جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

برترین [منطقه‌ی آشوب] اثر «Rasha_S کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته ترسناک ، تخیلی ، فانتزی توسط Rasha_S با نام [منطقه‌ی آشوب] اثر «Rasha_S کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 10,128 بازدید, 331 پاسخ و 55 بار واکنش داشته است
نام دسته ترسناک ، تخیلی ، فانتزی
نام موضوع [منطقه‌ی آشوب] اثر «Rasha_S کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Rasha_S
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Rasha_S
موضوع نویسنده

Rasha_S

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Oct
3,414
12,212
مدال‌ها
4
نگاهی به اطراف اطراف انداختم و وارد دفترم شدم. در رو پشت سرم بستم و با قدم‌های بلند به‌سمت کمد رفتم. کلید رو از توی جیب شلوارم بیرون کشیدم و توی قفل در فلزی چرخوندم.
به محض باز شدن در نگاهم رو به محتویات روی قفسه‌های توری دادم. دستم رو دراز کردم و غلاف کلت رو از بالاترین طبقه برداشتم. روی ران پام بستم و بندهاش رو محکم کردم.
کلت‌های که روبه‌روی صورتم بودن رو برداشتم. اولین اسلحه رو توی غلاف گذاشتم و دومی رو روی کمرم محکم کردم. نگاهی گذرا به خنجر دندونه‌دار باقی مونده توی دستم کردم و شونه بالا انداختم. خم شدم و خنجری که توی غلاف چرمی قرار گرفته بود رو توی پوتینم جاساز کردم.
در کمد رو بدون توجه به صداش بستم و کلید رو روی در رها کردم. خواستم از اتاق خارج بشم که تقه‌ای به در خورد و کسی که پشت در بود، بدون این‌که منتظر اجازه‌ی من بمونه وارد شد.
دستش رو به شقیقه‌ش نزدیک کرد و احترامی غیرواقعی گذاشت. مردمک چشم‌هاش رو از چشم‌هام گرفت و سرتاپام رو بررسی کرد. دستی به ته‌ریشش کشید و لبخند کوچیکی زد.
شایان: من همیشه به مقر فرماندهی گفتم که آلفا بودن یه لقب نیست؛ تو حتی توی این تیپ اسپرت هم یه آلفا به نظر میرسی و نیازی به لباس فرم نیست!
به تیشرت سبزش اشاره کردم.
- این قانون برای افراد فرماندهی هم صدق می‌کنه.
شونه بالا انداخت و جلو اومد. پاکت کاغذی توی دستش رو به‌طرف من گرفت.
شایان: این اصلاحات پیشنهادی من در زمینه‌ی بودجه‌ست؛ امیدوارم وقت کافی برای خوندنش رو بذاری!
متوجه طعنه‌ی توی حرفش شدم.
- شک نکن.
لبخندی زد و به‌طرف در برگشت.
شایان: بهتره من برم تا شما به کارهات برسی!
توی سکوت بدرقه‌ش کردم. به محض بسته شدن در، پاکت رو باز کردم. نامه‌ی توی اون رو بیرون کشیدم و مشغول خوندن شدم. با تموم شدن هر خط نامه اخم‌هام غلیظ‌تر می‌شد.
پوزخند زدم و کاغذ رو روی زمین انداختم.
- مرده‌شور جلسه‌ی شماها رو ببرن؛ فکر کردن انتقادهاشون در مورد همکاری دو منطقه‌ی پنجم و هشتم که اتفاقاً برخلاف میل سیاسی‌ها هم هست، برای من مهمه!
با انگشت اشاره شقیقه‌م رو ماساژ دادم که با یادآوری ساعت، نامه رو لگد کردم و توی سکوت از اتاق خارج شدم. در رو بستم و بعد از بررسی اطراف، مسیر خروجی رو در پیش گرفتم.
 
موضوع نویسنده

Rasha_S

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Oct
3,414
12,212
مدال‌ها
4
از ساختمون خارج شدم و با از دور زدنش به‌طرف دیوارهای شرقی پایگاه حرکت کردم. از روی جدول‌هایی که پیاده‌رو و خیابون رو از هم جدا می‌کردن عبور کردم و قدم توی خیابون گذاشتم.
نگاهم رو از زن و مردهایی که از کنار بچه‌های درحال بازی عبور می‌کردن گرفتم و دست‌هام رو توی جیب شلوارم فرو کردم. تردد آلفاها با تجهیزات توی خیابون کاملاً عادی بود و دیدن من بدون لباس فرم اما با تجهیزات کامل باعث جلب توجه کسی نمی‌شد؛ هیچ‌ک.س از فرمانده‌ی منطقه‌ی نظامی پنجم انتظار نداشت که از حالت آماده‌باش خارج بشه!
با هر قدم که به دیوار نزدیک‌تر می‌شدم از تعداد افرادی که به چشمم می‌خورد کم می‌شد. از کنار ساختمون سیمانی و دو طبقه‌ای که نزدیک‌ترین ساختمون به دیوارهای شرقی بود رد شدم. مهندسی پایگاه طوری بود که بین ساختمون‌های قابل سکونت تا دیوارهای همیشه درحال ارتقا، صد متر فاصله باشه؛ این فضا هرچند کم بود، اما به آلفاها امکان دفاع از پایگاه در صورت نابود شدن دیوارها رو می‌داد.
به‌طرف مزدای از کار افتاده‌ای که جلوی دیوار قرار گرفته‌بود رفتم و کنارش ایستادم. سرم رو به اطراف و از درختی به درخت خشک‌شده‌ی دیگه‌ای چرخوندم و بعد از مطمئن شدن از تنها بودنم، روی زمین و جلوی کاپوت ماشین زانو زدم.
دست راستم رو روی خاک گذاشتم و دست چپم رو زیر ماشین بردم. نور خورشید حالا ملایم‌تر شده بود و چشمم رو اذیت نمی‌کرد. با استفاده از روشنایی که ایجاد شده‌بود جک رو از پشت چرخ جلو بیرون کشیدم. کمرم رو صاف کردم و با بررسی دوباره‌ی محیط، جک رو زیر سپر جلوی ماشین گذاشتم و در عرض چند ثانیه فاصله‌ی بین اون و زمین رو بیشتر کردم.
به ماشین خیره شدم. رد جک روی خاک مونده‌بود و با کمی دقت به زیر سپر، ممکن بود متوجه فرورفتگی که در نتیجه‌ی تداوم فشار به اون بود، بشن اما به دلیل متروکه بودن این ناحیه و حتی با وجود بالا موندن ماشین تا زمان برگشت من، هیچ‌ک.س متوجه هیچ کدوم از این موضوعات نمی‌شد.
روی زانوهام جلو رفتم و با خم شدن روی زمین، گودال توی دیدم قرار گرفت. سی*ن*ه‌خیز جلو رفتم و با هر سختی‌ای که بود، وارد گودال شدم. با اضطراب آخرین نگاهم رو به اطراف انداختم و بعد از اون سرم هم داخل گودال شد.
چراغ‌قوه رو از توی جیبم بیرون کشیدم و بعد از فشار دادن دکمه، بین دندون‌هام قرار دادم. با کمک نور روی چهار دست و پاهام جلو می‌رفتم. بعد از حدود سی متر به آخر تونل رسیدم. سرم رو کمی بالا گرفتم و به در فولادی بالای سرم چشم دوختم. دست راستم رو از روی خاک بلند کردم و از توی جیب پشت شلوارم کلیدی رو بیرون آوردم. کلید رو توی قفل روی در چرخوندم و با صدای تیکی که شنیدم، فولاد سنگین رو به بالا هول دادم.
 
موضوع نویسنده

Rasha_S

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Oct
3,414
12,212
مدال‌ها
4
باز شدن در باعث شد کمی خاک توی چشم و بینیم بره. نفسم رو حبس کردم و جلوی سرفه کردنم رو گرفتم. با انگشت چشم‌هام رو مالیدم و دوباره سرم رو بالا گرفتم. برخورد نور با چشم‌هام باعث شد چراغ‌قوه رو داخل جیبم برگردونم. با کمک دست‌هام خودم رو بالا کشیدم و روی خاک بیرون پایگاه قدم گذاشتم. نگاهی گذرا به اطراف کردم و با بالا گرفتن سرم به دیوار پشت سرم نگاه کردم. دیدن خالی بودن دیوار از دژبان‌ها باعث شد که باعجله در سنگین رو روی گودال برگردونم و قفلش کنم.
این ساعت و این دقیقه از روز، زمان تغییر شیفت دژبان‌ها بود و مستقر شدن سرباز جدید حدود دو دقیقه طول می‌کشید. از فرصت استفاده کردم و به سرعت در مربعی شکل رو با خاک پوشوندم. به ساعت روی مچم نگاه کردم؛ فقط یک دقیقه وقت داشتم. به خاطر مسئولیت دژبان‌ها که مراقبت از بیرون دیوارها بود، داخل پایگاه از دیدشون پنهون مونده‌بودم؛ اما اگه هرچه سریع‌تر از اینجا دور نمی‌شدم قطعاً متوجه حضورم می‌شدن و اون موقع بود که سؤال‌های زیادی در مورد یهویی ظاهر شدن من اینجا به‌وجود می‌اومد.
با تمام توان و توی سکوت جلو دویدم و وارد علف‌زارها شدم. سی‌ثانیه طول کشید که به‌خاطر ورودم به جنگل کوچیکی که جلوم بود، از دید دژبان‌ها خارج بشم.
به کمک دست شاخه‌های خشک رو از سر راه کنار می‌زدم و جلو می‌رفتم. از کنار درخت بلندی که جلوم بود رد شدم که با دیدن کسی که منتظرش بودم، از سرعت قدم‌هام کم کردم. روی پاشنه‌ی پا چرخید و با دیدنم به حرف اومد:
- فکر کردم گیر افتادی!
پوزخندی زدم و همون‌طور که با دست گرد و خاک رو از روی موهام می‌تکوندم، سرم رو بالا بردم و نیم نگاهی بهش انداختم.
- شایان جلوم ظاهر شد؛ ظاهراً سیاسی‌ها برنامه‌ی جدیدی برامون ترتیب دیدن.
سرش رو تکون داد و زیر لب زمزمه کرد:
- اون سیاسی‌های دلقک... !
یادآوری چیزی، باعث شد مشت‌های بزرگش رو باز کنه و توی چشم‌هام خیره بشه.
مرد: باید هرچه زودتر نقشه رو عملی کنیم.
با جدیت جواب دادم:
- قبل از تشکیل جلسه همه‌چیز رو تموم می‌کنیم.
ناخون‌های تیز و بلندش صورتش رو خاروند.
مرد: مردمت چی؟
- شایان داره بینشون محبوب میشه. درسته که هنوز از نتیجه‌ی آزمایشی پنج سال پیش که روی یکی از افرادت انجام شده‌بود خبر نداره و تعداد افراد در جریان حتی از انگشت‌های یه دست هم کمتره، اما اگه این قضیه هرچه زودتر تموم نشه ممکنه به هر طریقی سر از همه‌چیز در بیاره!
پوزه‌ی آبی‌رنگش به‌سمت پایین متمایل شد.
مرد: درسته که اون اتفاقات که به نظرم وقوعشون ضروری بود باعث شدن که ما الان اینجا باشیم، اما اطلاعاتی که تو داری اگه دست هرکسی به‌جز خودت باشه قطعاً باعث نابودی هر دو گونه‌ی من و تو میشه!
پوزخند زدم. این اتفاق هیچ‌وقت نمی‌افته!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Rasha_S

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Oct
3,414
12,212
مدال‌ها
4
***
(ماهان)
با خستگی کش‌وقوسی به بدنم دادم و با احساس کشیده شدن ماهیچه‌های دستم لبخندزنان چشم‌هام رو بستم. از بین سکوت حاکم بر اتاق، صدای برخورد محکم و سنگین چند پا به گوشم رسید.
کنجکاو از هیاهویی که توی راهرو برپا بود از روی صندلی بلند شدم و بعد از دور زدن میز، با قدم‌های بلند خودم رو به در رسوندم. دیدن تعداد زیادی از سربازها که درحال عبور از راهرو بودن باعث شد جلوی صف دنبال رهبر این آلفاها بگردم.
هیکل قد بلند و آشنایی که توی لباس قهوه‌ای بود، صدای توبیخ‌گرم رو بالا برد:
- حتی با نادیده گرفتن عدم صلاحیت شما برای فرماندهی آلفاها، باز هم با توجه به این که درحال حاضر هیچ مأموریتی نداریم پس بعید می‌دونم بدون اجازه‌ی معاون آلفا اجازه‌ی حرکت داشته باشین.
از حرکت ایستادن و به‌سمت من برگشتن. دیدن اضطراب و ناباوری توی چشم‌هاشون باعث اخمم شد. به شایان که با قدم‌های بلند خودش رو بهم رسوند و جلوم وایساد نگاه کردم.
- اینجا چه خبره مشاور؟
لبخند مرموزی زد.
شایان: قربان ما شاهدی داریم که شهادت میده آلفا رو در حال ترک پایگاه اون هم به طور پنهونی دیده.
اخمم غلیظ‌تر شد و به تقلید از خودش جواب دادم:
- خروج از پایگاه اون هم به طور پنهونی برای کسی با جایگاه آلفا چیز عجیب یا غیرقانونی‌ای نیست مشاور.
روی کلمه‌ی مشاور تأکید کردم؛ کسی مثل اون در جایگاهی نبود که شخص اول منطقه رو زیر سوال ببره.
پوزخند زد.
شایان: درسته؛ اما یه همچین خروجی از راه مخفی ناشناس و بدون این که حتی شما در جریان باشین، وقتی که به ملاقات محرمانه‌ای با دشمن درجه یک ما میرن غیرقانونیه.
گیج شده‌بودم.
- سعی داری چی بگی شایان؟
شونه بالا انداخت و نگاهش رو بین افراد چرخوند.
شایان: شاهد میگه آلفا یه قرار ملاقات پنهونی با استرنجرها داره.
چشم‌هام رو ریز کردم و دست‌هام مشت شد.
- می‌دونی که همین الان چی از دهنت بیرون اومد؛ مگه نه؟
لبخند کوچیک و حرصی زد.
شایان: کاملاً آگاه هستم که ممکنه بگین اون شاهد قابل اعتماد نیست و یا حتی این حرف ممکنه چه پیامدهایی برای من داشته‌باشه، اما مطمئنم که اگه به حرف‌هاش گوش بدین نظرتون عوض میشه.
دندون‌هام رو روی هم فشار می‌دادم. امکان نداشت آروینی که من می‌شناسم این کار رو بکنه؛ اون از همه بیشتر به این پایگاه و مردم اهمیت می‌داد. منتفر بودم از این که اجازه بدم این عوضی ما رو به بازی بگیره، اما از طرف دیگه نمی‌تونستم با وجود این همه سرباز احساساتی عمل کنم. این همون چیزی بود که این موش موذی می‌خواست؛ از هم پاشیدن پایگاه از داخل!
به سختی از بین دندون‌های به هم چفت شدم دستور دادم:
- اول باید شاهد رو ببینم.
لبخندش پهن‌تر شد و میل من برای خرد کردن دندون‌هاش هم بیشتر!
شایان: با کمال میل معاون.
 
موضوع نویسنده

Rasha_S

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Oct
3,414
12,212
مدال‌ها
4
در اتاق رو پشت سرم بستم و بهش علامت دادم که حرکت بکنه. از بین آلفاها رد شدم و کنار شایان قرار گرفتم.
با رسیدن به در ورودی، دستش رو روی شیشه گذاشت و فشار داد. کنار در باز شده وایساد و با دست به من اشاره کرد.
شایان: معاون منطقه در اولویت هستن!
بدون توجه بهش از ساختمون خارج شدم. به ردیف کارآموزهایی که توی محوطه‌ی جلوی ساختمون مشغول تمرین بودن و ترم اول آموزشیشون رو می‌گذروندن نیم نگاهی انداختم و از کنارشون رد شدم. با دیدن ما دست از فعالیت کشیدن و احترامی محکم گذاشتن. ارشدی که مسئول آموزششون بود با عجله جلو اومد و سلام نظامی داد. بدون این‌که از سرعت قدم‌هام کم کنم با صدای بلند آزادباش دادم.
عبور گروه بیست نفری آلفاها درحالی که مشاور پایگاه معاونشون رو به‌طرف هدفی نامشخص می‌برد، برای مردم به اندازه‌ی کافی عجیب بود. تشحیص مسیر باعث شد با طعنه به حرف بیام:
- دیوارهای شرقی فاصله‌ی قابل توجهی با دروازه‌ها دارن.
با خونسردی و لحنی مرموز جوابم رو داد:
- اگه انتظار نقشه‌ی دیگه‌ای جز این نقشه رو از آلفا داشته باشیم عجیبه!
از روی شونه نگاهی بهم انداخت.
شایان: همین هوش و سیاست پایگاه رو توی تمام این سال‌ها نگه داشته.
دست‌هام رو مشت کردم و سعی کردم چیزی نگم. به محض رسیدن به آخرین ساختمون، زنی حدوداً پنجاه ساله از پشت دیوار بیرون اومد. قدم‌های سریع و بلندش موهای جوگندمیش رو توی هوا به رقص درآورد. جلوی ما وایساد و به شایان چشم دوخت. با دست به پشت سرش اشاره کرد و با صدای بلند و محکم شروع به حرف زدن‌کرد:
- پونزده دقیقه از رفتنش می‌گذره؛ باید عجله کنین.
شایان بدون این‌که به من مهلت واکنش بده کنترل شرایط رو به دست گرفت.
شایان: چیزی که دیدی رو نشونمون بده.
زن جلو رفت و قدم‌های سنگینم مجبور به حرکت شدن. جلوی دیوار و کنار تنها ماشینی که اونجا بود و جک زیرش قرار داشت وایساد. بدون حرف و توی سکوت به زیر ماشین اشاره کرد. مسیر انگشتش رو دنبال کردم و به گودالی که زیر قسمت جلویی ماشین به چشم می‌خورد، نگاه کردم.
پوتین‌هام روی زمین کشیده می‌شدن و ناباور جلو می‌رفتم. روی زمین زانو زدم و به گودال تاریک خیره موندم. کلافه از سیاهی چراغ‌قوه رو از توی جیب شلوارم بیرون کشیدم و با بردن سرم زیر ماشین، نور رو توی گودال خاکی انداختم.
صدای جلو اومدن کسی توی گوشم پیچید.
شایان: این زن تا محل قرار آلفا رو تعقیب کرده و با چشم‌های خودش دیده که فرمانده‌ی پایگاه با یه استرنجر ملاقات کرده.
سرم رو عقب کشیدم و توی کمتر از یک ثانیه روی پاهام وایسادم. همزمان که چراغ‌قوه رو توی جیبم برمی‌گردوندم به‌سمت زن رفتم. روبه‌روش وایسادم و با چشم‌های ریز شده توی چشم‌های آبی‌رنگش و شدیداً آشناش خیره شدم.
- چهره‌ت برام آشناست!
پوزخند زد و دست مشت شده‌ش رو روی سی*ن*ه‌م کوبید.
زن: تک دختر مظلوم من که لقب آلفا رو یدک می‌کشید توی اون حمله‌ای که به پایگاه شد کشته‌شد و اون‌موقع تو و آلفای بزرگ کجا بودین؟ مطمئنم که خود اون عوضی دروازه‌ها رو باز کرده‌بود.
احترام به خانواده‌ی آلفاها مخصوصاً اون‌هایی که کشته شده‌بودن برای همه‌ی ما قانونی بود که هیچ‌ک.س اون رو زیر پا نمی‌گذاشت، اما اگه اون درحال سواستفاده از این موضوع بود باید چیکار می‌کردم؟
 
موضوع نویسنده

Rasha_S

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Oct
3,414
12,212
مدال‌ها
4
اخم کردم و خواستم چیزی بگم که صدای نحس شایان توی فضا پیچید:
- معاون، الان باید تصمیم بگیری! می‌خوای برگردیم و بیخیال خ*یانت مهم‌ترین شخص پایگاه که زندگی همه‌ی مردم این منطقه رو توی دستش داره، بشیم؟ یا کار درست رو انجام میدیم؟
نیاز نبود نگاهم رو از زن بگیرم و به پشت سرم بدوزم که متوجه شرایط بشم؛ صدای زمزمه‌ی افراد توی گوشم پیچیده‌بود. دندون‌هام رو روی هم فشار می‌دادم و سعی می‌کردم همه‌ی ابعاد رو بررسی کنم. شایان با این نمایش به بهترین شکل ممکن همه‌شون رو قانع کرده‌بود.
مطمئن بودم که آروین خائن نیست؛ مطمئن بودم که این هم یکی از بازی‌های شایان و سیاسی‌هاست، اما با بقیه چیکار می‌کردم؟! با صحنه‌ای که دیده بودن و احتمالاً تا چند دقیقه‌ی دیگه چیزهای بیشتری هم می‌دیدن، کاملاً واضح بود که حرف‌های این زن و شایان رو باور کرده بودن؛ اگه یه کلمه‌ی اشتباه می‌گفتم ممکن بود حتی کار به شورش برسه و این یعنی فروپاشی پایگاه به راحت‌ترین روش ممکن!
آب‌دهنم رو قورت دادم و برخلاف چیزی که می‌خواستم، دستور دادم:
- برین توی گودال؛ باید ببینیم آلفا کجاست.
پنج دقیقه طول کشید تا افراد آموزش دیده توی گودال بخزن و اون‌طرف دیوار ظاهر بشن. دژبان‌های بالای دیوار با تعجب نگاه می‌کردن، اما دیدن من کافی بود که بدون حرف سر پستشون برگردن.
زن با قدم‌هایی که برای سنش زیادی سریع بودن جلو می‌رفت و وارد جنگل بدون برگ شد. شدیداً دوست داشتم که برگردم و دوباره وارد پایگاه بشم ولی ناچاراً به راه ادامه می‌دادم و به صورت خندون شایان نگاه نمی‌کردم. روی زمین هیچ ردپایی دیده نمی‌شد و این برای کسی با مهارت آروین طبیعی بود.
چشم‌هام رو از روی زمین بالا کشیدم و با دیدن چیزی بزرگ و آبی جلوی هیکل آشنای آدمی که پشت به ما وایساده‌بود، انگار چندتا خنجر همزمان توی پشتم فرو رفتن.
فریاد بلند زن من رو به خودم آورد:
- این خائن رو دستگیر کنین.
هر دو به‌طرف ما برگشتن و با تعجب و ناباوری بهمون خیره شدن. صدای شایان توی سکوت جنگل پیچید:
- دستگیرش کنین.
برخلاف همیشه، افراد منتظر دستور من نموندن و به‌سمت آروین دویدن. ثانیه‌ای قبل از پرواز استرنجر و دور شدنش از ما، سرش رو به‌طرف آروین پایین آورد و توی گوشش چیزی رو زمزمه کرد. سربازها با وجود تردیدی که توی رفتارشون بود، با دیدن صحنه‌ی واضح و تلخی که جلوی چشم‌هاشون اتفاق افتاده‌بود، جلو رفتن و آروینی که بدون هیچ مقاومتی وایساده‌بود رو دستگیر کردن. دستگیر شدن آروین اون‌قدر مهم بود که جلوی فرار استرنجر رو نگرفتن.
اهمیتی به شایان که با غرور جلو می‌رفت ندادم و با غم توی چشم‌های آروین خیره شدم. همونطور که توی چشم‌هام زل زده‌بود سرش رو تکون داد؛ انگار سعی داشت چیزی بگه. رسیدن شایان بهش باعث شد که نگاهش رو ازم بگیره.
شایان: لیاقت آدم خائنی که سال‌ها مردمش رو به بازی می‌گیره مرگه.
آروین سرش رو بالا گرفت و بدون حرف، با پوزخند به شایان نیم نگاهی انداخت.
شایان: انتظار داشتم یه‌کم مقاومت کنی!
با صدای رسا و محکم جواب داد:
- من افرادی که سال‌ها زندگی و نبردهام رو باهاشون شریک شدم و شونه‌به‌شونه‌ی هم جنگیدیم رو نمی‌کشم عوضی.
 
موضوع نویسنده

Rasha_S

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Oct
3,414
12,212
مدال‌ها
4
سرش رو جلو برد و چیزی توی گوش آروین زمزمه کرد. آروین بدون حرف به روبه‌روش خیره موند و تفاوتی توی رفتار و حالات صورتش ایجاد نکرد.
شایان: ببرینش.
دو پسری که هرکدوم یکی از بازوهای فرمانده‌ی منطقه رو توی دست گرفته‌بودن شروع به حرکت کردن و به‌طرف ما اومدن.
شایان به‌سمت زن که حالا پشت سر آروین قرار گرفته‌بود رفت و با صدای بلند ازش تقدیر کرد:
- ممنون؛ مطمئن باش که پایگاه و هم‌گروهی‌های دخترت هیچ‌وقت این شجاعت تو رو از یاد نمی‌برن.
آروین که حالا کنار من رسیده‌بود، از حواس‌پرتی شایان و بقیه‌ی سربازها استفاده کرد و توی کمتر از یک ثانیه پای چپش رو به‌صورت نمایشی جلوی پای سرباز سمت چپش گرفت که پسر تلوتلوخوران بازوش رو رها کرد. باعجله سرش رو کنار گوشم آورد و با نامحسوس‌ترین حالت ممکن زمزمه کرد:
- می‌دونم که در گودال رو با شاه‌کلیدی که فقط من و تو داریم باز کردی و این‌جوری پای اون‌ها رو به اینجا باز کردی؛ وانمود کن تو توی جنگل گمش کردی. اون کلید نباید دست شایان و جاسوس‌های نامشخصش بیوفته.
پسر بوری که سمت راستش وایساده‌بود، دستش رو کشید و بااجبار اون رو از من دور کرد. سرم رو چرخوندم که لحظه‌ی آخر متوجه حرکت لب‌هاش شدم. سخت نبود که متوجه جمله‌ی کوتاهش بشم. «بهم اعتماد کن» همون سه کلمه‌ای بودن که آشوب توی سرم رو بیشتر کردن.
با چند قدم فاصله از بقیه، پشت سر شایان و زن که مشغول صحبت بودن به راه افتادم. ذهنم شدیداً درگیر بود. زمانی که من وارد گودال شدم در قفل شده‌بود و اون قفل جز با کلید باز نمی‌شد؛ اگه این دریچه اون‌قدری مخفی بوده که کسی متوجه اون نشده، پس این زن چطور بعد از دیدن ملاقات آروین و استرنجر دوباره به پایگاه برگشته؟ غیرممکن بود که اون از همون راهی که رفته برگشته‌باشه و از طرفی امنیت دروازه‌ها به حدی هست که کسی بدون اجازه‌ی ورود نتونه از اون‌ها عبور کنه.
دست‌هام مشت شدن و به‌سختی خودم رو کنترل کردم. این زن از طرف خود شایان بود که از طریق یکی از نفوذی‌های اون به پایگاه برگشته‌بود تا این بازی روانی هوشمندانه‌شون رو به راه بندازن.
صدای کشیده‌شدن فلزهای سنگین روی زمین باعث شد که به خودم بیام و سعی کنم با نگاه متعجب دژبان‌ها که به آروین دستبندزده‌شده چشم دوخته‌بودن، روبه‌رو نشم. از دیوارها رد شدیم و وارد پایگاه شدیم. با هر قدم که برمی‌داشتیم مردم بیشتری از حرکت می‌ایستادن و نگاهشون رو بین دستبند‌های نقره‌ای آروین و چشم‌های تیره‌ش می‌چرخوندن. زمزمه‌ها مثل ترکش توی گوشم فرو می‌رفتن و باعث می‌شدن احساس ناتوانی بکنم.
 
موضوع نویسنده

Rasha_S

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Oct
3,414
12,212
مدال‌ها
4
به محض ورود به بخش آلفاها، یکی از افراد به‌طرفم برگشت و روبه‌روم وایساد.
پسر: چیکار کنیم قربان؟
نگاهی به آروین که پشت به من بی‌حرکت مونده‌بود انداختم. سرش صاف و شونه‌هاش بدون ذره‌ای خمیدگی بودن، اما می‌دونستم این واکنش هم مثل تمام این سال‌ها دروغی برای پنهون کردن احساساتشه.
بدون این‌که چشم ازش بردارم جواب دادم:
- ببرینش توی زندان تا با فرمانده‌ها جلسه برگزار بشه.
پسر: اطاعت.
دستم رو روی شونه‌ش گذاشتم و متوقفش کردم.
- هیچ‌ک.س به‌جز من و بدون اجازه‌ی من مجاز به ملاقات باهاش نیست. مفهومه؟
احترام نظامی گذاشت.
پسر: بله قربان.
سرم رو تکون دادم و دستم رو پایین انداختم.
- خوبه!
به‌طرف آروین و دو سرباز کنارش رفت و دو ثانیه بعد وارد ساختمون شدن. زمانی که از دید خارج شدن، شایان از زن خبرچین خداحافظی کرد و کنارم وایساد.
شایان: باید هرچه سریع‌تر با فرمانده‌ها جلسه تشکیل بدیم. باید آلفای جدید مشخص بشه تا بتونیم به جرم‌های آلفای فعلی رسیدگی کنیم.
چیزی نگفتم که پوزخندی زد و پشت سر بقیه وارد ساختمون شد.
نفسم رو فوت کردم و باقدم‌های بلند مسیری که چند دقیقه قبل اون چهار نفر رفته‌بودن رو در پیش گرفتم. بعد از وارد شدن به ساختمون از پله‌ها پایین رفتم و راهروی طولانی رو پشت سر گذاشتم. با رسیدن به همون دو سرباز که حالا جلوی در محکم و قهوه‌ای‌رنگی وایساده‌بودن، بدون توجه بهشون دستگیره رو پایین کشیدم و وارد اتاق شدم.
پنجره‌های بدون پرده که توی محاصره‌ی لوله‌های نسبتاً ضخیم آهنی قرار گرفته‌بودن، نور قرمز غروب خورشید رو توی اتاق پخش می‌کردن. باچشم دنبال کسی که از برادر بهم نزدیک‌تر بود گشتم که با دیدن پیکرش روی صندلی گوشه‌ی اتاق خالی جلو رفتم. بدون توجه به صدای پاهام سرش رو توی دست گرفت و چشم‌هاش رو بست.
روبه‌روش وایسادم و باصدای آروم به حرف اومدم:
- باید چیکار کنم آروین؟ حرف تو رو قبول کنم یا چیزی که همه دیدیم رو باور کنم؟
سکوت بینمون کلافه‌م کرده‌بود. وقتی دیدم چیزی نمیگه با عصبانیت دستم رو توی موهای کوتاهم فرو بردم.
- حرف بزن آروین. بهم بفهمون باید چه غلطی بکنم؛ مثل تمام این سال‌ها!
سرش رو بالا آورد و نگاهم کرد. برخلاف همیشه سعی برای پنهون کردن خستگی چشم‌هاش نمی‌کرد. صدای بم و گرفته‌ش به گوشم رسید:
- این تصمیم توعه ماهان؛ من نمی‌تونم حرف بزنم.
صدای بلندم توی اتاق پیچید:
- چرا لعنتی؟
از روی صندلی بلند شد و با شونه‌های خمیده جلوم وایساد؛ من و اون همیشه جلوی هم بدون نقاب تظاهر بودیم.
- هیچ‌ک.س آماده‌ی شنیدن حرف‌های من نیست ماهان، ولی ازت می‌خوام به حرمت تمام این سال‌هایی که شونه‌به‌شونه‌ی هم جنگیدیم شقایق رو ببری خونه‌ی مادر و پدرش؛ شایان خبر دستگیری و خ*یانت من رو همین الانش هم به هر شکل و با هر داستانی که خواسته پخش کرده و مطمئناً زن و بچه‌م توی خطرن!
بدون حرف، با ذهن آشفته‌م و باقدم‌های بلند از اتاق خارج شدم. در رو پشت سرم به هم کوبیدم و بدون اهمیت به اون دو نفر، از اونجا دور شدم.
 
موضوع نویسنده

Rasha_S

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Oct
3,414
12,212
مدال‌ها
4
عجله‌ای که داشتم حتی از مدل راه رفتنم هم مشخص بود. چند ثانیه طول کشید تا از پله‌ها بالا برم. روی بالاترین پله نشستم و پشتم رو به دیوار تکیه دادم. سرم رو به سرامیک سرد پشت سرم چسبوندم و چشم‌هام رو بستم.
نمی‌دونستم باید چیکار کنم. تمام این سال‌ها به آروین و کارهاش اون‌قدری اعتماد داشتم که با چشم‌های بسته هم دنبالش برم؛ اون از برادر هم برای من مهم‌تر بود. حالا تمام شواهد و مدارک برعلیه‌ش بودن ولی حتی التماسم هم باعث نشده‌بود که راهنماییم کنه. بعد از کل این سال‌ها، اون این‌دفعه من رو توی تاریکی رها کرده‌بود و انتظار داشت که خودم تصمیم بگیرم!
اجازه دادم خاطرات مثل نوار فیلمی قدیمی از جلوی پلک‌های بسته‌م عبور کنن. با وحشت به استرنجر چسبیده بودم و سعی می‌کردم برای زندگیم بجنگم که توی یه لحظه روی زمین فرود اومدم. سرم رو از روی خاک بالا آوردم و به پسری که فقط چند سال از من بزرگ‌تر بود چشم دوختم. نقاب پارچه‌ای روی صورتش هویتش رو مخفی کرده‌بود. با دست خالی حمله کرد و فقط چند ثانیه طول کشید تا جنازه‌ی استرنجر روی زمین بیفته.
نفس عمیقی کشیدم و توی خاطراتم عمیق‌تر شدم.
پسر: اسمت چیه؟
- ماهان.
ماسکش رو پایین کشید و کلاهش رو از روی سرش برداشت.
پسر: آروین. اولین بارت بود که با یکی از این‌ها درگیر شدی؛ درسته؟
به جنازه‌ی پشت سرش اشاره کرد.
- آره ولی تو اولین بارت نبود!
سرش رو تکون داد:
- فکر کنم این هشتمین استرنجر بود!
خندیدم و ترس چند دقیقه‌ی پیش رو فراموش کردم.
- کاربلدی!
آروین: میشه گفت.
به سمت اسلحه رفت و اون رو از روی زمین برداشت. دسته‌ی خنجرم رو به سمتم گرفت:
- بگیرش؛ دفعه‌ی دیگه سعی کن با یه چیز قوی‌تر بیای!
نگاهش کردم.
- می‌تونی بهم یاد بدی؟
آروین: متأسفم!
ولی برخلاف حرفی که زده‌بود، بهم یاد داد. آروین کسی بود که خنجر رو توی دستم گذاشت و چطور نگه‌داشتنش رو توی ذهنم فرو کرد.
چشم‌هام رو باز کردم و با فشار دادن دستم روی لبه‌ی پله، از روی زمین بلند شدم. از ساختمون خارج شدم و به اطراف نگاه کردم. زیر لب زمزمه کردم:
- توی کسی بودی که تمام این‌ها رو ساختی؛ تو کسی بودی که پابه‌پای مردم جلو اومدی و از خودت به‌خاطر بقیه گذشتی.
سرم رو تکون دادم و از ته دل ادامه دادم:
- امکان نداره که به تمام این‌ها خ*یانت کرده‌باشی!
 
موضوع نویسنده

Rasha_S

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Oct
3,414
12,212
مدال‌ها
4
با یادآوری آخرین جمله‌هاش، به قدم‌هام سرعت بخشیدم و به‌سمت خونه‌شون دویدم. گروه‌های چند نفره‌ی مردمی که دایره‌وار وایساده‌بودن و مشغول زمزمه‌های آروم بودن، پخش شدن خبرها رو برام تأیید می‌کردن. از بینشون رد شدم و سعی کردم جو بد حاکم بر پایگاه رو فعلاً نادیده بگیرم.
جلوی در وایسادم و زنگ رو فشردم. ثانیه‌ای بعد صدای آروم شقایق مطمئنم کرد که هنوز چیزی از اتفاقات به گوشش نرسیده.
شقایق: بله؟
- منم زن‌داداش.
شقایق: بفرما داخل.
در با صدای تیک باز شد. دستم رو روی قسمت فلزی گذاشتم و هولش دادم. وارد ساختمون شدم و مردد از پله‌ها بالا رفتم. با رسیدن جلوی در خونه که هنوز بسته بود، لبم رو گاز گرفتم. چطوری باید به زن‌داداشم می‌گفتم که شوهرش رو به جرم خ*یانت دستگیر کردن؛ اون هم وقتی کمتر از یک ماه به به‌دنیا اومدن بچه مونده‌بود؟
در باز شد و شقایق توی درگاه قرار گرفت. لبخندی زد و برحسب ادب به داخل اشاره کرد:
- بفرما داخل!
لبخند مصنوعی و کوچیکی زدم.
- ممنون زن‌داداش، مزاحم نمی‌شم.
سرش رو تکون داد.
شقایق: مراحمین؛ اگه دنبال آروین می‌گردین باید بگم که خونه نیست.
کف دست‌های عرق کرده‌م رو روی شلوارم کشیدم. انگار متوجه وضعیتم شد که لبخند از روی لبش محو شد. با لحن نگران به حرف اومد:
- چیزی شده آقا ماهان؟
آب دهنم رو قورت دادم. به هرجایی نگاه می‌کردم جز صورتش.
- نه والا! آروین گفت مشکلی پیش اومده و امشب نمی‌تونه بیاد خونه؛ برای همین شما رو تا خونه‌ی پدر و مادرتون همراهی کنم.
تعجب کرد.
شقایق: جدی؟ اما به من گفته‌بود که کارش زود تموم میشه!
به پوتین‌هام نگاه کردم.
- نمی‌دونم زن‌داداش من در جریان نیستم؛ لطفاً بیاین برسونمتون که سریع‌تر برم.
واقعاً برای فرار از اون موقعیت عجله داشتم. نمی‌تونستم بهش حقیقت رو بگم و از طرفی هم نمی‌خواستم دروغ بگم.
سرش رو تکون داد.
شقایق: باشه، پس بی‌زحمت چند دقیقه صبر کن تا وسایلم رو بردارم.
باعجله سرم رو بالا آوردم و دست‌هام رو تکون دادم. باید هرچه زودتر اون رو پیش خانواده‌ش می‌بردم؛ قبل از این‌که همه‌ی پایگاه از قضیه خبردار بشن!
- راستش من عجله دارم!
نفسش رو به بیرون فوت کرد و بعد از برداشتن کلید، در رو پشت سرش بست و قفل کرد.
شقایق: باشه. اونجا یه سری از وسایل رو دارم.
از جلوی در کنار رفتم که بتونه کفش‌هاش رو پاش کنه. شالش رو روی سرش مرتب کرد و جلوتر از من به راه افتاد.
 
بالا پایین