جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال ویرایش [منطقه‌ی آشوب] اثر «Rasha_S کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته آثار درحال ویرایش توسط Rasha_S با نام [منطقه‌ی آشوب] اثر «Rasha_S کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 13,135 بازدید, 347 پاسخ و 56 بار واکنش داشته است
نام دسته آثار درحال ویرایش
نام موضوع [منطقه‌ی آشوب] اثر «Rasha_S کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Rasha_S
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Rasha_S
موضوع نویسنده

Rasha_S

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Oct
3,451
12,648
مدال‌ها
4
لبخندش جمع شد و دستش رو به‌سمتم گرفت. صدای فریادش توجه تمام آلفاها رو بهش جلب کرد:
- هرکی بتونه این خائن رو به زانو در بیاره، بدون هیچ شرطی جزو فرماندهان اصلی منطقه میشه.
پوزخند زدم و زیر لب خطاب به ماهان که سمت چپ و کیمیا که سمت راستم وایساده بودن، زمزمه کردم:
- بیشتر از پنج قدم از هم فاصله نمی‌گیریم.
سکوتشون رو به علامت تأیید برداشت کردم و همون‌طور که به تنگ‌تر شدن حلقه‌ی دورمون خیره شده‌بودم، خنجرهام رو توی دستم چرخوندم و پاهام رو روی زمین فشار دادم.
رد اشک‌های خشک شده‌م روی صورت خاکیم خطی چسبناک رو به وجود آورده‌بود.
با حمله‌ی نفر اول به‌طرفم، سرم رو خم کردم و قدمی به عقب رفتم. زخم روی شکمم شروع به سوزش کرده‌بود و کلافه‌م می‌کرد.
دستش رو بالا آورد و برای حمله‌ای جدید آماده شد که از گارد بازش استفاده کردم و خنجرم رو توی پهلوش فرو کردم. شوکه شده توی چشم‌هام خیره شد که ابروم رو بالا انداختم و تیغه رو تا زیر قلبش بالا کشیدم. با خارج شدن آخرین نفسش از بین لب‌هاش، خنجر رو بیرون کشیدم که خون روی صورتم پاشید.
با پشت دست خون روی پلکم رو کنار زدم و نگاهم رو ازش گرفتم. چشم‌هام از بین افراد دنبال صاحب خنجرهای توی دست‌هام می‌گشت، اما حملات پی‌درپی جنگجوها باعث می‌شد تلاشم بی‌فایده بمونه.
مطمئن نبودم چند دقیقه گذشت یا چند نفر رو کشتم، ولی بالاخره نگاهم روی هدف قفل شد. علی‌رغم خواسته‌ی ما، به‌خاطر هجوم آلفاها بین هر سه نفرمون فاصله افتاده بود. پسر به همراه چهار نفر از هم‌جوخه‌ای‌هاش ماهان رو دوره کرده‌بودن.
بدون این‌که نگاهم رو از قاتل شقایق بگیرم، جلو می‌رفتم و سربازها رو از جلوی راه کنار می‌زدم. ماهان روی پاشنه‌ی پا چرخید و لگدی توی شکم سربازی که پشت سرش بود کوبید. پسر که حالا پشت سر ماهان قرار گرفته‌بود، از حواس پرتیش استفاده کرد و خنجر رو بالا برد تا توی گردنش فرو کنه.
به قدم‌هام سرعت بخشیدم و نوک خنجر رو توی ساعد دست بالارفته‌ش فرو کردم. نعره کشید که خون جاری‌شده از تیغه‌ای که از سمت دیگه‌ی ساعدش خارج شده‌بود، روی پوتینش چکید. مبهوت سرش رو به‌طرفم چرخوند که همزمان صدای ماهان رو از کنار گوشم شنیدم:
- این شکار خودته آروین؛ اون سه‌تای دیگه با من!
خنجر رو از توی دستش بیرون کشیدم که چاقوی توی دستش روی زمین افتاد. دست دیگه‌اش رو بالا آورد که با زانو توی شکمش کوبیدم و قدم‌های عقب‌رفته‌ش رو جلو رفتم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Rasha_S

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Oct
3,451
12,648
مدال‌ها
4
تعادلش رو حفظ کرد و برای ثانیه‌ای ثابت وایساد، اما لگد بعدیم با شدت بیشتری توی قفسه‌ی سی*ن*ه‌ش فرود اومد. بریده شدن نفسش به گوشم رسید و با سرباز دیگه‌ای برخورد کرد. سرباز فریادی کشید و به‌طرفم حمله کرد که با بی‌میلی شاهرگ حیاتی گردنش رو پاره کردم و دوباره به پسر خیره شدم. دستش رو توی سی*ن*ه‌ش گذاشته بود و به سختی نفس می‌کشید. با جلوی پوتینم تنها خنجری که براش مونده‌بود و حالا کنارش روی زمین قرار گرفته‌بود رو از دسترسش خارج کردم. به صورت کبودش نیم نگاهی انداختم:
- زنگ تفریح تموم شد؛ حالا برگردیم سر کار اصلیمون.
دست زخمیش به شکمش چسبیده بود و تکون نمی‌خورد. دست سالمش که توی سی*ن*ه‌ش بود رو بالا آورد و به سختی حرف زد:
- رحم کن، خواهش می‌کنم.
خنجر رو کف دستش فرو کردم که نگاهش از صورتم به نوک فلز بیرون زده از پشت دستش کشیده‌شد. با نفرت از بین دندون‌های به هم چسبیده‌م غریدم:
- رحم؟ مگه تو به زن غیرنظامی من، اون هم زمانی که فرصت دفاع از خودش رو نداشت رحم کردی؟ مگه به چیزهایی که یادت داده‌بودم توجه کردی طاهری؟
نعره زدم:
- بهت رحم کنم؟
توجهی به دختری که از پشت بهم نزدیک می‌شد نکردم؛ از گوشه‌ی چشم متوجه حرکت ماهان به‌سمتش شده‌بودم.
صورتش تقریباً بنفش شده‌بود و خرخر می‌کرد. سرم رو جلو بردم و توی صورتش خم شدم. چشم‌هام رو ریز کردم و بهش نگاه کردم. با التماس به حرف اومد:
- غلط کردم؛ جونم رو بهم ببخش!
خنجر رو توی ران پاش فرو کردم و بدون این‌که فرصت فریاد زدن بهش بدم، فکش رو توی دستم گرفتم و فشار دادم:
- بخشیدن؟
لبخندی بی‌رحم زدم:
- جون دادن آرومت رو تماشا می‌کنم.
خنجر رو بالا آوردم و با تیغه‌ی برنده‌ش، خراشی عمیق روی گردنش به‌وجود آوردم. خون مثل رود با طغیان از شاهرگش خارج می‌شد. فکش رو با شدت رها کردم که از پشت روی زمین افتاد. دستش رو توی گردنش گذاشته‌بود و همزمان با فشار دادنش، با چشم‌های گشادشده از وحشت به ابرهای خاکستری خیره شده‌بود.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Rasha_S

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Oct
3,451
12,648
مدال‌ها
4
تا لحظه‌ی خارج شدن روح از بدنش چشم ازش نگرفتم. قلبم سبک‌تر شده‌بود. به آرومی زمزمه کردم:
- حالا می‌تونی آروم باشی شقایق!
پوتین‌های ماهان کنار پوتین‌هام قرار گرفتن:
- تبریک میگم!
پوزخندی زدم و چیزی نگفتم. سرم رو پایین گرفتم و بدون توجه به شلوغی اطراف، به پیراهنی دور کمرم بسته‌بودم و حالا از خون قرمز بود، نگاه کردم. طی تلاشی بی‌فایده، دستم رو به امید کم شدن درد و خونریزی روی زخم فشار دادم. لعنتی فرستادم و به ماهان خیره شدم:
- باید قبل از این که دیر بشه حسابم رو با شایان تسویه کنم.
سرش رو تکون داد و خون جاری شده روی صورتش رو با دست پاک کرد. سرش شکسته بود و خون سمت راست صورتش رو گرفته‌بود.
ماهان: وقت زیادی برامون نمونده پسر!
تک خنده‌ای کردیم و بدون رد و بدل شدن حرفی، به‌طرف شایان دویدیم. زخم‌های روی بدنمون باعث کم شدن قدرتمون نمی‌شد و هرکسی که بهمون نزدیک می‌شد، حکم مرگش رو امضا می‌کرد.
توی جمعیت دنبال کیمیا می‌گشتیم و با پیدا کردنش بین موجی از آلفاها، خودمون رو بهش رسوندیم. ماهیچه‌های دست‌هام منقبض شده‌بودن و بدون ثانیه‌ای ثابت موندن، گوشت و پوست سربازها رو پاره می‌کردن.
زودتر رسیدن ماهان به کیمیا، شرایطش رو بهتر کرد. سربازی خودش رو جلوی من انداخت و اون دو نفر رو پشت خودش پنهون کرد.
با عصبانیت به‌سمت راست رفتم و خودم رو از ضربه‌ش کنار کشیدم، اما ثانیه‌ای آخر تیغه‌ی چاقوی توی دستش، خراشی نه‌چندان عمیق روی سی*ن*ه‌م به‌جا گذاشت.
اهمیتی ندادم و به تلافی کارش، خنجرم رو بین ابروهاش فرو کردم. صبری برای افتادن جسمش نکردم و با دست به‌سمت چپ پرتش کردم. خودم رو به اون دو نفر رسوندم که کیمیا بهم چشم غره رفت:
- قرار بود از هم فاصله نگیریم!
دستش رو روی پهلوش فشار می‌داد، ولی خون باشدت از بین انگشت‌هاش بیرون می‌زد. اون‌قدری تجربه داشتم که بدونم کاری از دستم برنمیاد؛ خودش هم به عنوان یکی از بهترین پزشک‌های پایگاه متوجه قضیه بود، ولی همچنان با روحیه‌ای قوی و شکست ناپذیر توی چشم‌هام خیره شده‌بود. به تبعیت از خودش، غمی که قلبم رو سنگین‌تر از قبل کرده‌بود رو کنار زدم و نیشخندی زدم. چشم‌های ماهان روی کیمیا قفل بود و به سختی جلوی هر واکنشی از طرف خودش رو گرفته‌بود.
زانوهاش شل شد و با زانو روی زمین فرود اومد که هردومون با عجله گرفتیمش. دست‌های خونیش رو توی شونه‌هامون گذاشت و فشار داد:
- امیدوارم وقتی اونور دیدمتون با افتخار بهتون نگاه کنم؛ پس قیافه‌های بدبخت‌ها رو به خودتون نگیرین و هر تعداد از این عوضی‌ها رو که تونستین به جهنم بفرستین.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Rasha_S

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Oct
3,451
12,648
مدال‌ها
4
ماهان خنده‌ای عصبی کرد و خنجرش رو توی زانوی سربازی که جرئت نزدیک شدن رو به خودش داده‌بود، فرو کرد و لب زد:
- نمی‌تونی اینقدر راحت تسلیم بشی!
سرش رو تکون داد و زبونش رو روی لب‌های ترک خورده و خاکیش کشید:
- بازی در نیار ماهان؛ توی این لحظه، نوبت من شده. از این لحظه به بعد تو و آروین باید قسم بینمون رو نگه دارین.
فشار دست‌هاش از روی شونه‌م برداشته‌شد. پلک‌های سنگینش به سختی باز بودن. ادامه داد:
- حالا هم کمکم کنین که دراز بکشم؛ دردش داره می‌کشتم.
چشم‌های ماهان خیس شده‌بودن، ولی لجوجانه از چکیدن اشک‌هاش جلوگیری می‌کرد. به سختی نفس عمیقی کشیدم و به آرومی سرش رو روی خاک‌ها قرار دادیم. پوزخند زدم و سعی کردم حواسش رو از زخمش پرت کنم:
- با وجود این‌که خیلی سریع عقب کشیدی، ولی ما همچنان شونه‌به‌شونه‌ی هم می‌جنگیم!
لبخند کوچیکی زد و به ابرهای توی آسمون نگاه کرد:
- حالا فهمیدم چرا بقیه ترجیح می‌دادن آخرین تصویری که می‌بینن آسمون باشه! واقعاً منظره‌ی فوق‌العاده‌ایه؛ اگه هنوز دوربین داشتیم، قطعاً قبل از مرگم ازش عکس می‌گرفتم.
دستم رو رها کرد:
- سلامت رو به شقایق می‌رسونم.
با خاموش شدن نور چشم‌هاش، ماهان از روی زمین بلند شد و به بقیه نگاه کرد. به تبعیت ازش کنارش وایسادم و همزمان که مسیر نگاهش رو دنبال می‌کردم، خطاب قرارش دادم:
- نذار احساساتت بهت غلبه کنه.
اولین قطره‌ی آب پشت دستم چکید. نگاهم قفل شایان بود و تمام حواسم معطوف به ماهان بود.
ماهان: سومین باری که کنارت جنگیدم هم همه چیز شبیه الان بود؛ هم بارون شدید بود و هم دشمن‌ها زیاد بودن.
به نزدیک‌ترین سرباز حمله کردم و خنجرهام رو دو طرف گردنش فرو کردم:
- البته اون موقع برخلاف امروز، آلفاها کنارمون بودن و دشمن ما استرنجرها بودن!
پابه‌پای من جلو می‌اومد. بدون این‌که حرفی بینمون ردوبدل بشه، هر دو با کشتن آلفاها راه رو به‌طرف شایان که به آخرین ساختمون تکیه داده‌بود و میدون جنگ رو تماشا می‌کرد، باز می‌کردیم.
بارون شدید شده‌بود و بوی خون و خاک توی بینیم پیچیده بود. خون از زخم‌هام جاری بود و می‌دونستم به زودی انرژیم رو از دست میدم. سر سرباز رو بین دست‌هام گرفتم و بدون این‌که نگاهم رو از شایان بگیرم، گردن مرد رو شکستم و سر سبک شده‌ش رو به‌سمت راست پرت کردم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Rasha_S

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Oct
3,451
12,648
مدال‌ها
4
مشت گره‌شده‌ی سربازی از غیب ظاهر شد و توی صورتم فرود اومد. سرم به‌سمت مخالف خم شد و با پاره شدن گوشت داخلی لپم به‌وسیله‌ی دندون‌هام، طعم آهن توی دهنم پیچید.
مهلت اجرای حرکت بعدی رو به دختر ندادم و پام رو توی پهلوش فرود آوردم. به‌سمت راست پرت شد که ماهان بازوش رو گرفت و بعد از ضربه‌ای که توی گردنش زد، بدن بیهوشش رو روی زمین گذاشت.
خون توی دهنم رو روی زمین تف کردم و با پنج قدم بلند، خودم رو به شایان رسوندم. شوکه شده، قدمی به عقب برداشت؛ انتظار نداشت که تا اینجا دووم بیارم. نزدیک‌ترین سرباز قدمی به‌طرفمون برداشت که خنجر پرتاب شده‌ی ماهان توی چشم چپش فرود اومد. نعره‌ای زد و روی زمین افتاد.
از فرصت استفاده کردم و خنجرم رو روی بازوش فرو کردم. صدای فریادش توی محوطه پیچید که از فرصت استفاده کردم و به طرف خودم کشیدمش. بازوی راستم رو دور گردنش حلقه کرده‌بودم و انگشت‌های دست چپم دور دسته‌ی خنجر حلقه شده‌بود.
فریاد ماهان باعث شد همه از حرکت و تکاپو بایستن:
- جلو بیاین تا دلقک مقرفرماندهی که به عنوان رئیس انتخابش کردین، با مرگش میزان اکسیژن بیشتری براتون باقی بذاره!
بدون توجه به سربازها، سرم رو جلو بردم و کنار گوشش زمزمه کردم:
- بهت گفته‌بودم تا وقتی کارم باهات تموم نشه نمی‌تونی از شرم خلاص بشی!
بدون توجه به درد شدیدی که توی بدنم پیچیده‌بود و حرکت رو برام سخت‌تر کرده‌بود، لبخندی زدم که دندون‌های خونیم رو به نمایش گذاشت.
شایان: این کارت جوانمردانه نیست!
خنده‌ی هیستریکی کردم:
- نوچه‌ی سیاسی‌ها داره حرف از جوانمردانه بودن نبرد میزنه؟
دندون‌هام رو روی هم فشار دادم و با تمام قدرت خنجر رو روی استخون بازوش فشار دادم:
- تویی که دستت به خون شقایق و بقیه‌ی افرادم آلوده‌ست حق زدن این حرف رو نداری!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Rasha_S

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Oct
3,451
12,648
مدال‌ها
4
دست دیگه‌ش رو بالا آورد و دور ساعدم گره کرد. تلاش بی‌فایده‌ش برای باز کردن گره دستم از دور گردنش، باعث می‌شد با ولع بیشتری ماهیچه‌های دستش رو پاره کنم؛ حس این لحظه‌م رو هیچ‌وقت، حتی توی وحشیانه‌ترین نبردهامون هم نداشتم!
با شدت روی زمین کوبیدمش و به‌سمت خودم برگردوندمش. کنارش روی زمین زانو زدم و از شدت درد زخم‌های روی بدنم لب‌هام رو روی هم فشار دادم. با زانو به دسته‌ی خنجر ضربه‌ای کوبیدم؛ نعره می‌زد ولی افرادش از ترس جونش جلو نمی‌اومدن و نقش نظاره‌گرهای مضطرب رو داشتن.
تقریباً مطمئن بودم که دیگه نمی‌تونه بعد از اتفاق امروز دستش رو نگه داره. خنجر رو از توی بازوی نابود شده‌ش بیرون کشیدم و با شدت کنار گوشش، توی خاک فرو کردم. از ترس و درد رنگش پریده‌بود و خیره به قرمزی چشم‌هام مونده‌بود.
نفس‌هام سنگین شده‌بودن. سرم رو تکون دادم و سعی کردم هوشیار بمونم. نگاهم رو حتی برای ثانیه‌ای از انعکاس تاریکی وجودش توی چشم‌هاش نمی‌گرفتم.
- اشتباه کردی شایان! چیزی که تا حالا تو رو زنده نگه داشته‌بود، وجود همون افرادی بودن که من بهشون اهمیت می‌دادم؛ ولی حالا دیگه هیچ کدومشون زنده نیستن.
صدام بین ناله‌های دردناکش گم شده‌بود، پس بلندتر ادامه دادم:
- و می‌دونی این یعنی چی؟ یعنی من دیگه هیچ چیزی برای از دست دادن ندارم!
سرم رو بالا گرفتم و به بقیه نگاه کردم. با صدای بلند، طوری که مطمئن بشم همه می‌شنون گفتم:
- و این درس آخر من به شماهاست! هیچ چیز به اندازه‌ی مردی که دیگه چیزی برای از دست دادن نداره، خطرناک نیست.
تیغه‌ی خنجر رو از توی خاک بیرون کشیدم و این دفعه توی کتفش فرو کردم. صدای پر از درد این موش موذی درحالی که برای زندگیش بهم التماس می‌کرد، بهترین چیزی بود که حس جنونم می‌تونست ازش تغذیه کنه. پوزخندی زدم و توی سکوت به التماس‌هاش گوش دادم.
سنگینی نگاه ماهان روی خودم رو حس می‌کردم؛ درحال حاضر هیچ ک.س بهتر از اون من رو نمی‌شناخت. پیوند برادری من و اون به قدری قوی بود که کلمات برامون بی‌معنی بودن؛ فقط نگاه کافی بود تا حس و احساس واقعی همدیگه درک کنیم. اون می‌دونست که توی این دقایق چه فشاری رو دارم تحمل می‌کنم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Rasha_S

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Oct
3,451
12,648
مدال‌ها
4
ریختن قطرات خون از روی لباس‌هام روی فرم شایان رو از گوشه‌ی چشم می‌دیدم. لب‌هام برای حرف زدن از هم فاصله گرفت که با سیاهی رفتن چشم‌هام، دست‌هام شل شدن و تعادلم رو از دست دادم. شایان از فرصت استفاده کرد و با لگد توی کمرم کوبید. روی زمین افتادم و همه‌چیز در عرض چند ثانیه اتفاق افتاد. از گوشه‌ی چشم متوجه حمله‌ی گروهی سربازها به ماهان شدم ولی فرصتی برای واکنش پیدا نکردم. شایان با باقی‌مونده‌ی انرژیش خنجر رو از توی کتفش بیرون کشید توی ثانیه‌ای بعد، درد رو حتی تا مغز استخونم حس کردم.
فریادی از ته دل کشیدم و با پا به عقب پرتش کردم. به سختی روی زانوهام نشستم و دستم رو روی چشم چپم فشار دادم. خون از بین انگشت‌هام روی زمین می‌چکید و از شدت درد دست‌هام می‌لرزیدن. سایه‌ی سیاهی روی سرم افتاد که باعث شد سرم رو به سختی بالا بگیرم. شایان درحالی که سعی می‌کرد روی پاهاش بمونه، بالای سرم وایساده‌بود و دسته‌ی خنجر رو توی دستش فشار می‌داد.
قطره‌های بارون از روی موهام روی صورتم می‌ریختن و با افتادن از روی چونه‌م، مسیرشون رو به‌طرف زمین پیدا می‌کردن.
شایان: مهم نیست چقدر قوی باشی، باز هم نمی‌تونی جلوی یه لشکر مقاومت بکنی!
از جلوی دیدم کنار رفت که ماهان رو همزمان که بازوهاش رو از دو طرف گرفته‌بودن، جلوم قرار دادن. سرباز با پوتین ضربه‌ی محکمی پشت زانوهاش کوبید که روبه‌روم زانو زد. خون از زخم بین موهاش با شدت روی صورتش جاری شده‌بود. دیگه خبری از ماهان شاد و خوشتیپ همیشگی نبود؛ به جای اون، مردی روبه‌روم نشسته‌بود که با وجود زخم‌های کوچیک و بزرگ و همچنین عمیق روی بدنش، بدون توجه به شایانی که حالا پشت سرش قرار گرفته‌بود، با غرور و افتخار بهم زل زده‌بود.
صدای شایان باعث شد حواسم از درد چشمی که از دست داده‌بودم، پرت بشه:
- وقتشه آخرین یارت رو هم از دست بدی آروین؛ تا همینجا هم زیادی تازوندی!
پنجه‌هاش رو با نفرت توی موهای ماهان فرو کرد و سرش رو به عقب کشید. حرف می‌زد ولی انگار چیزی به جز برق خنجری که خونابه ازش می‌چکید، نمی‌دیدم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Rasha_S

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Oct
3,451
12,648
مدال‌ها
4
تیزی چاقو باعث شده‌بود باریکه‌ای خون از گردنش به‌سمت یقه‌ش حرکت کنه. شایان دوباره شروع به حرف زدن کرد ولی صدای محکم ماهان باعث می‌شد چیزی جز اون نشنوم. توی چشم سالمم خیره بود و لب‌هاش تکون می‌خوردن:
- بیشتر از ده سال شونه‌به‌شونه‌ی هم جنگیدیم. فامیلی‌هامون با هم فرق می‌کنه ولی تو حتی از برادر هم بهم نزدیک‌تری! به حرف‌های این عوضی اهمیتی نده. برام مهم نیست چطوری، ولی زنده بمون و انتقام همه‌ی اون‌هایی که پشت سرم روی زمین غرق خون و توی این بارون افتادن رو بگیر.
مشتی توی صورتش خورد که بدون توجه دوباره سرش رو صاف کرد و ادامه داد:
- ما هیچ وقت، حتی برای یک ثانیه هم از جنگیدن در کنار تو پشیمون نشدیم داداش؛ پس ...!
ادامه‌ی حرفش با فرو رفتن خنجر توی حنجرش قطع شد. مردمک چشم‌هاش گشاد شد و صدایی شبیه به خرخر توی گوشم پیچید. دستش رو روی گردنش گذاشته‌بود و تقلا می‌کرد. به محض بیرون کشیده شدن خنجر و به جا موندن خراش کف دست‌هاش، از پشت روی زمین افتاد و خیره به آسمون، درحالی که قطرات آب صورتش رو می‌شستن از تقلا دست کشید.
دستم رو روی چشم نابود شدم فشار می‌دادم و سعی می‌کردم بدون پلک زدن، هوشیار بمونم. این صحنه‌ای بود که باید تا ابد توی ذهنم می‌موند.
با چشم سالمم، توی هاله‌ای از اشک از بین پاهای سربازهایی که محاصره‌م کرده‌بودن، به جسدهای بی‌جون نزدیک‌ترین کسانم خیره مونده‌بودم.
صدای شایان توی محوطه پیچید ولی حتی به خودم زحمت ندادم تا از ته مونده‌ی انرژیم برای نگاه کردن بهش استفاده کنم.
شایان: اینجا پایان کاره پسر!
با پاهای لرزون، همزمان که سعی می‌کرد از درد بیهوش نشه جلو اومد و توی کسری از ثانیه، خنجر رو توی کتفم فرو کرد. چشم‌هام سیاه شد و با ضربه‌ای که توی زخم شکمم کوبید، از پشت روی زمین فرود اومدم.
صداش رو نامفهوم می‌شنیدم:
- وقتشه که جهنمت رو پیدا کنی!
با آخرین قطرات انرژیم، زمزمه کردم:
- جهنم من دنیای تو رو به جهنم تبدیل می‌کنه.
دستم از روی چشمم روی زمین افتاد و آخرین صحنه‌ای که توی ذهنم ثبت شد، ابرهای سیاهی بود که قطراتشون رو روی بدن زخمی و نابود شدم می‌ریختن.
جمله‌ی کیمیا تا لحظه‌ای که سیاهی کل وجودم رو دربرگرفت، توی سرم تکرار می‌شد و توهم دیدن چشم‌های روشنی که مثل همیشه توی سرم نقش بسته‌بود، باعث می‌شد حرف کیمیا رو بهتر درک کنم:
- حالا فهمیدم چرا بقیه ترجیح می‌دادن آخرین تصویری که می‌بینن آسمون باشه! واقعاً منظره‌ی فوق‌العاده‌ایه؛ اگه هنوز دوربین داشتیم، قطعاً قبل از مرگم ازش عکس می‌گرفتم.
«پایان جلد اول»
 
آخرین ویرایش:
بالا پایین