جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

برترین [منطقه‌ی آشوب] اثر «Rasha_S کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته ترسناک ، تخیلی ، فانتزی توسط Rasha_S با نام [منطقه‌ی آشوب] اثر «Rasha_S کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 10,362 بازدید, 331 پاسخ و 55 بار واکنش داشته است
نام دسته ترسناک ، تخیلی ، فانتزی
نام موضوع [منطقه‌ی آشوب] اثر «Rasha_S کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Rasha_S
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Rasha_S
موضوع نویسنده

Rasha_S

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Oct
3,414
12,271
مدال‌ها
4
خط نقره‌ای رنگ دور آستینش، نشون می‌داد که یکی از فرمانده‌هاست. کمی مکث کرد و دوباره فریاد زد:
مرد: دستور ماهانه؛ اگه قصد داری نظر احمقانه‌ت رو به زبون بیاری، فردا صبح جلوی خودش این کار رو بکن!
بی‌سیم رو پایین آورد و نگاهش به ما افتاد. جلو اومد و با لحنی که حالا دیگه عصبانی نبود، من رو خطاب قرار داد:
مرد: خانم چرا ایستادی؟ دست بچه رو بگیر و برو خونه!
سرم رو تکون دادم.
- ممنون! الان میریم.
دست دختر بچه رو گرفتم و به طرف خونه قدم برداشتم. قدم‌هام بلند بود و دختر سعی می‌کرد با عجله پابه‌پای من بیاد. در کمال تعجب، گریه‌ش بند اومده بود. البته که می‌دونستم دلیلش چیه! بچه‌ها از همون اول، متوجه قابل اعتماد بودن آلفاها می‌شدن؛ احتمالاً چون اون مرد حرف زد و دختر شنید، کمی خیالش راحت شد. در هرحال اونجا جای مناسبی برای ایستادن نبود!
از بین جمعیت، به سختی خودم رو به ساختمونی که مامان و بابا توی اون زندگی می‌کردن، رسوندم.
چراغ قوه رو به دست بچه دادم و از توی جیبم، کلید در ورودی رو بیرون کشیدم. توی قفل فرو کردم و با هل دادن در، دستم رو روی شونه‌ی دختر گذاشتم. وارد ساختمون شدیم و از پله‌ها با عجله بالا رفتیم. تمام مدت ساکت بود و چراغ قوه رو نگه داشته بود. پشت در رسیدم و در زدم. چند ثانیه بعد، در باز شد و چهره‌ی مامان توی چهارچوب قرار گرفت.
به محض دیدنم، دستم رو کشید و بعد از وارد شدن ما، در رو بست.
خونه با نور کم یک چراغ قوه از حالت تاریکی محض بیرون اومده بود. بابا با دیدنم جلو اومد و من رو روی مبل نشوند.
بابا: کار خوبی کردی اومدی؛ نگرانت بودیم!
مامان سرش رو تکون داد و کنار بابا روی مبل نشست.
مامان: داشتم می‌فرستادمش دنبالت!
به دختر بچه که مظلومانه ایستاده بود نگاه کردم و دست‌هام رو باز کردم.
- بیا اینجا!
به آرومی و درحالی‌که مامان و بابا بهش خیره شده بودن، جلو اومد و کنارم نشست.
دختر: کی میریم پیش مامان؟
موهای خرگوشی بلندش رو ناز کردم.
- هوا که روشن بشه، میریم پیششون.
سرش رو به آرومی تکون داد و با چراغ قوه‌ی توی دستش بازی کردی.
صدای مامان باعث شد نگاهم رو ازش بگیرم.
مامان: موضوع چیه؟
بعد از این‌که به خلاصه‌ترین شکل ممکن ماجرا رو تعریف کردم، بابا به حرف اومد:
بابا: اسمش چیه؟
کمی مکث کردم و با گیجی جوابش رو دادم:
- نمی‌دونم؛ اصلاً وقت نشد که بپرسم!
مامان جلو اومد و کنار بچه نشست. با لحن مهربون ازش سوال پرسید:
مامان: اسمت چیه دخترم؟
دختر: مهرانه!
 
موضوع نویسنده

Rasha_S

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Oct
3,414
12,271
مدال‌ها
4
با شنیدن صدای بلند اعلامیه‌ی آلفاها، بابا از سرجاش بلند شد و به‌سمت پرده‌ای که پشت مبل قرار گرفته بود، رفت. دستش رو جلو برد و با کنار زدن پرده، پنجره رو باز کرد.
حالا به وضوح همه چیز رو می‌شنیدیم. صدای مردم دیگه به گوش نمی‌رسید و اطلاعیه‌‌ی آلفا، تنها صدای پایگاه بود که به همراه موسیقی باد، وارد خونه‌ها می‌شد.
آلفا: مردم عزیز پایگاه پنجم! دلیلی برای ترس وجود نداره. نبرد استرنجرها و سگ‌ها، باعث انفجار تعدادی از تجهیزات مولد برق و همچنین قطع شدن تعدادی از کابل‌های اصلی شده. افراد ما به همراه افراد بخش مهندسی و تولیدکننده‌ها، در حال حاضر به طرف نیروگاه حرکت کردن! همه چیز تحت کنترل ماست. شب خوبی داشته باشید.
صدای مرد جوان قطع شد و دوباره صدای زوزه‌ی باد، توی گوش‌هامون پیچید.
بابا از جلوی پنجره کنار اومد و بعد از بستن اون‌ها، به طرف ما قدم برداشت.
بابا: هرچند که بعید می‌دونم منظورش از تعدادی، همه‌ی کابل‌ها نبوده باشه ولی خب شنیدین که چی شد! بریم بخوابیم که صبح شد! خودشون می‌دونن باید چیکار بکنن.
از روی مبل بلند شدم و دستم رو روی شونه‌ی مهرانه گذاشتم.
- بریم بخوابیم که صبح زود باید بریم به ساختمون آلفا!
همه از روی صندلی بلند شدن و به طرف اتاق‌هاشون حرکت کردن. قبل از این‌که مامان و بابا در اتاق رو ببندن، خطاب قرارشون دادم:
- پارسا کجاست؟
مامان سرش رو تکون داد.
مامان: بیدارش کردیم ولی گفت ترجیح میده بخوابه!
لبخند کوچیکی زدم و به همراه مهرانه وارد اتاق شدم.
به‌سمت کمد دیواری کنار تخت رفتم و درش رو باز کردم. دو تا از پتوها رو بیرون کشیدم و روی زمین انداختم که مهرانه چراغ قوه‌ای که دوباره برداشته بود رو به طرف صورتم گرفت.
مهرانه: پس مامان و بابای من چی؟
دوباره داشت بغض می‌کرد. دو تا از متکاها رو هم بیرون کشیدم و از روی شونه نگاهش کردم.
- توی این تاریکی کاری از دست ما برنمیاد! آدرس خونه‌تون رو بلدی؟
سرش رو به آرومی تکون داد.
پتوی ضخیمی رو هم بیرون کشیدم و بعد از پهن کردنش روی زمین، در کمد رو بستم.
- پس بخواب که فردا بریم ببینیم آلفاها چیکار می‌تونن انجام بدن!
متکاها و پتوها رو چیدم و روی زمین نشستم. با دست به زمین کنارم ضربه‌ای زدم.
- عجله کن!
با قدم‌های آروم جلو اومد و کنارم روی زمین دراز کشید. چراغ قوه رو از دستش گرفتم و بعد از خاموش کردنش، پتو رو روی بدنش کشیدم. چراغ قوه رو کنار سرم گذاشتم و روی زمین دراز کشیدم. امیدوار بودم هرچه سریع‌تر از وضعیت مسخره تموم بشه!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Rasha_S

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Oct
3,414
12,271
مدال‌ها
4
***
(آروین)
چشم راستم رو بسته بودم و با تمرکز تمام، به هدف چشم دوخته بودم. اسلحه‌ی توی دستم، بدون کوچک‌ترین لرزش، هدف گرفته بود. قطره‌ی عرقی از شقیقه‌م به طرف چونه‌م حرکت کرد که حین رد شدن از زخم روی گونه‌م، سوزشی کوچیک به وجود آورد.
سکوت محضی که اطرافم حاکم شده بود رو هیچ چیزی نمی‌شکست. زیر نگاه‌های مردم و حریف‌ها، نفسم رو توی سی*ن*ه حبس کردم و با فشار دادم انگشت اشاره‌م روی ماشه، آخرین گلوله‌ی مسابقه شلیک شد.
صدای فریاد و تشویق مردم به طور ناگهانی، سکوت پایگاه رو شکست. تساوی امتیاز بین منطقه‌ی پنجم و هشتم، با شلیک آخر من نابود شد. حالا با اختلاف دو امتیاز، نفر اول تیراندازی شده بودم.
چشم راستم رو هم باز کردم و نفس حبس شدم رو بیرون دادم. با لبخند، سرم رو به‌سمت شونه‌م خم کردم و عرق رو با لباسم پاک کردم. اسلحه رو روی میز گذاشتم و به‌سمت تخته‌ی امتیازهای نهایی برگشتم. دختر جوان، بعد از جابه‌جایی تخته‌های کوچیک اسم‌ها، اسم منطقه‌ی پنجم رو کنار شماره‌ی یک قرار داد.
نیشخند واضحی زدم و درحالی‌که صدای ضربان بلند قلبم توی گوش‌هام می‌پیچید، به مبارکی چشم دوختم. با لبخند کوچیک دست‌هاش رو بالا برد و بعد از سکوت مردم، شروع به صحبت کرد:
مبارکی: تبریک میگم! همه‌ی شما به بهترینِ پایگاه‌های خودتون تبدیل شدید؛ قهرمان‌هایی که برای غرور پایگاه‌شون جنگیدن!
با دست به من اشاره کرد.
مبارکی: و تبریک می‌گم به جنگجوی جوان و جسور ما، آلفای منطقه‌ی پنجم!
صدای تشویق مردم باعث شد با غروری که توی چشم‌هام موج می‌زد، با لبخند سرم رو برای مبارکی تکون بدم. به طرف هم قدم برداشتیم و با قرار گرفتن روبه‌روی همدیگه، دست‌هامون رو به‌سمت هم جلو بردیم و فشردیم.
- شرکت توی این جشنواره، باعث افتخار و خرسندی من بود!
بعد از فشاری که به دستم آورد، دستش رو از گره انگشت‌هام آزاد کرد و به طرف مردم برگشت. پیروزی من برای همه نشونه بود؛ چیزی که نشون می‌داد من قرار نیست به خاطر مچ دستم نابود بشم یا مردمم رو به دستشون بسپرم!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Rasha_S

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Oct
3,414
12,271
مدال‌ها
4
بعد از اون همه چیز به سرعت جلو رفت. دست دادن و تبریک گفتن نمایشی سیاسی‌ها و لبخندهای نمایشی‌تر من! چیزی که ارزش یادآوری داشته باشه، وجود نداشت.
حالا که توی ماشین نشسته بودم و فقط چند کیلومتری با پایگاهم فاصله داشتم، اجازه دادم افکارم آزادانه‌تر پرسه بزنن. آرنجم رو لبه‌ی پنجره گذاشتم و سرم رو به کف دستم تکیه دادم. طبق قولی که داده بودم، به محض رسیدنم به پایگاه، از شقایق خواستگاری می‌کردم. مدت زیادی طول کشید تا تصمیمم رو بگیرم و بعد از اون هم مدت زیادی طول کشید تا اعتمادم نسبت بهش رو برگردونم؛ اما حالا همه چیز درست بود! من آماده بودم که وظیفه‌ای جدید و سخت‌تری رو برعهده بگیرم.
نیم ساعت بعد با نزدیک شدن به دروازه‌ها، دژبان‌ها به تکاپو افتادن. باد به موها و صورتم می‌خورد و حس سرزنده بودن بهم می‌داد. علف‌های بلند نه چندان سبز روی زمین هم توی باد به رقص در اومده بودن! بعد از تأیید شدن، وارد پایگاه شدم و به مردمی که با دیدنم شروع به تشویق و دست زدن کردن، لبخند زدم. می‌دونستم نامه‌ای که به دست ماهان و تمام پایگاه‌های دیگه رسیده، نتیجه‌ی مسابقه رو اعلام کرده.
جلوی ساختمون آلفا ایستادم و با عجله سوییچ ماشین و توی دست یکی از افراد گذاشتم.
- از اینجا به بعدش با خودت!
با قدم‌های بلند به طرف مقصدی که توی ذهنم مشخص کرده بودم، حرکت کردم. از کنار مردم عبور می‌کردم و سرم رو برای جواب به محبت‌هاشون تکون می‌دادم. به محض رسیدن به ساختمون مد نظرم، چشمم به زن مسنی افتاد که از اون خارج می‌شد. با عجله جلو رفتم و در رو برای عبورش باز نگه داشتم. تشکری کرد و بعد از این‌که از من فاصله گرفت، وارد ساختمون شدم.
خوشحال بودم که حافظم برای یادآوری طبقه‌ی سکونت اون، من رو یاری می‌کرد. پله‌ها رو یکی در میون بالا رفتم و پشت در ایستادم. دو بار به در زدم. دست‌هام رو توی جیب شلوارم فرو کردم و منتظر باز شدن در ایستادم.
چند ثانیه بعد، در باز شد اما برخلاف تصورم، چهره‌ی پسری در اوایل بیست سالگیش جلوم قرار گرفت. با دیدنم چشم‌هاش گرد شد و با تعجب لب زد:
پسر: آلفا؟
سرم رو تکون دادم و مستقیم توی چشم‌هاش خیره شدم.
- خانم حمیدی جوان تشریف دارن؟
متعجب، دستی به ته ریش روی صورتش کشید و سرش رو تکون داد.
- پس لطف کنید بهشون بگید کار مهمی باهاشون دارم.
دستش رو پایین انداخت.
پارسا: چشم!
از در فاصله گرفت و برای صدا زدن شقایق، ازم دور شد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Rasha_S

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Oct
3,414
12,271
مدال‌ها
4
فقط چند ثانیه طول کشید تا شقایق متعجب، درحالی‌که با عجله شالش رو روی سرش مرتب می‌کرد، روبه‌روم قرار بگیره. به محض این‌که سرش رو بالا آورد و نگاهش بهم خورد، ناباور به حرف اومد:
شقایق: خوبی؟ صورتت... .
سرم رو تکون دادم.
- باید حرف بزنیم.
سرش رو چرخوند و به داخل خونه نگاهی کوتاه انداخت. وقتی تصمیمش رو گرفت، در خونه رو بست و با نگاهی مطمئن اما نگران بهم خیره شد.
شقایق: کجا میریم؟
- کلید پشت بوم رو داری؟
سرش رو تکون داد. لبخندی کوچیک زدم و به درد لبم توجه نکردم.
- پس بریم!
شروع به بالا رفتن از پله‌ها کرد. با دو پله فاصله ازش، پشت سرش راهی شدم. با عبور از تمام طبقه‌ها و رسیدن به در، دستش رو توی جیبش فرو کرد. دسته کلید رو از توی اون بیرون کشید و بعد از کمی گشتن، کلید درست رو توی قفل فرو کرد. با باز شدن قفل، دستم رو جلو بردم و در رو هل دادم. کناری ایستادم و راه رو برای عبورش باز کردم.
- بفرما!
بدون حرف و توی سکوت، درحالی‌که هنوز گیج بود، از زیر دستم رد شد و وارد پشت بوم شد. پشت سرش وارد شدم و در رو بستم.
چند قدمی جلو رفت و ایستاد. به طرفم برگشت و بهم خیره شد.
شقایق: چه بلایی سرت اومده؟
سرم رو تکون دادم و دستی به صورتم کشیدم.
- مبارزه این چیزها رو هم داره؛ نگران نباش چیزی نشده!
نفسش رو فوت کرد. کمی توی سکوت به آسمون آبی و بدون ابر خیره شدیم. استرس داشتم و نمی‌دونستم چیکار کنم.
زیر لب زمزمه کردم:
- یالا پسر! احمق نشو؛ فقط دهنت رو باز کن و حرف بزن!
با تعجب بهم نگاه کرد.
شقایق: چی گفتی؟
لبخندی نصفه و نیمه زدم.
- هیچی!
یکی از ابروهاش رو بالا انداخت. توی چشم‌هاش هیچ چیزی جز نگرانی دیده نمی‌شد.
شقایق: آروین مطمئنی خوبی؟ اون از صورتت، اون از زیر لب حرف زدنت با خودت و این هم از رنگ صورتت که اگه کنار دیوار وایستی قابل تشخیص نیستی! هیچ‌وقت تا حالا این‌جوری ندیده بودمت؛ آلفای منطقه‌ی پنجم و این‌جوری بودن؟ ابداً عادی نیست!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Rasha_S

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Oct
3,414
12,271
مدال‌ها
4
نفسم رو به بیرون فوت کردم و توی چشم‌هاش خیره شدم.
- شقایق! واقعاً نمی‌دونم باید چی بگم و از کجا شروع کنم و یا حتی چطوری بگم؛ اما می‌خوام بدونی که حرفی که می‌زنم برای یک یا دو روز پیش نیست! مدت‌هاست که می‌خواستم همچین صحنه و گفتگویی رو باهات داشته باشم.
سرم رو تکون دادم.
- نه! در واقع چندین سال بوده که همچین چیزی رو می‌خواستم؛ اما نشد! علاقه‌ای ندارم که در مورد دلیل و یا حتی اتفاقاتی که توی گذشته‌ی ما افتاد، صحبتی بکنم؛ یا حتی اون عوضی‌ای که باعثش شد! اما حالا، امروز و در این لحظه، تنها چیزی که می‌خوام، یه زندگی آروم با کسیه که تمام این سال‌ها، تمام اتفاقاتی که افتاد، حتی ذره‌ای هم از حسم بهش کم نکرد.
آب دهنش رو قورت داد. دهنش رو باز کرد که چیزی بگه اما با بالا اومدن دستم و اشاره‌م، سکوت کرد.
- دوست دارم وقتی که خسته از مأموریت برمی‌گردم، کسی باشه که بتونم کل روز در مورد اتفاقات باهاش حرف بزنم، بدون این‌که ترس از مورد قضاوت قرار گرفتن تصمیم‌هایی که گرفتم رو داشته باشم! دوست دارم در آینده، بتونم دست تو و بچه‌مون رو بگیرم و تمام این پایگاه کوچیک رو قدم بردارم، درحالی‌که لبخند روی لب‌هامونه و حتی برای یک ثانیه هم که شده، از دست‌هام برای چیزی جز کشتن اون موجودات استفاده کنم!
با انگشت بهش اشاره کردم.
- و دوست دارم اون فرد تو باشی شقایق!
اشکی که توی چشم‌هاش جمع شد شوکه و دستپاچه‌م کرد.
شقایق: می‌دونی چند سال منتظر این لحظه موندم؟ چند سال حسرت خوردم و خودم رو لعنت کردم؟
سرم رو پایین انداختم. دوست داشتم اشک‌هاش رو پاک کنم اما خودش و اعتقاداتش اون‌قدری برام مهم بود که اهمیتی به خواسته‌م ندم. با کمی مکث، به آرومی دستم رو بالا آوردم و لبه‌ی شالش رو گرفتم. شالش رو به آرومی زیر چشم‌هاش کشیدم.
- متأسفم! باید همه چیز رو ثابت می‌کردیم.
لبخند زد و شال رو ازم گرفت. منتظر جوابش بودم که پشتش رو بهم کرد و به طرف در پشت بوم حرکت کرد. غافلگیر شدم.
- شقایق؟
دستش رو توی هوا تکون داد.
شقایق: به خانواده‌ت بگو با خانواده‌م صحبت کنن. راستی حواست به برق هم باشه؛ توی تاریکی نمی‌شه صحبت‌های مهم رو انجام داد.
شوکه شده به سایه‌ش که با پایین رفتن از پله‌ها، از دیدم محو می‌شد، خیره شدم. چند ثانیه طول کشید تا متوجه منظورش بشم. کم‌کم لبخندی به پهنای صورتم، روی لب‌هام ظاهر شد. به لبه‌ی دیوار کوتاه تکیه دادم و به در نیمه باز خیره شدم.
با به یاد آوردن جمله‌ی آخرش، به طور ناگهانی تکیه‌م رو از دیوار گرفتم. گیج شده بودم.
- منظورش چی بود؟ ما که توی تمام این مدت قطعی برق نداشتیم!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Rasha_S

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Oct
3,414
12,271
مدال‌ها
4
***
دستگیره رو پایین کشیدم و وارد اتاق شدم. ماهان جاخورده از روی صندلی پرید و صاف ایستاد. پشت میز چوبی و نه‌چندان بزرگش ایستاده بود و دست‌هاش رو به عنوان تکیه‌گاه، روی میز و برگه‌ها قرار داده بود. از شدت بلند شدنش، تعدادی برگه روی زمین افتاد و صدای برخوردشون، سکوت حاکم بر اتاق رو شکست.
بدون توجه به چهره‌ی مبهوتش جلو رفتم و روبه‌روش ایستادم.
- قضیه‌ی برق چیه؟
دستی توی موهای کوتاه قهوه‌ایش کشید.
ماهان: سلام! پیروزی منطقه مبارک!
سرم رو تکون دادم.
- مبارک شما! حالا جواب من رو بده؛ قضیه‌ی برق چیه؟
نفسش رو فوت کرد و خودش رو روی صندلی رها کرد.
ماهان: پریشب برق کل پایگاه رو از دست دادیم. استرنجرها و سگ‌ها به جون هم افتاده بودن!
اخم کردم و روی نزدیک‌ترین صندلی نشستم.
- و برنامه‌ی تو چی بود؟
کف دستش رو روی پاش حرکت داد.
ماهان: مهندسی و تولید کننده‌ها به طور شبانه روزی در حال تعمیر و البته گسترش نیروگاه هستن؛ عملاً همه‌ی توان و امکانات رو روی این کار متمرکز کردیم.
سرم رو تکون دادم.
- کار خوبی کردی! چه تعداد آلفا برای پشتیبانی و محافظت فرستادی؟
لبخند کوچیکی زد. از حمایت من مطمئن شده بود و استرس توی چشم‌هاش نابود شده بود.
ماهان: گروه پنج و شش اعزام شدن.
سرم رو به پشتی تکیه دادم. اتاق‌های آلفاها هیچ‌وقت چیز جذاب و قابل توجهی نداشت که بخوام حواسم رو اون‌ها پرت کنم؛ در واقع هیچ چیزی جز دو میز و صندلی‌ای که جلوی پنجره، کنار سه کمد فلزی چسبیده به دیوار قرار گرفته بودن و به وسیله‌ی چهار صندلی ساده‌ی روبه‌روشون تزئین شده بودن، توی اتاق قرار نداشت.
- نیم ساعت چرت می‌زنم و بعدش مستقیم میریم پیششون؛ آماده شو!
سرش رو دوباره توی برگه‌ها فرو کرد.
ماهان: اطاعت!
چشم‌هام رو بستم و سعی کردم چُرت کوتاهی بزنم؛ هرچند تصویر چهره‌ی معصوم و ساده‌ی شقایق، حتی برای یک ثانیه هم از جلوی چشم‌هام محو نمی‌شد!
فقط چند ثانیه طول کشید که صدای ماهان که در حال بررسی فرم‌های گزارش و درخواست‌ها بود، به زمزمه تبدیل بشه و پلک‌های خسته‌م، سنگین بشن.
فقط امیدوار بودم که هیچ موجود لعنتی‌ای حمله نکنه تا بتونم برای چند دقیقه هم که شده، بعد از چند روز خواب و بیداری و آماده‌باش، به ذهنم استراحت بدم!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Rasha_S

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Oct
3,414
12,271
مدال‌ها
4
با احساس صدای پایی که بهم نزدیک می‌شد، چشم‌هام رو به سرعت باز کردم و سرم رو به‌سمت چپ چرخوندم. ماهان درحالی‌که دکمه‌های سرآستین فرم خاکی‌رنگش رو می‌بست، نیم نگاهی بهم انداخت.
ماهان: چی شد؟
تکیه‌م رو از پشتی صندلی گرفتم و بعد از این‌که سرم رو به دو طرف تکون دادم، از روی اون بلند شدم. دستی به پشت گردنم کشیدم.
- صدای قدم‌هات آزارم میده!
دهن کجی کرد و چهره‌ای متأسف که مصنوعی بودنش واضح بود، به خودش گرفت.
ماهان: شرمنده!
به طرف در رفتم و دستگیره رو پایین کشیدم. قدم توی راهروی خلوت گذاشتم و با قدم‌های آروم اجازه دادم ماهان کنارم حرکت کنه.
- قبلش باید به خونه سر بزنم.
سرش رو تکون داد.
ماهان: جلوی دروازه منتظرت می‌مونم.
شونه بالا انداختم و دست‌هام رو توی جیب شلوارم فرو کردم.
- هرجور راحتی!
از بین بچه‌ها عبور کردیم و جلوی در رسیدیم. خداحافظی کردم و دستم رو به‌سمت در شیشه‌ای بردم که صداش از پشت سرم، دستم رو توی هوا متوقف کرد.
ماهان: با این قیافه می‌خوای بری؟
از روی شونه نیم نگاهی متعجب بهش انداختم.
- مشکلش چیه؟
لبخندی کوچیک زد.
ماهان: مشکل نداره ولی زخمی و خراشیده شده؛ بعید می‌دونم مامانت ناراحت نشه!
نفسم رو به بیرون فوت کردم و خواستم جوابش رو بدم که صدای سلام یکی از کارآموزهای آلفا، مکالمه‌مون رو قطع کرد.
کارآموز: سلام قربان!
روی پاشنه‌ی پا چرخیدم و به پسر بیست ساله با فرم کارآموزها روبه‌رو شدم. با کمی فاصله، کنار ماهان ایستاده بود و با اشتیاق و هیجان نگاهم می‌کرد.
لبخند زدم و سرم رو تکون دادم.
- سلام!
دستم رو از توی جیبم بیرون کشیدم و با دو قدم بلند، جلوش ایستادم. دستم رو به طرفش دراز کردم. با تعجب و ناباوری نگاهش رو بین من و دستم حرکت داد. با تلنگری که ماهان بهش زد، با عجله دستش رو جلو آورد و دستم رو فشرد. خنده‌م رو پشت نگاه جدیم پنهان کردم.
- امیدوارم دوره‌ی کارآموزی خوبی داشته باشی آلفا!
با ذوقی که به خاطر آلفا مورد خطاب قرار گرفتنش توی چشم‌های قهوه‌ایش پیدا شده بود، جوابم رو داد:
پسر: ممنون قربان! کار کردن در کنار شما، باعث افتخار همه‌ی ماست!
با صدای ماهان که ساعت رو یادآوری می‌کرد، ازش فاصله گرفتم.
- برو سر پستت.
احترامی محکم گذاشت و ازمون فاصله گرفت.
بدون حرف، از در خارج شدیم و بعد از خداحافظی، ماهان به طرف دروازه‌ها حرکت کرد و من به‌سمت خونه روانه شدم. ممکن بود تا چند روز نتونم برگردم و بهتر بود همین الان همه چیز رو سروسامون می‌دادم!
 
موضوع نویسنده

Rasha_S

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Oct
3,414
12,271
مدال‌ها
4
قدم‌های بلندم روی آسفالت‌ها باعث شد مسیر رو توی نصف زمانی که باید، طی کنم.
کلید رو توی قفل فرو کردم و در رو باز کردم. وارد خونه شدم و همزمان با عبور از راهرو، با صدای بلند مامان رو صدا زدم.
صدای خسته‌ش رو از توی اتاق شنیدم. با قدم‌های بلند از توی سالن عبور کردم و وارد اتاقی که روبه‌روم قرار داشت، شدم.
مامان روی تخت نشسته بود و مشغول مرتب کردن لباس‌های شسته شده بود.
به محض ورودم، نگاهم به زمین وسط اتاق خورد و تمام صحنه‌های تلخ‌ترین لحظه‌ی زندگیم، دوباره جلوی چشم‌هام شروع به حرکت کردن. زجه‌های مامان، گریه‌های آرین، شقایقی که روی زمین نشسته بود و به آرومی اشک می‌ریخت در حالی‌که بدن غرق خون بابا روی پای مامان قرار گرفته بود، چیزی بود که هیچ وقت موفق به فراموش کردنش نمی‌شدم.
دست‌هام رو مشت کردم و سعی کردم نگاهم رو به مامان که منتظر نگاهم می‌کرد، بدوزم. غده‌ی سفت و مصممی که توی گلوم بود رو فرو بردم و با چشم‌های آروم به مامان نگاه کردم.
مامان: چی شده آروین؟
جلو رفتم و به آرومی، روی تخت نشستم.
- باید در مورد یه موضوع خیلی مهم حرف بزنیم مامان!
تی‌شرت آرین رو کنارش، روی تخت گذاشت. سعی می‌کرد نشون نده اما لرزش دست‌هاش رو می‌دیدم! از همون اول که وارد اتاق شده بودم، ترس و لرزش مردمک چشم‌هاش به بدنش هم سرایت کرد.
به آرومی دستش رو بالا آورد و روی زخم بسته شده‌ی گونه‌م کشید. مامان برای من همون فرشته‌ای بود که حتی با لمسش هم شفا پیدا می‌کردم!
مامان: چه بلایی سرت اومده؟ اون عوضی‌ها چیکار کردن؟
لبخند زدم و دستش رو توی دستم گرفتم.
- چیزی نیست مامان جان! مسابقه بود و این اتفاقات عادی! مهم اینه که برنده شدم.
سرش رو تکون داد. بغض کرده بود و اشک توی چشم‌هاش جمع شده بود.
مامان: تو و آرین تمام چیزی هستین که برای من مونده!
در حالی‌که دستش رو بالا آوردم و بوسیدم، لعنتی به نادونی خودم فرستادم.
 
موضوع نویسنده

Rasha_S

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Oct
3,414
12,271
مدال‌ها
4
- مامان جان گریه نکن که یه خبر خوب برات دارم!
سعی می‌کردم با عوض کردن موضوع به سریع‌ترین حالت ممکن، دوباره خوشحالش کنم.
نگاهم کرد.
مامان: چی شده؟
کمی مکث کردم.
- یادته گفتم وقتی برگشتم و همه چیز درست شد جلو میرم؟
خیره به چشم‌های مرددم مونده بود.
مامان: خب؟
آب دهنم رو قورت دادم.
- بهش گفتم!
کمی سکوت کرد. کم‌کم لب‌های باریکش از دو طرف کش اومد و لبخندی مهربون و خوشحال روی لب‌هاش نشست.
مامان: و شقایق چی گفت؟
دستم رو پشت گردنم کشیدم.
- گفت بگم با خانواده‌ش صحبت کنین.
دستش رو از توی دستم بیرون کشید و با بالا آوردنش، از روی تخت بلند شد. چشم‌هاش از خوشحالی برق می‌زد.
مامان: پسر من داره داماد میشه؟ چی بهتر از این؟!
نفسم رو با خیال راحت بیرون دادم و تک خنده‌ای کردم.
- حرف می‌زنی مامان؟
پرده‌های بلند رو از جلوی پنجره کنار زد و به درخت‌های کاجی که دو طرف خیابون رو گرفته بودن، خیره شد.
مامان: معلومه که حرف می‌زنم! دیگه از خدا چی می‌خوام؟!
از روی تخت بلند شدم و تلاش بی‌فایده‌ای برای جمع کردن لبخندم کردم.
- مامان خودمی!
خندید و به‌سمت من چرخید.
مامان: برای سه شب دیگه قرار می‌ذارم؛ یادت نره به موقع بیای!
تعجب کردم.
- چی؟
چشمکی زد.
مامان: من اگه پسرم رو نشناسم که دیگه مادر نیستم! تو دو دقیقه هم سرجای خودت آروم نمی‌مونی. چی باعث شده فکر کنی وقتی پایگاه برق نداره روی موندت حساب می‌کنم؟!
احترامی نظامی و محکم گذاشتم.
- قربان فرمانده‌ی اصلی که پسر بزرگش هوشش رو مدیونشه!
صدای خنده‌های شادش که توی خونه پیچید، حس کردم بابا گوشه‌ای از خونه ایستاده و بهم لبخندی مغرورانه میزنه.
- اجازه‌ی مرخصی به من میدین قربان؟
دستش رو توی هوا تکون داد و از بین خنده‌هاش جوابم رو داد:
مامان: برو پسر! برو که این کارها از آلفای منطقه‌ی پنجم بعیده!
با لبخندی که روی لب‌هام باقی مونده بود، با عجله از اتاق خارج شدم و به طرف در ورودی رفتم. لحظه‌ی آخر، برگشتم و با صدای بلند خطاب قرارش دادم:
- سه شب دیگه قبل از غروب آفتاب خودم رو می‌رسونم!
صداش از توی اتاق به گوشم رسید:
مامان: برو بچه!
خندیدم و از خونه‌ی مرتب و کرم‌ـ‌قهوه‌ای رنگ خارج شدم.
 
آخرین ویرایش:
بالا پایین