جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

برترین [منطقه‌ی آشوب] اثر «Rasha_S کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته ترسناک ، تخیلی ، فانتزی توسط Rasha_S با نام [منطقه‌ی آشوب] اثر «Rasha_S کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 8,414 بازدید, 310 پاسخ و 51 بار واکنش داشته است
نام دسته ترسناک ، تخیلی ، فانتزی
نام موضوع [منطقه‌ی آشوب] اثر «Rasha_S کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Rasha_S
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Rasha_S
موضوع نویسنده

Rasha_S

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Oct
3,393
11,258
مدال‌ها
4
در باز شد هر سه نفر وارد شدن. مامان بشقاب میوه رو روی تخت گذاشت و روی زمین نشستن.
پارسا: آروین رو دیدی؟
کیمیا نیم نگاهی به پارسا که روبه‌روش نشسته‌بود، انداخت.
کیمیا: نه؛ ماهان همون اول باهاش حرف زد اما چیز خاصی دستگیرش نشد. فعلاً ما چهار نفر تحت نظریم و باید حواسمون جمع باشه.
کف دست‌های عرق‌کرده‌م رو به هم فشار دادم.
- می‌تونین من رو ببرین پیشش؟
سرش رو تکون داد.
کیمیا: بعید می‌دونم، اما به ماهان میگم که در اولین فرصت این کار رو انجام بده.
همه ساکت شدن و توی فکر فرو رفتن که زنگ در به صدا دراومد. پارسا از روی زمین بلند شد و از اتاق خارج شد:
پارسا: من باز می‌کنم.
ثانیه‌ای بعد صدای حرف زدن زن و مردی آشنا به گوشم رسید. وارد اتاق شدن که از سرجام بلند شدم و به‌سمت زن رفتم. توی آغوشش فرو رفتم و بغضم شکست:
- مامان!
الهه خانم دستی به شالم که هنوز در نیاورده بودم کشید.
الهه خانم: نگران نباش دخترم؛ پسر من بیدی نیست که با این بادها بلرزه!
ازش فاصله گرفتم و به‌طرف تخت راهنماییش کردم. صدای ماهان باعث شد خودم رو روی تخت رها کنم:
- می‌دونم شاید الان زمان مناسبی برای پرسیدن همچین سؤالی نباشه، اما آروین چیزی در مورد این قضیه بهت نگفته‌بود؟
اشک‌هام رو پاک کردم و توی فکر فرو رفتم.
- نه!
ماهان: مطمئنی؟ شاید بین حرف‌هاش اشاره‌ی کوچیکی بهش کرده باشه!
سرم رو تکون دادم.
- هیچی نگفته‌بود.
دستی به ته‌ریشش کشید و همه‌مون رو از نظر گذروند.
ماهان: من و کیمیا دیگه باید بریم.
به پارسا نگاه کرد.
ماهان: کاشانی حواسش بهت هست؛ نیازی نیست نگران باشی، اون طرف ماست.
پارسا سرش رو تکون داد:
- ممنون!
حین خداحافظی، کیمیا دستم رو فشار داد و توی گوشم زمزمه کرد:
- حواست به خودت و بچه باشه؛ مطمئنم آخرین چیزی که آروین می‌خواد آسیب دیدن شماهاست! هر روز بهت سر می‌زنم.
لبخند کوچیکی زدم.
- ممنون!
از خونه خارج شدن و بابا در رو پشت سرشون بست. به الهه خانم نگاه کردم.
- خوشحال میشم شما پیش من بخوابی!
باتشکر سرش رو تکون داد.
الهه خانم: ممنون دخترم.
 
موضوع نویسنده

Rasha_S

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Oct
3,393
11,258
مدال‌ها
4
شب رو به خواب و بیداری گذروندم. ته ذهنم به بی‌گناهی آروین باور داشتم اما افکارم مانع از آروم بودنم می‌شد. صبح رو به امید شنیدن خبری ازش شروع کردم اما همچنان جز سکوت و شایعه‌های خلاقانه‌ی مردم، چیزی به گوشم نرسید.
پتو رو از روی تنم کنار زدم و به آرومی روی تخت نشستم. چشمم به الهه خانم که به دیوار تکیه داده‌بود افتاد. پلک‌هاش روی هم قرار گرفته‌بودن و توی دنیای خودش غرق بود.
سکوت رو شکستم و «صبح بخیر» گفتم. چشم‌هاش رو باز کرد و با دیدن صورت من لبخند زد:
- سلام دخترم؛ بیدار شدی؟!
سرم رو تکون دادم و خواستم بلند بشم که با دست بهم اشاره کرد.
الهه خانم: صبر کن.
از روی زمین بلند و به‌طرفم اومد. از توی میز کنار تخت برس موی چوبی و کش مو رو بیرون کشید و کنارم نشست.
الهه خانم: می‌تونی پشتت رو به من بکنی؟
کمی نگاهش کردم و سرم رو تکون دادم.
- لازم نیست مامان ممنون!
با مهربونی چشم‌هاش بهم خیره شد و لبخند کوچیکی زد.
الهه خانم: اشکالی نداره عزیزم.
جواب لبخندش رو دادم و اجازه دادم موهام رو ببنده. درست بود که توی این چند ماه ریزش موی شدیدی گرفته‌بودم و تغییرات زیادی داشتم، اما رفتار آروین و مامانش باعث می‌شد که حتی اعتماد به‌نفسم بیشتر هم بشه!
با تموم شدن کارش، از روی تخت بلند شدیم و قدم توی سالن گذاشتیم. دست پارسا به محض دیدنمون بالا رفت.
پارسا: بفرمایید صبحونه!
دور میز نشستیم که چشمم به نون سنگک تازه و گرم افتاد. با تعجب به بقیه نگاه کردم:
- موقع خریدن نون مردم واکنشی نشون ندادن؟ کنایه‌ای نزدن و توهینی نکردن؟
مامان نفسش رو با ناراحتی بیرون داد.
مامان: یکی از آلفاها آورد. ظاهراً ماهان مأمورش کرده که ۲۴ ساعته پشت در کشیک باشه و اگه به چیزی احتیاج داشتیم اون رو برامون فراهم کنه!
بابا سرش رو تکون داد:
- مطمئنم که بیشتر از بیست سال سن نداره، ولی با شوق و غرور در مورد آروین تعریف می‌کرد.
الهه خانم خیالمون رو راحت کرد:
- اگه ماهان اون رو فرستاده، پس می‌تونیم بهش اعتماد کنیم.
دستم رو با بی‌میلی به‌سمت نون دراز کردم. دلشوره‌م باعث می‌شد که نتونم خوب تمرکز کنم و ماهان دیروز مطمئنم کرده‌بود که فعلاً نمی‌تونستم آروین رو ببینم؛ این حرف به این معنی بود که تا اطلاع ثانوی نمی‌تونستم احساسی که تا صبح بی‌خوابم کرده‌بود رو فراموش کنم.
 
موضوع نویسنده

Rasha_S

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Oct
3,393
11,258
مدال‌ها
4
***
(ماهان)
وارد اتاق شدم و در رو روی همهمه‌ی بیرون بستم. نفسم رو رها کردم و به‌سمت میز حرکت کردم. بعد از دور زدن میز، صندلی رو به عقب کشیدم و خودم رو روی اون پرت کردم. دستم رو با کلافگی به صورتم کشیدم و صندلی زیرم رو به جلو هول دادم.
روی میز خم شدم و به تپه‌ی از جنس کاغذ خیره شدم. دستم رو جلو بردم و بی‌هدف شروع به ورق زدن کردم. نود درصدشون اعتراضات به آروین بودن و ده درصد هم درخواست مرخصی!
چشم‌هام رو توی حدقه چرخوندم و برگه‌ها رو کنار زدم. صدای تقه‌ی روی در باعث شد خوشحال از بهونه‌ای که برای چند ثانیه دوری از این مسخره‌بازی‌ها به دست آورده‌بودم، اجازه‌ی ورود بدم.
در باز شد و یکی از آلفاها وارد شد. سرم رو بالا گرفتم و نیم نگاهی بهش انداختم که با دیدن تردید و اضطراب توی صورتش چشم‌هام رو ریز کردم.
- چی شده؟
کاغذ قهوه‌ای توی دستش رو فشار داد. اخم‌هام توی هم رفت؛ کاغذ قهوه‌ای فقط مخصوص دستورهای رسمی‌ای که آلفا صادر می‌کرد، بود.
- نشنیدی آلفا؟
آب دهنش رو به وضوح قورت داد و جلو اومد. کاغذ رو به‌سمتم گرفت و زمزمه کرد:
- قربان!
ابروم رو بالا انداختم و کاغذ رو از دستش گرفتم. ابروهای مرتب و ظریفش رو از هم فاصله داد.
دختر: اجازه‌ی مرخص شدن هست؟
همچنان که جزء به جزء رفتار و حرکاتش رو زیر نظر گرفته‌بودم، اجازه‌ی مرخصی دادم. قدم به عقب برداشت و بعد از خارج شدن از اتاق، در رو بست.
سرم رو پایین بردم و تای کاغذ رو باز کردم و با دیدن موضوع نامه، اخم کردم. نگاهم رو پایین‌تر بردم و شروع به خوندن کردم. با هر خط که بیشتر جلو می‌رفتم، شعله‌های عصبانیت با شدت بیشتری وجودم رو می‌سوزوندن.
از روی صندلی بلند شدم که پشتیش با دیوار برخورد کرد. کاغذ رو روی زمین انداختم و با عصبانیت فریاد زدم:
- عوضی!
مشتم رو روی میز کوبیدم. اون موش موذی اول با آرامش تمام کاری کرد که تقریباً تنها کاندید برای فرماندهی پایگاه باشه و انگار هیچ ابایی هم از لو رفتن این موضوع نداشت؛ حالا هم جرئت کرده‌بود که همچین حکمی رو صادر کنه.
بدون توجه به چیزی، به‌طرف در اتاق رفتم و با خشونت در رو باز کردم. با اولین قدمی که توی راهرو گذاشتم، نگاه‌ها به‌سمتم برگشتن. اهمیتی بهشون ندادم و مسیر اتاق شایان رو در پیش گرفتم؛ اون احمق فقط در عرض یک روز پایگاه رو زیر و رو کرده‌بود و حالا داشت مطمئن می‌شد طناب‌هایی که می‌تونستن آروین رو از پرت شدن توی دره دور نگه‌دارن، در ضعیف‌ترین حالت خودشون باشن.
 
موضوع نویسنده

Rasha_S

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Oct
3,393
11,258
مدال‌ها
4
با رسیدن جلوی در اتاقی که تا چند روز پیش اسم آلفا روی اون قرار داشت و حالا اسم شایان، دستگیره رو پایین کشیدم و شتاب‌زده وارد اتاق شدم.
از ورود یهوییم جا خورد و سرش رو بالا آورد که در رو پشت سرم به‌هم کوبیدم و با قدم‌های بلند خودم رو پشت میزش رسوندم. لگدی به پایه‌ی صندلیش زدم که به دیوار پشت سرش خورد. دست‌هام رو روی دسته‌های صندلیش گذاشتم، به‌سمتش خم شدم و با دندون‌های به هم چفت شده توی صورتش غریدم:
- قدم بزرگی برداشتی، اون هم برای روز اول!
به پشتی صندلی چسبید و سعی کرد خودش رو خونسرد نشون بده. لبخند کج و مسخره‌ای زد و جوابم رو داد:
- ماهان باور کن مسأله منطقه‌ست.
بند انگشت‌هام به دسته‌ها فشار آوردن.
- تو ترسویی هستی که بعد از هر قدمت به‌سمت جلو می‌ترسی!
لب‌هاش رو جمع کرد:
- من فقط دارم سیستم رو طبق قوانین خودم می‌چینم؛ تو دست راست و امین آروین بودی ولی من برای خودم ک.س دیگه‌ای رو در نظر دارم.
خواستم چیزی بگم که در باز شد و صدای قدم‌های سه نفر به گوشم رسید. بدون این‌که از شایان فاصله بگیرم، از روی شونه به سربازها نگاهی انداختم و دوباره به شایان خیره شدم.
صدای یکی از پسرها به گوشم خورد:
- رئیس اتفاقی افتاده؟ قربان مشکلی پیش اومده؟
شایان دستش رو توی هوا تکون داد:
- چیزی نیست.
دست‌هام رو از دسته‌ها جدا کردم و یقه‌ی پیراهن غیرنظامیش رو مرتب کردم. سرم رو کنار گوشش بردم و طوری که کسی نشنوه زمزمه کردم:
- بازی‌ای که شروع کردی پایان خوبی برای تو نداره؛ چه امروز و چه سال‌ها بعد، بالاخره متوجه این حرفم میشی.
ازش فاصله گرفتم و صاف وایسادم. روی پاشنه‌ی پا چرخیدم و به‌طرف در که پشت اون سه نفر پنهان شده‌بود، رفتم که با پیچیدن صداش توی اتاق مکث کوچیکی کردم:
- امیدوارم تا بعد از ظهر که معاون انتخابی من برای تحویل گرفتن اتاق میاد، اون رو خالی کرده‌باشی! ولی نگران نباش؛ به‌هرحال هیچ آلفایی به جز معاون و فرمانده‌ها اتاق شخصی خودشون رو ندارن. در این صورت تو و زیردست‌های سابقت که حالا دیگه هم‌تیمی‌هات حساب میشن، وضعیت برابری نسبت به هم دارین.
دست‌هام رو مشت کردم و جلوی میلم برای خورد کردن فکش رو گرفتم. بدون توجه به نگاه‌های متعجب و از همه‌جا بی‌خبر جنگجوها از کنارشون رد شدم و از اتاق خارج شدم. امیدوار بودم موضوع با برکنار کردن من تموم بشه و برنامه‌ای برای اون سه نفر دیگه که مخالفش بودن، نداشته‌باشه.
 
موضوع نویسنده

Rasha_S

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Oct
3,393
11,258
مدال‌ها
4
با نگاهی که به جلو خیره مونده‌بود، از ساختمون خارج شدم و وارد مغازه‌ی روبه‌روش شدم.
مردمک چشم‌های مرد فروشنده خیره بهم مونده‌بود و با تعجب نگاهم می‌کرد. بی‌سیم رو از توی جیبم بیرون آوردم و لبخند بی‌اهمیتی بهش زدم.
- سلام.
لبخندی گیج زد.
مرد: سلام قربان!
با یادآوری چند روز پیش، نفسم رو فوت کردم و سعی کردم از خاطراتش رها بشم.
«بی‌سیم‌ها رو روی میز گذاشت و چشم‌هاش رو بین همه‌ی ما چرخوند.
آروین: سعی کردم تا جایی که میشه ارتباطمون رو محرمانه نگه دارم.
دستمون رو دراز کردیم و هرکدوم یکی از بی‌سیم‌ها رو برداشتیم. ادامه داد:
- به طور پیش‌فرض روی کانال چهار با هم صحبت می‌کنیم، ولی اگه هرکدومتون شک کردین که داریم شنود می‌شیم، فقط یه جمله بگین «عاشق هوای امروز شدم!» به محض شنیدن این جمله هممون ارتباط رو روی کانال سه تنظیم می‌کنیم و ادامه میدیم.
کاشانی سرش رو تکون داد:
- فکر خوبیه!
معینی به بی‌سیم توی دستش نگاه کرد:
- اگه نیاز بود که همدیگه رو ببینیم چی؟!
کیمیا نیشخندی زد و بی‌سیم رو توی دستش چرخوند.
کیمیا: شایان داره پاش رو از گلیمش زیادتر می‌کنه و معلوم هم نیست که چی توی سرش می‌گذره؛ مطمئنم سعی داره آروین رو زیر نظر بگیره.
آروین شونه بالا انداخت و به صندلی تکیه داد.
آروین: اگه به چیزی که کیمیا دیده تکیه کنیم، پس بالاخره یه جایی سوتی میده؛ وقتی نیاز به ملاقات بود فقط بگین «اوضاع اونجا چطوره؟» نیاز نیست حتماً جمله‌های سخت رو استفاده کنیم! به محض شنیدن این سؤال، ساختمون نیمه‌کاره جمع میشیم.
سرش رو برای تأیید حرفش تکون داد:
- تنها ساختمون نیمه‌کاره‌ی پایگاه باعث میشه که آسون‌ترین محل ملاقات و همزمان بعیدترین از دیدگاه دیگران باشه!
با جدیت به کیمیا نگاه کردم.
- مطمئنی کسی که دیدی شایان بوده؟
ابروش رو بالا انداخت:
- هیچ‌ک.س مثل اون عاشق بستنی نیست؛ مطمئنم فردی که توی بستنی فروشی و روبه‌روی رئیس بخش معلم‌ها و آموزش نشسته‌بود، خود دغل‌بازش بود.
آروین از روی صندلی بلند شد و آستین‌های تاخورده‌ی لباس فرم خاکی‌رنگش رو مرتب کرد.
آروین: بهش رسیدگی می‌کنم؛ شماها هم حواستون باشه که خودتون رو از همه‌جا بی‌خبر نشون بدین.
سرمون رو تکون دادیم.»
به زمان حال برگشتم و نفسم رو رها کردم. بی‌سیم رو بالا آوردم و روی کانال چهار تنظیم کردم. سرم رو جلو بردم و با صدای جدی به حرف اومدم:
- دوستان اوضاع اونجا چطوره؟
 
موضوع نویسنده

Rasha_S

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Oct
3,393
11,258
مدال‌ها
4
بی‌سیم رو پایین آوردم. جوابی دریافت نکرده‌بودم، اما قرارمون همین بود؛ حالا هر سه نفر به‌سمت محل قرار حرکت می‌کردن.
سرم رو بالا آوردم و به کروات طوسی‌رنگی که توی محفظه‌ی شیشه‌ای روبه‌روم قرار داشت، نیم نگاهی کردم. با چشم بهش اشاره کردم و لب‌هام رو از هم فاصله دادم:
- این کروات رو بی‌زحمت بهم بده.
مرد: چشم!
دست به کار شد و کروات رو توی جعبه‌ش گذاشت. به اعدادی که بالای جعبه‌ی خالی قرار گرفته‌بودن، نگاه کردم و دستم رو توی جیب شلوارم فرو بردم. پول نقد رو بیرون کشیدم و روی شیشه گذاشتم.
مرد با لبخند تشکر کرد. جوابش رو دادم و جعبه‌ی براق رو برداشتم. کمی به‌سمت جلو خم شدم و با لحن آروم شروع به صحبت کردم:
- امیدوارم با بازگو کردن اتفاق امروز خودتون رو توی دردسر نندازین آقا؛ مطمئناً خودتون متوجه وضعیت متشنج پایگاه هستین!
لبخندی زدم و بدون این‌که منتظر جوابش بمونم، در شیشه‌ای رو هول دادم و خارج شدم.
با نگاهی مستقیم و خیره به روبه‌رو، مسیر ساختمون نیمه‌کاره رو در پیش گرفتم. باد ملایم و خنک موهای کوتاه و بلند مردم در رفت‌و‌آمد رو توی هوا به رقص در می‌آورد و باعث می‌شد با سرعت بیشتری حرکت کنن. وارد خیابون شدم و به‌سمت ردیف درخت‌هایی که خیابون رو به دو قسمت تقسیم می‌کردن حرکت کردم. از جدول بالا رفتم و شاخه‌های مزاحم رو کنار زدم. بعد از پایین اومدن و عبور از عرض خیابون، وارد پیاده‌رو شدم و به‌سمت راست پیچیدم.
نگاهم به زن و مرد میان‌سالی افتاد که مشغول رنگ کردن جدول‌ها بودن. به دستور شایان قرار بود رنگ تمام جدول‌های پایگاه به آبی پررنگ تغییر کنه؛ انگار این مرد تصمیم داشت کوچک‌ترین اثری از آروین و خدماتی که فرق نمی‌کرد کوچیک باشن یا بزرگ، باقی نذاره. از کنارشون رد شدم و وارد کوچه‌ی باریک که ساختمون‌های بلند ورود نور آفتاب بهش رو محدود می‌کردن، شدم. صدای برخورد کف کفش‌های نظامیم با آسفالت‌های بدون ترک، سکوت کوچه رو می‌شکست. جلو رفتم و با رسیدن به در توری از جنس فلز، هولش دادم و وارد شدم. پوتینم روی تکه‌های کچ و پوکه‌های سنگی می‌رفت و صدای خورد شدنشون بین ستون‌ها می‌پیچید.
از پله‌های نیمه‌کاره بالا رفتم و به محض ورود، نگاهم به هر سه نفرشون افتاد. جواب سلامشون رو دادم و جلو رفتم. با رسیدنم بهشون، جعبه رو به‌طرف کاشانی انداختم که توی هوا قاپیدش. بی‌خیال و طوری که انگار اهمیتی به کاشانی و محتویات جعبه نمی‌دادم، گفتم:
- مناسبت این کادو رو خودت انتخاب کن.
 
موضوع نویسنده

Rasha_S

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Oct
3,393
11,258
مدال‌ها
4
روی کیسه‌ی سیمان نشستم و به دیوار پشت سرم تکیه دادم. کیمیا درحالی که آستین‌های تاخورده‌ی روپوش سفیدش رو پایین می‌داد، بهم تشر زد:
- شانس آوردی که جراحیم تموم شده‌بود، وگرنه باید مسئولیت این فراخوان یهویی رو قبول می‌کردی.
با چشم به آستین‌هایی که حالا لکه‌های خون روشون مشخص بود، اشاره کرد.
کیمیا: حتی فرصت نکردم روپوشم رو عوض کنم.
سعی کردم روحیه‌م رو حفظ کنم:
- همیشه از تصمیمی که برای رنگ لباس‌های اتاق جراحی گرفته شده‌بود راضی بودم؛ خون روی رنگ سفید واضح‌تره!
نمی‌دونم واقعاً گول خورد یا صرفاً همراهیم کرد:
- ولی با لباس فرم عادیمون هیچ فرقی نداره؛ وقتی رنگشون آبی بود بهتر بودن!
کاشانی کیسه‌ای رو به‌سمت خودش کشید، روبه‌روی من نشست و توی چشم‌هام خیره شد:
- حرف‌های بی‌ربط و مسخره نزن ماهان! همه‌ی ما می‌دونیم فراخوان برای یه جلسه‌ی یهویی نتیجه‌ی یه اتفاق یا مشکل خیلی مهمه؛ پس خودت شروع کن.
صورت‌های نگران همه رو از نگاه گذروندم و تلخندی کردم:
- بعدازظهر باید به معاون جدید پایگاه خوش‌آمد بگین؛ احتمالاً احضاریه‌ها تا الان روی میزهاتون قرار گرفتن.
صدای معینی باعث شد برای دیدنش سرم رو به‌سمت چپ بچرخونم:
- منظورت چیه؟ شایان به‌خاطر دووم حکومت خودش هم که شده، دو تا معاون برای پایگاه نمی‌ذاره.
پوزخند زدم و ابروم رو بالا انداختم.
- کی گفته دو تا معاون وجود داره؟!
کیمیا با تعجب و ناباوری روی زمین نشست.
کیمیا: امکان نداره! منظورت اینه که تو... !
ادامه نداد که سرم رو تکون دادم. سکوت سنگینی بینمون برقرار شد که هیچ‌کدوممون علاقه‌ای به شکستنش نداشتیم.
بالاخره نفسم رو آزاد کردم و پیش‌قدم شدم:
- فعلاً گاردتون رو کمی پایین بیارین؛ اگه حکم عزل شما سه نفر از ریاست هم بیاد، اون‌وقت دیگه عملاً کیش‌و‌مات شدیم.
معینی: اما... !
کاشانی کف دست‌هاش رو روی زانوهاش فشار داد و همزمان با بلند شدن، بین اعتراض معینی پرید:
- حق با ماهانه؛ فعلاً باید زبونمون رو توی دهنمون نگه داریم. وقتی معاون جدید رو دیدین بهش تبریک بگین و قول حمایت بدین؛ فقط حواستون باشه که لحن و رفتارتون طوری نباشه که شک برانگیز باشه.
جعبه رو توی جیب کتش گذاشت و بهم نگاه کرد.
کاشانی: مهم نیست چی میشه؛ فردا ترتیب یه دیدار مخفیانه با آروین رو میدم. اون دو تا سرباز دهنشون قرصه؟
پوزخند زدم:
- افراد خودمن؛ اگه بتونی قبل از تعویضشون توسط شایان و معاونش دست بجنبونی و ببینیش، دیدار محرمانه می‌مونه.
 
موضوع نویسنده

Rasha_S

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Oct
3,393
11,258
مدال‌ها
4
کیمیا با دست کاشانی رو کنار زد و با عبور از بینمون، راه خروج رو در پیش گرفت.
- شما مردها و راه‌حل‌های عجیب و غیرقابل پیش‌بینیتون آدم رو روانی می‌کنین.
معینی سرش رو به نشونه‌ی خداحافظی تکون داد و پشت سر کیمیا به‌سمت پله‌ها قدم برداشت.
معینی: این بهترین کار ممکن توی این لحظه‌ست.
به صدای قدم‌هاشون که از پله‌ها پایین می‌رفتن گوش کردم و با کلافگی دستم رو روی صورتم کشیدم. ته‌ریشم به پوست کف دستم کشیده می‌شد و صدای برخوردشون توی گوشم می‌پیچید. تیکه‌ای پوست لبم رو با دندون‌هام کندم که دست کاشانی روی شونه‌م قرار گرفت:
- نباید جلوشون ضعف نشون بدیم؛ بعد از تحویل اتاق برو خونه و ریش‌هات رو بزن. نذار متوجه تنش توی مغزت بشن.
از روی کیسه‌ی سفت بلند شدم و بهش نگاه کردم:
- روی دیدارت با آروین حساب می‌کنم و سعی می‌کنم تا جای ممکن مخفی نگه‌ش دارم.
لبش رو کج کرد.
کاشانی: به حرف میارمش!
دستم رو توی هوا تکون دادم.
- باهاش بحث نکن؛ اگه لج کنه و نخواد حرف بزنه هیچ بشری نمی‌تونه به حرف بیارتش، مخصوصاً با رابطه‌ی نه چندان نزدیک و دوستانه‌ی شما دو نفر!
دستش رو روی شونه‌م فشار داد و به‌سمت پله‌ها هدایتم کرد:
- نه من بچه‌م و نه آروین نوجوون نابالغ؛ نذار استرست بهت غلبه کنه ماهان خان!
لب‌هام رو روی هم فشار دادم و سعی کردم به خودم بیام؛ نباید می‌ذاشتم احساساتم بهم غلبه کنن.
***
(آروین)
روی صندلی روبه‌روی پنجره‌ی حفاظ‌دار نشسته‌بودم و به نور خورشید خیره شده‌بودم. ریتم انگشت‌هام روی دسته‌ی صندلی باعث می‌شد سکوت اتاق بشکنه. بطری کوچیک آب رو از کنار پایه‌ی صندلی برداشتم و کمی نوشیدم.
نبود ساعت توی اتاق باعث می‌شد زمان از دستم دربره. به لطف نور خورشید، تنها چیزی که می‌دونستم این بود که سه روز از اینجا بودنم می‌گذره. موقع ورودم به اتاق، تمام وسایلم رو ازم گرفته‌بودن؛ از کلید و اسلحه‌هام گرفته تا کمربند و ساعتم! حالا درحالی‌ که با تی‌شرت و شلوار رزمیم روی صندلی نشسته‌بودم و پیرهن فرمم روی تخت افتاده‌بود، برآمدگی تنها چیزی که تونسته‌بودم مخفی کنم رو توی جیب شلوارم حس می‌کردم. موقع انتقالم به اتاق، به بهانه‌ی سرفه شاه‌کلیدی که پنهونی از توی جیبم بیرون کشیده‌بودم رو توی دهنم گذاشتم و هیچ‌ک.س حتی موقع بازرسی هم متوجه کلید کوچیک چسبیده به فک بالاییم نشده‌بود.
نگران خانواده‌م بودم، اما یکی از سربازهای نگهبان از در امان بودنشون بهم خبر داده‌بود و حالا می‌تونستم ذهنم رو کمی متمرکز نگه دارم.
 
موضوع نویسنده

Rasha_S

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Oct
3,393
11,258
مدال‌ها
4
صدای حرف زدن چند نفر پشت در باعث شد انگشت‌هام از حرکت بایستن. توی سکوت گوش‌هام رو تیز کردم و سعی کردم متوجه حرف‌هاشون بشم، اما بی‌فایده بود؛ صدای باز و بسته شدن در پشت سرم رو شنیدم ولی تلاشی برای چرخیدن و دیدن کسی که بهم نزدیک می‌شد، نکردم.
بوی عطر تلخ مردونه توی بینیم پیچید. مرد جلو اومد و نور خورشید رو پشت سرش پنهون کرد. سرم رو کج کردم و با دست اشاره کردم که از جلوی پنجره کنار بره. ابرویی بالا انداخت و پیرهنم رو گوشه‌ی تخت انداخت. روی تخت نشست.
کاشانی: دوست داشتم لحظه‌ای که خبر به قدرت رسیدن شایان رو می‌شنیدی، اینجا می‌بودم؛ مطمئنم قیافه‌ی جالبی داشتی!
اهمیتی به حرفش ندادم و فقط یه سؤال پرسیدم:
- شقایق و بچه حالشون چطوره؟
صدای پوزخندش به گوشم رسید:
- بستگی داره برداشتت از کلمه‌ی خوب چی باشه! از نظر جسمی سالم، اما هرکسی که با تو ارتباط داره تحت فشاره!
نگاهم رو از پنجره نگرفتم.
- اون ماهان بی‌عرضه باید مدت زمان بیشتری رو برای توی انفرادی موندن آرین مشخص می‌کرد.
جاخورد:
- کی بهت گفته؟
سرم رو به‌طرفش چرخوندم.
- من آلفا بودم کاشانی؛ فکر می‌کنی اتفاقات به گوشم نمی‌رسه؟!
سرش رو تکون داد که ادامه دادم:
- انتظار نداشتم بعد از این چند روز، تو اولین کسی باشی که به ملاقاتم میاد!
ندیدن شقایق توی تمام این روزها باعث شده‌بود که کلافه و سرگردون باشم. نمی‌دونستم در موردم چی فکر می‌کنه و یا حاضره من رو ببینه یا نه؟! نمی‌دونستم قبل از تموم شدن این ماه به ملاقاتم میاد یا نه؟! احتیاج داشتم کسی بهم خبری بده، اما هیچ‌ک.س نبود که از ذهن و افکار زن من خبر داشته‌باشه و شخصیت من و کاشانی توی تمام این سال‌ها طوری بود که در مورد مسائل شخصیمون صحبت نمی‌کردیم؛ پس کمکی ازش در این مورد ساخته‌نبود و فعلاً باید توی آرزوی ملاقات کردن همسرم می‌موندم!
صداش باعث شد از فکر بیرون بیام و پلک بزنم:
- ماهان از معاونت منطقه‌ی پنجم برکنار شد و به احمق لاغر که هر لحظه ممکنه توی یکی از عملیات‌ها بشکنه، روی صندلیش نشست.
دست‌هام روی دسته‌ی صندلی مشت شدن و پاهام روی زمین صاف وایسادن. باعصبانیت و ناباوری، درحالی که سعی می‌کردم صدام بلند نشه به حرف اومدم:
- کاشانی با من شوخی نکن؛ امکان نداره که اون ترسو به این سرعت شروع به حذف و تغییر کرده‌باشه!
 
موضوع نویسنده

Rasha_S

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Oct
3,393
11,258
مدال‌ها
4
بدون این‌که تغییری توی صورتش بده جواب داد:
- فعلاً که پشتش به سیاسی‌ها گرمه!
کلافه دستم رو روی صورتم کشیدم و لگدی ناگهانی به صندلی کوبیدم. برخورد صندلی با در اتاق باعث شد صدای وحشتناکی توی اتاق بپیچه. جاخورد و خواست چیزی بگه که در اتاق باز شد و دو نگهبان با تعجب و ترس وارد اتاق شدن. به‌سمتشون چرخیدم و فریادم قبل از این‌که قدم دوم رو بردارن، متوقفشون کرد:
- بیرون! همین حالا!
نگاهی به هم کردن و در رو پشت سرشون بستن. دوباره به کاشانی نگاه کردم و با جدیت شروع به صحبت کردم:
- ساکت میشین کاشانی؛ هم تو، هم اون سه نفر دیگه! اون معاون منطقه رو حذف و عزل کرد و هیچ‌ک.س واکنشی نشون نداد، حذف شماها که دیگه مثل آب خوردنه! برام مهم نیست که کی فرمانش رو صادر کرده؛ می‌خوام فعلاً دهنتون رو بسته نگه دارین و به این باور برسونیدش که براش خطر محسوب نمیشین.
سرش رو تکون داد.
کاشانی: نظر بقیه هم همین بود.
از روی تخت بلند شد و روبه‌روم وایساد.
کاشانی: اما باید حقیقت رو بهم بگی؛ اونجا چه اتفاقی افتاد آروین؟ دلیل واقعیت برای اون ملاقات چی بود؟
کاشانی یکی از اون افرادی بود که اعتماد دوطرفه‌ای به هم داشتیم؛ مهم نبود چی بشه و کی چی بگه، اون یکی از افرادی بود که همیشه بهم ایمان داشت!
سرم رو به دو طرف تکون دادم.
- جواب سؤال‌هات اینجا نیستن مرد؛ اشتباه اومدی!
اخم کرد.
کاشانی: پس بهم بگو کجا دنبال جواب‌هاشون بگردم.
شونه بالا انداختم و دستی به یقه‌ی نامرتبش کشیدم.
- فرقی نداره که از کدوم گروه هستی، نظم جزو مهم‌ترین ویژگی‌های یه فرمانده‌ست امیرحسین.
دستم رو پس زد.
کاشانی: بازی در نیار آروین؛ جواب من رو بده.
نیم نگاهی بهش انداختم و از کنارش رد شدم.
- باید توی گذشته دنبال جواب‌هاتون بگردین؛ حالا هم می‌تونی به‌جای وقت تلف کردن، بری تا جواب‌هات رو پیدا کنی!
روی تخت نشستم که به‌سمتم چرخید.
کاشانی: احمق اگه حرف نزنی می‌میری!
لبخند کوچیک و غمگینی زدم و برخلاف همیشه، سعی نکردم احساساتم رو پنهون کنم.
- فرقی نداره امیر؛ حتی اگه حرف بزنم هم چیزی تغییر نمی‌کنه و باز هم می‌میرم.
خواست چیزی بگه که در باز شد و پسر سبزه‌رو بهش نگاه کرد.
پسر: قربان باید همین الان از اینجا برین؛ رئیس دارن به اینجا میان! وقت نداریم.
ادامه دادم:
- این به معنی تسلیم شدن یا ناامید شدنم نیست پسر. من هنوز هم آماده‌ی وارد رینگ مبارزه شدن هستم؛ فقط بعضی چیزها رو مردم خودشون باید بفهمن تا باور کنن و توضیح شخص من ممکنه نتیجه‌ای عکس داشته‌باشه.
کاشانی نفسش رو به بیرون فوت کرد و برای آخرین بار بهم نگاهی انداخت:
- مطمئنم که حق با توعه. باز هم بهت سر می‌زنیم!
شونه بالا انداختم و بدون توجه به صدای قدم‌هاش که از اتاق خارج می‌شدن و حتی صدای بسته و قفل شدن در پشت سرش، روی تخت دراز کشیدم و چشم‌هام رو بستم.
 
بالا پایین