- Oct
- 3,393
- 11,258
- مدالها
- 4
اخم کردم و همزمان با آروین بهطرف شایان خیز برداشتم که دست شقایق بالا اومد و توی صورت شایان فرود اومد.
شقایق: من از نوچهی سیاسیها دستور نمیگیرم؛ کنار میری یا جور دیگه کنار بزنمت؟!
آروین که حالا با پوزخند پشت سر شایانی که هنوز متوجه حضورش نشدهبود، وایسادهبود، دستش رو بالا آورد و روی ساعد رئیس پایگاه کوبید. شوکه شده دستش رو انداخت که شقایق از فرصت استفاده کرد و وارد اتاق شد. شایان با عصبانیتی که توی چشمهاش پنهون کردهبود، چرخید و به آروین نگاه کرد.
دستش رو روی شونهی شقایق گذاشت و با نگاهی تحقیرآمیز در رو روی صورت شایان بست.
خودش رو از تکاپو ننداخت و با پوزخند مسخرهای روی لبهاش، به نگهبانهاش نیم نگاهی انداخت.
شایان: بذارین ده دقیقه حرف بزنن؛ بالاخره باید از آخرین فرصتهاشون استفاده کنن تا بعداً حسرتش رو نخورن!
بهطرف چرخید و چشمکی بهم زد. دستهام رو توی جیبهام مشت کردم و ابروم رو براش بالا انداختم:
- خیلی خوب حرصت از عدم فرمانبرداریشون رو پنهون میکنی؛ فکر کنم توی این مدت کوتاه عادت کردی.
جلو اومد و دستش رو به شونهم کوبید:
- من نیازی به یه آلفای ناخلف توی ارتش مبارزم ندارم؛ حواست باشه که خدایی نکرده طی یه سوءتفاهم کوچیک تو رو به عنوان اون فرد ناخلف نشناسم.
لبخند زدم و حرکت نکردم.
- حتماً حرفت رو به ذهنم میسپارم رئیس!
حرف توی چشمهای خیرهمون رو فقط خودمون متوجه میشدیم. سرش رو تکون داد و پشتش رو به ما کرد. همونطور که بهطرف خروجی راهرو قدم برمیداشت، دستش رو توی هوا تکون داد.
شایان: هشت دقیقه مونده پسرهای حرفگوش کن من!
با تأکید ادامه داد:
- فقط هشت دقیقه!
با مستقر شدن اون دو نفر سرپستهاشون، روبهروشون به دیوار پشت سرم تکیه دادم و توی فکر فرو رفتم. میتونستم همین الان این دو نفر رو ضربهفنی بکنم و هر دو نفرشون رو از اینجا خارج کنم، ولی میدونستم آروین قبول نمیکنه. فرار اون از اینجا تبعات اجتماعی و سیاسی زیادی در پی داشت و اون حاضر نبود بقیه رو به خطر بندازه؛ اون هم وقتی منطقه مردمش که خانوادههامون هم جزوش حساب میشد، بعد از شقایق دومین چیزی بود که بهش اهمیت میداد.
شقایق: من از نوچهی سیاسیها دستور نمیگیرم؛ کنار میری یا جور دیگه کنار بزنمت؟!
آروین که حالا با پوزخند پشت سر شایانی که هنوز متوجه حضورش نشدهبود، وایسادهبود، دستش رو بالا آورد و روی ساعد رئیس پایگاه کوبید. شوکه شده دستش رو انداخت که شقایق از فرصت استفاده کرد و وارد اتاق شد. شایان با عصبانیتی که توی چشمهاش پنهون کردهبود، چرخید و به آروین نگاه کرد.
دستش رو روی شونهی شقایق گذاشت و با نگاهی تحقیرآمیز در رو روی صورت شایان بست.
خودش رو از تکاپو ننداخت و با پوزخند مسخرهای روی لبهاش، به نگهبانهاش نیم نگاهی انداخت.
شایان: بذارین ده دقیقه حرف بزنن؛ بالاخره باید از آخرین فرصتهاشون استفاده کنن تا بعداً حسرتش رو نخورن!
بهطرف چرخید و چشمکی بهم زد. دستهام رو توی جیبهام مشت کردم و ابروم رو براش بالا انداختم:
- خیلی خوب حرصت از عدم فرمانبرداریشون رو پنهون میکنی؛ فکر کنم توی این مدت کوتاه عادت کردی.
جلو اومد و دستش رو به شونهم کوبید:
- من نیازی به یه آلفای ناخلف توی ارتش مبارزم ندارم؛ حواست باشه که خدایی نکرده طی یه سوءتفاهم کوچیک تو رو به عنوان اون فرد ناخلف نشناسم.
لبخند زدم و حرکت نکردم.
- حتماً حرفت رو به ذهنم میسپارم رئیس!
حرف توی چشمهای خیرهمون رو فقط خودمون متوجه میشدیم. سرش رو تکون داد و پشتش رو به ما کرد. همونطور که بهطرف خروجی راهرو قدم برمیداشت، دستش رو توی هوا تکون داد.
شایان: هشت دقیقه مونده پسرهای حرفگوش کن من!
با تأکید ادامه داد:
- فقط هشت دقیقه!
با مستقر شدن اون دو نفر سرپستهاشون، روبهروشون به دیوار پشت سرم تکیه دادم و توی فکر فرو رفتم. میتونستم همین الان این دو نفر رو ضربهفنی بکنم و هر دو نفرشون رو از اینجا خارج کنم، ولی میدونستم آروین قبول نمیکنه. فرار اون از اینجا تبعات اجتماعی و سیاسی زیادی در پی داشت و اون حاضر نبود بقیه رو به خطر بندازه؛ اون هم وقتی منطقه مردمش که خانوادههامون هم جزوش حساب میشد، بعد از شقایق دومین چیزی بود که بهش اهمیت میداد.