- Oct
- 3,393
- 11,258
- مدالها
- 4
در باز شد هر سه نفر وارد شدن. مامان بشقاب میوه رو روی تخت گذاشت و روی زمین نشستن.
پارسا: آروین رو دیدی؟
کیمیا نیم نگاهی به پارسا که روبهروش نشستهبود، انداخت.
کیمیا: نه؛ ماهان همون اول باهاش حرف زد اما چیز خاصی دستگیرش نشد. فعلاً ما چهار نفر تحت نظریم و باید حواسمون جمع باشه.
کف دستهای عرقکردهم رو به هم فشار دادم.
- میتونین من رو ببرین پیشش؟
سرش رو تکون داد.
کیمیا: بعید میدونم، اما به ماهان میگم که در اولین فرصت این کار رو انجام بده.
همه ساکت شدن و توی فکر فرو رفتن که زنگ در به صدا دراومد. پارسا از روی زمین بلند شد و از اتاق خارج شد:
پارسا: من باز میکنم.
ثانیهای بعد صدای حرف زدن زن و مردی آشنا به گوشم رسید. وارد اتاق شدن که از سرجام بلند شدم و بهسمت زن رفتم. توی آغوشش فرو رفتم و بغضم شکست:
- مامان!
الهه خانم دستی به شالم که هنوز در نیاورده بودم کشید.
الهه خانم: نگران نباش دخترم؛ پسر من بیدی نیست که با این بادها بلرزه!
ازش فاصله گرفتم و بهطرف تخت راهنماییش کردم. صدای ماهان باعث شد خودم رو روی تخت رها کنم:
- میدونم شاید الان زمان مناسبی برای پرسیدن همچین سؤالی نباشه، اما آروین چیزی در مورد این قضیه بهت نگفتهبود؟
اشکهام رو پاک کردم و توی فکر فرو رفتم.
- نه!
ماهان: مطمئنی؟ شاید بین حرفهاش اشارهی کوچیکی بهش کرده باشه!
سرم رو تکون دادم.
- هیچی نگفتهبود.
دستی به تهریشش کشید و همهمون رو از نظر گذروند.
ماهان: من و کیمیا دیگه باید بریم.
به پارسا نگاه کرد.
ماهان: کاشانی حواسش بهت هست؛ نیازی نیست نگران باشی، اون طرف ماست.
پارسا سرش رو تکون داد:
- ممنون!
حین خداحافظی، کیمیا دستم رو فشار داد و توی گوشم زمزمه کرد:
- حواست به خودت و بچه باشه؛ مطمئنم آخرین چیزی که آروین میخواد آسیب دیدن شماهاست! هر روز بهت سر میزنم.
لبخند کوچیکی زدم.
- ممنون!
از خونه خارج شدن و بابا در رو پشت سرشون بست. به الهه خانم نگاه کردم.
- خوشحال میشم شما پیش من بخوابی!
باتشکر سرش رو تکون داد.
الهه خانم: ممنون دخترم.
پارسا: آروین رو دیدی؟
کیمیا نیم نگاهی به پارسا که روبهروش نشستهبود، انداخت.
کیمیا: نه؛ ماهان همون اول باهاش حرف زد اما چیز خاصی دستگیرش نشد. فعلاً ما چهار نفر تحت نظریم و باید حواسمون جمع باشه.
کف دستهای عرقکردهم رو به هم فشار دادم.
- میتونین من رو ببرین پیشش؟
سرش رو تکون داد.
کیمیا: بعید میدونم، اما به ماهان میگم که در اولین فرصت این کار رو انجام بده.
همه ساکت شدن و توی فکر فرو رفتن که زنگ در به صدا دراومد. پارسا از روی زمین بلند شد و از اتاق خارج شد:
پارسا: من باز میکنم.
ثانیهای بعد صدای حرف زدن زن و مردی آشنا به گوشم رسید. وارد اتاق شدن که از سرجام بلند شدم و بهسمت زن رفتم. توی آغوشش فرو رفتم و بغضم شکست:
- مامان!
الهه خانم دستی به شالم که هنوز در نیاورده بودم کشید.
الهه خانم: نگران نباش دخترم؛ پسر من بیدی نیست که با این بادها بلرزه!
ازش فاصله گرفتم و بهطرف تخت راهنماییش کردم. صدای ماهان باعث شد خودم رو روی تخت رها کنم:
- میدونم شاید الان زمان مناسبی برای پرسیدن همچین سؤالی نباشه، اما آروین چیزی در مورد این قضیه بهت نگفتهبود؟
اشکهام رو پاک کردم و توی فکر فرو رفتم.
- نه!
ماهان: مطمئنی؟ شاید بین حرفهاش اشارهی کوچیکی بهش کرده باشه!
سرم رو تکون دادم.
- هیچی نگفتهبود.
دستی به تهریشش کشید و همهمون رو از نظر گذروند.
ماهان: من و کیمیا دیگه باید بریم.
به پارسا نگاه کرد.
ماهان: کاشانی حواسش بهت هست؛ نیازی نیست نگران باشی، اون طرف ماست.
پارسا سرش رو تکون داد:
- ممنون!
حین خداحافظی، کیمیا دستم رو فشار داد و توی گوشم زمزمه کرد:
- حواست به خودت و بچه باشه؛ مطمئنم آخرین چیزی که آروین میخواد آسیب دیدن شماهاست! هر روز بهت سر میزنم.
لبخند کوچیکی زدم.
- ممنون!
از خونه خارج شدن و بابا در رو پشت سرشون بست. به الهه خانم نگاه کردم.
- خوشحال میشم شما پیش من بخوابی!
باتشکر سرش رو تکون داد.
الهه خانم: ممنون دخترم.