- Oct
- 3,427
- 13,187
- مدالها
- 4
خط نقرهایرنگ دور آستینش، نشون میداد که یکی از فرماندههاست. کمی مکث کرد و دوباره فریاد زد:
- دستور ماهانه؛ اگه قصد داری نظر احمقانهت رو به زبون بیاری، فردا صبح جلوی خودش این کار رو بکن!
بیسیم رو پایین آورد و نگاهش به ما افتاد. جلو اومد و با لحنی که حالا دیگه عصبانی نبود، من رو خطاب قرار داد:
- خانم چرا ایستادی؟ دست بچه رو بگیر و برو خونه!
سرم رو تکون دادم.
- ممنون! الان میریم.
دست دختربچه رو گرفتم و به طرف خونه قدم برداشتم. قدمهام بلند بود و دختر سعی میکرد با عجله پابهپای من بیاد. در کمال تعجب، گریهش بند اومده بود. البته که میدونستم دلیلش چیه! بچهها از همون اول، متوجه قابل اعتماد بودن آلفاها میشدن؛ احتمالاً چون اون مرد حرف زد و دختر شنید، کمی خیالش راحت شد. در هرحال اونجا جای مناسبی برای ایستادن نبود!
از بین جمعیت، به سختی خودم رو به ساختمونی که مامان و بابا توی اون زندگی میکردن، رسوندم.
چراغقوه رو به دست بچه دادم و از توی جیبم، کلید در ورودی رو بیرون کشیدم. توی قفل فرو کردم و با هل دادن در، دستم رو روی شونهی دختر گذاشتم. وارد ساختمون شدیم و از پلهها با عجله بالا رفتیم. تمام مدت ساکت بود و چراغقوه رو نگه داشته بود. پشت در رسیدم و در زدم. چند ثانیه بعد، در باز شد و چهرهی مامان توی چهارچوب قرار گرفت.
به محض دیدنم، دستم رو کشید و بعد از وارد شدن ما، در رو بست.
خونه با نور کم یک چراغقوه از حالت تاریکی محض بیرون اومدهبود. بابا با دیدنم جلو اومد و من رو روی مبل نشوند.
- کار خوبی کردی اومدی؛ نگرانت بودیم!
مامان سرش رو تکون داد و کنار بابا روی مبل نشست.
- داشتم میفرستادمش دنبالت!
به دختربچه که مظلومانه ایستادهبود نگاه کردم و دستهام رو باز کردم.
- بیا اینجا!
به آرومی و درحالیکه مامان و بابا بهش خیره شده بودن، جلو اومد و کنارم نشست.
-کی میریم پیش مامان؟
موهای خرگوشی بلندش رو ناز کردم.
- هوا که روشن بشه، میریم پیششون.
سرش رو به آرومی تکون داد و با چراغقوهی توی دستش بازی کردی.
صدای مامان باعث شد نگاهم رو ازش بگیرم.
- موضوع چیه؟
بعد از اینکه به خلاصهترین شکل ممکن ماجرا رو تعریف کردم، بابا به حرف اومد:
- اسمش چیه؟
کمی مکث کردم و با گیجی جوابش رو دادم:
- نمیدونم؛ اصلاً وقت نشد که بپرسم!
مامان جلو اومد و کنار بچه نشست. با لحن مهربون ازش سوال پرسید:
- اسمت چیه دخترم؟
- مهرانه!
- دستور ماهانه؛ اگه قصد داری نظر احمقانهت رو به زبون بیاری، فردا صبح جلوی خودش این کار رو بکن!
بیسیم رو پایین آورد و نگاهش به ما افتاد. جلو اومد و با لحنی که حالا دیگه عصبانی نبود، من رو خطاب قرار داد:
- خانم چرا ایستادی؟ دست بچه رو بگیر و برو خونه!
سرم رو تکون دادم.
- ممنون! الان میریم.
دست دختربچه رو گرفتم و به طرف خونه قدم برداشتم. قدمهام بلند بود و دختر سعی میکرد با عجله پابهپای من بیاد. در کمال تعجب، گریهش بند اومده بود. البته که میدونستم دلیلش چیه! بچهها از همون اول، متوجه قابل اعتماد بودن آلفاها میشدن؛ احتمالاً چون اون مرد حرف زد و دختر شنید، کمی خیالش راحت شد. در هرحال اونجا جای مناسبی برای ایستادن نبود!
از بین جمعیت، به سختی خودم رو به ساختمونی که مامان و بابا توی اون زندگی میکردن، رسوندم.
چراغقوه رو به دست بچه دادم و از توی جیبم، کلید در ورودی رو بیرون کشیدم. توی قفل فرو کردم و با هل دادن در، دستم رو روی شونهی دختر گذاشتم. وارد ساختمون شدیم و از پلهها با عجله بالا رفتیم. تمام مدت ساکت بود و چراغقوه رو نگه داشته بود. پشت در رسیدم و در زدم. چند ثانیه بعد، در باز شد و چهرهی مامان توی چهارچوب قرار گرفت.
به محض دیدنم، دستم رو کشید و بعد از وارد شدن ما، در رو بست.
خونه با نور کم یک چراغقوه از حالت تاریکی محض بیرون اومدهبود. بابا با دیدنم جلو اومد و من رو روی مبل نشوند.
- کار خوبی کردی اومدی؛ نگرانت بودیم!
مامان سرش رو تکون داد و کنار بابا روی مبل نشست.
- داشتم میفرستادمش دنبالت!
به دختربچه که مظلومانه ایستادهبود نگاه کردم و دستهام رو باز کردم.
- بیا اینجا!
به آرومی و درحالیکه مامان و بابا بهش خیره شده بودن، جلو اومد و کنارم نشست.
-کی میریم پیش مامان؟
موهای خرگوشی بلندش رو ناز کردم.
- هوا که روشن بشه، میریم پیششون.
سرش رو به آرومی تکون داد و با چراغقوهی توی دستش بازی کردی.
صدای مامان باعث شد نگاهم رو ازش بگیرم.
- موضوع چیه؟
بعد از اینکه به خلاصهترین شکل ممکن ماجرا رو تعریف کردم، بابا به حرف اومد:
- اسمش چیه؟
کمی مکث کردم و با گیجی جوابش رو دادم:
- نمیدونم؛ اصلاً وقت نشد که بپرسم!
مامان جلو اومد و کنار بچه نشست. با لحن مهربون ازش سوال پرسید:
- اسمت چیه دخترم؟
- مهرانه!
آخرین ویرایش توسط مدیر: