- Oct
- 3,414
- 12,271
- مدالها
- 4
***
(آروین)
به عکس خانوادگی که قبل از این آخرالزمان ازمون گرفته شده بود نگاه کردم. عکس رو روی دیوار هر اتاق قرار داده بودیم تا یادآور گذشته و دورانی که انگار قرنها از اون فاصله گرفتیم، باشه.
موهای مشکی که به سمت راست و بدون نظم ریخته شده بود، با موهای کوتاه الانم کاملاً متفاوت بود. نگاهم کمی پایینتر اومد و به انعکاس چشمهام توی قاب، خیره شد؛ نگاه سرد و بیاحساس الانم، هیچ شباهتی به نگاه همراه با احساسی که پشت دیوار جدی بودن پنهان شده بود، نداشت.
انگشت اشارهم رو بالا آوردم و روی ابروی چپم کشیدم. با لمس قسمت شکسته شدهی اون، قفل ابروهای سالم و منظم توی عکس شدم. من توی این چند سال خیلی تغییر کرده بودم و این حقیقت بود که نه از نظر ظاهر و نه رفتار، شباهتی به گذشته نداشتم؛ اما من تنها کسی نبودم که با گذشتهش غریبه شده بود! مردمک چشمهام رو روی باقی افراد حرکت دادم. هیچکدوم از ما، دیگه شبیه سابق نبودیم!
کمی روی صورت بابا مکث کردم. با زبون، لبهام رو تر کردم.
- حواسم بهشون هست بابا؛ نگران نباش!
لبخند تلخی گوشهی لبم نشست.
- متأسفم برای تمام بحثهایی که داشتیم!
کلافه، دستی به صورتم کشیدم و پشتم رو به عکس کردم.
تقهای به در خورد و آرین وارد اتاق شد. نگاهی به هیکلی که زیر لباسهای راحتی سرمهای رنگش پنهان شده بود اما همچنان آماده و ورزیده دیده میشد، انداختم.
- چی شده؟
کمی نگاهم کرد.
آرین: مشکلی پیش نمیاد؟
آستینهام رو به عادت همیشه، تا آرنج تا زدم.
- نیازی به نگرانی نیست! ماهان حواسش به همهچیز هست. دیروز هم کار ارتقای دیوارها به پایان رسید.
دستی به پشت گردنش کشید.
آرین: منظورم به تو بود! تو و منطقه سالم میمونین؟
با بیخیالی شونه بالا انداختم.
- امیدوارانه!
اخم کرد.
آرین: اعتماد به نفس نداری؟
جلو رفتم و با لبخند، موهای قهوهای رنگش رو بهم ریختم.
- داداش کوچیکه! اعتماد به نفس با رویاپردازی فرق میکنه. من اعتماد به نفس دارم اما اهل دروغ و تکیه روی احتمالات نیستم.
چشمکی زدم، از کنارش رد شدم و بهسمت در رفتم.
- البته میتونم بهت قول بدم که برای دسترسی به منطقه، باید از روی جنازهی روی زمین افتادهی من رد بشن!
قبل از خارج شدن از اتاق، لبخند خوشحال و پر از راحتیش رو دیدم که باعث کشیدهتر شدن خط لبم از دو طرف شد.
(آروین)
به عکس خانوادگی که قبل از این آخرالزمان ازمون گرفته شده بود نگاه کردم. عکس رو روی دیوار هر اتاق قرار داده بودیم تا یادآور گذشته و دورانی که انگار قرنها از اون فاصله گرفتیم، باشه.
موهای مشکی که به سمت راست و بدون نظم ریخته شده بود، با موهای کوتاه الانم کاملاً متفاوت بود. نگاهم کمی پایینتر اومد و به انعکاس چشمهام توی قاب، خیره شد؛ نگاه سرد و بیاحساس الانم، هیچ شباهتی به نگاه همراه با احساسی که پشت دیوار جدی بودن پنهان شده بود، نداشت.
انگشت اشارهم رو بالا آوردم و روی ابروی چپم کشیدم. با لمس قسمت شکسته شدهی اون، قفل ابروهای سالم و منظم توی عکس شدم. من توی این چند سال خیلی تغییر کرده بودم و این حقیقت بود که نه از نظر ظاهر و نه رفتار، شباهتی به گذشته نداشتم؛ اما من تنها کسی نبودم که با گذشتهش غریبه شده بود! مردمک چشمهام رو روی باقی افراد حرکت دادم. هیچکدوم از ما، دیگه شبیه سابق نبودیم!
کمی روی صورت بابا مکث کردم. با زبون، لبهام رو تر کردم.
- حواسم بهشون هست بابا؛ نگران نباش!
لبخند تلخی گوشهی لبم نشست.
- متأسفم برای تمام بحثهایی که داشتیم!
کلافه، دستی به صورتم کشیدم و پشتم رو به عکس کردم.
تقهای به در خورد و آرین وارد اتاق شد. نگاهی به هیکلی که زیر لباسهای راحتی سرمهای رنگش پنهان شده بود اما همچنان آماده و ورزیده دیده میشد، انداختم.
- چی شده؟
کمی نگاهم کرد.
آرین: مشکلی پیش نمیاد؟
آستینهام رو به عادت همیشه، تا آرنج تا زدم.
- نیازی به نگرانی نیست! ماهان حواسش به همهچیز هست. دیروز هم کار ارتقای دیوارها به پایان رسید.
دستی به پشت گردنش کشید.
آرین: منظورم به تو بود! تو و منطقه سالم میمونین؟
با بیخیالی شونه بالا انداختم.
- امیدوارانه!
اخم کرد.
آرین: اعتماد به نفس نداری؟
جلو رفتم و با لبخند، موهای قهوهای رنگش رو بهم ریختم.
- داداش کوچیکه! اعتماد به نفس با رویاپردازی فرق میکنه. من اعتماد به نفس دارم اما اهل دروغ و تکیه روی احتمالات نیستم.
چشمکی زدم، از کنارش رد شدم و بهسمت در رفتم.
- البته میتونم بهت قول بدم که برای دسترسی به منطقه، باید از روی جنازهی روی زمین افتادهی من رد بشن!
قبل از خارج شدن از اتاق، لبخند خوشحال و پر از راحتیش رو دیدم که باعث کشیدهتر شدن خط لبم از دو طرف شد.