- Oct
- 3,414
- 12,266
- مدالها
- 4
از پلهها با عجله پایین اومدم و وارد طبقهی همکف شدم. بهسمت در حرکت کردم که متوجه حرکت چیزی زیر پلهها شدم. به آرومی به طرف چیزی که توجهم رو جلب کرده بود، حرکت کردم. به محض رسیدن به زیر پلهها، گربهای خاکستری رنگ بیرون پرید و از بین پوتینهام، بهسمت در بستهی ورودی دوید.
پنجه به در آهنی میکشید و سعی میکرد بیرون بره اما در بسته مانع میشد. ایستادم و متفکر نگاهش کردم؛ از پنج سال قبل تا به امروز، تعداد غیرقابل شمارشی از حیوانات مختلف، به خوراک سگها و استرنجرها تبدیل شده بودن. دیدن این گربه توی پایگاه، اتفاق جالبی محسوب میشد.
از کنارش عبور کردم و دستم رو به طرف در دراز کردم.
- آروم باش! صبر کن تا در رو برات باز کنم!
به محض باز شدن در، میومیوکنان به طرف خیابون دوید. به خزهای خاکستری رنگش که زیر نور آفتاب میدرخشیدن، نگاه کردم.
قدم توی پیادهرو گذاشتم و بهسمت چپ حرکت کردم. چشمهام رو میچرخوندم و به مردمی که توی تکاپو بودن، نگاه میکردم. قانون شاغل بودن تمام مردمی که توان کار کردن رو داشتن، اوایل بالا اومدن دیوارها مثل عذابی الهی برای همه به نظر میاومد؛ اما حالا همهی مردم متوجه نقش مهم خودشون توی سرنوشت پایگاه و منطقه شده بودن و از داشتن این نقش خوشحال و راضی بودن.
بادی ملایم میوزید و شاخههای درختها رو به همراه موهای زنها و مردها به رقص درمیآورد. مردمی که هر کدوم لباسهای مخصوص بخش خودشون رو پوشیده بودن، باعث به وجود اومدن حس غروری خوشایند توی قلبم میشد.
لبخند کوچیکی زدم و با بیخیالی، بهسمت دروازهها قدم برداشتم. از جلوی دو پسر بچهای که خندهکنان و با هیجان بهسمتم میدویدن، کنار رفتم و به ماهان که مشغول حرف زدن با دژبانها بود، خیره شدم. هیچک.س فکر نمیکرد پسر نوجوانی که برای اولین بار جونش رو نجات دادم و از ترس به خودش میلرزید، حالا جایگاهی به این مهمی توی پایگاه داشته باشه و اقتدارش باعث اعتماد مردم بشه!
کناری ایستادم و منتظر تموم شدن حرفهاش شدم. به محض دیدن من، روی شونهی مرد ضربهای آروم زد و به طرفم حرکت کرد.
ماهان: فکر میکردم دیرتر بیای!
شونه بالا انداختم و با اشاره به دژبانها، دستور باز شدن دروازه رو دادم. از بین صدای کشیده شدن فلز روی خاک، خطاب قرارش دادم:
- تا کجا پیش رفتن؟
قدمهاش رو با من هماهنگ کرد و از بین دروازهها خارج شدیم.
ماهان: یک یا دو روز مونده تا تموم بشه! در کنار ترمیم، چندتا ریزکاری دیگه هم داشتیم که باعث میشه برق بیشتری وارد پایگاه بشه.
سرم رو تکون دادم و با قدم برداشتن روی علفهای نارنجی و سبز، بهسمت نیروگاه حرکت کردیم.
پنجه به در آهنی میکشید و سعی میکرد بیرون بره اما در بسته مانع میشد. ایستادم و متفکر نگاهش کردم؛ از پنج سال قبل تا به امروز، تعداد غیرقابل شمارشی از حیوانات مختلف، به خوراک سگها و استرنجرها تبدیل شده بودن. دیدن این گربه توی پایگاه، اتفاق جالبی محسوب میشد.
از کنارش عبور کردم و دستم رو به طرف در دراز کردم.
- آروم باش! صبر کن تا در رو برات باز کنم!
به محض باز شدن در، میومیوکنان به طرف خیابون دوید. به خزهای خاکستری رنگش که زیر نور آفتاب میدرخشیدن، نگاه کردم.
قدم توی پیادهرو گذاشتم و بهسمت چپ حرکت کردم. چشمهام رو میچرخوندم و به مردمی که توی تکاپو بودن، نگاه میکردم. قانون شاغل بودن تمام مردمی که توان کار کردن رو داشتن، اوایل بالا اومدن دیوارها مثل عذابی الهی برای همه به نظر میاومد؛ اما حالا همهی مردم متوجه نقش مهم خودشون توی سرنوشت پایگاه و منطقه شده بودن و از داشتن این نقش خوشحال و راضی بودن.
بادی ملایم میوزید و شاخههای درختها رو به همراه موهای زنها و مردها به رقص درمیآورد. مردمی که هر کدوم لباسهای مخصوص بخش خودشون رو پوشیده بودن، باعث به وجود اومدن حس غروری خوشایند توی قلبم میشد.
لبخند کوچیکی زدم و با بیخیالی، بهسمت دروازهها قدم برداشتم. از جلوی دو پسر بچهای که خندهکنان و با هیجان بهسمتم میدویدن، کنار رفتم و به ماهان که مشغول حرف زدن با دژبانها بود، خیره شدم. هیچک.س فکر نمیکرد پسر نوجوانی که برای اولین بار جونش رو نجات دادم و از ترس به خودش میلرزید، حالا جایگاهی به این مهمی توی پایگاه داشته باشه و اقتدارش باعث اعتماد مردم بشه!
کناری ایستادم و منتظر تموم شدن حرفهاش شدم. به محض دیدن من، روی شونهی مرد ضربهای آروم زد و به طرفم حرکت کرد.
ماهان: فکر میکردم دیرتر بیای!
شونه بالا انداختم و با اشاره به دژبانها، دستور باز شدن دروازه رو دادم. از بین صدای کشیده شدن فلز روی خاک، خطاب قرارش دادم:
- تا کجا پیش رفتن؟
قدمهاش رو با من هماهنگ کرد و از بین دروازهها خارج شدیم.
ماهان: یک یا دو روز مونده تا تموم بشه! در کنار ترمیم، چندتا ریزکاری دیگه هم داشتیم که باعث میشه برق بیشتری وارد پایگاه بشه.
سرم رو تکون دادم و با قدم برداشتن روی علفهای نارنجی و سبز، بهسمت نیروگاه حرکت کردیم.