جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

برترین [منطقه‌ی آشوب] اثر «Rasha_S کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته ترسناک ، تخیلی ، فانتزی توسط Rasha_S با نام [منطقه‌ی آشوب] اثر «Rasha_S کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 10,211 بازدید, 331 پاسخ و 55 بار واکنش داشته است
نام دسته ترسناک ، تخیلی ، فانتزی
نام موضوع [منطقه‌ی آشوب] اثر «Rasha_S کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Rasha_S
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Rasha_S
موضوع نویسنده

Rasha_S

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Oct
3,414
12,212
مدال‌ها
4
با فرو بردن انگشتم توی جیب، تنها چیزی که داخلش بود رو بیرون کشیدم و بدون توجه به چیزی، همزمان که بهش خیره بودم، در کمد رو بستم. صدای برخورد در فلزی هم باعث نشد نگاهم رو از حلقه‌ی کوچیکی که کف دست بزرگم قرار گرفته بود، بگیرم. زنجیرهای نازک و کوچیک طلا، رشته‌های بافته شده و باریک سفید و طلایی رو از دو طرف محاصره کرده بودن و یادآور هنر هنرمندی از سی سال پیش بودن.
روزی که مامان حلقه‌ی ازدواجش که حالا برای دست‌هاش کمی کوچیک شده بود رو بیرون آورد و توی دست من گذاشت، ازم قول گرفت که اون رو به کسی هدیه بدم که تصمیم دارم زندگیم رو باهاش شریک بشم. نفس عمیقی کشیدم. حالا من اون فرد رو پیدا کرده بودم؛ یا بهتره بگم من اون رو دوباره به دست آورده بودم!
گوشه‌های لبم به دو طرف کش اومد و مشتم رو بستم. دستم رو توی جیب شلوارم فرو کردم و حلقه رو توی اون رها کردم. به طرف در رفتم و بی‌صدا از اتاق خارج شدم. نیم نگاهی به ساعتم کردم و با دیدن عقربه‌ها، قدم‌هام رو توی راهروی مستقیم سریع‌تر برداشتم.
از راهرو خارج شدم و توی سالن اصلی، به طرف در ورودی که روبه‌روم قرار داشت، حرکت کردم. چند قدم مونده بود که در اتاقک نگهبانی سمت راست سالن باز شد و ماهان از اون خارج شد. با دیدنم با عجله به طرفم اومد و احترام گذاشت.
ماهان: تا بعد از ظهر برمی‌گردی؟
سرم رو تکون دادم.
- نه! همه‌ی پرونده‌ها و درخواست‌ها رو بررسی کردم. فقط باید نتیجه رو بهشون اطلاع بدی و بعد هم بایگانیشون کنی. بچه کاپیتان گروه سه و پنج هم خبر بده که برای دوشنبه ظهر آماده باشن؛ حتی یک ثانیه تأخیر در حرکت هم قابل قبول نیست.
دستش بالا آورد و کنار شقیقه‌ش قرار داد.
ماهان: اطاعت!
ضربه‌ی آرومی به شونه‌ش زدم و با رد شدن از کنارش، با قدم‌های بلند از ساختمون خارج شدم.
فقط ده دقیقه طول کشید تا با عبور از بین مردم، جلوی در خونه قرار بگیرم. دستم رو بالا آوردم و برای بار هزارم، به ساعت نگاه کردم. طبق قرار، تا یک یا دو دقیقه‌ی دیگه از خونه خارج می‌شد.
 
موضوع نویسنده

Rasha_S

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Oct
3,414
12,212
مدال‌ها
4
به دیوار آجرنما تکیه دادم و دست‌هام رو توی جیب‌هام فرو بردم. به مردم پردغدغه و قدم‌های بلند و پر از عجله‌شون چشم دوختم و توی فکر فرو رفتم.
از بین جمعیت، نگاهم به پسر بچه‌ای افتاد که صورت تپل و سفیدش برام شدیداً آشنا بود. انگار سنگینی نگاهم رو حس کرد که سرش رو چرخوند و توی چشم‌هام خیره شد. با دیدنم، چشم‌های عسلی‌رنگش برق زد و با قدم‌های بلند و درحالی که با دست راهش رو بین مردم باز می‌کرد، به طرفم حرکت کرد.
تکیه‌م رو از دیوار گرفتم و کمی چشم‌هام رو تنگ کردم. سعی داشتم این پسر بچه‌ی پر از ذوق و شوق رو به یاد بیارم.
با رسیدن بهم، با سه قدم فاصله از من ایستاد و دست کوچیکش رو به طرفم دراز کرد.
پسر: سلام فرمانده!
بدون این‌که تلاشم برای به یاد آوردنش رو نشون بدم، لبخندی صمیمانه زدم و دست راستش رو توی دست چپم گرفتم.
- سلام پسر! حالت چطوره؟
گوشه‌های لبش به دو طرف کشیده شد و چال گونه‌ش جرقه‌ای توی سرم زد. تصویر پسر بچه‌ی کوچیکی که قطره‌های اشک یکی بعد از دیگری از چشم‌هاش پایین می‌ریخت، دوباره همون احساس استیصال رو توی قلبم زنده کرد. فقط دو سال گذشته بود اما همین مدت کم هم کارن کوچولو رو تغییر داده بود!
کارن: خوبم ممنون!
دستش رو ول کردم و دستم رو توی موهای طلایی و نسبتاً بلندش فرو کردم.
- دو ساله که ندیدمت کوچولو!
خندید و همزمان، چشم‌غره‌ای بهم رفت.
کارن: من خیلی شما رو دیدم اما آلفا وقت برای این سلام و احوال‌پرسی‌های الکی نداره!
چشمکی بهش زدم.
- پسر ده ساله رو چه به این حرف‌ها!
لبخند زد و چیزی نگفت.
- پدر و مادرت چطورن؟
کمی مکث کرد.
کارن: من رو به عنوان پسرشون قبول کردن.
با جدیت نگاهش کردم.
- و تو چی؟
شونه بالا انداخت و چشم‌هاش کمی خیس شد.
کارن: مامان و بابای واقعی من مردن؛ ولی این دو نفر رو خیلی دوست دارم!
صدای باز شدن در فلزی باعث شد از روی شونه به منبع صدا نگاه کنم. با دیدن شقایق سرمه‌ای پوش لبخند زدم. دوباره به کارن نگاه کردم.
- هر وقت خواستی می‌تونی من رو ببینی! کار من شماها هستن؛ نه چیز دیگه!
دندون‌هاش رو با شادی به نمایش گذاشت و سرش رو تکون داد.
 
موضوع نویسنده

Rasha_S

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Oct
3,414
12,212
مدال‌ها
4
کتونی‌های سفید شقایق، با صدایی نامحسوس بهم نزدیک شدن و کنارم قرار گرفتن. سرم رو به طرفش چرخوندم.
شقایق: ببخشید اگه یه‌کم دیر شد!
سرم رو تکون دادم.
- صاحب اختیارین!
لبخند خانومانه‌ای زد و به کارن نگاه کرد. دستم رو به طرف پسر دراز کردم.
- کارن آقا دوست عزیز من هستن. دو سال پیش توی یکی از مأموریت‌ها باهاش آشنا شدم.
شقایق به کارن نگاه کرد و با تکیه دادن دست‌هاش به زانوهاش، به طرف پسر خم شد. دست راستش رو دراز کرد و دست کوچیک کارن رو به آرومی فشرد.
شقایق: خوبی کارن جان؟
سرش رو تکون داد.
کارن: مرسی!
به کارن نگاه کردم.
- کارن خان؛ شقایق خانم نامزد و همسر آینده‌ی من هستن!
چشم‌هاش از هیجان گرد شد.
کارن: آلفا داره ازدواج می‌کنه؟!
لحن متعجب و هیجان‌زده‌ش، هردومون رو به خنده انداخت. شقایق سرش رو چرخوند و به من نگاه کرد.
- قطعاً! حالا برو به کارت برس که ما هم بریم دنبال کارهامون!
سرش رو با عجله تکون داد و عقب‌عقب رفت.
کارن: باشه.
روی پاشنه‌ی پا چرخید و همزمان که از ما دور می‌شد، دستش رو توی هوا تکون داد.
کارن: خداحافظ!
به شقایق که به آرومی می‌خندید، نزدیک شدم و کنارش ایستادم. نگاهم کرد.
شقایق: همه باخبر میشن!
دست‌هام رو پشت کمرم، به هم گره کردم و سرم رو تکون دادم.
- امروز که توی جمعیت با هم دیده بشیم، آخرین سرنخ هم بهشون داده میشه و با هم بودن ما تأیید میشه.
سرم رو به طرفش کج کردم و چشمک زدم.
- البته که تمام خواسته‌ی فعلی من برآورده میشه!
گونه‌هاش رنگ قرمز به خودشون گرفتن. آستین پیرهنم رو گرفت و شروع به قدم برداشتن کرد.
شقایق: بریم؛ دیر شد!
قدم‌هام رو با قدم‌های کوچیکش هماهنگ کردم و به طرف جمعیت حرکت کردیم.
به پشت سرش نگاه کردم و توی فکر فرو رفتم. کنجکاو بودم واکنش شایان رو بعد از شنیدن این خبر بدونم. چهره‌ش بعد از باخبر شدن، دیدنی بود؛ البته که ته ذهنم منتظر واکنش یلدا هم بودم! با تمام زخم زبون‌هاش به شقایق، باز هم اتفاقی که ازش متنفر بود افتاد!
 
موضوع نویسنده

Rasha_S

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Oct
3,414
12,212
مدال‌ها
4
مسیر خونه تا رستوران مدنظر ما اون‌قدر کوتاه بود که در عرض پنج دقیقه بهش رسیدیم. روی سنگ‌فرش جدید و طوسی‌رنگ جلو رفتم و در شیشه‌ای رو به داخل هل دادم. همزمان با تکون خوردن زنگوله‌ی کوچیک بالای در و بلند شدن صداش، سرم رو به طرف شقایق چرخوندم. در رو با دست راستم باز نگه داشتم و از جلوی در کنار رفتم.
- اول شما!
لبخند زد و درحالی‌که دسته‌های کیف مشکی‌رنگ و کوچیک توی دستش رو می‌فشرد، از زیر دستم رد شد و وارد رستوران شد. منتظر وارد شدن من موند و با ورودم، با چشم‌های درخشانش نگاهم کرد.
شقایق: کجا بشینیم؟
توی یه نگاه کلی، رستوران رو از نظر گذروندم و به میز چوبی گوشه‌ی سالن اشاره کردم.
- بین این و اون میز ته سالن، این بهتره.
سرش رو تکون داد. بدون توجه به نگاه متعجب و کنجکاو مردم، از بین میز و صندلی‌ها عبور کردیم و روی میز انتخاب شده‌مون نشستیم.
کیفش رو گوشه‌ی میز گذاشت و با دست، پایین پیرهنش رو مرتب کرد. خواستم چیزی بگم که با اومدن گارسون سفیدپوش به طرفمون، لب‌هام دوباره‌ روی هم قرار گرفتن. منو رو روی میز قرار داد و نگاهش رو بین ما چرخوند.
زن: روزتون بخیر. چی میل دارین قربان؟
به شقایق چشم دوختم.
- من تا حالا اینجا نیومدم و غذاهاش رو امتحان نکردم؛ پس انتخاب برعهده‌ی خانومم!
لبخند زد و بدون نگاه به منو، توی چشم‌هام خیره شد.
شقایق: چهار سیخ کباب و دو پرس برنج لطفاً!
دختر دستی به روبان بسته شده دور موهای پشت سرش کشید و مشغول یادداشت توی دفترچه‌ی کوچیکش شد.
گارسون: حتماً! نوشیدنی چطور؟ آب میل دارین یا دوغ؟
نیم نگاهی به گارسون انداختم. از علاقه‌ی زیاد شقایق به دوغ خبر داشتم.
- دو تا دوغ!
به نشونه‌ی احترام، کمی خم شد.
گارسون: چشم قربان!
با دور شدنش از ما، به شقایق نگاه کردم و نامحسوس، دستم رو توی جیب شلوارم فرو کردم.
- بابت شب خواستگاری شرمنده‌م! هم دیر رسیدم، هم حلقه رو نیاوردم!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Rasha_S

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Oct
3,414
12,212
مدال‌ها
4
نگاهش رو از پنجره‌ی پشت سرم گرفت و به من خیره شد. حتی صدای همهمه‌ی صحبت مردم توی این محیط چوبی فلزی هم باعث می‌شد نگاهم رو از چشم‌هاش بگیرم. این چشم‌ها خیلی وقت بود که جزوی از دنیای من شده بودن!
سرش رو تکون داد.
شقایق: این چه حرفیه آروین! همه‌ی ما در مورد تو و جایگاهت خبر داریم و درک می‌کنیم. اتفاقاً این‌که با اون لباس‌ها اومدی باعث شد احساسم بهت عمیق‌تر بشه. شاید به نظر خودت اشتباه بوده ولی برای ما، کار تو به این معنی بود که من اون‌قدر برای تو اهمیت داشتم که تو بدون توجه به ظاهرت و صرفاً برای زودتر رسیدن، با لباس فرم عملیاتیت اومدی!
لبخند زدم و مشتم رو روی میز گذاشتم. استرس اون روز روی پشت بوم رو نداشتم و این باعث می‌شد بهتر شرایط رو مدیریت کنم.
- روزی که ویزام اومد، مامانم حلقه‌ی ازدواجش رو از توی دستش بیرون آورد و توی دستم گذاشت. اون روز بهم تأکید کرد که اون حلقه رو به کسی بدم که می‌خوام زندگیم رو تا ابد باهاش شریک بشم. اولش گیج بودم و نمی‌دونستم برای چی این‌کار رو می‌کنه؛ ولی بعد از یه مدت متوجه شدم که اون در واقع یه تیکه از قلبش رو به من داده!
مشتم رو باز کردم و حلقه‌ی زرد رنگ کف دستم رو به طرفش گرفتم.
- توی تمام اون سال‌ها، هیچ‌وقت نتونستم اون فرد رو پیدا کنم تا وقتی که در ماشین باز شد و تو رو کنار مادر و پدرت دیدم! شقایق، حاضری زندگیت رو تا ابد با من شریک بشی؟
چشم‌هاش از اشک برق زد. نگاهش رو از چشم‌هام گرفت و به حلقه‌ی توی دستم دوخت. به آرومی دستش رو بالا آورد، حلقه رو از توی دستم برداشت و توی انگشت حلقه‌ی چپش فرو کرد. نگاهش رو دوباره به من دوخت و مصمم کلمات رو بیان کرد.
شقایق: تا زمانی که دارم نفس می‌کشم، توی زندگیت می‌مونم و توی قلبم می‌مونی!
تک خنده‌ی خوشحالی کردم. با عجله کیفش رو از روی میز برداشت و دنبال چیزی داخلش گشت. با تعجب و منتظر نگاهش می‌کردم. بالاخره دستش رو بیرون آورد و کیف رو روی میز رها کرد. دستش رو جلو آورد و حلقه‌ی پلاتینی ساده آشنایی رو جلوی چشم‌هام گرفت.
شقایق: قبل از این‌که بیای، الهه خانم این رو بهم داد.
 
موضوع نویسنده

Rasha_S

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Oct
3,414
12,212
مدال‌ها
4
با تعجب نگاهم رو بالا آوردم و بهش خیره شدم.
- این که... .
بین حرفم پرید و سرش رو تکون داد.
شقایق: آره! مال پدرت بوده. مامانت اون شب بهم گفت. گفت هروقت خواستی بهم حلقه‌ی ازدواج رو بهم بدی، این رو بهت بدم.
دستم رو جلو بردم و انگشتر رو از دستش گرفتم. به آرومی توی انگشتم فرو بردم و چند ثانیه بهش خیره موندم. خاطرات گذشته باعث می‌شد دوباره احساس غم بکنم، ولی نمی‌خواستم این حس رو به شقایق هم منتقل کنم.
نفس عمیقی کشیدم و بدون توجه به مردم شاد و کنجکاو پشت سر شقایق، با چشم به لامپ‌های آویزون از سقف که توی حفاظی از جنس استیل قرار گرفته بودن، اشاره کردم.
- با این نور کم سالن، محیط خیلی عاشقانه و رمانتیک شده!
خندید.
شقایق: آره.
روی صندلی چرخید و سالن رو از نظر گذروند.
شقایق: پس کی ناهار رو میارن؟
همون لحظه، دختر گارسون با سینی کباب توی دستش از در ته سالن خارج شد.
- همین الان!
پنج دقیقه‌ی اول رو توی سکوت، مشغول خوردن ناهار بودیم تا این‌که این سکوت رو شقایق شکست.
شقایق: در مورد خونه چیکار کنیم؟
برنج توی دهنم رو قورت دادم و نگاهم رو بالا گرفتم. بوی خوب کباب و برنجی از مسئول تولید اون، منطقه‌ی دهم و یازدهم بودن و نیاز کل مناطق داخل مرزها رو رفع می‌کردن، توی بینیم پیچیده بود.
- خودم ردیفش می‌کنم.
با به یاد آوردن چیزی، با آرامش ادامه دادم:
- در موردش نظر خاصی داری؟ اگه توی خونه‌ی فعلی که داری راحتی، می‌تونیم همونجا زندگی کنیم!
سرش رو تکون داد و قبل از این‌که تیکه‌ی کباب رو با چنگال توی دهنش بذاره، جوابم رو داد:
شقایق: نه! من مشکلی ندارم. خونه رو تحویل بخش آلفا میدم. می‌تونیم یه جای نزدیک‌تر به بخش‌هامون بگیریم.
سرم رو به نشونه‌ی تایید تکون دادم و نگاهم رو از خراش روی میز گرفتم.
- فردا لیست خونه‌های در دسترس رو بررسی می‌کنم. اون‌هایی که مناسب ما هستن رو با هم بهشون سر می‌زنیم.
اوهومی گفت و با انگشت اشاره‌ش، خط صاف خراشیده شده روی میز رو دنبال کرد. گوشه‌های لبم به‌سمت بالا خم شدن؛ حلقه‌ی طلایی‌رنگ قدیمی، عجیب به انگشت‌های ظریف و کشیده‌ش می‌اومد!
 
موضوع نویسنده

Rasha_S

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Oct
3,414
12,212
مدال‌ها
4
***
(شقایق)
چهار روز از رستوران رفتنمون می‌گذشت؛ اما همین چهار روز کافی بود تا کل پایگاه متوجه قصد ما برای ازدواج بشن.
دکمه‌های شومیز گلبهی‌رنگ پاییزم رو بستم و از توی اتاق بیرون اومدم. جلوی آینه‌ای که توی راهرو قرار گرفته بود، ایستادم و شال مشکیم رو روی سرم مرتب کردم. با پایین اومدن دستم، نگاهم به انگشت حلقه‌م افتاد و دوباره ذوق و هیجان توی وجودم پیچید.
انعکاس تصویر مامان از توی آینه که پشت سرم ایستاده بود، باعث شد روی پاشنه‌ی پا بچرخم و روبه‌روش قرار بگیرم. نگاهی به سرتاپام انداخت و لبخند زد.
مامان: امروز برای دیدن خونه میرین؟
سرم رو تکون دادم و بند کیف مشکیم رو روی شونه‌م مرتب کردم.
- آره!
به سه جعبه‌ای که گوشه‌ی سالن چیده شده بودن، اشاره کرد.
مامان: خونه رو تحویل دادی؟
نیم نگاهی به جعبه‌هایی که دو ساعت پیش و بعد از تموم شدن شیفتم از خونه‌ی قبلی به اینجا منتقل کرده بودم، انداختم.
- آره!
قدم‌زنان از راهرو خارج شدیم و به طرف در ورودی رفتیم. پارسا که روی مبل، پشت به ما نشسته بود و مشغول خوندن جزوه‌هاش بود، دستش رو روی پشتی مبل گذاشت و به طرفمون برگشت.
پارسا: خب چرا همون خونه رو نگه نداشتین؟
قبل از این‌که من جواب بدم، مامان به پارسا نگاه کرد و با آرامش به حرف اومد:
مامان: قشنگی ازدواج به شروع زندگی جدیده؛ توی خونه‌ای که هر دوتاشون انتخاب کرده باشن! در ضمن، آروین آلفاست. چندان جالب نیست که توی خونه‌ی مجردی شقایق زندگی کنن!
ابروی مشکی پارسا، با تعجب بالا پرید.
پارسا: چه ربطی داره؟ هرجایی که دوست داشته باشن زندگی می‌کنن.
سرم رو تکون دادم و به مامان نگاه کردم.
- آروین هیچ بحثی در مورد خونه نکرد و انتخاب رو کاملاً به من سپرد.
نگاهم رو به پارسا برگردوندم.
- اما این می‌تونه بهونه و راه‌حل خوبی برای دسیسه‌چینی سیاسی‌ها و بقیه‌ی دشمن‌های داخلی و خارجی باشه!
مامان با دست به پشتم زد.
مامان: این بحث‌ها رو تموم کنین. برو که دیر نشه!
با عجله کیفم رو روی شونه‌م مرتب کردم و با قدم‌های بلند به طرف جاکفشی رفتم.
- خداحافظ همگی!
 
موضوع نویسنده

Rasha_S

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Oct
3,414
12,212
مدال‌ها
4
با پوشیدن کفش‌هام، پله‌ها رو دوتا یکی کردم و پایین اومدم. نبود آسانسور توی تمام این سال‌ها، یکی از دلایلی بود که باعث افزایش فعالیت مردم و سالم‌تر زندگی کردنشون شده بود.
با تموم شدن پله‌ها، انگشت‌هام رو دور نرده گره کردم و خودم رو به طرف در ورودی چرخوندم. دکمه‌ی روی در رو زدم و در رو به‌سمت خودم کشیدم. فلز در روی موزاییک که حالا طرحی از کشیده شدن در روی خودش رو داشت، کشیده شد. بعد از خارج شدنم از ساختمون، در رو بستم و به روبه‌روم نگاه کردم.
نور آفتاب بعدازظهر، چشم‌هام رو می‌زد و گرمای خودش رو به صورتم می‌کوبید. دستم رو روی ابروهام گذاشتم و سعی کردم سایه‌بومی برای چشم‌هام درست کنم.
به لطف متوقف بودن صنعت آرایش، نیازی نبود که نگران خراب شدن آرایش صورتمون باشیم؛ هرچند که آروین خبر داده بود که مقدمات برای راه‌اندازی دوباره‌ی این صنعت برای تولید محصولات ضروری، فراهم شده و به زودی می‌تونیم دوباره از ضد آفتاب و چند مورد دیگه استفاده کنیم.
چشم‌هام که حالا به نور عادت کرده بود رو از جدول‌های سبز و سفید روبه‌روم گرفتم و به‌سمت راست چرخیدم که با کسی برخورد کردم. به عقب متمایل شدم که با حلقه شدن دستش دور بازوم، از افتادنم جلوگیری شد.
سرم رو بالا آوردم و با صورت سفید و حیله‌گر شایان روبه‌رو شدم. با اخم بازوم رو از توی دستش بیرون کشیدم و بدون قدمی به عقب رفتن، به چشم‌های قهوه‌ایش خیره شدم. با جدیت خطاب قرارش دادم:
- چی باعث شده که مثل همیشه مشغول ولگردی باشی؟
یکی از ابروهاش رو بالا انداخت و پوزخندی زد که صداش به گوشم رسید.
شایان: انتظار اون رو داشتی؟
- آلفای منطقه‌ی پنجم می‌دونه که یه مشاور دون‌پایه، ایشون رو «اون» خطاب می‌کنه؟!
پوزخند از روی لب‌های نه چندان باریکش محو شد.
شایان: نه ولی با وجود تو احتمالاً به زودی متوجه میشه!
بدون توجه بهش، خواستم از کنارش عبور کنم و وارد خیابون خلوت بشم که صداش باعث شد از حرکت بایستم.
شایان: طرف اشتباهی رو انتخاب کردی! فکر کردی عمر خوشبختیت با آلفا چند ساله؟
از روی شونه نیم نگاه بی‌تفاوتی بهش کردم.
- بیشتر از تمام سال‌هایی که تو خوشبخت بودی؛ البته اگه اصلاً خوشبخت بوده باشی!
 
موضوع نویسنده

Rasha_S

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Oct
3,414
12,212
مدال‌ها
4
نگاهی به سرتاپام انداخت.
شایان: زبون دراز شدی!
نگاهم رو ازش گرفتم و با پایین اومدن از پیاده‌رو، قدم روی آسفالت سیاه‌رنگ گذاشتم و خطاب قرارش دادم:
- آدم هیچ‌وقت نباید در برابر دشمنش کم بیاره!
از سکوتش استفاده کردم و ازش دور شدم، اما همچنان سنگینی نگاهش رو حس می‌کردم.
از کنار مغازه‌ی لبنیاتی سمت چپم عبور کردم و وارد میدون اصلی شدم. زن فروشنده که وسط مغازه نشسته بود و مشک رو تکون می‌داد، با نگاهش کنجکاوانه دنبالم می‌کرد. جلو رفتم و کنار تیر چراغ برق بلندی که وسط میدون قرار گرفته بود، ایستادم. برام جالب بود که در عرض چند روز، از کسی که رفت و آمد و زندگیش کاملاً عادی بود و کسی توجهی بهش نداشت، تبدیل به کسی شده بودم که مهم نبود کجا برم یا چیکار کنم، نگاه‌ها با تعجب و کنجکاوی بهم خیره می‌شدن!
نگاه کوتاهی به ساعت توی دستم کردم که با بالا اومدن سرم، چشمم به آروین که با قدم‌های محکم بهم نزدیک می‌شد، خورد. پیراهن سرمه‌ای رنگش با شلوار پارچه‌ای مشکیش هماهنگ بود و مثل همیشه، آستین‌هاش رو تا آرنج تا زده بود. نگاهم رو از پوتین‌های مشکی‌رنگش گرفتم و به صورت اصلاح‌شده و گندمیش که لبخند رو بهم هدیه می‌داد، خیره شدم. می‌دونستم برخلاف ظاهر همیشه مرتبش، حوصله‌ی انتخاب لباس رو نداره و همیشه اولین چیزی که میبینه رو انتخاب می‌کنه.
جلو اومد و با رسیدن بهم، صدای سلام ملایم و آرومم با صدای بمش مخلوط شد.
آروین: حالت چطوره گل دختر؟
لبخند زدم و سعی کردم حرف‌های شایان رو از ذهنم دور کنم.
- سلام می‌رسونم! تو چطوری عزیزم؟
چشم‌هاش به وضوح گرد شد. خندیدم.
آروین: درست شنیدم؟
سرم رو تکون دادم و بند کیفم رو روی شونه‌م مرتب کردم.
- بله پس چی؟
دستش رو دراز کرد و کیفم رو ازم گرفت. دست‌هاش رو توی مچش گلوله کرد و کیف رو توی دستش گرفت.
آروین: انتظار نداشتم حداقل تا دو سال بعد از ازدواجمون به من عزیزم بگی!
سعی کردم لبخندم رو پنهان کنم و چشم‌غره‌ای بهش برم.
- انتظار اشتباهی داشتی!
سرش رو تکون داد و با مهربونی جوابم رو داد:
آروین: صددرصد خانم! کی می‌تونه به شما اعتراضی بکنه؟!
به نور نارنجی‌رنگ غروب آفتاب که روی صورتش افتاده بود، نگاه کردم.
- بریم که شب شد آروین!
 
موضوع نویسنده

Rasha_S

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Oct
3,414
12,212
مدال‌ها
4
***
«زندگی از همون روزها برام جذاب شد. شروع زندگی ما دو نفر اصلاً آسون نبود. چند روز بعد، شقایق در مورد شایان و حرف‌هاش بهم گفت؛ البته که اون آدم حتی از طعنه‌ی مستقیم و غیرمستقیمی که هر بار بهم می‌زنه هم نمی‌ترسه! اخیراً بهم خبر رسیده که دو بار با یلدا ملاقات داشته. برخلاف من، شقایق معتقده که احتمالاً حسی نسبت به هم پیدا کردن و این قضیه قراره شرایط رو برای ما راحت‌تر کنه.»
به پشتی صندلی تکیه دادم و با کش و قوسی که به بدنم دادم، دوباره شروع به نوشتن کردم.
«یک هفته بعد از ازدواج، تصمیم گرفتیم تمام اتفاقات رو برای تو بنویسیم و این در حالی بود که قسم خورده بودیم که هیچ‌کدوم از ما، قسمت‌هایی که بقیه نوشته بودن رو نخونیم. حالا تو همه چیز رو از یک روز قبل از اومدن من به ایران تا همین امروز میدونی. دوست داشتم به‌جای نوشتن، بتونم جلوی دوربین برای تو حرف بزنیم؛ اما متأسفانه هنوز تکنولوژی برای بار دوم به اون حد از پیشرفت نرسیده!»
دفتر رو از روی میز برداشتم، ورق زدم و آخرین صفحه رو باز کردم. به امضای شقایق و کیمیا که پایین صفحه قرار گرفته بودن، نگاهی کردم و نوک خودکار رو بالای صفحه گذاشتم.
« امروز دقیقاً پنج سال از ازدواج ما گذشته و تا سی روز دیگه، تو عضو سوم خانواده‌ی ما میشی. امیدوارم خودم شخصاً این دفتر رو بهت بدم، اما اگه خودت و به تنهایی داری این نوشته رو میخونی، می‌خوام از تک‌تک تجربیات ما استفاده کنی! به مردم پایگاه احترام بذار و سعی کن تمرکزت رو روی نابود کردن سگ‌ها بذاری، نه استرنجرها!»
خودکار رو پایین آوردم و کنار دو امضای دیگه، امضای خودم رو قرار دادم.
با شنیدن صدای پایی که سعی می‌کرد نامحسوس و بی‌صدا باشه، لبخند کوچیکی زدم و به کارم ادامه دادم. دستش روی شونه‌م قرار گرفت و کنار صندلیم قرار گرفت.
شقایق: میشه منم بخونم؟
از روی صندلی بلند شدم و به طرفش چرخیدم. موهاش رو پشت سرش بسته بود و با انگشت‌های تپل و ورم کرده‌ش، به دفتر چرمی قهوه‌ای‌رنگ اشاره می‌کرد. دستش رو گرفتم و کمکش کردم که روی صندلی بشینه.
- راز موندن بخش‌ها پیشنهاد خودت بود عزیزم؛ زیر حرفت نزن!
 
بالا پایین