جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

برترین [منطقه‌ی آشوب] اثر «Rasha_S کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته ترسناک ، تخیلی ، فانتزی توسط Rasha_S با نام [منطقه‌ی آشوب] اثر «Rasha_S کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 10,301 بازدید, 331 پاسخ و 55 بار واکنش داشته است
نام دسته ترسناک ، تخیلی ، فانتزی
نام موضوع [منطقه‌ی آشوب] اثر «Rasha_S کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Rasha_S
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Rasha_S
موضوع نویسنده

Rasha_S

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Oct
3,414
12,266
مدال‌ها
4
از پله‌ها با عجله پایین اومدم و وارد طبقه‌ی همکف شدم. به‌سمت در حرکت کردم که متوجه حرکت چیزی زیر پله‌ها شدم. به آرومی به طرف چیزی که توجه‌م رو جلب کرده بود، حرکت کردم. به محض رسیدن به زیر پله‌ها، گربه‌ای خاکستری رنگ بیرون پرید و از بین پوتین‌هام، به‌سمت در بسته‌ی ورودی دوید.
پنجه به در آهنی می‌کشید و سعی می‌کرد بیرون بره اما در بسته مانع می‌شد. ایستادم و متفکر نگاهش کردم؛ از پنج سال قبل تا به امروز، تعداد غیرقابل شمارشی از حیوانات مختلف، به خوراک سگ‌ها و استرنجرها تبدیل شده بودن. دیدن این گربه توی پایگاه، اتفاق جالبی محسوب می‌شد.
از کنارش عبور کردم و دستم رو به طرف در دراز کردم.
- آروم باش! صبر کن تا در رو برات باز کنم!
به محض باز شدن در، میومیوکنان به طرف خیابون دوید. به خزهای خاکستری رنگش که زیر نور آفتاب می‌درخشیدن، نگاه کردم.
قدم توی پیاده‌رو گذاشتم و به‌سمت چپ حرکت کردم. چشم‌هام رو می‌چرخوندم و به مردمی که توی تکاپو بودن، نگاه می‌کردم. قانون شاغل بودن تمام مردمی که توان کار کردن رو داشتن، اوایل بالا اومدن دیوارها مثل عذابی الهی برای همه به نظر می‌اومد؛ اما حالا همه‌ی مردم متوجه نقش مهم خودشون توی سرنوشت پایگاه و منطقه شده بودن و از داشتن این نقش خوشحال و راضی بودن.
بادی ملایم می‌وزید و شاخه‌های درخت‌ها رو به همراه موهای زن‌ها و مردها به رقص درمی‌آورد. مردمی که هر کدوم لباس‌های مخصوص بخش خودشون رو پوشیده بودن، باعث به وجود اومدن حس غروری خوشایند توی قلبم می‌شد.
لبخند کوچیکی زدم و با بی‌خیالی، به‌سمت دروازه‌ها قدم برداشتم. از جلوی دو پسر بچه‌ای که خنده‌کنان و با هیجان به‌سمتم می‌دویدن، کنار رفتم و به ماهان که مشغول حرف زدن با دژبان‌ها بود، خیره شدم. هیچ‌ک.س فکر نمی‌کرد پسر نوجوانی که برای اولین بار جونش رو نجات دادم و از ترس به خودش می‌لرزید، حالا جایگاهی به این مهمی توی پایگاه داشته باشه و اقتدارش باعث اعتماد مردم بشه!
کناری ایستادم و منتظر تموم شدن حرف‌هاش شدم. به محض دیدن من، روی شونه‌ی مرد ضربه‌ای آروم زد و به طرفم حرکت کرد.
ماهان: فکر می‌کردم دیرتر بیای!
شونه بالا انداختم و با اشاره به دژبان‌ها، دستور باز شدن دروازه رو دادم. از بین صدای کشیده شدن فلز روی خاک، خطاب قرارش دادم:
- تا کجا پیش رفتن؟
قدم‌هاش رو با من هماهنگ کرد و از بین دروازه‌ها خارج شدیم.
ماهان: یک یا دو روز مونده تا تموم بشه! در کنار ترمیم، چندتا ریزکاری دیگه هم داشتیم که باعث میشه برق بیشتری وارد پایگاه بشه.
سرم رو تکون دادم و با قدم برداشتن روی علف‌های نارنجی و سبز، به‌سمت نیروگاه حرکت کردیم.
 
موضوع نویسنده

Rasha_S

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Oct
3,414
12,266
مدال‌ها
4
بیست دقیقه‌ای از حرکتمون گذشته بود و مستقیم بین علف‌های بلندی که تا کمرمون می‌رسید، حرکت می‌کردیم.
ماهان قمقمه‌ی آب خاکی‌رنگش رو روی پهلوش بیرون کشید و با باز کردن درش، مشغول نوشیدن آب شد. به پراید نقره‌ای قدیمی‌ای که حالا تقریباً پوشیده از خزه بود، تکیه دادم و منتظر نگاهش کردم. قمقمه رو پایین آورد و دوباره سرجای اولش گذاشت.
ماهان: شما نمی‌خوای؟
سرم رو تکون دادم.
- نه!
دیدن سگ قهوه‌ای رنگ و بزرگی که از پشت سرش به ما نزدیک می‌شد، باعث شد به حرف‌هاش اهمیتی ندم. دستم رو بالا آوردم و اشاره کردم که ساکت باشه. با تعجب دهنش رو بست.
به آرومی کمی به‌سمت جلو خم شدم و خنجرم رو از غلافش بیرون آوردم.
- آروم بیا و کنار من واستا!
نگاهش بین چشم‌های خیره‌م به پشت سرش و خنجر توی دستم می‌چرخید.
ماهان: کدومشونن؟
لبخندی کج زدم.
- سگ!
با قدم‌های کوچیک، همزمان که سگ به ما نزدیک می‌شد، جلو اومد و کنارم ایستاد. روی پاشنه‌ی پا چرخید و به دشمن مشترکمون خیره شد. بدون حرف، خنجرش رو بیرون کشید و با کمی به‌سمت جلو خم شدن، آماده‌ی مبارزه شد.
با رسیدن سگ بهمون، سرمون رو صاف نگه داشتیم و خیره به چشم‌های بزرگ و ترسناکش شدیم.
نعره‌ای زد و به طرفمون حمله کرد. هر کدوممون به سمتی جاخالی دادیم و از جلوی راهش کنار رفتیم.
به‌سمتم چرخید و دندون‌های بُرنده‌ش رو به طرف صورتم آورد.
لحظه‌ی آخر، خنجر رو بالا بردم و همزمان با خم شدن، تیغه‌ی اون رو از روی پوزه‌ش تا گونه‌ش کشیدم.
ماهان از فرصت استفاده کرد و به طرفش دوید.
 
موضوع نویسنده

Rasha_S

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Oct
3,414
12,266
مدال‌ها
4
با عجله خزهای بلند روی بدنش رو گرفت و خودش رو به‌سمت پشتش بالا کشید. سگ نعره‌ای بلند زد و از برخورد بزاق اسیدی دهنش با زمین، صدای هیسی بلند شد.
دوباره به طرفش حمله کردم و با فریاد، ماهان رو خطاب قرار دادم.
- برو بالا! حواسم بهت هست.
سگ خودش رو تکون می‌داد و ماهان روی پهلوش تاب می‌خورد. لعنتی زیر لب فرستادم و با عصبانیت خنجر رو توی گردنش فرو کردم. فریادی زد و برای چند ثانیه بی‌حرکت موند.
نگاهم رو به ماهان دوختم که تقریباً روی پشتش سوار شده بود. موجود عجیب‌الخلقه توی کسری از ثانیه، گردنش رو به‌سمت مخالف خنجرم کشید و به محض خارج شدن خنجرم از توی گوشتش، سرش رو به طرفم چرخوند.
همه چیز توی یک هزارم ثانیه طول کشید. توی چشم‌هاش خیره شدم و انگار ذهنش رو خوندم! خنجرم رو توی گردنش فرو کردم و با بالا آوردن هردو دستم، قبل از این‌که بتونه پوزه‌ش رو باز کنه، محکم و با تمام قدرتم اون رو توی دست‌هام گرفتم.
با هر دو دست پوزه‌ش رو گرفته بودم و خیره شده توی چشم‌هاش، سعی می‌کردم از باز شدنش جلوگیری کنم. چند قطره از بزاق دهنش، از گوشه‌های پوزه‌ش کف دستم ریخت.
دست‌هام رو با شدت بیشتری روی فکش فشار دادم و سعی کردم با ساییدن دندون‌هام روی هم، از فریاد زدن جلوگیری کنم. بوی گوشت سوخته به قدری کم بود که فقط خودم حسش می‌کردم اما دردش وحشتناک بود.
با عربده ماهان رو خطاب قرار دادم:
- عجله کن!
صورتمون چند سانتی‌متر با هم فاصله داشت اما تونستم از گوشه‌ی چشم، انعکاس نور خورشید رو روی خنجر ماهان ببینم.
 
موضوع نویسنده

Rasha_S

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Oct
3,414
12,266
مدال‌ها
4
چند ثانیه بعد، فشار سگ روی دست‌هام کمتر شد. کم‌کم و به آرومی دست‌هام رو از دور پوزه‌ی بلند و پهنش باز کردم و تا زمانی که چشم‌هاش بسته نشد، نگاهم رو ازشون نگرفتم.
جسد سگ روی زمین خورد و خاک‌های لابه‌لای خزهاش، به هوا برخاست. ماهان خودش رو روی زمین پرت کرد و با غلت روی زمین، خودش رو از زیر جسد موندن نجات داد.
جلو رفتم و با وجود درد دستم، خنجر رو از توی گردن سگ مرده بیرون کشیدم. فرو کردن خنجر توی غلاف، همزمان شد با جلو اومدن ماهان.
خاک رو از روی لباس‌هاش تکوند و به دست‌هام نگاه کرد.
ماهان: همین یه مورد مونده بود تا کلکسیون زخم‌هات تکمیل بشه!
از بین دندون‌های بهم قفل شدم، خندیدم.
- هر زخم نشونه‌ی یه تجربه‌ی جدید و هیجان‌انگیزه!
دست‌هام رو بالا آوردم و به زخم قرمز، خونی و ورم‌کرده‌ی روی اون‌ها چشم دوختم.
بدون توجه به نگاه ماهان که متعجب از خونسردی من بود، از توی جیبم دستمال تمیز بیرون کشیدم. دستمال سفیدی که مخصوص این‌جور اتفاقات توی جیبم گذاشته بودم رو به طرفش گرفتم.
- نصفش کن!
سرش رو تکون داد و توی یک حرکت، پارچه رو به دو تیکه تقسیم کرد. با کمکش، پارچه رو دور دست‌هام پیچیدم. همزمان که به‌سمت پراید می‌رفتم، شروع به صحبت کردم:
- توی نیروگاه چندتا دکتر یا پرستار هست؟
سرجاش ایستاد و به من که به سختی و با لگد در ماشین رو باز کردم، چشم دوخت. توی ماشین خم شدم و در داشبورد رو باز کردم.
صدای آرومش به گوشم خورد:
ماهان: یه دکتر و دو تا پرستار!
محتویات داخل داشبورد رو روی صندلی و کف ماشین ریختم و با عصبانیت از ماشین خارج شدم. در رو به هم کوبیدم.
- لعنت بهشون! چرا نباید یه بسته‌ی کمک‌های اولیه داشته باشن؟
دستش رو بالا آورد و به ساعت بسته شده دور مچش نگاه کرد.
ماهان: ده دقیقه راه مونده!
با قدم‌های بلند توی جهت نیروگاه به راه افتادم.
- پس عجله کن! حس می‌کنم تا مغز استخونم تیر می‌کشه!
 
موضوع نویسنده

Rasha_S

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Oct
3,414
12,266
مدال‌ها
4
چند قدم کافی بود تا وارد مکانی بشیم که در گذشته به عنوان پارک و فضای بازی ازش استفاده می‌شد.
با آرنج شاخه‌ی درختی که به طرف زمین رشد کرده بود رو کنار زدم و بعد از عبور ماهان، دستم رو کنار کشیدم. به تاب‌هایی که بین پیچک‌ها و شاخه‌های درخت‌ها دفن شده بودن، نگاه کردم.
- آخرین باری که روی تاب نشستم حدوداً دوازده ساله بودم!
در واقع اهمیتی به واکنشش نمی‌دادم؛ فقط سعی داشتم با حرف زدن، حواسم رو از درد دستم پرت کنم.
سرم رو خم کردم و از زیر چند شاخه‌ی ضخیم عبور کردم. سنگ‌فرش‌های سفید و سبز شل شده، زیر پوتین‌های مشکیمون بهم برخورد می‌کردن و صداشون به گوشمون می‌رسید.
با عبور از کنار الاکلنگ میخ شده به زمین، از محوطه‌ی پارک خارج شدیم و نگاهمون به اولین آلفاهای مشغول نگهبانی افتاد.
با دیدن ما احترام نظامی محکمی گذاشتن و سلام دادن. جلو رفتم و بعد از صدور آزادباش، وارد نیروگاه شدم. از بین سیم خاردارها عبور کردم و به زن‌ها و مردهایی که با عجله اما دقت زیاد کابل‌ها رو وصل می‌کردن، خیره شدم.
ماهان به آرومی از کنارم زمزمه کرد:
ماهان: شاید بهتر بود با ماشین می‌اومدیم!
سرم رو به نشونه‌ی مخالفت تکون دادم و به محض پیدا کردن سرگروه مهندس‌ها که به وسیله‌ی نوار قرمز روی سرشونه‌های پیراهن آبی‌رنگش قابل شناسایی بود، با قدم‌های بلند به طرفش رفتم.
با دیدنم با صدای بلند من رو خطاب قرار داد:
مرد: سلام آلفا!
روبه‌روش ایستادم و اسمش رو از روی اتیکت نقره‌ای روی سی*ن*ه‌ش خوندم.
- روز بخیر احسانی! اوضاع از چه قراره؟
فازمتری که بیشتر شبیه اسباب‌بازیش بود رو توی جیب شلوارش فرو کرد.
احسانی: با تمام قدرت مشغول تعمیر و بازسازی تجهیزات هستیم؛ اگه همه چیز طبق برنامه پیش بره، دو روز دیگه کار تموم میشه!
لبخند کوچیکی زدم و با یادآوری وضعیت دست‌هام، از بالا آوردن و لمس شونه‌هاش پشیمون شدم.
- خدا قوت! می‌تونی به کارهات برسی.
با فاصله گرفتنش، سرم رو چرخوندم و به ماهان خیره شدم.
- حواست به شیفت‌بندی‌ها و افراد باشه! نمی‌خوام به خاطر شیطنت یا کوتاهی هیچ‌ک.س مردم مدت زمان بیشتری رو بدون برق بمونن!
سرش رو با اطمینان تکون داد.
ماهان: مطمئن باشین!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Rasha_S

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Oct
3,414
12,266
مدال‌ها
4
***
(شقایق)
روی مبل نشسته بودم و سعی می‌کردم کتابی که چند روز پیش خریده بودم رو بخونم. آروین نسبت به کتاب و مطالعه شدیداً سخت‌گیرانه برخورد می‌کرد و هر ماه تعداد زیادی کتاب وارد بازار پایگاه می‌شد. هرکس در ازای خوندن هفت کتاب توی ماه، خودش رو به بخش معلم‌ها معرفی می‌کرد و در صورتی که توی آزمون قبول می‌شد، دو روز مرخصی توی اون ماه دریافت می‌کرد که می‌تونست با انتخاب روزهای مدنظرش، ازشون استفاده کنه.
حتی هشتاد درصد آموزش‌ها هم به صورت عملی بود و فقط بیست درصد به صورت تئوری آموزش داده می‌شد که همون درصد کم هم مفهومی بود و دانش‌آموزها درک و تحلیل خودشون رو توی اون مسئله بیان می‌کردن!
با صدای باز شدن در، سرم رو بالا آوردم و به مامان که وارد خونه می‌شد نگاهی انداختم. کتاب رو روی مبل گذاشتم و با عجله جلو رفتم. کیسه‌های پارچه‌ای خرید رو از دستش گرفتم و به طرف آشپزخونه رفتم.
کیسه‌ها رو روی اپن گذاشته بودم و مشغول بیرون کشیدن میوه‌ها و انتقالشون به سینک ظرفشویی بودم که صدای مامان باعث شد دستم توی هوا معلق بمونه.
مامان: امروز مامان آلفا رو جلوی خونه دیدم! گفت می‌خواسته باهام حرف بزنه که خوشبختانه همونجا من رو دیده!
میوه‌ها رو توی سینک گذاشتم و گردنم رو به‌سمت مامان چرخوندم.
- چی می‌خواست بگه؟
سوال مسخره‌ای بود و جوابش رو با توجه به اتفاقاتی که افتاده بود، حدس می‌زدم.
انگار از یادآوریش تعجب کرده بود که با چشم‌های ریز شده بهم خیره شد.
مامان: گفت اگه ما مشکلی نداریم سه شب دیگه بیان خونه‌ی ما... .
ابروش رو بالا انداخت و ادامه داد:
مامان: در واقع خواستگاری کرد!
لبخندی که ناخواسته روی لبم اومد، مامان رو مشکوک‌تر کرد.
 
موضوع نویسنده

Rasha_S

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Oct
3,414
12,266
مدال‌ها
4
مامان: روزی که به این پایگاه منتقل شدی دنیا برات فرقی با جهنم نداشت؛ قرار بر این شد که توجهی نداشته باشی و حالا، امروز مامانش تو رو از من خواستگاری می‌کنه؟! اون هم اون خانواده‌ای که کیلومترها از این عقیده‌ها فاصله دارن؟!
شیر آب رو باز کردم.
- ما با هم حرف زدیم مامان! دیگه کدورتی وجود نداره.
صدای مرددش به گوشم خورد:
مامان: وجود شایان چی؟ مطمئنی مشکلی پیش نمیاد؟
پوزخند زدم.
- هیچ کاری نمی‌تونه بکنه. اون چیزی جز یه مشاور نیست!
کنارم ایستاد و مشغول شستن انارها شد.
مامان: مشاوری که ۶۸ تا پایگاه سیاسی پشتش هستن!
- کسی نمی‌تونه با آروین در بیفته.
مامان: توی دنیای واقعی هیچ چیز ابدی نیست شقایق!
شیر آب رو بستم و دست‌هام رو با حوله‌ی کوچیک آویزون روی دیوار خشک کردم.
- منظورت اینه که نیان؟!
سرش رو تکون داد.
مامان: آروین پسر خوبیه! نمیگم بگو نه؛ میگم همه چیز رو در نظر بگیر.
با پایین اومدن از تک پله‌ی آشپزخونه، وارد سالن شدم و سرجای اولم نشستم.
- من اشتباه چند سال پیش رو دوباره تکرار نمی‌کنم! نه شایان مهمه نه هیچ‌ک.س دیگه.
نفسش رو فوت کرد.
مامان: پس آماده شو!
کتاب رو از روی مبل برداشتم و با تکیه‌ی دستم روی دسته‌ی مبل، مشغول خوندنش شدم.
- باشه!
به طرف اتاقشون که سمت راست سالن قرار گرفته بود حرکت کرد که با به یاد آوردن چیزی، ایستاد و به طرفم چرخید.
مامان: حدود یک ماه و چند روز از اون فاجعه‌ی خ*یانت و مرگ پدرش گذشته؛ این‌که قبول کنیم بد نیست؟
سرم رو بالا گرفتم و به شال کرمی روی سرش نگاه کردم.
- تا جایی که یادمه معتقد بودن کسی که مرده با غم اون‌ها شاد نمی‌شه و باید برای شاد کردنش، به زندگیشون ادامه بدن؛ پس فکر نمی‌کنم بد باشه! اون هم وقتی که خودشون کاملاً مطمئن هستن!
چند ثانیه خیره به چشم‌هام موند و با راحت شدن خیالش، سرش رو تکون داد. به سرعت سرش رو چرخوند و به‌سمت اتاق حرکت کرد اما لحظه‌ی آخر متوجه برق چشم‌ها و کشیده شدن لب‌هاش شدم. مامان من خوشحال بود و دلیلش رو بارها از توی حرف‌هاش متوجه شده بودم. اون خوشحال بود که انتخاب من آروینه نه شایان!
 
موضوع نویسنده

Rasha_S

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Oct
3,414
12,266
مدال‌ها
4
اسپایک رو توی پوست دختر فرو کردم و بعد از تنظیمش و با چرخوندن گیره‌ی غلتکی متصل بهش، سرم رو وصل کردم. همه چیز رو چک کردم و به دختر کوچولوی مو طلایی لبخندی مهربون و صمیمانه زدم.
- وقتی اون مایع توی سرم تموم بشه حالت کاملاً خوب شده.
روی تخت جابه‌جا شد.
دختر: ممنون خانم پرستار!
لبخندم رو پهن‌تر کردم. خواستم جوابش رو بدم که با به صدا در اومدن زنگ اطلاع‌رسانی، نفسم رو به بیرون فوت مردم و از دختر و مادرش فاصله گرفتم.
به صدا در اومدن این زنگ، خبر از برگشت گروه و یا گروه‌های آلفایی که به بیرون از دروازه‌ها اعزام شده بودن، می‌داد. باز شدن دروازه‌ها و ورود آلفاها، همزمان دو حس متضاد رو برای همه ایجاد می‌کرد؛ شادی از برگشت سربازانمون و ترس از دست دادنشون!
با باز شدن درهای شیشه‌ای بخش و ورود چهار آلفای زخمی، با عجله به طرفشون دویدیم. به کمک پرستارها، هر کدومشون روی تختی نشستن و مورد مراقبت قرار گرفتن. قدمی به جلو برداشتم و با دیدن دختری که بیش از ۲۴ سن نداشت، ابرو توی هم کشیدم. لباس‌های مشکی‌رنگش از خون برق می‌زد و دست چپش از آرنج به پایین توی دست راستش قرار گرفته بود. از شدت خونریزی رنگ صورتش با گچ دیوار برابر می‌کرد و کاملاً بی‌حال بود. سعی کردم خودم رو کنترل کنم. اولین باری نبود که همچین صحنه‌ی فجیحی می‌دیدم؛ من زمان اعزام به همراه آلفاها صحنه‌های بدتری می‌دیدم! اما چیزهایی مثل این، هیچ وقت عادی نمی‌شدن!
با دستی که روی بازوم قرار گرفت و به طرف دیوار هولم داد، کنار رفتم و نگاهم به یلدا خورد که با عجله به طرف اون دختر می‌رفت.
با فریادش همه تکونی خوردن.
یلدا: به چی نگاه می‌کنین؟ تکون بخورین و ببرینش به اتاق عمل! عجله کنین!
پرستارها با عجله تخت دختر رو به‌سمت اتاق عمل هول دادن. با عصبانیت به طرفم برگشت و خطاب قرارم داد:
یلدا: وقت رو تلف نکن و برو به بقیه برس!
بدون این‌که منتظر جوابم بمونه، پشت سر بقیه به طرف اتاق عمل دوید.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Rasha_S

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Oct
3,414
12,266
مدال‌ها
4
به‌سمت دو پسر باقی مونده رفتم و با صدایی محکم و جدی به حرف اومدم:
- اول به زخم‌های مهم برسین!
ایستادم و به عملکرد پرستارها نگاه کردم. نفسم رو با غم بیرون دادم. اون دختر دستش رو آورده بود اما با شرایط و تصمیم‌های اشتباه! حالا اون هم باید از امروز به بعد از اندام مکانیکی تولید شده توسط گروه مهندسی و تولید کننده، استفاده می‌کرد.
جلو رفتم و باند رو از دست پرستاری که آخرین هفته‌های دوره‌ی کارآموزیش رو می‌گذروند، گرفتم.
- برو و بتادین بیار! عجله کن.
با سرعت به‌سمت مخالفم حرکت کرد و از دیدرسم خارج شد. باند رو دور زخم پیچیدم و بعد از محکم کردنش، اضافه‌ش رو با قیچی بریدم.
دختر با عجله برگشت و بتادین رو به دستم داد. در رو باز کردم و روی زخم نه چندان عمیق روی کمر پسر ریختم. لب‌هاش رو روی هم فشار می‌داد و توی سکوت تحمل می‌کرد. ضدعفونی کردم و باند رو برداشتم که با حرف دختر، نیم نگاهی بهش انداختم.
دختر: بهتر نیست بخیه بزنیم؟
ابروم رو بالا انداختم و دوباره مشغول کارم شدم.
- عمقش در حدی نیست که نیاز به بخیه داشته باشه؛ با چند روز بسته بودن و رسیدگی بهش، درمان میشه.
اضافه‌ی باند رو روی میز فلزی انداختم و به پسر نگاه کردم. با کمک ما، به پهلو روی تخت دراز کشید و چشم‌هاش رو بست.
- کمی استراحت کنین؛ همکارهام زمان ترخیص رو بهتون اطلاع میدن.
با چشم‌های بسته سرش رو تکون داد.
پسر: ممنون از کمکتون!
ازشون فاصله گرفتم و با نزدیک شدن به روشویی، مشغول شستن دست‌هام شدم. شیفت کاریم تموم شده بود و طبق قراری که گذاشته بودیم، تا دو ساعت دیگه خانواده‌ی آروین به خونه‌مون می‌اومدن. برق‌های پایگاه دوباره وصل شده بود اما گروه اعزامی هنوز برنگشته بودن و نگران بودم که شاید نتونه خودش رو به موقع برسونه!
شیر آب رو بستم و با قدم‌های بلند، به طرف اتاق استراحتمون حرکت کردم. به همه‌ی آلفاها رسیدگی شده بود و دیگه موضوعی برای نگرانی وجود نداشت؛ حالا می‌تونستم به خونه برگردم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Rasha_S

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Oct
3,414
12,266
مدال‌ها
4
***
(آروین)
دور آتیش کوچیک کنار دیوار نشسته بودیم و مشغول خوردن تیکه گوشت‌ها بودیم. صدای پسری که روبه‌روم نشسته بود، باعث شد چشم از شعله‌های آتیش بگیرم و به صورتش که به خاطر نور آتیش نارنجی شده بود، بدوزم.
پسر: بی‌خیال بچه‌ها! انشاالله تا فردا صبح تموم میشه؛ به‌جای این سکوت پاشین یکم تفریح کنیم!
دختری که سمت راستش نشسته بود، سیخ فلزی توی دستش رو بالا گرفت و با هیجان تایید کرد:
دختر: یالا! حریف می‌طلبم!
فقط چند ثانیه کافی بود که محاصره‌ی آتیش به پایان برسه و همه مشغول کری خوندن و شمشیربازی مضحکشون بشن.
با لبخند گوشه‌ی لبم، نگاهم رو بین آلفاهای جوانی که از سیخ‌های نازک به عنوان شمشیر استفاده می‌کردن و مشغول نمایش بودن، چرخوندم.
دست‌هام رو تکیه‌گاهم قرار دادم و به پشت خم شدم. سنگ‌فرش قدیمی و خنک با گرمای آتیشی که به صورتم برخورد می‌کرد، تناقض جالبی رو به‌وجود آورده بودن. دیدن این شادی و هیجان توی شرایط سخت، باعث می‌شد مثل هر فرمانده دیگه‌ای احساس غرور داشته باشم.
ماهان با خنده سیخ توی دستش رو به طرفم گرفت.
ماهان: بلند شو جناب آلفا؛ وقت هنرنماییه!
کمی نگاهش کردم. سکوتش باعث شد کمی دستش به‌سمت پایین شل بشه و با کسلی نگاهم کنه. توی یه حرکت ناگهانی، تکیه‌م رو از دست‌هام گرفتم و با گرفتن جلوی سلاحش توی دستم، اون رو به طرف خودم کشیدم.
سیخ از دستش بیرون کشیده شد و به سرعت روی پاهام پریدم. روی زمین ایستادم و طرف دیگه‌ی فلز رو به‌سمتش گرفتم. به خودش اومد و با بی‌خیالی مشغول خندیدن شد.
لب‌هام رو با زبون کمی تر کردم و خواستم چیزی بگم که با صدای سوت اخطاری که توی هوا پیچید، اخم‌هام توی هم رفت. از حرکت ایستادن آلفاها، نشون می‌داد که همه‌ی ما صدا رو شنیدیم.
صدای یکی از افرادی که مشغول نگهبانی بود توی گوش همه پیچید.
دختر: پنج تا از سگ‌های غول‌پیکر در حال نزدیک شدن به اردوگاه هستن!
دستم رو روی گوشم قرار دادم.
- چقدر مهلت داریم؟
دختر: حدود یک تا دو دقیقه!
با صدای بلند و محکم همه رو خطاب قرار دادم:
- همگی به حالت آماده‌باش!
پارچ آب رو از روی زمین برداشتم و روی آتیش خالی کردم. اهمیتی به دود بلند شده نمی‌دادم؛ حضور ما توی نیروگاه چیز قابل پنهان کردنی نبود!
 
آخرین ویرایش:
بالا پایین