- Oct
- 3,414
- 12,212
- مدالها
- 4
کامیاب سرش رو تکون داد.
کامیاب: باید هرچه سریعتر برگردیم.
نگاهش کردم و خنجرهام رو توی غلاف قفل کردم.
- تا کمربندی مسیرهامون یکیه.
با اشارهی دستش شروع به حرکت کردیم. با چند قدم فاصله، جلوتر از بقیه حرکت میکردیم تا کسی صدامون رو نشنوه. زمزمهی آرومش بین صدای قطرههای بارون به گوشم رسید:
- حس خوبی نسبت به برگشتمون ندارم پسر!
پوزخند زدم و زبونم رو روی لبهای خیس و لرزون از سرمام کشیدم.
- از نظر اونها تو نباید برگردی کامیاب؛ یا قبل از رسیدن به کمربندی به هردومون حمله میکنن، یا بعد از جدا شدنمون از هم غافلگیرمون میکنن!
سرش رو به طرفم چرخوند.
کامیاب: از کجا اینقدر مطمئنی؟
شونه بالا انداختم و با گذاشتن پام روی آسفالت جاده، از زمین متصل به کوهستان خارج شدم.
- بعد از اون بلایی که سرم اومد، دیگه دستشون برای من رو شده.
اخم کرد.
کامیاب: کدوم بلا؟
با بیخیالی نگاهی بهش انداختم.
- بعد از اولین جلسهای که برای سگها برگزار شد و من سیاسیها رو با خاک یکسان کردم، موقع برگشت بهم حمله شد؛ یه مدتی تا رسیدنم به پایگاه طول کشید.
کامیاب: پس چطور به گوشم نرسید؟ تا جایی که خبر دارم، سیاسیها یه مدت بعد از اون جلسه اومدن منطقهی پنجم.
نیشخند مغرورانهای بهش زدم.
- چون عدم حضورم توی پایگاه پنهان شد و قبل از اومدن اونها تونستم برگردم؛ من به اونها بهونهای که میخوان رو نمیدم!
لبهاش از هم فاصله گرفتن و خواست چیزی بگه که با اومدن ماهان، منصرف شد. ماهان درحالی که دستش رو به گاردریل کنار جاده گرفتهبود و از کنار افراد عبور میکرد، جلو اومد و کنارمون وایساد.
ماهان: بچهها خسته شدن؛ چند دقیقه توقف بکنیم؟
کامیاب با کلافگی موهای خیسش رو از روی پیشونیش به بالا هدایت کرد.
کامیاب: همهی ما خستهایم فرمانده، ولی ایستادن و استراحت کردن فعلاً ممکن نیست؛ برو و بهشون بگو مثل یه جنگجوی واقعی رفتار کنن، نه بچهی پنج ساله!
با اعتراص نگاهم کرد که سرم رو به علامت تأیید تکون دادم. الان وقت بحث نبود و شرایط توضیح دلایل کارهامون رو هم نداشتیم؛ فعلاً تمام این افرادی که پشت سرمون در حال حرکت بودن، باید روی اعتمادشون روی ما دو نفر حساب میکردن.
نفسش رو به بیرون فوت و دوباره تلاش کرد. این بار رو به من به حرف اومد:
- قربان همهی افراد خیس آب شدن، هوا سرده و همه به وضوح میلرزن!
با جدیت توی چشمهاش خیره شدم.
- حتی اگه توقف هم بکنیم، باز هم از بارون در امان نیستیم؛ نه سرپناهی هست و نه امکاناتی، پس حرف زدن رو بزار برای بعداً و به من گوش بده!
با تن صدای آرومتر ادامه دادم:
- دشمن هنوز دست از حمله نکشیده. ایستادن میتونه ما رو به یه هدف ثابت و راحت تبدیل کنه.
کامیاب: باید هرچه سریعتر برگردیم.
نگاهش کردم و خنجرهام رو توی غلاف قفل کردم.
- تا کمربندی مسیرهامون یکیه.
با اشارهی دستش شروع به حرکت کردیم. با چند قدم فاصله، جلوتر از بقیه حرکت میکردیم تا کسی صدامون رو نشنوه. زمزمهی آرومش بین صدای قطرههای بارون به گوشم رسید:
- حس خوبی نسبت به برگشتمون ندارم پسر!
پوزخند زدم و زبونم رو روی لبهای خیس و لرزون از سرمام کشیدم.
- از نظر اونها تو نباید برگردی کامیاب؛ یا قبل از رسیدن به کمربندی به هردومون حمله میکنن، یا بعد از جدا شدنمون از هم غافلگیرمون میکنن!
سرش رو به طرفم چرخوند.
کامیاب: از کجا اینقدر مطمئنی؟
شونه بالا انداختم و با گذاشتن پام روی آسفالت جاده، از زمین متصل به کوهستان خارج شدم.
- بعد از اون بلایی که سرم اومد، دیگه دستشون برای من رو شده.
اخم کرد.
کامیاب: کدوم بلا؟
با بیخیالی نگاهی بهش انداختم.
- بعد از اولین جلسهای که برای سگها برگزار شد و من سیاسیها رو با خاک یکسان کردم، موقع برگشت بهم حمله شد؛ یه مدتی تا رسیدنم به پایگاه طول کشید.
کامیاب: پس چطور به گوشم نرسید؟ تا جایی که خبر دارم، سیاسیها یه مدت بعد از اون جلسه اومدن منطقهی پنجم.
نیشخند مغرورانهای بهش زدم.
- چون عدم حضورم توی پایگاه پنهان شد و قبل از اومدن اونها تونستم برگردم؛ من به اونها بهونهای که میخوان رو نمیدم!
لبهاش از هم فاصله گرفتن و خواست چیزی بگه که با اومدن ماهان، منصرف شد. ماهان درحالی که دستش رو به گاردریل کنار جاده گرفتهبود و از کنار افراد عبور میکرد، جلو اومد و کنارمون وایساد.
ماهان: بچهها خسته شدن؛ چند دقیقه توقف بکنیم؟
کامیاب با کلافگی موهای خیسش رو از روی پیشونیش به بالا هدایت کرد.
کامیاب: همهی ما خستهایم فرمانده، ولی ایستادن و استراحت کردن فعلاً ممکن نیست؛ برو و بهشون بگو مثل یه جنگجوی واقعی رفتار کنن، نه بچهی پنج ساله!
با اعتراص نگاهم کرد که سرم رو به علامت تأیید تکون دادم. الان وقت بحث نبود و شرایط توضیح دلایل کارهامون رو هم نداشتیم؛ فعلاً تمام این افرادی که پشت سرمون در حال حرکت بودن، باید روی اعتمادشون روی ما دو نفر حساب میکردن.
نفسش رو به بیرون فوت و دوباره تلاش کرد. این بار رو به من به حرف اومد:
- قربان همهی افراد خیس آب شدن، هوا سرده و همه به وضوح میلرزن!
با جدیت توی چشمهاش خیره شدم.
- حتی اگه توقف هم بکنیم، باز هم از بارون در امان نیستیم؛ نه سرپناهی هست و نه امکاناتی، پس حرف زدن رو بزار برای بعداً و به من گوش بده!
با تن صدای آرومتر ادامه دادم:
- دشمن هنوز دست از حمله نکشیده. ایستادن میتونه ما رو به یه هدف ثابت و راحت تبدیل کنه.
آخرین ویرایش: