- Oct
- 3,414
- 12,212
- مدالها
- 4
با قدمهای استوار بهطرف ورودی غار حرکت کردم و به صدای قدمهای منظم افراد پشت سرم گوش دادم. وارد غار شدیم و جلوی شکاف ایستادیم.
ماهان قدمی به جلو برداشت و کنارم، خیره به جسدهای داخل شکاف ایستاد.
ماهان: چطور میخوایم از این جهنم دره رد بشیم؟
با دست از سر راه کنارش زدم و بهطرف دیوار سمت چپم رفتم. ایستادم و به برجستگیهای روی دیوار سنگی خیره شدم. چند ثانیهای نگاهم رو بین دیوار و طرف دیگهی شکاف حرکت دادم و بالاخره تصمیمم رو گرفتم.
- من با کمک این بیرون اومدگیهای سنگها، میرم اون طرف. وقتی رسیدم، از اون طرف کابل رو بهسمت شماها پرت میکنم. من از اون طرف و یکی از شماها از اینطرف، کابل رو نگه میداریم و بقیه به نوبت بهش آویزون میشن و از روی شکاف عبور میکنن.
نگاهم کرد.
ماهان: مطمئنی دو نفری میتونیم وزن تمام افراد رو تحمل کنیم؟
دستم رو به یکی از برآمدگیهای دیوار قفل کردم و با دقت، جای پاهام رو محکم کردم.
- وزن ما چندان تفاوتی با هم نداره؛ اگه نتونیم این چند دقیقه رو تحمل کنیم، پس باید دنبال یه جایگزین برای جایگاهمون باشیم!
بدون این که به سکوت حاکم بر افرادمون اعتراضی بکنم، شروع به بالا رفتن از دیوار کردم. با دقت جای دست و پاهام رو محکم میکردم و بهطرف راست حرکت میکردم. صدای نفسهای سنگینی که از سمت چپ میاومد، نگرانی و استرس بچهها رو بهم ثابت میکرد.
کف دستهام عرق کرده بودن و توی ذهنم بهخاطر داشتن دستکشهام خدا رو شکر میکردم. به آرومی به زیر پاهام نگاه کردم و زیر لب با خودم زمزمه کردم:
- فقط چند قدم دیگه مونده و بعدش اون طرف شکاف ایستادی!
دستم رو بهسمت سنگ بعدی دراز کردم که به محض قرار گرفتن دستم روی اون، سنگ از روی دیوار کنده شد و صدای برخوردش با زمین به گوش همهی ما رسید.
با اخم و عجله دستم رو سرجای اولش برگردوندم و به فضای داخل غار خیره شدم. صدای ماهان از توی هدست به گوشم رسید:
ماهان: اگه یهکم فشار وزنت روی اون دستت بود، الان اون پایین افتاده بودی!
با لجاجت دستم رو به طرف هدست بردم و ارتباط رو برقرار کردم.
- ساکت باش.
ماهیچههام کمکم شروع به درد گرفتن کرده بودن و انگشتهای دست و پاهام لجوجانه سعی در تحمل وزنم داشتن. نیم نگاهی دوباره به زیر پاهام انداختم و لعنتی زیر لب فرستادم. مطمئن نبودم که از پسش برمیام یا نه؛ اما در حال حاضر تنها راه همین بود. فاصلهی سنگ بعدی از من زیاد بود و نمیتونستم با این روش ادامه بدم؛ عملاً باید کاری که توی ذهنم بود رو امتحان میکردم.
ماهان قدمی به جلو برداشت و کنارم، خیره به جسدهای داخل شکاف ایستاد.
ماهان: چطور میخوایم از این جهنم دره رد بشیم؟
با دست از سر راه کنارش زدم و بهطرف دیوار سمت چپم رفتم. ایستادم و به برجستگیهای روی دیوار سنگی خیره شدم. چند ثانیهای نگاهم رو بین دیوار و طرف دیگهی شکاف حرکت دادم و بالاخره تصمیمم رو گرفتم.
- من با کمک این بیرون اومدگیهای سنگها، میرم اون طرف. وقتی رسیدم، از اون طرف کابل رو بهسمت شماها پرت میکنم. من از اون طرف و یکی از شماها از اینطرف، کابل رو نگه میداریم و بقیه به نوبت بهش آویزون میشن و از روی شکاف عبور میکنن.
نگاهم کرد.
ماهان: مطمئنی دو نفری میتونیم وزن تمام افراد رو تحمل کنیم؟
دستم رو به یکی از برآمدگیهای دیوار قفل کردم و با دقت، جای پاهام رو محکم کردم.
- وزن ما چندان تفاوتی با هم نداره؛ اگه نتونیم این چند دقیقه رو تحمل کنیم، پس باید دنبال یه جایگزین برای جایگاهمون باشیم!
بدون این که به سکوت حاکم بر افرادمون اعتراضی بکنم، شروع به بالا رفتن از دیوار کردم. با دقت جای دست و پاهام رو محکم میکردم و بهطرف راست حرکت میکردم. صدای نفسهای سنگینی که از سمت چپ میاومد، نگرانی و استرس بچهها رو بهم ثابت میکرد.
کف دستهام عرق کرده بودن و توی ذهنم بهخاطر داشتن دستکشهام خدا رو شکر میکردم. به آرومی به زیر پاهام نگاه کردم و زیر لب با خودم زمزمه کردم:
- فقط چند قدم دیگه مونده و بعدش اون طرف شکاف ایستادی!
دستم رو بهسمت سنگ بعدی دراز کردم که به محض قرار گرفتن دستم روی اون، سنگ از روی دیوار کنده شد و صدای برخوردش با زمین به گوش همهی ما رسید.
با اخم و عجله دستم رو سرجای اولش برگردوندم و به فضای داخل غار خیره شدم. صدای ماهان از توی هدست به گوشم رسید:
ماهان: اگه یهکم فشار وزنت روی اون دستت بود، الان اون پایین افتاده بودی!
با لجاجت دستم رو به طرف هدست بردم و ارتباط رو برقرار کردم.
- ساکت باش.
ماهیچههام کمکم شروع به درد گرفتن کرده بودن و انگشتهای دست و پاهام لجوجانه سعی در تحمل وزنم داشتن. نیم نگاهی دوباره به زیر پاهام انداختم و لعنتی زیر لب فرستادم. مطمئن نبودم که از پسش برمیام یا نه؛ اما در حال حاضر تنها راه همین بود. فاصلهی سنگ بعدی از من زیاد بود و نمیتونستم با این روش ادامه بدم؛ عملاً باید کاری که توی ذهنم بود رو امتحان میکردم.