- Oct
- 3,414
- 12,271
- مدالها
- 4
خط نقرهای رنگ دور آستینش، نشون میداد که یکی از فرماندههاست. کمی مکث کرد و دوباره فریاد زد:
مرد: دستور ماهانه؛ اگه قصد داری نظر احمقانهت رو به زبون بیاری، فردا صبح جلوی خودش این کار رو بکن!
بیسیم رو پایین آورد و نگاهش به ما افتاد. جلو اومد و با لحنی که حالا دیگه عصبانی نبود، من رو خطاب قرار داد:
مرد: خانم چرا ایستادی؟ دست بچه رو بگیر و برو خونه!
سرم رو تکون دادم.
- ممنون! الان میریم.
دست دختر بچه رو گرفتم و به طرف خونه قدم برداشتم. قدمهام بلند بود و دختر سعی میکرد با عجله پابهپای من بیاد. در کمال تعجب، گریهش بند اومده بود. البته که میدونستم دلیلش چیه! بچهها از همون اول، متوجه قابل اعتماد بودن آلفاها میشدن؛ احتمالاً چون اون مرد حرف زد و دختر شنید، کمی خیالش راحت شد. در هرحال اونجا جای مناسبی برای ایستادن نبود!
از بین جمعیت، به سختی خودم رو به ساختمونی که مامان و بابا توی اون زندگی میکردن، رسوندم.
چراغ قوه رو به دست بچه دادم و از توی جیبم، کلید در ورودی رو بیرون کشیدم. توی قفل فرو کردم و با هل دادن در، دستم رو روی شونهی دختر گذاشتم. وارد ساختمون شدیم و از پلهها با عجله بالا رفتیم. تمام مدت ساکت بود و چراغ قوه رو نگه داشته بود. پشت در رسیدم و در زدم. چند ثانیه بعد، در باز شد و چهرهی مامان توی چهارچوب قرار گرفت.
به محض دیدنم، دستم رو کشید و بعد از وارد شدن ما، در رو بست.
خونه با نور کم یک چراغ قوه از حالت تاریکی محض بیرون اومده بود. بابا با دیدنم جلو اومد و من رو روی مبل نشوند.
بابا: کار خوبی کردی اومدی؛ نگرانت بودیم!
مامان سرش رو تکون داد و کنار بابا روی مبل نشست.
مامان: داشتم میفرستادمش دنبالت!
به دختر بچه که مظلومانه ایستاده بود نگاه کردم و دستهام رو باز کردم.
- بیا اینجا!
به آرومی و درحالیکه مامان و بابا بهش خیره شده بودن، جلو اومد و کنارم نشست.
دختر: کی میریم پیش مامان؟
موهای خرگوشی بلندش رو ناز کردم.
- هوا که روشن بشه، میریم پیششون.
سرش رو به آرومی تکون داد و با چراغ قوهی توی دستش بازی کردی.
صدای مامان باعث شد نگاهم رو ازش بگیرم.
مامان: موضوع چیه؟
بعد از اینکه به خلاصهترین شکل ممکن ماجرا رو تعریف کردم، بابا به حرف اومد:
بابا: اسمش چیه؟
کمی مکث کردم و با گیجی جوابش رو دادم:
- نمیدونم؛ اصلاً وقت نشد که بپرسم!
مامان جلو اومد و کنار بچه نشست. با لحن مهربون ازش سوال پرسید:
مامان: اسمت چیه دخترم؟
دختر: مهرانه!
مرد: دستور ماهانه؛ اگه قصد داری نظر احمقانهت رو به زبون بیاری، فردا صبح جلوی خودش این کار رو بکن!
بیسیم رو پایین آورد و نگاهش به ما افتاد. جلو اومد و با لحنی که حالا دیگه عصبانی نبود، من رو خطاب قرار داد:
مرد: خانم چرا ایستادی؟ دست بچه رو بگیر و برو خونه!
سرم رو تکون دادم.
- ممنون! الان میریم.
دست دختر بچه رو گرفتم و به طرف خونه قدم برداشتم. قدمهام بلند بود و دختر سعی میکرد با عجله پابهپای من بیاد. در کمال تعجب، گریهش بند اومده بود. البته که میدونستم دلیلش چیه! بچهها از همون اول، متوجه قابل اعتماد بودن آلفاها میشدن؛ احتمالاً چون اون مرد حرف زد و دختر شنید، کمی خیالش راحت شد. در هرحال اونجا جای مناسبی برای ایستادن نبود!
از بین جمعیت، به سختی خودم رو به ساختمونی که مامان و بابا توی اون زندگی میکردن، رسوندم.
چراغ قوه رو به دست بچه دادم و از توی جیبم، کلید در ورودی رو بیرون کشیدم. توی قفل فرو کردم و با هل دادن در، دستم رو روی شونهی دختر گذاشتم. وارد ساختمون شدیم و از پلهها با عجله بالا رفتیم. تمام مدت ساکت بود و چراغ قوه رو نگه داشته بود. پشت در رسیدم و در زدم. چند ثانیه بعد، در باز شد و چهرهی مامان توی چهارچوب قرار گرفت.
به محض دیدنم، دستم رو کشید و بعد از وارد شدن ما، در رو بست.
خونه با نور کم یک چراغ قوه از حالت تاریکی محض بیرون اومده بود. بابا با دیدنم جلو اومد و من رو روی مبل نشوند.
بابا: کار خوبی کردی اومدی؛ نگرانت بودیم!
مامان سرش رو تکون داد و کنار بابا روی مبل نشست.
مامان: داشتم میفرستادمش دنبالت!
به دختر بچه که مظلومانه ایستاده بود نگاه کردم و دستهام رو باز کردم.
- بیا اینجا!
به آرومی و درحالیکه مامان و بابا بهش خیره شده بودن، جلو اومد و کنارم نشست.
دختر: کی میریم پیش مامان؟
موهای خرگوشی بلندش رو ناز کردم.
- هوا که روشن بشه، میریم پیششون.
سرش رو به آرومی تکون داد و با چراغ قوهی توی دستش بازی کردی.
صدای مامان باعث شد نگاهم رو ازش بگیرم.
مامان: موضوع چیه؟
بعد از اینکه به خلاصهترین شکل ممکن ماجرا رو تعریف کردم، بابا به حرف اومد:
بابا: اسمش چیه؟
کمی مکث کردم و با گیجی جوابش رو دادم:
- نمیدونم؛ اصلاً وقت نشد که بپرسم!
مامان جلو اومد و کنار بچه نشست. با لحن مهربون ازش سوال پرسید:
مامان: اسمت چیه دخترم؟
دختر: مهرانه!