- Oct
- 3,414
- 12,212
- مدالها
- 4
با فرو بردن انگشتم توی جیب، تنها چیزی که داخلش بود رو بیرون کشیدم و بدون توجه به چیزی، همزمان که بهش خیره بودم، در کمد رو بستم. صدای برخورد در فلزی هم باعث نشد نگاهم رو از حلقهی کوچیکی که کف دست بزرگم قرار گرفته بود، بگیرم. زنجیرهای نازک و کوچیک طلا، رشتههای بافته شده و باریک سفید و طلایی رو از دو طرف محاصره کرده بودن و یادآور هنر هنرمندی از سی سال پیش بودن.
روزی که مامان حلقهی ازدواجش که حالا برای دستهاش کمی کوچیک شده بود رو بیرون آورد و توی دست من گذاشت، ازم قول گرفت که اون رو به کسی هدیه بدم که تصمیم دارم زندگیم رو باهاش شریک بشم. نفس عمیقی کشیدم. حالا من اون فرد رو پیدا کرده بودم؛ یا بهتره بگم من اون رو دوباره به دست آورده بودم!
گوشههای لبم به دو طرف کش اومد و مشتم رو بستم. دستم رو توی جیب شلوارم فرو کردم و حلقه رو توی اون رها کردم. به طرف در رفتم و بیصدا از اتاق خارج شدم. نیم نگاهی به ساعتم کردم و با دیدن عقربهها، قدمهام رو توی راهروی مستقیم سریعتر برداشتم.
از راهرو خارج شدم و توی سالن اصلی، به طرف در ورودی که روبهروم قرار داشت، حرکت کردم. چند قدم مونده بود که در اتاقک نگهبانی سمت راست سالن باز شد و ماهان از اون خارج شد. با دیدنم با عجله به طرفم اومد و احترام گذاشت.
ماهان: تا بعد از ظهر برمیگردی؟
سرم رو تکون دادم.
- نه! همهی پروندهها و درخواستها رو بررسی کردم. فقط باید نتیجه رو بهشون اطلاع بدی و بعد هم بایگانیشون کنی. بچه کاپیتان گروه سه و پنج هم خبر بده که برای دوشنبه ظهر آماده باشن؛ حتی یک ثانیه تأخیر در حرکت هم قابل قبول نیست.
دستش بالا آورد و کنار شقیقهش قرار داد.
ماهان: اطاعت!
ضربهی آرومی به شونهش زدم و با رد شدن از کنارش، با قدمهای بلند از ساختمون خارج شدم.
فقط ده دقیقه طول کشید تا با عبور از بین مردم، جلوی در خونه قرار بگیرم. دستم رو بالا آوردم و برای بار هزارم، به ساعت نگاه کردم. طبق قرار، تا یک یا دو دقیقهی دیگه از خونه خارج میشد.
روزی که مامان حلقهی ازدواجش که حالا برای دستهاش کمی کوچیک شده بود رو بیرون آورد و توی دست من گذاشت، ازم قول گرفت که اون رو به کسی هدیه بدم که تصمیم دارم زندگیم رو باهاش شریک بشم. نفس عمیقی کشیدم. حالا من اون فرد رو پیدا کرده بودم؛ یا بهتره بگم من اون رو دوباره به دست آورده بودم!
گوشههای لبم به دو طرف کش اومد و مشتم رو بستم. دستم رو توی جیب شلوارم فرو کردم و حلقه رو توی اون رها کردم. به طرف در رفتم و بیصدا از اتاق خارج شدم. نیم نگاهی به ساعتم کردم و با دیدن عقربهها، قدمهام رو توی راهروی مستقیم سریعتر برداشتم.
از راهرو خارج شدم و توی سالن اصلی، به طرف در ورودی که روبهروم قرار داشت، حرکت کردم. چند قدم مونده بود که در اتاقک نگهبانی سمت راست سالن باز شد و ماهان از اون خارج شد. با دیدنم با عجله به طرفم اومد و احترام گذاشت.
ماهان: تا بعد از ظهر برمیگردی؟
سرم رو تکون دادم.
- نه! همهی پروندهها و درخواستها رو بررسی کردم. فقط باید نتیجه رو بهشون اطلاع بدی و بعد هم بایگانیشون کنی. بچه کاپیتان گروه سه و پنج هم خبر بده که برای دوشنبه ظهر آماده باشن؛ حتی یک ثانیه تأخیر در حرکت هم قابل قبول نیست.
دستش بالا آورد و کنار شقیقهش قرار داد.
ماهان: اطاعت!
ضربهی آرومی به شونهش زدم و با رد شدن از کنارش، با قدمهای بلند از ساختمون خارج شدم.
فقط ده دقیقه طول کشید تا با عبور از بین مردم، جلوی در خونه قرار بگیرم. دستم رو بالا آوردم و برای بار هزارم، به ساعت نگاه کردم. طبق قرار، تا یک یا دو دقیقهی دیگه از خونه خارج میشد.