جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

برترین [منطقه‌ی آشوب] اثر «Rasha_S کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته ترسناک ، تخیلی ، فانتزی توسط Rasha_S با نام [منطقه‌ی آشوب] اثر «Rasha_S کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 10,353 بازدید, 331 پاسخ و 55 بار واکنش داشته است
نام دسته ترسناک ، تخیلی ، فانتزی
نام موضوع [منطقه‌ی آشوب] اثر «Rasha_S کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Rasha_S
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Rasha_S
موضوع نویسنده

Rasha_S

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Oct
3,414
12,271
مدال‌ها
4
***
(آروین)
به عکس خانوادگی که قبل از این آخرالزمان ازمون گرفته شده بود نگاه کردم. عکس رو روی دیوار هر اتاق قرار داده بودیم تا یادآور گذشته و دورانی که انگار قرن‌ها از اون فاصله گرفتیم، باشه.
موهای مشکی که به سمت راست و بدون نظم ریخته شده بود، با موهای کوتاه الانم کاملاً متفاوت بود. نگاهم کمی پایین‌تر اومد و به انعکاس چشم‌هام توی قاب، خیره شد؛ نگاه سرد و بی‌احساس الانم، هیچ شباهتی به نگاه همراه با احساسی که پشت دیوار جدی بودن پنهان شده بود، نداشت.
انگشت اشاره‌م رو بالا آوردم و روی ابروی چپم کشیدم. با لمس قسمت شکسته شده‌ی اون، قفل ابروهای سالم و منظم توی عکس شدم. من توی این چند سال خیلی تغییر کرده بودم و این حقیقت بود که نه از نظر ظاهر و نه رفتار، شباهتی به گذشته نداشتم؛ اما من تنها کسی نبودم که با گذشته‌ش غریبه شده بود! مردمک چشم‌هام رو روی باقی افراد حرکت دادم. هیچ‌کدوم از ما، دیگه شبیه سابق نبودیم!
کمی روی صورت بابا مکث کردم. با زبون، لب‌هام رو تر کردم.
- حواسم بهشون هست بابا؛ نگران نباش!
لبخند تلخی گوشه‌ی لبم نشست.
- متأسفم برای تمام بحث‌هایی که داشتیم!
کلافه، دستی به صورتم کشیدم و پشتم رو به عکس کردم.
تقه‌ای به در خورد و آرین وارد اتاق شد. نگاهی به هیکلی که زیر لباس‌های راحتی سرمه‌ای رنگش پنهان شده بود اما همچنان آماده و ورزیده دیده می‌شد، انداختم.
- چی شده؟
کمی نگاهم کرد.
آرین: مشکلی پیش نمیاد؟
آستین‌هام رو به عادت همیشه، تا آرنج تا زدم.
- نیازی به نگرانی نیست! ماهان حواسش به همه‌چیز هست. دیروز هم کار ارتقای دیوارها به پایان رسید.
دستی به پشت گردنش کشید.
آرین: منظورم به تو بود! تو و منطقه سالم می‌مونین؟
با بی‌خیالی شونه بالا انداختم.
- امیدوارانه!
اخم کرد.
آرین: اعتماد به نفس نداری؟
جلو رفتم و با لبخند، موهای قهوه‌ای رنگش رو بهم ریختم.
- داداش کوچیکه! اعتماد به نفس با رویاپردازی فرق می‌کنه. من اعتماد به نفس دارم اما اهل دروغ و تکیه روی احتمالات نیستم.
چشمکی زدم، از کنارش رد شدم و به‌سمت در رفتم.
- البته می‌تونم بهت قول بدم که برای دسترسی به منطقه، باید از روی جنازه‌ی روی زمین افتاده‌ی من رد بشن!
قبل از خارج شدن از اتاق، لبخند خوشحال و پر از راحتیش رو دیدم که باعث کشیده‌‌تر شدن خط لبم از دو طرف شد.
 
موضوع نویسنده

Rasha_S

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Oct
3,414
12,271
مدال‌ها
4
از اتاق خارج شدم و با چشم به دنبال مامان گشتم. با دیدنش توی آشپزخونه و درحال آماده کردن وسایل من، توی سکوت به طرفش رفتم.
متوجه حضورم نشده بود و حتی زمانی که پشت سرش قرار گرفتم، همچنان به بستن ساک من، ادامه داد.
پلاستیک کوچیک بادوم رو توی ساکم فرو کرد که از پشت بغلش کردم و چونه‌م رو روی شونه‌ش گذاشتم.
- مامان عزیز من چطوره؟
با ترس و درحالی‌که غافلگیر شده بود، از جا پرید. بدون این‌که به طرفم برگرده، به کارش ادامه داد و در همون حال، به آرومی جوابم رو داد:
مامان: خوبم پسرم.
با شنیدن صدای آرومش که لرزش خیلی نامحسوسی توی اون بود اخم کردم و ازش فاصله گرفتم. نمکدون رو از دستش گرفتم و همزمان با گذاشتنش روی اپن، دست دیگه‌م رو روی بازوش قرار دادم. به سمت خودم چرخوندمش و جستجوگر، نگاهش کردم. با دیدن قرمزی چشم‌هاش و رد اشک خشک شده‌ی روی گونه‌هاش، اخم‌هام با قدرت بیشتری به هم نزدیک شدن.
- چی شده مامان؟
سرش رو تکون داد و سعی کرد گره دستم رو از دور بازوش باز کنه.
مامان: چیزی نیست؛ یه‌کم دلم گرفته بود!
با جدیت نگاهش کردم.
- آرین چیزی گفته؟
اخم ریزی کرد.
مامان: نه! به بچه‌م چه ربطی داری؟
سرم رو تکون دادم.
- پس مستقیم بهم بگو مشکل چیه!
مامان: ولم کن!
سه قدم عقب رفتم و با گره کردن دست‌هام روی سی*ن*ه‌م، به اپن پشت سرم تکیه دادم.
- بفرما! حالا بگو.
نفسش رو به بیرون فوت کرد.
مامان: نگران پسر بزرگم و خطراتی که تهدیدش می‌کنه‌م!
لبخند کوچیکی زدم.
- یه درصد فکر کن که اون سیاست‌های احمق بتونن از پس من بر بیان!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Rasha_S

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Oct
3,414
12,271
مدال‌ها
4
سرش رو تکون داد.
مامان: اون‌ها کثیفن! دورت می‌زنن و از پشت، خنجر رو توی تنت فرو می‌کنن.
پوزخند زدم.
- من می‌تونم از اون‌ها هم عوضی‌تر باشم!
چرخید و به کارش ادامه داد.
مامان: به خودت مغرور نشو آروین! آدم هرچقدر هم که بد و موذی باشه، باز هم یکی از اون بدتر وجود داره!
سعی داشتم به دنبال راهی برای عوض کردن بحث و تغییر حال و هواش بگردم. توی یه تصمیم یهویی، بدون فکر لب‌هام رو از هم فاصله دادم:
- من با خودم کنار اومدم مامان! می‌خوام وقتی برگشتم از شقایق خواستگاری کنم.
زیپ ساک رو بست و به سمتم برگشت.
مامان: به نظرم دختر خوبیه. شاید در گذشته اشتباهی کرده ولی از هیچ کاری برای جبران اون اشتباه دریغ نکرده! هیچ‌کَس برای تو، از اون بهتر نیست.
کمی اخم کرد.
مامان: اون رو به یلدا ترجیح میدم.
خندیدم و به آرین که وارد آشپزخونه شد و کنارمون ایستاد، نگاه کردم.
- سیاست‌مدار قهاری محسوب میشه مادر ما! همزمان با تخریب یکی، یکی دیگه رو بالا می‌بره.
صدای خنده‌ی بلند و مردونه‌ی برادر کوچیکم، صدای خنده‌ی نه‌چندان بلند و بم من رو همراهی کرد.
ساک رو توی بغلم پرت کرد. به سرعت دست‌هام رو دور ساک مشکی گره کردم و به مامان نگاه کردم.
مامان: عجله کن! دیر شد!
سرم رو تکون دادم و به‌سمت در رفتم.
- باشه! باشه!
به طرف در رفتم و با رسیدن بهش، پاهام رو توی پوتین‌هام فرو کردم. روی زانو نشستم و با گذاشتن ساک کنارم، مشغول بستن بندهای پوتین شدم. لبه‌های پوتین، جوراب‌های مشکیم که روی پاچه‌های شلوارم قرار گرفته بودن رو پنهان می‌کردن و باعث مرتب شدن ظاهرم می‌شدن.
ایستادم و دسته‌های ساک رو توی دستم گرفتم. بعد از این‌که مامان بی‌خیال نصیحت‌هاش شد و از من فاصله گرفت، دست دراز شده‌ی آرین رو محکم توی دستم گرفتم و فشردم.
- حواست باشه بچه! بلایی سر کسی بیاد پوستت رو می‌کنم!
نیشخندی زد.
آرین: من که می‌دونم منظورت از کسی، یه سری افراد خاصه!
ازش فاصله گرفتم و بعد از مطمئن شدن از بودن اسلحه‌ها و خنجرهام سرجای خودشون، بدون توجه به حرفش، از ساختمون خارج شدم و سوار ماشین شدم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Rasha_S

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Oct
3,414
12,271
مدال‌ها
4
روی صندلی راننده نشستم و در رو بستم. ماهان به سرعت کنار پنجره ایستاد و با دست، روی اون کوبید. شیشه رو پایین دادم و منتظر نگاهش کردم.
ماهان: مطمئنی می‌خوای تنها بری؟
توی چشم‌های آبیش نگاه کردم.
- هیچ‌وقت این‌قدر مطمئن نبودم!
نفسش رو به بیرون فوت کرد. سرش رو تکون داد و سعی کرد غم و استرس توی چشم‌هاش رو بروز نده. قدمی عقب رفت و با لبخندی شاد، روی سقف ماشین کوبید.
ماهان: برو داداش خدا به همراهت! باکت پُره و بنزین اضافه هم توی صندوق عقب هست.
مشتم رو از پنجره بیرون بردم و اجازه دادم با مشتش بهم بکوبه.
- خیالت راحت!
ترمز دستی رو کشیدم و با قرار دادن ماشین توی دنده، پام رو روی پدال گاز فشار دادم.
تا زمانی که به دروازه برسم، مردم از جلوی ماشین کنار می‌رفتن و با گذاشتن دستشون کنار شقیقه، همزمان با احترام گذاشتن، آرزوی موفقیت می‌کردن. حتی افرادی که توی خونه بودن هم، با بیرون آوردن سرشون از پنجره و یا ایستادن توی بالکن، بقیه رو همراهی می‌کردن.
با نزدیک شدن به دروازه‌ها، دژبان‌ها با داد دستور باز شدن دروازه‌ها رو دادن و همزمان با باز کردن اون‌ها، احترامی محکم گذاشتن. دستم رو روی شقیقه‌م قرار دادم و جواب احترامشون رو دادم.
حتی با عبورم از دروازه‌ها هم دستشون رو پایین نیاوردن و تا زمانی که ازشون دور شدم، همچنان توی همون حالت باقی موندن.
من باید توی این رقابت پیروز می‌شدم؛ نه برای خودم! برای تمام مردمی که چشم به راه بودن و مسیر رو برای من باز کرده بودن. برای تمام آلفاهایی که تا زمانی که از دیدنشون خارج نشدم، بی‌خیال احترام نظامیشون نشدن و به‌خاطر خانواده و تمام آدم‌هایی که برام مهم بودن!
به اطرافم نگاه می‌کردم. با دست راست فرمون رو نگه داشته بودم و دست چپم رو از شیشه‌ی ماشین بیرون گذاشته بودم. این منظره‌ی سبز، هیچ‌وقت برای من قدیمی نمی‌شد.
نفس عمیقی کشیدم و بوی درخت‌های کاج و پیچک‌های رنگی که ساختمون‌های متروکه‌ی بلند رو توی خودشون حل کرده بودن، به ریه‌م فرستادم.
با دیدن نقطه‌ای از اون سبزه زار روی زمین خشک منطقه، پوزخند زدم.
- هی پسر! چند هفته قبل، همین‌جا پدر خونده‌ی یه استرنجر شدی!
تک خنده‌ای عصبی کردم و سعی کردم با دوختن نگاهم به مسیر روبه‌رو، از شر این فکر خلاص بشم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Rasha_S

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Oct
3,414
12,271
مدال‌ها
4
حدود دو ساعت به رانندگی ادامه دادم. وارد منطقه‌ی فرماندهی شده بودم و حالا به وضوح پوشش گیاهی سبز و غنی، اطرافم رو پوشونده بود.
نگاهم رو چرخوندم و به ساختمون‌های قدیمی که کوتاه‌ترین اون‌ها هشت طبقه بود، چشم دوختم. تمام دنیا وضعیت مشابهی داشت. ساختمون‌ها و ماشین‌هایی که متروکه شده بودن و تنها، مسیری نه‌چندان عریض برای عبور ماشین‌های مقرها پاکسازی شده بود.
دیدن حرکت کوچیکی از پشت ساختمونی چهار طبقه، باعث شد چشم‌هام رو کمی جمع کنم و با دقت و تمرکز به اون نقطه خیره بشم.
با دیدن سگی که به طور ناگهانی از پشت ساختمون توی فاصله‌ی پنجاه متری من بیرون پرید و به‌سمتم دوید، دستم رو داخل آوردم و با عجله به‌سمت ران پای چپم بردم. اسلحه‌م رو از توی غلاف بیرون کشیدم و برای مسلح کردن اون، فرمون رو رها کردم. به سرعت و بعد از مسلح کردنش، دست راستم رو دوباره روی فرمون قرار دادم و اسلحه‌ای که توی دست چپم بود رو از پنجره بیرون بردم.
بدون اتلاف وقت، هدف گرفتم و شلیک کردم. با کمتر شدن فاصله‌ی سگ با من، با عصبانیت لعنتی فرستادم و اسلحه رو روی صندلی شاگرد پرت کردم. اسلحه‌ای که گلوله‌های مخصوص سگ توی اون قرار داشت، توی غلاف بسته شده روی پهلوم قرار داشت و نشستنم مانع بیرون کشیدن به موقع اون می‌شد.
نگاهم رو از سگ که حالا کمتر از سی متر با من فاصله داشت، گرفتم و با عجله دست چپم رو روی فرمون گذاشتم. کمی خم شدم و با دست راستم، داشبورد رو باز کردم. فرمون رو کمی به سمت راست چرخوندم و از ماشین غرق در خزه عبور کردم.
بدون توجه به سگ، محتویات داخلش رو بیرون ریختم و با برخورد نوک انگشت‌هام با جسمی سرد و سخت، اون رو توی دستم گرفتم و صاف نشستم. با عجله اسلحه رو به دست چپم دادم و مسلحش کردم. ضربان قلبم بالا رفته بود و به وضوح، وجود آدرنالین توی رگ‌هام رو حس می‌کردم.
سگ به ده متری ماشین رسیده بود و از همین‌جا هم بوی گند بدنش رو حس می‌کردم. اخم کردم و لوله‌ی اسلحه رو به سمتش هدف گرفتم. زیر لب زمزمه کردم:
- مس باش لعنتی!
ماشه رو کشیدم و خون از پیشونی سگ به بیرون پاشید. با سر روی زمین افتاد و به خاطر سرعتش، روی زمین و به‌سمت من کشیده شد. فرمون رو به سمت راست چرخوندم و از برخورد جسد سخت و محکمش به ماشین، جلوگیری کردم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Rasha_S

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Oct
3,414
12,271
مدال‌ها
4
با رد شدن از کنار جنازه، از توی آینه بهش خیره شدم.
- برو به جهنم!
اسلحه رو بین پاهام قرار دادم و پام رو روی پدال گاز فشار دادم. این عوضی‌های عجیب‌الخلقه، مثل آفت همه‌جا پخش بودن!
با ظاهر شدن دیوارهای مقر فرماندهی جلوم، ابروم رو بالا انداختم. این بی‌عرضه‌ها چطور امنیت استخراج کننده‌هاشون رو تأمین می‌کردن؟ چند نفر بیرون از دیوارها کشته می‌شدن تا مواد مورد نیازی که استخراج می‌شد، وارد پایگاه بشه؟
جلوی دیوارهای بلند و بتنی ایستادم و به دژبان‌های بالای دیوار نگاه کردم. چند ثانیه بعد و بعد از اطلاع‌رسانی، دروازه‌ها کمی از هم فاصله گرفتن و پسری حدوداً بیست ساله توی لباس سبز از بخش مبارزه، توی دیدم قرار گرفت.
جلو اومد و کنار پنجره ایستاد.
پسر: نام و عنوان؟
نگاهی بی‌توجه بهش انداختم.
- آروین از منطقه‌ی پنجم!
کاغذهایی که زیر بغلش گذاشته بود رو توی دست گرفت و مشغول زیر و رو کردن اون‌ها شد.
بعد از چند ثانیه، با صدای بلند داد زد:
پسر: آروین، آلفای منطقه‌ی پنجم! دروازه‌ها رو باز کنید!
دروازه‌های فلزی سنگین، روی پوشش خاکی که نتیجه‌ی هزاران بار باز و بسته شدن اون‌ها بود، به حرکت در اومدن و از هم فاصله گرفتن.
ماشین رو توی دنده گذاشتم و به حرکت در اومدم.
وارد پایگاه شدم و بدون توجه به مردمی که با پوشش عجیب، سَبُک و مسخره‌شون راه می‌رفتن، به‌سمت ساختمون استقرار فرمانده‌هان رفتم. مسیری مستقیم و راحت بود که به محوطه‌ای محاصره شده با درخت منتهی می‌شد. جلو رفتم و کنار یکی از درخت‌های سرو، کنار ماشین‌های دیگه از منطقه‌های دیگه، پارک کردم. ترمز دستی رو کشیدم و به سرعت همه چیز رو داخل داشبورد برگردوندم. اسلحه‌ی خودم رو از روی صندلی و بین پاهام برداشتم و بعد از پیاده شدن، اون رو توی غلاف قرار دادم. خم شدم و بعد برداشتن ساکم از روی صندلی، در ماشین رو بستم و با قرار دادن کلید توی قفل، درها رو قفل کردم.
به‌سمت ساختمون بلند و عریض کرمی رنگی که کنار محوطه قرار داشت، قدم برداشتم و بدون حرف وارد شدم. به‌سمت دختر سبزپوشی که پشت میزی پهن نشسته بود رفتم. با دیدن لباس خاکی رنگ و چهره‌م، از روی صندلی بلند شد و احترام گذاشت.
به طور ناگهانی چهره‌ی شقایق جلوی چشم‌هام نقش بست. خداحافظی نکرده بودم تا وقتی برگشتم بتونم به همه‌چیز سروسامون بدم؛ اما حالا به طرز عجیبی، توی قلبم حسرت می‌خوردم که چرا این کار رو نکردم. حس کسی رو داشتم که فرار کرده! من چند وقت پیش تونسته بودم عقل و قلبم رو با هم متحد کنم و حالا، این کار حتی برای خودم هم عجیب بود!
با اشاره‌ی سرم، آزادباش دادم و سعی کردم ذهنم رو به موضوع دیگه‌ای مشغول کنم تا کمی آروم بشه.
دختر: خوش آمدید قربان!
روی دفتری خم شد و اسمم رو به همراه ساعت دقیق ورودم، توی اون یادداشت کرد. توی سکوت منتظر موندم که کلیدی رو به دستم داد.
دختر: اتاقتون رو توی طبقه‌ی دوم، اتاق شماره‌ی ۱۴۵ آماده کردیم قربان!
سرم رو تکون دادم و به‌سمت پله‌ها رفتم.
- ممنون!
نیم نگاهی به آسانسوری که سال‌ها از خاموش بودنش می‌گذشت، انداختم و از پله‌ها بالا رفتم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Rasha_S

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Oct
3,414
12,271
مدال‌ها
4
از توی راهروی پوشیده شده از سنگ مرمر و براقش عبور می‌کردم. نقش‌نگاری‌های روی دیوار، کاملاً برازنده‌ی بُعد ظاهرگرایانه‌ی فرماندهی رو داشت. مبارکی و مردمش عاشق کارهای کم‌اهمیت بودن. تصویر مردان و زنانی که به طور کلاسیک و با رنگ‌های مختلف به تصویر کشیده شده بودن، شاید برای خودشون شدیداً جذاب بود، اما برای من کم‌اهمیت‌ترین چیز ممکن بود! زنده موندن و سالم بودن مردم در عین شاد بودنشون، توی اولویت قرار داشت.
به‌سمت چپ پیچیدم و جلوی اولین اتاق ایستادم. کلید رو بالا آوردم و با قرار دادن توی قفل، دو دور چرخوندم. در بدون هیچ صدایی باز شد و قدم به داخل خونه گذاشتم.
مبل‌های بزرگ و کرمی رنگی که سمت چپ سالن قرار گرفته بود، جزو رایج‌ترین نوع مبل‌ها بود؛ هرچند باید اعتراف می‌کردم که در عین ساده بودن، ظاهری شیک و قابل توجه داشت!
ساکم رو روی مبل تک‌نفره گذاشتم و بدون توجه به راهروی کوتاهی که منتهی به دو اتاق بود، روی مبل بزرگ‌تر دراز کشیدم.
دست‌هام رو زیر سرم گذاشتم و به لوستر شیشه‌ای آویزون از سقف نگاه کردم. به طرز عجیبی تکون می‌خورد. به اطراف نگاه کردم و سعی کردم دلیل حرکتش رو پیدا کنم.
نگاهم به پنکه سقفی که نزدیک راهرو قرار گرفته بود، افتاد. چشم‌هام رو کمی ریز کردم و بهش خیره شدم. توی یه حرکت، از روی مبل بلند شدم و ایستادم. به‌سمت کلید رفتم و سرعتش رو بررسی کردم.
به آرومی، زیر لب زمزمه کردم:
- شماره‌ی یک و تاب خوردن لوستر؟ اون هم از این فاصله؟
دوباره نگاهی به لوستر انداختم. واقعاً مشکوک بود! دستم رو دراز کردم و پنکه رو خاموش کردم. به طرف مبل رفتم و اون رو زیر لوستر قرار دادم.
روی مبل و قدمی دورتر از لوستر ایستادم و سعی کردم با دقت بیشتری بررسیش کنم. سقف کوتاه اجازه‌ی دسترسی به تمام قسمت‌ها رو بهم می‌داد. با دیدن پیچ شل شده و عملاً از کار افتاده‌ای که لوستر رو به سقف وصل می‌کرد، لبخند کوچیکی زدم.
- پس نقشه این بود؟ باید وانمود کنم که سیاسی‌ها باهوش‌ترین مخلوقات خدا هستن؟
به سرعت از روی مبل پایین پریدم و به‌سمت ساکم رفتم. زیپ جلوییش رو باز کردم و پیچ گوشتی رو از توی اون بیرون کشیدم.
دوباره توی موقعیت اولم قرار گرفتم و دست به کار شدم. چند دقیقه بعد، لوستر رو به سختی ولی سالم روی زمین گذاشتم.
پیچ گوشتی‌ای که بین لب‌هام قرار داده بودم رو با دست گرفتم و به لوستر خیره شدم.
- نقشه‌ی خفنی بود ولی متأسفانه عدم شناخت دشمن، باعث خنثی شدنش شد!
بعد از برگردوندن مبل و پیچ گوشتی سرجای اولشون، با خیال راحت رو مبل دراز کشیدم.
چند ثانیه بعد، با لبخندی که همچنان گوشه‌ی لبم باقی مونده بود، به خواب رفتم.
 
موضوع نویسنده

Rasha_S

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Oct
3,414
12,271
مدال‌ها
4
با شنیدن صدای تق‌تق آرومی که به گوشم می‌رسید، چشم‌هام رو باز کردم و به حفره‌ی مشکی وسط گچ‌کاری که بالای سرم قرار گرفته بود، نگاه کردم.
با شنیدن دوباره‌ی صدا، از جام بلند شدم. توی محیط نیمه تاریک خونه، به‌سمت در رفتم و چشمم رو روی چشمی روی در قرار دادم.
به آرومی قفل در رو باز کردم و به مرد حدوداً سی ساله و سبزپوشی که موهای نه‌چندان بلندش رو پشت سرش بسته بود، نگاه کردم. بدون این‌که نگاهش رو از پوتین‌هام بگیره، احترامی شق و رق گذاشت و توی سکوت منتظر آزادباش من موند.
بدون این‌که دستم رو از روی دستگیره بردارم، آزادباش دادم.
- چی شده سرباز؟
دستش رو کنار پاش قرار داد که باعث شد دستبند چرمش که به وسیله‌ی فلزی کوچیکی تزئین شده بود، از زیر آستینش بیرون بیاد.
مرد: قربان! باید یادآوری کنم که فستیوال از فردا صبح، ساعت هفت آغاز میشه.
پوزخندی زدم و چشمم رو از روی دست‌بندش گرفتم. سرم رو تکون دادم و با ابرو بهش اشاره کردم.
- حین مبارزه با سگ‌ها یا استرنجرها، دست‌بندت نقطه ضعف فوق‌العاده‌ای محسوب میشه! حتی اگه شکستن مچت به دلیل عدم تحمل فشار دست اون‌ها روی این اسباب بازی رو هم در نظر نگیریم، باز هم وسیله‌ی دست و پا گیریه!
کمی دستش رو بالا آورد و به دست‌بندش نگاه کرد. با کمی مکث، سرش رو به نشونه‌ی تأیید تکون داد.
مرد: ما عمر طولانی‌ای نداریم ولی با این حال باید حواسمون به خیلی چیزها باشه؛ ممنون از کمکتون! مطمئن میشم که دیگه ازش استفاده نکنم.
سرم رو تکون دادم و بدون حرف، در رو بستم. از توی چشمی به مردی که همچنان پشت در بسته ایستاده بود نگاه کردم.
دستی به بینی شکسته‌ش کشید و شونه‌ای بالا انداخت. دست دیگه‌ش رو به‌سمت دست‌بندش برد و با باز کردنش از دور مچش، اون رو توی جیب شلوارش فرو برد. پشتش رو به در کرد و با قدم برداشتن توی راهرو و دور شدن از اتاق من، به‌سمت پله‌ها حرکت کرد.
وقتی از دور شدنش مطمئن شدم، سر جای اولم برگشتم و با گذاشتن ساعد دستم روی چشم‌هام، دوباره به خواب رفتم.
 
موضوع نویسنده

Rasha_S

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Oct
3,414
12,271
مدال‌ها
4
به محض برخورد نور با چشم‌هام، از خواب بلند شدم و به‌سمت سینک ظرف‌شویی رفتم. شیر آب رو باز کردم و کمی آب روی صورتم ریختم.
زمانی که از هوشیاری کاملم مطمئن شدم، شیر آب رو بستم و به ساعت از جنس پلاستیک روی دیوار نگاه کردم. نیم ساعت مهلت داشتم و این نیم ساعت، برای آدمی مثل من زمان طولانی‌ای بود!
به‌سمت ساک تک نفره‌ی طوسیم که همچنان روی مبل بود رفتم و با باز کردن زیپش، فرم خاکی‌رنگ منطقه‌ی پنجم رو بیرون کشیدم.
با عجله لباس‌های مشکیم رو با لباس‌های نو عوض کردم و دکمه‌های همرنگش رو بستم.
ساعتم رو از دور دستم باز کردم و توی ساک فرو کردم. دستی به موهای کوتاهم کشیدم و بعد از پوشیدن جوراب‌های تمیز و نو، پوتین‌هام رو دوباره پام کردم.
به طرف در رفتم و با کشیدن دستگیره به‌سمت پایین، نفس عمیقی کشیدم.
- برو پسر که اگه تا حالا نامحسوس مخالفت بودن، امروز یه کشور آماده‌ی به زمین کوبیدنتن!
لبخندی کج زدم و قدم به راهرو گذاشتم. در رو پشت سرم بستم و کلیدش رو توی جیب زیپ‌دار شلوارم گذاشتم.
ده دقیقه بعد بدون توجه به تمام نگاه‌ها، وارد محل برگزاری این مراسم به قول خودشون فستیوال شدم.
با قفل شدن نگاهم توی چشم‌های مبارکی سرتاپا سبز، دستش رو بالا برد و با صدای بلند من رو معرفی کرد:
مبارکی: و حالا خوش آمد میگیم به فرمانده‌ی منطقه‌ی پنجم! جوان‌ترین فرمانده‌ی موجود داخل مرزهای باقی مانده از جایی که قبلاً به اسم کشور می‌شناختیمش!
مردم معمولی‌ای که بیرون از محوطه ایستاده بودن، همراه با نگاه‌های کنجکاو مشغول دست زدن شدن؛ اما نگاه تمام افراد حاضر یک چیز رو فریاد می‌زد؛ نفرت!
نگاهم رو چرخوندم و با دیدن چشم‌های آروم و دوست فرمانده‌ی منطقه‌ی هشتم، سرم رو تکون دادم. لبخندی زد و همزمان با هم، احترامی نظامی گذاشتیم.
بعد از پایین آوردن دستم، با کمی فاصله از فرمانده‌ی مقر فرماندهی، گوشه‌ای ایستادم و به مبارکی که روی سکو، با فاصله از زمین ایستاده بود، گوش سپردم.
 
موضوع نویسنده

Rasha_S

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Oct
3,414
12,271
مدال‌ها
4
بعد از تموم کردن سخنرانی تشریفاتیش، همه‌ی شرکت کننده‌ها به‌سمت محل برگزاری مسابقه هدایت شدن.
اینجا خبری از چمن‌هایی که توی اکثر ناحیه‌های پایگاه رشد کرده بود، نبود! سبزی چمن‌ها از ته تراشیده شده بود و قسمت خاکی بزرگی که باقی مونده بود رو با رنگ سفید، به دوازده دایره تقسیم کرده بودن.
به طرف طناب‌هایی با قطر پنج سانتی‌متر حرکت کردیم و با بالا گرفتنشون، از زیرشون عبور کردیم. محدوده‌ی مخصوص تماشاچی‌ها، به وسیله‌ی این طناب‌ها که با کمک میله‌های فلزی به زمین متصل شده بودن، از محدوده‌ی مسابقه جدا می‌شد.
با وارد شدنمون به محدوده، مبارکی درحالی‌که کمربندش رو روی شکم نه‌چندان صافش مرتب می‌کرد، با صدای بلند شروع به صحبت کرد:
مبارکی: دوستان عزیز مقر فرماندهی! سوپرایز بزرگی برای همه‌ی شما آماده کردم.
با چشم همه‌ی ما رو از نظر گذروند.
مبارکی: مسابقه‌ی امروز برای مشخص کردن یک پایگاه به عنوان برنده برگزار شده؛ برنده‌ای که باید از خیلی جهات خودش رو ثابت کنه!
لبخند کوچیکی زد و دستی به یقه‌ی پیراهن سفیدش کشید.
مبارکی: اما برای تمام فرماندهین ما، ثانیه‌ها ارزشی بیشتر از طلا دارن و ما با آگاهی از این موضوع، تصمیم گرفتیم کارشون رو راحت‌تر کنیم.
دستش رو بالا برد و با اشاره به‌سمت راستش، بشکنی زد. دختر جوانی که موهای بلند بسته شده پشت سرش به سرعت توی باد حرکت می‌کرد، پارچه‌ای که روی جسم کنارش کشیده شده بود رو کنار زد.
مبارکی: ما از نظر قدرت نظامی و توان مبارزین، جایگاه سیاسی و هوش فرمانده‌ی پایگاه، منطقه‌ها رو مورد بررسی قرار دادیم و امتیازها رو در اختیار شما گذاشتیم؛ هوش هر فرمانده، به وسیله‌ی کنترل شرایط و چالش‌های سخت سنجیده شده! خوشحال میشم که نگاهی به تابلوی نتایج بندازید چون امروز، با تموم شدن این مرحله، نتیجه‌ی این مسابقه معلوم میشه!
با دیدن ریز نمرات و رتبه‌ی نهایی منطقه‌ی پنجم تا به اینجای کار، دستم رو مشت کردم. صدای زمزمه‌ی زیرلبم رو فقط خودم می‌شنیدم.
 
بالا پایین