جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

برترین [منطقه‌ی آشوب] اثر «Rasha_S کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته ترسناک ، تخیلی ، فانتزی توسط Rasha_S با نام [منطقه‌ی آشوب] اثر «Rasha_S کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 10,133 بازدید, 331 پاسخ و 55 بار واکنش داشته است
نام دسته ترسناک ، تخیلی ، فانتزی
نام موضوع [منطقه‌ی آشوب] اثر «Rasha_S کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Rasha_S
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Rasha_S
موضوع نویسنده

Rasha_S

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Oct
3,414
12,212
مدال‌ها
4
نفسش رو به بیرون فوت کرد و به دفتر نگاه کرد. سعی کردم حواسش رو پرت کنم. این اواخر شدیداً حساس و زودرنج شده بود.
دستم رو روی شکم برآمدش گذاشتم.
- پسر بابا چطوره؟
به سرعت لبخند هیجان‌زده‌ای روی لبش نشست و با برداشتن نگاهش از دفتر، توی چشم‌هام خیره شد.
شقایق: وروجک تازه آروم شده. فکر کنم خوابیده!
به لبه‌ی میز تکیه دادم و از لحن و حالش لبخندی روی لبم اومد. با عجله دستش رو توی هوا تکون داد.
شقایق: به نظرت چه شکلیه؟
بدون این‌که به من فرصتی برای جواب بده، ادامه داد:
شقایق: امیدوارم موهاش مثل من باشه. ولی دوست دارم چشم‌های تو رو داشته باشه!
کمی مکث کرد و متفکرانه بهم خیره شد.
شقایق: اخلاقش خیلی شبیه تو نباشه!
ابروم رو بالا انداختم و دست به سی*ن*ه شدم.
- مگه من چمه؟
دستش رو روی دسته‌ی صندلی گذاشت و بلند شد.
شقایق: زیادی خونسردی! بعضی وقت‌ها واقعاً از دستت حرصم می‌گیره.
به طرف در رفت و همزمان من رو خطاب قرار داد:
شقایق: بریم شام بخوریم تا سرد نشده!
تکیه‌م رو از میز گرفتم و پشت سرش به راه افتادم. از کنار تخت رد شد و به آینه‌ی قدی کنار تخت خیره شد. ایستادم و منتظر نگاهش کردم. کمی به انعکاس تصویر خودش توی آینه خیره شد و کم‌کم ابروهاش با اخم به هم نزدیک شدن.
روی پاشنه‌ی پا چرخید و بهم نگاه کرد.
شقایق: خیلی چاق شدم!
جلو رفتم و با گذاشتن دستم روی کمرش، به طرف در هدایتش کردم.
- چون داری به بهترین نحو ممکن اون گل پسر رو پرورش میدی. شقایق خانم در هر شرایطی عزیزترینه و نیاز نیست به خاطر این وضعیت موقتی ناراحت باشه.
اخم‌هاش از هم باز شد و لبخند روی لبش قرار گرفت. از اتاق خارج شدیم و به طرف آشپزخونه که سمت راست سالن بود حرکت کردیم. از جلوی اپن کرمی‌رنگ عبور کردیم و با رسیدن به میز غذاخوری، صندلی رو برای نشستنش عقب کشیدم.
 
موضوع نویسنده

Rasha_S

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Oct
3,414
12,212
مدال‌ها
4
فسنجون و برنج رو توی ظرف ریختم و خودم هم روی صندلی، روبه‌روی شقایق نشستم. با آرامش بشقابش رو پر از برنج کرد و با ریختن خورش روی اون، شروع به خوردن غذا کرد. من هم برای خودم غذا کشیدم و توی سکوت، مشغول شام خوردن شدیم.
قاشق آخر رو خوردم و لیوان دوغ رو از روی میز برداشتم که زنگ در به صدا در اومد. با همون لیوان توی دستم از روی صندلی بلند شدم و با قدم‌های بلند، خودم رو به در رسوندم. این خونه برخلاف خونه‌ی قبلی، راهرویی نداشت و همین باعث می‌شد که خونه نقشه‌ی قشنگ‌تری داشته باشه.
با دست آزادم دستگیره رو پایین کشیدم و در رو باز کردم. با دیدن مامان، از جلوی در کنار رفتم که قدم به داخل گذاشت.
- سلام به مامان خودم. بفرما که خوش موقع اومدی!
کیفش رو روی مبل روبه‌روی آشپزخونه گذاشت و با دیدن شقایق که از اونجا خارج می‌شد، بدون توجه به من به طرفش رفت.
شقایق: سلام مامان جان! خوش اومدین. بفرمایید شام!
در رو بستم و به طرفشون رفتم.
مامان: راحت باش شقایق جان؛ من غذا خوردم. نوه‌ی من چطوره؟
خونسرد وسط حرفشون پریدم:
- عالی!
چشم‌غره‌ای بهم رفت که لبخند دندون‌نمایی زدم.
مامان: سرخوش شدی این مدت.
به شقایق نگاه کرد و کمکش کرد روی مبل تک نفره‌ی راحتیش بشینه.
مامان: والا من به‌جای این پسر شرمنده‌م؛ با این حالت هر ثانیه میره مأموریت!
روی مبل روبه‌روشون نشستم.
- مامان جان والا تقصیر من نیست! کاره دیگه پیش میاد.
نفسش رو به بیرون فوت کرد و چیزی نگفت.
شقایق: دشمنتون شرمنده! من از همون اول با این شرایط آشنا بودم و قبولشون کردم. شما هم که خداروشکر هستین پیشم!
به من نگاه کرد.
شقایق: لباس فرمت رو امروز وقتی برگشتی شستم و اتو کردم. توی اتاق بچه‌ست.
از روی مبل بلند شدم و با قدردانی نگاهش کردم.
- دستت درد نکنه!
لبخند زد که به‌طرف اتاق بچه که دقیقاً کنار اتاق ما قرار گرفته بود، رفتم.
 
موضوع نویسنده

Rasha_S

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Oct
3,414
12,212
مدال‌ها
4
در نیمه‌باز اتاق رو کامل باز کردم و وارد محیطی که مخلوطی از رنگ سفید و آبی آسمونی بود، شدم. از بین لباس‌های کوچیک و نویی که هنوز توی کشوها قرار نگرفته بودن و توی اتاق پخش بودن، رد شدم و به‌طرف لباس فرمم که روی دستگیره‌ی در کمد روبه‌روم آویزون شده بود، حرکت کردم.
تیشرتم رو در آوردم و روی زمین انداختم. پیراهن رو از روی جالباسی بیرون کشیدم و پوشیدم. بعد از کامل شدن فرمم، تی‌شرت و شلوارم رو از روی زمین برداشتم و روی جالباسی گذاشتم.
سرم پایین بود و درحال بستن فانوسقه روی کمرم بودم که مامان وارد اتاق شد. روی پاشنه‌ی پا چرخیدم و همزمان که در کمد رو باز می‌کردم، مامان رو خطاب قرار دادم:
- بله کاری داشتی؟
پشت سرم ایستاد.
مامان: آروین این چند روز باقی‌مونده رو طوری برنامه‌ریزی کن که بیشتر توی خونه باشی. شقایق روز‌های آخرشه و هر لحظه ممکنه مشکلی پیش بیاد!
اسلحه‌ها رو از توی قفسه برداشتم و به ترتیب، هرکدوم رو سرجای خودش گذاشتم. با برداشتن آخرین خنجر و قرار دادنش توی غلاف روی ران پام، به طرف مامان برگشتم که جوابش رو بدم؛ اما با دیدن اخم غلیظش تعجب کردم.
- چشم! حالا چرا این‌قدر عصبانی شدی؟!
به تجهیزاتم اشاره کرد.
مامان: این‌ها چیه توی اتاق بچه؟ تو مگه برای وسایلت جا نداری که اینجا گذاشتیشون؟
جلوی خنده‌م رو گرفتم و دهنم رو باز کردم که جواب بدم اما با حرف شقایق، دوباره لب‌هام رو روی هم گذاشتم.
با قدم‌های کوتاه و آروم به طرف ما می‌اومد.
شقایق: مامان جان آروین خبر نداشت. من لباس‌هاش رو اینجا آویزون کرده بودم و وسایلش رو هم آوردم اینجا که راحت‌تر باشه.
اخم‌های مامان از هم باز شد.
مامان: خطرناکه شقایق جان! شما اصلاً نباید دست بزنی!
لبخندی زد و سرش رو تکون داد. به من نیم نگاهی انداخت.
شقایق: حق با شماست. آروین دیرت نشده؟
با عجله از کنارشون رد شدم و به طرف در رفتم.
- خداحافظ همگی! شماها بخوابین؛ من احتمالاً تا فردا برنگردم.
بین صدای خداحافظی شقایق و عصبانیت مامان، از خونه خارج شدم و با عجله پوتین‌های مشکی و واکس خورده رو پام کردم. فقط چند دقیقه طول کشید تا به بقیه‌ی افراد جلوی دروازه‌ها برسم. با گذشت این سال‌ها، تونسته بودیم علاوه بر افزایش مساحت ده کیلومتری پایگاه، برق و تولید وسایل فلزی و چوبی رو هم افزایش بدیم. همین موضوع باعث شده بود که مردم علاوه بر برخورداری از راحتی و روشنایی بیشتر، به بیشتر کردن جشن‌هاشون هم فکر بکنن.
 
موضوع نویسنده

Rasha_S

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Oct
3,414
12,212
مدال‌ها
4
قرار گرفتن ماهان کنارم، باعث شد از توی فکر خارج بشم و نگاهش کنم.
ماهان: همه‌چیز آماده‌ست.
سرم رو تکون دادم و همراه با ماهان، جلوتر از همه از پایگاه خارج شدیم. باد گرم با وجود تاریکی هوا به صورتمون می‌خورد و از لابه‌لای موهامون رد می‌شد.
عینک دید در شبم رو از توی جیبم بیرون آوردم و همزمان با قرار دادنش روی چشم‌هام، با صدای بلند دستور دادم:
- حالت دید در شب فعال.
صداهای خش‌خش کوتاه و آروم، نشونه‌ی آماده شدنشون بود. بدون این‌که نگاهم رو از علف‌های سبز و بلند بگیرم، ماهان رو خطاب قرار دادم:
- با سه داوطلب نهایی که مصاحبه نشده بودن، مصاحبه کردی؟
دستی به ته ریش مشکیش کشید.
ماهان: بله! همشون تأیید کردن و کاملاً آماده بودن.
سرم رو تکون دادم.
- خوبه!
سه ساعت توی سکوت و با سرعت توی تاریکی جلو رفتیم. یک ساعت بعد، با تغییر محیط و خنک‌تر شدن هوا متوجه خارج شدن از مرزهای منطقه‌ی پنجم و رسیدن به مقصد شدیم. دیگه خبری از علف‌زار و درخت‌ها نبود؛ در عوض توی زمینی کوهستانی و خنک ایستاده بودیم.
دستم رو به نشونه‌ی ایست رو به آسمون بلند کردم و سرجام ایستادم. دستم رو پایین آوردم و با قرار دادن دو انگشتم جلوی دهنم، سه سوت بلند و پشت سر هم زدم. سه ثانیه بعد، صدای سه سوت دیگه که دقیقاً همون‌طوری که من زدم بود، از فاصله‌ی بیست متری ما بلند شد.
- حرکت.
دستکش‌هام رو توی دستم محکم کردم و با قدم‌هایی شمرده و هماهنگ به جلو قدم برداشتیم. چند قدم کافی بود تا با گروهی از افراد مشکی‌پوش که تفاوت فرمشون با ما، نوارهای قرمز سرآستین و یقه‌شون بود، مواجه شدیم.
همزمان با فرمانده‌شون جلو رفتم و روبه‌روی هم قرار گرفتیم. چند ثانیه‌ای به هم خیره شدیم و بعد از اون، مشت‌هامون رو به هم کوبیدیم.
کامیاب: پنج سال پیش که اولین همکاریمون رو برای شبیخون به سگ‌ها انجام دادیم، به هیچ وجه فکر نمی‌کردم که اون همکاری قراره ادامه پیدا کنه؛ اون هم هر پنج ماه یک‌بار!
به تبعیت از خودش، با جدیت توی چشم‌های تاریکش خیره شدم.
- نظامی‌ها با خودشون بیشتر از سیاسی‌ها کنار میان فرمانده! ترجیح میدم متحدم یه نظامی شجاع و وفادار باشه تا یه سیاسی موذی و ترسو!
سرش رو تکون داد.
کامیاب: افتخاره!
 
موضوع نویسنده

Rasha_S

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Oct
3,414
12,212
مدال‌ها
4
- ما آماده‌ایم.
چند قدم عقب رفت و دستش رو بالا برد. با اشاره‌ی کامیاب افرادش به سرعت جلو اومدن و پشت سرش ایستادن.
کامیاب: محل اختفاشون علامت‌گذاری شده. همون‌طور که توی مکاتباتمون بهت گفتم، امشب بهترین زمان برای حمله‌ست.
با دست به افرادم علامت دادم و پشت سرم به صف شدن.
- هرچه سریع‌تر، بهتر.
هر دو گروه کنار هم قرار گرفتیم و به طرف دامنه‌ی کوهی که نزدیکمون بود، حرکت کردیم.
توی تاریکی شب بدون مهتاب، با استفاده از عینک‌های دید در شب با قدم‌های سریع اما بی‌صدا، جلو می‌رفتیم و با قدرت همه‌چیز رو از نظر می‌گذروندیم.
صدای زمزمه‌ی کامیاب از کنارم به گوشم رسید:
کامیاب: افرادت به این نوع پوشش سنگی منطقه عادت ندارن!
کمی به طرفش خم شدم.
- منطقه‌ی ما هم چندان مرطوب و سرسبز نیست؛ اما به هر حال با این بافت کوهستانی متفاوته.
با رسیدن به کوهپایه، از حرکت ایستادیم و توی حالت نیم خیز قرار گرفتیم. دست کامیاب به‌طرف دهنش رفت و سه سوت پی‌در‌پی زد. صدای سوت توی پیچ و خم کوهستان پیچید و سکوت شب رو شکست.
چند ثانیه بعد، پسر بچه‌ی سفیدپوشی از شکاف بین دو کوه بیرون اومد و به طرف ما دوید. با شنیدن صدای کلاشینکفی که از پشت سرم بالا می‌اومد، با عجله دستم رو به طرف گوشم بردم و تو هدست دستور دادم:
- اون لعنتی رو برگردون سرجای اولش. هیچ‌کَس هیچ حرکتی نمی‌کنه مگر این‌که من بگم.
ارتباط رو قطع کردم و دستم رو پایین انداختم. پسر بچه جلوی ما ایستاد و با گذاشتن دستش روی زانوهاش، شروع به نفس‌نفس زدن کرد. نگاهی کلی بهش انداختم. موهای خاکی و لباس‌های سفید و کهنه‌ش، مطمئنم کرد که اون یه آزاده؛ فقط یه آزاد بود که همچین جاهایی اون هم ساعت یک صبح، بدون اضطراب پرسه می‌زد!
بدون حرف، منتظر موندیم. بالاخره آروم شد و صاف ایستاد. مطمئناً بیشتر از سیزده سال سن نداشت. نگاهش رو بین من و کامیاب جابه‌جا می‌کرد.
پسر: خوب موقعی اومدین.
کامیاب: اوضاع چطوره؟
شونه بالا انداخت.
پسر: به محض این‌که خوابیدن، من برگشتم؛ حدوداً نیم ساعتی شده.
نگاه معناداری به کامیاب انداخت.
پسر: این‌که پشت یه سنگ اون هم بیرون از غارشون قایم بشی و اون‌ها بویی نبرن، سخته.
 
موضوع نویسنده

Rasha_S

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Oct
3,414
12,212
مدال‌ها
4
فرمانده‌ی منطقه‌ی هشتم سرش رو تکون داد.
کامیاب: طبق قولی که داده بودم، وقتی برگردی خونه غذاها و لباس‌ها رو درحالی‌که خانواده‌ت ازشون استفاده می‌کنن، می‌بینی. حالا هم عجله کن و راه رو بهمون نشون بده.
لب‌های خاکیش به خنده باز شد و جای زخم قدیمی‌ای که روی گونه‌ش بود رو خاروند.
پسر: ای به چشم!
به طرف همون شکافی که ازش خارج شده بود حرکت کرد و بدون توجه به ما جلو رفت. پشت سرش به راه افتادیم و وارد شکاف شدیم.
هر دو طرف کوه بود و باریکی مسیر به قدری بود که فقط دو نفر به طور هم‌زمان از اونجا عبور کنن. اینجا خونه‌ی سگ‌ها بود و توی موقعیتی که ما قرار داشتیم، هر لحظه ممکن بود سگی از روی کوه بهمون حمله کنه. گوش به زنگ بودیم و اسلحه‌هامون رو در حالت آماده‌باش نگه داشته بودیم.
صدای نفس‌های کشیده و ترسیده‌ی سرباز پشت سرم رو می‌شنیدم و سعی می‌کردم بهش بی‌توجه باشم.
صداش رو از کنارم به سختی شنیدم:
کامیاب: کیف می‌کنی اینجا اومدی؟
نیم نگاهی بهش انداختم و دوباره به پسر سفیدپوش جلوم خیره شدم.
- از واکنش سربازهات معلومه اولین باره که اینجان!
کامیاب: همه‌ی ما ترسیدیم؛ حتی من و تو آلفا!
- ترس یه غریزه‌ی طبیعیه؛ تا وقتی که جلوی عقلت رو نگیره مهم نیست.
تک‌خنده‌ای کرد.
کامیاب: طرز فکرت رو دوست دارم پسر؛ به یه آدم سی ساله نمی‌خوره.
شونه بالا انداختم و چیزی نگفتم.
پسر بچه، دستش رو به تخته سنگی بزرگ گرفت و به‌سمت راست پیچید. بدون حرف دنبالش کردیم که بعد از ده دقیقه، دیوارهای سنگی از هم فاصله گرفتن و حالا، ما توی زمینی حدوداً هفتاد متری که در محاصره‌ی کوه‌ها بود، ایستاده بودیم.
پسرک به‌طرف ما برگشت و به دهانه‌ی تاریک غاری که روبه‌رومون قرار گرفته بود، اشاره کرد.
پسر: خب دیگه خداحافظ همگی. از آشنایی باهاتون خوش‌بخت شدم.
موهای بلند و نامرتبش که تا شونه‌ش می‌رسید رو از توی صورتش کنار زد. بدون این‌که منتظر جواب یا واکنشی از سمت ما باشه، بدون ترس از بینمون عبور کرد و قدم توی مسیری که برای رسیدن به اینجا طی کرده بودیم، گذاشت.
به کامیاب نگاه کردم و به آرومی زمزمه کردم:
- به همین سادگی؟
سرش رو تکون داد.
کامیاب: قرارمون تا همینجا بوده.
به غار اشاره کرد.
کامیاب: گروهی که بهت گفتم، همینجا هستن. طبق تخمین، حدوداً پنجاه تا هفتاد تا باشن.
 
موضوع نویسنده

Rasha_S

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Oct
3,414
12,212
مدال‌ها
4
بدون حرف جلو رفتم و دستم رو به دیوار گرفتم. به داخل غار چشم دوختم و مشغول بررسیش شدم.
بوی فوق‌العاده بدی توی دماغم پیچید. به استخون‌هایی که هنوز کمی گوشت روشون بود، نگاه کردم؛ هم استخون انسان بود و هم استرنجر و چندتایی حیوان که توی سراسر غار پخش شده بود. اخم کردم و از دهانه فاصله گرفتم. تمام حواسم به این بود که کوچک‌ترین سنگی زیر پوتین‌هام حرکت نکنن.
جلوی کامیاب ایستادم و به نگاه منتظرش جواب دادم:
- سرت کلاه رفت فرمانده!
ابروهاش رو بالا انداخت.
کامیاب: منظورت چیه؟
با چشم به مسیری که پسر راهنما رفته بود، اشاره کردم.
- جاسوست در مورد داخل غار چیزی بهت نگفته.
با دست به پشت سرم اشاره کردم.
- اون داخل به اندازه‌ی یه شهر درازه!
نفسش رو به بیرون فوت کرد.
کامیاب: مهم نیست.
پوزخند زدم.
- با دره‌ی جلوی غار می‌خوای چیکار کنی؟
تعجب کرد.
کامیاب: چی؟
- دو متر جلوتر از ورودی غار، از این طرف غار تا اون طرف یه دره قرار داره. جلو نرفتم ولی حداقل پنج متر عمقشه!
با انگشت شست به افرادمون اشاره کردم.
- هرچقدر هم که آماده باشن، باز هم ممکنه بر اثر ترس اشتباه کنن و همون یه اشتباه میشه آخرین اشتباه زندگیشون.
نیم نگاهی به افراد که به‌خاطر آروم بودن صدای ما نمی‌تونستن متوجه حرف‌هامون بشن، انداخت. با کلافگی دستی توی موهای جوگندمیش فرو کرد.
کامیاب: میگی چیکار کنیم؟ باید ادامه بدیم.
تعجب کردم.
- کامیاب اون پسر حتی داخل هم نرفته! شک دارم حتی تعدادشون رو درست تخمین زده باشه. می‌خوای همه رو به کشتن بدی؟!
توی چشم‌هام نگاه کرد.
کامیاب: اون‌قدری تجربه داریم که از پسشون بربیایم.
با عصبانیت و درحالی‌که سعی می‌کردم صدام رو پایین نگه دارم، از بین دندون‌های بهم قفل شدم غریدم:
- من افرادم رو نمی‌برم توی اون جهنم دره؛ اون هم وقتی نمی‌دونم اون داخل چه جهنمی در انتظارشونه!
به طرفم خیز برداشت و یقه‌م رو توی مشتش گرفت. با دیدن این صحنه، ماهان قدمی به جلو برداشت که با اشاره‌ی دست من، با بی‌میلی سرجای اولش برگشت.
کامیاب: آروین مثل بچه‌ها حرف نزن. تجربه و مهارت من و تو از تمام اون احمق‌های سیاسی بیشتره!
چشم‌هام رو با شک ریز کردم.
- چه ربطی به سیاسی‌ها داره؟
 
موضوع نویسنده

Rasha_S

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Oct
3,414
12,212
مدال‌ها
4
یقه‌م رو ول کرد.
کامیاب: هیچی.
جلو رفتم و شونه‌ش رو فشار دادم.
- حرف بزن ببینم چی میگی. چیکار کردی کامیاب؟
نفسش رو به بیرون فوت کرد و توی چشم‌هام نگاه کرد.
کامیاب: مشاورشون رو کشتم. سعی داشت یکی از مهم‌ترین و سری‌ترین مدارک پایگاه رو بده به اون‌ها. متأسفانه نمی‌تونم بهت بگم که دقیقاً چی بود.
ابروم رو بالا انداختم.
- احتمالاً منم همین کار رو دیر یا زود انجام میدم. خب حالا این چه ربطی به این قضیه داره؟
کامیاب: اوضاع داخلی خوب نیست پسر! زن و بچه‌م تحت فشارن. فرماندهی قصد حمله داشت ولی هرکاری از دستم برمی‌اومد انجام دادم. آدرس اینجا رو دادن و گفتن اگه از پسشون بربیام، بی‌خیال اون قضیه میشن.
دستم رو مشت کردم.
- و اگه از پسشون برنیای؟
سرش رو تکون داد و چیزی نگفت. با عصبانیت دستم رو روی صورتم گذاشتم.
- می‌میری؛ عالی شد! پس اون پسرک در واقع از طرف سیاسی‌ها بوده. کامیاب احمق! هر دومون رو توی دردسر انداختی.
با استیصال نگاهم کرد.
کامیاب: باید بهت می‌گفتم پسر؛ اما مطمئن نبودم واکنشت چیه. حق با توئه؛ اون‌هایی که اون پشت ایستادن هم خانواده دارن. اگه بخواین برگردین من ناراحت نمیشم؛ ولی ما نه! این راهیه که منطقه‌ی هشتم باید بره.
نیشخند زدم. دستم از عصبانیت می‌لرزید.
- من اینجام و این یعنی سیاسی‌ها من رو هم توی این بازی دیدن. اون هم همراه و توی گروهه تو! کامیاب لعنت بهت! زن من فقط سی روز با زایمان فاصله داره و تو اینجا، کیلومترها دورتر از زن و بچه‌م، من رو بدبخت کردی.
سرش رو پایین انداخت. دیگه از اون مرد مغرور و با اعتماد به نفس خبری نبود.
کامیاب: متأسفم.
توی سکوت به سنگ‌های روی زمین خیره شدم. چند ثانیه به همین روال سپری شد تا این‌که با کلافگی نفسم رو به بیرون فوت کردم.
- ازت حمایت می‌کنم کامیاب. هم به‌خاطر این‌که دوستمی و هم این‌که نظامی‌ای!
نگاهم کرد.
کامیاب: سیاسی‌ها تلافی می‌کنن.
سرم رو تکون دادم.
- یه کاری می‌کنم. فعلاً باید از این مخمصه بیرون بیایم.
 
موضوع نویسنده

Rasha_S

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Oct
3,414
12,212
مدال‌ها
4
قدمی ازش فاصله گرفتم و به طرف افرادمون چرخیدم. با اشاره‌ی دستم جلو اومدن. روی پاشنه‌ی پا چرخیدم و به طرف دهانه‌ی غار رفتیم. با رسیدن به جلوی دهانه، دوباره بوی بد گوشت گندیده دماغم رو پر کرد.
توی سکوت و هوشیاری کامل، درصورتی که چشم‌هام از نقطه‌ای به نقطه‌ی دیگه در حال حرکت بود، جلو رفتم و وارد غار شدم. کامیاب دستور منتظر موندن رو به جمعیت جوان مشکی‌پوش و مجهز که عینک‌های دید در شبشون روی چشم‌هاشون قرار گرفته بود، داد و خودش پشت سر من وارد غار شد.
جلوی شکاف ایستادم و به کامیاب نگاه کردم. جلو اومد و به شکاف بلندی که از دیوار سمت راست تا دیوار سمت چپ کشیده شده بود، نگاه کرد. صورتش از شدت بو مچاله شد. با خونسردی و آروم به حرف اومدم:
- بوی گوشت گندیده و نفس مسموم سگ‌ها و شکارهاشونه.
به‌طرف شکاف خم شد و پایین رو نگاه کرد. با دست بهم اشاره کرد که جلو برم. با قدم‌های بی‌صدا و محکم جلو رفتم. پام رو لبه‌ی شکاف قرار دادم و به تبعیت ازش، پایین رو نگاه کردم.
با چیزی که دیدم، اخم‌هام توی هم رفت و دست‌هام مشت شد.
زمین شکافی که حدوداً پنج متر عمق داشت، از جسدهای درحال تجزیه پوشیده شده بود. چراغ قوه رو از روی پهلوم بیرون کشیدم و بعد از روشن کردنش، به‌سمت اجساد گرفتمش.
زمزمه‌ی متعجب کامیاب به گوشم رسید:
کامیاب: چقدر آدم و استرنجر اون پایین تیکه‌تیکه شده!
پوزخند زدم. چندتایی گربه و عقاب هم بینشون دیده می‌شد.
کنار کشیدم و چراغ قوه رو سر جای اولش قرار دادم. به کامیاب نگاه کردم و با دست به دیوار سمت چپ اشاره کردم.
- می‌تونیم از اون برآمدگی‌ها به عنوان اهرم استفاده کنیم و رد بشیم؛ یا این‌که یه‌جوری از غار بیرون بکشیمشون و توی محوطه‌ی باز ترتیبشون رو بدیم.
سر تکون داد.
کامیاب: اگه این مانع لعنتی وجود نداشت، می‌تونستیم به راحتی و درحالی که خوابیدن غافلگیرشون کنیم؛ اما این شکاف عقب‌نشینی ما رو غیرممکن می‌کنه!
از غار خارج شدیم که روبه‌روش ایستادم.
- دو گروه می‌شیم. گروه با تعداد کمتر میره داخل و غافلگیرشون می‌کنه؛ گروه با تعداد بیشتر هم این بیرون منتظر می‌مونه. وقتی باقی‌مونده‌هاشون رو از اون داخل بیرون کشیدیم، اون وقت گروه دوم دست به کار میشه و به کمک گروه اول همشون رو نابود می‌کنه.
سرش رو با تحسین تکون داد.
کامیاب: ریسک بالایی داره اما بهترین کار ممکن در حال حاضر همینه. قبوله! تقسیم می‌شیم.
 
موضوع نویسنده

Rasha_S

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Oct
3,414
12,212
مدال‌ها
4
قدمی به عقب برداشتم و به بقیه نگاه کردم.
- گروه یک از منطقه‌ی پنجم و گروه سه از منطقه‌ی هشتم، همراه من وارد غار میشین. با دستمال یا هر چیزی که دارین، بینی‌هاتون رو بپوشونین؛ تحمل بوی داخل سخته.
کامیاب کنارم ایستاد.
کامیاب: گروه چهار از منطقه‌ی پنجم و گروه دو از منطقه‌ی هشتم، همراه من می‌مونید. آلفا و افرادش وارد غار میشن و تا جای ممکن اون‌ها رو می‌کشن؛ وقتی عقب‌نشینی کردن و از غار خارج شدن، اون موقع ما وارد عمل می‌شیم و بهشون حمله می‌کنیم.
صدای برخورد پوتینشون با سنگ‌ها بلند شد و درحالی‌که به دو گروه تقسیم شده بودن، با فاصله از هم روبه‌روی ما ایستادن.
با سر به ورودی غار که پشت سرم بود اشاره کردم.
- اون داخل اجازه‌ی استفاده از اسلحه‌ی گرم رو ندارین.فقط با چاقو مغزشون رو بریزن بیرون. حواستون باشه که تا جای ممکن بی‌صدا کار کنین؛ هرچی دیرتر از خواب بیدار بشن، بهتره.
صدای اطاعت آرومشون به گوشم رسید.
- آماده بشین.
پانزده زن و مرد بالغ مشکی‌پوش، مشغول گشتن توی جیب‌هاشون شدن. دستمال‌هایی رو از توی جیبشون بیرون کشیدن و صورتشون رو باهاش پوشوندن. پنج نفر باقی مونده، خنجرشون رو از توی غلاف بیرون کشیدن و با عجله قسمتی از آستینشون رو بریدن و دور صورتشون پیچیدن.
سرم رو تکون دادم و جلوی نگاه‌های خیره و منتظرشون، از توی جیبم دستمال پارچه‌ای سفید رنگی رو بیرون کشیدم. توی هوا با شدت تکونش دادم و روی بینی و دهنم قرارش دادم. دست‌هام رو پشت سرم بردم و لبه‌هاش رو محکم به هم گره زدم.
به کامیاب خیره شدم و مشت‌هامون رو به هم زدیم. به چشم‌هام که به‌جز ابروهام، تنها جزء از اجزای پیدای صورتم بود نگاه کرد.
کامیاب: موفق باشی پسر.
چشمکی زدم و با لبخندی کج که مطمئن بودم از زیر دستمال دیده نمی‌شه، جوابش رو دادم.
- همچنین تو پیرمرد!
 
بالا پایین