جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

برترین [منطقه‌ی آشوب] اثر «Rasha_S کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته ترسناک ، تخیلی ، فانتزی توسط Rasha_S با نام [منطقه‌ی آشوب] اثر «Rasha_S کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 10,133 بازدید, 331 پاسخ و 55 بار واکنش داشته است
نام دسته ترسناک ، تخیلی ، فانتزی
نام موضوع [منطقه‌ی آشوب] اثر «Rasha_S کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Rasha_S
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Rasha_S
موضوع نویسنده

Rasha_S

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Oct
3,414
12,212
مدال‌ها
4
با قدم‌های استوار به‌طرف ورودی غار حرکت کردم و به صدای قدم‌های منظم افراد پشت سرم گوش دادم. وارد غار شدیم و جلوی شکاف ایستادیم.
ماهان قدمی به جلو برداشت و کنارم، خیره به جسدهای داخل شکاف ایستاد.
ماهان: چطور می‌خوایم از این جهنم دره رد بشیم؟
با دست از سر راه کنارش زدم و به‌طرف دیوار سمت چپم رفتم. ایستادم و به برجستگی‌های روی دیوار سنگی خیره شدم. چند ثانیه‌ای نگاهم رو بین دیوار و طرف دیگه‌ی شکاف حرکت دادم و بالاخره تصمیمم رو گرفتم.
- من با کمک این بیرون اومدگی‌های سنگ‌ها، میرم اون طرف. وقتی رسیدم، از اون طرف کابل رو به‌سمت شماها پرت می‌کنم. من از اون طرف و یکی از شماها از این‌طرف، کابل رو نگه می‌داریم و بقیه به نوبت بهش آویزون میشن و از روی شکاف عبور می‌کنن.
نگاهم کرد.
ماهان: مطمئنی دو نفری می‌تونیم وزن تمام افراد رو تحمل کنیم؟
دستم رو به یکی از برآمدگی‌های دیوار قفل کردم و با دقت، جای پاهام رو محکم کردم.
- وزن ما چندان تفاوتی با هم نداره؛ اگه نتونیم این چند دقیقه رو تحمل کنیم، پس باید دنبال یه جایگزین برای جایگاهمون باشیم!
بدون این که به سکوت حاکم بر افرادمون اعتراضی بکنم، شروع به بالا رفتن از دیوار کردم. با دقت جای دست و پاهام رو محکم می‌کردم و به‌طرف راست حرکت می‌کردم. صدای نفس‌های سنگینی که از سمت چپ می‌اومد، نگرانی و استرس بچه‌ها رو بهم ثابت می‌کرد.
کف دست‌هام عرق کرده بودن و توی ذهنم به‌خاطر داشتن دستکش‌هام خدا رو شکر می‌کردم. به آرومی به زیر پاهام نگاه کردم و زیر لب با خودم زمزمه کردم:
- فقط چند قدم دیگه مونده و بعدش اون طرف شکاف ایستادی!
دستم رو به‌سمت سنگ بعدی دراز کردم که به محض قرار گرفتن دستم روی اون، سنگ از روی دیوار کنده شد و صدای برخوردش با زمین به گوش همه‌ی ما رسید.
با اخم و عجله دستم رو سرجای اولش برگردوندم و به فضای داخل غار خیره شدم. صدای ماهان از توی هدست به گوشم رسید:
ماهان: اگه یه‌کم فشار وزنت روی اون دستت بود، الان اون پایین افتاده بودی!
با لجاجت دستم رو به طرف هدست بردم و ارتباط رو برقرار کردم.
- ساکت باش.
ماهیچه‌هام کم‌کم شروع به درد گرفتن کرده بودن و انگشت‌های دست و پاهام لجوجانه سعی در تحمل وزنم داشتن. نیم نگاهی دوباره به زیر پاهام انداختم و لعنتی زیر لب فرستادم. مطمئن نبودم که از پسش برمیام یا نه؛ اما در حال حاضر تنها راه همین بود. فاصله‌ی سنگ بعدی از من زیاد بود و نمی‌تونستم با این روش ادامه بدم؛ عملاً باید کاری که توی ذهنم بود رو امتحان می‌کردم.
 
موضوع نویسنده

Rasha_S

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Oct
3,414
12,212
مدال‌ها
4
به انگشت‌های قفل شدم روی سنگ‌ها خیره شدم. رنگ قرمز بند اول انگشت‌هام به سفید تبدیل شده بود. عضله‌هام رو منقبض کردم و آماده، به طرف دیگه‌ی شکاف خیره شدم.
من از پس سخت‌تر از این‌ها هم براومده بودم، دو متر برای پرش چیز زیادی نبود! توی ذهنم تا سه شمردم و با تمام قدرت خودم رو به‌سمت دیگه‌ی شکاف پرت کردم.
یک ثانیه طول کشید تا با شدت به لبه‌ی شکاف کوبیده بشم و با تمام توانم دست‌هام رو روی زمین قفل کنم. بدون توجه به دردی که توی سی*ن*ه و شکمم پیچیده بود، خودم رو به‌طرف بالا کشیدم. دست راستم رو کمی جلوتر از دست چپم کشیدم و توی فریاد عضله‌هام، از اون جهنم خودم رو بالا بردم. روی زمین فرود اومدم، با عجله روی پاهام ایستادم و به افراد که حالا جلوی شکاف ایستاده بودن، خیره شدم. نفس‌های حبس شده توی سی*ن*ه‌شون رو به وضوح و با نهایت تلاش برای حفظ سکوت غار، بیرون فرستادن.
دستم رو به‌طرف پهلوم بردم و زیپ جیب مخفی اما جاداری که اونجا قرار گرفته بود رو باز کردم. کابل پیچیده و جمع شده رو از توی اون بیرون کشیدم و با عجله مشغول باز کردنش شدم. فقط چند ثانیه طول کشید تا سیم کابلی که کف دستم قرار گرفته بود، تبدیل به سیمی با پنج متر طول بشه.
خم شدم و از روی زمین، سنگی نسبتاً بزرگ رو برداشتم. ته سیم رو دورش پیچیدم و به‌سمت مخالفم پرت کردم. به محض برخورد سنگ با زمین، ماهان اون رو از روی خاک‌ها برداشت و دور کمرش پیچید. گره‌ی محکمی زد و با دست به افراد اشاره کرد که جلو بیان. با خالی شدن دستم، توجه‌م به سوزش نوک انگشت‌هام جلب شد. سرم رو پایین بردم و به انگشت‌های خونیم خیره شدم. جلوی پوتینم، رد خون که به‌خاطر سعی‌ای که برای نگه‌داشتن خودم لبه‌ی شکاف کرده بودم ایجاد شده بود، دیده می‌شد. توجهی نکردم و نگاهم رو به ماهان و افراد پشت سرش دادم.
به سرعت کاری که کرده بود رو تکرار کردم و کابل رو دور کمرم پیچیدم. فکر احمقانه‌ای بود اما چاره‌ی دیگه‌ای نبود! فقط می‌تونستیم امیدوار باشیم که جواب بده.
نفر اول جلو اومد و انگشت‌هاش رو دور سیم گره کرد. دست‌های من و ماهان هم به‌طور همزمان به‌سمت سیم رفت و دور اون گره شد. پای چپم رو کج، جلوتر از پای راستم گذاشتم و روی خاک‌ها فشارش دادم.
پسری که توی اواسط دهه‌ی دوم زندگیش بود، به کابل آویزون شد و به کمک دست‌هاش، شروع به عبور از بالای شکاف کرد. به‌خاطر وزنش کمی به جلو متمایل شدیم و با تمام قدرت خودمون رو سرجامون نگه داشتیم. پسر با عجله پیشروی می‌کرد و جلو می‌اومد. کابل به بدنم فشار می‌آورد و باعث شده بود لب‌هام رو روی هم فشار بدم. شاید سی ثانیه طول کشید تا جلوی پاهام، لبه‌ی شکاف قرار بگیره و خودش رو بالا بکشه. کنارم ایستاد و به تبعیت از من، به بقیه‌ی افراد خیره شد.
 
موضوع نویسنده

Rasha_S

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Oct
3,414
12,212
مدال‌ها
4
ده دقیقه بعد، تمام افراد پشت سرم ایستاده بودن و منتظر به ماهان خیره مونده بودن. کابل رو از دورش باز کرد و دست‌های خونیش که به خاطر جدالش با کابل به این روز افتاده بود رو به لباس مشکیش مالید. کابل رو روی زمین انداختم و از توی هدست، خطاب قرارش دادم:
- بیرون آوردن دستکش‌هات از توی دست‌هات اشتباه محض بود.
ماهان: فکر نمی‌کردم اینجوری بشه!
سرم رو تکون دادم.
- همون طرف بمون و سعی کن قبل از برگشتن ما، سر کابل رو به یه جایی محکم کنی که بدن خودت نباشه.
صدای معترضش توی گوشم پیچید:
ماهان: می‌خوای افتخار کشتنشون رو از من بگیری!
پوزخند زدم و کلافه از بوی گند غار، جوابش رو دادم:
- جون افراد مهم‌تره! کاری رو که بهت گفتم بکن.
پشتم رو بهش کردم و همزمان با بیرون کشیدن خنجرهام از توی غلاف، قدم به جلو برداشتم.
- بریم که امشب قراره این غار رو متروکه کنیم.
توی سکوت، توی غار خالی از هر موجودی جلو رفتیم. با هر قدمی که برمی‌داشتیم، دیواره‌های غار از هم فاصله‌ی بیشتری می‌گرفتن و فضای بیشتری برای ما ایجاد می‌کردن.
مطمئن نبودم که چند قدم برداشتیم اما با هر قدم، صدای خرخر و نفس کشیدن سگ‌ها بیشتر و بلندتر می‌شد تا این‌که بالاخره با سنگ بزرگی که به راحتی یه انسان رو پشتش مخفی می‌کرد، روبه‌رو شدیم.
پشت سنگ اولین سگ به چشممون خورد که درحالی که سرش رو روی پنجه‌های بزرگش گذاشته بود، به خواب فرو رفته بود. سرم رو بالا آوردم و با ردیف سگ‌های غرق خواب روبه‌رو شدم. هرچی از سنگ دورتر می‌شدن، تعدادشون بیشتر می‌شد و با فاصله‌ی کمتری از هم می‌خوابیدن.
دستم رو بالا بردم و با علامت بهشون اجازه‌ی شروع عملیات رو دادم. توی سکوت و بین صدای نفس‌هاشون، شروع به جلو رفتن کردیم.
جلوی اولین سگ ایستادم و برای چند هزارم ثانیه بهش خیره شدم. بزاق دهنش از بین دندون‌های تیزش روی پوزه‌ش می‌ریخت و روی زمین فرود می‌اومد. پوزخند بی‌صدایی زدم و خنجرم رو با تمام قدرت توی مغزش فرو کردم. با عجله ولی با دقت جلو می‌رفتیم و بدون ایجاد صدا، خنجرهامون رو توی مغزشون فرو می‌کردیم. مرگ بی‌صدا و کم‌دردی بود!
بعد از کشتن پنج تا از سگ‌ها، چشمم به جنازه‌ی موجودی خورد که قبلاً انسان بود. جسد متلاشی شده‌ش کنار دیوار افتاده بود و دست‌های بدون انگشتش با کمی فاصله ازش، روی زمین رها شده بودن. لباس‌های تیکه و پاره شدش و بوی گندی که از بدن تقریباً بدون گوشتش بلند می‌شد، باعث می‌شد فکر کنم حداقل پنج روزی از مرگ دردناکش می‌گذره. قدمی به جلو برداشتم که با حس فرو رفتن پوتینم توی چیزی لزج، به پایین نگاه کردم. فکر کنم این چیزی که بین این همه خون خشک شده قرار داشت، قسمتی از پای یه استرنجر بود! پام رو بالا آوردم و سعی کردم بدون فکر به اتفاقاتی که ممکن بود برای این استرنجر و اون آدمی که از لباس‌های غیرنظامیش می‌شد احتمال داد که یه آزاد بوده افتاده باشه، خنجر رو بین دو ابروی سگی که سمت راستم قرار گرفته بود فرو کنم.
 
موضوع نویسنده

Rasha_S

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Oct
3,414
12,212
مدال‌ها
4
غار پر از سگ کلافه‌م کرده بود. وقت شمارششون رو نداشتم ولی حدس می‌زدم حداقل هفتادتا باشن.
چند دقیقه‌ای به کارمون ادامه دادیم. چاقو رو از توی پیشونی سگ بیرون کشیدم و به دستکش‌های غرق خونم نگاهی انداختم. روی پاشنه‌ی پا چرخیدم تا به‌سمت راست برم که با صحنه‌ای که دیدم، سرجام خشک شدم.
یکی از افراد منطقه‌ی هشتم، درحالی که چشم‌هاش خمار بود و دستمال روی صورتش به خاطر نفس‌های عمیقش بالا و پایین می‌رفت، تلوتلوخوران به طرف یکی از سگ‌ها می‌رفت. تنها دلیلی که برای این حال بد این پسر به ذهنم می‌رسید، بوی متعفنی که اینجا پیچیده بود، بود. جلوی سگ ایستاد، با دست‌های لرزون خنجرش رو بالا برد و آماده‌ی فرود آوردنش شد که درست توی لحظه‌ی آخر، چشم‌هاش بسته شد و توی صورت سگ فرود اومد.
لعنتی فرستادم و بدون توجه به نگاه‌های متحیر و شوکه شده‌ی بقیه، به‌طرفش دویدم. چشم‌های سگ باز شد و با دیدن بدن بیهوش پسر روی پوزه‌ش، سرش رو تکون داد و جنگجوی جوان رو روی زمین پرت کرد. بدن بزرگش رو از روی زمین بلند کرد و پاش رو روی سر پسر گذاشت. صدای خورد شدن جمجمه به گوشم رسید و باعث شد دسته‌ی خنجرها رو با حرص توی دست‌هام فشار بدم. رسیدنم به سگ همزمان شد با باز شدن آرواره‌هاش و نعره زدنش توی صورتم.
توی آخرین لحظه، چرخیدم و پشتم رو بهش کردم. قسمت‌های مختلف کمرم شروع به سوزش کرد و بوی سوختن پارچه وارد بینیم شد. نگاهم رو به بچه‌ها که حالا توی محاصره‌ی سگ‌های بیدار شده و عصبانی قرار گرفته بودن، دادم. به محض تموم شدن عربده‌ش، به سرعت به طرفش چرخیدم، هردو خنجرم رو توی چشم‌هاش فرو کردم و به‌طرف پایین کشیدم. بدون این‌که منتظر فرمانی از طرف مغزم بمونم، خنجری که توی دست چپم بود رو بیرون کشیدم و توی سرش فرو کردم. همزمان خطاب به افراد فریاد زدم:
- عقب‌نشینی کنین؛ همین حالا!
صدای دویدن جنگجوها توی غار اکو شد. خنجرهام رو از توی بدن بی‌جون هیولا بیرون کشیدم و پشت بقیه شروع به دویدن کردم.
- تکون بخورین! با تمام توان بدوید.
از روی شونه به پشت سرم نیم نگاهی انداختم که با لشکر بزرگ سگ‌ها که بزاقشون روی زمین می‌ریخت و می‌دویدن، روبه‌رو شدم. دستم رو روی هدست گذاشتم و ارتباطم رو با تمام افراد برقرار کردم.
- کامیاب آماده باش! فکر کنم پنجاه یا شصت‌تایی میشن.
از بین همهمه، صداش به گوشم رسید:
کامیاب: جلوی شکاف منتظرتونم.
 
موضوع نویسنده

Rasha_S

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Oct
3,414
12,212
مدال‌ها
4
توی پیچ غار دویدیم که صدای برخورد چندتا از سگ‌ها با دیوار به گوشم رسید. نگاهی به عقب انداختم و لبخندی هیجان‌زده زدم. چهارتا از سگ‌ها به خاطر سرعتشون نتونسته بودن به موقع بپیچن و همین باعث بند اومدن راه بقیه شده بود. تا زمانی که بقیه از روی اون چهار هیولا رد بشن، چند ثانیه‌ای وقت خریده بودیم.
به روبه‌رو نگاه کردم و با سرعت بیشتری دویدم.
رد کردن پیچ بعدی کافی بود تا شکاف توی دیدمون قرار بگیره. کابل به همراه سنگ بسته شده بهش، بین دو تخته سنگ بزرگ که مطمئناً بچه‌ها اون‌ها رو آورده بودن، قرار گرفته بود و محکم شده بود. افراد به صف شده، با دیدن ما اسلحه‌هاشون رو بیرون کشیدن و منتظر ظاهر شدن سگ‌ها موندن.
با عجله کابل رو از روی زمین برداشتم و دور کمرم بستم. افراد به سرعت و بدون اتلاف وقت، به نوبت از روی شکاف رد می‌شدن و کنار بقیه می‌ایستادن. از شدت دردی که توی پهلوهام پیچیده بود، نفسم رو حبس کردم. مطمئن بودم که همون بار اول زخمی شده بودم و حالا برخورد دوباره‌ی کابل با زخم‌ها، دردش رو دو برابر می‌کرد.
پشت سرم رو نگاه کردم و با دیدن سگ‌ها که از پیچ رد شدن، همزمان با کامیاب فریاد زدم:
- آتش.
صدای گلوله‌ها توی گوشم پیچید و صدای فریاد سگ‌ها از پشت سرم بلند شد. به افرادی که کنارم ایستاده بودن نگاه کردم. فقط دو نفر مونده آروین! بعدش میریم توی کوهستان و همه‌چیز آسون‌تر میشه.
فریاد زدم:
- تکون بخورین؛ دارن میرسن.
تنها دختر باقی مونده که آخرین سرباز این‌طرف شکاف هم بود، دستمال رو از روی صورتش باز کرد و روی کابل آویزون شد. با سرعت جلو می‌رفت و به اون طرف نزدیک می‌شد. صدای نفس سگی رو پشت سرم شنیدم و بی‌اراده خنجرم رو از توی غلاف بیرون کشیدم. بالاتنه‌م رو چرخوندم و توی پوزه‌ی سگ زخمی ولی همچنان زنده فرو کردم. گلوله‌ای توی سرش خورد و پشت سرم روی زمین افتاد.
کابل به خاطر چرخشم شروع به تکون خوردن کرده بود و دختر معلق بالای شکاف، تاب می‌خورد. ماهان با عجله خم شد و دستش رو به‌طرفش دراز کرد. دختر با باقی مونده‌ی توانش جلو رفت و دستش رو توی دست ماهان گذاشت. دو ثانیه کافی بود تا ماهان، سرباز رو از اون مخمصه نجات بده و بالا بکشه. بقیه‌ی افراد با سرعت شلیک می‌کردن و پشت سر هم خشاب عوض می‌کردن.
 
موضوع نویسنده

Rasha_S

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Oct
3,414
12,212
مدال‌ها
4
به محض ایستادن دختر، سی سانتی‌متر از کابلی که دور کمرم بسته شده بود رو بریدم. قبل از این‌که کابل روی زمین بیفته، سرش رو توی دستم گرفتم و دوباره دور کمرم بستم.
از روی شونه نگاهی به جهنم پشت سرم کردم. به سرعت پیشروی می‌کردن و جلو می‌اومدن. مطمئن بودم کمتر از یک دقیقه‌ی دیگه از روی شکاف عبور می‌کنن و مبارزه به بیرون از غار کشیده میشه.
با نعره‌ی بلند سگ پیشتاز، لعنتی فرستادم و نگاهم رو از چشم‌های خیره و درخشانش گرفتم. دورخیز کردم و با تمام قدرت پریدم. توی هوا تاب خوردم و با دیواره‌ی شکاف برخورد کردم. سعی کرده بودم با دست‌هام از شدت ضربه کم کنم، ولی به‌خاطر شدت و سرعت برخوردم، فقط از شکستن استخون‌هام نجات پیدا کردم. با حس جسم تیزی که توی گونه‌م فرو رفت، نفس بند پر از دردم رو توی سی*ن*ه حبس کردم. صدای ماهان رو از بالای سرم می‌شنیدم که با فریاد دستور بالا کشیدن کابل رو می‌داد.
صورتم رو عقب کشیدم و به سنگ تیزی که جلوی صورتم قرار گرفته بود چشم دوختم. معلق، توی هوا تکون می‌خوردم و بوی لاشه‌های زیر پاهام حتی با وجود پارچه‌ی روی صورتم هم غیر قابل تحمل بود و باعث سردرد شدیدم شده بود.
به بالای سرم نگاه کردم و دو جفت دست بزرگی که کابل رو گرفت، توی دیدم قرار گرفت. کم‌کم از شدت تکون خوردنم کم شد و به‌سمت بالا کشیده شدم. دستم رو بالا آوردم و سعی کردم با پشت دست خون گرمی که روی گونه و لب‌هام جاری شده بود رو جذب پارچه‌ی روی صورتم بکنم. بین هیاهو و تنش‌ها، بالا کشیده شدم و به محض رسیدن به لبه‌ی شکاف، دست‌هام رو روی اون گذاشتم و خودم رو بالا کشیدم.
ماهان با دیدنم جلو دوید و دستش رو جلو آورد. کابل‌ها رو از دور کمر باز کردم. دستش رو کنار زدم و به کامیاب نگاه کردم. بین صدای آتش اسلحه‌ها فریاد زدم:
- تا کی می‌تونین اون پشت نگه‌شون دارین؟
صورت خیس از عرقش رو با آستینش پاک کرد و نگاهم کرد.
کامیاب: نهایتاً یک یا دو دقیقه‌ی دیگه!
سرم رو تکون دادم و رو به افراد فریاد زدم:
- عقب‌نشینی کنین؛ سریع از غار خارج بشین!
بدون این‌که دست از تیراندازی بکشن و درحالی که نگاهشون رو خیره به سگ‌ها نگه داشته بودن، از غار خارج شدن.
همین عقب‌نشینی کافی بود تا با سرعت مهار نشدنی از روی شکاف بپرن و با خارج شدن از کناره‌های غار، دورمون دایره بزنن.
 
موضوع نویسنده

Rasha_S

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Oct
3,414
12,212
مدال‌ها
4
خنجر رو پشت سرم بردم و با رد کردن تیغه‌ش از بین موهام، دستمال رو پاره کردم و اجازه دادم از روی صورتم به زمین بیفته. پای راستم رو عقب‌تر از پای چپم گذاشتم و گارد گرفتم.
- نزدیک به هم بمونین. کسی که امشب جنازه‌ش روی زمین می‌افته اون‌ها هستن، نه ما!
با اعتماد به نفس و جدیت گارد گرفتن و آماده‌ی حمله ایستادن. جلوترین سگ نعره‌ای زد و رهبری حمله رو برعهده گرفت. به‌طرف ما دویدن و جهنم واقعی شروع شد. یکی از سگ‌ها با پرش بلندی خودش رو روی یکی از ربان قرمزها انداخت و گلوش رو درید.
با افتادن قطره‌ی آب روی پیشونیم، به آسمون نگاه کردم و پوزخندی به شانسمون زدم. خنجرها رو بالا بردم و از جلوی سگ مشکی‌رنگی که به‌سمتم دویده بود، جاخالی دادم. تیغه‌ی چاقو رو روی ماهیچه‌های پشت سگ کشیدم و با عجله از جلوی آرواره‌هاش به‌سمت راستش رفتم.
گردن بی‌دفاعش چشم‌هام رو به خودش خیره کرد. دندونه‌های بزرگ و تیز خنجر رو روی شاهرگ ضربان‌دارش کشیدم. پاشیده شدن خون سیاه و کثیفش روی صورتم، همزمان شد با شدت گرفتن بارون.
با برخورد پام به بدن پسری که گردنش دریده شده بود، دندون‌هام رو روی هم فشار دادم و با خشم سوزنده‌ای که توی وجودم پیچیده بود، به قیامت جلوم خیره شدم. دختر و پسرهای جوان، یکی‌یکی روی زمین می‌افتادن و ناله‌های دردناکشون توی سی*ن*ه‌های پاره و خونینشون خفه می‌شد.
قطره‌های بارون از روی موهای خیسم روی گونه و مژه‌هام می‌چکید. لباس‌هام خیس بود و وزنشون دو برابر شده بود. خنجرها رو توی دست‌هام محکم کردم و اجازه دادم عصبانیتم عقل و مغزم رو شکست بده. به‌طرف نزدیک‌ترین سگ دویدم و به محض رسیدن بهش، خودم رو روی زمین انداختم. دندون‌های تیزش رو توی ساعد پسری فرو کرده بود و فشار می‌داد. روی زانوهام سر خوردم و زمانی که پاهاش توی دسترسم قرار گرفت، هر دو خنجرم رو همزمان و با تمام قدرت توی پاهاش فرو کردم و به‌طرف خودم کشیدم. لحظه‌ای که تیغه‌ها با استخون برخورد کردن، بدون اتلاف وقت اون‌ها رو بیرون کشیدم و با مشت توی استخون‌ها کوبیدم. روی زمین افتاد و فریاد زد که روی پاهام ایستادم. روی کمرش پریدم و درحالی که روی کمرش نشسته بودم، خنجر رو توی مغزش فرو کردم و به‌طرف خودم، به‌سمت گردنش کشیدم. با افتادن سرش روی زمین خنجر رو بیرون کشیدم و از پشتش پایین پریدم.
به پسر بور و قد بلندی که مبهوت به خونی که با قطره‌های سریع و بی‌وقفه‌ی بارون مخلوط شده بود و روی خاک خیس فرود می‌اومد، خیره شده بود، نگاه کردم. با جلوی پوتینم، خاک خیس رو به‌طرف پسر پاشیدم.
- بیدار شو! نجاتت ندادم که مثل احمق‌ها بمیری!
به خودش اومد و بدون توجه به درد دستش، اون رو کنار بدنش آویزون کرد.
پسر: ممنون.
 
موضوع نویسنده

Rasha_S

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Oct
3,414
12,212
مدال‌ها
4
سرم رو تکون دادم و نگاهم رو به اطراف چرخوندم. با دیدن کامیاب که توی فاصله‌ی بیست متری من مشغول مبارزه با یکی از سگ‌ها بود، به طرفش حرکت کردم.
با قدم‌های سریع اما محکم جلو می‌رفتم و از دایره نبرد بقیه جاخالی می‌دادم. چند قدم بیشتر جلو نرفته بودم که با برخورد جسمی سنگین بهم، چند قدمی به عقب کشیده شدم و به تخته سنگ بزرگی برخورد کردم. سرم رو بالا گرفتم و به سگ مشکی و بزرگی که دوباره آماده‌ی حمله بهم می‌شد، نگاه کردم.
درحالی که دسته‌ی خنجر رو با کمک انگشت شستم به کف دستم چسبونده بودم، کف دستم رو به سنگ خیس تکیه دادم و روی پاهام ایستادم. توی چشم‌هاش خیره شدم و گارد گرفتم. درحالی که بزاقش روی زمین می‌چکید، نعره‌ای بلند زد و به‌سمتم حمله کرد. تا زمانی که به صورتم برسه سرجام ایستادم و پاهام رو روی خاک پر از سنگ و خیس فشار دادم. درست لحظه‌ای که بوی تعفنش توی بینیم پیچید و چند قطره از بزاق اسیدیش روی لباسم ریخت، پای راستم رو حرکت دادم و از جلوش کنار رفتم. صدای برخورد جمجمه‌ی سفتش با سنگ توی گوشم پیچید و باعث لبخندم شد.
پاهاش لرزید و گیج شده، سرش رو تکون داد. از وضعیتش استفاده کردم و هر دو خنجرها رو توی دست راستم گذاشتم. با عجله دست چپم رو پشت کمرم بردم و اسلحه‌ی مخصوص سگ‌ها رو از توی غلاف روی کمرم بیرون کشیدم. دستم رو بالا آوردم و بدون هدف‌گیری، دو بار ماشه رو کشیدم. گلوله‌های مسی مغز سگ رو سوراخ کردن و خون کثیفش رو روی تخته سنگ پرت کردن.
با عجله اسلحه رو سرجای اولش برگردوندم و بدون این‌که منتظر زمین خوردن جنازه‌ش بمونم، درحالی که خنجرها رو محکم توی دست‌هام گرفته بودم، به‌سمت کامیاب رفتم.
خنجرش رو توی چشم سگ فرو کرد و به‌طرف من که حالا کنارش قرار گرفته بودم، چرخید. خراشی نسبتا عمیق از گونه‌ی راستش شروع می‌شد و تا گردنش ادامه پیدا می‌کرد که باعث شده بود صورت و گردنش غرق خون بشه و روی یقه‌ی لباسش بریزه.
قطره‌های شدید بارون رو با آستینم از روی چشم‌هام پاک کردم و به بقیه اشاره کردم.
- باید از این جهنم دره بریم بیرون! خیلی تلفات دادیم.
سرش رو تکون داد و با استیصال نگاهم کرد.
 
موضوع نویسنده

Rasha_S

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Oct
3,414
12,212
مدال‌ها
4
کامیاب: نمی‌شه؛ اگه همه‌ی سگ‌های اینجا نابود نشن، پایگاه نابود میشه!
دسته‌ی خنجر رو که توی دستم فشرده شده بود، به‌طرف سگی که به‌سمت ما می‌دوید پرت کردم که با فرو رفتن تیغه‌ش توی چشمش، با زانو به زمین خورد و به‌خاطر شتابی که داشت، به‌سمت ما لیز خورد. خنجر رو از توی جمجمه‌ش که جلوی پام از حرکت ایستاده بود، بیرون کشیدم. با عصبانیت و درحالی که سعی می‌کردم صدام آروم بمونه، از بین دندون‌های به هم چفت شده غریدم:
- گور بابای سیاسی‌ها! من افرادم رو دارم از دست میدم.
به مبارزهایی که با جونشون از هم دفاع می‌کردن، نگاه کرد.
کامیاب: آخر زندگی همه‌ی ما مرگه آروین!
به افراد اشاره کرد.
کامیاب: تک‌تک اون‌ها زمانی که داشتن به ما می‌پیوستن این رو می‌دونستن. من ترجیح میدم شجاعانه و توی میدون جنگ بمیرم؛ نه با ذلت شکست از سیاسی‌ها!
مطمئن نبودم لرزشی که از درون داشتم، به‌خاطر عصبانیت بود یا سرما و بارون کوهستان؛ اما به سختی خودم رو کنترل کردم تا خنجر توی دستم رو روی گلوش نذارم.
- کامیاب احمق! تو دقیقاً داری از ترس به این ذلت تن میدی. این‌که الان اینجا ایستادی همین قضیه رو نشون میده.
چشم‌هاش مردد بودن رو نشون می‌داد. روی پاشنه‌ی پام چرخیدم و از سگ پشت سرم جاخالی دادم. کامیاب از فرصت استفاده کرد و همزمان که دستش رو روی گوش سگ قلاب کرد، خودش رو تا روی کمرش بالا کشید. سگ خودش رو با شدت تکون داد و سعی کرد از شر کامیاب خلاص بشه؛ اما کامیاب با سماجت خودش رو بالا کشید و تیغه رو توی شاهرگ هیولای گرسنه فرو کرد.
بدون این‌که منتظر تموم شدن نمایشش بمونم، اسلحه‌م رو بیرون کشیدم و دو گلوله توی صورت نزدیک‌ترین سگ شلیک کردم. پسری که درحال مبارزه بود، خودش رو کنار کشید و اجازه داد جنازه‌ی بزرگ سگ روی سگ‌های لغزنده فرود بیاد.
به‌طرف کامیاب که حالا از روی کمر سگ پایین اومد بود، چرخیدم و جلو رفتم.
- می‌دونی که اگه لازم باشه حتی جونم هم میدم؛ اما این راهش نیست کامیاب! می‌دونی که اون‌ها بوی از شرافت نبردن. در هرحال وقتی که از اینجا بیرون بریم خودشون بهمون حمله می‌کنن. ترجیح میدم درحالی که افرادم سالم و زنده هستن باهاشون مبارزه کنم؛ نه این‌که نصف افرادم رو اینجا بکشم و نصفشون رو اونجا! همه‌ی ما مرگ رو قبول کردیم اما این به این معنی نیست که علاقه‌ای به زندگی نداشته باشیم!
 
موضوع نویسنده

Rasha_S

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Oct
3,414
12,212
مدال‌ها
4
توی سکوت به صحنه‌ی روبه‌روش خیره شد. می‌دونستم جون تک‌تک کسانی که اونجا شجاعانه و تا پای مرگ مبارزه می‌کنن، براش مهمه.
- این لعنتی‌ها تموم نمیشن؛ به ازای هر یه سگ که شکسته میشه، دوتا اضافه میشه! یالا پسر! تصمیم بر عهده‌ی خودت.
اخم کرد و سرش رو به‌طرفم چرخوند.
کامیاب: من از احمق فرض شدن متنفرم آروین! ممنون که باعث شدی از این حماقت جون سالم به در ببرم! این لطف و همراهیت رو تا ابد یادم می‌مونه.
سرم رو تکون دادم و با تمام توان به‌سمت افراد هر دو پایگاه نعره زدم:
- عقب‌نشینی! با تمام قدرت عقب‌نشینی کنید و بدون صرف انرژی برای مبارزه باهاشون، از کوهستان خارج بشید.
فریاد دستوریم کافی بود تا دست از مبارزه بکش و با تمام توان مسیری که طی کرده بودیم رو برگردن. با عجله و پشت سر بقیه شروع به دویدن کردیم. لشکر بزرگ سگ‌ها پشت سرمون باعث نمی‌شد که از سرعتمون کم کنیم. از بین دیواره‌های سنگی عبور می‌کردیم و درحالی که نگاهمون خیره به مسیر باریک جلومون بود، سگ‌ها رو پشت سر می‌ذاشتیم.
مسیر پهن شده بود و دشت جلوی کوهستان توی دیدمون قرار گرفته بود که یکی از سگ‌ها از بالای سر من و کامیاب روی دیواره‌ی سنگی سمت راستمون پرید و روی دو نفر از مبارزها فرود اومد. نیازی به دخالت ما نبود؛ نزدیک‌ترین افراد نسبت به سگ، بهش حمله کردن و توی چند ثانیه کشتنش. درحالی که با قدم‌های سریع و بلند از کنار جنازه‌ی سگ عبور می‌کردم، با ناراحتی به جنازه‌ی خونی دختر و پسری که روی زمین افتاده بودن نگاه کردم. با کلافگی چشم‌هام رو بستم و زیرلب لعنتی به این وضعیت فرستادم. صدای کامیاب رو از کنار گوشم شنیدم:
- حتی نتونستیم جنازه‌ی بچه‌ها رو بیاریم!
چیزی نگفتم. به محض خروجمون از کوهستان و رسیدن به دشت، ایستادیم و به مسیری که اومده بودیم خیره شدیم. صدای ماهان رو از فاصله شنیدم:
- عقب‌نشینی کردن!
بدون این‌که نگاهم رو از کوه‌ها که توی سیاهی شب به سایه‌های بلند تیره‌ای تبدیل شده‌بودن که عینک‌هامون باعث بهتر دیدنشون می‌شد بگیرم، جواب دادم:
- بچه‌هاشون توی غار بودن! قطعاً این‌قدر دور نمیشن. فقط باید مطمئن می‌شدن که ما از اونجا فاصله گرفتیم و دیگه خطری براشون نداریم.
 
بالا پایین