جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

برترین [منطقه‌ی آشوب] اثر «Rasha_S کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته ترسناک ، تخیلی ، فانتزی توسط Rasha_S با نام [منطقه‌ی آشوب] اثر «Rasha_S کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 8,420 بازدید, 310 پاسخ و 51 بار واکنش داشته است
نام دسته ترسناک ، تخیلی ، فانتزی
نام موضوع [منطقه‌ی آشوب] اثر «Rasha_S کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Rasha_S
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Rasha_S
موضوع نویسنده

Rasha_S

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Oct
3,393
11,258
مدال‌ها
4
ساعدم رو روی پیشونیم گذاشتم و توی فکر فرو رفتم. شایان همیشه باهوش بود و این موضوع قابل انکار نبود. اول از همه توی سایه فرمانده‌های من رو با وعده جذب حکومت سیاسی‌ها کرد و بعد از بعیدترین فرد ممکن برای گیر انداختنم استفاده کرد؛ چند سال قبل، برای سال‌های طولانی آلفایی پابه‌پای من جنگید و به‌خاطر خ*یانت فردی ناشناس کشته شد. حالا مادر اون آلفا خون بچه‌ش رو فروخت و از پشت به من خنجر زد.
چشم‌هام رو باز کردم و به سقف گچی خیره شدم. به چشم دیدن شواهدی که خ*یانت من رو ثابت می‌کرد و دامن زدن فرمانده‌ها به این موضوع، باعث بی‌اعتمادی و شوکه شدن مردم شده‌بود؛ شایان با آرامش کامل از این وضعیت استفاده کرد و حکم عزل دست راست من رو صادر کرد و این درحالی بود که مردم به‌خاطر عدم اعتمادشون به من، هیچ واکنشی به صدور این حکم برای کسی که در جریان هیچی نبود، نشون ندادن. اگه فکری به حال این شرایط نمی‌کردم، مطمئناً خیلی زود شاهد ورود علنی سیاسی‌ها به پایگاه می‌بودیم.
با شنیدن صدای برخورد پوتین‌ها با زمین به نشونه‌ی احترام، روی تخت نشستم و پوزخند زدم. پیرهنم رو از گوشه‌ی تخت برداشتم و توی کمتر از ده ثانیه پوشیدم. درحالی که منتظر باز شدن در بودم، زمزمه کردم:
- امیدوارم هرچه سریع‌تر متوجه منظورم بشی امیر؛ هم تو و هم تمام نزدیکانم!
دستگیره به پایین کشیده‌شد و در باز شد. هیکل شایان لبخند به لب توی درگاه قرار گرفت. وارد اتاق شد و در رو پشت سرش بست.
شایان: پارسال دوست، امسال آشنا! حتی تصور این‌که توی این اتاق ببینمت هم به نظر زیادی رویاگونه می‌اومد.
دست‌هاش رو باز کرد و به اتاق اشاره کرد.
شایان: اما حالا اینجا رو نگاه کن! تو توی قعر چاه و من در رأس هرم این منطقه!
چشمکی زد و جلوم وایساد:
- مردمی که جون و عمرت رو براشون دادی حالا به من احترام می‌گذارن و فریاد نفرت از تو سر میدن.
روی پاهام وایسادم که مجبور شد نامحسوس قدم کوچیکی به عقب برداره. یه سر و گردن ازش بلند بودم و حتی با تمام این بلوف‌هایی که زده‌بود، باز هم ترس پنهونی توی چشم‌هاش می‌دیدم.
پوزخند زدم:
- کسی مثل تو تا ابد توی رأس هرم نمی‌مونه.
لبخند مضحکش رو حفظ کرد و با لحنی مرموز جواب داد:
- آینده رو بی‌خیال آروین؛ حال مهمه!
 
موضوع نویسنده

Rasha_S

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Oct
3,393
11,258
مدال‌ها
4
لحن تحقیرآمیزش مطمئنم می‌کرد که سعی می‌کنه من رو تحریک کنه تا واکنشی نشون بدم:
- درسته که تو شقایق رو بردی، اما من منطقه رو بردم! زندگی، قدرت، اعتبار و تمام چیزت رو به من باختی جناب آلفای سابق؛ اون هم در ازای یه زن!
با مشتی که توی شکمش فرود آوردم، امیدوار بودم به چیزی که می‌خواد رسیده باشه.
ناله‌ای کرد و به‌سمت پایین خم شد. به تبعیت ازش سرم رو پایین بردم و کنار گوشش زمزمه کردم:
- تمام این‌ها رو به این امید گفتی که مشتم توی صورتت فرود بیاد، اما تیرت به سنگ خورد. نگران نباش، درسته که دردش زیاده اما جوری زدم که هیچ اثری ازش باقی نمونه؛ متأسفانه نمی‌تونی ازش برعلیه‌م استفاده کنی!
موهاش رو گرفتم و سرش رو روبه‌روی صورتم نگه داشتم.
- اما دفعه‌ی دیگه که در مورد زن من حرف بزنی، مطمئن می‌شم جنازه‌ی بی‌خاصیتت از این در بیرون بره. من برای نابود کردنت به سلاح سرد یا گرم احتیاج ندارم.
پاش رو بالا آورد اما قبل از این‌که بتونه توی شکمم فرود بیاره، با لگدی زیر پاش رو خالی کردم که روی زمین کوبیده شد. بالای سرش وایسادم و غریدم:
- تو حتی توی این وضعیت به قول خود بد من هم نمی‌تونی در برابرم وایسی؛ پس دهنت رو جلوی من بسته نگه دار! این مسائل جزو اولین چیزهایی که یه سیاست‌مدار باید بدونه، محسوب میشه.
دستش رو تکیه‌گاه وزن بدنش قرار داد و از روی زمین بلند شد. نفرت توی چشم‌هاش باعث شد لبخند مغروری روی لبم بیاد. با آرامش روی تخت نشستم و بهش خیره شدم. قدم‌های بلندش درحالی جلو می‌اومدن که سعی داشت لنگ زدن و دردشون رو پنهون کنه.
شایان: نکنه فکر کردی هنوز هم تو نفر اول این پایگاهی؟ چطور جرئت می‌کنی با من اینطوری رفتار کنی؟
تک‌خنده‌ای کردم.
- فرقی نداره من نفر اول باشم یا نه، تو همیشه یه ترسویی که تنها چیزی که داره دهن گشادشه.
عصبانیتش رو با لبخند خونسردش به خوبی پنهون کرد و به‌سمت در رفت.
شایان: در جریان هستی که الان چقدر سرم شلوغه؟! وقت برای شنیدن حرف‌های احمقانت ندارم، اما کمتر از یه ماه دیگه دادگاهت برگزار میشه؛ مطمئناً حکم و نتیجه رو حتی همین الان هم می‌دونی. دوست دارم ببینم اون‌موقع هم مثل الان حرف می‌زنی و رفتار می‌کنی یا نه!
با چشم به تیکه‌های چوب باقی‌مونده از صندلی اشاره کردم:
- راه خوبی برای یه فرار باابهته؛ ولی امیدوارم یادت نره به سرباز‌ها بگی که این چوب‌ها رو از توی اتاق بردارن! بعید می‌دونم دلت بخواد سلاح در اختیارم قرار بدی.
بدون حرف از اتاق خارج شد و در رو پشت سرش کوبید. ابروم رو با رضایت بالا انداختم. اگه هنوز نوجوون بودیم شاید می‌تونست با زبون و مغزش حریفم بشه، اما حالا من اون پسر بچه‌ی قدیم نبودم و خودش هم می‌دونست که نمی‌تونه کاری بکنه؛ برای همین همیشه توی سایه جلو می‌اومد. این بار هم اشتباه بودن تصمیمش برای سر زدن و خودنمایی جلوی من بهش ثابت شد.
 
موضوع نویسنده

Rasha_S

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Oct
3,393
11,258
مدال‌ها
4
***
(شقایق)
دایره‌وار روی مبل‌هایی که به سلیقه‌ی من انتخاب شده‌بودن و توی خونه‌ی من و آروین چیده شده‌بودن، نشسته‌بودیم و توی سکوت به گل‌های رنگارنگ حک شده روی فرش خیره بودیم. یک هفته از دیدار کاشانی با آروین گذشته‌بود؛ دیداری که به محض تموم شدنش، سربازها عوض شده‌بودن و تا همین الان هیچ فرصتی برای ملاقات دوباره پیدا نشده‌بود. یک هفته بود که تمام ما پنج نفر درگیر پیدا کردن حقیقتی که توی گذشته مونده‌بود، شده‌بودیم ولی علی‌رغم تلاش‌هامون تا همین لحظه هیچ نتیجه‌ای پیدا نشده.
صدای کیمیا سکوت حاکم بر سالن رو شکست. با حرص و عصبانیتی که کاملاً واضح بود، از روی مبل بلند شد و وایساد.
کیمیا: هیچی نیست؛ دریغ از یه سرنخ کوچیک!
ماهان دستش رو تکون داد و سعی کرد آرومش کنه:
- حتماً یه چیزی از نگاهمون پنهون مونده، وگرنه دلیلی نداشت که اون حرف رو برای راهنمایی بزنه!
کلافه موهاش رو از توی صورتش کنار زد و به من اشاره کرد:
- یک هفته‌ست که هر روز شقایق رو با این وضعیتش میاریم توی خونه‌ش و کاملاً محرمانه اینجا جمع میشیم؛ غافل از این که من هر دفعه دارم عذاب توی نگاهش وقتی به در و دیوارها خیره میشه رو ببینم!
هممون رو از نظر گذروند و ادامه داد:
- ما حتی نمی‌دونیم منظورش از گذشته چه زمانی بوده! زمان تولدش، استرالیا بودنش، شروع آخرالزمان، تشکیل پایگاه، ازدواجش یا یه هفته‌ی قبل؟! دقیقاً باید دنبال چی بگردیم؟
زمانی که درحال نام بردن بود، جرقه زدن فکری باعث شد که بی‌اختیار بین حرفش بپرم:
- صبر کن کیمیا!
همه با کنجکاوری نگاهم کردن و ماهان با آرامش خطاب قرارم داد:
- چی شد زن‌داداش؟
از روی مبل بلند شدم. سرم رو تکون دادم و بدون این جوابش رو بدم، باعجله به‌سمت اتاقمون رفتم.
رفتار بی‌مقدمه‌م همه رو پشت سرم به اتاق هدایت کرد. جلوی میز وایسادم و با تمام سرعت مشغول باز کردن و گشتن محتویات داخلشون شدم. وقتی چیزی پیدا نکردم، بلند شدم و بدون این‌که ناامید بشم با قدم‌های بلند خودم رو به کمد رسوندم. در کمد رو باز کردم و لباس‌ها رو کنار می‌زدم. جیب‌ها رو یکی‌یکی چک می‌کردم اما باز هم خبری نبود.
 
موضوع نویسنده

Rasha_S

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Oct
3,393
11,258
مدال‌ها
4
صدای معینی رو از توی درگاه شنیدم:
- چی شده؟ دنبال چی می‌گردین؟
بااحتیاط روی زمین نشستم و با کف دست ضربه‌ای به چوب کف کمد زدم. سؤال معینی رو نادیده گرفتم و از روی شونه به ماهان نگاه کردم. دستم رو به‌سمتش دراز کردم.
- چاقوت رو بده.
بدون تعجب چاقوش رو از توی غلاف روی رون پاش بیرون کشید و جلو اومد. به‌محض این‌که چاقو توی دستم قرار گرفت، به‌طرف کمد برگشتم و نوک چاقو رو توی شکافی که توی دیدم بود، فرو کردم.
با کمک دست آزادم تخته چوب رو بیرون آوردم و روی زمین، کنار پام گذاشتم. به فضای خالی‌ای که حالا کف کمد به وجود اومده‌بود نگاه کردم و بعد از برگردوندن چاقو به ماهان، دستم رو داخل بردم. دیدن این صحنه باعث شد که هر چهار نفر با تعجب و کنجکاوی توی سکوت جلو بیان و سعی کنن از اتفاقی که درحال افتادن بود، سر در بیارن.
دستم رو روی زمین حرکت دادم که با برخوردش به یه جسم سفت، انگشت‌هام رو دورش حلقه کردم و بیرون کشیدم. با استرس و دست‌های لرزون، بالا گرفتمش و جلد چرمی قهوه‌ای‌رنگش رو جلوی کیمیا نگه داشتم.
- فکر کنم منظورش این باشه.
نگاهش روی چشم‌هام گره خورد.
کیمیا: مطمئنی؟
سرم رو تکون دادم که کاشانی به حرف اومد:
- قضیه چیه؟ این دفتر چیه؟
کیمیا درحالی که نگاهش رو از دفتر توی دست‌هام برنمی‌داشت، جواب داد:
- توی این دفتر، تمام خاطرات و اتفاقات مهم من، شقایق و آروین از زمان برگشتن آروین نوشته‌شده.
ماهان: مگه خودتون نمی‌دونین چی نوشتین؟
صدای کیمیا از بالای سرم به گوشم رسید. دفتر رو روی پاهام گذاشته‌بودم و نگاهم رو ازش برنمی‌داشتم.
کیمیا: ما قسم خوردیم که این خاطرات و تجربیات درحالی برای بچه‌ی آروین و شقایق بمونه که هیچ کدوممون نوشته‌های بخش همدیگه رو نخونیم.
معینی: پس معطل چی هستین؟ دفتر رو باز کنین تا حقیقت رو بفهمیم.
مضطرب سرم رو بالا آوردم و بهشون نگاه کردم. کنارم وایساده بودن.
- بعد از خوندن این خاطرات می‌تونم با اطمینان، دست پر و مغرور به دیدنش برم، اما اگه همه‌چیز اون طوری که فکر می‌کنیم نباشه چی؟
دست کیمیا روی شونه‌م قرار گرفت:
- زندگی ما با ریسکه شقایق؛ هیچ چیز اون طوری که بوده نیست! شایان منطقه رو توی مشتش داره و اون رو به سیاسی‌ها تقدیم کرده، ماهان حالا چیزی جز یه آلفای معمولی نیست و هر لحظه ممکنه ما هم عزل بشیم و حتی یلدا هم به‌طور نامحسوس داره خودش رو هم‌تراز من قرار میده! باید بخونیمش شقایق!
لبم رو گاز گرفتم و به دفتر خیره شدم. ساکت و پر از استرس دستم رو جلو بردم و با باز شدنش، اسم آروین با دست‌خط خودش بالای اولین صفحه توی دیدمون قرار گرفت.
 
موضوع نویسنده

Rasha_S

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Oct
3,393
11,258
مدال‌ها
4
کنارم روی زمین نشستن و نگاهشون رو به جوهر آبی روی برگه دوختن. دو ساعت تمام مشغول خوندن بودیم و به درد گرفتن چشم‌هامون توجهی نداشتیم، تا این‌که بالاخره به قسمتی رسیدیم که ممکن بود همه‌ی گره‌ها رو باز کنه:
( زمانی که تصمیم گرفتیم این دفتر رو برات بنویسیم، به‌طور نامحسوس ذهنشون رو به‌سمت پنهان موندن نوشته‌هامون بردم. ممکن بود چیزهایی رو بفهمن که جونشون رو در خطر بندازه؛ پس با بهونه‌ی این که دفتر قراره تو رو هدایت کنه، قسم خوردیم که بخش‌های همدیگه رو نخونیم. وانمود می‌کردم که چیز خاصی نیست، اما در واقع ترسیده بودم. دفعاتی که توی زندگیم احساس ترس کرده‌بودم خیلی کم بودن، اما اون لحظه به‌معنای واقعی کلمه وحشت کرده‌بودم.)
ورق زدم وتک‌تک کلمات صفحه‌ی بعد رو بلعیدم:
( شاید حتی الان هم دارم دروغ میگم؛ شاید هم از قبول کردن و بازگو کردن دلیل واقعی پنهون کاریم می‌ترسم.
فکر کنم از دونستن حقیقت نمی‌ترسم، چون حتی همین الان هم کیمیا ازش خبر داره؛ من در واقع از این‌که چه کسی از واقعیت باخبر بشه می‌ترسم! من از واکنش شقایق وقتی بفهمه که من هرچند ناخواسته، اما پدرخونده‌ی یه استرنجر محسوب میشم واهمه دارم. خیلی از شب‌ها به چهره‌ی غرق در خوابش خیره میشم و سعی می‌کنم واکنشش وقتی که موضوع رو می‌فهمه رو پیش‌بینی کنم، ولی تکرار شدن افکارم باعث آروم‌تر شدنم نمیشه! من حتی بهونه‌ی قابل قبولی هم ندارم؛ هیچ‌چیز این قضیه که من با میل و اختیار خودم اون بچه رو از توی شکم دشمن درجه یکمون بیرون کشیدم و با دور زدن مردمم، اون رو تحویل یکی از همنوعانش دادم رو توجیه نمی‌کنه.)
چکیدن قطره‌ی آب روی آخرین جمله‌ای که پایین صفحه نقش بسته‌بود، باعث شد توجهم بهش جلب بشه و اهمیتی به خیس شدن چشم‌هام نکنم:
( با بقیه‌ی مردم می‌تونم کنار بیام، اما نمی‌تونم توی چشم شقایق نگاه کنم و به انعکاس تصویرم که توی باورش یه خائنه خیره بمونم.)
لب‌هام رو روی هم فشار دادم و سعی کردم ضربان قلبم رو کنترل کنم. دست کیمیا جلو اومد و قبل از این‌که بتونم کاری بکنم، دفتر رو از دستم گرفت. به دست‌های خالیم خیره موندم و تلاشی برای پنهون کردن قطره‌های اشکی که روی گونه‌هام می‌لغزیدن، نکردم.
صدای ناباور ماهان توی گوشم پیچید:
- چطور همچین چیزی ممکنه؟
حرف کاشانی باعث شد توی سکوت بهش خیره بشم. هیچ احساسی از صورتش معلوم نبود:
- تو خبر داشتی کیمیا؟
نگاهم رو به‌سمت دختری که کنارم نشسته‌بود کشیدم. بدون توجه به اون سه نفر، به من نگاه می‌کرد.
کیمیا: وقتی دروازه‌ها باز شد خیلی‌ها کشته شدن. زمانی که برگشت با یه استرنجر مواجه شد که رفتار عجیبی داشت؛ کند بود، توی چشم‌هاش اضطراب واضحی وجود داشت و از آروین می‌خواست که دروازه‌ها رو باز کنه تا بتونه خارج بشه. نمی‌دونم چطوری، اما آروین متوجه شد که اون استرنجر بارداره.
سرش رو تکون داد:
- اما قبل از این‌که بتونه کاری بکنه، استرنجر توسط چندتا آلفای از همه‌جا بی‌خبر کشته شد؛ پس پنهونی شکم استرنجر رو پاره کرد و بچه‌ش رو نجات داد.
 
موضوع نویسنده

Rasha_S

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Oct
3,393
11,258
مدال‌ها
4
معینی: پس اون رو یواشکی بیرون برد و بعد از این‌که پدرخونده شد، یهو به سرش زد که اسرار بیولوژیکی استرنجرها رو کشف کنه!
دست‌هام رو روی زانوهام مشت کردم و با صدایی که به سختی شنیده می‌شد، ناباور گفتم:
- تو خبر داشتی اما توی تمام این سال‌ها از من پنهون کرد؛ توی چشم‌هام خیره می‌شد و با لبخند دروغ می‌گفت!
چشم‌هام کیمیا غمگین شد. دست‌هاش رو توی شونه‌هام گذاشت و پنجه‌هاش رو کمی فشار داد:
- خط قرمز اون ریختن خون بی‌گناه بود، شقایق. بارها بهش گفتم چرا همونجا نکشتش وقتی قراره در آینده در برابرمون باشه. می‌دونی همیشه چی گفت؟ این‌که اون لحظه یه نوزاد چند روزه بود که توی چشم‌هاش خیره شده‌بود و از هیچ‌چیز خبر نداشت؛ که اگه در آینده مقابلمون قرار گرفت می‌کشتش، اما الان نمی‌تونه این کار رو بکنه.
سرش رو تکون داد و آروم‌تر ادامه داد:
- اما همیشه از قضاوت تو در موردش می‌ترسید. نمی‌خواست مثل الان با چشم‌های خیس و مردد توی خونه‌تون بشینی و مجبور باشی تصمیم بگیری!
معینی تک سرفه‌ای کرد و سعی کرد جو سنگین اتاق رو از بین ببره:
- با توجه به شناختی که من از آروین دارم قطعاً همین تصمیم رو می‌گرفت.
کاشانی سرش رو تکون داد:
- این بار هم چشم بسته بهش اعتماد می‌کنم.
ماهان دفتر رو از روی زمین برداشت و با کمی مکث به حرف اومد:
- این یادداشت رو پنج سال پیش نوشته؛ پس دلیل دیدارش با استرنجر که منجر به دستگیریش شد چی بود؟ مگه همه‌چیز تموم نشد؟
نگاه همه به کیمیا گره خورد که سرش رو با سردرگمی تکون داد.
کیمیا: نمی‌دونم! آروین چیزی جز عذاب وجدانش برای پنهون کردن قضیه از شقایق بهم نگفته‌بود.
بغضم رو قورت دادم و به دفتر توی دست ماهان اشاره کردم:
- شماها بخونین تا من بیام.
به سختی از روی زمین بلند شدم و با خروج از اتاق، به‌طرف سرویس بهداشتی کنار اتاق خواب بچه رفتم. وارد شدم و در رو پشت سرم بستم. به در سفید تکیه دادم و بغضم دوباره شکست. دست‌هام رو روی چشم‌هام گذاشتم و صورتم رو زیرشون پنهون کردم. با صدایی که سعی می‌کردم آروم باشه، لرزون به حرف اومدم:
- تو چیکار کردی آروین؟ چرا مجبورم کردی الان و توی این شرایط تصمیم بگیرم؟ مگه قرار نبود حتی کوچیک‌ترین چیزها رو هم از هم مخفی نکنیم؟
چند ثانیه گذشت تا شیر آب رو باز کنم و چند بار آب روی صورتم بپاشم. به چشم‌های قرمزم توی آینه نگاه کردم.
- باز هم باورت می‌کنم! شاید از نظر بعضی‌ها احمقانه باشه، اما آروینی که من می‌شناسم همون کسیه که اون جملات رو نوشت. تو اهل خ*یانت نیستی!
کف دست‌هام رو روی چشم‌هام کشیدم و شالم رو مرتب کردم. نفسم رو بیرون دادم و بعد از خروجم از سرویس بهداشتی، با قدم‌های بلند خودم رو به اتاق رسوندم.
 
موضوع نویسنده

Rasha_S

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Oct
3,393
11,258
مدال‌ها
4
به محض ورودم، کیمیا با نگرانی نگاهی بهم انداخت. لبخندی مصنوعی زدم و جلو رفتم. ماهان کمی خودش رو کنار کشید که با کمی فاصله ازش، روی فضای خالی ایجاد شده بین اون و کیمیا نشستم.
سرم رو پایین بردم و به نوشته‌هایی که روی آخرین برگه‌های دفتر نقش بسته‌بودن، خیره شدم.
( فکر می‌کردم همه‌چیز تموم شده و کافیه با عذاب وجدان همون یه راز زندگی کنم، اما حالا که دارم این متن رو می‌نویسم، قراره یک ساعت دیگه به ملاقات با وزیر استرنجرها داشته‌باشم. این اولین بار نیست، ولی مطمئنم قرار نیست آخرین بار هم باشه! همه چیز از چند ماه پیش شروع شد که توی یکی از مأموریت‌ها و زمانی که از بقیه‌ی گروه جدا شده‌بودم، یه استرنجر آشنا جلوم ظاهر شد و خودش رو پدر واقعی نوزادی که چند سال پیش نجاتش داده‌بودم، معرفی کرد. اون وزیر استرنجرهایی بود که توی مرزهای کشور سابقمون زندگی می‌کردن.
ادعا می‌کرد که چهار ساله من رو زیر نظر داره و به نظرش منطقی‌تر از بقیه‌ی آدم‌هایی هستم که اون می‌شناسه. می‌گفت اون‌ها هم مثل ما ترسیده‌بودن؛ زمانی که چشم‌هاشون رو باز کرده‌بودن با ما مواجه شده‌بودن که سعی داشتیم اون‌ها رو بکشیم. ازم خواست فردا همونجا دوباره ببینمش. وقتی برگشتم خونه حواسم جمع نبود و شقایق هم متوجه شده‌بود، اما هرطور شد حواسش رو پرت کردم. این‌که فردا برگردم یا نه برام دوراهی بزرگی بود؛ ممکن بود تله باشه اما من بچه‌ش رو نجات داده‌بودم، قطعاً نمی‌تونست من رو بکشه.)
ماهان نفس عمیقی کشید و ورق زد.
( بالاخره تصمیمم رو گرفتم و دوباره به همون منطقه رفتم، اما این‌بار تنها بودم! این ملاقات‌های مخفیانه یازده ماه طول کشید و توی این یازده ماه من حتی وارد مرزهاشون هم شدم و با بچه‌هاشون بازی کردم. اعتماد برای هر دو طرف سخت بود، اما در آخر تصمیم گرفتیم برعلیه سگ‌ها و سیاسی‌ها که دشمن‌های اصلی ما بودن، متحد بشیم. مردم و پادشاه استرنجرها آماده‌ی این اتحاد بودن، اما من از مردم خودم مطمئن نبودم! می‌دونستم که افرادی مثل شایان آماده‌ی تفرقه افکنی هستن و به محض این‌که اولین جملاتم رو بگم، همه‌چیز رو نابود می‌کنن.
اوایل نمی‌خواستم این بخش رو برای تو بنویسم، چون نمی‌دونم الان که این رو می‌خونی من از نظر جامعه و مردمم چه‌جور آدمی هستم؛ یه رهبر و قهرمان یا یه خ*یانت‌کار؟ اما بالاخره فهمیدم که تو حق دونستن همه‌چیز رو داری. هرچند که خلاصه می‌نویسم و امیدوارم خودم بهت تمام جزئیات این اعتماد دو طرفه و روندش رو بگم.)
دفتر رو از دستش کشیدم و ورق زدم. بقیه‌ی صفحه‌ها سفید بودن و هیچ خبری از ادامه‌ی داستان نبود.
ماهان سکوت رو شکست:
- این متن قبل از دستگیر شدنش نوشته شده.
کاشانی پوزخند زد:
- در مورد مردم و شایان حق داشت! همه‌چیز همون‌طور شد که گفته‌بود.
دیدن جوهر آبی بالای یکی از صفحات باعث شد دست از ورق زدن بکشم و همون صفحه رو دوباره باز کنم. خوندن جمله‌ی کوتاهی که نوشته‌بود باعث شد بعض گلوم رو فشار بده:
( به محض برگشتنم از این دیدار، همه‌چیز رو به شقایق میگم؛ این بار دیگه نمی‌خوام یه ترسو باشم!)
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Rasha_S

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Oct
3,393
11,258
مدال‌ها
4
لب‌هام رو روی هم فشار دادم و دفتر رو با صدای بلند بستم.
ماهان: آخرین چیزی که نوشته همین بود!
از روی زمین بلند شدم و دفتر رو روی زمین انداختم که لبه‌ی اون در اثر برخورد با سرامیک‌های سخت، به داخل فرو رفت.
به‌سمت در رفتم که صدای کیمیا به گوشم رسید:
- کجا میری شقایق؟
بدون این‌که برگردم، جوابش رو دادم:
- میرم شوهرم رو ببینم. وقتی از خونه بیرون رفتین، مطمئن شو که در رو پشت سرتون قفل کنی.
وارد سالن شدم و با عجله خودم رو به در ورودی رسوندم. صدای زمزمه‌شون رو می‌شنیدم اما در حال حاضر این چیزی بود که کمترین اهمیت رو بهش می‌دادم.
در رو باز کردم و کفش‌هام رو پام کردم که کسی با قدم‌های بلند خودش رو بهم رسوند. صدای بسته شدن در پشت سرم اومد اما برای دیدن کسی که پشت سرم کفش‌هاش رو می‌پوشید، برنگشتم.
ماهان: صبر کن، من هم باهات میام؛ در حال حاضر اون بیرون فرد محبوبی محسوب نمیشی.
پوزخند زدم.
***
( ماهان)
در عرض چند ثانیه بندهای پوتینم رو بستم و صاف وایسادم که پوزخند و بلافاصله هم صداش به گوشم خورد:
- هرجور دوست داری!
با یک قدم فاصله ازش از پله‌ها پایین می‌رفتم. به خاطر وضعیتی که داشت نمی‌تونست سریع حرکت کنه، اما باز هم تلاشش رو می‌کرد. مطمئن نبودم بتونیم آروین رو ببینیم، ولی جرئت بیان این موضوع رو نداشتم.
جلوی در ورودی رسیدیم که با یک قدم بلند خودم رو بهش رسوندم و در رو باز کردم. کنار وایسادم و بعد از خروجش، من هم قدم به پیاده‌رو گذاشتم.
مردمی که توی خیابون بودن، با دیدن شقایق اخم کردن و با پوزخندی تحقیرآمیز گوشه‌ی لب، به راهشون ادامه دادن.
سرم رو برای دیدن واکنشش چرخوندم که با صورت بیخیال و بی‌توجهش روبه‌رو شدم. روزی به آروین از علاقه و ازدواجش با شقایق باهام حرف زد، مطمئن بودم که بهترین انتخاب رو داشته. شقایق دختر لطیفی بود، اما به وقتش شکست ناپذیر می‌شد. توی تمام این یک هفته بیشترین فشار روی اون بود، با این حال همیشه سعی می‌کرد چیزی جلوی بقیه نشون نده. قدم‌هاش رو بدون توجه به مردم و زمزمه‌هاشون برمی‌داشت و به‌سمت ساختمون آلفاها جلو می‌رفت.
 
موضوع نویسنده

Rasha_S

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Oct
3,393
11,258
مدال‌ها
4
سرم رو چرخوندم که زنی از ناکجاآباد جلومون ظاهر شد. اخم کردم و نگاهم رو دنبال خطر روی صورت و بدنش چرخوندم که مردمک چشم‌هام روی شاخه‌ی نازک درختی که توی مشتش نگه داشته‌بود، ثابت موند.
بدون توجه به صدای عصبانیش، منتظر کوچیک‌ترین حرکتی ازش موندم.
زن: زن خائن حق زندگی توی این پایگاه رو نداره!
شقایق با جدیت جوابش رو داد:
- تو در جایگاهی نیستی که بخوای این تصمیمات رو به من تحمیل کنی.
چوب رو با شتاب بالا آورد و فریاد زد:
- گمشو از اینجا بیرون!
لحظه‌ای قبل از برخورد چوب با صورتش، دستم رو بالا آوردم و اون رو توی هوا گرفتم. دستم از شدت فشار روانی‌ای که روم بود می‌لرزید. اگه کسی که از برادر به من نزدیک‌تر بود و همسرش آسیبی می‌دیدن، هیچ‌وقت نمی‌تونستم خودم رو ببخشم. شاخه‌ی چوب رو با عصبانیت از توی دستش بیرون کشیدم و از وسط نصف کردم و این درحالی بود که شقایق توی تمام این مدت کوچیک‌ترین حرکتی نکرده‌بود و ثابت وایساده‌بود.
چوب رو روی زمین پرت کردم و توی صورتش غریدم:
- کسی که به زن ‌بی‌گناهی که از قضا باردار هم هست حمله می‌کنه، باید توی انسانیت خودش تجدید نظر بکنه؛ اون هم وقتی که به شوهرش هیچ فرصتی برای دفاع از خودش و شنیدن حرف‌هاش ندادن.
صدام رو پایین آوردم و زمزمه کردم:
- برو و به امثال خودت بگو که اگه حتی فکر آسیب زدن به زن داداش من به سرتون بزنه، قبل از این‌که فرصتش رو پیدا کنین نابودتون می‌کنم! خانواده‌ی برادر من، خانواده‌ی من محسوب میشن و براشون هر کاری که لازم باشه می‌کنم.
چشم‌های پر از نفرتش رو به من دوخت.
زن: پس تو هم به ما پشت کردی!
عصبی خندیدم.
- وقتی هر ثانیه زندگیم رو برای تک‌تک افرادی که اطرافت می‌بینی دادم، کسی نمی‌تونه وطن‌پرستی من رو زیر سؤال ببره.
دست شقایق که به‌طرف زن دراز شد، ساکتم کرد:
- من از این‌که از شوهرم دفاع می‌کنم خجالت نمی‌کشم، اما تویی که بدون گوش کردن به حرف‌های کسی که برای بیشتر از ده سال زندگیش رو برای شماها خرج کرد، تصمیم گرفتی و قضاوت کردی باید خجالت بکشی.
بدون این‌که منتظر جواب بمونه از کنارش رد شد و به راهش ادامه داد. چند ثانیه خیره بهش موندم و با تکون دادن سرم، به تبعیت از شقایق به راه افتادم و زن رو پشت سر گذاشتم.
 
موضوع نویسنده

Rasha_S

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Oct
3,393
11,258
مدال‌ها
4
چند دقیقه طول کشید تا به ورودی ساختمون برسیم. وارد شدیم و بدون توجه به بقیه، از پله‌ها پایین رفتیم. پشت سرش پایین می‌رفتم که روی آخرین پله وایساد.
- می‌خوای یکم استراحتی کنی؟
سرش رو تکون داد و نفس عمیقی کشید.
شقایق: نه؛ بریم.
پایین رفت و وارد راهروی عریض و طولانی پر از اتاق شد. قدم‌هاش رو با سرعت بیشتری برمی‌داشت که با توجه به وضعیتی که داشت، برام عجیب بود. به محض رسیدن به سربازها از حرکت وایساد و نگاهشون کرد.
شقایق: می‌خوام برم داخل.
سرباز اولی به نفر دوم نگاهی متعجب انداخت و به من خیره شد:
- متأسفانه امکانش نیست.
ابروم رو بالا انداختم اما قبل از این‌که بتونم چیزی بگم، شقایق با صدای بلند جواب داد:
- من چیزی به عنوان امکان نداشتن رو قبول نمی‌کنم؛ در رو باز کن.
در باز شد، اما توسط کسی جز سرباز‌ها! نگاهم به صورت کسی برخورد کرد که توی درگاه وایساده‌بود و سربازها با دیدنش احترام گذاشتن. جلو اومد و بدون توجه به من، همون‌طور که با دیدن شقایق چشم‌هاش برق می‌زد، نگهبان‌ها رو خطاب قرار داد:
- چه خبر شده؟
پسری که تا حالا ساکت بود جواب داد:
- رئیس همسر خائن اینجاست و اصرار داره که وارد اتاق بشه.
سرباز دیگه بین حرفش پرید:
- ما بهش گفتیم که همچین چیزی امکان نداره، اما... !
دستش رو بالا برد و ساکتشون کرد. لب‌هاش رو به دو طرف کش داد و شقایق رو مخاطبش قرار داد:
- شما کجا و اینجا کجا؟! فکر کردم بچه‌ی هنوز به دنیا نیومده‌ی آروین قراره به عنوان یه یتیم بزرگ بشه.
نگاهم به پشت سرش خورد. آروین روی صندلی نشسته بود و با غرور و افتخار به همسرش خیره مونده‌بود. صدای زنونه‌ی جدی و قاطعش به گوشم رسید:
- من وقت گوش دادن به خزعبلات تو رو ندارم؛ از جلوی در برو کنار.
قدمی به جلو برداشت که صدای برخورد دست شایان با چهارچوب در و بستن راه ورود، با برخورد صندلی‌ای که تا چند ثانیه‌ی پیش آروین روی اون نشسته‌بود، یکی شد.
 
بالا پایین