- Oct
- 3,414
- 12,212
- مدالها
- 4
با دو به طرف ورودی نیروگاه حرکت کردیم؛ باید بیرون از این دیوارها باهاشون روبهرو میشدیم.
صدای یکی از مهندسها باعث شد بدون اینکه بایستم، با صدای بلند جوابش رو بدم:
مهندس: چی شده؟
- چندتا سگ دارن به این سمت حرکت میکنن. شماها به کارتون ادامه بدین.
یکییکی و با عجله از در بزرگ و فلزی ورودی عبور کردیم و وارد محوطهی تاریک شدیم.
- همهی آلفاها! دید در شب!
دو ثانیه طول کشید تا عینکهایی که به خاطر تاریک بودن هوا به حالت آمادهباش روی سرمون قرار گرفته بودن، به روی چشمهام منتقل بشن. نزدیک شدن سگها به وضوح قابل رویت بود. هر دو اسلحهی مخصوص سگها رو از دو طرف کمرم که توی غلاف پنهان شده بودن، بیرون کشیدم و آماده و منتظر سرجام ایستادم.
همزمان که اسلحهها رو مسلح میکردم، بقیه رو خطاب قرار دادم:
- تا وقتی نگفتم تکون نمیخورین.
با جواب هماهنگی که شنیدم، از هوشیار بودنشون مطمئن شدم. تقریباً به ده متری ما رسیده بودن و صدای نفسهای افرادم رو از پشت سرم میشنیدم.
زمزمهی آروم ماهان، تمرکزم رو بهم زد:
ماهان: دستت... .
بدون توجه بهش، فریاد زدم:
- حالا!
شلیکهای پیدرپی گوشهامون رو پر کرد و نور نامحسوس لولهی اسلحهها، از گوشه و کنار محوطه به چشم میخورد.
بدون درنگ و با نهایت سرعت هدف میگرفتم و ماشه رو میکشیدم. دستهام میسوخت ولی بدون توجه بهش، اسلحهای که خشابش خالی شده بود رو سرجای اولش برگردوندم. خشابی رو از کنار پهلوم بیرون کشیدم و با خشاب خالی اسلحهی باقی مونده توی دستم عوض کردم.
پلکهام رو به هم نزدیک کردم و چشم راست سگ باقی مونده رو هدف گرفتم. صدای تیراندازیها تقریباً به پایان رسیده بود. ماشه رو کشیدم و سگ که توی فاصلهی دو متری من بود، با پوزه روی زمین فرود اومد. به خاطر سرعتی که داشت، روی زمین کشیده شد و با چند سانتیمتر فاصله از من، جلوی پاهام متوقف شد.
اولین صدایی که سکوت شب رو شکست، صدای همون پسر شاد جلوی آتیش بود که دستهاش رو رو به آسمون، به طرف ستارهها گرفته بود و با هیجان حرف میزد:
پسر: ایول! عالی بود!
صدای یکی از مهندسها باعث شد بدون اینکه بایستم، با صدای بلند جوابش رو بدم:
مهندس: چی شده؟
- چندتا سگ دارن به این سمت حرکت میکنن. شماها به کارتون ادامه بدین.
یکییکی و با عجله از در بزرگ و فلزی ورودی عبور کردیم و وارد محوطهی تاریک شدیم.
- همهی آلفاها! دید در شب!
دو ثانیه طول کشید تا عینکهایی که به خاطر تاریک بودن هوا به حالت آمادهباش روی سرمون قرار گرفته بودن، به روی چشمهام منتقل بشن. نزدیک شدن سگها به وضوح قابل رویت بود. هر دو اسلحهی مخصوص سگها رو از دو طرف کمرم که توی غلاف پنهان شده بودن، بیرون کشیدم و آماده و منتظر سرجام ایستادم.
همزمان که اسلحهها رو مسلح میکردم، بقیه رو خطاب قرار دادم:
- تا وقتی نگفتم تکون نمیخورین.
با جواب هماهنگی که شنیدم، از هوشیار بودنشون مطمئن شدم. تقریباً به ده متری ما رسیده بودن و صدای نفسهای افرادم رو از پشت سرم میشنیدم.
زمزمهی آروم ماهان، تمرکزم رو بهم زد:
ماهان: دستت... .
بدون توجه بهش، فریاد زدم:
- حالا!
شلیکهای پیدرپی گوشهامون رو پر کرد و نور نامحسوس لولهی اسلحهها، از گوشه و کنار محوطه به چشم میخورد.
بدون درنگ و با نهایت سرعت هدف میگرفتم و ماشه رو میکشیدم. دستهام میسوخت ولی بدون توجه بهش، اسلحهای که خشابش خالی شده بود رو سرجای اولش برگردوندم. خشابی رو از کنار پهلوم بیرون کشیدم و با خشاب خالی اسلحهی باقی مونده توی دستم عوض کردم.
پلکهام رو به هم نزدیک کردم و چشم راست سگ باقی مونده رو هدف گرفتم. صدای تیراندازیها تقریباً به پایان رسیده بود. ماشه رو کشیدم و سگ که توی فاصلهی دو متری من بود، با پوزه روی زمین فرود اومد. به خاطر سرعتی که داشت، روی زمین کشیده شد و با چند سانتیمتر فاصله از من، جلوی پاهام متوقف شد.
اولین صدایی که سکوت شب رو شکست، صدای همون پسر شاد جلوی آتیش بود که دستهاش رو رو به آسمون، به طرف ستارهها گرفته بود و با هیجان حرف میزد:
پسر: ایول! عالی بود!