- Oct
- 3,393
- 11,258
- مدالها
- 4
ساعدم رو روی پیشونیم گذاشتم و توی فکر فرو رفتم. شایان همیشه باهوش بود و این موضوع قابل انکار نبود. اول از همه توی سایه فرماندههای من رو با وعده جذب حکومت سیاسیها کرد و بعد از بعیدترین فرد ممکن برای گیر انداختنم استفاده کرد؛ چند سال قبل، برای سالهای طولانی آلفایی پابهپای من جنگید و بهخاطر خ*یانت فردی ناشناس کشته شد. حالا مادر اون آلفا خون بچهش رو فروخت و از پشت به من خنجر زد.
چشمهام رو باز کردم و به سقف گچی خیره شدم. به چشم دیدن شواهدی که خ*یانت من رو ثابت میکرد و دامن زدن فرماندهها به این موضوع، باعث بیاعتمادی و شوکه شدن مردم شدهبود؛ شایان با آرامش کامل از این وضعیت استفاده کرد و حکم عزل دست راست من رو صادر کرد و این درحالی بود که مردم بهخاطر عدم اعتمادشون به من، هیچ واکنشی به صدور این حکم برای کسی که در جریان هیچی نبود، نشون ندادن. اگه فکری به حال این شرایط نمیکردم، مطمئناً خیلی زود شاهد ورود علنی سیاسیها به پایگاه میبودیم.
با شنیدن صدای برخورد پوتینها با زمین به نشونهی احترام، روی تخت نشستم و پوزخند زدم. پیرهنم رو از گوشهی تخت برداشتم و توی کمتر از ده ثانیه پوشیدم. درحالی که منتظر باز شدن در بودم، زمزمه کردم:
- امیدوارم هرچه سریعتر متوجه منظورم بشی امیر؛ هم تو و هم تمام نزدیکانم!
دستگیره به پایین کشیدهشد و در باز شد. هیکل شایان لبخند به لب توی درگاه قرار گرفت. وارد اتاق شد و در رو پشت سرش بست.
شایان: پارسال دوست، امسال آشنا! حتی تصور اینکه توی این اتاق ببینمت هم به نظر زیادی رویاگونه میاومد.
دستهاش رو باز کرد و به اتاق اشاره کرد.
شایان: اما حالا اینجا رو نگاه کن! تو توی قعر چاه و من در رأس هرم این منطقه!
چشمکی زد و جلوم وایساد:
- مردمی که جون و عمرت رو براشون دادی حالا به من احترام میگذارن و فریاد نفرت از تو سر میدن.
روی پاهام وایسادم که مجبور شد نامحسوس قدم کوچیکی به عقب برداره. یه سر و گردن ازش بلند بودم و حتی با تمام این بلوفهایی که زدهبود، باز هم ترس پنهونی توی چشمهاش میدیدم.
پوزخند زدم:
- کسی مثل تو تا ابد توی رأس هرم نمیمونه.
لبخند مضحکش رو حفظ کرد و با لحنی مرموز جواب داد:
- آینده رو بیخیال آروین؛ حال مهمه!
چشمهام رو باز کردم و به سقف گچی خیره شدم. به چشم دیدن شواهدی که خ*یانت من رو ثابت میکرد و دامن زدن فرماندهها به این موضوع، باعث بیاعتمادی و شوکه شدن مردم شدهبود؛ شایان با آرامش کامل از این وضعیت استفاده کرد و حکم عزل دست راست من رو صادر کرد و این درحالی بود که مردم بهخاطر عدم اعتمادشون به من، هیچ واکنشی به صدور این حکم برای کسی که در جریان هیچی نبود، نشون ندادن. اگه فکری به حال این شرایط نمیکردم، مطمئناً خیلی زود شاهد ورود علنی سیاسیها به پایگاه میبودیم.
با شنیدن صدای برخورد پوتینها با زمین به نشونهی احترام، روی تخت نشستم و پوزخند زدم. پیرهنم رو از گوشهی تخت برداشتم و توی کمتر از ده ثانیه پوشیدم. درحالی که منتظر باز شدن در بودم، زمزمه کردم:
- امیدوارم هرچه سریعتر متوجه منظورم بشی امیر؛ هم تو و هم تمام نزدیکانم!
دستگیره به پایین کشیدهشد و در باز شد. هیکل شایان لبخند به لب توی درگاه قرار گرفت. وارد اتاق شد و در رو پشت سرش بست.
شایان: پارسال دوست، امسال آشنا! حتی تصور اینکه توی این اتاق ببینمت هم به نظر زیادی رویاگونه میاومد.
دستهاش رو باز کرد و به اتاق اشاره کرد.
شایان: اما حالا اینجا رو نگاه کن! تو توی قعر چاه و من در رأس هرم این منطقه!
چشمکی زد و جلوم وایساد:
- مردمی که جون و عمرت رو براشون دادی حالا به من احترام میگذارن و فریاد نفرت از تو سر میدن.
روی پاهام وایسادم که مجبور شد نامحسوس قدم کوچیکی به عقب برداره. یه سر و گردن ازش بلند بودم و حتی با تمام این بلوفهایی که زدهبود، باز هم ترس پنهونی توی چشمهاش میدیدم.
پوزخند زدم:
- کسی مثل تو تا ابد توی رأس هرم نمیمونه.
لبخند مضحکش رو حفظ کرد و با لحنی مرموز جواب داد:
- آینده رو بیخیال آروین؛ حال مهمه!