جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

برترین [منطقه‌ی آشوب] اثر «Rasha_S کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته ترسناک ، تخیلی ، فانتزی توسط Rasha_S با نام [منطقه‌ی آشوب] اثر «Rasha_S کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 10,125 بازدید, 331 پاسخ و 55 بار واکنش داشته است
نام دسته ترسناک ، تخیلی ، فانتزی
نام موضوع [منطقه‌ی آشوب] اثر «Rasha_S کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Rasha_S
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Rasha_S
موضوع نویسنده

Rasha_S

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Oct
3,414
12,212
مدال‌ها
4
کامیاب سرش رو تکون داد.
کامیاب: باید هرچه سریع‌تر برگردیم.
نگاهش کردم و خنجرهام رو توی غلاف قفل کردم.
- تا کمربندی مسیرهامون یکیه.
با اشاره‌ی دستش شروع به حرکت کردیم. با چند قدم فاصله، جلوتر از بقیه حرکت می‌کردیم تا کسی صدامون رو نشنوه. زمزمه‌ی آرومش بین صدای قطره‌های بارون به گوشم رسید:
- حس خوبی نسبت به برگشتمون ندارم پسر!
پوزخند زدم و زبونم رو روی لب‌های خیس و لرزون از سرمام کشیدم.
- از نظر اون‌ها تو نباید برگردی کامیاب؛ یا قبل از رسیدن به کمربندی به هردومون حمله می‌کنن، یا بعد از جدا شدنمون از هم غافلگیرمون می‌کنن!
سرش رو به طرفم چرخوند.
کامیاب: از کجا این‌قدر مطمئنی؟
شونه بالا انداختم و با گذاشتن پام روی آسفالت جاده، از زمین متصل به کوهستان خارج شدم.
- بعد از اون بلایی که سرم اومد، دیگه دستشون برای من رو شده.
اخم کرد.
کامیاب: کدوم بلا؟
با بی‌خیالی نگاهی بهش انداختم.
- بعد از اولین جلسه‌ای که برای سگ‌ها برگزار شد و من سیاسی‌ها رو با خاک یکسان کردم، موقع برگشت بهم حمله شد؛ یه مدتی تا رسیدنم به پایگاه طول کشید.
کامیاب: پس چطور به گوشم نرسید؟ تا جایی که خبر دارم، سیاسی‌ها یه مدت بعد از اون جلسه اومدن منطقه‌ی پنجم.
نیشخند مغرورانه‌ای بهش زدم.
- چون عدم حضورم توی پایگاه پنهان شد و قبل از اومدن اون‌ها تونستم برگردم؛ من به اون‌ها بهونه‌ای که میخوان رو نمیدم!
لب‌هاش از هم فاصله گرفتن و خواست چیزی بگه که با اومدن ماهان، منصرف شد. ماهان درحالی که دستش رو به گاردریل کنار جاده گرفته‌بود و از کنار افراد عبور می‌کرد، جلو اومد و کنارمون وایساد.
ماهان: بچه‌ها خسته شدن؛ چند دقیقه توقف بکنیم؟
کامیاب با کلافگی موهای خیسش رو از روی پیشونیش به بالا هدایت کرد.
کامیاب: همه‌ی ما خسته‌ایم فرمانده، ولی ایستادن و استراحت کردن فعلاً ممکن نیست؛ برو و بهشون بگو مثل یه جنگجوی واقعی رفتار کنن، نه بچه‌ی پنج ساله!
با اعتراص نگاهم کرد که سرم رو به علامت تأیید تکون دادم. الان وقت بحث نبود و شرایط توضیح دلایل کارهامون رو هم نداشتیم؛ فعلاً تمام این افرادی که پشت سرمون در حال حرکت بودن، باید روی اعتمادشون روی ما دو نفر حساب می‌کردن.
نفسش رو به بیرون فوت و دوباره تلاش کرد. این بار رو به من به حرف اومد:
- قربان همه‌ی افراد خیس آب شدن، هوا سرده و همه به وضوح می‌لرزن!
با جدیت توی چشم‌هاش خیره شدم.
- حتی اگه توقف هم بکنیم، باز هم از بارون در امان نیستیم؛ نه سرپناهی هست و نه امکاناتی، پس حرف زدن رو بزار برای بعداً و به من گوش بده!
با تن صدای آروم‌تر ادامه دادم:
- دشمن هنوز دست از حمله نکشیده. ایستادن می‌تونه ما رو به یه هدف ثابت و راحت تبدیل کنه.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Rasha_S

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Oct
3,414
12,212
مدال‌ها
4
یه‌کم نگاهم کرد. تمام از سال‌ها باعث شده‌بودن که حتی از روی شیشه‌ی عینک هم حرف توی چشم‌هام رو بخونه. سرش رو تکون داد، احترامی محکم گذاشت و بدون حرف به عقب برگشت.
به روبه‌روم نگاه کردم؛ پل بزرگ و قدیمی جلومون، جاده رو به شهر متروکه منطقه‌ی هشتم متصل می‌کرد. چند قدمی جلو رفتیم و روی پل قرار گرفتیم. علف‌های بلند پشت گاردریل زیر فشار باد و بارون به حرکت در اومده‌بودن و به سرعت تکون می‌خوردن.
به کامیاب اشاره کردم و قدم‌هامون رو با سرعت بیشتری برداشتیم. زیر پل مخفی‌گاه خوبی برای هر موجود زنده‌ای محسوب می‌شد و ترجیح می‌دادم هرچه سریع‌تر از روی پل رد بشیم.
سربازها به تبعیت از ما به قدم‌هاشون سرعت دادن و توی کمتر از دو دقیقه و با عبور از روی پل، وارد شهر شدیم. نگاهی به دکه‌ی فلزی متروکه و زنگ‌زده‌ی سمت راستمون انداختم و به آرومی عینک رو روی موهای خیس از خاک و خونابه‌م گذاشتم. سرم رو به اطراف می‌چرخوندم و مغازه‌های خالی کنار میدون کوچیک رو از نظر می‌گذروندم که با دیدن حرکتی از گوشه‌ی چشمم، از حرکت وایسادم. با عجله عینک رو روی چشمم برگردوندم و با ریز کردن چشم‌هام، با تمرکز و دقت به اطراف خیره شدم. فرمانده‌ی منطقه‌ی هشتم هوشیارتر از این بود که متوجه عجیب بودن اوضاع نشه؛ دستش رو بالا برد و به تبعیت از من، با دقت مشغول بررسی کوچک‌ترین حرکات شد.
با دیدن پسر جوون و لاغری که سعی در پنهون شدن پشت درخت بلند و قطور رو داشت، پوزخند زدم و زمزمه کردم:
- جهنم واقعی الان شروع شد!
با صدای بلند و بدون این‌که زحمت استفاده از هدست یا بی‌سیم رو به خودم بدم، فریاد زدم:
- جنجگوهای منطقه‌ی پنجم و هشتم، اسلحه‌هاتون رو از غلاف بیرون بکشید که احمق‌های غیر آزاد آماده‌ی حمله شدن و قصد شبیخون زدن رو دارن!
تموم شدن جمله‌م با فریاد بلند حمله و بیرون پریدن سیاسی‌های توی لباس فرم از مخفی‌گاه، هم‌زمان شد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Rasha_S

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Oct
3,414
12,212
مدال‌ها
4
***
(شقایق)
با احساس تشنگی چشم‌هام رو باز کردم و به سقف اتاق تاریک خیره شدم؛ چند ثانیه‌ای ثابت موندم و پلک زدم تا چشم‌هام به تاریکی عادت بکنه. صدای نفس‌های آروم و منظم کسی که کنارم خوابیده‌بود، توی گوشم می‌پیچید.
سرم رو روی بالشت سفید رنگ چرخوندم و به الهه‌خانم که کنارم خوابیده بود نگاهی انداختم. با دقت پاهام رو روی زمین خنک گذاشتم و به آرومی از روی تخت بلند شدم. توی سکوت از کنار تخت دو نفره بزرگ عبور کردم و با تکیه دادن دستم روی دستگیره‌ی در قهوه‌ای رنگ از اتاق خارج شدم.
ورودم به سالن باعث شد نور ضعیفی که از لامپ کوچیک توی آشپزخونه به بیرون می‌تابید، توی چشم‌هام بخوره. دستم رو روی شکمم گذاشتم و وزن سنگینم رو با قدم‌های شق‌و‌رق به‌سمت آشپزخونه کشیدم. پام رو روی تک پله‌ی جلوی ورودی آشپزخونه گذاشتم و دست دیگه‌م رو به لبه‌ی اپن تکیه دادم. در یخچال نه‌چندان بزرگی که سمت راستم قرار داشت رو باز کردم و بطری آب رو بیرون کشیدم. با بی‌حوصلگی درش رو باز کردم و چند قلوپی از آب خوردم. بطری رو پایین آوردم و به صدای تیک‌تاک ساعت گوش کردم. چشم‌هام رو ریز کردم و سعی کردم به عقربه‌های ساعت روی دیوار روبه‌روم نگاه کنم. به لطف نور کم لامپ متوجه شدم که فقط یک ساعت به طلوع آفتاب مونده. نفسم رو به بیرون فوت کردم و بطری رو توی یخچال برگردوندم.
پنج سال قبل فکر می‌کردم که به این وضعیت عادت می‌کنم؛ اما گذشت این پنج سال بهم ثابت کرده‌بود که مهم نیست چند سال بگذره، من همیشه استرس برنگشتنش رو داشتم!
صدای باز و بسته شدن در ورودی باعث شد در یخچال رو ببندم و با کمی ترس به‌سمت صدا خیره بشم. با دیدن هیکلی مردونه و قد بلند که توی سکوت و تاریکی وارد سالن شده‌بود، نفسم رو راحت بیرون دادم. قدم‌هام رو درحالی که سعی می‌کردم سریع و بلند باشن، برداشتم و از آشپزخونه خارج شدم.
سایه با دیدنم باعجله به‌طرفم قدم برداشت و دست‌هاش رو با ملایمت دور شونه‌هام حلقه کرد. صدای زمزمه‌ش رو از نزدیک گوشم شنیدم:
- چرا نخوابیدی خانم؟ بچه اذیت می‌کرد؟
ازش فاصله گرفتم و توی چشم‌هاش که توی تاریکی برق می‌زد، نگاه کردم.
- نه؛ تشنه‌م شده‌بود. چرا این‌قدر دیر برگشتی؟
کف دستم رو روی بازوش گذاشتم.
- توی آب افتاده‌بودی؟
خنده‌ی آروم و کنترل‌شده‌ش نشون می‌داد که نمی‌خواد مامانش از خواب بیدار بشه.
آروین: جایی که رفته‌بودیم بارون می‌اومد؛ هنوز یه‌کم نم توی لباس‌هام مونده.
ازش فاصله گرفتم و کلید برقی که روی دیوار کنارم بود رو فشار دادم.
- شانس بیاری که سرما نخوری!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Rasha_S

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Oct
3,414
12,212
مدال‌ها
4
با روشن شدن سالن برای چند ثانیه چشم‌هام رو بستم تا به نور عادت کنم؛ با باز کردن چشم‌هام و دیدن صورتش، اخم‌هام توی هم رفت و با استرس زخم روی گونه‌ش رو لمس کردم.
- محض رضای خدا یه بار سالم برگرد!
لبخند کوچیکی زد و بعد از باز کردن دکمه‌های پیراهنش، اون رو توی سبد کنار یکی از کابینت‌ها انداخت.
آروین: این زخم‌ها اقتدار و خفن بودن من رو نشون میده؛ می‌خوای من رو ازشون محروم کنی؟
نگاهم رو از کبودی و خون‌مردگی روی پهلوها و کمرش گرفتم و به چشم‌هاش دوختم.
- همیشه توی این شرایط شوخی می‌کنی، این هم جزوشونه؟!
نیم‌نگاهی به پهلوش انداخت؛ با بی‌خیالی دستش رو دور شونه‌م انداخت و به‌سمت اتاق هدایتم کرد.
آروین: در عوض تعداد غیرقابل شمارشی از بچه‌ها رو نجات دادم؛ حالا هم برین بخوابین که بیدار بودن نه برای مادر خوبه و نه برای فرزند!
دستش رو کنار زدم و به‌سمت آشپزخونه راه افتادم.
- نه تا وقتی که گونه‌ت رو ضدعفونی نکردم!
جلوی کابینت‌ها ایستادم و با بالا بردن دستم، در یکی از کابینت‌های فلزی ردیف بالا رو باز کردم. وسایل پانسمان و هرچیزی که به کمک‌های اولیه و زخم مربوط می‌شد، همیشه توی خونه‌ی ما بود. جعبه رو بیرون کشیدم و به‌سمت آروین که تمام این مدت با لبخندی گوشه‌ی لبش وایساده بود و بهم خیره شده‌بود رفتم.
با سماجت جلو اومد و بازوم رو توی دستش گرفت. به‌سمت مبل تک‌نفره‌ی جلوی اپن رفتیم و با کمکش روی اون نشستم. جلوی پام روی زمین نشست و ابرویی بالا انداخت.
آروین: بفرما فرمانده؛ بنده در خدمتم!
سعی کردم خنده‌م رو قورت بدم و با جدیت در جعبه رو باز کنم.
- من نمی‌دونم، چرا تو این‌قدر در مورد این چیزها خونسرد رفتار می‌کنی؟ انگار نه انگار که جونت رو می‌ذاری کف دستت!
با شیطنت کف دست‌هاش رو جلو آورد.
آروین: جون من برای شما همیشه کف دستمه؛ بفرما برش دار!
لبخندی که روی صورتم اومد رو نتونستم پنهان کنم. دست‌هاش رو گرفتم و پایین بردم؛ ضدعفونی‌کننده رو برداشتم و منتظر نگاهش کردم، سرش رو کمی جلو آورد و باآرامش بهم خیره شد.
تمام مدتی که با دقت مشغول ضدعفونی و پانسمان زخمش بودم، نگاهش رو از صورتم نگرفت. خستگی توی چشم‌هاش موج می‌زد ولی هم‌چنان باانرژی و مهربونی باهام رفتار می‌کرد. آروین شاید بیرون از خونه و در دید بقیه یه فرمانده‌ی جدی، قوی و باهوش و گاهاً حتی بی‌رحم به نظر می‌رسید، ولی توی خونه پسر بچه‌ای بود که جز عشق و مهربونی چیزی توی چشم‌ها و رفتارهاش پیدا نمی‌شد؛ پسر بچه‌ای که انگار توی این دنیا به هیچی جز داشتن توجه من اهمیت نمی‌داد.
پنبه‌ی خونی رو توی دستمال پیچیدم و در جعبه رو بستم. با چشم به کبودی‌های پراکنده‌ای که روی بدنش به چشم می‌خورد اشاره کردم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Rasha_S

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Oct
3,414
12,212
مدال‌ها
4
- منطقه‌ی پنجم قراره از این به بعد یه زرافه رو به عنوان فرمانده داشته باشه؟
لب‌هاش از دو طرف کش اومد و تک‌خنده‌ی آرومی کرد. از روی زمین بلند شد و موهای کوتاه کثیف و خیسش رو به عقب هدایت کرد. دستمال و جعبه رو از روی دسته‌ی مبل برداشت و هرکدوم رو سرجای خودش گذاشت.
از روی مبل بلند شدم و به‌سمت اتاق رفتم که با قدم‌های آروم پشت سرم اومد. به‌طرفش برگشتم.
- کجا می‌خوای بخوابی؟
با انگشت شست به سالن اشاره کرد.
آروین: یه دوش می‌گیرم و روی زمین می‌خوابم.
به گونه‌ش نگاه کردم.
- حواست باشه بهش آب نخوره!
زیرلب غر زدم:
- من نمی‌دونم، تو چرا این‌قدر به روی زمین خوابیدن علاقه داری؟!
موهام رو از توی صورتم کنار زد و لب‌هاش رو روشون گذاشت. قدمی عقب رفت و به داخل اتاق نگاه کرد.
آروین: برو بخواب تا مامان بیدار نشده؛ می‌دونی که قطعاً پوستم رو می‌کنه!
لبخندی زدم و با زمزمه‌ی «شب بخیر» وارد اتاق شدم. به آرومی و درحالی که سعی می‌کردم تشک تخت حرکت نکنه، روش دراز کشیدم. با دستم شکم برآمده‌م رو نوازش می‌کردم؛ با لبخندی که گوشه‌ی لبم بود چشم‌هام رو بستم.

***
(آروین)
حوله رو از روی رختکن سرامیکی روی دیوار برداشتم و با دست، بخار نشسته روی آینه رو پاک کردم. به تصویر خودم توی آینه نگاه کردم و توجه‌م به سه تار مویی که وسط موهام به چشم می‌خورد جلب شد. این ژن که از پدرم بهم به ارث رسیده‌بود بهم یادآوری می‌کرد تا چند سال دیگه قراره موهایی همرنگ اون‌هایی که توی آلبوم عکس‌های جوانی‌هاش دیده‌می‌شد داشته باشم.
با یادآوری روزهای رنگی و معمولی‌ای که انگار به‌جای یک دهه یک قرن ازم فاصله داشت، نفسم رو به بیرون فوت کردم و حوله رو روی موهام انداختم. دستی به صورت اصلاح‌شده‌م کشیدم و با باز کردن در حموم ازش خارج شدم. لامپ رو خاموش کردم و توی سالنی که بعد از خوابیدن شقایق لامپش رو خاموش کرده‌بودم قدم برداشتم.
گذروندن سال‌های زندگیم توی تاریکی و خطر، باعث شده‌بود که قدرت دیدم قوی‌تر بشه و بتونم مسیرم رو توی تاریکی بهتر از بقیه پیدا کنم.
روی مبل راحتی تک نفره نشستم و درحالی که آرنج‌هام رو به زانوهام تکیه داده‌بودم، مشغول حرکت دادن حوله روی موهام شدم. برگشت غیرمنتظره‌ی ما از کوهستان و پیروزیمون در مقابل شبیخون سیاسی‌هایی که مشخص نبود دقیقاً از کدوم پایگاه اعزام شدن، قطعاً باعث عصبانیت فرماندهی و باقی سیاسی‌ها می‌شد.
پوزخند زدم و حوله رو از روی موهای کوتاهم برداشتم. مطمئناً برنامه‌ی جدیدی برای توی تنگنا قرار دادن ما می‌چیدن. حوله‌ی کوچیک طوسی‌رنگ رو روی دسته‌ی مبل انداختم و با یادآوری اعتراض شقایق نسبت به روی زمین خوابیدنم، روی مبل دراز کشیدم. سرم رو روی دسته‌ی مبل گذاشته بودم و پاهام از دسته‌ی دیگه‌ی مبل آویزون بودن. ساعد دستم رو روی پیشونیم گذاشتم و چشم‌هام رو بستم. تقریباً مطمئن بودم که شایان قراره نقش جالبی توی تلافی سیاسی‌ها داشته باشه و این به لطف محبوبیتی که اخیراً داشت بین مردم پیدا می‌کرد، ممکن می‌شد.
خمیازه‌ای کشیدم و درحالی که پلک‌هام سنگین می‌شد، زیر لب زمزمه کردم:
- باید حواسم بهت باشه شایان؛ فکر کنم که کم‌کم باید روش کامیاب رو در پیش بگیرم!
خاموش شدن مغز و هوشیاریم مانع از فکر کردن بیشتر شد و توی خواب بدون رویا فرو رفتم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Rasha_S

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Oct
3,414
12,212
مدال‌ها
4
با احساس صدای پایی که بهم نزدیک می‌شد، چشم‌هام رو باز کردم و به‌سمتی که صدا ازش می‌اومد نگاه کردم. مامان نیم‌نگاهی بهم انداخت و همون‌طور که به‌طرفم می‌اومد، خطاب قرارم داد:
- صبح بخیر قربان! شقایق بهم گفت سه ساعت پیش برگشتی؛ خجالت نمی‌کشی به زن پا به ماهت استرس میدی؟
کش و قوسی به بدنم دادم و پام رو از روی حوله‌ای که مامان سعی داشت از روی دسته‌ی مبل برداره، کنار کشیدم.
- صبح شما هم بخیر ملکه!
روی مبل نشستم و سرم رو به‌سمت شقایقی که از توی آشپزخونه شروع به حرف زدن کرد چرخوندم.
شقایق: مامان‌جان زبون پسرت برای فرار از دردسر خوب شیرین میشه!
از روی مبل بلند شدم و پشت سر مامان به‌سمت آشپزخونه حرکت کردم.
مامان: آره، برعکس آرین خیلی سیاست داره.
وارد آشپزخونه شدیم و روی صندلی‌های جلوی اپن نشستیم. تیکه‌ای از گوشه‌ی نون کندم و بعد از گذاشتن پنیر روی اون، گردو رو هم بهش اضافه کردم. لقمه رو به‌طرف شقایق گرفتم که با لبخندی از دستم گرفت و توی دهنش گذاشت. صدای مامان رو از سمت چپم شنیدم:
- دیشب آرین خیلی از دستت عصبانی بود.
سرم رو با خونسردی تکون دادم و هم‌زمان که لقمه رو توی دهنم می‌ذاشتم، جواب دادم:
- اون همیشه از دست من عصبانیه! این بار برای چی؟
مربا رو روی نون مالید.
مامان: می‌گفت؛ چرا آروین فقط با دو تا گروه اصلی میره به یه سری از مأموریت‌های سری و گروه‌های دیگه رو نمی‌بره.
لقمه‌ی بعدی رو توی دست شقایق گذاشتم.
- خودش جواب رو می‌دونه مادر من، فقط می‌خواد تو واسطه بشی! اعزام گروه‌ها با توجه به سطح مأموریت و سختی اون تصمیم‌گیری میشه؛ مأموریت‌هایی مثل این یا به قول خودش سری‌ها، قطعاً دو گروه اصلی و قوی آلفاها رو می‌خواد. آرین قویه اما گروه سه، سومین گروه قدرتمند هستن و قطعاً اولویت با اون دوتای اوله!
شونه بالا انداخت.
مامان: والا من از دست شماها موندم چیکار کنم، هر دوتاتون دیگه از دوره‌ی نوجوونی و حتی اول جوونیتون گذشته، اما باز هم با هم نمی‌سازین!
بهش نگاه کردم و لقمه‌ی توی دهنم رو قورت دادم.
- روابط بین دوتا برادر یه‌کم پیچیده‌ست. ما حاضریم جونمون رو هم برای هم بدیم اما باز هم با هم کل‌کل می‌کنیم؛ البته این قضیه هم که اون از من انتظار داره مثل برادرش باهاش رفتار کنم نه فرمانده‌ش، چندان بی‌تأثیر نیست!
لیوان چای رو به دهنش نزدیک کرد.
مامان: صددرصد!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Rasha_S

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Oct
3,414
12,212
مدال‌ها
4
سرش رو به‌طرفم چرخوند.
مامان: امروز خونه می‌مونی؟
صندلی رو کمی عقب کشیدم و دستم رو دور شونه‌ی شقایق گذاشتم.
- تا بعدازظهر خدمتشون هستم، ولی بعدش باید باید یه سر به بیرون دروازه‌ها بزنم.
اخم کرد اما قبل از این‌که چیزی بگه، خودم ادامه دادم:
- تا غروب برمی‌گردم.
از روی صندلی بلند شد و به‌طرف اتاقی که دیشب توی اون خوابیده‌بود حرکت کرد.
مامان: امیدوارم!
به شقایق نگاه کردم و با دیدن تموم شدن صبحونه‌ش، از روی صندلی بلند شدم و با آرامش وسایل رو سرجای اولشون برگردوندم.
با گذاشتن بشقاب توی سینک ظرفشویی صدای به عقب کشیده شدن صندلی به همراه صدای ملایم شقایق به گوشم رسید:
- نمی‌خوای بیشتر بخوابی؟
شیر آب رو باز کردم و جوابش رو دادم:
- نه؛ خسته نیستم.
شقایق: بریم چندتا لباس دیگه هم بخریم؟
بشقاب‌های شسته شده رو کنار سینک گذاشتم و شیر آب رو بستم. روی پاشنه‌ی پا چرخیدم و به کابینت تکیه دادم.
- چرا که نه! حاضر شو که بریم.
لبخندش مثل تمام این سال‌ها مغزم رو از هر مسأله و تنشی پاک کرد. با بیرون اومدن مامان از توی اتاق درحالی که لباس‌هاش رو عوض کرده‌بود، شقایق از روی صندلی بلند شد.
شقایق: چرا حاضر شدی مامان؟!
مامان: برم خونه.
پنج دقیقه بعد و درحالی که مطمئن شد من رو نصیحت کرده، خداحافظی کرد و از خونه خارج شد. خودم رو روی مبل انداختم و سرم رو به پشتی تکیه دادم.
- هر دفعه این نمایش رو باید با من داشته‌باشه!
درحالی که می‌خندید به‌سمت اتاق رفت.
شقایق: این خونسردی تو همه رو به جنون می‌رسونه؛ حالا هم بلند شو که دیر شد!
دست‌هام رو روی دست‌های مبل فشار دادم و ایستادم. با قدم‌های آروم کف پاهای بدون پوششم رو روی سرامیک خنک گذاشتم و درحالی که با نگاهم مسیرش رو دنبال می‌کردم، به‌سمت اتاق حرکت کردم.
فکر کنم این همون زندگی‌ای بود که هر آدمی می‌خواد؛ خونه‌ی گرمی که افراد داخلش باعث میشن مسائل و تنش‌های کار رو پشت در بذاری و از آرامشش لذت ببری.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Rasha_S

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Oct
3,414
12,212
مدال‌ها
4
فقط پنج دقیقه طول کشید تا تیشرت و شلوار راحتی که دیشب بعد از حموم پوشیده‌بودم رو با پیراهن دکمه‌دار سدری‌رنگ و جین مشکی عوض کنم. درحالی که آستین‌های پیراهنم رو تا آرنج تا می‌زدم، به صورت تپل شقایقی که تونیک کرمی‌رنگی رو پوشیده‌بود و از اتاق خارج می‌شد نگاه کردم. لبخندی زدم که با قدم‌های بلند و سنگین به‌طرف در حرکت کرد.
شقایق: عجله کن، دیر شد!
کمکش کردم کفش‌های رو بپوشه و بعد از پوشیدن کفش‌های خودم، در رو قفل کردم و از پله‌ها پایین اومدیم. در ورودی رو باز کردم و بعد از بیرون رفتن شقایق، پا توی پیاده‌رو گذاشتم. توی سکوت قدم برمی‌داشتیم و جلو می‌رفتیم. باد ملایم ولی نه‌چندان خنکی که به صورتم می‌خورد، مختص موقعیت جغرافیایی منطقه‌ی پنجم بود و همه‌ی ما بهش عادت داشتیم.
چند دقیقه‌ای به مسیر ادامه دادیم که با اشاره‌ی شقایق نگاهم رو سمتی که اشاره می‌کرد کشیدم. پسر بچه‌ای حدوداً دوازده ساله دست دختر کوچیکی که موهاش رو دو طرف سرش بافته‌بود، گرفته‌بود و از بین درخت‌هایی که خیابون رو به دو قسمت تقسیم می‌کردن رد می‌شدن.
شقایق: چند سال دیگه بچه‌های ما هم همین‌طوری با هم بیرون میرن!
نگاهش به مغازه‌ای که توی ده قدمی ما قرار داشت افتاد و بدون این‌که منتظر جواب من بمونه، دستم رو کشید و با قدم‌های سریع به‌سمت مغازه حرکت کرد.
شقایق: رسیدیم؛ به‌نظر میاد لباس‌های قشنگی داشته‌باشه!
جلوی مغازه وایساد و به لباس‌های کوچیک و رنگی پشت شیشه نگاه کرد. با انگشت به بلوز و شلوار نخی که خرس‌های قهوه‌ای کوچیک و بزرگ روی اون‌ها حک شده‌بود و لبه‌های لباس با نوارهای بنفش تزئین شده‌بود، اشاره کرد.
شقایق: این چطوره؟
فشار کمی به دستش وارد کردم.
- به سلیقه‌ت شک داشتی؟!
خندید و در رو به داخل هل داد. پشت سرش وارد مغازه شدم که مرد فروشنده با دیدنم با‌عجله از روی صندلی بلند شد و سلام کرد.
مرد: خوش آمدید قربان!
لبخند کوچیکی زدم و با دست اشاره کردم که بشینه.
- راحت باش آقا!
شقایق به لباس پشت سرمون اشاره کرد.
شقایق: اون لباس رو بدین بی‌زحمت.
مشغول بررسی و گفت‌وگو با فروشنده شد که بعد از چند ثانیه با دیدن انعکاس چیزی از توی آینه‌ی کوچیک پشت سر مرد، با شک به‌طرف شیشه چرخیدم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Rasha_S

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Oct
3,414
12,212
مدال‌ها
4
به شایان که طرف دیگه‌ی خیابون وایساده‌بود و با یکی از فرمانده‌های بخش آلفا مشغول صحبت بود خیره شدم. واضح بود که متوجه حضورم نشدن.
نگاه‌های شایان و مردی که موهای جوگندمیش با نظم به یک طرف سرش هدایت شده‌بودن، مدام از یک سمت به سمت دیگه حرکت می‌کرد. دست‌هام رو توی جیبم گذاشتم و بدون توجه به میل پاهام برای جلو رفتن، ثابت ایستادم. فاصله‌ی زیاد باعث می‌شد که نتونم صداشون رو بشنوم و یا حتی لبخونی بکنم. تمام این پنج سال به هر طریقی که ممکن بود، جلوی نفوذ کاملش روی مردم رو گرفته بودم؛ اما حالا این ملاقات عجیب باعث شده‌بود که با شک و چشم‌های ریز شده، بهشون خیره بشم.
صدای شقایق که اسمم رو صدا می‌زد، مجبورم کرد که علی‌رغم میلم نگاهم رو ازشون بگیرم و به همسرم بدوزم.
شقایق: این چطوره؟
به کفش‌های طوسی توی دستش خیره شدم. کفش‌ها به حدی کوچیک بودن که کف دست‌های کوچیکش گم شده‌بودن.
- قشنگه!
سرش رو تکون داد و کفش‌ها رو روی میز فروشنده گذاشت.
شقایق: پس این‌ها رو هم برمی‌داریم!
سرم رو دوباره به‌سمت شیشه چرخوندم که با جای خالیشون مواجه شدم. دست‌هام رو مشت کردم و دندون‌هام رو روی هم فشار دادم. لعنت بهشون!
شقایق: آروین جان کار من تمومه.
مشتم رو باز کردم و اجازه دادم تمام حواسم دوباره به همسرم و بچه‌ای که تا ۲۹ روز دیگه می‌تونستم توی بغل بگیرم برگرده.
به مرد نگاه کردم و با رد کردن اصرارش برای هدیه دادن وسایل، مبلغ رو ازش پرسیدم. کیف پولم رو از توی جیب شلوارم بیرون کشیدم و پول نقد رو روی میز گذاشتم. سال‌ها بود که دیگه از چیزی به اسم کارت بانکی استفاده نمی‌شد. کیف‌های کاغذی رو از روی میز برداشتم و از مغازه خارج شدیم.
شقایق: بریم ناهار بخوریم؟
سرم رو تکون دادم و سعی کردم شایان رو برای چند دقیقه فراموش کنم. نداشتن ساعت کاری شغل من به اندازه‌ی کافی این چند ماه رو برای شقایق سخت کرده‌بود؛ همین باعث شده‌بود که زمانی که خونه هستم رو تماماً با خودش بگذرونم تا شرایط رو براش بهتر کنم.
- چرا که نه!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Rasha_S

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Oct
3,414
12,212
مدال‌ها
4
بعد از ناهار شقایق رو تا خونه همراهی کردم و بدون اتلاف وقت به بخش آلفا رفتم. از بین جمعیتی که با قدم‌ها سریع و هدف‌دار حرکت می‌کردن، رد شدم و با عبور از پیچ راهرو جلوی سومین در وایسادم. دستگیره رو به‌طرف پایین کشیدم و وارد اتاق خلوتی که به‌جز یه میز چوبی، دو تا صندلی آهنی و یه کمد فلزی که گوشه‌ی دیوار قرار گرفته‌بود، چیز دیگه‌ای داخلش وجود نداشت شدم. چشم‌های ماهان روی صورتم لغزید و با عجله از روی صندلی بلند شد. هدفون رو از روی گوش‌هاش برداشت و احترام گذاشت. سرم رو تکون دادم و روی نزدیک‌ترین صندلی نشستم.
- از شایان چه خبر؟
روی صندلیش نشست و هدفون رو روی میز قرار داد. با چشم بهش اشاره کرد و جواب داد:
- چند ماه شده که جاسوسیش رو می‌کنم، ولی هنوز هیچ‌چیزی به دست نیاوردم؛ این یارو انگار پاکه‌پاکه!
پوزخند زدم.
- امروز با رجبی قرار مخفیانه گذاشته‌بود.
چشم‌هاش گرد و روی میز خم شد.
ماهان: اما هر دوشون قرار بوده تمام امروز رو توی بخش بمونن!
مشتم رو روی زانوم کوبیدم.
- بهترین مکان برای این آدم فقط زیر خاکسترهای جسدشه.
توی سکوت به میز خیره شد و چند ثانیه طول کشید تا به حرف بیاد. وقتی نگاهش رو به من برگردوند دیگه خبری از اون تعجب و استرس نبود. با جدیت شروع به حرف زدن کرد:
- باید از شرش خلاص بشیم قربان.
ابروم رو بالا انداختم.
- این مرد از شیطان هم بدتره ماهان؛ توی تمام این مدت با سیاست تمام مردم رو فریب داد و به این جایگاه رسید. از طرف دیگه، مقر فرماندهی مطمئن شدن که حمایتشون از مشاورین ارسالیشون اون‌قدری زیاد و واضح باشه که فرمانده‌های منطقه‌های دیگه نتونن بهشون آسیب برسونن؛ اگه به‌خاطر ساده‌لوح بودن مردم نبود سال‌ها پیش فرستاده‌بودمش به همون جهنمی که بهش تعلق داره!
بدون این که منتظر جوابش بمونم از روی صندلی بلند شدم و به طرف در رفتم.
- چند ساعت دیگه برمی‌گردم.
در رو به‌سمت خودم کشیدم و از روی شونه نگاهش کردم.
- مطمئن بشو که حتی یک کلمه از حرف‌هاش رو هم از دست نمیدی؛ شنودهای توی خونه و دفترش رو ۲۴ ساعته فعال نگه‌دار.
در رو پشت سرم بستم و با نفس عمیقی که کشیدم، شروع به عبور از مسیری کردم که چند دقیقه‌ی قبل از اون به اینجا اومده بودم. کاری که قرار بود انجام بدم و جایی که قرار بود برم توی این شرایط واقعاً ریسک بزرگی محسوب می‌شد، اما این همون فرصتی بود که اگه امروز به نتیجه می‌رسید نسل‌های بعدی قطعاً در آرامش بودن؛ پس مهم نبود اوضاع چطوره، من با غروب خورشید پایگاه رو ترک می‌کردم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
بالا پایین