- Oct
- 3,414
- 12,212
- مدالها
- 4
نفسش رو به بیرون فوت کرد و به دفتر نگاه کرد. سعی کردم حواسش رو پرت کنم. این اواخر شدیداً حساس و زودرنج شده بود.
دستم رو روی شکم برآمدش گذاشتم.
- پسر بابا چطوره؟
به سرعت لبخند هیجانزدهای روی لبش نشست و با برداشتن نگاهش از دفتر، توی چشمهام خیره شد.
شقایق: وروجک تازه آروم شده. فکر کنم خوابیده!
به لبهی میز تکیه دادم و از لحن و حالش لبخندی روی لبم اومد. با عجله دستش رو توی هوا تکون داد.
شقایق: به نظرت چه شکلیه؟
بدون اینکه به من فرصتی برای جواب بده، ادامه داد:
شقایق: امیدوارم موهاش مثل من باشه. ولی دوست دارم چشمهای تو رو داشته باشه!
کمی مکث کرد و متفکرانه بهم خیره شد.
شقایق: اخلاقش خیلی شبیه تو نباشه!
ابروم رو بالا انداختم و دست به سی*ن*ه شدم.
- مگه من چمه؟
دستش رو روی دستهی صندلی گذاشت و بلند شد.
شقایق: زیادی خونسردی! بعضی وقتها واقعاً از دستت حرصم میگیره.
به طرف در رفت و همزمان من رو خطاب قرار داد:
شقایق: بریم شام بخوریم تا سرد نشده!
تکیهم رو از میز گرفتم و پشت سرش به راه افتادم. از کنار تخت رد شد و به آینهی قدی کنار تخت خیره شد. ایستادم و منتظر نگاهش کردم. کمی به انعکاس تصویر خودش توی آینه خیره شد و کمکم ابروهاش با اخم به هم نزدیک شدن.
روی پاشنهی پا چرخید و بهم نگاه کرد.
شقایق: خیلی چاق شدم!
جلو رفتم و با گذاشتن دستم روی کمرش، به طرف در هدایتش کردم.
- چون داری به بهترین نحو ممکن اون گل پسر رو پرورش میدی. شقایق خانم در هر شرایطی عزیزترینه و نیاز نیست به خاطر این وضعیت موقتی ناراحت باشه.
اخمهاش از هم باز شد و لبخند روی لبش قرار گرفت. از اتاق خارج شدیم و به طرف آشپزخونه که سمت راست سالن بود حرکت کردیم. از جلوی اپن کرمیرنگ عبور کردیم و با رسیدن به میز غذاخوری، صندلی رو برای نشستنش عقب کشیدم.
دستم رو روی شکم برآمدش گذاشتم.
- پسر بابا چطوره؟
به سرعت لبخند هیجانزدهای روی لبش نشست و با برداشتن نگاهش از دفتر، توی چشمهام خیره شد.
شقایق: وروجک تازه آروم شده. فکر کنم خوابیده!
به لبهی میز تکیه دادم و از لحن و حالش لبخندی روی لبم اومد. با عجله دستش رو توی هوا تکون داد.
شقایق: به نظرت چه شکلیه؟
بدون اینکه به من فرصتی برای جواب بده، ادامه داد:
شقایق: امیدوارم موهاش مثل من باشه. ولی دوست دارم چشمهای تو رو داشته باشه!
کمی مکث کرد و متفکرانه بهم خیره شد.
شقایق: اخلاقش خیلی شبیه تو نباشه!
ابروم رو بالا انداختم و دست به سی*ن*ه شدم.
- مگه من چمه؟
دستش رو روی دستهی صندلی گذاشت و بلند شد.
شقایق: زیادی خونسردی! بعضی وقتها واقعاً از دستت حرصم میگیره.
به طرف در رفت و همزمان من رو خطاب قرار داد:
شقایق: بریم شام بخوریم تا سرد نشده!
تکیهم رو از میز گرفتم و پشت سرش به راه افتادم. از کنار تخت رد شد و به آینهی قدی کنار تخت خیره شد. ایستادم و منتظر نگاهش کردم. کمی به انعکاس تصویر خودش توی آینه خیره شد و کمکم ابروهاش با اخم به هم نزدیک شدن.
روی پاشنهی پا چرخید و بهم نگاه کرد.
شقایق: خیلی چاق شدم!
جلو رفتم و با گذاشتن دستم روی کمرش، به طرف در هدایتش کردم.
- چون داری به بهترین نحو ممکن اون گل پسر رو پرورش میدی. شقایق خانم در هر شرایطی عزیزترینه و نیاز نیست به خاطر این وضعیت موقتی ناراحت باشه.
اخمهاش از هم باز شد و لبخند روی لبش قرار گرفت. از اتاق خارج شدیم و به طرف آشپزخونه که سمت راست سالن بود حرکت کردیم. از جلوی اپن کرمیرنگ عبور کردیم و با رسیدن به میز غذاخوری، صندلی رو برای نشستنش عقب کشیدم.