- Oct
- 3,423
- 13,147
- مدالها
- 4
اخم کردم و همزمان با آروین بهطرف شایان خیز برداشتم که دست شقایق بالا اومد و توی صورت شایان کوبیده شد.
شقایق: من از نوچهی سیاسیها دستور نمیگیرم؛ کنار میری یا جور دیگه کنار بزنمت؟!
آروین حالا با پوزخند پشت سر شایانی که هنوز متوجه حضورش نشدهبود، وایسادهبود؛ دستش رو بالا آورد و روی ساعد رئیس پایگاه کوبید. شوکه شده دستش رو انداخت که شقایق از فرصت استفاده کرد و وارد اتاق شد. شایان با عصبانیتی که توی چشمهاش پنهون کردهبود، چرخید و به آروین نگاه کرد.
دستش رو روی شونهی شقایق گذاشت و با نگاهی تحقیرآمیز در رو روی صورت شایان بست.
خودش رو از تکاپو ننداخت و با پوزخند مسخرهای روی لبهاش، به نگهبانهاش نیم نگاهی انداخت.
شایان: بذارین ده دقیقه حرف بزنن؛ بالأخره باید از آخرین فرصتهاشون استفاده کنن تا بعداً حسرتش رو نخورن!
بهطرف چرخید و چشمکی بهم زد. دستهام رو توی جیبهام مشت کردم و ابروم رو براش بالا انداختم:
- خیلی خوب حرصت از عدم فرمانبرداریشون رو پنهون میکنی؛ فکر کنم توی این مدت کوتاه عادت کردی.
جلو اومد و دستش رو به شونهم کوبید:
- من نیازی به یه آلفای ناخلف توی ارتش مبارزم ندارم؛ حواست باشه که خدایی نکرده طی یه سوءتفاهم کوچیک تو رو به عنوان اون فرد ناخلف نشناسم.
لبخند زدم و حرکت نکردم.
- حتماً به ذهنم میسپارم رئیس!
حرف توی چشمهای خیرهمون رو فقط خودمون متوجه میشدیم. سرش رو تکون داد و پشتش رو به ما کرد. همونطور که بهطرف خروجی راهرو قدم برمیداشت، دستش رو توی هوا تکون داد.
شایان: هشت دقیقه مونده پسرهای حرفگوش کن من!
با تأکید ادامه داد:
- فقط هشت دقیقه!
با مستقر شدن اون دو نفر سرپُستهاشون، روبهروشون به دیوار پشت سرم تکیه دادم و توی فکر فرو رفتم. میتونستم همین الان این دو نفر رو ضربهفنی بکنم و هر دو نفرشون رو از اینجا خارج کنم، ولی میدونستم آروین قبول نمیکنه. فرار اون از اینجا تبعات اجتماعی و سیاسی زیادی در پی داشت و اون حاضر نبود بقیه رو به خطر بندازه؛ اون هم وقتی منطقه مردمش که خانوادههامون هم جزوش حساب میشد، بعد از شقایق دومین چیزی بود که بهش اهمیت میداد.
شقایق: من از نوچهی سیاسیها دستور نمیگیرم؛ کنار میری یا جور دیگه کنار بزنمت؟!
آروین حالا با پوزخند پشت سر شایانی که هنوز متوجه حضورش نشدهبود، وایسادهبود؛ دستش رو بالا آورد و روی ساعد رئیس پایگاه کوبید. شوکه شده دستش رو انداخت که شقایق از فرصت استفاده کرد و وارد اتاق شد. شایان با عصبانیتی که توی چشمهاش پنهون کردهبود، چرخید و به آروین نگاه کرد.
دستش رو روی شونهی شقایق گذاشت و با نگاهی تحقیرآمیز در رو روی صورت شایان بست.
خودش رو از تکاپو ننداخت و با پوزخند مسخرهای روی لبهاش، به نگهبانهاش نیم نگاهی انداخت.
شایان: بذارین ده دقیقه حرف بزنن؛ بالأخره باید از آخرین فرصتهاشون استفاده کنن تا بعداً حسرتش رو نخورن!
بهطرف چرخید و چشمکی بهم زد. دستهام رو توی جیبهام مشت کردم و ابروم رو براش بالا انداختم:
- خیلی خوب حرصت از عدم فرمانبرداریشون رو پنهون میکنی؛ فکر کنم توی این مدت کوتاه عادت کردی.
جلو اومد و دستش رو به شونهم کوبید:
- من نیازی به یه آلفای ناخلف توی ارتش مبارزم ندارم؛ حواست باشه که خدایی نکرده طی یه سوءتفاهم کوچیک تو رو به عنوان اون فرد ناخلف نشناسم.
لبخند زدم و حرکت نکردم.
- حتماً به ذهنم میسپارم رئیس!
حرف توی چشمهای خیرهمون رو فقط خودمون متوجه میشدیم. سرش رو تکون داد و پشتش رو به ما کرد. همونطور که بهطرف خروجی راهرو قدم برمیداشت، دستش رو توی هوا تکون داد.
شایان: هشت دقیقه مونده پسرهای حرفگوش کن من!
با تأکید ادامه داد:
- فقط هشت دقیقه!
با مستقر شدن اون دو نفر سرپُستهاشون، روبهروشون به دیوار پشت سرم تکیه دادم و توی فکر فرو رفتم. میتونستم همین الان این دو نفر رو ضربهفنی بکنم و هر دو نفرشون رو از اینجا خارج کنم، ولی میدونستم آروین قبول نمیکنه. فرار اون از اینجا تبعات اجتماعی و سیاسی زیادی در پی داشت و اون حاضر نبود بقیه رو به خطر بندازه؛ اون هم وقتی منطقه مردمش که خانوادههامون هم جزوش حساب میشد، بعد از شقایق دومین چیزی بود که بهش اهمیت میداد.
آخرین ویرایش توسط مدیر: