار روزم کشید:
- خوبی پسرم؟
چشمک زدم:
- من خوبم ولی افراد توی ساختمون آلفا رو مطمئن نیستم.
لبخندی زد که کمی ازش فاصله گرفتم و با احترام مشغول احوال‌پرسی با پدر و مادر شقایق شدم.
طولی نکشید که با صدای بلند سلام کسی که شدیداً برام آشنا بود، روی پاشنه‌ی پا چرخیدم و جوابش رو دادم:
- سلام بر آرین خان... !
با دیدن چیزی که توی دست‌هاش بود، زبونم بند اومد و حس کردم نفسم برای ثانیه‌ای وایساد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Rasha_S

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Oct
3,414
12,212
مدال‌ها
4
ناباور به‌طرف شقایق چرخیدم. نگاه مبهوتم رو از صورت خندونش گرفتم و به شکمی که حالا خالی بود دوختم. دوباره به چشم‌هاش خیره شدم که با ذوق خندید و چیزی نگفت. اون‌قدر برای دیدنشون عجله داشتم که از همون اول متوجه تغییری به این واضحی نشده‌بودم.
آرین از پشت سرم به حرف اومد:
- این هم از اولین دیدار پدر و پسر!
دوباره به جهت اولم برگشتم و بدون حرف خیره به موجود کوچیک توی دست‌هاش موندم. شقایق از کنارم رد شد و بچه رو از توی دست‌های آرین بیرون کشید.
شقایق: بغلش کن آروین!
با تردید دست‌هام رو جلو بردم:
- چیزیش نشه!
از ته دل خندید و پسرم رو توی دست‌هام گذاشت. سرم رو پایین بردم و به چشم‌های نیمه‌بازش چشم دوختم.
چند ساعت پیش از زبون پارسا تولد پسرم رو شنیده‌بودم، ولی انگار تا قبل از دیدنش باور نکرده‌بودم؛ اما همه‌ی این‌ها تا قبل از این بود که توی آغوش بگیرمش. حالا که این موجود ضعیف و چند سانتی بین دست‌هام بود، حس می‌کردم همینجا و همین لحظه دارم قسمتی از بهشتی رو که خدا وعده داده، تجربه می‌کنم.
از ترس آسیب رسیدن به این فرشته، حتی کوچک‌ترین تکونی هم نمی‌خوردم. با لبخندی که ناخودآگاه روی لب‌هام نقش بسته‌بود، سرم رو بالا آوردم و به حرف مامان گوش دادم:
- خیلی سعی کردیم که بتونی نوه‌ی عزیزم رو ببینی، ولی اون از خدا بی‌خبر اجازه نمی‌داد.
نفس عمیقی کشیدم و سرم رو تکون دادم. شقایق قدمی جلوتر اومد و دستش رو به آرومی روی موهای نرم و کم‌پشت پسرمون کشید:
- قرار بود اگه پسر شد، اسمش رو رابین بذاریم.
جلوی میلم برای بوسیدن رابینم مقاومت می‌کردم؛ مطمئن نبودم تماس ریش‌های زبرم با صورتش فکر خوبی باشه.
سرم رو کمی پایین‌تر از لپ‌های تپلش بردم و کنار گوشش زمزمه کردم:
- به این دنیا خوش اومدی رابین بابا!
باز و بسته شدن لب‌های کوچیک و روشنش لبخندم رو پهن‌تر کرد. پلک‌های نازکش از خستگی روی هم افتادن و چشم‌های تیره‌ش رو زیرش پنهون کرد.
با احتیاط دست راستم رو بالا آوردم و شقایق رو توی محاصره‌ی بازوم نگه داشتم؛ هیچ‌ک.س نمی‌تونست قبل از نابود کردن من به این جمع نزدیک بشه و مطمئن می‌شدم که حتی اگه قراره من شکست بخورم، هیچ‌کدوممون از توی رینگ مبارزه زنده بیرون نره.
 
موضوع نویسنده

Rasha_S

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Oct
3,414
12,212
مدال‌ها
4
به شقایق نگاه کردم.
- وسایل ضروری رابین رو بردار؛ از اینجا میریم.
تعجب کرد و قدمی ازم فاصله گرفت:
- منظورت چیه؟
نفس عمیقی کشیدم و با جدیت بهش خیره شدم:
- پارسا رو گرفتن؛ نمی‌دونم چطوری، ولی زندگی تو و بچه در خطره!
آرین لعنتی زیر لب فرستاد و به‌سمت پنجره رفت. صدای نگران مامان به گوشم رسید:
- می‌خواین کجا برین؟
به رابین خیره شدم.
- نمی‌دونم مامان؛ من از این مردم ظاهربین و قدرنشناس بُریدم. تنها چیزی که می‌خوام امنیت شماهاست.
دست پدر روی شونه‌م قرار گرفت و رو به شقایق گفت:
- عجله کن دخترم!
شقایق لحظه‌ای بی‌حرکت موند و بعد از اون با سرعت به‌سمت اتاق رفت.
پدر: مطمئنی این بهترین راهه؟ ما دفتر تو رو به عنوان مدرک داریم!
تک خنده‌ای کردم.
- برای این جماعت، اون حتی یه درصد هم قانع کننده نیست.
سرم رو بالا آوردم و همه رو از نگاه گذروندم.
- اگه شقایق و رابین رو از دیوارها خارج کنم، در امان می‌مونن؛ اینجوری شماها هم وارد قضیه نمیشین و نمی‌تونن کاری بهتون داشته‌باشن.
سکوت غمگین مادر شقایق مثل سیلی توی صورتم بود. من داشتم اون رو از دختر و نوه‌ش جدا می‌کردم، اما امیدوار بودم درک کنه که تنها راه ممکن همینه! گوش مردم اون‌قدر از خزعبلات شایان پر بود که حاضر بودن با کمال میل زن و بچه‌م رو هم نابود کنن.
صدای پر از استرس آرین نگاهم رو به خودش جلب کرد. با اضطراب پرده رو رها کرد و جلوم وایساد:
- دارن میان؛ فقط پنج بلوک با اینجا فاصله دارن!
مامان با وحشت به حرف اومد:
- فهمیدن که از اونجا فرار کردی!
صدای بلندم رابین رو از خواب بیدار کرد:
- شقایق وسایل رو بیخیال شو؛ باید همین الان بریم!
با عجله از اتاق بیرون اومد و بهم نگاه کرد:
- چی شده؟
بدون توجه به گریه‌ی رابین، دستش رو گرفتم و به‌سمت در کشوندم:
- باید بریم!
با رسیدن جلوی در دستش رو ول کردم، دستگیره رو پایین کشیدم و همزمان بقیه رو خطاب قرار دادم:
- در اولین فرصت باهاتون ارتباط برقرار می‌کنیم.
قدم‌های بلند و عجول آرین کنارم قرار گرفتن:
- من هم میام؛ دو نفر بهتر از یه نفر می‌تونن مقاومت کنن!
 
موضوع نویسنده

Rasha_S

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Oct
3,414
12,212
مدال‌ها
4
مخالفتی نکردم؛ الان وقت بحث نبود. شرایط به قدری حاد بود که هیچ‌ک.س حتی در مورد دلیل کشتن شقایق و رابین هم سؤالی نکرد. پوتین‌هایی که از شدت عجله از پام بیرون نکشیده‌بودم رو روی پادری گذاشتم و از خونه خارج شدم.
ثانیه‌ای بعد با قدم‌های بلند و درحالی که بچه رو به خودم چسبونده‌بودم، از پله‌ها پایین اومدیم و پشت در وایسادیم. آرین با احتیاط در رو باز کرد و به اطراف نگاهی انداخت.
آرین: خبری نیست؛ بریم.
وارد خیابون شدیم که سرم رو کمی پایین گرفتم، اما خودم هم می‌دونستم تصور مردم از مردی با لباس نظامی و نوزاد توی بغلش، اون هم درحالی که همسر آلفا و برادرش اون رو همراهی می‌کردن، قطعاً چیزی جز شخص آروین نمی‌تونه باشه.
قدم‌های بلند و سریعم رو همراهی می‌کردن و مضطرب به اطراف نگاه می‌کردن.
آرین: کجا میریم؟
بدون این‌که از سرعتم کم کنم به شقایق نگاه کردم:
- کلید رو آوردی؟
سرش رو تکون داد و با چشم‌های لرزون جواب داد:
- هیچ‌وقت از خودم دورش نکردم.
سرم رو تکون دادم که دوباره صداش رو شنیدم، اما این‌بار ترسیده‌تر:
- حال پارسا چطور بود؟
دیدن یکی از آلفاها که بی‌خبر به‌سمت ما می‌اومد باعث شد بچرخم، انگشت‌های آزادم رو دور مچ شقایق بپیچم و با شونه توی قفسه‌ی سی*ن*ه‌ی آرین بکوبم. هر دو از شدت شوک، بی‌اختیار وارد فضای خالی و نیمه‌تاریک بین دو ساختمون بلند که کنارمون بود، بشن.
لب‌های آرین از هم فاصله گرفتن و خواست چیزی بگه که با انگشت‌ اشاره کردم ساکت باشه و توی گوش شقایق زمزمه کردم:
- حالش خوبه؛ نهایتاً سه روز دیگه برمی‌گرده خونه.
سرباز بدون کوچک‌ترین تردیدی از مسیری که تا چند ثانیه قبل اونجا وایساده‌بودیم، رد شد و به راهش ادامه داد. با احتیاط سرم رو کمی جلو بردم و بدون این‌که تکیه‌م رو از دیوار سیمانی پشت سرم بگیرم، اطراف رو بررسی کردم. وقتی از رفع شدن خطر مطمئن شدم، از دیوار فاصله گرفتم و دوباره وارد پیاده‌رو شدم. اشاره‌ی سرم کافی بود تا به تبعیت از من قدم‌هام رو دنبال کنن و مسیر خروجی پنهونی که درست کرده‌بودم رو در پیش بگیرن.
 
موضوع نویسنده

Rasha_S

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Oct
3,414
12,212
مدال‌ها
4
قطرات عرق از زیر کلاه روی پیشونیم می‌چکید، اما نمی‌دونستم گرمای هوا باعثش شده یا استرسی که داشت تمام بدنم رو در بر می‌گرفت!
پوزخندی به خودم زدم. توی تمام سال‌های عمرم خونسردی و مدیریت بحرانم زبانزد خاص و عام بود، ولی امروز و این لحظه حسی متفاوت از همیشه رو تجربه می‌کردم؛ امروز دیگه فقط زندگی من در خطر نبود، بلکه همسر، برادر و پسری که توی همین چند دقیقه نفس‌هام رو به نفس‌های خواب‌آلودش مشروط کرده‌بود هم در میون بودن.
صدای فریاد اخطارآمیز و امری که باعث شد تمام مردم توجهشون به ما جلب بشه، سرم رو به‌طرف خودش چرخوند.
شایان: کجا میری آروین؟ تمام افراد امروز برای گرفتن تویی که خائن و فراری این پایگاه هستی، اینجا هستن!
نگاهم رو ازش گرفتم و با تمام توان شروع به دویدن کردم.
- عجله کنین!
شنیدن صدام، قدم‌های شتاب‌زده‌ی شقایق رو کنار قدم‌هام قرار داد و آرین پشت سرمون شروع به دویدن کرد.
مردم از جلوی راه کنار می‌رفتن و با نگاه‌های لبالب نفرت، بدرقه‌مون می‌کردن. فرار من، اون هم دقیقاً چند ساعت قبل از دادگاهی که تمام این مدت برای اون لحظه‌شماری می‌کردم، باعث می‌شد که ادعای خ*یانت شایان برای مردم ثابت بشه؛ اما به طرز عجیبی دیگه برام مهم نبود. توی این لحظه و بین تمام قدم‌های سریعم، فقط یه هدف توی سرم بود؛ نجات این دو نفر!
آخرین ساختمون رو هم پشت سر گذاشتم و به‌طرف ماشین از کار افتاده‌ای که روی دریچه قرار گرفته‌بود، دویدم. دیدن گروه ده نفری آلفاها که جلوی ماشین صف کشیدن، از شتاب قدم‌هام کم کرد.
لعنتی گفتم و با عصبانیت به صدای خنده‌ی پیروزمندانه‌ی شایان گوش کردم.
شایان: محاصره شدی دوست قدیمی من!
با دست به افرادی که دورمون وایساده‌بودن، اشاره کرد:
- مشتاقم ببینم ذهن خلاق و جنگجوت قراره که نقشه‌ای برای فرار بچینه.
با صدای بلند جوابش رو دادم:
- به افراد بگو راه رو باز کنن.
خندید و چشمکی زد:
- همین؟
به آلفاها نگاهی انداخت:
- سربازان من! همه‌ی ما می‌دونیم که ترس از محاکمه و مجازات به‌حق، باعث شد که این خائن فرار کنه؛ این یعنی اون گناهکار بودن خودش رو پذیرفته و حالا باید مجازات بشه. امروز دست این خ*یانت‌کار رو از این منطقه و دنیا کوتاه می‌کنیم!
 
موضوع نویسنده

Rasha_S

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Oct
3,414
12,212
مدال‌ها
4
به‌طرف شقایق چرخیدم و رابین رو توی دست‌هاش گذاشتم. خنجرهایی که حالا متعلق به من بودن رو از توی غلاف بیرون کشیدم و به جلو خم شدم. آرین کنارم توی وضعیت مشابهی قرار گرفت که دست شقایق روی دستم نشست. نگاهم با نگاه نگران و ترسیده‌ش گره خورد؛ می‌دونستم چی توی سرش می‌گذره.
لبخند کوچیکی زدم و با آرامش زمزمه کردم:
- هیچ‌کدوم از این افراد و مردم حاضر به شنیدن حقیقت نیستن و گوششون از دروغ پر شده؛ حالا دیگه مهم نیست به چه قیمتی، نجات شما دو نفر توی اولویته!
فریاد شایان حرفم رو قطع کرد:
- تمومش کنین.
نگاهم رو توی چشم‌های کسانی که قبلاً کنارشون می‌جنگیدم ولی امروز در مقابلم بودن، می‌گردوندم. برخلاف روز دستگیریم، حالا دیگه هیچ شک و تردیدی توی نگاه‌هاشون نبود؛ حالا همه حاضر بودن که کسی که شایان به عنوان بزرگ‌ترین دشمن منطقه معرفی کرده‌بود رو از سر راه کنار بزنن.
بدون حرف، خنجرها رو توی دستم چرخوندم که با عربده‌ی آشنایی سر همه به‌سمت منبع صدا چرخید:
-آهای شما عوضی‌ها! برخلاف شما خائن‌ها، آروین هنوز کسانی رو داره که چشم‌هاشون اون رو میبینه!
مسیر کوچیکی باز شد و چهار نفر جلو اومدن. به محض این‌که کنارم قرار گرفتن، کیمیا ادامه داد:
- اگه قرار به مبارزه‌ست، پس ما انتخاب می‌کنیم که در کنار آلفا بجنگیم، نه مقابلش!
انگشت‌های هر چهار نفر روی دسته‌ی خنجرها گره خورد و ماهان با شیطنت بهم چشمک زد:
- فکر کردی می‌ذاریم تنهایی بین این عوضی‌ها بمونی؟
نفسم رو به بیرون فوت کردم و زمزمه‌وار خطاب قرارشون دادم:
- نباید می‌اومدین!
کاشانی پوزخند زد:
- فکر کردی بعد از تموم شدن امروز ما در امانیم؟ همه‌ی ما مانع شایان محسوب میشیم، پس نفرات بعدی که خونشون روی زمین می‌ریزه ما هستیم.
معینی لبخند کوچیکی زد:
- تو تنها کسی نیستی که ترجیح میده با غرور و اقتدار بمیره، نه مثل یه بزدل و ترسو برای زندگیش التماس کنه.
صدای دستور حمله‌ی ناگهانی شایان، باعث شد حواسمون به اطراف جمع بشه و با عجله شقایق و رابین رو توی دایره‌ی محافظتیمون قرار بدیم.
 
بالا پایین