جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

برترین [منطقه‌ی آشوب] اثر «Rasha_S کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته ترسناک ، تخیلی ، فانتزی توسط Rasha_S با نام [منطقه‌ی آشوب] اثر «Rasha_S کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 10,238 بازدید, 331 پاسخ و 55 بار واکنش داشته است
نام دسته ترسناک ، تخیلی ، فانتزی
نام موضوع [منطقه‌ی آشوب] اثر «Rasha_S کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Rasha_S
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Rasha_S
موضوع نویسنده

Rasha_S

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Oct
3,414
12,212
مدال‌ها
4
با دو به طرف ورودی نیروگاه حرکت کردیم؛ باید بیرون از این دیوار‌ها باهاشون روبه‌رو می‌شدیم.
صدای یکی از مهندس‌ها باعث شد بدون این‌که بایستم، با صدای بلند جوابش رو بدم:
مهندس: چی شده؟
- چندتا سگ دارن به این سمت حرکت می‌کنن. شماها به کارتون ادامه بدین.
یکی‌یکی و با عجله از در بزرگ و فلزی ورودی عبور کردیم و وارد محوطه‌ی تاریک شدیم.
- همه‌ی آلفاها! دید در شب!
دو ثانیه طول کشید تا عینک‌هایی که به خاطر تاریک بودن هوا به حالت آماده‌باش روی سرمون قرار گرفته بودن، به روی چشم‌هام منتقل بشن. نزدیک شدن سگ‌ها به وضوح قابل رویت بود. هر دو اسلحه‌ی مخصوص سگ‌ها رو از دو طرف کمرم که توی غلاف پنهان شده بودن، بیرون کشیدم و آماده و منتظر سرجام ایستادم.
همزمان که اسلحه‌ها رو مسلح می‌کردم، بقیه رو خطاب قرار دادم:
- تا وقتی نگفتم تکون نمی‌خورین.
با جواب هماهنگی که شنیدم، از هوشیار بودنشون مطمئن شدم. تقریباً به ده متری ما رسیده بودن و صدای نفس‌های افرادم رو از پشت سرم می‌شنیدم.
زمزمه‌ی آروم ماهان، تمرکزم رو بهم زد:
ماهان: دستت... .
بدون توجه بهش، فریاد زدم:
- حالا!
شلیک‌های پی‌در‌پی گوش‌هامون رو پر کرد و نور نامحسوس لوله‌ی اسلحه‌ها، از گوشه و کنار محوطه به چشم می‌خورد.
بدون درنگ و با نهایت سرعت هدف می‌گرفتم و ماشه رو می‌کشیدم. دست‌هام می‌سوخت ولی بدون توجه بهش، اسلحه‌ای که خشابش خالی شده بود رو سرجای اولش برگردوندم. خشابی رو از کنار پهلوم بیرون کشیدم و با خشاب خالی اسلحه‌ی باقی مونده توی دستم عوض کردم.
پلک‌هام رو به هم نزدیک کردم و چشم راست سگ باقی مونده رو هدف گرفتم. صدای تیراندازی‌ها تقریباً به پایان رسیده بود. ماشه رو کشیدم و سگ که توی فاصله‌ی دو متری من بود، با پوزه روی زمین فرود اومد. به خاطر سرعتی که داشت، روی زمین کشیده شد و با چند سانتی‌متر فاصله از من، جلوی پاهام متوقف شد.
اولین صدایی که سکوت شب رو شکست، صدای همون پسر شاد جلوی آتیش بود که دست‌هاش رو رو به آسمون، به طرف ستاره‌ها گرفته بود و با هیجان حرف می‌زد:
پسر: ایول! عالی بود!
 
موضوع نویسنده

Rasha_S

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Oct
3,414
12,212
مدال‌ها
4
با همکاری همدیگه، جسد سگ‌ها رو با کشیدن روی زمین به طرف پارک بردیم. هر کدوم از آلفاها یکی از پاهای سگ رو گرفته بودن و به طرف مقصد می‌کشیدن. دست سگ خونی و زغالی رنگ رو گرفته بودم و با تمام قوا قدم به عقب برمی‌داشتم. خاک از روی زمین و لابه‌لای خزهای بدنش به هوا بلند می‌شد و سعی داشت از پارچه‌ی مشکی که با اون بینی و دهنمون رو پوشونده بودیم، عبور کنه.
با رسیدن جلوی اولین درخت، پای راستش رو رها کردم و قدمی ازش فاصله گرفتم. منتظر به بقیه نگاه می‌کردم که به محض رسیدن به اولین جنازه، جسد بعدی رو کنار اون رها می‌کردن و عقب می‌اومدن.
کف دست‌هام می‌سوخت و کم‌کم غیرقابل تحمل می‌شد. عینک رو روی موهام برگردوندم. سرم رو کمی پایین گرفتم و بازوم رو روی پیشونی و چشم‌هام کشیدم. پارچه‌ی لباس عرق‌هام رو به خودش جذب کرد و باعث شد بهتر ببینم.
با انگشت‌هام آستین تا خورده روی ساعدم رو مرتب کردم و بقیه رو خطاب قرار دادم:
- همگی خسته نباشید. وقتشه که به نیروگاه برگردیم!
توی تاریکی و خستگی، مسیر طی شده رو برگشتیم و دوباره وارد نیروگاه شدیم. صدای فلز و دستگاه‌هایی که توی این چند روز به طور متوالی مورد استفاده قرار می‌گرفتن، ما رو محاصره کرده بود و باعث شده بود همگی به تموم شدن کار تا فردا صبح امیدوار بشیم.
نیم نگاهی به تولیدکننده‌ها و مهندس‌ها که کنار ما مشغول جوشکاری و آزمایش بودن، انداختم.
ماهان: برنامه چیه قربان؟
سرم رو به‌سمتشون برگردوندم.
- تعویض شیفت انجام میشه. افرادی که نوبت نگهبانیشون نیست می‌تونن استراحت بکنن.
عینک رو از روی موهام برداشتم و به چشم‌هاشون که برق می‌زد نیم نگاهی انداختم. هرکس به طرفی رفت و بدون توجه سفتی موزائیک‌ها، روی زمین دراز کشید.
با قدم‌های بلند جلو رفتم و بعد از پیدا کردن جای خالی کنار دیوار بتنی، روی زمین نشستم. قمقمه‌م رو روی پهلوم بیرون کشیدم و چند قلوپ آب خوردم. با ساعد از شر آب باقی مونده روی چونه و لبم خلاص شدم و قمقمه رو به جای اولش برگردوندم. سرم رو روی زمین گذاشتم و اجازه دادم موزائیک‌ها خنکی خودشون رو به گونه‌م منتقل کنن.
با پر شدن ذهنم از اتفاقی که فردا قرار بود بیفته، همزمان دو حس هیجان و استرس بدنم رو فرا گرفت. به‌زودی قرار بود علاوه بر پایگاه و منطقه، عضوی جدید به خانواده‌م اضافه بشه و مسئولیتی بزرگ‌تر روی شونه‌هام قرار بگیره؛ یا شاید بهتر بود بگم من قرار بود صاحب خانواده‌ای جدید بشم! خانواده‌ای که کسی جز مامان، بابا، برادر و مردمم اون رو تشکیل می‌داد!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Rasha_S

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Oct
3,414
12,212
مدال‌ها
4
صبح تا عصر رو به انجام آخرین کارهایی که باقی مونده بود گذروندیم. سنگ فرز رو روی زمین قرار دادم و نقاب رو از روی صورتم برداشتم.
مرد با خستگی، دستمال نه چندان تمیزی رو از توی جیب شلوار آبی رنگش بیرون کشید و به صورتش کشید. چنگی توی موهای جوگندمیش انداخت و تارهایی که از توی کش مو بیرون افتاده بود رو به عقب فرستاد.
مرد: ممنون قربان!
لبخند کوچیکی زدم و دستی به یونیفرمم کشیدم. افرادی که توی شعاع بیست متری ما ایستاده بودن رو خطاب قرار دادم:
- پنج دقیقه مهلت آماده شدن برای همه‌ی افراد! پنج دقیقه بعد به‌سمت پایگاه حرکت می‌کنیم.
صدای اطاعتشون به گوشم رسید. دست چپم رو بالا آوردم و با آستین دست راستم، خاک و براده‌های آهن رو از روی صفحه‌ی شیشه‌ایش پاک کردم. دیدن عقربه‌ها باعث شد نفسم رو با کلافگی بیرون بدم.
صدای قدم‌هایی از سمت راستم اومد و ماهان کنارم ایستاد.
ماهان: کلافه‌ای!
به طرفش برگشتم.
- ماهان من باید یک ساعت دیگه توی خونه باشم!
با بی‌خیالی دستش رو توی هوا تکون داد.
ماهان: نگران نباش؛ داریم میریم!
یکی از ابروهام رو بالا انداختم و بهش خیره شدم.
- مجبور نیستی سعی کنی که بهم دلداری بدی!
خندید و داد زد:
ماهان: همگی افراد! پنج دقیقه تموم شد. حرکت می‌کنیم.
چند ثانیه طول کشید تا آلفاها، مهندس‌ها و تولیدکننده‌ها رو توی محاصره‌ای دایره‌وار قرار بدن و شروع به حرکت کنن. من جلودار بودم و با چند قدم فاصله از گروه، اطراف رو بررسی می‌کردم.
بی‌سیم رو جلوی دهنم گرفتم و با فشار دادن دکمه‌ی کنار اون، شروع به صحبت کردم:
- ماهان! اون عقب اوضاع چطوره؟
ثانیه‌ای بعد، صدای ماهان با کمی خش‌خش از بین شیارها به گوشم رسید:
ماهان: همه چیز امن و امان!
 
موضوع نویسنده

Rasha_S

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Oct
3,414
12,212
مدال‌ها
4
تا زمانی که به چند قدمی دروازه‌ی تازه رنگ شده برسیم، حدود هفده بار ساعتم رو چک کردم. مطمئن نبودم بقیه متوجه اضطرابم شدن یا نه، ولی پیشرو بودن من باعث شده بود چهره‌م مخفی بمونه.
چند قدمی دروازه ایستادیم و منتظر باز شدن اون موندیم. بوی تینر از رنگ مشکی فولادها بلند می‌شد و یادآور روزی بود که آهن‌ها رو با لایه‌های فولاد پوشوندیم. انعکاس نور نارنجی تیره‌ی غروب خورشید روی رنگ مشکی، صحنه‌ی جالبی رو ایجاد کرده بود.
با باز شدن دروازه‌ها، قدم اول رو روی سنگ فرش پایگاه گذاشتم و به نوری که از پنجره‌های ساختمون‌ها بیرون می‌اومد، لبخندی کوچیک زدم. با صدای ماهان که کنارم قرار گرفته بود، از فکر بیرون اومدم:
ماهان: به‌به چه صحنه‌ی زیبایی!
بی‌صدا باقی موندم. افراد پشت سرمون هرکدوم به‌سمتی پراکنده شده بودن و حالا من و ماهان توی خیابون نه چندان تاریک و خلوت ایستاده بودیم.
ماهان: مگه عجله نداشتی؟ برو دیگه!
با دست روی پیشونیم کوبیدم. با کلافگی نگاهش کردم.
- لباس ندارم!
با کف دست به کتفم زد.
ماهان: مهم نیست؛ فقط برو که دیرتر از این نرسی!
سرم رو تکون دادم و به طور ناگهانی شروع به دویدن کردم. با قدم‌های بلند و سریع از بین مردم رد می‌شدم و سعی می‌کردم تا جایی که میشه بهشون برخورد نکنم. به‌سمت چپ پیچیدم و به محض ورود به خیابون، زنی مسن رو جلوی خودم دیدم. لحظه‌ی آخر پای راستم رو به طرف راست بردم و با خم شدنم به همون سمت، بدون برخورد بهش، از کنارش عبور کردم. زن شوکه شده گره‌ی روسری سرخابیش رو محکم کرد.
زن مسن: چه چیزهایی که آدم نمی‌بینه! آلفا و عجله داشتن؟!
سرم رو به طرف عقب چرخوندم و بدون کم کردن سرعتم، از روی شونه نیم نگاهی بهش کردم.
- معذرت می‌خوام خانم!
صدای زن توی گوشم پیچید.
زن مسن: سلامت باشی آلفا!
با رسیدن به در نیمه شیشه‌ای خونه، ایستادم و سعی کردم نفس‌هام رو کنترل کنم. دستم رو به آرومی به طرف زنگ در بردم. قبل از خروج از پایگاه، به واسطه‌ی ماهان دستور وصل شدن زنگ‌های ورودی ساختمون‌ها رو داده بودم ولی خودم قرار بود الان و برای اولین بار اون رو تست کنم!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Rasha_S

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Oct
3,414
12,212
مدال‌ها
4
چند میلی‌متر مونده به دکمه، دستم رو عقب کشیدم و مشت کردم. سرمایی که توی بدنم پیچید و وارد بندبند انگشت‌ها شد، همون سرمایی بود که موقع روبه‌رو شدن با سیاسی‌ها حس می‌کردم.
زیر لب زمزمه کردم:
- اینجا خبری از سیاست بازی و تله ذهنی نیست پسر!
اخم کردم و با صلابت زنگ در رو فشار دادم. چند ثانیه کافی بود تا صدای آروم شقایق به گوشم برسه.
شقایق: بله؟
- منم!
برای ثانیه‌ای سکوت کرد.
شقایق: بفرمایید!
در با صدای تیک باز شد. با دست در رو هول دادم و وارد ساختمون شدم. صدای برخورد پوتین‌هام با زمین، سکوت رو می‌شکست. روی پاشنه‌ی پا به طرف راست چرخیدم و پله‌ها رو یکی در میون بالا رفتم. با رسیدن به طبقه‌ی مورد نظر، جلوی دری که عدد چهار روی فلز نقره‌ای بالای اون حک شده بود، ایستادم.
با عجله زیر نور تک چراغ سفید رنگ طبقه، نگاهی به لباس فرم غرق در خاکم انداختم. دستم رو پشت گردنم زدم.
- لعنتی!
با عجله سعی کردم خاک‌ها رو تا جای ممکن از روی لباسم بتکونم. پنجه‌هام رو توی موهام فرو کردم و با شدت اون‌ها رو کف سرم تکون دادم. همزمان سرم رو پایین آوردم و با بیچارگی به پوتین‌های گلی توی پاهام خیره شدم.
باز شدن در و تابیدن نور داخل خونه به راهرو، باعث شد سرم رو بالا بگیرم و به کسی که توی درگاه ایستاده بود نگاه کنم. دست‌هام رو از لابه‌لای موهای کوتاهم بیرون آوردم و اون‌ها رو به‌سمت بالا هدایت کردم.
لبخند زدم.
- سلام خانم!
به تبعیت از من، لب‌هاش به دو طرف کشیده شد و ردیف دندون‌های سفیدش به نمایش گذاشته شد.
شقایق: دیر کردی آورین!
چشمکی سریع زدم و از بالای شونه‌ش به داخل خونه سرکشی کردم.
- ببخشید!
از جلوی در کنار رفت.
شقایق: بفرما داخل!
با محبت به چشم‌هایی که برق می‌زد نگاه کردم و با دست اشاره کردم که جلوتر بره. پشت سرش وارد خونه شدم و در رو پشت سرم بستم. از اینکه صداهای توی مغزم حالا مدت‌ها بود که ساکت شده بودن، شدیداً خوشحال بودم.
 
موضوع نویسنده

Rasha_S

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Oct
3,414
12,212
مدال‌ها
4
با ورودم به سالن، تمام نگاه‌ها به طرفم جلب شد. سر خانم و آقای حمیدی که پشت به من و روبه‌روی مامان و آرین روی مبل نشسته بودن، به‌سمتم چرخید. به احترامم از روی مبل بلند شدن که هول شده و با عجله به حرف اومدم:
- سلام به همگی! بفرمایید لطفاً؛ نیازی به بلند شدن نیست!
با قدم‌های بلند به‌سمت آقای حمیدی و همسرش حرکت کردم. دستم رو جلو بردم و با قرار گرفتن دستم توی دستش، با اقتدار اون رو فشرد.
آقای حمیدی: خوش اومدی آروین جان!
لبخند زدم و سرم رو کمی خم کردم.
- ممنون از مهمان نوازی شما!
نگاهم رو روی همه چرخوندم.
- بابت تأخیر واقعاً متأسفم.
با آزاد شدن دستم، به طرف خانم حمیدی چرخیدم و سرم رو به نشونه‌ی احترام کمی پایین آوردم.
- سلام خانم حمیدی.
لبخند کوچیکی زد.
مادر شقایق: سلام پسرم!
به مبل پشت سرم و کنار مامان و آرین اشاره کرد.
خانم حمیدی: بفرما پسرم؛ راحت باش!
لبخند زدم و با «با اجازه‌» آرومی که گفتم، به طرف مامان رفتم. سعی کردم غمی که از خالی بودن جای بابا کنارش توی قلبم حس می‌کردم رو توی چشم‌هام انعکاس ندم.
پیشونیش رو بوسیدم و توجهی به چشم غره‌ی پنهانش نکردم. با آرین دست دادم و کنارش نشستم که سرش رو به طرفم آورد. به آرومی کنارم زمزمه کرد:
آرین: با این سر و وضعی که داری مطمئناً مامان اگه می‌تونست، می‌کشتت!
به تبعیت از خودش، به آرومی کنار گوشش لب زدم:
- از نیم ساعت دیگه هم دیرتر اومدن بهتره. حالا هم ساکت باش که ببینم دارم چیکار می‌کنم.
سرش رو ازم دور کرد و با خونسردی به صحبت‌های بزرگ‌ترها گوش سپرد. همزمان با این‌که به حرف‌هاشون در مورد خواستگاری و این‌جور تشریفات گوش می‌کردم، نگاهم به شقایقی بود که توی سکوت روی مبل تک نفره، کنار مامانش نشسته بود و با ریشه‌های بافته شده‌ی شال کرمی رنگش بازی می‌کرد. پیراهن و شلوار ساده و کرمی رنگش که با شالش ست شده بود، با پوست گندمیش در هماهنگی بود و چهره‌ش رو خانومانه‌تر نشون می‌داد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Rasha_S

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Oct
3,414
12,212
مدال‌ها
4
***
(شقایق)
سرم رو بالا آوردم و با چشم‌های مشکی و براقش مواجه شدم. این جزو همون معدود دفعاتی بود که می‌تونستم انعکاس احساسش رو توی مردمک چشم‌هاش ببینم. نگاهم روی صورتش چرخید و به رد کمرنگی از خاک روی شقیقه‌ش خیره موند.
لبخندی زدم و از پرت بودن حواس بقیه استفاده کردم. دستم رو بالا آوردم و با انگشت اشاره به شقیقه‌م اشاره کردم. نگاهش روی صورتم خیره موند و با تعجب ابروی شکسته‌ش رو بالا انداخت. لب‌هام رو روی هم فشار دادم و با چشم به صورتش اشاره کردم. لب زدم:
- خاک!
گوشه‌ی چشم‌هاش کمی جمع شد و با تمرکز به حرکت لب‌هام نگاه کرد. با فهمیدن موضوع، با عجله دستش رو بالا آورد و با شست روی شقیقه‌ش کشید. نگاهم رو ازش گرفتم تا جلوی خنده‌م رو راحت‌تر بگیرم. سرتاپا خاکی بود ولی هردوی ما همچنان اصرار داشتیم که تا حد ممکن تمیز به نظر بیاد!
چشمم به آرین خورد که با چشم‌های قهوه‌ای همراه با شیطنتش به ما نگاه می‌کرد. سرش رو به طرف آروین خم کرد و چیزی گفت که مشت آروین روی پاش فرود اومد. قرمز شدن صورتش و فشار دادن لب‌هاش روی هم، باعث شد تک خنده‌ی آرومی کنم. لبخند آروین مثل تمام این مدت، سخاوتمندانه بهم هدیه شد و قلبم رو به تپش انداخت.
صدای بابا که ما رو خطاب قرار می‌داد، باعث شد با عجله به اون‌ها نگاه کنیم.
بابا: خب بچه‌ها نظر شماها چیه؟
متعجب بودن آروین، هرچند که نامحسوس بود و برای یک هزارم ثانیه طول کشید، ولی مطمئنم کرد که علاوه بر من، اون هم حواسش به بحث نبوده.
آروین: بله جناب حمیدی من هم مشکلی ندارم و اگه شقایق خانم هم با این موضوع مشکلی نداشته باشن، بنده تابع نظر ایشون و جمع هستم.
ابروم رو بالا انداختم. جوابش طوری بود که برای هر سوالی مناسب بود و حواس پرتیش رو پوشش می‌داد! سرم رو تکون دادم و متفکرانه جواب دادم:
- من هم مشکلی ندارم بابا جان.
 
موضوع نویسنده

Rasha_S

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Oct
3,414
12,212
مدال‌ها
4
الهه خانم با خوشحالی شروع به صحبت کرد:
الهه خانم: خب پس همه چیز درست شد! بچه‌ها انشالله از فردا دست به کار میشن و وسایلی که احتیاج دارن رو تهیه می‌کنن.
مامان به آروین نگاه کرد.
مامان: خب ازدواج که طبق توافق ماه آینده انجام میشه که روح پدرتون هم در آرامش باشه. خونه چطور؟
آروین توی فکر فرو رفت. باورم نمی‌شد ازدواجمون رو با حواس‌پرتی و ناخودآگاه تأیید کرده بودیم!
آروین: اگه اجازه بدید با شقایق خانم گفت‌وگو می‌کنیم و به نتیجه می‌رسیم. اگر راضی بودن من واحد مورد پسندشون رو تهیه می‌کنم و ایشون واحدشون رو به بخش آلفا تحویل بدن؛ اگر هم نه، می‌تونیم توی همین واحد فعلی زندگی کنیم.
سرم رو تکون دادم.
- من هم موافقم! بعداً در این مورد تصمیم می‌گیریم.
بعد از اون، همه‌چیز خیلی سریع پیش رفت. صحبت‌های ابتدایی انجام شد و قرار شد از فردا برای ماه آینده آماده بشیم. لحظه‌ی ترک خونه، درحالی‌که بدرقه‌شون می‌کردیم، آروین ایستاد و روی پاشنه‌ی پوتینش به طرفمون چرخید. توی چشم‌های مامان و بابا خیره شد و شروع به صحبت کرد:
آروین: خانم و آقا حمیدی! ممنون از این‌که به من اعتماد کردید و باعث ناراحتی بود که پارسا جان به خاطر شیفتشون نتونستن حضور داشته باشن.
نگاهش رو به طرف من آورد و بعد از نگاهی کوتاه، دوباره توی چشم‌های خانواده‌م خیره شد.
آروین: روابط پایگاه‌های نظامی و سیاسی ممکنه که باعث تحت فشار قرار گرفتن شقایق خانم از جهات مختلف بشه؛ اما من با زندگیم به شما ضمانت میدم! تا زمانی که من زنده هستم ایشون در امان خواهند بود.
نگاه جدی و مصممش باعث شد ناخودآگاه لبخند بزنم. الهه خانم با غرور به پسر بزرگش خیره شده بود و سرش رو بالا گرفته بود.
بابا با کمی مکث، دستش رو روی شونه‌ی آروین گذاشت و ضربه‌ای به اون زد.
بابا: شخص آلفا همیشه برای همه‌ی ما شخصی کاملاً قابل احترام و اعتماد بوده؛ ولی از این لحظه به بعد، شخص آروین هم از دید ما همین جایگاه رو داره.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Rasha_S

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Oct
3,414
12,212
مدال‌ها
4
با خروجشون از ساختمون نوساز، وارد اتاقم شدم و خودم رو روی تخت پرت کردم. پتوی سرمه‌ای رنگم رو روی شکمم انداختم و با باز کردن دست‌هام به دو طرف، به سقف سفید و گچی خیره شدم. با یادآوری امشب، لبخند روی لب‌هام نقش بست.
تا قبل از این قضایا، اگه کسی در مورد بخششم توسط آروین و ازدواجمون حرف می‌زد، قطعاً به خیال‌پردازیش نیشخندی همراه با حسرت می‌زدم؛ اما حالا همه‌چیز در رویایی‌ترین حالت ممکن پیش می‌رفت!
با تقه‌ای که به در خورد، روی تخت نشستم و با صدای بلند به حرف اومدم:
- بفرمایید!
در باز شد و مامان درحالی‌که شال گلبهی رنگش رو روی دستش انداخته بود، قدم به داخل اتاق گذاشت. از کنار میز و صندلی ساده‌ای که کنار دیوار قرار گرفته بود، عبور کرد و کنارم، روی تخت نشست. شالش رو روی روتختی گذاشت و دستش رو روی پام گذاشت. با لحنی مهربون شروع به حرف زدن کرد:
مامان: فکرش رو هم نمی‌کردم کسی که به عنوان خواستگار وارد خونه‌ی ما میشه، آروین باشه!
شال رو از سرم باز کردم و روی تخت انداختم.
مامان: تو خبر داشتی؟
سرم رو به آرومی تکون دادم.
مامان: در مورد حضور شایان توی پایگاه می‌خواد چیکار کنه؟ کاملاً واضحه که چشم دیدن هم رو ندارن!
نفسم رو به بیرون فوت کردم و با گذاشتن سرم روی پای مامان، روی تشک نرم تخت دراز کشیدم.
- نمی‌دونم مامان؛ ولی آروین حواسش بهش هست!
لبخندی زد و دستش رو توی فر روشن موهام فرو کرد.
مامان: خوشحالم که می‌بینم دوباره از ته دل خوشحالی.
توی چشم‌هام خیره شد و ادامه داد:
مامان: خیلی وقت بود که چشم‌هات رو این‌قدر روشن ندیده بودیم!
چشم‌هام رو بستم. بالاخره همه‌چیز به حالت قبل برگشته بود.
 
موضوع نویسنده

Rasha_S

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Oct
3,414
12,212
مدال‌ها
4
***
(آروین)
برگه‌ی سفید توی دستم رو روی میز گذاشتم و به پسر کرمی‌پوش که جلوم ایستاده بود، چشم دوختم. لباس فرم هر منطقه، متناسب به شرایط محیطی همون منطقه طراحی شده بود و منطقه‌ی هشتم هم از این قاعده مستثنی نبود.
ساعدهام رو روی میز گذاشتم و انگشت‌هام رو توی هم گره کردم.
- دوشنبه شب میشه پس‌فردا!
سی*ن*ه سپر کرد و با چشم‌های سیاه و تاریکش به من خیره موند.
پسر: بله قربان!
سرم رو کمی کج کردم.
- مبارزه با استرنجرهای منطقه‌ی هشتم می‌تونه تجربه‌ی جالبی برای آلفاهای منطقه‌ی پنجم باشه!
به پشتی صندلی تکیه دادم و دست‌هام رو روی دسته‌ها گذاشتم. با خونسردی و بی‌خیالی ادامه دادم:
- قبوله! به فرمانده کامیاب بگو که منطقه‌ی پنجم، دوشنبه ساعت شیش عصر توی منطقه‌ی کوهستانی که خودش مشخص کرده، حاضر میشن.
چشم‌هاش با هیجان برق زد.
پسر: حتماً قربان!
سرم رو تکون دادم.
- می‌تونی بری.
احترامی محکم گذاشت و پاش رو روی زمین کوبید.
پسر: بله قربان!
نگاهم رو از جیب دوخته شده روی قسمت سی*ن*ه‌ش که دکمه‌ش کنده شده بود و تیکه‌ای نخ به‌جای اون آویزون بود، گرفتم و با نگاهم بدرقه‌ش کردم. لکه‌های خون پراکنده روی فرمش نشون می‌داد که تا رسیدن به اینجا، چند بار درگیری داشته!
با بسته شدن در پشت سرش، از روی صندلی بلند شدم و به طرف کمد فلزی رفتم. با چرخوندن کلید توی قفل، در رو باز کردم و به دو دست لباس مشکی رنگ که یکی از اون‌ها لباس مبارزه و اون یکی، پیراهن و شلواری جین بود، نگاه کردم.
دستم رو به‌سمت جیب پیراهن بردم و دکمه‌ی فلزیش رو باز کردم.
 
بالا پایین