جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال ویرایش [منطقه‌ی آشوب] اثر «Rasha_S کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته آثار درحال ویرایش توسط Rasha_S با نام [منطقه‌ی آشوب] اثر «Rasha_S کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 14,281 بازدید, 347 پاسخ و 56 بار واکنش داشته است
نام دسته آثار درحال ویرایش
نام موضوع [منطقه‌ی آشوب] اثر «Rasha_S کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Rasha_S
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Rasha_S
موضوع نویسنده

Rasha_S

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Oct
3,453
12,661
مدال‌ها
4
- توی لعنتی! قدرت نظامی و فرماندهی رو با کمترین بارم ممکن قرار داده و قدرت سیاسی رو در صدر جدول گذاشته!
با حس سنگینی نگاهی، سرم رو برگردوندم و با مبارکی که به سرعت نگاهش رو ازم گرفت، مواجه شدم. نگاهم رو از صورت سبزه‌ش گرفتم و به حرف دو نماینده مبارز از منطقه‌های دوازدهم و هفدهم گوش کردم. با کمی فاصله از من ایستاده بودن اما شنیدن زمزمه‌ها، جزو هنرهای من محسوب می‌شد!
پسر منطقه‌ی دوازدهم: با این حال، هنوز هم رتبه‌ش بالاست! هفتمین منطقه‌ی قدرتمند می‌تونه با بردن توی این مسابقه به اولین منطقه ارتقا پیدا کنه!
پسر منطقه‌ی هفدهم: قدرت نظامی‌ها نباید زیاد بشه؛ مخصوصاً این منطقه‌ی پنجم با اون فرمانده‌ی از خود راضیشون!
موهای قهوه‌ای پسر منطقه‌ی دوازدهم، با تکون دادن سرش حرکت کرد.
پسر: بچه‌ها می‌گفتن جلوی همه نقطه ضعف سگ‌ها رو گفته و عملاً قدرت خودش و ضعف بقیه رو به رخ کشیده!
پسر دوم سری به نشونه‌ی تأیید تکون داد.
پسر: به علم و قدرت آلفاهاش خیلی ایمان داره. این پایگاه برای همه خطرناکه! اگه اجازه بدن همین‌جوری جولان بده، قدرت سیاسی‌ها زیر سوال میره؛ به نظرم اون‌ها از استرنجرها و سگ‌ها بدترن!
دست‌هام رو توی جیب شلوارم کردم و با سه قدم بلند، خودم رو بهشون رسوندم. جلوشون قرار گرفتم و توی چشم‌های جاخورده‌ی هردوشون نگاه کردم.
- هی بچه‌ها! به شایعه‌هایی که شنیدین توجه نکنین! هیچ‌وقت نمی‌تونین بفهمین یه آدم آیا به همون بدی که میگن هست یا نه!
دست‌هام رو از توی جیبم بیرون کشیدم و پیشونی‌بند قرمز پسر هفدهم رو روی سرش مرتب کردم. یه سر و گردن ازش بلندتر بودم و بالا گرفتن سرش برای خیره شدن توی چشم‌هام، باعث لبخندم می‌شد. چشمکی زدم و با لبخند گوشه‌ی لبم ادامه دادم:
- کسی چه می‌دونه؟ شاید حتی بدتر هم باشه! قدم اول برای مقابله با دشمن، شناخت اونه؛ البته که شما بچه مبارزهای تازه‌کار فقط هنر حرف زدن و کُری خوندن رو دارین!
با لبخند باقی مونده روی لبم، نگاه از چهره‌ی تقریباً رنگ پریده و مبهوتشون گرفتم و به مبارکی دوختم. شایان عزیزمون اون‌قدر از من اطلاعات آورده بود که حتی با در نظر نگرفتن شکنجه و مرگ جاسوس‌هاشون، باز هم می‌دونستن که باید از برخورد با من جلوگیری کنن!
 
موضوع نویسنده

Rasha_S

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Oct
3,453
12,661
مدال‌ها
4
برگه‌ای رو از توی جیبش بیرون کشید و اون رو توی دستش باز کرد.
مبارکی: اسامی مبارزین و حریف‌ها رو به ترتیب اعلام می‌کنم.
سرش رو بالا آورد و به مردم خیره شد.
مبارکی: منطقه‌ی پنجم و منطقه‌ی هشتم، تنها مناطقی هستن که خود فرماندهین پا به میدون مبارزه گذاشتن!
صدای هو گفتن تماشاچی‌ها بلند شد. بدون اتلاف وقت، اسم حریف‌ها توی مرحله‌ی اول مبارزه رو اعلام کرد و برگه رو به دست معاونش داد.
به بقیه نگاه کردم که پیراهنشون رو از تنشون بیرون می‌آورن و مشغول گرم کردن بدنشون می‌شدن. دست‌هام رو بالا آوردم و دکمه‌های پیراهنم رو یکی‌یکی باز کردم. مبارزه به این سبک، یکی از کارآمدترین شیوه‌ها بود! این کار باعث می‌شد بالاتنه‌ی سبک‌تری داشته باشیم و به همین دلیل، قدرت مانور بیشتر می‌شد؛ همزمان با اون، وجود پوتین باعث بیشتر شدن شدت ضربه می‌شد.
پیراهنم رو روی زمین انداختم و به تبعیت از بقیه، مشغول گرم کردن شدم. مبارکی بعد از دو دقیقه سکوت، دستور قرار گرفتن ما توی دایره‌ها رو اعلام کرد.
قدم به جلو برداشتم و با عبور از روی خط، وارد زمین مبارزه شدم. به مردی که خط‌های روی پیشونیش، نشونه‌ی بزرگ‌تر بودنش از من بود، نگاه کردم. مرد، قدی برابر با من داشت و زخمی قدیمی که از سی*ن*ه تا شکمش ادامه پیدا کرده بود، باعث بیشتر شدن ابهتش شده بود.
با ورود مردان سبزپوشی که توی هر زمین قرار می‌گرفتن، توجه‌م رو به مبارکی دادم.
مبارکی: قوانین مبارزه واضح و راحته! استفاده از هر سلاح سرد و گرم غیرمجاز اعلام شده و مبارزه تا زمانی که یکی از طرفین قدرت ایستادن نداشته باشه، ادامه پیدا می‌کنه.
با لبخند و هیجان، دست‌هاش رو به هم کوبید.
مبارکی: از همین لحظه به بعد، مبارزه بین هفتاد منطقه آغاز میشه!
به‌سمت صندلی‌ای که کنار دیوار قرار گرفته بود، رفت. روی اون و در محاصره‌ی افرادش نشست و به هفتاد مرد بالغی که روبه‌روی اون، آماده‌ی مبارزه ایستاده بودن، خیره شد.
صدای سوت مردان سبزپوش، نشون از شروع مسابقه می‌داد. پای چپم رو عقب‌تر از پاش راستم قرار گرفتم و گاردم رو بستم. مرد قوی‌هیکل، بدون اتلاف وقت به‌سمتم حمله کرد که در لحظه‌ی آخر، از سرراهش کنار رفتم و حمله‌ش رو بدون نتیجه گذاشتم.
 
موضوع نویسنده

Rasha_S

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Oct
3,453
12,661
مدال‌ها
4
چرخید و مشتش رو به سمتم پرت کرد. گاردم رو بالا آوردم و با ساعد چپم، جلوی برخورد ضربه‌ش با صورتم رو گرفتم. باید دستم رو تا مرحله‌ی آخر سالم و با حداقل دفعه‌ی استفاده نگه می‌داشتم!
به محض این‌که حمله‌ش خنثی شد، کف دست راستم رو توی سی*ن*ه‌ی حریفم کوبیدم. صدای بریده شدن نفسش به گوشم رسید که لبخند کجی زدم و با پیش‌بینی حرکت بعدیش، یک قدم به عقب برداشتم.
همون‌طور که حدس زده بودم، پاش رو بالا آورد و به طرف سی*ن*ه‌م آورد. مشتم رو باز کردم و با قرار گرفتن پاش توی زاویه و فاصله‌ی مناسب، اون رو با دست راستم گرفتم. به سرعت، پاش رو به سمت خودم کشیدم و با از دست دادن تعادلش، به‌سمت چپ پرتش کردم. به طرف زمین پرت شد که ثانیه‌ای قبل از برخوردش با زمین، با پای راستم به پهلوش کوبیدم و روی زمین میخش کردم.
با برخوردش به زمین و بلند شدن خاک به طرفم، به سرعت به طرفش خم شدم و با نوک انگشت‌هام، با شدت به قسمت حساس سی*ن*ه‌ش کوبیدم. بند اومدن نفسش و بی‌حال شدنش، همون فرصتی بود که می‌خواستم.
با آرامش کنارش، روی زمین زانو زدم و به اندازه‌ای بدنش رو چرخوندم که قسمت مورد نظرم روی گردنش، توی دیدم قرار بگیره. با تیغه‌ی دستم به اون ناحیه کوبیدم و به بسته شدن چشم‌هاش به آرومی، نگاه کردم.
- اولی که زیادی آسون بود!
از روی زمین بلند شدم و به داور نه‌چندان جوان با موهای جوگندمی توی زمین نگاهی کوتاه انداختم. دستش رو بالا آورد و با دوبار به صدا درآوردن سوتش، اتمام مسابقه رو اعلام کرد.
توی سکوت ایستادم و به زمین مبارزه‌ای که سمت راستم قرار داشت خیره شدم. مرد، حریفش رو از کمر گرفت و با بلند کردنش، با شدت اون رو روی زمین کوبید. مرد دوم با ناله‌ای کوتاه و درحالی‌که خون با شدت از دماغ شکسته‌ش پایین می‌اومد، از هوش رفت.
این حرکت بیش از حد برای من آشنا بود؛ اون لحظه، یکی از معدود دفعاتی بود که توی زندگیم، مرگ رو با اون شدت به خودم نزدیک می‌دیدم! استرنجری که به من فهموند حتی در عادی شرایط هم باید گوش به زنگ باشم و همه‌چیز رو زیرنظر بگیرم!
صدای سوت از اون زمین هم بلند شد و فرمانده‌ی منطقه‌ی هشتم با نگاهی کوتاه به من، منتظر تموم شدن باقی مبارزه‌های در جریان موند.
حدوداً ده دقیقه بعد، دور اول مبارزه تموم شده بود و بعد از اعلام حریف‌های دور دوم، توی زمین‌ها مستقر شده بودیم.
 
موضوع نویسنده

Rasha_S

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Oct
3,453
12,661
مدال‌ها
4
به پسری که به وضوح توی اوایل دهه‌ی دوم زندگیش بود، نگاه کردم. با پشت دست، عرقی که از روی گردنم پایین می‌رفت رو پاک کردم و به پسر چشمکی زدم.
- یالا بچه جون! بیا جلو ببینم تو چی توی چَنته داری!
پوزخند زد و به تتوی روی پهلوم اشاره کرد.
پسر: شعار جالبیه! این‌که قوی بودن در عین عادل بودن رو به خودت یادآوری کنی، چیز قشنگی به نظر میاد! البته که زبون خوبی رو هم انتخاب کردی؛ افراد زیادی نیستن که چینی متوجه بشن!
شونه بالا انداختم.
- جوانی و جاهلی! کی می‌دونست برای مقابله با سیاسی‌ها باید روش‌هایی جز روش‌های معمول و عادلانه در پیش گرفت؟
اخم کرد. امروز خبری از سیاست دشمنی پنهانی که هر دو طرف همیشه داشتن نبود؛ امروز عملاً مقابل هم بودن رو به زبون می‌آوردیم.
با صدای سوت، برای چند ثانیه بی‌حرکت به هم خیره شدیم. نگاهی به فرم ایستادنش کردم. ظاهراً قدرتش توی سمت چپ بدنش متمرکز بود. به سرعت پاهام رو جابه‌جا کردم و روی سمت راست بدنم متمرکز شدم. حالا وقت حمله بود.
به طرفش دویدم و بدون معطلی، مشتم رو توی صورتش فرود آوردم. دستم رو کنار زد و با زانو به طرف شکمم اومد. خودم رو عقب کشیدم و از سمت راست بهش حمله کردم. وانمود کردم که صورتش رو هدف گرفتم و درست لحظه‌ای که دست‌هاش رو برای دفاع بالا آورد، چرخیدم و با جابه‌جا کردن پاهام، لگدی چرخشی توی شکمش کوبیدم.
تلوتلوخوران، چند قدم عقب رفت. روی زمین فرود اومدم و با چهره‌ای خنثی، منتظر نگاهش کردم. سرش رو تکون داد و موهاش رو از توی صورتش کنار زد.
نیشخند زدم.
- هی! توی آموزشات سیاسی‌ها به سایز مو اهمیتی نمیدن مگه نه؟!
با عصبانیت به‌سمتم دوید. عالی بود! همون‌طور که می‌خواستم، تعصبش باعث این حرکت غیرحرفه‌ای و بدون فکر شد! به محض رسیدن به من، دستش رو به طرفم پرت کرد که با هر دو دست، مچش رو گرفتم. از سرعت و شدت خودش استفاده کردم و دستش رو با تمام قدرت چرخوندم. صدای خورد شدن استخوانش، باعث شد چشمکی بهش بزنم و با کف پا، توی شکمش بکوبم.
روی زمین افتاد که به سرعت و بدون این‌که اجازه بدم صدای دادش از درد ادامه پیدا کنه، مشتم رو توی صورتش کوبیدم. حریف دومم هم توی سکوت، پلک‌هاش رو روی هم گذاشت و سرش به‌سمتی خم شد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Rasha_S

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Oct
3,453
12,661
مدال‌ها
4
***
نفس عمیق کشیدم و به مردی که بی‌شباهت به غول نبود نگاه کردم. روبه‌روم ایستاده بود و با لبخند نگاهم می‌کرد. قد و هیکلی دو برابر من داشت و برتری کامل رو توی نگاه اول برای خودش کسب می‌کرد. خون توی دهنش رو روی پوتینم پرت کرد و قولنج گردنش رو شکست.
لبخند آرومی زدم و با ابرو بهش نگاه کردم.
- مقر فرماندهی نماینده‌ی خوبی رو فرستاده؛ عجیب نیست که به مرحله‌ی نهایی رسیدی! ولی خب یه نقد کوچیک باید ازت داشته باشم؛ بدنت دفتر نقاشی نیست که روش نقاشی بکشی!
پوزخند زد و دستی به سر تراشیده‌ش کشید.
مرد: ببینم وقتی استخون‌هات خورد شده بود هم همین شوخ‌طبعی رو داری یا نه!
سرم رو تکون دادم. می‌دونستم که قرار نیست مبارزه‌ی آسونی داشته باشم اما لازم نبود بقیه همچین چیزی رو متوجه بشن.
صدای همهمه‌ی مردم با بلند شدن سوت داور، خاموش شد. سکوت محضی که کل پایگاه رو برداشته بود، نشون از حساس بودن دور نهایی می‌داد. اگه این دور رو هم برنده می‌شدم، منطقه‌ی پنجم به رتبه‌ی دوم صعود می‌کرد و فقط یه مانع دیگه برای برنده شدن من و شکست اون‌ها وجود داشت؛ مسابقه‌ی تیراندازی!
به‌سمتم حمله کرد که لحظه‌ی آخر خم شدم و مشتش از بالای سرم رد شد. مشتم رو توی شکمش کوبیدم که با برخورد زانوش با شکمم، چند قدم به عقب پرت شدم. به چهره‌ی خونسردش نگاه کردم. زمزمه‌ی زیر لبم رو فقط خودم شنیدم:
- لعنتی!
لبخند زدم و با لحنی شوخ خطاب قرارش دادم:
- بدن محکمی داری داداش! یاد مشت و لگدهایی که موقع تمرین به دیوار می‌زدم افتادم.
به طرف هم حمله کردیم و همزمان با هم، مشت‌هامون رو با ساعد قفل کردیم. پاش رو بالا آورد که این‌دفعه با ساق پام جلوش رو گرفتم. دندون‌هام رو روی هم فشار دادم و دست دیگه‌م رو به طرف صورتش بردم. بالا اومدن دست دیگه‌ش و فرو رفتن مشتم توی دستش، باعث شد زیر لب غر بزنم.
مشتم توی دستش قفل شده بود و با تمام توانش اون رو فشار می‌داد. توی یه حرکت غیرمنتظره، پیشونیم رو توی دماغش کوبیدم که با فریاد ازم دور شد. مچم رو بالا آوردم و خون پاشیده شده از دماغش روی پیشونیم رو پاک کردم.
 
موضوع نویسنده

Rasha_S

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Oct
3,453
12,661
مدال‌ها
4
به طرفش دویدم و لحظه‌ی آخر، خودم رو روی زمین انداختم. به محض برخورد دست راستم با زمین و به تعادل رسیدنم، کف پوتینم رو توی ساق پاش کوبیدم. با درد، قدمی به عقب رفت و با آرنجش توی کمرم کوبید. به سرعت روی پاهام فرود اومدم که با بالا رفتن نگاهم، مشتش توی صورتم فرود اومد.
پیچیدن درد وحشتناکی توی سرم، باعث شد تعادلم رو از دست بدم رو روی زمین بیفتم. از فرصت استفاده کرد و به‌سمت شکمم پرید. لحظه‌ای قبل از فرود اومدنش، روی زمین غلت زدم و جاخالی دادم. بهم فرصت نداد و این‌بار، صورت خونیم رو هدف گرفت. دست‌هام رو روی خاک‌ها، بالای سرم قرار دادم و با هر دو پا توی شکمش کوبیدم. از تلوتلو خوردن و عقب رفتنش استفاده کردم و با یه پرش، دوباره روی پاهام ایستادم.
دماغ و دهنم خون‌ریزی شدیدی داشت. دندونم لبم رو پاره کرده بود و تنفسم با مشکل مواجه شده بود.
- لعنت بهت مردک غول صفت!
دستم رو بالا آوردم و بینیم رو لمس کردم. وقتی برای تلف کردن نداشتم و اون هم دوباره آماده شده بود. نفس عمیقی کشیدم و توی یه حرکت، قسمت جابه‌جا شده‌ی استخون دماغم رو سرجای اولش برگردوندم. سعی کردم دردی که تا مغز استخونم نفوذ کرده بود رو نادیده بگیرم.
جلو دویدم و درحالی‌که انتظار یه حرکت رو داشت، لحظه‌ی آخر پاهام رو روی زمین به عقب کشیدم و خونی که دهنم رو پر کرده بود، روی صورتش تف کردم.
صدای تشویق و سروصدای مردم، گوشم رو پر کرده بود و توی مغزم سوت می‌کشید. با عصبانیت صورتش رو پاک کرد و بهم خیره شد.
مرد: جنازه‌ت رو اینجا می‌خوابونم عوضی! روی صورت من تف می‌کنی؟
شونه بالا انداختم و به پوتینم اشاره کردم.
- این به اون در! درضمن، باید از شر خون‌ها خلاص می‌شدم دیگه؛ از اونجایی که همین الان هم خون دماغت قرمزت کرده، هیچ‌جایی بهتر از صورت تو پیدا نکردم!

نگاهی که هر چند دقیقه یک‌بار به دست چپم می‌انداخت، کلافه‌م می‌کرد. متوجه نقشه‌شون شده بودم و سعی می‌کردم از دستم دور نگه‌ش دارم.
با عصبانیت دست‌هاش رو مشت کرد. صدای مردی رو از سمت تماشاچی‌ها شنیدم:
مرد: تمومش کن دیگه!
مطمئن نبودم مخاطبش کیه اما بعید می‌دونستم طرفدار من باشه!
 
موضوع نویسنده

Rasha_S

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Oct
3,453
12,661
مدال‌ها
4
خونی که دوباره توی دهنم جمع شده بود رو روی زمین تف کردم و به طرفش قدم برداشتم. گارد گرفته بود و منتظر نگاهم می‌کرد.
جلوش ایستادم و نگاهش کردم. از مکثم کلافه شد و دستش رو به سمت سرم گرفت. به سرعت قدمی به‌سمت راست برداشتم و به محض قرار گرفتن پشت سرش، بدون دادن فرصت برای واکنش، با پا به قسمت حساس کشاله‌ی رانش کوبیدم. روی زانو به زمین کوبیده شد که دستم رو به‌سمت گردنش بردم و آماده‌ی ضربه فنی کردنش شدم. لحظه‌ی آخر، توی یه حرکت غیرمنتظره، مچ دستم رو گرفت و با تکیه‌گاه قرار دادن کمرش، من رو جلوش روی زمین کوبید. قبل از این‌که بتونم واکنشی نشون بدم، خودش رو با آرنج روی شکمم انداخت. نفسم بند اومد و مطمئن بودم مردمک چشم‌هام هم گشاد شده. مشت بعدیش توی گونه‌م فرود اومد و صورتم رو به‌سمت مخالفش پرت کرد.
چنگی توی موهام زد و سرم رو بلند کرد. با لبخند توی صورتم تف کرد.
مرد: حالا این یکی رو جبران کن! حریف قَدَری هستی اما من از تو قَدَرترها رو هم شکست دادم.
توی چشم‌هاش نگاه کردم و ساکت موندم.
مرد: چیه؟ لال شدی؟
مشت بعدش رو سمت دیگه‌ی صورتم کوبید.
مرد: حرف بزن! می‌خوام ببینم هنوز هم مثل اون اول می‌تونی شوخی کنی یا نه!
فکر کنم حالا وقتش بود. به اندازه‌ی کافی حواسش پرت شده بود و بی‌دفاع شدنم رو باور کرده بود. به سرعت پام رو از پشت سرش بالا آوردم و با تمام قدرت، توی کمر و گردنش کوبیدم. غافلگیر شد و با خم شدنش به‌سمتم، دستش شل شد.
از موقعیت استفاده کردم و دست‌هام رو از هر دو طرف بالا آوردم. سرش رو توی دست راستم گرفتم و آرنج چپم رو توی صورتش کوبیدم. با بی‌حال شدنش، به‌سمت راست پرتش کردم و از روی زمین بلند شدم.
با نفرت لگدی توی پهلوش کوبیدم و روی صورتش خم شدم. دندون‌هام رو از شدت درد روی هم فشار دادم و از بین دندون‌های قفل شدم، خطاب قرارش دادم:
- باید همون موقع کارم رو تموم می‌کردی؛ هر مبارز واقعی‌ای می‌دونه که میدون جنگ جای کُری خوندن و تلافی کردن نیست! درضمن، این‌قدر هم به دست چپم خیره نشو؛ چیزی توی مشت بازم قایم نشده بوده!
قبل از این‌که بتونه چیزی بگه، مشتم رو توی صورتش کوبیدم و بعد از این‌که از شدت درد بی‌هوش شد، صاف ایستادم.
نگاهم رو از روی مردم چرخوندم و به مبارکی چشم دوختم. با پیچیدن صدای سوت مخلوط شده توی صدای مردم، با لبخندی دندون‌نما، به مردی که سعی داشت عصبانیتش رو پنهان کنه چشمک زدم. خون مخلوط با عرق و خاک روی تنم جاری بود و باعث شده بود دیگه اهمیتی به پاک کردنش ندم!
 
موضوع نویسنده

Rasha_S

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Oct
3,453
12,661
مدال‌ها
4
با صدای مبارکی که نیم ساعت وقت استراحت داده بود، به سمت پیراهنم رفتم و با گذاشتن دست چپم روی زانوم، خم شدم و اون رو از روی زمین برداشتم. برای جلوگیری از برخوردش با بدنم، اون رو توی دستم نگه داشتم و بدون توجه به بقیه، به‌سمت علامت سرویس بهداشتی حرکت کردم. زبونم رو روی دندون‌هام کشیدم و با مطمئن شدن از سالم بودنشون، نفسم رو به بیرون فوت کردم.
از بین مردم عبور کردم و به ساختمون کوچیکی که دو ورودی مختلف داشت رسیدم. وارد قسمت مردانه شدم و جلوی آینه ایستادم. پیراهنم رو روی قسمت خشک روشویی گذاشتم و پوزخندی به صورت خونی و داغون شدم زدم.
شیر آب رو باز کردم و سرم رو زیر اون گرفتم. چشم‌هام رو بستم و اجازه دادم آب از موهام به‌سمت صورتم بره و از روی چونه‌م، به طرف روشویی جاری بشه. دستم رو روی صورتم کشیدم و بدون توجه به سوزش زخم‌هایی که روی گونه و قسمت‌های دیگه‌ی صورتم بود، اون رو شستم. بعد از این‌که چنگی به موهام زدم و تاجایی که می‌شد تمیزش کردم، سرم رو بیرون کشیدم و صاف ایستادم. لب‌هام رو به جهت‌های مخالف کشیدم و به پارگی‌های بخش داخلیش نیم نگاهی انداختم.
- عالی شد! با همین وضعیت برگرد خونه تا مطمئن بشی مامان سکته کنه!
اخم کردم و شیر آب رو بستم. چشمم به بدنی که پوشیده از خون، خاک و عرق بود، افتاد.
به‌سمت یکی از اتاقک‌ها حرکت کردم و شلنگ رو برداشتم. شیر آب رو باز کردم و روی بدنم گرفتم. سعی کردم طوری باشه که شلوار و پوتینم تا حد ممکن خشک بمونه اما در آخر هم کمی خیس شدن!
شلنگ رو سرجاش گذاشتم و بعد از برداشتن پیراهنم، از ساختمون خارج شدم. دستی به صورتم که قبل از حرکت به‌سمت مقر فرماندهی اصلاحش کرده بودم، کشیدم و به طرف میدون مسابقه حرکت کردم.
چند قدمی نرفته بودم که متوجه دو سایه که پشت ساختمونی نزدیک من ایستاده بودن، شدم. سایه‌ی یکیشون شدیداً آشنا به نظر می‌رسید. به آرومی، زیر لب زمزمه کردم:
- پس غول کوچولوی فرماندهی بهوش اومد!
به آرومی و بدون این‌که حتی قدم‌هام صدایی تولید کنن، نزدیک شدم و پشت دیوار، جایی که من رو نمی‌دیدن، ایستادم.
صدای مبارکی به گوشم رسید:
مبارکی: احمق! همه چیز رو خراب کردی! بهت گفتم هدف ضربه‌هات فقط دست چپش باشه!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Rasha_S

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Oct
3,453
12,661
مدال‌ها
4
صدای آروم و مضطرب حریف سابقم، جواب مبارکی رو داد:
مرد: متأسفم قربان! تلاشم رو کردم؛ ولی دم به تله نمی‌داد.
سایه‌ی دست مبارکی بالا رفت و توی صورت مرد فرود اومد و بعد از اون، صدای برخورد سیلی با صورتش، توی فضای آزاد پیچید.
مبارکی: توی احمق افتادی توی تله‌ی اون بچه! همون کاری رو کردی که می‌خواست و حالا دیگه نمیشه جلوش رو گرفت! همه چیز رو خراب کردی.
لبخندی پهن زدم و با بی‌خیالی ازشون فاصله گرفتم. همون‌طور که به طرف زمین می‌رفتم، پیراهن رو تنم کردم و دکمه‌هاش رو بستم. وارد زمینی که حالا توسط تعداد زیادی میز که روی اون‌ها اسلحه، خشاب و چند گلوله، روبه‌روی هدف‌ها در فاصله از هم تزئین شده بود، شدم.
کنار بقیه، پشت یکی از دو میزی که خالی مونده بود، ایستادم و منتظر شروع دور نهایی موندم.
سرم رو چرخوندم و بعد از نگاهی به اسم منطقه‌ی پنجم که توی جایگاه دوم، بعد از منطقه‌ی سوم قرار گرفته بود، به بقیه‌ی نماینده‌ها خیره شدم.
***
(شقایق)
توی اتاقم نشسته بودم و سعی داشتم برای بار هشتم توی این نیم ساعت، این صفحه رو بخونم. نگران آروین و وضعیتش توی مسابقه، بین ۶۸ منطقه‌ی رغیب بودم. جالب بود منی که از محل زندگی قبلیم توی مقر فرماندهی به اینجا منتقل شده بودم، نگران اینجا و مردمش بودم، نه مردم و پایگاه فرماندهی!
نمی‌تونستم ذهنم رو از احتمالات منحرف کنم و این شدیداً کلافه‌م می‌کرد. با کلافگی، موهای بلندم رو پشت گوشم زدم و کتاب رو کنارم، روی تخت پرت کردم. به ساعت روی دیوار نگاه کردم و از روی تخت بلند شدم. به طرف پنجره رفتم و با کنار زدن پرده‌های ساده و سفید رنگ، به بیرون خیره شدم. باد به موهام می‌خورد و صورتم رو خنک می‌کرد. به مردمی که زیر نور چراغ‌های بلند برق، حرکت می‌کردن و صحبت می‌کردن، نگاه کردم.
نفسم رو به بیرون فوت کردم.
- مسابقه تموم شده یا هنوز ادامه داره؟
هنوز در مورد جواب سوالم تصمیم نگرفته بودم که با بلند شدن صدای انفجاری بلند، توی کمتر از یک ثانیه پایگاه توی سیاهی مطلق فرو رفت. با ترس، به صدای مردمی که شوکه شده فریاد می‌زدن و به دنبال دلیل بودن، گوش دادم. به اطراف نگاه می‌کردم و سعی داشتم دلیل این اتفاق رو بفهمم اما تاریکی، همه چیز رو توی خودش دفن کرده بود.
از پشت پنجره کنار رفتم و توی تاریکی اتاق، سعی کردم به طرف میز کنار تختم قدم بردارم. بعد از دو بار برخورد با پایه‌ی چوبی تخت، بالاخره به میز رسیدم. با عجله کشوی اول رو باز کردم و با دست، دنبال چراغ قوه گشتم. با برخورد دستم با چیزی سفت، به سرعت اون رو از توی کشو بیرون کشیدم و روشنش کردم.
به اطراف نگاه کردم و سعی کردم با حفظ خونسردیم، به طرف در ورودی خونه حرکت کنم. وارد سالن شدم و درحالی‌که سایه‌ی اجسام توی نور باریک چراغ قوه، اشکالی عجیب و ترسناک رو به وجود آورده بودن، به‌سمت در رفتم و اون رو باز کردم. امن‌ترین مکان در حال حاضر، خونه‌ی مامان و بابا بود؛ پیش خانواده‌م و تمام کاری که سعی داشتم انجام بدم، رسیدن به اونجا بود!
 
موضوع نویسنده

Rasha_S

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Oct
3,453
12,661
مدال‌ها
4
وارد راهرو شدم و بدون توجه به سه مرد دیگه‌ای که سعی داشتن از ساختمون خارج بشن، دستم رو به نرده گرفتم و از پله‌ها پایین دویدم. جلوی در رسیدم و خواستم در رو باز کنم که یکی از مردها بدون توجه به من، بهم تنه زد و از در بیرون دوید. چراغ قوه از دستم روی زمین افتاد و وقتی برای برداشتنش خم شدم، دو نفر باقی مونده هم بیرون دویدن.
چراغ قوه رو از روی زمین چنگ زدم که با صدای بسته شدن در، از جا پریدم. به سرعت در رو باز کردم و وارد خیابون شدم. خیابون پر از مردمی بود که گیج و مبهوت، به هم تنه می‌زدن و سعی می‌کردن زودتر به خونه‌هاشون برسن.
به طرف راست قدم برداشتم و مسیر خونه‌ی مامان رو پیش گرفتم. زنی از کنارم رد شد و با شدت بهم تنه زد. قدمی به‌سمت چپ منحرف شدم که به دختر بچه‌ای برخورد کردم.
به خاطر شدت ضربه، روی زمین افتاد و با ترس شروع به گریه کرد. به دو طرف نگاه کردم و چشم‌هام رو روی هم فشار دادم. با عجله به‌سمت دختر خم شدم و اون رو از روی زمین بلند کردم. توی بغلم گرفتم و سعی کردم از اون جمعیت خارج بشم.
توی فضای نیم تاریکی که با استفاده از چند چراغ قوه که اکثراً برای آلفاها بود، متوجه وارد شدن آلفاها شدم.
با شونه مردم رو از سر راه کنار می‌زدم و دختری رو که حالا من رو محکم بغل کرده بود، کنار نزدیک‌ترین ساختمون روی زمین گذاشتم. جلوش زانو زدم و سعی کردم آرومش کنم.
- دختر کوچولو می‌دونی مامان یا بابات کجان؟
سرش رو تکون داد و بیشتر گریه کرد. چراغ قوه رو طوری گرفتم که نور توی چشم‌هاش متمرکز نشه. دست خالیم رو دراز کردم و اشک‌هاش رو پاک کردم.
- گریه نکن! نگران نباش فقط برق‌ها رفته!
بیشتر از پنج سال سن نداشت و بعید می‌دونستم از زندگی قبل از این آخرالزمان چیزی بدونه.
صدای فریاد آلفاها که اعلام می‌کردن مردم با آرامش و دقت کافی به خونه‌هاشون برن، اون قدر بلند بود که بین اون همهمه شنیده بشه.
دستم رو به طرفش دراز کردم.
- بیا بریم؛ اینجا خطرناکه!
بدون حرف بهم خیره شد. صدای آلفایی رو که از کنارمون رد می‌شد، شنیدم. با عصبانیت به طرف بی‌سیم توی دستش حرف می‌زد:
مرد: برام مهم نیست که آیا الان استرنجر یا سگی اون بیرون هست یا نه؛ گفتم دژبان و آلفای بیشتری رو اونجا مستقر کن!
 
آخرین ویرایش:
بالا پایین